آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق
هر دم اید غمی از نو به مبارکبادم
شرمنده تشکرام تموم شده
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
اشکال نداره.واسه دلم دارم شعر مینویسم نه برای تشکر.
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می فرستمت
سپاس بابت همراهی
نه چشم گشته ای تو که بی آگهی ز خویش ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
شمس
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند بر رضای یار
سعدی
یا در غم ما تمام پیوندیا رشتهٔ عشق بگسل از ما
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
ماییم و موج سودا
شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا
خواهی برو جفا کن
در زمستان برف رسوا بر سر هر بام بودنقش پیری را ز آب و رنگ ها نتوان زدود
شبت خوش خانومی
مجاز شدنت هم بهت تبریک میگم انشا... همیشه موفق باشی
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیمدر عشق توام نصیحت و پند چه سود
ذهرآب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سو
"مولانا"
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری ........................ نه یاد می کنی از من نه می روی از یادوفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدیکه شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
دل من از هوس روی تو ای مونس جان.....................خاک راهیست که در پای نسیم افتادستدگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدیکه شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
یا رب آن شاه وش ماه رخ مهر فروز......................در یکتای که و گوهر یکدانه کیستدر دیاری که دگر نیست کسی یار کسیکاش یا رب که نیفتد به کسی کار کسی
یا رب آن شاه وش ماه رخ مهر فروز......................در یکتای که و گوهر یکدانه کیست
تو که نوشم نئی نیشم چرایی
تو که یارم نئی پیشم چرایی
تو که مرهم نئی بر داغ ریشم
نمک پاش دل ریشم چرایی
یارب تو مرا به نفس طناز مده
باهرچه به جز توست مرا ساز نده
من در تو گریزان شدم از فتنه خویش
من آن توام مرا به من باز مده
هر آن کس عاشق است از جان نترسد
یقین از بند و از زندان نترسد
دل عاشق بود گرگ گرسنه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
وز لب ساقی شرابم دز مذاق افتاده بود
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با ک این بازی توان کرد
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام منه دیوانه زدند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |