اميد روشنايی گر چه در اين تيرگی ها نيست
من اينجا باز در اين دشت خشك تشنه ، می رانم
من اينجا روزی آخراز دل این خاك
با دست تهی ،
گل بر می افشانم......
- من مرغ آتشم -
مي سوزم از شراره اين عشق سركشم .
چون سوخت پيكرم،
چون شعله هاي سركش جانم فرو نشست؛
آنگاه باز از دل خاكستر،
بار دگر تولد من،
آغاز مي شود .
"حمید مصدق"
مي سوزم از شراره اين عشق سركشم .
چون سوخت پيكرم،
چون شعله هاي سركش جانم فرو نشست؛
آنگاه باز از دل خاكستر،
بار دگر تولد من،
آغاز مي شود .
"حمید مصدق"