تو هم بازآمدی ناچار و ناکامناظر روي تو صاحب نظرانند آري
سر گيسوي تو در هيچ سري نيست كه نيست
از حياي لب شيرين تو اي چشمه نوش
غرق آب و عرق اكنون شكري نيست كه نيست
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
ما زرد رخان آينه مهر و صفاييمتو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
نه دل مفتونِ دلبندی،نه جان مدهوشِ دلخواهیتا گشت درين دوره خريدار محبت
غم روي غم امد تماشاي دل من
اي دوست مرا ديگر از اين خلق جدا كن
در كوي تو اينست تمناي دل من
نغمه خفته در تار و پود منيتا گشت درين دوره خريدار محبت
غم روي غم امد تماشاي دل من
اي دوست مرا ديگر از اين خلق جدا كن
در كوي تو اينست تمناي دل من
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به ذکاتم دادند...
دست عشق از دامن دل دور باد!من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به ذکاتم دادند...
دست عشق از دامن دل دور باد!
ميتوان آيا به دل دستور داد؟
ميتوان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد؟
تو بارون که رفتي ، شبم زيرُ رو شُددولت فقر خدايا به من ارزانی دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است
تا خواند اين غزل زمن آن سرو ناز گفتدولت فقر خدايا به من ارزانی دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است
يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيمتا خواند اين غزل زمن آن سرو ناز گفت
اي بيد قد خميده زيادم نميروي
در سايه كدام نخلي روم بخواب
اي نخل بر رسيده زيادم نميروي
يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوي تو از کون و مکان ما را بس
تو چه مظهريكه ز جلوهي تو صداي سبحهي صوفيانسر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
ای مهربان تر از برگ در بوسه هایِ بارانتو چه مظهريكه ز جلوهي تو صداي سبحهي صوفيان
گذرد ز ذروهي لامكان، كه خوشا جمال ازل خوشا
همه اهل مسجد و صومعه، پي ورد صبح و دعاي شب
من و ذكر طره و طلعت تو، من الغداه الي العشا
نهفته بايد و بنهفتم آنچه را ديدمای مهربان تر از برگ در بوسه هایِ باران
بیداریِ ستاره در چشمِ جویباران
تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکینهفته بايد و بنهفتم آنچه را ديدم
كه عهد عهد غم است و زمان زمان سكوت
تا نبیند آهِ من ،بر من دلش سوزد؟نسوزدنهفته بايد و بنهفتم آنچه را ديدم
كه عهد عهد غم است و زمان زمان سكوت
درون آينه چشم من نگاهي كنتا نبیند آهِ من ،بر من دلش سوزد؟نسوزد
سنگ تا آتش نبیند،در گداز آید؟نیاید
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شددرون آينه چشم من نگاهي كن
به عكس خود كه ببيني چقدر زيبايي
در عشق و مستی داده ام،بود و نبودِ خویشتندر این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
من ندانم که کیم؟مرامیبینی وهر دم زیادت می کنی دردم..............
تورا میبینم ومیلم زیادت می شود هردم.............
من ندانم که کیم؟
من فقط می دانم
که تویی،
شاه بیتِ غزلِ زندگیم.
میگساری به همه عمر بود پیشه ما
نه ز شیخ است و نه از محتسب اندیشه ما
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از راز دلــــم تا نشــــود غـــیر خبــر دار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمی سوی او دارم و چشمی سوی دلدار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]غزالی هروی[/FONT]
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |