رمان چشمان منتظر

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمان منتظر




نویسنده :ز دلگرمی
 
آخرین ویرایش:

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوت قبرستان با ناله ها وشیون های پی در پی شکسته می شد .کلاغ ها نیز قارقار کنان نوای از دست رفتن را سر داده بودند.
درمیان این سوگواری صدای گریه مردجوانی دلخراشتر از همه بود .ناله هایش دل سنگ را آب میکرد .سخنان جانگدازش بر زخم دل حاضرین نمک می پاشید .به نوحه سرایی نیازی نبود ،چرا که او خود برای عزیز از دست رفته اش نوحه سرایی میکرد .عزیزی که با رفتنش بهار زندگی را به خزانی دلگیر تبدیل کرده بود.مرد جوان خود را درمیان گل ولای انداخته وبر سر ورویش می کوفت .ناگاه از جا بلند شد ویکباره خود را به درون قبر تازه کنده شده انداخت .
قبرکن با تعجب به حاضرین نگاه میکرد.نمیدانست چه کند .تا وقتی مرد جوان داخل قبر بود نمی توانست آن را برای مراسم دفن آماده کند .
شیون مرد جوان لحظه ای قطع نمیشد.
-بهاره ،بهاره عزیزم چطور تونستی منو تنها بزاری وبری؟آخ بهاره،امیدم،عزیزم آخه من هنوز باورم نمیشه منو گذاشتی ورفتی .آسون به دست نیاوردمت که به این سادگی از دستم بری .حالا با خونه خالی بدون تو چه کنم ؟خدایا چی بگم؟چرا از میون این همه آدم ،بهاره نازنین من باید بره ؟چرا همسر مهربون من باید بره ؟من چطوری تحمل کنم؟چطوری طاقت بیارم؟
اطرافیان به او نزدیک شدندوسعی در دلداریش داشتند ،اما او آرام نمی گرفت .اینقدر بر سر ورویش زد که از حال رفت وتوانستند اورا از خاکهای سرد گور جدا کنند وبهاره را به خانه ابدی بسپارند .وقتی پیکر جوان بهاره درگور آرام گرفت ،چهره زیبایش را گشودند.حالا زمین وزمان بر مرگ این بانوی جوان می گریست .مرد جوان که تازه بهوش آمده بود نالان به طرف قبر آمد وبا صدای گرفته فریاد زد:
-دارید چکار میکنید؟مگه من چکارتون کردم؟چرا بهاره رو ازم می گیرید؟چرا منو از عشقم جدا میکنید ؟آخه من چطوری خاک کردن امید زندگیم رو ببینم ودم نزنم ؟مگه شما دل ندارید؟مگه شما عاشق نیستید ؟آخه مگه مهربونی مرده؟آخ بهاره کاش من پیشمرگت شده بودم. خدایا چرا خوشبختی رو ازم گرفتی؟
با تمام ناله ها آرام آرام خاک چهره زیبای بهاره را پوشاند .حالا تنها فرد ساکت در قبرستان بهاره بود .همه زار می زدند ومی گریستند .ناله های شاهرخ لحظه ای فروکش نمیکرد.
روزهای بعد پشت سر هم آمد وگذشت .مراسم سوم وشب هفت به پایان رسید اما شاهرخ حتی اندکی آرام نشده بود .دائما به خود می پیچید وبهاره را صدا میزد .همه غم بهاره از یاد برده بودند ونگران حال او بودند.پدر ومادرش شب وروزشان را نمیفهمیدند .حتی پدر ومادر بهاره هم که خود داغدار بودند به دلداری شاهرخ مشغول شدند اما او اینقدر بی تابی کرد که به ناچار در بیمارستان بستری شد .داروهای آرامبخش ،جسم او را آرام میکرد اما ذهنش همچنان فعال بود ودائما بهاره را صدا میزد .تاثیر داروهای مسکن که از بین میرفت ،شاهرخ اینقدر فریاد میزد که دوباره مجبور به تزریق می شدند .
در این میان آنچه غم دل بازماندگان را بیشتر میکرد ،وجود نوزاد کوچک بهاره بود ،نوزادی که با مرگ مادرش به دنیا آمده بود وهمه او را فراموش کرده بودند .این نوزاد کوچک که نارس به دنیا آمده بود درون دستگاه نگهداری می شد وبی خبر از مصیبتی که به سرش آمده زندگیش را شروع کرده بود.
پدر ومادر شاهرخ گاهی به دیدنش می رفتند وهمپای پدر ومادر بهاره میگریستند ،اما وضعیت وخیم شاهرخ ،نوزاد کوچک را که آرام خوابیده بود از یاد آنها می برد.
-آقای دکتر ،خواهش میکنم بگید پسرم چطوره،چرا مدام هذیون میگه؟به خدا ماهم داریم دیوونه میشیم
- پسر شما در شرایط روحی بدی قرار داره .اون ضربه سختی خورده که ممکنه تا مدتها اثر بدی براش داشته باشه .
- ما باید چکارکنیم؟میشه اونو به خونه ببریم؟
-به نظر من بهتره اونو ببرید،اما از خونه خودش دور نگه دارید .در ضمن پیشنهاد میکنم موضوع بچه رو هم بهش یاد آوری کنید ،شاید از اینکه بچه اش زنده مونده آرامش پیدا کنه .اون به یک دستاویز برای زندگی نیاز داره وشما باید این امید رو براش زنده کنید .معمولا در اینجور مواقع بچه کمی مشکل رو حل میکنه.
 
آخرین ویرایش:

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-منو کجا میبرید؟
-میبریم خونه ،پسرم.اونجا راحتتری
- خونه؟کدوم خونه؟من که خونه خراب شدم،دیگه خونه ندارم.
مادر نگران پاسخ داد:
-عزیزم الان به خونه خودمون می ریم.پیش ما باشی خیالمون راحت تره.
شاهرخ غرید؟
-اما من مدتهاست از اون خونه جدا شدم .من خونه وزندگی دارم .میرم خونه خودمون.بهاره منتظرمه ،نگران میشه.
خواهر شاهرخ با مهربانی گفت:
-عزیزم تو اگه پیش ما باشی خیال بهاره هم راحت تره .اون خدابیامرز......
شاهرخ ناله کرد:
-اون خدابیامرز....اون خدابیامرز....بهاره نازنینم ،چرا منو لایق نمیدونی بیام پیشت؟
پدر با لحنی که سعی در آرام کردن شاهرخ داشت گفت:
-پسرم ،بهتره مدتی با ما زندگی کنی.بعد میتونی به خونه خودت برگردی .مدتی میهمان ما باش ،به خاطر مادرت قبول کن،اون نگران توئه.
اشک در چشمان شاهرخ حلقه زد :
-پدر توروبه خدا اصرار نکنید .من نمیتونم....من و بهاره.....بهاره ی من ..... بهاره ی من....
مادر اشک ریزانگفت:
-پسرکم چرا قبول نمیکنی که بهاره دیگه نیست؟بهاره رفته اما تو زنده ای وباید زندگی کنی . با یادگار بهاره می فهمی؟
شاهرخ نالید:
-بهاره هست.بهتون ثابت میکنم.اون نمرده.همه این قضایا فقط یه خواب بود یه رویابود.....
پدر که اصرار را بی فایده می دید با اشاره دیگران را به سکوت دعوت کرد ورو به شاهرخ گفت:
-باشه پسرم .ما به نظرت احترام میگزاریم .میبریمت خونه خودت .حالا آروم بگیر ودلمونو بیشتر از این کباب نکن.
در آخرین لحظه خداحافظی پدر پرسید:
-مطمئنی که اینجا راحتی؟دلت میخواد ما پیشت بمونیم؟لااقل اجازه بده شبنم پیشت بمونه .
- نه پدر شما برید .من باید بمونم .چند دفعه بگم تنها نیستم .بهاره هست.مثل همیشه .مگه من چکار کردم که تنهام بزاره ؟الان منتظرمه .خداحافظ.
مادر که از پشت به پیکر تکیده وقدمهای سست شاهرخ خیره شده بود ،دردمندانه گفت:
-دکتر گفت اینجا نیاد ،حق داشت .بچه ام دیوونه میشه .میترسم خودشو به کشتن بده خدایا چکار کنم؟
- خانم ،آروم باش.بچه که نیست .نمیتونیم تا ابد از اینجا دورش کنیم.شاید اینجا بمونه بتونه با واقعیت کنار بیاد .اون بالاخره باید حقیقت رو بپذیره .
شبنم با ناباوری گفت:
-حتی یک بارم حال بچه رو نپرسیده .اون بچه بیچاره بی مادر حالا داره بی پدر هم میشه
مادر پرخاش کرد:
-زبونت رو گاز بگیر دختر،این چه طرز حرف زدنه؟
 
آخرین ویرایش:

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوی عطر یاس ،عطر دلخواه بهاره از پشت در مشام شاهرخ را نوازش داد .قدم به داخل خانه گذاشت وصدا زد :
-بهاره عزیزم بهاره................
صدایی در جواب نیامد واین سکوت ،شاهرخ را دوباره به دنیای حقیقی کشاند بهاره نبود .همه چیز سر جایش بود اما بهاره.....دلش بی قرار شد ونگاهش بی تاب.
به در ودیوار خانه نگاه کرد ودر خانه میچرخید .بهت زده بود.به اتاق خواب رسید .لحظه ای امید در دلش جوانه زد:
-بهاره خوابه.اون خوابیده،خوابیده.....
آرام در را گشودوبا دیدن بستر درهم ریخته دوباره واقعیت به طرفش هجوم آورد بی اختیار روی تخت افتاد وهای های گریست.
کمی که آرام شد از جا بلند شد وبه پذیرایی آمد .روسری بهاره روی مبل افتاده بود .آن را در آغوش گرفت وبوئید .بوی بهاره غم ته نشین شده دلش را به قلیان درآورد.
-آخ بهاره ،کجایی که ببینی بیچاره شدم؟کجایی که سر شاهرخت رو در آغوش بگیری ونذاری اینطور گریه کنه؟چرا رفتی؟چرا منو به خاک سیاه نشوندی؟بهاره آرام جونم ،برگرد ،مگه نگفتی بهار زندگیت می شم؟مگه قول ندادی لحظه ای تنهام نذاری ؟حالا کجایی که ببینی دیگه هیچ آفتابی تن لرزونم رو گرم نمیکنه .دیگه هیچ نگاهی غم رواز دلم نمیبره ودیگه هیچ صدایی تسلای دردهام نیست.
شاهرخ مویه میکرد.میگفت ومیگریست
در این میان لحظه ای نگاهش به پنجره افتاد .خودش بود بهاره بود .با آن لباس حریر سفید که تازه برایش خریده بود .چه زیبا ودوست داشتنی نگاهش میکرد.هیجان زده به طرفش رفت اما او نبود .سرگردان نگاهش رادور اتاق گرداند وآنچه میخواست روی مبل پیدا کرد .بهاره بود .اینبار واقعی تر .هرچه کرد نتوانست کلامی حرف بزند.
بهاره نگاهش را به او دوخته بود ولبخند میزد.
-چی شده؟باز که خودتو لوس کردی.
-بهاره کجا رفتی؟چرا تنهام گذاشتی ؟حالا که اومدی ازت گله دارم.دیگه بهت اجازه نمیدم بری.پیشم بمون.
شاهرخ ناله میکرد ومیگفت اما از بهاره خبری نبود .او رفته بود.
دلش آتش گرفت .او بهاره را رنجانده بود .روی مبلی که بهاره نشسته بود افتاد وهای های گریست .بوی عطر یاس بیش از پیش فضای خانه را معطر کرده بود .
سعی کرد چشمانش را باز کند .چشمانش میسوخت تکانی خورد.
بهاره آرام گفت:
- میدونی ساعت چنده؟چرا بیدارم کردی؟
هراسان روی تخت نشست .هوا تاریک بود با دستمال کورمال کورمال روی تخت را جستجو کرد اما بهاره نبود .چراغ خواب را روشن کرد ونگاهش را به ساعت دوخت .3/5 بعد از نیمه شب بود .اشکهایش جاری شد .روی تخت افتاد واشکهایش بالش را دوباره خیس کرد.
باز هم به خیالات فرو رفت.
-چی شده شاهرخ؟خواب بد دیدی؟
وباز صدای خنده زیبای بهاره درگوشش پیچید واو را به یاد آخرین لحظات با هم بودن انداخت.کنارهم دراز کشیده بودند وحرف میزدند از آینده از فرزندشان که قرار بود به دنیا بیاد از خوشی ها از عشق پرشکوهشان وزیبایی های دنیا.....
-شاهرخ دلم میخواد پسر باشه ،البته فرقی نمیکنه .مهم اینه که سالم باشه ولی اگه قرار بود انتخاب کنم پسر میخوام .
-چرا زن حسابی؟دختر که شیرینتره،بخصوص اگه مثل تو باشه.
-نخیر ،من عاشق شیطنت پسربچه هام.
-پس به خاطر شیطنتم عاشق من شدی؟
بهاره خنده را سر دادوگفت:
-مگه تو پسر بچه بودی؟هرچند شیطون که بودی ،یادته چقدر دنبالم می افتادی؟
-آره یادمه .مگه یادم میره.اما تو چقدر بی رحم بودی.با بی محلی خنجر به این قلب بیچاره من میزدی.
-راستش شاهرخ میخوام یه اعترافی بکنم .اون موقع هم خیلی دوستت داشتم باورکن.
بعد نگاه ملتمس خود را به چهره مهربان همسرش دوخت وگفت:
-شاهرخ ،منو به خاطر اون روزها میبخشی؟
شاهرخ چشمان به اشک نشسته همسرش را با انگشت پاک کرد وگفت:
-این حرفها چیه؟ معلومه که میبخشمت .اما خودمونیم هیچ وقت اعتراف نکرده بودی اون موقع هم عاشقم بودی .حالا چی شده که زبون خانم باز شده؟
-هیچی فقط..... راستش دلم میخواد عتا صبح با هم حرف بزنیم ،یه حس غریبی دارم .دلم نمیخواد بخوابم.
-اما عزیزم تو باید استراحت کنی .خوب نیست زیاد بیدار بمونی.
-ولی...
- ولی واما نداره بخواب .تازه کوچولومون هم به استراحت نیاز داره.
بهاره دستی روی برجستگی شکمش کشید وگفت :
-دیگه مدت زیادی تا بدنیا اومدنش نمونده.
-بهاره اینقدر دلم میخواست به جای اون بچه من تو دلت بودم.
- خدا به دور .اوندوقت من بیچاره می ترکیدم.
شانه های بهاره از خنده تکان میخورد وشاهرخ بالذت نگاهش میکرد.
-بهاره باید یه قولی بهم بدی.
-چه قولی؟
-که وقتی اون کوچولو بدنیا اومد اونو بیشتر از من دوست نداشته باشی .
-آه خدای من !عجب حرفهایی میزنی.دیوونه شدی؟از قدیم گفتند لب بود که دندون اومد.
-اما همه میگن بچه بین زن و شوهر فاصله میندازه .
-نگران نباش .این حرفها درست نیست .هیچ کس بیشتر از تو برام عزیز نیست ونخواهد بود.
-آخ بهاره این حرفت خیلی به دلم نشست بازم بگو.
سکوت بهاره نگاه شاهرخ را به طرفش کشاند.
-بهاره چی شده؟
بهاره که رنگش مثل گچ سفید شده بود از درد به خود میپیچید.
شاهرخ وحشت زده بلند شد:
-بهاره چی شده؟بهاره......
-آی........شاهرخ.....خدایا مردم.
شاهرخ دست وپایش را گم کرده بود .نمیدانست چه کند . سریع لباسهایش را پوشید وبهاره را در آغوش کشید وروانه بیمارستان شد.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
- آقای محترم،هنوز وقت به دنیا اومدن بچه نشده .میتونید خانمتون روببرید اما بیشتر مراقبش باشید باید استراحت کنه .
چ-پس دردها چیه ؟شما نمیدونید چقدر حالش بد بود.
-طبق برنامه بچه باید دو ماه دیگه بندیا باید اما دردهای خانمتون زود شروع شده ایشون در خطر زایمان زودرس هستند .باید بیشتر استراحت کنند.
شاهرخ از این موضوع به بهاره هیچ نگفت واورا با احتیاط به خانه بازگرداند.
-شاهرخ!
-جونم بگو.
-خیلی ترسیدم .دکتر نگفت چه بلایی سرم اومده؟نکنه بچه طوری شده؟
-دکتر گفت مشکلی نداری .نترس من پیشتم.حالا که درد نداری؟
-نه ندارم .بگیر بخواب .شاهرخ دعا کن اون دردها دیگه به سراغم نیاد.
شاهرخ با مهر پیشانی همسرش را بوسید واز خستگی به خواب رفت اما دلشوره دست از سر بهاره بر نمیداشت .میدانست این دردها غیر طبیعی است .میدانست شاهرخ چیزی رااز او مخفی میکند .نگاهی به صورت مهربان همسرش کرد ولبخندی به رویش زد.
شاهرخ که بشدت خسته بود به خواب عمیقی فرو رفت ومتوجه نشد دردهای بهاره دوباره شروع شده .
-شاهرخ ،ممکنه بلند شی؟نمیخوام نگرانت کنم .اما توروبه خدا بلند شو .دارم میمیرم .درد عذابم میده.
شاهرخ که گویا این صداها را از فرسنگها فاصله میشنید به زحمت چشمهایش را باز کرد وبا دیدن بهاره که کنار تخت دوزانو زده بود وزار میزد ،مثل فنر از جا پرید.
-چرا بیدارم نکردی؟از کی درد میکشی؟
-اصلا نتونستم بخوابم......اما تازه دردهام شروع شده .متاسفم که بیدارت کردم
برای دلگرمی شاهرخ از جا بلند شد اما در قدم اول سکندری خورد وروی زمین افتاد .رنگش کبود شده بود.
صدای بارش باران وبرخورد آن به شیشه پنجره ،شاهرخ را بیشتر عصبی میکرد .هرچه اصرار کرد به بیمارستان بروند بهاره قبول نمیکرد.
مدام زمزمه میکرد:
-الان خوب میشم.این درد تموم میشه بهتر میشم.
صدای رعد وبرق به گوش رسید ونور چهره دردمند بهاره را روشن کرد بهاره نالید:
-شاهرخ به مامانم تلفن کن دارم میمیرم.
گوشی در دست شاهرخ میلرزید .صدای خواب آلود مادرش اورا به خود آورد:
-چی شده شاهرخ؟اتفاقی افتاده؟بهاره طوری شده؟
شاهرخ به زحمت گفت:
-حالش بده ،دارم میبرمش بیمارستان به مادرش هم تلفن زدم برام دعا کنید .
-آروم باش شاهرخ .مگه اتفاق خاصی افتاده ؟اون بچه که قرار دوماه دیگه به دنیا بیاد .
-مادر این حرفها رو ول کن من دارم میرم بیمارستان.
-خیلی خوب برو ماهم میایم .الان پدرت هم آماده میشه .خونسرد باش .بچه هفت ماهه هم زنده میمونه.

:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:


-شما که گفته بودید زایمان طبیعیه .
-درسته اما یک وضع غیر عادی پیش اومده .جون خانمتون در خطره .هرچه سریعتر باید جراحی بشه.
-من حرفی ندارم .کجا رو باید امضا کنم ؟تروخدا کمکش کنید .اون داره درد میکشه .
صدای فریاد بهاره شاهرخ را به لرزه انداخت .اما او کم کم خاموش شد ولحظاتی بعد روی تخت به طرف اتاق عمل رفت.شاهرخ چشم از او برنمیداشت دلش شور میزد ونمیخواست این لحظات را از دست بدهد .آرام پشت سرش میرفت ودردل با او صحبت می کرد.
-عزیزم طاقت بیار .خوب میشی .تو وبچمون روبه خدا میسپارم .طاقت بیار

..............
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ اینقدر پشت در اتاق عمل قدم زده بود که پاهایش زق زق میکرد .هرچه میگفتند بنشین طاقت نمیاورد .دست خودش نبود .آرام نمیگرفت .بقیه هم نگران بودند .شاهرخ اضطراب را در چهره آنها می خواند .اما هریک سعی در آرام کردن دیگری داشتند .ساعت عمل طولانی شد واین موضوع کاملا غیر طبیعی بود.
-خانم دکتر چی شد؟حال همسرم چطوره؟
شاهرخ تقریبا دنبال دکتر میدوید .دکتر به طرفش برگشت ودر حالیکه نگاهش را میدزدید گفت:
-من که به خانوادتون گفتم شما تشریف نداشتید
شاهرخ دقایقی اندیشید که ناچار شده بود به حسابداری برود با لکنت پرسید :
-اونها حرف نمیزنند .فقط منو نگاه میکنند .لااقل شما بگید موضوع چیه؟
دکتر دستی به شانه اش زد وگفت:
-خوشبختانه تونستیم بچه رو سالم بدنیا بیاریم .باید مدتی توی دستگاه بمونه .اما حالش خوب میشه .بهتون تبریک میگم صاحب یه دختر کوچولو شدید.
شاهرخ با نگاهی مشکوک دوباره پرسید:
-حال همسرم چطوره؟
دکتر سرش را تکان داد وگفت:
متاسفم حالش وخیمه من همه تلاشم رو کردم.
شاهرخ داد زد:
-یعنی چی؟همه تلاش شما به چه درد من میخوره؟من همسرم رو میخوام.اون هم سالم .شما دکترید.چطور نتونستید کمکش کنید ؟حالا کجاست؟اونو از اینجا می برم.....
شاهرخ چون پرنده ای عاشق بال گشود وبه کنار بهاره آمد .رنگش به شدت پریده بود وعرق سردی سرتاپایش را پوشانده بود .دستش را نوازش گرانه بر سر بهاره کشید وبا بغض نگاهش کرد .بهاره آرام روی بستر سفید آرمیده بود .رنگش به شدت پریده بود وتنفسی آرام ونامنظم داشت.شاهرخ با نگرانی به دستگاههای اطراف بهاره نگاه کرد وگفت:
-بهاره عزیزم،خانمی بیدار نمیشی؟
ناامید به او چشم دوخت ودر نهایت ناباوری دید پلکهای بهاره لرزید ونگاه مهربانش در چشمان اشک آلود شاهرخ ثابت ماند لبخند کمرنگی لبهای بهاره را از هم گشود .
-بهاره چه بلایی سرت اومده؟چی شده؟تو که منو کشتی؟
-بچه ام ،بچه ام چطوره؟
-دختره ،برخلاف میل تو اما حالش خوبه.
بهاره لبخندی زد وآرام زمزمه کرد:
-همونی شد که تو خواستی.
-چه حرفها میزنی ؟اون بچه هردوتامونه آه عزیزم ما بزرگش میکنیم.تو مامان میشی ومن بابا. این خیلی شیرینه.هنوز باورم نمیشه پدر شدم.
بهاره لبخند بی رمقی زد وگفت :
-شاهرخ من خوابم میاد ...مراقبش ...باش.... تنهاش نزار.....اون بدون من ...آه خدای........
-این حرفها رو نزن .ما باهم بزرگش میکنیم .
-نه ...نمیتونم ...حالم خوب نیست ....اومدن دنبالم.
-کی اومده؟اینجا که کسی نیست.
-اوها اونجان .نمیبینی؟
شاهرخ به نقطه ای که او اشاره کرد نگاه کرد ولی هیچ کس نبود .برگشت تا به بهاره بگوید کسی نیست ولی بهاره با چشمان باز ولبخندی محو به ابدی فرو رفته بود.
شاهرخ با ناباوری گفت:
-بهاره بهاره ....چی شده؟
جوابی نشنید بلندتر فریاد زد:
-بهاره بهاره.........
با فریاد شاهرخ ،پرستار سراسیمه وارد اتاق شد وپرسید :
-چی شده آقا ؟چرا داد میزنی؟
متوجه نگاه ثابت شاهرخ شد وسراسیمه به طرف بهاره رفت .شاهرخ سر بهاره را در آغوش گرفته بود وفریاد میزد اما دیگر کاری از دست کسی ساخته نبود .بهاره برای ابد رفته بود

:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:

صدای بهم خوردن پنجره ،شاهرخ را به خود آورد .با وحشت به اطراف نگاه کرد .باد پنجره را باز کرده بود.برخاست وپنجره را بست وشروع به گریه کرد .کم کم پلکهایش سنگین شد وبه شهر رویاها رفت .با صدای بهاره ،خیال بهره وعشق بهاره.................


:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:

ادامه دارد............
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر شاهرخ با نگرانی در خانه قدم میزد وبا گریه می گفت:
-خدایا نمیدونم چکار کنم.آخه این چه مصیبتی بود که گریبانگیر ما شد؟خدایا.....
شبنم غمگین جواب داد:
-مامان تروبه خدا آروم باشید .با این حرص وجوش فقط خودتون رواز پا می اندازید .اینطوری هم کاری درست نمیشه.
-آخه من به این پدرت چی بگم ؟نگاه کن چطور نشسته وزل زده به من.آخه مرد حسابی دارم از دلشوره خفه میشم.پاشو یه کاری بکن.برو ببین چی به سر پسرم اومده.دستی دستی میزنه خودشو می کشه بعد نیای بگی پسرم پسرم.
فروتن آرام گفت:
-بس کن فخری .چرا بدتر اعصابمون رو بهم میریزی؟
-آخه چطوری آروم باشم؟اون سه روز خودشو تو خونه زندونی کرده .هرچی تلفن میکنم جواب نمیده .دم در خونه اش رفتم در رو باز نمی کنه.
-خانم اون با خودش خلوت کرده .باید با این مصیبت کنار بیاد یا نه؟ما بریم اوضاع بدتر میشه .
-چی چی رو خلوت کرده؟خودش رو تو چهار دیواری حبس کرده وزار می زنه .این خلوت کردنه؟من میدونم بچه ام الان داره چی میکشه .اون خودشو هلاک میکنه.
-خانم بس کن دیگه.
شبنم روی صندلی نشست ورو به مادر گفت:
-حالا شما فقط میگید شاهرخ،شاهرخ .اصلا هیچ کدومتون به فکر اون بچه معصوم هستید ؟تو بیمارستان با یه پرستار مونده .آخرش چی؟اون بچه شاهرخ هست یا نه؟
فخری اندوهگین گفت:
-آخه چه خاکی تو سرم کنم؟مگه درد یکی دوتاست؟منو یاد اون بچه انداختی.جیگرم خون شد .چه دختر نازیه .چقدر شکل بهاره است وشاهرخ اونو ببینه دق میکنه.
شبنم قطرات اشک را از چهره اش پاک کرد وگفت:
-الان اون خدابیامرزم با این اوضاع روحش داره عذاب میکشه .بهتره اون بچه رو به شاهرخ نشون بدیم .تا حالا حتی اسمش روهم نیاورده .
-نه مادر میترسم اون رو ببینه حالش بدتر بشه.
-دیگه از این بدتر؟بالاخره شاهرخ باید با این موضوع کنار بیاد .اون بچه یادگار بهاره س .ما باید بیاریمش خونه تا ببینیم چی میشه.
-اما پدرت اول باید بره یه خبری از شاهرخ بیاره من دلم آروم بگیره .بعد میریم بیمارستان.
برای آخرین بار زنگ در را فشرد.ناامید شده بود .میدانست شاهرخ در را باز نمیکند .از طرفی به شدت نگران شده بود .چند لحظه بیشتر مکث کرد ودرست وقتی که در حال بازگشت بود در برویش گشوده شد.باور نمیکرد .آیا این موجودی که بی حرکت روبرویش ایستاده بود .تنها پسرش بود؟پسری که.... بغض گلویش را فشرد .به طرف شاهرخ رفت واو را در آغوش کشید .شاهرخ سر بر شانه های پدرش نهاد واز ته دل گریست .
فروتن دوباره نگاهی به شاهرخ انداخت وگفت:
-عزیزم بهتره به حرفم گوش کنی وبا من بیای .تو باید صبور باشی وتحمل کنی.
شاهرخ دردمندانه سر تکان داد وگفت:
-آخه چطوری باید صبر کنم ؟بهاره از دستم رفت ،تموم زندگیم سوخت وخاکستر شد .آخه من دردمو به کی بگم ؟خدایا....
-پسرم این همه خودت رو عذاب بدی فرقی نمیکنه .اون مرحومه هم عذاب میکشه.
شاهرخ بهت زده نگاهش کرد وگفت:
-خودم هم این طور احساس میکنم اما من چه کنم؟دلم نمیخواد اون عذاب بکشه.
-خیلی کارها اولا باید آروم باشی وخودت رو با شرایط جدید عادت بدی واز همه مهمتر اینکه باید به فکر اون طفل معصوم باشی که بی مادر گوشه بیمارستان افتاده.
با شنیدن این سخن ،شاهرخ مثل برق گرفته ها از جا پرید :
-خدای من !اصلا به فکر بچه نبودم .اون نوزاد کوچولو ما چقدر منتظر اومدنش بودیم .حیف که بهاره با اومدنش رفت وتنهامون گذاشت اون حالا کجاست؟
-امروز با مادرت می ریم از بیمارستان میاریمش خونه .براش پرستار گرفتیم .پدرومادر بهاره هم بهش سر میزنند.
-اون بیچاره ها هم مثل من داغ دیدند وچه داغ سختی !خدا صبرشون بده .
-خدا به اونا هم صبر بده .چه میدونم بابا ،با تقدیر که نمیشه جنگید .
-اما تقدیر با من بد کرد.
-شاید امتحان الهی بوده پسرم .تو باید صبر کنی.
-بابا میخوام ببینمش.
-کی رو بابا؟
-بچه کوچولو ،یادگار بهاره .راستی چی بود؟
پدر متعجب گفت:
-دختره دیگه
-آره یادم اومد.دختر بیچاره نیومده بی مادر شد.
-بابا جان من میرم.تو هم سروضعت رومرتب کن وبیا تا تو برسی ما بچه رومیاریم خونه.
شاهرخ با رفتن پدر باز تنها شد ودر افکارش فرو رفت .با یک بچه کوچک چه باید کرد؟اصلا چرا مراقبش باشم ؟او با آمدن بی موقعش بهاره را از او گرفته بود بهاره عزیزش رو.
از جا بلند شد وبه طرف کمد لباس رفت ودر آن را گشود.بوی عطر بهاره باز خاطره او را زنده کرد .لباسهای او را میبویید ومی گریست .
ناله کنان گفت:
-بهاره ،پدر میگفت باید بریم بچه رو ببینیم .اون یادگار توئه اما باعث شد تو بری.من نمیخوامش .من اونو نمیخوام.
در این لحظه ناگهان تابلوی عکس بهاره از روی دیوار کنده شد وبه زمین افتاد .تن شاهرخ لرزیدوبه طرف قاب شکسته رفت.عکس بهاره را از میان شیشه ها برداشت .خون سرخ رنگی از سر انگشتانش جاری شد اما توجهی نکرد.
آرام گفت:
-بهاره ناراحت شدی؟من نمیخوام تو غمگین باشی.
با این حرف نگاهش به پنجره افتاد وبهاره را با چشمان پراز اشک پشت پنجره دید.قلبش به درد آمد .
-بهاره من ،گریه میکنی؟
-شاهرخ تو به من قول دادی .به همین زودی یادت رفت؟
-چه قولی؟
-تو قول دادی کوچولومونو تنها نذاری.وقتی مادر کنارش نیست تو باید مواظبش باشی.نکنه داونو نگه نداری.شاهرخ اون تنها یادگار عشقمونه .
شاهرخ تکانی خورد وگفت:
-نه عزیزم.این چه حرفیه؟من یه حرفی از روی ناراحتی زدم.تو چرا باور کردی؟من مراقبش میشم .مطمئن باش به اندازه تو دوسش دارم.
لبخندی لبهای بهاره را از هم گشود ولحظه ای شادی در دل شاهرخ نشست.
بعد از گذشت چند روز از خانه خارج شده بود .گویی همه چیز تازگی داشت .با تعجب به مردم نگاه میکرد ودر دل گفت :مگه بهاره نمرده؟چرا همه به کارهای عادی مشغولند؟یعنی چی؟زندگی دوباره شروع شده؟اما بدون بهاره من؟ خدایا دنیا چه بی وفاست.
همه به خصوص مادر از دیدنش خوشحال شدند .مادر اورا در آغوش گرفت وبا محبت بوسید .بوی مادر اندکی تسکینش داد.
شبنم با خوشحالی به استقبالش آمد:
-خوش اومدی .به خدا دلمون برات یه ذره شده بود
بعد با مهربانی پیش دستی پراز میوه را جلوی شاهرخ گذاشت ومشغول پوست کندن میوه شد
شاهرخ که منتظر بود با اظطراب پرسید:
-پس کجاست ؟چرا صداش نمیاد ؟
فخری متعجب پرسید:
-منظورت کیه پسرم؟
فروتن گفت:
بچه رو میگه خانوم.
-آهان عزیزم .اگه بدونی چقدر خوشگله
شبنم لبخند زنان گفت:
-اونقدر نازه که نگو .اگه کنارش بشینی دلت نمیخواد بلند شی.
شاهرخ از جا بلند شد وگفت:
-دلم میخواد ببینمش.
فخری برخاست وگفت:
-باشه پسرم بریم بچه با پرستارش بالاست .
شاهرخ با گامهای لرزان پیش رفت .چشم از گهواره نوزاد بر نمیداشت .حتی متوجه پرستار نشد که به احترام او ایستاده بود .نگاهش بر چهره کودک خیره ماند .کودک آسوده وبدون هیچ غمی خوابیده بود .
اشکهای شاهرخ یکی بعد از دیگری روی صورتش می چکید با بغض گفت:
-مادر شبیه بهاره س .... بهاره
پدر دستی روی شانه شاهرخ زد وگفت:
-پسرم این طفل بی گناه یادگار بهاره س یادگار عشق تو وبهاره.باید مراقبش باشی تا آسیب نبینه .اینجوری روح بهاره آرومتره.
-من....؟من آخه چطوری بزرگش کنم؟بدون بهاره.بدون مادر. یه نوزاد کوچولو.خدایا چه کنم؟
شاهرخ میگریست وضجه میزد .دیگر از اینکه دیگران اشکهایش را می دیدند احساس شرم نمیکرد.
فخری اشک ریزان گفت:
-عزیزم .خودمک کمکت میکنم .نگران نباش با هم بزرگش میکنیم همان طور که بهاره توقع داشت .
-آه مادر اگه بهاره بود !اگه این بچه مادر داشت!ماهردو باید زجر بکشیم .دنیا برامون تیره وتاره .دیگه حتی نمیخوام زنده باشم .نمیتونم نفس بکشم.
همه سکوت کرده بودند .کس توان دلداری او را نداشت .شاهرخ حق داشت وفقط مرور زمان بود که میتوانست مرهم زخم عمیق قلب او باشد.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزها از پی هم میگذشت وشاهرخ هنوز نتونسته بود راه حلی برای نگهداری نوزاد پیدا کند .بناچار این موضوع را به بعد از مراسم چهلم واگذار کرد تا با کمک پدرومادر بهاره وخودش این مشکل را حل کند
در این روزها ی تنهایی با خاطرات گذشته روزگار میگزراند .گذشته ها همانند پرده سینما جلوی چشمش ظاهر میشد وشاهرخ لحظاتی با غرق شدن در خاطرات غم ودردش را به باد فراموشی می سپرد .به روزهای گذشته وخاطراتش با بهاره فکر میکرد به یاد روزی که با هم آشنا شده بودند:
جوان موفقی بود که تازه به ایران بازگشته بود .سالها در دیار غربت درس خوانده بود تا به وطنش خدمت کند واکنون سربلند ومغرور از پیروزی درمیان خانواده بود .خانواده ای سرشناس ومتمول که بوجود تنها پسرشان افتخار کیکردند .جوان خوش تیپ وقیافه ای که از لحظه ورود نظر تمام دختران فامیل را به خود جلب کرده بود وهرکدام به نوعی سعی میکردند نظر او را جلب کنند اما دریغ از یک نگاه....شاهرخ همه را ناامید کرد.
او هیچیک را نمیپسندید وبه دنبال کسی میگشت که با همه متفاوت باشد دختری که بتواند در دل پاک و دست نخورده او رخنه کند ودر آنجا ماوا بگیرد.
اما هنوز چنین اتفاقی برای شاهرخ نیافتاده بود .تا اینکه در یکی از روزهایی که از دست رفت و آمد فامیل خلاص شده بود تصمیم گرفت کمی گردش کند .با این نیت سوئیچ را برداشت وبه طرف پارکینگ رفت.
مادر با مهربانی گفت:
-کجا میری عزیزم؟
شاهرخ جواب داد :
-گردش .تفریح.چه میدونم؟میرم بیرون.دیگه از دست مهمون بازیا خسته شدم.
مادر در حالیکه میخندید گفت:
-برو مادر .اما مواظب باش .تهرون خیلی شلوغ شده .همه جا ترافیکه .دقت کن خیابونا رو گم نکنی .همه اسمها عوض ده.
شاهرخ با دلخوری در ماشین رو باز کرد وگفت:
-مادر اگه نگرانی آدرس رو بنویس بگذار تو جیبم .گم نشم.آخه مگه چند سال از اینجا دور بودم؟مگه تو شش سال آدم شهرشو فراموش میکنه؟

:gol::gol::gol::gol::gol::gol:

نمیدانست کجاست.حیران شده بود .حدس میزد در یکی از خیابونای جنوب یا شرق تهران است .با عصبانیت مشتش را روی فرمون کوبید وگفت:
-لعنت به این حواس پرتی!
نگاهی به اطراف کرد .مغازه ای صد قدم دورتر نظرش را جلب کرد .فروشنده حتما میتوانست کمکش کند واز این بن بست نجاتش دهد .
بدون لحظه ای مکث دنده عقب رفت وناگهان با جسمی برخورد کرد .سراسیمه ترمز کرد واز ماشین بیرون پرید.خانمی پشت ماشین روی زمین افتاده بود .
-خانم حالتون خوبه؟مشکلی براتون پیش اومده؟
-من نمیفهمم کی به شما گواهینامه داده ؟اصلا حواستون کجاست؟
شاهرخ با پشیمانی گفت:
-متاسفم باور کنید که .....
-بله حواستون نبود متاسفید.....تواین دوره وزمونه هر جوونکی از جا بلند شده ماشین باباش رو برداشته راه افتاده تو خیابون که چیه؟مثلا من ماشین دارم .جون مردم هم که سر راه ریخته ومهم نیست.
شاهرخ متعجب سر بلند کرد تا چهره آن خانم جوان را که پشت سر هم او را متهم میکرد ببیند .درست در لحظه ای که دختر جوان نکاندن لباسش را تمام کرده بود نگاهش در چشمان بی نهایت زیبای او خیره ماند.
زبان شاهرخ از آن زیبایی بند آمد .بعد از لحظاتی به زحمت گفت:
-من متاسفم .اما اتفاقی که افتاد .خیلی هم تقصیر من نبود .در هر حال اگه حالتون خوب نیست شما رو به بیمارستان برسونم.
دختر جوان از شاهرخ فاصله گرفت وایستاد ودلخور گفت:
-قضیه جالب شد!لابد تقصیر من بوده که شما ناگهان دنده عقب اومدید.نمیخواد به من لطف کنید .حالم خوبه وبیمارستان هم لازم ندارم.
شاهرخ دوباره پرسید:
-مطمئنید که حالتون خوبه؟
دخترک عصبانی گفت:
-خوبم .خوبم. شما هم میتونید برید اما ایندفعه حواستون رو بیشتر جمع کنید.
-چشم خانم .چشم باز هم معذرت میخوام.
شاهرخ چند لحظه ای بی حرکت پشت فرمان نشست بعد آرام وبا احتیاط دور زد .موقع ترک خیابون دخترک را دید که آن سوی خیابون منتظر تاکسی ایستاده .جلوی پایش ترمز کرد وگفت:
-ببخشید مثل اینکه منتظر تاکسی هستید .اگه جسارت نباشه شمارو می رسونم.
-ممنونم .جونم هنوز برام عزیزه .میترسم سوار شم بلایی سرم بیاد
شاهرخ با تعجب گفت:
-شما چقدر بدبینید!قول میدم شما رو سالم برسونم .تعارف نکنید .شما حالتون خوب نیست.
دختر جوان سرش را پایین آورد وگفت:
-من حالم خوبه شما بفرمایید.
اما شاهرخ با سماجت ایستاد .خودش هم از این همه سماجت سر در نمیاورد اما دست خودش نبود .بالاخره بعد از چند دقیقه معطلی دخترک با بی میلی سوار شد.شاهرخ خوشحال پرسید:
-خب مقصد کجاست؟
دختر گفت :
-خراسون
شاهرخ یکهو به عقب برگشت وگفت:
-خراسون یعنی مشهد؟
دخترک پوزخندی زد وگفت:
-مثل اینکه شما خیلی بیکارید وقصد دارید سربه سر من بگذارید با ماشین دیگه ای برم بهتره .
-آه نه نه .اصلا من منظوری نداشتم .نکنه منظورتون میدون خراسونه؟اگه راهنماییم کنید میرسونمتون .آخه من سالها از تهرون دور بودم واینجاها رو درست بلد نیستم.
دخترک اعتراضی کرد وگفت:
-شما که بلد نیستید چطور منو میرسونید؟
شاهرخ لبخند ملیحی زد وگفت :
با راهنمایی شما میریم .بالاخره یکی باید به من کمک کنه کی از شما بهتر؟

:gol::gol::gol::gol::gol::gol:

-خیلی ممنون من همینجا پیاده میشم.
-همین جا؟یعنی درست وسط میدون؟
دخترک کلافه گفت:
-نه آقا کنار خیابون نگه دارید اینجا جریمتون میکنند .خطرناکه.
شاهرخ بعد از توقف گفت:
-دیدید سالام رسیدید!شما خیلی نگران بودید.
دخترک که پیاده شده بود گفت:
-بله سالم رسیدم اما تا اینجا هزار دفه مردم وزنده شدم .نمیدونم کی به شما گواهینامه داده ....در ضمن کرایتون چقدر میشه؟
شاهرخ دوباره نگاهی به صورت مغرور وزیبای دخترک کرد وگفت:
-هرچقدر که همیشه پرداخت میکنید.
دخترک جا خورد با تعجب کیفش راباز کرد یک اسکناس 500 تومانی به دست شاهرخ داد.
شاهرخ خندید وگفت:
-کرایه ها حسابی گرون شده .اگه میدونستم به جای درس خوندن مسافرکشی میکردم.
دخترک اخمی کرد وگفت:
-نخیر .کرایه این مسیر 100 تومنه بقیه اش روباید پس بدی.
شاهرخ شیطنت بار خندید وگفت :
-درسته چند سال اینجا نبودم .اما شما دربست سوار شدید وحداقل باید هزار تومن بدید.
دختر جوان کلافه یک اسکناس هزار تومانی از پنجره داخل ماشین انداخت وبه سرعت ازاو دور شد.شاهرخ که تصور چنین اتفاقی را نمیکرد به سرعت پیاده شد وبا چشم به دنبالش گشت اما در شلوغی او را ندید .با عصبانیت پشت فرمان نشست .حیران شده بود .او فقط قصد معطل کردن دخترک را داشت می خواست به هر صورتی شده سر صحبت را با او باز کند اما دخترک مجال این صحبت رااز او گرفته بود .
هزار تومانی را برداشت وبا خودش گفت :منتظر نشد بقیه پولش رو بگیره .حالا چطوری پیداش کنم ؟لعنت به این گیج بازی من!
ضربه ای که به شیشه اتومبیل خورد نظرش را جلب کرد .پلیس بود که از او میخواست میدان را هرچه زودتر ترک کند با عجله حرکت کرد وپرسان پرسان به طرف خانه رفت.

ادامه دارد
 
آخرین ویرایش:

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-چیه مادر ؟این چه سروضعیه؟چرا اینقدر آشفته ای؟
-هیچی مادر تصادف کردم.یه تصادف شیرین ودوست داشتنی!
مادر بر سرش کوفت وگفت:
-خدای من !مگه بهت نگفتم حواست رو جمع کن ؟ببینم طوری که نشدی؟با چی تصادف کردی؟
شبنم با خنده به طرفشان آمد وگفت:
-مامان شوخی میکنه.مگه نمیبینی میگه شیرین ودوست داشتنی .تصادف که شیرین نمیشه.
شاهرخ نیم نگاهی به خواهرش کرد وگفت:
-هر اتفاقی میتونه هم خوب باشه هم بد .من راست گفتم تصادف کردم اما تو این تصادف یه جواهر پیدا کردم که متاسفانه گم شد.
مادر گفت:
-جواهر پیدا کردی؟کجا؟تو خیابون؟
شبنم گفت:
-حالا چطور گمش کردی؟من میرم تو ماشین رو بگردم شاید اونجا افتاده باشه .
شاهرخ از این همه سادگی به خنده افتاد وگفت:
-فایده نداره بیرون گم شد .اما غصه نخورید از زیر سنگ هم شده پیداش میکنم ارزشش رو داره تموم تهرون رو دنبالش بگردم .
شبنم ومادر که از حرفهایش سردر نمیاوردند هر یک بدنبال کارشان رفتند وشاهرخ به اتاقش پناه برد تا در تنهایی به آن دختر رویایی بیندیشد .چهره زیبا ومغرور ش لحظه ای از جلوی چشمانش محو نمیشد .به فکر افتاد به همان محل برود شاید او را پیدا کند اما میدانست احتمال آن خیلی ضعیف است .نه آدرس داشت نه نشانی.در آن محلات شلوغ سرگردان میشد .ساعتها به این موضوع فکر کرد اما نتیجه ای نگرفت .
-شاهرخ .شاهرخ چرا نمیای ؟شام سرد شد.
از جا پرید هوا حسابی تاریک شده بود .باورش نمیشد .یعنی ساعتها در خود فرو رفته بود واز اطراف غافل هنوز به خود نیامده بود که چند ضربه به در خورد
-چرا تو تاریکی نشستی؟مامان گلو درد گرفت اینقدر صدا کرد .فکر کردم خوابی.
-نه شبنم بیا تو بیدارم .چراغ رو هم روشن کن.
-چی شده ؟رفتی تو خودت؟نکنه به جواهرات فکر میکنی؟
شاهرخ بی حوصله از جا بلند شد و گفت:
-بریم شام سرد شد.تو هم وقت گیر آوردی.

:gol::gol::gol::gol::gol::gol:

روز بعد تعطیل بود وهمه دور هم جمع بودند .مادر شاهرخ رو به شاهرخ کرد وگفت:
-تو دیروز خجالت نکشیدی با این ماشین کثیف رفتی بیرون؟لااقل می شستیش.
شاهرخ که اصلا حوصله نداشت جواب داد:
باشه امروز میشورمش.
شبنم ادامه داد:
-من هم کمکت میکنم .پاشو معطل نکن.
شاهرخ که میدانست از دست شبنم خلاصی ندارد .همراهش به راه افتاد ومشغول تمیز کردن ماشین شد شبنم که روی صنلیها را جارو میکرد با تعجب رو به شاهرخ کرد وگفت:
-این کتابو از کجا آوردی؟
شاهرخ با تعجب گفت:
-کتاب؟کدوم کتاب؟
شبنم کتاب را به طرفش گرفت وگفت:
-ایناهاش .چقدر کهنه وقدیمیه !از دست فروش خریدی؟
شاهرخ کتاب را از دستش گرفت وگفت:
-نه مال من نیست
بعد ناگهان به یاد آن دخترک افتاد وفریاد زد:
-خودشه خودشه.مال اونه
شبنم پرسید:
-خودشه چیه؟نکنه جواهر اینه؟
شاهرخ خندید و گفت:
-به خاطر پیدا کردن این کتاب یه جایزه پیش من داری .تو نمیدونی این کتاب واسه من از جواهر هم باارزشتره.
با گفتن این حرف ماشین را رها کرد وبه داخل ساختمان رفت.
شبنم در حالی که زیر لب غر میزد به تنهایی کار را ادامه داد.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شور وحال عجیبی داشت .کتاب را روبرویش گذاشته بود وناباورانه به آن چشم دوخته بود .مانند یک شی مقدس نگاهش میکرد .کمی که گذشت جرات کرد وصفحه اول را باز کرد .کتاب متون ادب فارسی بود اما به سالهای دور تعلق داشت وبا تمام دقت تمام آن را خواند از اول تا آخر اما هیچ نشانی در آن نیافت .غمگین شد کتاب را بست وسرش را روی آن گذاشت وگفت:
-آخه پس چظور ی پیدات کنم؟
به یاد شبنم افتاد .کتاب را برداشت وبه طرف در اتاقش رفت وگفت:
-شبنم میتون بیام تو؟
شبنم در باز کرد وگفت:
-قدمت روی چشم!خوش اومدی!این اولین باره که بعد از برگشتنت به دیدن خواهرت اومدی.
شاهرخ داخل شد روی لبه تخت نشست وگفت:
-میخواستم بدونم تو میدونی این کتاب چیه؟
شبنم متفکر کتاب را ار دست او گرفت نگاهی به آن کرد وگفت:
-این کتاب درس ادبیاته تو دانشگاه تدریس میشه .ترم اول درس عمومیه اما چقدر قدیمیه مال چند سال پیشه؟از کجا آوردیش؟
شاهرخ سری تکان داد وگفت:
-اگه حوصله کنی برات بگم
وبا دقت وحوصله تمام ماجرا را برای شبنم شرح داد .شبنم ناباورانه گوش میداد .حیرت از چهره اش پیدا بود با تعجب گفقت:
-خدای من !چه اتفاق عجیبی!
شاهرخ جواب داد :
-درسته عجیب وباور نکردنی .اما این اتفاق منو حسابی به هم ریخته .باید پیداش کنم .
شبنم متعجب پرسید:
-چه جوری ؟با کدوم نام و نشونی؟
شاهرخ با خنده گفت:
-به دلم افتاده موفق میشم .این کتاب امیدوارم کرد .اون حتما دانشجوئه.
شبنم سری تکان داد وگفت:
-پسر خوب تو این شهر بی در وپیکر چیزی که فراوونه دانشجو .اونم ترم اول کجا رو میخوای بگردی؟انگار تو انباه کاه دنبال سوزن میگردی.
شاهرخ با تاسف گفت:
-خوب می گی چکار کنم؟
شبنم فکری کرد وگفت:
-تو کجا اونو دیدی؟
شاهرخ جواب داد :
-نمیدونم کجا بود اما میدون خراسون پیاده شد .
شبنم از جا بلند شد وگفت:
-پاشو بریم اونجا رو بهم نشون بده.
خواهر وبرادر در مقابل چشمان حیرت زده پدر ومادر از خانه خارج شدند وبه طرف مکان مورد نظر به راه افتادند .شاهرخ اینقدر با هیجان حرف میزد که شبنم تعجب کرده بود وقتی رسیدند شبنم گفت:
-خوب اینجا که تو اومدی جای خلوتیه همین جا تصادف کردی؟
شاهرخ گفت:
-آره همینجاست
در حین این حرف نگاه شاهرخ لحظه ای ثابت ماند ودهانش از حیرت باز شد شبنم نگاهش کرد وگفت:
- چی شده شاهرخ؟حواست کجاست؟
اما شاهرخ گویا در این دنیا نبود .شبنم مسیر نگاهش را دنبال کرد ومتوجه دختری شد که با دست پر از سوپر مارکت خارج شده بود .با هیجان پرسید:
-خودشه ؟ آره شاهرخ اینه؟
شاهرخ به خودش آمد وگفت:
-آره .آره همینه.
شبنم بازویش را گرفت وگفت:
-خب کم عقل .برو دنبالش .چرا معطلی ؟الان میره.
-شاهرخ گویی از خواب بیدار شده باشد از جا پرید ودر ماشین را باز کرد وبه طرف دخترک دوید .
در آخرین لحظه که به او رسید .تعادلش به هم خورد وتنه محکمی به دخترک زد .به طوری که دختر بیچاره با تمام وسایلش نقش زمین وفریادش به هوا بلند شد.
شاهرخ گیج ومنگ ایستاده بود وبه دسته گلی که آب داده بود نگاه می کرد. لحظه ای نگاهش به شبنم افتاد که پیاده شده بود وبا خنده به طرفش می آمد .
-خانم اجازه بدید کمکتون کنم.
-نه خانم جون .حالم خوبه .من بدبخت تو این چند روزه دوبار تصادف کردم.
شاهرخ در حالیکه تند تند لوازم او را جمع میکرد .گفت:
-بله ومتاسفانه هردوبار با من تصادف کردید.
دختر ناباورانه به طرف صدا برگشت .باور نمیکرد .همان مرد جوانی بود که تمام افکارش را به ریخته بود .دراین دو سه روز حتی لحظه ای از یاد او غافل نشده بود .لبخندی روی لبهایش نشست که فورا آن را پنهان کرد وبا لحن خشنی گفت:
-درسته یادم اومد .مثل اینکه شما عادت دارید تصادف کنید با ماشین یا بی ماشین .
شبنم گفت:
-متاسفانه همه وسایلتون ریخته توی جوی آب.
شاهرخ ادامه داد:
-بله تخم مرغها شکسته وماست ریخته .من واقعا متاسفم.
دختر جوان نگاهی خشمناک به شاهرخ انداخت وگفت:
-شما همیشه متاسفید .اما این تاسف به چه درد من میخوره؟اصلا شما اینجا چه میکنید؟
شاهرخ که خنده اش گرفته بود گفت:
-اومده بودم بقیه پولتون رو پس بدم .500 تومن از کرایه اضافه بود.
دخترک دندانهایش را روی هم فشرد تا جلوی خنده اش را بگیرد وخیلی جدی گفت:
-حالا خرجتون زیاد شد .باید خسارت منو هم بدید .
شاهرخ سر تعظیم فرود آورد وگفت :
-با کمال میل خانم .من خسارتتون رو میدم وشما رو میرسونم .در ضمن خواهرم شبنم رو بهتون معرفی میکنم.
دختر جوان برای اولین بار لبخندی زد وگفت:
-از آشناییتون خوشوقتم .سبنم خانم من هم بهاره هستم .
-بهاره جون تعارف نکن .من وشاهرخ تا نزدیک خونه میرسونیمت.
-نه ممنون .همین جا پیاده میشم .از آشناییتون خوشحال شدم.
بهاره موقع پیاده شدن رو به شاهرخ کرد وگفت :
-خدا سومیش رو بخیر کنه تا حالا دوبار تصادف کردیم.
شاهرخ در چشمانش خیره شد .برق نگاه دخترک تمام تنش را لرزاند .چقدر دلش میخواست بگوید ((بهاره نرو.بهاره دوستت دارم .از پیشم نرو))
دخترک لبخندی زد وگفت:
-نگران نباشید اینبار هم طوری نشدم . حالا اینطوری نگاهم نکنید .حالم خوبه ولی دیرم شده باید برم آخه فردا امتحان دارم .فعلا خداحافظ.
بهاره تا به خانه برسد به شاهرخ ورفتار معصومانه ودستپاچه او فکر میکرد
-من شاهرخ هستم ،شاهرخ فروتن وتازه درسم تموم شده .راستش الکترونیک میخونم .مثلا مهندسم .اومدم ایران تا بمونم میخوام اینجا کار کنم وزندگی....راستش میخوام ...من..... من میخوام ازدواج کنم .اما تا حالا هیچ کسی نتونسته نظرم رو جلب کنه.


:gol::gol::gol::gol::gol::gol:

شاهرخ در حین رانندگی در افکارش غرق بود .به سادگی وصراحت دختر جوان فکر میکرد.
-آقا شاهرخ .شما منظورتون چیه که میتونستم تمام فکر وذکر شما رو به خودم جلب کنم؟تونستم با یک کلمه حرف وبا یک تصادف ویک برخورد نه چندان خوشایند قلب سنگی شما رو آب کنم وبذر عشق رو تو قلبتون بکارم وبا خورشید نگاهم پرورش بدم؟آره شما منظورتون اینه که من شاهزاده رویاهای شما شدم؟
شاهرخ بی اراده گفت:
-فکر میکنی دروغ میگم ؟فکر میکنی میخوام فریبت بدم؟
شبنم با تعجب گفت:
چی میگی شاهرخ؟حواست کجاست؟با کی هستی؟
شاهرخ با بغض گفت:
-من دوسش دارم .اما اجازه نمیدم غرورم رو لگد مال کنه .اون چی فکر میکنه؟شبنم فکر میکنی ازم متنفره؟
شبنم با لحن اطمینان بخشی گفت:
-چرا این طور فکر میکنی ؟به نظرمن که اون از تو بدش نیومده .اما خب باید بدونی که دخترا اینطورین حالا حالا ها باید نازشو بکشی .
شاهرخ گیج وسرگردان سر تکان داد وهیچ نگفت.از حرفهای شبنم هیچ نمیفهمید دوباره در خودش فرو رفت.
به خانه که رسیدند پدر ومادر نگران بودند .شاهرخ بدون کلمه ای حرف به اتاقش رفت وخواهش کرد مزاحمش نشوند .شبنم هم پدر ومادر را هر طوری که بود دست به سر کرد وبه سراغ شاهرخ رفت.
-شاهرخ خواهش میکنم دررو باز کن .مامان نگرانه .من چه جوابی بهش بدم؟
شاهرخ در را باز کرد وشبنم داخل شد.
-دیگه تموم شد شبنم .همه چی تموم شد
-چی تموم شد؟درست حرف بزن ببینم چی شده.
-از این درست تر بگم؟بهاره رو میگم برای همیشه رفت.
شبنم خندید وگفت : -پاشو پسر احساساتی این حرفها چیه؟اون هیچ جا نمیره .بهاره ای که من دیدم اونقدر جای خودش رو باز کرده که حالا حالاها تکون نمیخوره


:gol::gol::gol::gol::gol::gol:



-شاهرخ مادر مواظب باش طوری رفتار نکنی که فکر کنند ناشی هستی.
-پدر پرخاش کرد:
-خانم این حرفها چیه؟مگه شاهرخ بچه اس؟اون یک مهندس جوونه که میخواد استخدام بشه خودش هم میدونه میخواد چیکار کنه.
شاهرخ در راه شرکت باز هم به یاد بهاره افتاد .چند روز بود که پدر سفارشش را کرده بود وامروز باید برای مصاحبه میرفت اما آمادگی نداشت . دلش میخواست اول تکلیفش با بهاره روشن میشد با یک تصمیم آنی راهش را کج کرد وبه طرف دانشگاه بهاره راه افتاد .بیرون دانشگاه به انتظار ایستاد .وجودش را اظطراب وترس فرا گرفته بود.با خود اندیشید ((چه بگویم؟اصلا برای چه به اینجا آمده ام))
آنقدر در خودش فرو رفته که متوجه گذشت زمان نشد وبا صدای به خود آمد:
-شما اینجا چه میکنید؟نکنه اومدید تا برای سومین بار با هم تصادف کنیم؟
-سلام بهاره خانم
-سلام .انتظار دیدنتون رو نداشتم .فکر میکردم منو فراموش کردید.
-نه من هنوز فراموشتون نکردم.
-خوبه خوشحالم .حالا اگه کاری دارید بگید .میدونید اینجا جلوی دانشگاه مناسب نیست.
شاهرخ به خود آمد وگفت:
-درسته .درسته .فراموش کردم .موافقی در اتومبیل با هم صحبت کنیم ؟
بهاره سرش را پایین انداخت وگفت:
-اگر طولانی نباشه .حرفی ندارم.
-راستی بهاره خانم من امروز داشتم میرفتم دنبال کار استخدام .اما فکر شما بهم اجازه نداد من دارم عذاب میکشم .اومدم اینجا تا حرف آخر رو بزنم وجواب آخر رو بگیرم وبا خیال راحت برم دنبال کار.میدونید که آدم اگه خیالش راحت نباشه هیچ کاری رو نمیتونه درست انجام بده.
-خب حالا من چه کار میتونم براتون بکنم؟
شاهرخ تمام جرات خود را جمع کرد وگفت :
-کار مشکلی نیست .لطفا با من ازدواج کنید .
بهاره به سرفه افتاد وحیرت زده گفت:
-متوجه منظورتون نمیشم.
شاهرخ که جرات بیشتری پیدا کرده بود گفت:
در واقع من دارم از شما خواستگاری میکنم.
بهاره نفسی تازه کرد وگفت:
-تو مملکت شما .تو شهر شما یه پسر خوب وقتی میخواد ازدواج کنه میره پیش خانواده دختر مورد نظر ش اونها هم شرایطش رو می پرسند اگه شغل مناسبی داشت اگه خانواده دار بود. اگه آقا بود.بهش دختر میدن.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
-خب الحمد الله من همه اینها هستم.
بهاره با شیطنت گفت:
-چه از خود راضی !البته شرط اول رو ندارید .شما کار مشخصی ندارید .بدون کار که نمیشه رفت خواستگاری.
شاهرخ نگاهش کرد وگفت:
-حرف آخرت چیه بهاره؟چرا اذیتم میکنی؟
بهاره در چشمان شاهرخ خیره شد وگفت:
-برو هر وقت روی پاهای خودت ایستادی بیا .برو مشکلاتت رو حل کن .شغل مناسب و آبرومندی پیدا کن .اون هر وقت هر دختری رو انتخاب کنی بهت افتخار میکنه .
شهرخ ملتمس گفت:
-اما بهاره من ترو میخوام .نه دختر دیگه ای رو.
بهاره لبخندی زد وگفت:
-من هم با دخترای دیگه فرقی ندارم .نظرم همینه که گفتم .حالا بهتره من پیاده بشم.
شاهرخ کنار خیابون نگه داشت ودر آخرین لحظه گفت:
-بهاره منتظرم میمونی ؟
بهاره لبخند مهربانی زد وگفت:
-منتظرت میمونم .خداحافظ.
شاهرخ با شادی خندید وگفت:
-به امید دیدار .به زودی.

پایان فصل اول .تا صفحه 40
ادامه دارد............

-
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دوم
باز هم سرمای جانفرسای تنهایی طنین انداز روح وروان شاهرخ شده بود .باز هم فضای خالی از وجود بهاره سوهان روح بیمارش شده بود و نغمه های سوزناکی که با حرارت وسوز از حنجره اش خارج میشد .فضای خانه را در ماتم فرو میبرد .
فردا باز هم یکی از روزهای رنج آور بود .فردا چهلمین روزی بود که بهاره از میان آدمیان پرکشیده بود وبه آسمانها صعود کرده بود ودر آنجا آشیانه ای از عشق ومحبت ساخته بود .هنوز هم شاهرخ از نگهداری نوزاد سرباز میزد ولی هر روز برای ساعتی به خانه پدری اش میرفت واو را می دید .کودک در قلبش جایی بس وسیع را از آن خود کرده بود ووجودش برای ساعتی موجب آرامشش می شد.
روز چهلم باز هم دیگران شاهرخ را دیدند .همه نظاره گر وجود در هم رفته او بودند ودر دل به حالش تاسف می خوردند ودل می سوزادند .این بار دیگران فقط اشکهای بی صدای از او می شنیدند .حتی وقتی به او تسلیت می گفتند باز هم صدایی از او شنیده نمیشد .گویی در عالم دیگری سیر میکرد .پس از پایان مراسم ،مادر بهاره مقابل شاهرخ قرار گرفت وغمگین گفت:
-پسرم خوب میدونی همون قدر که بهاره رو دوست داشتم تو رو هم دوست دارم.آخه تو همه چیز بهاره ام بودی.دلش نمیخواست هیچ وقت تورو تو این وضعیت ببینه .غم از دست دادنش کمرم رو خم کرد .خردم کرد.تنها خواهشی که از تو دارم اینه که از اون طفل معصوم به خوبی مراقبت کنی وبه ماهم این اجازه رو بدی تا بیشتر ببینیمیش آه .آخه اون تنها یادگار بهاره ی منه .بچه ای که حتی بهاره نتونست صورتش رو ببینه.
صدای ضجه های مادر بهاره دیگران را غمگین تر کرد .شاهرخ در حالی که اشک میریخت با صدایی گرفته گفت:
-مادر .من ازتون به خاطر این همه محبت ممنونم .مطمئن باشید از یادگار بهاره به بهترین وجه مراقبت میکنم آخه....
نتوانست ادامه بده .فقط در آخر اضافه کرد آنها میتوانند هروقت دلشان خواست به دیدن کودک بیایند.
این بار در راه بازگشت به خانه شاهرخ تنها نبود .تصمیم گرفته بود نوزاد را نیز همراه خود ببرد .به همراه خانواده اش وارد خانه شد .خانه ای که وقتی قدم به آن میگذاشت چهره گرم ودلپذیر بهاره همراه لبخندی مهربان استقبال کننده آن بود.شبنم که هنوز بغض در گلو داشت گفت:
-من میرم آشپزخونه چای درست کنم .
شاهرخ هم چنان ایستاده بود وبه نقطه ای نامعلوم نگاه میکرد .فروتن آرام زمزمه کرد :
-شاهرخ.
-بله پدر.
-چرا نمیشینی پسرم؟
-بله حتما.
روی صندلی جای گرفت.فخری ماتم زده به او نگاه کرد .کودک هم روی کاناپه ای خوابانده شده بود ولی ناگهان چشم گشود وصدای گریه اش فضای خانه را پر کرد .شاهرخ برخاست وبه طرف او رفت .اورا در آغوش گرفت نگاهش کرد وغمگین زمزمه کرد:
-آروم باش کوچولو. میفهمم که دل کوچیکت برای مامان تنگ شده .ولی چاره ای نیست .باید تحمل کرد.
شاکهایش بر چهره زیبای نوزاد ریخت.او از دیدن چهره ی اشکبار پدر ترسید وبیشتر گریه کرد .شبنم آمد ونوزاد را گرفت وسعی کرد آرامش کند .فخری درحالی که گریه میکرد گفت:
-پسرم آروم باش .تو که اینطوری خودت رو هلاک میکنی .تو باید باور کنی که بهاره دیگه بین ما نیست باید باور کنی که اون..... پسرم تو رو خدا با خودت این طور نکن.تو این طوری روح اون مرحوم رو بیشتر عذاب میدی وتنش رو تو گور میلرزونی.....
با شنیدن جمله یآخر .تن شاهرخ لرزید .تمام وجودش لرزید .آهی کشید که دل پدر رو سوزاند .شاهرخ با این حرفها آرام نمیشد .باید زمان میگدشت شاید به مرور زمان او نیز میتوانست خودش را با شرایط موجود وفق بدهد وآرام شود.
-پسرم حالا چه تصمیمی داری؟تو که نمیتونی تنها این بچه رو بزرگ کنی؟
-مگه چاره دیگه ای هم دارم؟
فخری گفت:
-با یک پرستار خوب مشکلاتت کمتر میشود
-فقط خوب باشه میخوام کسی باشه که بتونه به خوبی ازش مراقبت کنه.
شبنم که وفق به خواباندن کودک شده بود گفت:
-در ضمن تو باید یه اسم برای این کوچولو انتخاب کنی .نمیتونی مدام کوچولو یا هرچیز دیگه ای صداش کنی.
-به فکر این موضوع نبودم.
بعد لبخند غمناکی زد وگفت:
-قرار بود اگر دختر بود اسمش رو من انتخاب کنم اگه پسر بود بهاره.
-خوب انتخاب تو چیه؟
-فکر کردم اسمش رو شقایق بزارم ولی حالا اسمش رو بهار میزارم .میخوام مثل بهاره .بهار صداش کنم .آره اسمش رو میزارم بهار.
فخری اشک از دیده سترد وزمزمه کرد :
-خیلی خوبه پسرم.خیلی خوبه.از این به بعد بهار نور چشمی ماست .عزیز دل ماست.
پس از دوروز فخری به کمک عمه ی بزرگ شاهرخ پرستاری خوب وکارآزموده به نام گلین را انتخاب کرد .گلین زنی حدود 55 ساله ودر این کار بسیار توانا وکوشا بود.
با آنکه سنش بالا بود ولی درکار قبراق وسرحال بود .پیرزن مهربانی بود که با درک اوضاع وروحیه ی شاهرخ تصمیم گرفت به خوبی مراقبت از بهار کوچک را به عهده بگیرد.
حالا شاهرخ نیز بعد از گذشت چهل واندی روز به سرکار باز می گشت .با این تفاوت که دیگر شاهرخ .شاهرخ گذشته نبود بلکه مردی داغدار وغمگین بود که دیگر در این دنیا نبود وروحش با مرگ بهاره نیز پژمرده شده بود.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
با شروع کار باز هم پرنده خیالش به گذشته پر کشید .به یاد آورد که چگونه بعد از شحبت با بهاره تصمیم گرفت که روی پاهای خودش بایستد وبیشتر تلاش کند تا بتواند بهاره را بدست آورد .
خانواده اش نیز از تلاش اوئ بسیار شادمان بودند .حالا فخری وفروتن نیز در مورد دختری که دل شاهرخ اسیرش شده بود چیزهایی میدانستند ودلشان میخواست زودتر او را ببینند ودر نظر شان انتخاب شاهرخ خیلی عجیب بود ولی برای انتخاب او ارزش قائل بودند .پس از گذشت یک ماه تلاش بی وقفه زحماتش نتیجه داد وبا آمادگی کامل تصمیم گرفت به دیدار بهاره برود.
این بار یکراست به دانشگاه رفت ومنتظر ماند تا اورا پس از تعطیل شدن کلاسش ببیند .بعد از گذشت یک ساعت او را دید .چنان از دیدن مجدد او پس از یک ماه به وجد آمده بود که حسابی دست وپایش را گم کرده بود .با هیجان مقابل او قرار گرفت ولحظاتی مشتاقانه نگاهش کرد وبا صدایی لرزان سلام کرد.
-من اومدم بگم که.....
-به همین زودی؟یعنی با گذشت یک ماه .شما مستقل و....
-بله صد درصد مطمئنم........
با دیدن بعضی از افراد دانشگاه که مشکوک به بهاره نگاه میکردن گفت:
-ببخشید .من نمیتونم اینجا با شما صحبت کنم.
-متوجه ام .عذر میخوام که باز هم اینجا مزاحم شدم.
بهاره لبخندی زد وگفت:
-احتیاجی به عذر خواه9ی نیست تقصیر خودمه .
-اگه مایل باشی میرسونمت.
-مممنونم .ولی یادتون باشه این برای آخرین باره.
شاهرخ متعجب به او نگریست وخواست سوالی بپرسد که یکی از پسران مقابل آن دو قرار گرفت وبه بهاره با لحنی تمسخر آمیز گفت:
-سلام عرض کرد خانم متین.
بهاره ابرو در هم کشید وبا للحنی تمسخر آمیز گفت:
-فکر نمیکنم بعد از دو تا کلاس مشترک نیازی به سلام وعلیک باشه.
-خیر فقط دیدن شما با....
نگاهی به شاهرخ انداخت وادامه داد:
-......با آدمای مشکوک نظرم رو جلب کرد که بگم اگه کسی قصد مزاحمت داره بنده در هر شرایطی در خدمتگزاری حاظرم.
-نیازی نیست لطف کنید برید پی کارتون.
پسر همچنان ایستاده بود وبا پوزخند به او مینگریست .شاهرخ عصبانی گفت:
-مگه نشنیدی خانم چی گفتند؟
-بله؟
-بفرمایید پی کارتون.
-مگه به شما ارتباطی داره؟اصلا سر کار کی باشند؟
-فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه .در ثانی من میتونم شما رو به دلیل ایجاد مزاحمت تحویل پلیس بدم.
پسر خنده ای کرد وبه دوستانش اشاره کرد نزدیکتر بیایند. بهاره کمی ترسید وعصبی گفت:
-بهتره برید پی کارتون مزاحم ها!
پسر مزاحم که بیژن نام داشت گفت:
-نه سرکار خانم متین .من اجازه نمیدم این آقا برای شما مزاحمت ایجاد کنه .میخوام سر کجاش بشونمش.
-بهتره خودت سرجات بشینی تا بفهمی چقدر پستس.آقای بیژن بی دل این برای آخرین باره که به شما تذکر میدم مزاحم من نشید .مطمئن باش دفعه بعد حتما این موضوع وموضوعات دیگه رو که فکر نمیکنم برات رضایت بخش باشه به مدیر دانشکده اطلاع میدم وبا پرونده سیاهی که داری اخراجت حتمی میشه.پس حالا تا بیشتر عصبانی نشدم .نوچه هات رو جمع کن وهوای اینجا رو بیشتر آلوده نکن.
سخنان نیشدار ولحن محکم بهاره باعث شد بیژن با عصبانیت راه خود را بکشد وهمراه دوستانش برود ولی معلوم بود اولا به دلیل ضایع شدن ودر ثانی به دلیل اینکه نتوانسته بود خودش را به طریقی به بهترین دختر دانشگاه نزدیک کند .عصبانی وناراحت است.
شاهرخ به بهاره نگریست وگفت:
-باورم نمیشه .شما طوری حرف زدید که ترسید وفرار کرد!
-اگه اینطور حرف نزنم مجبورم هر روز مزاحمتهای خیلی از این ارازل واوباش رو تحمل کنم .خب........
آه منو ببخشید بفرمایید.
در ماشین را باز کرد وبهاره سوار شد .خودش هم پشت فرمان نشست وحرکت کرد .پس از لحظاتی که سکوت حکم فرما شده بود شاهرخ زمزمه کرد:
-من باعث شدم شما با اون پسره ی بی ادب بحث کنید واعصابتون خرد بشه.متاسفم نمیخواستم اینطور بشه
-مهم نیست خودتون رو ناراحت نکنید .بهتره برید سر اصل مطلب وحاشیه نرید من خیلی فرصت ندارم.
-بله متوجه ام خب....
توقف کرد وگفت:
-از اون روزی که گفتی باید روی پاهای خودم بایستم وبتونم مستقل زندگی کنم تمام تلاشم رو کردم .حتی ذره ای از کمکهایی که از طرف خانواده مخصوصا پدرم به من شد رو قبول نکردم .شاید میخواستم خودم هم مقدار توانایی ام رو محک بزنم .حالا فکر میکنم من آماده ام .فکر میکنم تقریبا همون مردی شدم که انتظار داشتی .من تو این راه از جونم مایه گذاشتم .حالا نوبت شماست که جواب آخر رو به من بدید وخلاصم کنید.
بهاره لحظاتی سکوت کرد بعد لبخندی روی لبانش ظاهر شد وگفت:
-من....اراده ی شما رو تحسین میکنم .شما مرد کاملی هستید ولی با این حال.....
-با این حال چی؟
-من قصد ازدواج ندارم!
جمله اش مثل پتک بر سر شاهرخ فرود آمد طوری که رنگ از چهره اش پرید .پس از لحظاتی سکوت گفت:
-یعنی ......یعنی جواب شما منفیه؟
باز هم لبخند روی لبهای بهاره تکرار شد وگفت:
-من گفتم خیال ازدواج ندارم .جوابی به شما ندادم.
-خب ....تروخدا این قدر منو عذاب ندید.
-من چنین قصدی ندارم باور کنید .
-ولی....پس چرا بامن چنین میکنید؟
-توقع دارید از من چی بشنوید؟
-یه دلیل قانع کننده .میخوام بدونم چرا خیال ازدواج ندارید؟حدالقل میتونم که بدونم هان؟؟؟؟؟؟
-خب آمادگیش رو ندارم ودر ثانی دارم درس میخونم.
-با درس خوندن شما مخالفتی ندارم تازه میتونم تو این راه همراهون هم باشم .در مورد اینکه آمادگی ندارید من نمیدونم منظورتون از آمادگی چیه؟
-من ....خب....
-شما چی؟خواهش میکنم مشکلتون رو بگید ؟خانوادتون با ازدواجتون مشکل دارند؟
رنگ چهره بهاره کمی تغییر کرد وشاهرخ پی به موضوع برد وگفت:
-اگه مشکل مادیه من نیازی به جهیزیه واین وسایل ندارم .خونه من فقط شماروکم داره .شما با ارزشترین چیزی هستید که میتونید با اومدنتون به خونه من به داون رنگ وصفا بدید .
-آقا شاهرخ .شما تقریبا همه چی رو در مورد خودتون به من گفتید .بهتره من هم کمی در مورد خودم به شما بگم .شاید در اون صورت تصمیم گیری برای شما هم راحت تر باشه .
شاهرخ منتظر چشم به دهان او دوخت .بعد از لحظاتی بهاره این طور شروع کرد:
-اسمم رو که میدونید .بهاره متین .دختر سید علی متین.من از خانواده متوسطی هستم .برخلاف شما که پسر خانواده ی ثروتمند هستید .من با اعتقادات مخصوص خانواده ام بزرگ شدم وبرخلاف شما تو همین هوای آلوده شهر خودم درس خوندم .چون برام ممکن نبود .حتی اگه میخواستم در خارج از کشور ادامه تحصیل بدم .چنین خانواده ای از نظر مادی هم در حد خانواده شما نیست.گله ای ندارم.چون خیلی ها همین رو هم ندارند .خدارو شکر ما از نظر عشق ومحبت وصمیمیت کمبودی نداریم.همه اعضای خانواده به هم عشق می ورزیم .خونمون هم توی یکی از همین کوچه پس کوچه های دود گرفته جنوب شهره .برخلاف شما که شمال شهره وباید خیلی بزرگ ومجلل باشه.میخوام با گفتن این موضوعات موقعیت هردومون رو نشون بدم تا دچار مشکل نشیم .شما درسته به من ابراز علاقه میکنید ولی شاید خانواده شما از من وخانواده ام خوششون نیاد .من دلم نمیخواد به خاطر اختلاف طبقاتی غرور خودم وخانواده ام لگد مال بشه.من نمیتونم به شما علاقه داشته باشم چون فاصله بین ما اینقدر زیاده که تنها راه چاره مون اینه که همدیگه رو فراموش کنیم .تموم حرفهایی رو که باید میزدم گفتم.حالا شما بهتره حرف منو بپذیرید وبرای همیشه از اینجا برید.
مکثی کرد وسرش را به زیر انداخت وبعد دوباره ادامه داد:
-باور کنید برا من هم سخته اما چاره ای نیست.
بینشان سکوت حاکم شد .شاهرخ سخنان اورا شنیده بود .حتی ناراحتی اورا دیده بود اما ته دلش ناراحت نبود چون پی برده بود که او هم دوسش دارد گفت:
-توقع داری این حرفها روی احساسات من اثر بگزاره ؟اصلا وابدا! نه تنها از علاقه ام نسبت به تو کم نشد خانم بلکه بیشتر هم شد باید عرض کنم این مسائل نه تنها برای من مهم نیست بلکه از نظر خانواده ام هم بی اهمیته .در نظر اونها ارزش یه خانواده نجابت واصالتشه نه پولش که بحمدا....هم شما وخانوادتون از این لحاظ چیزی کم ندارید.درسته خانواده من به اصطلاح ثروتمندند فرق ما وشما فقط اینه که ثروت خانوداه من یه کمی بیشتر از ثروت خانواده پدرومادر شماست.اینکه مسئله مهمی نیست.
بعد لبخندی زد وادامه داد:
-حالا هم خوشحالم که حرفاتون رو شنیدم وسو تفاهم برطرف شد .ما تا چند روز دیگه خدمت خانواده محترمتون میرسیم.
بهاره متعجب به او نگریست :
-خدای من!شما خیلی تند میرید من نیاز به فکر کردن دارم
--نه .نه .شما اصلا دیگه نیازی به فکر ندارید .چون من میدونم از روزی که با هم تصادف کردیم شما هم فکرهاتون رو کردید .به انتخابت تبریک میگم واقعا که خوش سلیقه ای.
سخنان شاهرخ باعث خنده ی بهاره شد .شاهرخ با راهنمایی بهاره او را به خانه اش رساند .خانه آنها در کوچه ای کم عرض واقع شده بود که جوی آبی از وسط آن میگذشت .چند بچه در کوچه در حال بازی بودند .بهاره ایستاده بود ومنتظر ماند تا شاهرخ برود ولی او پرسید :
-خونه شما کدوم یکیه؟
بهاره متعجب گفت:
-هنوز بر تصمیمت پابرجایی ؟
-بله بیشتر از گذشته .حالا کدوم خونه متعلق به همسرآینده ی منه؟
سخن شاهرخ سرخی شرم را بر چهره ی چون گل بهاره نشاند.
-خواهش میکنم اینطور صحبت نکنید
-معذرت میخوام قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم.
-خونه ما ....پلاک چهارده ست .
-ممنونم منتظرم باش.
-کی؟؟؟؟
-به زودی.
-نمیشه بگی که....
نه ....چیزی که عوض داره گله نداره اما مطمئن باش میام یعنی نمیتونم نیام
بهاره ابرو در هم کشید وباعث خنده شاهرخ شد.
-خیلی خب خانم اخمو .فکر میکنم جمعه حالا راضی شدی؟تا اون روز حسابی مراقب خودت باش مبادا تاری از موهای قشنگت کم بشه....به امید دیدار
وبا لبخندی شیرین حرکت کرد ورفت.بهاره آنقدر ایستاد تا او در پیچ خیابان محو شود.
شاهرخ آن روز چنان هیجان زده بود که حد نداشت .تمام مسائل را با خانواده اش در میان گذاشت آنها در ظاهر مخالفتی نداشتند .فخری بسیار مشتاق بود زودر عروس آینده اش را ببیند.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدای منشی اورا از عالم خیالات بیرون آورد وگفت که تلفن ضروری دارد .ببناچار پرده ای روی خاطراتش کشید وبه کارش پرداخت ولی باز هم نمی توانست حواسش را آنطور که باید وشاید جمع کند.
گلین خانم با عطوفت بسیار از بهار زیبا وکوچک نگهداری میکرد.شاهرخ نیز عادت داشت بعد از بازگشت از سر کار به اتاق او رفته وساعتی کنارش باشد ولی وقتی از کنارش برمیخواست وبه اتاق خود باز میگشت باز هم خاطرات گذشته وبودن با بهاره فرو میرفت.گویی سوار بر قایقی شده بود وبدون اینکه کنترلی بر قایق داشته باشد به سرزمین رویایی که جز او وبهاره هیچ کس را اجازه ورود به آن نبود .هر شب جمعه سر قبر بهاره حاضر میشد ودر تنهایی با بهاره راز دل می گفت زار میزد واشک میریخت او را صدا میزد واز بی وفاییش ناله ها میکرد .ترانه های سوزناک بر لبانش جاری میشد واشکهای داغ از دیدگانش سرازیر میگردید .آری شاهرخ وقتی تنها میشد دیگر آن مرد مغروری که همه او را میدیدند نبود بلکه مردی بود که از درون در حال متلاشی شدن بود .پدر ومادرش هر روز به دیدن او ونوه ی شیرینشان می شتافتند .آنها از دیدن بهار کوچک وسلامتی او خرستد میشدند ولی از دیدن غم بی پایان ووجود بیمار شاهرخ غمگین وافسرده .کاری از دستشان ساخته نبود .هرچی سعی میکردند با جملات امیدوار کننده به او روحیه بدهند فایده نداشت .شاهرخ هر روز بیشتر در خود فرو میرفت .براستی او بی بهاره شده بود.

:gol::gol::gol::gol::gol::gol:

یکی از روزهای زمستان بود .پاییز بار وبنه اش را جمع کرده بود ودر عوض زمستان رخت اقامت پهن کرده بود چنان که گویی خیال رفتن نداشت .شاهرخ در این روزها کنار بهار کوچک مینشست وبا یاد آوری دوران گذشته اشک حسرت به دیده می آورد .به یاد آورد که چه راحت وساده توانست با خانواده ی بهاره کنار بیاید .در کل خانواده اش واقعا انسانهای فهمیده وخوبی بودند .خانواده ی شاهرخ نیز از سادگی وصمیمیت آنها لذت میبردند .آنها را پسندیده بودند.هرچند در ابتدا با دیدن خانواده ومحل زندگی بهاره چندان راضی نبودند ولی وقتی بهاره ساده وبا ابهت در مقابل خانواده اش ظاهر شد خلع سلاح شدند.به یاد آورد که وقتی بهاره وارد جمع شد لبهای مادربه تحسین باز شد وشبنم با آرنج ضربه ای به پهلوی شاهرخ زد که هردو نشان میداد انتخاب او را پسندیده اند.شاهرخ چنان هیجان زده بود که دلش میخواست فریاد بزند اما به زحمت خودش را کنترل کرد .همان روز با هم نامزد شدند وقرار شد یک ماه دیگر به طور رسمی به عقد یکدیگر در آیند هنوز یادش بود که روز عقد چقدر هیجان زده بود .زیرا در دوران نامزدی بهاره هنوز هم با او برخوردهای رسمی وجدی داشت ولی پس از جاری شدن خطبه عقد بهاره با دیده بر دیدگان او دوخته وزمزمه کرد بود ((دوستت دارم))وچقدر این جمله شاهرخ را به هیجان آورده بود .طوری که ناگهان بهاره را در آغوش کشید وچهره اش را بوسه باران کرده بود که باعث خنده مهمانان شده بود.
آن لحظه به یاد ماندنی هرگز از ذهنش محو نمیشد .اولین بار بعد از عقد که بهاره را به گردش برده بود به خاطر آورد نیم ساعت زودتر به دنبال بهاره رفته بود.
-زود باش دختر چقدر معطل میکنی؟
-اومدم دیگه چقدر حولی.
وبالاخره آمد .شاهرخ هیجانزده به او نگریست.
-امروز چقدر ماه شدی !
-نکنه منظورت اینه که چقدر زشت شدم؟
-نه نازنینم .چه حرفها میزنی.تو قشنگترین موجودی هستی که من در تمام عمرم دیدم.
-اغراق میکنی.یعنی تو مملکت غربت یه دختر خوشگل نبود که نظرت رو جلب کنه؟
-ابدا باید بدونی دخترهای شرقی یه چیز دیگن.آدمو جادو می کنند.
-فکر میکنم تو باید به جای مهندس .شاعر میشدی آقای با احساس .
--ممنومنم حالا دوست داری کجا بریم؟
-یه جای سرسبز بریم پارک.
دست بهاره را دست فشرد ووارد پارک شدند.
-بهاره کی میشه من وتو عروسی کنیم؟
-خدایا .تو چقدر عجله داری ؟من دیگه مال تو شدم یه کمی صبر وحوصله داشته باش .
-هنوزم باورم نمیشه تومال من شدی .میدونی چرا؟آخه بعد از اون همه دردسر کشیدن ورنج بردن ....آه ولی بالاخره موفق شدم مهم اینه.
-تو تلاشت رو کردی ولی باید این رو هم بدونی که دخترهای شرقی به این آسونی به کسی بله نمیگن .باید هفت خان رستم رو بگزرونی تا شاید یک نگاه بهت یندازن.
-همچین حرف میزنی که انگاری من یه مرد غربی هستم.
-نه چون اگه اینطور بود هرگز زنت نمیشدم.
-راستی بهاره دلت میخواد روز عروسی به تو چی هدیه بدم؟
-منظورت چیه ؟روز عروسی که تو نباید به من هدیه بدی.
-ولی میخوام اینکارو بکنم .توهم باید یه چیز بخوای .حالا بگو.
-خب دلم میخواد عشقت رو به من هدیه بدی.
-اون رو که اول از همه به پات ریختم .
-قلبت رو.
-اونم که دربست مال تو شد.
-خب سلامتیت رو.
-معلومه که به خاطر تو همیشه سالم و سلامت میمونم .
بهاره گفت:
-من دیگه نمیدونم چی بگم.خودت دوست داری به من چی هدیه بدی؟
-نمیدونم اما میخوام چیزی باشه که همه وجودم توش خلاصه بشه .
بهاره در آن لحظه مهربانانه به دیدگانش چشم دوخته بود لبخندی بر لب نشاند.
-چیه دختر؟چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
-شاهرخ تو خیلی خوبی.خیلی دوستت دارم باور کن.
-میدونم عزیزم .ولی توهم باید به من هدیه بدی.
-هرچی که تو بخوای جونم رو میدم.
-نه ...میخوام هدیه تو قولت باشه.
-چه قولی؟
-میخوام قول بدی هرگز تنهام نزاری وتا آخر عمر کنارم بمونی.
-قول میدم شاهرخ .قول میدم .چون دوستت دارم.


:gol::gol::gol::gol:
ادامه دارد..........
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
......ناگهان صدای گلین خانم اورا به خود آورد .به او نگاه کرد پیرزن با ترس واندوه نگاهش میکرد برخاست وپرسید:
-اتفاقی افتاده؟
-نه آقا شما حالتون خوبه؟داشتید با خودتون حرف میزدید.
-کی؟من؟چی گفتم؟
-میگفتید چرا زیر قولت زدی .تو قول دادی .آقا تو رو به خدا این قدر فکر وخیال نکن .با این همه غصه خوردن که چیزی درست نمیشه .پسرم .من میبینم که داری خودت رو نابود میکنی ودم نمیزنم.میدونم دردت زیاده .ترو به خدا به فکر خودت باش.به این فکر کن که بچه ای داری که تمام چشم امیدش به شماست.
-آه گلین خانم .به خدا دست خودم نیست.نمیتونم .اصلا نمیتونم حواسم رو جمع کنم .بهاره همه جا هست اینجا واونجا آه....تو خیالم .تو فکرم.تو وجودم.آخه من تمام وجودم رو به اون تقدیم کردم واون مالک وحکمران وجودم شده.
-ولی پسرم .همسر تو به آسمانها رفته .تو خودت این رو میفهمی ودرک میکنی.اون به امید تو بچه اش رو اینجا گذاشته به این امید که تو هستی وازش مراقبت میکنی.
-میگی چه کارکنم.؟
-بیشتر مراقب سلامتی خودت باش .بیشتر به9 فکراون طفل معصوم باش.تنها محبت من کافی نیست من یه پیرزنم که یه روزی میمیرم .ولی تو پدر اون بچه هستی .بیشتر باهاش باش.تنهاش نزار.
-سعی خودمو میکنم باور کنید همه تلاشم رو میکنم.


:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
دوسال گذشت .دو سال از زمانی که بهاره پرکشید ه وبه آسمانها رفته بود .حالا بهار کوچک میتوانست راه برود وکلمات را دست وپا شکسته به شیرینی ادا کند .همه دوستش داشتند وشاهرخ عاشقش بود.لحظه ای را نمیتوانست بی بهار سپری کند .کم بیش بر غم خود فایق آمده بود ولی باز در لحظات تنهایی در دنیای خیال فرو میرفت.پدر ومادرش نیز کمی خیالشان راحت تر شده بود.ولی باز هم نگران او بودند.حالا دیگر شبنم ازدواج کرده بود آن قدر سریع که شاهرخ باور نمیکرد.
شوهر او یکی از دوستان صمیمی شاهرخ بود واواز این وصلت راضی وخوشنود بود.
شنیدن کلمه شیرین ((بابا))از زبان بهار کوچولو که شیرینتر هم کلمات راادا میکرد چقدر لذتبخش بود .حالا شاهرخ شادمان او را در آغوش میکشید با او به پارک میرفت .با او حرف میزد .میگفت ومی خندید وبهار کوچولوی زیبا با خنده های شیرینش دل پدر را آب میکرد.هنوز هم سرپرستی ومراقبت از بهار بر عهده گلین بود .بهار بسیار به او وابسته شده بود ولی پدرش برای او از همه عزیزتر بود ووقتی او بود دیگر در آغوش کسی نمیرفت وخودش را محکم به سینه ی پدر میفشرد.
وقتی بهار چهار ساله شد راحت صحبت میکرد وراه میرفت باز هم سخنان شیرین ونمکین ادا میشد .هرشب با قصه هایی که پدر از مادر برایش تعریف میکرد به خواب میرفت وهرروز با بوسه ای که بر چهره اش نشانده میشد دیده میگشود وچهره دلپذیر ومهربان پدرش را نظاره میکرد .پیوند پدر ودختر به قدری محکم واستوار بود که هرگز نمیشد آنها را از هم جدا کرد.
آن روز تعطیل بود وشاهرخ همراه بهار به خانه ی پدرش رفت.عمه شبنم نیز حضور داشت .بهار با شادی با یک یک آنها برخورد کرد وچهره هایشان را بوسه باران کرد .وقتی همه در پذیرایی نشستند .فخری با مهربانی گفت:
-پسرم دیگه کتر به ما سر میزنی.
-وقت ندارم مادر .خودتون که میدونید .کارم سنگینه .حتی وقت زیادی رو با بهار نمیگزرونم.
فروتن گفت:
-خب کمی به خودت استراحت بده .هم برای تو وهم برای بهار خوبه.
شبنم گفت:
-آره داداش .در ضمن ماهمه یه مسافرت ترتیب دادیم که باید تو بهار هم باشید.
-آه نه الان که وقت مسافرت نیست.
-چرا نیست؟تازه میخوایم برای بهار یه سوپریز داشته باشیم .
-چه سوپریزی؟
-تا یه ماه دیگه تولدشه درسته؟
شاهرخ تایید کرد وشبنم ادامه داد:
-خب میریم مسافرت وتوی یه جای دیگه براش جشن تولد میگیریم.خیلی تو روحیه اش تاثیر داره.باعث میشه خوشحال تر بشه
-حالا میخواین کجا برین؟
-قرار نیست ما تنها بریم .با هم میریم .یعنی تو هم هستی.در ثانی به ویلای خودمون تو شمال میریم دوسالی میشه نرفتیم.
-شمال؟
-آره مگه اشکالی داره؟
-نه نه هیچ اشکالی نداره.
ولی در ذهنش یاد شمال وآن همه خاطرات با بهار زنده شد.خدایا شمال!یادش بخیر .چه خاطراتی که با بهاره در شمال نداشتند ولی حالا.....قرار بود باز هم پا به شمال بگزارد ولی این بار بدون بهاره .خیلی سخت بود .نه..... چطور میتوانست این کار را انجام بدهد؟چطور چشم به سرسبزی ها میدوخت در حالی که بهاره کنارش نبود؟چطور؟
-به چی فکر میکنی پسرم؟
-هیچی به شمال .یادش بخیر.چقدر اونجا رفتیم .خب دیگه من وبهار باید بریم.
-چرا؟شما که تازه اومدید.
-نه دیگه باید برگردیم .بهار عزیزم حاظر شو باید بریم.
فخری گفت:
-اجازه بده بهار چند روزی پیش ما بمونه .گلین خانم دهم چند روزی میره استراحت.
شاهرخ به بهار نگریست.
-تو دوست داری بمونی؟
-آره بابا جون اما تو هم بمون.
-نه تو بمون .اینجا حتما بهت خوش میگزره .منم تنها برمیگردم خونه.
-نه اصلا میام خونه .نمیخوام تنها بمونی .
شاهرخ اورا در آغوش کشید وزمزمه کرد:
-تو تمام زندگی منی .با هم برمیگردیم خونه باشه؟
بهار گونه پدر را بوسید وخندید .پس از رفتن آن دو فخری رو به فروتن کرد وگفت:
-بازم نتونستم بگم.زبونم نمیچرخه .شبنم بهتره تو این کارو انجام بدی.
-مامان من؟اصلا هیچ وقت این کارو نمیکنم .اگه شاهرخ بفهمه منو میکشه .شاهرخ روی این موضوع حساسه .
فخری با لحنی حق به جانب گفت:
-آخه مگه ما میخوایم گناه کنیم ؟بابا خب باید زن بگیره.خیلی ها خواهان شاهرخند .حتی دخترهایی که ازدواج نکردند واون که نمیتونه تا آخر عمرش با یاد بهاره زندگی کنه .تازه بهار هم احتیاج به مادر داره .
فروتن گفت:
-خانم بهتره اجازه بدیم خودش در مورد زندگیش تصمیم بگیره.
-توهم که فقط حرف خودت رو میزنی .اصلا به فکر شاهرخ نیستی.فروتن اون احتیاج به یه مونس داره.
-خودت خوب میدونی که شاهرخ هنوز به یاد بهاره اس واونو فراموش نکرده .هنوز هم روز وشب با یاد اون زندگی میکنه .حالا چطوری میخوای بهش بگی که میخوای براش دوباره زن بگیری ؟در ثانی اون دیگه بچه نیست.مردیه که یکبار ازدواج کرده واگر بخواد دوباره ازدواج میکنه .این بسته به نظر خودشه نه ما.
-ولی.........
-بهتره بیشتر فکر کنی فخری.شاهرخ هنوز آمادگی ازدواج مجدد رو نداره
-درسته مامان .من هم با نظر بابا موافقم .دیدید چطور با شنیدن کلمه شمال تو فکر رفت؟شمال برای اون پر از خاطره است .خاطراتی که با بهاره داشته ومن فکر میکردم دیگه از یاد برده ولی با نم اشکی که گوشه چشماش نشست فهمیدم خاطره ویاد بهاره برای اون فراموش شدنی نیست .شاید بهتر باشه شمال هم نریم فکر کنم بریم حالش بدتر بشه.
-بهتره بریم.حال وهواش عوض میشه .حالا که قرار گذاشتیم وگفتیم میریم درست نیست یکباره بگیم که نمیریم.اگه اون قبول کرد که هیچ در غیر این صورت نباید مخالفتی از طرف ما صورت بگیره تصمیم با شاهرخه.
-ولی پدر......
-ولی نداره بزارید خودش تصمیم بگیره .شاید بیاد وبرای آخرین بار با خاطراتش وداع کنه خدار و چه دیدید....
دیگر سخنی میان آنها رد وبدل نشد هریک در ذهن خود به شاهرخ می اندیشید ودر مورد آینده اش نگران بود .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
درراه بازگشت به خانه شاهرخ در خود فرو رفته بود در افکار خویش غرق بود وتوجهی به اطراف نداشت .
-بابا جون!
سر چزخاند ونگاهش به نگاه زیبا وچشمان شهلای بهار خیره ماند .
-جونم.
-ماهم میریم شمال؟
-چطور مگه؟
-آخه دوست دارم ماهم بریم .شمال حتما قشنگه درسته؟
-آره کوچولوی من شمال خیلی زیباست .
-حالا که خوبه ماهم میریم؟
-نمیدونم.
-بابا جون .مامان هم شمال رو دوست داشت؟
شاهرخ متعجب به دخترک نگریست وپرسید:
-چرا این سوالو میپرسی؟
-خب اگه مامان بود منو میبرد شمال.
شاهرخ حیران پرسید:
-بهار دوست داری ببرمت شمال؟
-آره بابا جون .آره
شاهرخ لبخندی زد وگفت:
-باشه کوچولو میریم.
-بابا جون توهم مثل من دلت برای مامان تنگ میشه؟
شکوفه های اشک در چشمهای شاهرخ جوانه زد ند .اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد .سرش را روی فرمان نهاد بهار غمگین گفت:
-چی شد بابا جون.اگه دوست نداری خب نریم شمال بریم پارک.باشه؟
-نه کوچولو ناراحت نباش چیزی نیست.
بعد در حالی که اشکهایش را پاک میکرد به دخترک که غمگین به او مینگریست نگاه کرد ولبخندی زد .چقدر این حالت او شبیه حالتهای بهاره بود .
-دختر قشنگم .تو هم دلت برای مامان تنگ شده؟
چانه بهار شروع به لرزیدن کرد ناگهان خودش را در آغوش پدر انداخت وبا صدای بلند گریست.
-بابا جون .بابا جون من هم مثل تو مامان رو دوست دارم با این که اونو ندیدم .ننه گلین میگه نباید زیاد در مورد مامان از تو سوال کنم چون تو ناراحت میشی حالا هم نباید میگفتم.
-عزیزم .دختر کوچولوی من.تو هر سوالی که در مورد مامان داشته باشی میتونی بپرسی .منم بهت جواب میدم واصلا ناراحت نمیشم....باور کن عزیزم....حالا دیگه گریه نکن وبخند .آفرین .حالا شدی بهار کوچولوی قشنگ خودم.
-بابا اگه بخندم اونوقت میریم شمال؟
شاهرخ لبخندی زد وبا سر تایید کرد .
آن شب تصمیم گرفت به خاطر بهار وتغییر روحیه ی او به شمال سفر کنند این خبر که او نیز با خانواده اش همراه خواهد شد فخری را بی نهایت شادمان کرد .بهار نیز از ذوق بسیار نمیتوانست آر ام بگیرد .از گلین نیز خواستند تا با آنها برود ولی او این درخواست را نپذیرفت وگفت طاق هوای مرطوب شمال را ندارد وماندن واستراحت را ترجیح میدهد.
شاهرخ کارهای شرکت را منظم کرد وامور را به دست یکی از معاونینش سپرد وبا خانواده اش همراه شد .در تمام طول راه که در حال رانندگی بود کلامی با دیگران صحبت نکرد ودرتمام لحظات در خاطرات خوب گذشته اش فرو رفته بود .به یاد ماه عسلش افتاد که با بهاره به شمال آمده بودند .همین راه .همین جاده وتقریبا همین ساعت بود .بهاره احساس خستگی وخواب میکرد ولی به خاطر شاهرخ میخواست بیدار بماند.
-بخواب کوچولو .خسته ای.
-نمیتونم تو بیدار باشی ومن بخوابم ؟باور کن اگر رانندگی بلد بودم.نیمی از راه رو من رانندگی میکردم تا تو هم استراحت کنی.
-مطمئن باش که خودم یادت میدم .در ثانی بودن تو در کنارم مانع خستگی میشه.
بهاره لبخند شیرینی را نثار چهره مهربان شاهرخ کرد .بعد سرش را به شانه او تکیه داد وچشم برهم نهاد وزمزمه کرد:
-شاهرخ چقدر بودن با تو لذتبخشه .چقدر دوست دارم این جاده بی انتها باشه ومن وتو تا ابد اینطور کنار هم بمونیم .اما من میترسم از اینکه تو ظاهرا با هم باشیم ولی یکدفعه چشم باز کنیم وببینیم با هم نیستیم وتمام اینها به خواب ورویا بوده .شاهرخ قول میدی به من وفادار بمونی وهرگز ترکم نکنی؟
-معلومه .من از اول قسم خوردم مطمئن باش تا زنده ام هرگز ترکت نمیکنم این رو از مرد زندگیت بپزیر وترس رو به دل مهربونت راه نده
-وای خوابم میاد وقتی رسیدیم بیدارم میکنی؟
-معلومه که بیدارت میکنم .من که نمیتونم بی تو پا به شمال بزارم وتنهایی زیبایی ها رو نگاه کنم .
نگاهش را به او دوخت ودید آرام به خواب فرو رفته در حالی که لبخند زیبایی بر لبان کوچک وزیبایش خودنمایی میکرد........
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-حواست کجاست؟مگه قرار نبود به ویلای خودمون بریم؟تو که داری به سمت دریا میری؟
صدای شبنم بود که رشته افکارش را از هم گسیخت .توقف کرد وگفت:
-معذرت میخوام حواسم پرت شد .الان دور میزنم.
فرید همسر شبنم خندان گفت:
-آدم وقتی پا به شمال میزاره محو زیبایی ها میشه وبه کلی حواسش پرت میشه .
فروتن که بیش از دیگران حال شاهرخ را درک میکرد گفت:
-مهم نیست .حواس پرتی مال همه اس .مهم نیست.
ساختمان زیبای وچشم انداز ویلا دوباره مانند موجی اورا به خاطراتش فرو برد همه داخل رفتند ولی شاهرخ گفت لحظه ای بعد خواهد آمد .
-خدای من !اینجا چقدر قشنگه شاهرخ!خدایا مثل بهشت میمونه
-نکنه اینجا برای تو عزیزتر از من بشه؟
-اینجا با تو قشنگی داره .بی تو هیچه .باور کن پسر حسود.
-بیا بریم تو ویلا رو ببین .خسته ای استراحت که کردیم همه جارو میگردیم.
-ولی من نمیتونم دل از اینجا بکنم .خداجون چقدر سرسبزه چقدر دلرباست.
بهاره نفس هایی پی در پی کشید
-میخوام ریه هامو از هوای اینجا پر کنم.میخوام نفس بکشم.
-عزیزم میترسم مریض شی هوا کمی یرده بیا بریم تو.
-نه تو چطور دلت میاد بری تو چهار دیواری اتاق خودت رو حبس کنی واز دیدن این زیبایی ها محروم بشی هان؟
-کی گفته من میخوام خودم رو حبس کنم؟
-شاهرخ بیا بریم کنار دریا.
-آخه الان خسته ایم.
-خواهش میکنم .ببین کم کم داره غروب میشه .میخوام غروب آفتاب کنار دریا باشم من خسته نیستم.
-پس من چی؟
-مطمئن باش غروب دریا رو که ببینی خستگی ات برطرف میشه حالا بریم کنار دریا؟
-باشه بریم.
حالا واقعا شاهرخ در حال رفتن بود .گویی بهاره را کنار خود داشت همراه یکدیگر قدم میزدند.در راه توجهی به اطراف نداشت فقط با بهاره خیالی اش در حال زمزمه کردن بود وراه را با او می پیمود .کنار دریا که رسید باز هم صدای دریا .صدای موج .صدای پرنده ها .صدای خیالی بهاره .خدایا چه محیط سحر آمیزی !شاهرخ گویی واقعا با بهاره بود .
-هی شاهرخ .دریا.........خدا جون من تا حالا شمال نیومده بودم واین اولین باره خیلی هیجان زده ام.
-می فهمم کوچولو .می فهمم.
-شاهرخ بیا پا رو شن ها بذاریم بیا دریا رو حس کنیم.
-باشه هر طور که تو بخوای .فعلا سلطان تویی وزیر دست وفرماندار من!
-تو سلطان قلب منی مهم اینه حالا کفشات رو در بیار باید واقعا دریا رو حس کنی.
-باشه هرکاری که تو بگی وبخوای انجام میدم.
-تو خیلی خوبی پسر .خیلی.
حالا تنهایی با پاهای برهنه روی شنها راه میرفت وموج هر لحظه پاهایش را نوازش میداد وبه او خیر مقدم میگفت ولی در نظر خودش تنها نبود حس میکردبهاره در کنارش راه میرود وبا هم دریا را حس میکنند پس از لحظاتی نششست به دوردستها زل زد .شاید به جایی که فکر میکرد بهاره آنجا بود.
-خدای من !غروب اینجا چقدر زیبا ورویاییه.
-دوست داری اینجا زندگی کنیم.؟
-یعنی تا آخر عمر؟
-تا آخر عمر.
-معلومه .آرزومه ولی حیف که نمیشه.
-تو اراده کنی میشه .هیچ چیز نشد نداره یادت باشه.
-نمیخوام به خاطر من تو دردسر بیفتی.تو تهرون کار وزندگی داری خانواده داری.
-اگه کاری برای تو انجام بدم خیلی هم راضی وخوشحال میشم.
-میدونم تو پسر شیطون هرکاری رو برای من انجام میدی.
قطره ای که بر گونه اش افتاد باعث شد به آسمان بنگرد ...آسمان میخواست برای لحظاتی در سوگواری خورشید مویه کند .قطره ها یکی بعد از دیگری بر سر وروی شاهرخ سرازیر شده بودند .اول آرام ولی بعد تند .دیگر کسی در آن اطراف نبود جز مردی که نگاه گریانش را به آسمان دوخته بود وفریاد میزد:
-آره تو هم گریه کن.به حال من گریه کن .به خاطر بدبختی هایم گریه کن.تو هم بیچارگی های من رو ببین وبه حالم دل بسوزون .آه آسمون. بهاره من الان کجاست؟چرا دیگه کنارم نیست؟چرا باید تنها باشم؟چرا بهاره از من جدا شد؟عشق من واو گسستنی نبود .رشته عشق من واونو به هم متصل کرده بود .آه آسمون .آه خدای مهربون.چرا من باید این قدر بدبخت وبیچاره باشم ؟چرا نباید با بهاره زندگی شاد وخوشی رو سپری کنم؟چرا بهاره دیگه کنارم نیست چرا؟
فریاد زنان از جا برخاست ووقتی بی صدا شد صدایی سبب شد به عقب بنگرد .خدای من واقعا بهاره بود اما غمگین.
-شاهرخ چرا گریه میکنی؟چرا بغض کردی چی شده پسر؟
-بهاره نمیدونی چی میکشم ؟دارم متلاشی میشم.
-پسر خوب تو باید مقاوم باشی صبور باش شاهرخ صبور باش.
-نمیتونم بهاره کاش کنارم بودی.
-همیشه کنارت هستم .فقط باید صدام کنی خواهش میکنم شاهرخ این طوری ناراحتم میکنی.
-چرا رفتی بهاره ...تو که میدونستی من بی تو جز یه مرده متحرک هیچی نیستم پس چرا رفتی؟چرا بهاره؟چرا؟
-شاهرخ به خواسته خدا وند احترام بزار .چهار سال گذشته وتو تونستی تحمل کنی.
-ولی دیگه نمیتونم .دیگه نمیتونم.
-میتونی شاهرخ ...میتونی به خاطر بهار دخترمون.
-بقیه کنارش هستند من میخوام با تو باشم.
-اوه نه شاهرخ .نه . تو نباید بهار رو تنها بزاری اون به تو احتیاج داره
-من هم به تو احتیاج دارم .بهاره دلم برای آغوش گرم ومهربونت تنگ شده....برای حرفهای آروم کننده ات .نوازشهات میفهمی دختر؟ دلم تنگ شده .تنگ شده.
-پاشو شاهرخ بلند شو .بهار تو خونه منتظرته .تو که نمیخوای من ناراحت بشم .تو که نمیخوای چشام گریون وصدام نالان بشه میخوای؟
-نه ...نه نمیخوام.
-پس بلاند شو به زندگی لبخند بزن واین رو بدون که من همیشه کنارت هستم وتو رو تنها نمیزارم من به تو قول دادم .جسمم در کنارت نیست ولی روحم کنارته .همراته .با تو وبهار .برو شاهرخ .برو....
کم کم تصویر بهاره محو شد شاهرخ برخاست وبه آسمان نگریست .صدای رعد وبرقی تمام وجودش را لرزاند .آرام آرام راه ویلا را در پیش گرفت .در حالی که جز مردی شکست خورده وغم دار هیچ نبود.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
در ویلا همه نگران او بودند .فرید به دنبالش رفته بود ولی او را نیافته و بازگشته بود .فروتن نگران جلوی در ورودی ایستاده بود وانتظار مییکشید .از همه بیتاب تر بهار کوچولو بود چنان گریه سرداده بود که گویی جز صدای ناله های او صدایی دیگر در فضا نبود .ناگهان هیبت در هم رفته شاهرخ نمایان شد.لباس هایش خیس وچک چک آب از سر ورویش روان بود.موهایش در هم ریخته وچهره اش درهم.گویی در چشمانش دیگر فروغ زندگی نمی درخشید .همه با دیدن این اوضاع متعجب وضطرب ایستاده بودند ولی بهار با دیدن پدر وبه سویش دوید وخود را در آغوش انداخت .در حالی که اشک میریخت پدر را توبیخ میکرد که چرا اورا تنها گذاشته.
فخری به او نزدیک شد وگفت:
-شاهرخ ....خدای من!کجا رفته بودی؟
فرید سریع پتویی آورد وروی شانه او انداخت .شبنم میخواست بهار را از او جدا کند ولی بهار خود را محکم به سینه ی پدر چسبانده بود ونمیخواست از او جدا شود.
شاهرخ اورا در آغوش کشید وبه طرف شوفاژ رفت.سعی کرد خود را گرم کند فروتن گفت:
-کار درستی نکردی پسرم .تو با این بارون بیرون چه میکردی؟کجا رفته بودی؟
-کنار دریا.
-دریا؟
-میخواستم دریا رو حس کنم .حالم خوبه نگران نباشید .متاسفم که نگرانتون کردم.
فرید گفت:
-من حتی کنار دریا اومدم ولی تو رو ندیدم.
-هیچ کس نمیتونست منو ببینه !هیچ کس...مهم نیست .بهار بهتره بری پیش مادر بزرگ خیس شدی میترسم سرما بخوری.
-من نمیرم .میخوام پیش شما بمونم چرا رفتی؟من هم میام .من تنهایی اینجا نمیمونم .
-من هیچ وقت تنهات نمیزارم هیچ وقت قول میدم.
آن شب شاهرخ در تب سوخت ودر کابوس هایش شیطانی را میدید که قصد آزارش را دارد ولی بهاره پا به میدان میگذاشت وسیاهی را فراری می داد وبا لبخند مهرآمیزی صدا میزد:
-شاهرخ من با تو هستم تو نباید بترسی تو باید مقاوم باشی.
درخواب هم او را صدا میزد:
-بهاره ...بهاره....
دکتر بر بالینش آوردند ولی او بیشتر به یک روانپزشک نیازمند بود تا طبیب .روح شاهرخ نیاز به درمان داشت نه جسمش .روح بیمارش آرام آرام جسمش را نیز بیمار میساخت .در یک جدال بین مرگ و زندگی شاهرخ به خاطر شادمانی روح بهاره به خاطر نگهداری ومراقبت از بهار ماندن وزندگی را برگزید .باز هم میخواست نفس بکشد .فقط به خاطر بهار تنها یادگار بهاره.
چند روزی گذشته بود وحال شاهرخ نسبتا بهتر شده بود .بهار مدام کنارش بود وبا دستهای کوچکش چهره او را نوازش میکرد وبا سخنان شیرینش دل پدر را شاد میکرد.
-بابا جون قول میدی دیگه مریض نشی؟
-قول میدم دخترکم .قول میدم.به خاطر تو زندگی میکنم .نفس میکشم وبه خاطر تو تمام خاطرات رو تو صندوقچه دلم زندونی میکنم تا تو تاراحت نشی وآسایش داشته باشی وخوشحال باشی وهمیشه بخندی .تا روح مادرت از من راضی وخوشنود باشه حالا هم باهم میریم دریا .
به خاطر تولد بهار کوچولو شاهرخ سنگ تمام گذاشت .تمام ویلا را چراغانی کرد .کلی هدیه براش آماده کرد وبرنامه های بسیاری تدارک دید تا بهار کوچولو در تولدش شاد وخوشحال باشد .شبنم با سلیقه بسیار به آذین بندی درون ویلا پرداخت وفرید که عاشق شیرین زبانی های بهار بود .کیک بزرگی را سفارش داد که بهار وقتی آن را دید چنان فرید را بوسید که او از هیجان اشک به چهره آورد ودلش از این همه مهربانی لرزید.
شاهرخ شروع پنج سالگی بهار را به او تبریک گفت وعروسک بزرگ وسخنگویی را به او هدیه داد که بسیار او را شادمان کرد .بهار این عروسک را بیشتر از همه هدیه هایش دوست داشت وبعد از آن هرجا که بود عروسک را نیز همراه داشت .پدر بزرگ ومادر بزرگ ودیگران هدایای بسیاری به او تقدیم کردند وبهار با بوسه های شیرین از آنها تشکر کرد وبا صدای بلند گفت:
-بابا جون خیلی دوستت دارم .همه شما رو دوست دارم .من هیچ وقت این روز رو فراموش نمیکنم .
در راه بازگشت به تهران دیگر غم طنین انداز فضای ماشین نبود .همه صحبت میکردند ومیخندیدند .شاهرخ هم کم وبیش با آنها همراه بود .میخواست خود را در میان دیگران شاد وخرسند نشان دهد تا موجب ناراحتی ونگرانی آنها نشود.

:gol::gol::gol::gol::gol::gol:

روال عادی زندگی از سر گرفته شد.شاهرخ هر روز سرکارش حاضر میشد وسعی میکرد بیشتر از گذشته خود را کار مشغول سازد .شاید برای رهایی از خاطرات تلخ گذشته چنین راهی را برگزیده بود.میخواست جسم وفکرش مدام در حال کار وفعالیت باشد تا کمتر وقت فکر کردن داشته باشد .حتی بسیار ی از کارها را به منزل میبرد وشبها تا دیر وقت بیدار بود .حالا کمتر از گذشته وقتش را با بهار سپری میکرد.بهار هم که میدید پدر به او بی توجه هست سعی میکرد که کتر در مقابل دیدگان او ظاهر میشد وبیشتر وقتش را با رویا عروسکش میگزراند وتمام درد ودل هایش را برای عروسک بازگو میکرد .اگر از ناراحتی هایش میگفت عروسک گریه سر میداد ووقتی او خوشحال وشاد بود عروسک قهقه سر میداد ولی بیشتر اوقات صدای گریه های عروسک طنین انداز اتاق بهار کوچولو بود.
گلین خانم سعی میکرد بهار را شاد وسرحال نگه دارد ولی وقتی مشاهده میکرد این دختر کوچک با یان سن کم اینقدر خوب مسائل را درک میکرد نمیتوانست با سخنان امیدوار کننده او را راضی نماید زیرا میدید هیچ یک از سخنان باعث امیدواری وشادی این کودک نمیشود.در ثانی زمانی که به او میگفت باید بیشتر با پدرش باشد تا پدر به گذشته فکر نکند بهار در جواب می گفت:
-نه گلین خانم پدر دیگه منو دوست نداره ومنو پارک نمیبره .من نمیرم پیشش نمیخوام برم اون فقط دوست داره به مامان فکر کنه .
گلین با شنیدن این جملات از زبان او ناچار سکوت کرد .دیگر حتی با شاهرخ نیز حرفی نزد چون میدانست نصیحت هایش بی ثمر است.
ادامه دارد...........
تا صفحه
70
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز تعطیل بود وشاهرخ در اتاقش سرگرم انجام کار ها وپروندهایی بود که از شرکت با خود آورده بود وبهار هم در اتاقش شرگرم بازی با رویا بود .گلین به دلیل بیماری چند روزی بود که برای استراحت رفته بود .بنابراین روزها شاهرخ بهار را به خانه مادرش میبرد وشبها هم دیر هنگام به دنبالش میرفت واو را با خود می آورد .گرچه سخت بود ولی شاهرخ تحمل میکرد هرچند این مشکلات بیشتر از شاهرخ بر روحیه حساس بهار تاثیر منفی داشت.
صدای زنگ خانه باعث شد که بهار از اتاق بیرون آمده ودر را بازکند .با دیدن عمه وفرید چنان شاد شد که حد نداشت.
-اوه عمه جون .سلام .عمو فرید اومدین پیش ما؟
شبنم در حالی که او را می بوسید گفت:
-بابا خونه اس عزیزم؟
-آره تو اتاقشه .
به پذیرایی رفتند ونشستند .فرید با لبخند گفت:
-تو تنهایی چه کار میکردی؟
-با رویا حرف میزدم عروسکم گلین رفته وما تنها شدیم.
-عزیزم تو تنها نیستی چون گلین چند روز رفته به خاطر همین دلتنگی؟
-خب دلم برای گلین تنگ شده .حوصلم سر میره .میخوام برم پارک اما بابا منو نمیبره .من هم تنهام با رویا حرف میزنم وبازی میکنم اما حالا که شما اومدید با عمو فرید بازی میکنم باشه عمو؟
فرید به زحمت بغضش را فرو داد وگفت:
-باشه عزیزم .هرچی تو بگی.
شبنم که با شنیدن سخنان بهار متاثر شده بود .او را در آغوش کشید وگفت:
-غزیزم من نمیدونستم تو اینقدر سختی میکشی وگرنه زودتر از اینها کاری میکردم عزیز دلم قربون تو برم چرا با من حرف نزدی چرا به من نگفتی؟
-من میرم بابا رو صدا کنم بعد با عمو فرید بازی میکنم.
وقتی بهار رفت شبنم قطرات اشک را از چهره اش زدود وبا افسوس گفت:
-باور نمیکنم شاهرخ اینقدر بی توجه شده باشد اون نباید به خاطر ناراحتی خودش بهار رو نادیده بگیره من باید کاری بکنم اون باید بفهمه که اشتباه میکنه.
فرید گفت:
-شبنم بهتره اول ببینیم اوضاع واقعا از چه قراره بعد اقدام کنیم.
-مگه نمیبینی ؟بهار داره از بین میره .ندیدی زیر چشمهایش چقدر گود افتاده ؟اون یه بچه اس.شاهرخ خیلی بی رحمه که به این بچه توجهی نمیکنه .خدای من....
وقتی بهار در اتاق پدر را باز کرد اورا غرق درکار دید گفت:
-بابا...بابا...
شاهرخ سر بلند کرد وگفت:
-بهار مگه نمیبینی دارم کار میکنم؟پس بهتره بری بازی کنی .من باید کارهام رو تموم کنم.
-بابا جون دعوام نکن .عمه وعمو فرید اومدم ....تو فقط بلدی کار کنی.
شاهرخ با تعجب به بهار نگریست بهار گفت:
-من رفتم پیش عمه با تو کاری نداشتم .اومده بودم صدات کنم.
ودر حالی که بغض گلویش را میفشرد از اتاق خارج شد .شاهرخ افسرده وناراحت پس از لحظاتی برخاست وبه پذیرایی آمد .با دیدن شبنم وفرید با لبخند از آنها استقبال کرد :
-چه عجب؟فکر میکردم ما رو فراموش کردید!
-ما تو رو فراموش کردیم یا تو ما رو؟
-شبنم خودت که میبینی که سرگرم کارم.اصلا وقت سر خاروندن هم ندارم.
-وقتی این همه کار اضافه برای خودت میتراشی نبایدم وقت برای انجام کار دیگه ای داشته باشی.
-بگذریم چطوری شاهرخ جان؟
-ممنونم فرید.تو چطوری؟وضع کارت خوبه؟
-الحمدا...بد نیست .راستش امروز گفتیم بیایم وبه تو یه سری بزنیم تو که به فکر ما نمیفتی.
-شرمنده فرید جان.
-پس بهار کجاست؟
-حتما تو اتاقشه الان میاد من برم میوه بیارم.
-نه تو بشین من میرم بهار رو هم میارم.
شاهرخ تشکر کرد .شبنم به اتاق بهار رفت واو را در حال گریه دید واز دیدن گریه های او وشنیدن حرفهایی که به عروسکش میزد به شدت غمگین شد .
-رویا جون مگه من به بابا چی گفتم؟چرا اونطوری نگام کرد؟راستی رویا اگه مامانم بود چه خوب میشد مگه نه؟کاش مامان میومد ومن وتو رو هم با خودش میبرد .تو چرا گریه میکنی؟تو که مامان داری من مامان تو هستم ...این منم که باید گریه کنم که مامانم رفته تو آسمون پیش خدا .بابا هم فقط کارش رو دوست داره ومنو اصلا دوست نداره.
شبنم دیگه طاقت نیاورد جلو رفت واورا در آغوش گرفت ودر حالی که اشک میریخت گفت:
-کوچولوی من....بهار عزیزم....
مدتی گذشت تا هردو آرام شدند .شبنم دستهایش را طرفین صوت کوچک وزیبای بهار گذاشت وگفت:
-دیگه نمیزارم تنها باشی تو رو باخودم میبرم خونمون.
-ولی بابا...
-جواب بابا با من .حالا راضی شدی؟
-آره میخوام بیام پیش شما عمه.
-باشه ولی باید قول بدی بری صورتت رو بشوری ودیگه گریه نکنی بعد هم بریم برای بابا وعمو میوه وچای ببریم باشه عزیزم؟
-باشه عمه جون.
-آفرین عروسک قشنگم حالا بیا بریم.
برای لحظاتی لبخند روی لبهای کوچک بهار نشست .حتی وقتی کنار شاهرخ بودند بهار به خاطر شوخی های شبنم با صدای بلند میخندید وشاهرخ از شنیدن صدای خنده او شاد شد.به خاطر بی توجهیش نسبت به بهار ناراحت بود ودلش میخواست بیشتر به او محبت کند ووقتش را با او بگزراند ولی نمیتوانست وجود این کودک یاد بهاره را در او زنده میکرد ولی هرچه قدر سعی میکرد آن خاطرات را برای لحظاتی به دست فراموشی بسپارد موفق نمیشد .خاطرات مقابل چشمانش جان میگرفتند وبه بازی در می آمدند ودل شاهرخ را مجروح و نگاهش را گریان میکردند .او از یاد دخترک غافل میشد واز این مساله رنج میبرد ولی کار دیگری از دستش ساخته نبود .
شبنم در میان صحبتهایش رو به شاهرخ کرد وگفت:
-من تصمیم دارم بهار رو چند روزی با خودم ببرم .این طوری مجبور نیستی اونو صبح ببری خونه مامان وشب بری دنبالش .بهار هم خسته نمیشه.
شاهرخ آرام گفت:
-من مخالفتی ندارم اگه خودش بخواد میتونه بیاد.
بهار با هیجان گفت:
-بابا جون یعنی اجازه میدی برم خونه عمه؟پس تو چی؟اصلا تو هم بیا؟
شاهرخ غمگین سر به زیر افکند .این دخترک به خاطر تنهایی او دل میسوزاند در حالی که او حتی لحظه ای به تنهایی دخترش فکر نکره بود .
-نه عزیزم من اینجا راحتم .تو برو با عمه خوش بگزرون من هم به کارهام میرسم وبعد میام دنبالت.
-باشه پس زود بیا.
-هر وقت فرصت کردم میام.
شبنم گفت:
-وقتی گلین خانم خوب شد میارمش .تازه میتونیم بهش بگیم چند روز دیرتر بیاد من میخوام حسابی بهار رو بگردونم.
فرید لبخند زنان گفت:
-خوشگل عمو با من هم به گردش میای؟
-حتما میام.
ساعتی دیگر نشستند وبعد از انکه بهار به کمک شبنم حاظر شد خداحافظی کردند ورفتند .با رفتن بهار شاهرخ نگاهی به فضای خالی خانه کرد ودلش گرفت .حالا دیگر بهار هم نبود روی یکی از صندلی ها خود را رها کرد وبه نقطه ای زل زد.
-باز چی شده پسر ؟نگاش کن.انگار کشتی هاش غرق شده .نکنه از کار بی کار شدی ؟نکنه همه فهمیدن لوسی ومن باید همه جا با تو باشم؟ خدای من .شاهرخ بخند دیگه.
-بی تو انگار تمام بلاهای دنیا روی سرم خراب شدند بهاره.
حالا او را کنار در آشپزخونه میدید حس میکرد گرفته است.
-دوست داری شام چی درست کنم شاهرخ؟
-خرچی که تو بخوای وبخوری.
-اگه نظر منو بخوای هیچی نمیخورم.
-پس بهتره که بگم چی بخوریم.
او شیرین خندید :
-پسر شکمو !من آخه از دست تو چی کار کنم؟
-هیچی بیا بشین پیشم واز کنارم تکون نخور.
-روت زیاد میشه میترسم خطرناک بشی وکار دستم بدی.
-مثلا چه کاری؟
-چه میدونم.
-ای شیطون .صبرکن الان میام حسابت رو میرسم.
یاد دویدن ها ودنبال کردنها وخنده های بهاره وجودش را پرکرد .به آشپزخونه رفت ودر یخچال را باز کرد .دو تخم مرغ برداشت تا درست کند آرام کارها را انجام میداد گویی هنوز در خاطرات محو شده بود
-پس امشب شما میخواین به ما غذا بدید به به ببینیم وتعریف کنیم.
-چیزی درست کنم که انگشتات رو هم بخوری.
-آخه نیمرو هم انگشت خوردن داره؟
هردو خندیدند .صدای خنده ها هنوز در گوشش زنگ میزد وناگهان به خود آمد.دود از ماهیتابه به هوا میرفت .دیگر خبری از نیمرو نبود .ماهیتابه را درون ظرفشویی انداخت وآب را روی آن باز کرد .افسرده به اتاق خواب رفت وخودش را روی تخت رها کرد .چشم به سقف دوخته بود .سوزش اشک را حس میکرد .اشکی از گوشه چشمش پایین میریخت ودر بالش فرو رفت.صدای هق هق گریه شاهرخ در فضا پیچید .عکس بهاره را مقابل چشمانش گرفت وهای های گریست .گریه ی یک مرد .گریه خرد شدن یک انسان عاشق .یک شکست خورده ودرمانده.....
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-عمه جون به بابا تلفن کنیم؟
-برای چی عزیزم؟
-آخه میخوام حالش رو بپرسم دلم براش تنگ شده .اون که وقت نمیکنه زنگ بزنه .پس خودم زنگ میزنم که بدونه دلم براش تنگ شده .
-عزیز دلم .قربون دل کوچکیک ومهربون تو برم .باشه بیا تلفن کنیم .
شبنم شماره منزل شاهرخ را گرفت ولی هرچه صبر کرد کسی گوشی تلفن را بر نداشت.
-مثل اینکه بابا خوابیده بهارجون .جواب نمیده.
-ولی بابا اکثر اوقات بیداره .اون نمیخوابه.
شبنم میدانست که اکنون شاهرخ باز درخود فرو رفته است .خوب شاهرخ را شناخته بود.گوشی را روی دستگاه نهاد وبه بهار که نگران نگاهش میکرد نگریست.
-نگران نباش حتما خوابیده بهتره من وتو هم بخوابیم .
-عموفرید کجا رفته؟
-هنوز تلویزیون تماشا میکنه امان از دست این فوتبال .
برخاستند وبه اتاقی که فرید آنجا بود وارد شدند .فرید چشم به تلویزیون دوخته بود وجز فوتبال که پخش میشد به چیز دیگری توجه نداشت.
-عمو فرید چقدر فوتبال تماشا میکنی؟
فرید مهربان به او خیره شد وپرسید:
-تو دوست نداری؟
-نه عمه دوست نداره.
-آره عمه ی تو من رو هم به زور دوست داره.
وخندید شبنم اخم تصنعی کرد وگفت:
-خیلی بد جنسی .به هرحال تو فوقبالت رو تماشا کن .من وبهار میریم بخوابیم .تو هم همین جا بخواب این هم بالش وپتو .
فرید به شوخی گفت:
-میگم دوستم نداری به همین خاطره دیگه
-بگیر بخواب این قدر هم غر نزن.
وخندان همراه بهار به اتاق خواب رفتند بهار روی تخت داراز کشید وگفت:
-خوش به حال عمو فرید.
شبنم در حالی که کنار او دراز کشیده بود متعجب پرسید:
-چرا خوش بحالش؟
-چون شما همیشه پیشش هستی ومثل بابای من تنها نیست.
شبنماز این که میدید بهار این قدر نگران شاهرخ است متعجب واندوهگین شد .متعجب از این بچه با این سن کم چه روح بزرگی ومهربانی دارد واندوهگین از اینکه در این سن ودوران کودکی این همه رنج واندوه را متحمل میشد.
-تو درست مثل مادرت هستی .همون قدر مهربون ودوست داشتنی.
بهاره ذوق زده نشست وگفت:
-عمه جون میشه از مامانم برام حرف بزنید؟
-خب....
-خواهش میکنم .خیلی دوست دارم از اون بدونم بدونم چطوری بوده .عکسش که خیلی خوشگله ...خودش چی؟
شبنم لبخند زنان گفت:
-باشه تو بخواب تا من برات بگم.
بهاره هیجان زده دراز کشید ومنتظر ومشتاق چشم به شبنم دوخت.
-مامان تو ...زن خیلی زیبایی بود .ساده ومهربون .اون قدر مهربون ودوست داشتنی که بابات عاشق اون شد .بابا شاهرخ .مامانت رو خیلی دوست داشت .مامانت هم اونو خیلی دوست داشت .مامانت با سادگی ومهربونیش همه رو عاشق خودش کرد .همه دوستش داشتند .یادمه روزی که رفتیم خواستگاریش وقتی مامانت وارد شد همه با دیدنش به هیجان اومده بودیم .چقدر ساده ولی باوقار بود .اون قدر چهره اش شیرین ودوست داشتنی بود که مامان بزرگ از همون لحظه عاشقش شد .همیشه روی لبهای قشنگ مامانت لبخند خودنمایی میکرد با همه مهربون بود وهمه رو دوست داشت تو رو هم خیلی دوست داشت دلش میخواست تو رو ببینه .آخ که چه نقشه هایی برای تو کشیده بود .با پدرت قرار بود کلی برنامه تدارک ببیند ولی....
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار که هیجانزده بود وهم نم اشکی چشم های قشنگش را نمناک کرده بود با صدایی لرزان پرسید:
-عمه من که اومدم دیگه مامان رفت ومن ندیدمش .منو دوست نداشت نه منو دوست نداشت .اگه من نبودم مامان بهاره زنده بود.
-عزیز دلم این چه حرفیه ؟خدا نخواست که مامان بهاره بیشتر از این زنده باشه .چرا این فکر رو میکنی؟
بهار به گریه افتاد وبا هق هق گفت:
-گلین میگه من که به دنیا اومدم مامانم مرد .پس همه اش تقصیر منه .
شبنم او را در آغوش کشید وهمراهش گریست .واقعا نمیدانست به او چه بگوید .چرا او باید فکر میکرد که وجودش باعث مرگ مادرش شده؟چرا باید این قدر افسوس بخورد ومدام خود را مقصر بداند؟
برایش گفت که او تقصیری ندارد واگر این حرفها را بزند روح مادرش ناراحت میشود ولی بهار آرام نمیگرفت.
شبنم باخود تصمیم گرفت از فردا بهار را به گردش ببرد ونگزارد لحظه ای به مسائل دیگر بیندیشد .با این فکر بهار را که با آن چهره معصوم به خواب رفته بود در آغوشش فشرد وخوابید .
صبح بعد از صرف صبحانه شبنم همراه بهار به گردش رفتند .پارک .باغ وحش وسینما و... تا شب گردش کردند .شب وقتی به خانه بازگشتند فرید میز شام را چیده ومنتظر آنها بود .با ورود آنها خندان به استقبالشان رفت .بهار هیجانزده از گردش آن روز تعریف میکرد .شوق او به فرید نیز سرایت کرد وباعث شد با او بازی کند وشادی اش را تکمیل کند.
تا چند روز این روال ادامه داشت .بهار شاداب شده بود از چشم هایش برق زندگی انعکاس میافت.لپهایش گل انداخته ولبهایش خندان بود .یکی دوبار شاهرخ از محل کارش با شبنم تماس گرفته وحال بهار را پرسیده بود وشبنم تو ضیح داده بود که او خیلی شادمان است واز شاهرخ خواسته بود یکی از این روزها را با آنها سپری کند ولی شاهرخ قبول نکرد زیرا به شدت با خلوت خودش در خانه انس گرفته بود.
شبنم اندوه اورا درک میکرد ولی کاری از دستش ساخته نبود بهار را میتوانست با تفریحات سرگرم کرده وتا حدودی از غم درونی اش بکاهد ولی شاهرخ بچه نبود تا با این مسائل غم هایش را به دست فراموشی شپرده وشاداب شود .شاهرخ حتی دیگر احساس جوانی هم نمیکرد.در اوج جوانی طاقت فرسای پیری بر وجودش چنگ انداخته بود .درونش روز به روز متلاشی تر میشد ولی نمیخواست دیگران از اسرار درونی اش آگاه شوند .نمیخواست دیگران شاهد خرد شدن ونابود شدنش باشند.
بالاخره پس از یک هفته غیبت بهار دلش برای او تنگ شد وتصمیم گرفت به دیدنش برود .میدانست باید به خانه مادرش برود زیرا شبنم قبلا به او گفته بود به آنجا میروند.
فخری نیز پس از شنیدن سخنان شبنم در مورد زندگی وروحیه شاهرخ وبهار تصمیم گرفته بود صحبت نهایی درباره ازدواج مجدد شاهرخ را مطرح کند هرچند که فروتن هنوز مخالف بود وقتی شاهرخ به آنجا آمد همه متعجب شدند زیرا انتظار دیدنش را نداشتند .بهار با دیدن او چنان هیجان زده شد که خودش را در آغوش او انداخت وچهره اش را بوسه باران کرد.شاهرخ نیز با دلتنگی تمام اورا در آغوش میفشرد ومیبوسید ومیخواست اورا حس کند .میخواست دخترش را باور کند .دخترک قشنگش.چطور توانسته بود یک هفته دوری از او را تحمل کند؟
وقتی همگی نشستند صحبتهای متفرقه بین آنها رد وبدل شد تا اینکه فخری گفت:
-پسرم تا کی میخوای به این طور زندگی کردن ادامه بدی؟خودت رو هلاک میکنی.
-مادر من راحتم .من وبهار دونفری تو اون خونه راحتیم مگه نه عروسکم؟
-درسته مامان بزرگ ما تو خونه مون تنها نیستسم .تازه مامام بهاره هم هست.
فخری عصبی گفت:
-خدایا ببین از بس خیالبافی کردی .به این بچه هم سرایت کرده .من نمیدونم تو چطور میتونی جلوی این بچه این کارو بکنی واز این حرفها بزنی که این طفلک فکرکنه بهاره زنده اس .شاهرخ به فکر وخودت واین بچه باش.
-دیگه چطوری به فکرش باشم؟سعی میکنم درحد توانم کار کنم تا در رفاه واسایش باشه.سعی میکنم طوری تربیت بشه که مستقل باشه وبتونه بدون مادر گلیمش رو از آب بکشه.
-عزیزم رفاه که تمام زندگی نیست .اون به کسی احتیاج داره که درست تربیت کنه وراه زندگی رو نشونش بده.
-گلین چه کاره اس؟اون برای همین کارهاست دیگه.
-اون یه پیرزنه که فقط از بچه تو مراقبت وپرستاری میکنه.
-خب یه پرستار دیگه من به خاطر همین مسائل برای بهار پرستار می گیرم.
-پسر تو چرا متوجه نیستی ؟اون به یه مادر احتیاج داره.
شاهرخ در حالی که سعی میکرد بر اعصابش مسلط باشد با عصبانیت گفت:
-آخه مادر از کجا براش یه مادر بیارم؟از یک جسم مرده که زیر خاکه چطوری براش مادر بسازم؟چطوری؟
فروتن عصبانی به فخری نگریست وگفت:
-کافیه بهتره این قدر آزارش ندی.
ولی فخری که میدید عمده مطالب را بیان کرده ادامه داد:
-ببین شاهرخ پسرم من نگران تو هستم .آخه کدوم مادری بد فرزندش رو میخواد ؟کدوم نادری میخواد باعث ناراحتی پسرش بشه؟من به خاطر خودت میگم تو باید به فکر خودت وآینده این بچه باشی .
شاهرخ درمانده پرسید:
-میگی چه کار کنم مادر جان؟
-ببین ...من ...میگم که تو باید دوباره ازدواج کنی .با ازدواج مجدد هم خودت حال وهوات عوض میشه وهم بهار میتونه یه مادر داشته باشه .الان اون بچه اس میتونه وجود یه مادر دیگه رو قبول کنه .ولی بعدا که بزرگتر بشه مشکل میشه به قبول این مساله وادارش کرد.اگر موافق باشی من کمکت میکنم منظورم این نیست که با ازدواج کردن یاد وخاطره بهاره رو فراموش کنی.ماهم اونو دوست داشتیم وهنوز یادش در ذهنمونه .ولی با افسوس خوردن که اون زنده نمیشه میشه؟
شاهرخ در حال انفجار بود .نه نمیتوانست چنین درخواستی را قبول کند وای...ناگهان برخاست وفریاد زد:
-بس کن...بس کن....تمومش کن.دیگه نمیخوام بشنوم نمیخوام چرا دست از سرم بر نمیدارید؟چرا راحتم نمیزارین؟بهار به مادر احتیاج نداره .بهار به سرپرست دیگه ای جز من نیاز نداره .شما لازم نیست فکر زندگی من باشید .من هنوز با بهاره زندگی میکنم ودر نظر من اون نمرده داره تو خونه با من زندگی میکنه .الان مهم نظرمنه من بهش قول دادم تموم وجودم رو به اون هدیه دادم .مالک وجود من .روح من.تمام هستی من بهاره اس .چرا نمیخواین من رو درک کنین چرا؟بهار به مادر احتیاج نداره چون بهاره مادر واقعی اونه .مگه یه آدم چند تا مادر میتونه داشته باشه چند تا ؟راحتم بزارید راحتم بزارید....
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ همچنان فریاد میزد .بهار از شنیدن صدای بلند او ترسیده بود یعنی همه ترسیده بودند .فخری هرگز فکر نمیکرد چنین عکس العملی را از او ببیند .تمام وجود شاهرخ در حال لرزیدن بود .یخ کرده بود .بند بندش در حال گسیختن بود.دندانهایش به هم میخورد.از خشم وعصبانیت در حال انفجار بود دست بهار را گرفت وفریاد زد:
-دیگه نمیخوام بعد از این از زبون هیچ کدوم شما چنین چرندیاتی رو بشنوم نمیخوام.
خواست برود که فروتن برخاست وگفت:
-آروم باش شاهرخ .مادرت ...مادرت منظوری نداشت .فقط نگران توئه .من ازت معذرت میخوام آروم باش پسرم.
-چطوری آروم باشم؟شماها حتی میخواین روح بهاره رو هم ازمن بگیرید .شماها .همه سنگ دل هستید .بی رحم ها ....
ورفت چنان رفت که آنها حس میکردند در این رفتن دیگر بازگشتی نخواهد بود .فخری تا لحظاتی مات ومبهوت وبی حرکت نشسته بود .همه سکوت کرده بودند .فروتن نگاهی عصبانی به فخری کرد وبه طبقه بالا رفت .شبنم نیز سعی میکرد مادرش را آرام کند .فرید مات ومتحیر بر جای نشسته بود.
شاهرخ پشت فرمان بود وبا سرعت بسیار میراند .بهار از ترس .خود را جمع کرده ونشسته بود .حتی از نگاه کردن به شاهرخ میترسید .صدایش در نمیامد مبادا بر سرش فریاد کشیده شود .به خانه رسیدند شاهرخ بی توجه به ترس او فقط گفت:
-پیاده شو.
وارد خانه شدند وشاهرخ یکراست به اتاقش رفت ودر را بست چنان عصبانی وناراحت بود که فقط خودش را روی تخت رها کرد وبه نقطه ای زل زد وبی حرکت .گویی مرده بود.
بهار ترسان به اتاق خودش رفت ورویا را در آغوش کشید وآرام گریست تا شب در آن حال باقی ماندند .با فرا رسیدن شب ترس وجود کوچک بهار را فرا گرفت .برای اولین باربود که میترسید .دلش میخواست آغوشی باشد تا به آن پناه ببرد ولی افسوس هیچ کس نبود .بالاخره از اتاق خارج شد وبه طرف اتاق پدر رفت .آرام در گشود .پدر را بی حرکت وخوابیده روی تخت دید .میترسید صدایش کند با این حال زمزمه کرد:
-بابا جون ...با...با ...بابا جون....
شاهرخ سر بلند کرد وتازه او را با چشمانی اشکبار ونگاهی هراسان دید نشست آه خدایا .تازه به یاد میاورد که بهار را با خود به خانه آورده .پرسید:
-چی شده؟چرا گریه میکنی؟
بهار ترسان زمزمه کرد:
-من میترسم ....میترسم بابا جون .
وزد زیر گریه .
شاهرخ برخاست اورا در آغوش کشید ونوازشش کرد .روی تخت نشست در حال که بهار را در آغوشش گریه میکرد.
-نترس عزیزم.من رو ببخش .حالم خوب نبود وتو رو فراموش کردم.معذرت میخوام .حالا دیگه گریه نکن .قول میدم تنهات تزارم وتو نباید بترسی.
-بابا تو سرم داد زدی .من میترسم .من از تاریکی وتنهایی میترسم ...تو منو دوست نداری من میدونم.
-این چه حرفیه کوچولوی قشنگم ؟تو تمام زندگی منی...تو ...عزیزم....
واو را به سینه چسباند وبر سرش بوسه زد .خوب میدانست بهار حقیقت را میگوید .به پنجره نگریست .بهاره انجا گریان ایستاده بود وزمزمه میکرد:
-دختر کوچولوی من !عزیز دل من !بیچاره دخترک من....
شاهرخ آرام زمزمه کرد :
-بهاره قول میدم دیگه بهار رو تنها نذارم قول میدم.
وگریست .بهاره با اندوه لبخندی نثار نگاه تب دار شاهرخ کرد .گویی سپاسگذار او بود که بهار را در آغوش دارد واو را تنها نگذاشته.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار دخترک زیبا وثمره ی عشق شاهرخ وبهاره حالا کم کم طعم خوشبختی وشادی میچشید .از اینکه پدر را در کنار خود داشت شاداب بود .شاهرخ روزهای تعطیل خودرا به بهار اختصاص داده بود تا هر طور که او میخواهد سپری کنند وبهار دیگر کمبودی حس نمیکرد مگر نبود گلین .دوست داشت در شاهاتی که پدر سرکار بود گلین در خانه باشد ولی از روزی که مریض شده بود وبرای استراحت رفته بود هنوز بازنگشته بود .پیرزن را بسیار دوست داشت.
در یکی از همین روزها که انتظار بازگشت گلین به خانه را میکشید با واقعیتی روبه رو شد که اورا بسیار افسرده ساخت .آن روز در خانه تنها بود شاهرخ زودتر از معمول از سر کار بازگشته ودر حال استراحت بود تلفن زنگ زد بهار گوشی را برداشت ولی پس از لحظاتی گوشی را به سوی پدرش گرفته وگفت با او کار دارند او نیز بعد از سلام واحوالپرسی فهمید طرف صحبتش دختر گلین خانم است.از صدای افسرده وغمگین دختر مظطرب شد وپرسید:
-حال گلین خانم چطوره؟کی برمیگرده؟
که آه از نهاد دختر برآمد وبا گریه واندوه گفت:
-مادرم ...مادر بیچاره ام مرد.....
-چی؟چی گفتی؟...امکان نداره...آخه چطوری؟
صدای بوق اشغال بود که بر سر شاهرخ چون پتک فرودآمد گوشی را روی دستگاه قرار داد:
-بابا چی شده ؟گلین برمیگرده؟حالش خوب شده؟
به بهار نگریست خدایا چگونه به او بگویم گلین دیگر باز نخواهد گشت؟چطور بگویم گلین برای همیشه ماراترک کرده است؟
-بابا ....چرا حرف نمیزنی؟مریضی گلین طول کشیده؟هنوز خوب نشده؟به من بگو....
به طرفش رفت ودستهایش را روی شانه های کوچک او نهاد .پس از لحظاتی با جملاتی منقطع گفت:
-عزیزم گلین رفته.....به یه ....مسافرت.
-مسافرت؟
-آره عزیزم مسافرت.
-خب کی برمیگرده؟چرا نیومد از من خداحافظی کنه؟
-آخه چطور بگم ؟اون.....
برخاست عصبی شده بود .به این سو و آن سو میرفت .نه نمیتوانست حقیقت را بگوید .نمیتوانست باز دخترش را به یاس ناامیدی دعوت کند .نمیتوانست باز هم گلبوسه اندوه را بر لبهایش والماس درخشان اشک را به چشمهایش هدیه کند .
هنوز با خانواده اش نیز در قهر بود ونمیتوانست از آنها کمک بگیرد.
-بابا چرا اینقدر ناراحتی؟بریم خونه گلین؟شاید هنوز....
-نه نمیریم.
-چرا؟بابا گلین کجا رفته؟
-رفته ....رفته به یه مسافرت.
بهار ناراحت گفت:
-ولی گلین قول داده بود من رو تنها نذاره وهمیشه کنارم بمونه.
اشک در چشم های شاهرخ شروع به شکفتن کرد .چرا آدمیان این قدر نامهربان شده بودند وهرگز به قولشان وفادار نمیماندند ؟یادش آمد که بهاره همچنین قولی را به شاهرخ داده ولی وفا نکرده بود.حال گلین نیز چنین قولی را به بهار داده.ولی او نیز وفا نکرده بود.بهار دست پدر را گرفتوگفت:
-تو نمیخوای به من بگی گلین کجا رفته بابا جون؟
شاهرخ مقابل او روی زمین نشست پس از لحظاتی که چشم در چشم های زیبای بهار روخته بود گفت:
-گلین رفته پیش خدا.
-همون جایی که مامان بهاره رفته؟
شاهرخ سر به زیر انداخت .نمیخواست دخترک اشکهایش راببیند ولی میخواست بهار را قانع کند که گلین بر نمیگردد .هرگز .بهار کنجکاوانه چهره پدر را نظاره میکرد گویی میخواست بیش از آنچه پدر گفته را از چهره اش بخواند ولی جز اندوه ونا امیدی هیچ نمیدید.
-گلین کیاز پیش خدا برمیگرده؟
سوالات پی در پی او قلب شاهرخ را تکه تکه میکرد.
-اون دیگه بر نمیگرده .میدونی عزیزم کسی که بره پیش خدا دیگه دوست نداره کنار ما آدمها برگرده .همون جا میمونه واز اون بالا ما آدمها رو تماشا میکنه.
-مثل مامان بهاره؟
-آره عزیزم مثل مامان بهاره .الان اونم مارو تماشا میکنه.
-بابا .....چرا گلین رفت پیش خدا؟
-نمیدونم ....نمیدونم.
چانه ی کوچک بهار شروع به لرزیدن کرد وصدای گریه اش فضای را پر کرد .دختر کوچک احساس کرد تنهای تنها در یک محیط تاریک وتنگ ایستاده اندام کوچک ولرزانش را به پدر نزدیک وگفت:
-بابا ....بااباجون .من میترسم .چرا گلین رفت؟مگه کلین مارو دوست نداشت؟یعنی خدا رو بیشتر از من دوست داشت؟آخه میگفت بهار تو رو از همه توی دنیا بیشتر دوست دارم ولی دروغ میگفت .همیشه به من میگفت مبادا دروغ بگی ولی خودش دروغ گفت.
-گلین قول داده بود من رو تنها نذاره وهمیشه کنارم بمونه .چرا بابا جون ؟چرا؟چرا همه ما رو تنها میزارن؟مامان بهاره تو رو تنها گذاشت وتو مدام گریه میکنی گلین هم منو تنها گذاشت.
دیدن زار زدن های بهار در آغوش شاهرخ که غریبانه میگریست زجرآور بود .گویی با دیدن ضجه های بهار داغ دل شاهرخ هم تازه شده بود.پس از مدتها باز به چشمهایش اجازه خروش داده بود اجازه طغیان!
گلین رفته بود برای همیشه .همانطور که روزی بهاره رفته بود .بهار با فهمیدن این خبر ناگوار در بستر افتاد .در تب میسوخت ومدام مامان بهاره وگلین را صدا میزد .وقتی چشم میگشود ترسان ولرزان خود را به آغوش شاهرخ که غمگین وگریان در کنار بستر او اشک میریخت میسپرد وبا نوازش های او دوباره دیده برهم می نهاد ومیخوابید .ولی دریغ از آرامش .خانواده اش هم از این خبر مطلع شده وهر روز به دیدن آنها میرفتند .فخری بسیار برای بهاره وشاهرخ دل میسوزاند وشبنم سعی در پرستاری بهتر تاز بهار داشت.این واقعه به کابوسی تبدیل شده بود .روزها به سختی میگذشتند بهار کم کم از بیماری بهبود میافت.شاهرخ برای لحظاتی کوتاه هم او را تنها نمیزاشت .مدام برای او از خوبی ها سخن میگفت وبا جملات امیدوار کننده روح دخترک رفته رفته بهبود میبخشید.
یک ماه گذشت .شاهرخ مدام بهر را به گردش میبرد دلش میخواست بها او را چهره ای خندان ببیند واو نیز شاد شود با مهربانی های بی وقفه شاهرخ بهار بهبودی کامل یافت وکمتر به از دست دادن گلین ونبود او فکر میکرد شاید هم دیگر به نبودن گلین عادت کرده بود وبا وجود پدری مهربان مثل شاهرخ همه چیز را فراموش کرده بود.
شاهرخ هم با وجود بهار واین همه تنوع ایجاد کرده در زندگیش روحیه ی بهتری یافت وچهره اش بشاش تر از پیش نشان میداد.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزهای گرم تابستان فرارسیده بود .شاهرخ وقتی به سرکار میرفت بنا به پیشنهاد شبنم بهاررا پیش او میگذاشت ودر طول روز چندین بار با خانه شبنم تماس میگرفت وبا بهار صحبت میکرد .شبنم ودیگر اعضای خانواده هم از اینکه میدیدند شاهرخ از نظر روحی بهبود یافته و رفتارش با بهار بسیار خوب شده خرسند بودند.
-بابا جون امروز تعطیلیه درسته؟
شاهرخ تایید کرد وادامه داد:
-پس باید بریم گردش .درسته؟
-باز هم آره چطور مگه؟
-من نمیخوایم بریم گردش .دوست دارم تو خونه بمونیم وبا هم صحبت کنیم.
شاهرخ خندان بهار را در آغوش کشید وگونه اش را بوسید .
-باشه عزیزم حالا دوست داری از چی حرف بزنیم؟
-ناراحت نمیشی که بگم از چی حرف بزنیم؟
-معلومه که نمیشم شیرینم حالا بگو.
-میشه از....از مامان بهاره حرف بزنیم.؟
لبخند روی لبهای شاهرخ خشک شد بهار غمگین پرسید:
-ناراحتت کردم بابا جون؟
-نه....نه دخترم.میشه از این تصمیم صرف نظر کنیم؟
-باشه بابا جون .میدونستم ناراحت میشی .قول میدم دیگه تکرار نکنم.
-عروسک قشنگم .بابا هیچ وقت از دست تو ناراحت نمیشه .حالا برو بازی کن .
-چشم.
وبه سوی اتاقش رفت ورویا را در آغوش کشید ولبخندی زد وگفت:
-من بابا رو ناراحت کردم ولی قول دادم دیگه این کارو نکنم حالا بیا من وتو با هم بازی کنیم .بابا هم خستست .حالا میخوابه.
ولی شاهرخ نخوابید .چشم بر هم نهاد وچهره زیبای بهاره را در خیال نظاره کرد .
-شاهرخ جان خسته ای؟
-دلم واست تنگ شده .برای نگاهت .خنده هات ونوازشها ی گرمت .صدای گوش نوازت.
-باز هم که شروع کردی .بهار کنارتوست مثل من. اون دختر ماست شاهرخ.
-دل من تو رو میخواد .
-شاهرخ.....
چشم گشود .بهاره روی مبلی روبروی او نشسته بود .نگاهش میکرد ولبخندی هم روی لبهایش خودنمایی میکرد .
-با من قهری شاهرخ؟
شاهرخ اندوهناک سر را به چپ وراست تکان داد .
-پس چرا با من حرف نمیزنی ؟امروز کلی حرف برات دارم .میتونی بخندی....باز که ساکتی شاهرخ .خیلی خب تو حرف نزن در عوض من اونقدر حرف میزنم تا تو سردرد بگیری.
-خب بگو خانمی قشنگ من.
-امروز رفتم خونه مامانم .اولین خبر خوب .یه خواستگار برای خواهرم اومده .جوون خوبیه .لایق ومهربون .
-مگه تو اونو دیدی؟
-نه ولی تعریفش رو شنیدم.
-شنیدن کی بود مانند دیدن؟هرچی باشه از این داماد اولی شما که بنده باشم .بهتر نیست.
-این که حقیقت داره ولی خوب یک کمی هم از این یکی داماد باید تعریف کنیم که دلش نشکنه دروغ میگم؟
-نه....تو همیشه راست میگی .حالا بیا اینجا ببینم .خبر تو فقط همین بود؟
-.....خبر دیگه اینکه....مژدگونی بده تا بگم؟
-هرچی بخوای .فقط بگو که دلم آب شد.
-ما....یعنی من وتو در آینده ای نه چنندان دور .صاحب یک کوچولوی دوست داشتنی میشیم.
دهان شاهرخ باز مانده بود .کوچولو ؟یعنی....یعنی....
-تو.....
-باور نکردی؟میدونستم ذوق زده میشی ولی دیگه نه تا این حد که زبونت بند بیاد.
یا آن لحظه روح وحال شاهرخ را دگرگون کرد.یادش آمد که چطور با شنیدن این خبر ،چهره بهاره را بوسه باران کرده ویک سرویس طلای زیبای گران قیمت نیز به این مناسبت به او هدیه داد .یک جشن بزرگ خانوادگی ترتیب داده بود .چه زود گذشت .کاش هرگز بچه دار نمیشدند در آن صورت بهاره زنده میماند ....ولی نه حالا دیگر نباید این حرف رو میزد .حالا بهار کوچولو بود وباید به او فکر میکرد .اگر بهاره نبود برای شادی روح او باید بهار را با عشق بهاره بزرگ میکرد.
تا صفحه 90
ادامه دارد................
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-مادر باید دنبال یه پرستار خوب باشم .نمیتونم تا ابد بهار رو اینجا و اونجا بذارم.
-این بار دیگه دنبال پرستار پیر نباش .
-برای من فرقی نمیکنه .فقط میخوام تو کارش خبره باشه هم خانه داری بلد باشه وهم پرستاری.
-گمونم به شبنم بگی بهتر باشه .شاید اون زودتر بتونه چنین کسی رو پیدا کنه.
-اگر شما بگین ممنون میشم .چ.ن شاید نتونم تا چند روز اونو ببینم .کارهام زیاده.
-باشه من باهاش صحبت میکنم.
در این لحظه فروتن همراه بهار از بیرون امدند .چهره ی بهار از شادی گل انداخته بود.
-سلام مامان بزرگ سلام بابا جون .اگر بدونید چقدر خوش گذشت .بابا بزرگ اون قدر منو سوار بازی های جورواجور کرد که خدا میدونه .
فخری شادمان او را در آغوش کشید وگفت:
-قربونت برم.بگو ببینم دوست داری اینجا پیش من وبابا بزرگ بمونی؟
-اگه بابا جونم هم باشه آره میمونم .
-واگه باباجونت نباشه چی؟
-نه....نمیمونم .من که نمیتونم بابا جون رو تنها بذارم.
فخری لپ او را کشید وبوسید به شاهرخ را نگریست وگفت:
-تو باید قدر این عروسک کوچولو رو بدونی که اینقدر به فکر توئه .
-میدونم مادر جون .میدونم.
وبا محبت به بهار خیره شد.
فخری موضوع پرستار را با شبنم درمیان گذاشت .به نظر فخری آنها باید کسی را برای پرستاری انتخاب میکردند که هم جوان باشد وهم در کارش ماهر .شبنم نیز نظر مادر را قبول داشت .بعد از کمی تفکر به یاد یکی از دوستان قدیمی اش افتاد که حرفه ی پرستاری کودکان را انتخاب کرده بود .دختر خوبی بود وبه قول خود شبنم مهربان ودوست داشتنی .
((ستایش))همان کسی بود که شبنم به مادرش معرفی کرد.از خانواده ی سر شناس ومتمولی بود واین حرفه را فقط به خاطر عشق به بچه ها انتخاب کرده بود وسابقه کار در یک مهدکودک را داشت .وقتی شبنم با او ملاقات کرد ودرخواستش را مطرح کرده بود ستایش با کمال میل پذیرفته بود .قرار شد شبنم روزی را انتخاب کند تا شاهرخ بتواند با ستایش ملاقات کند واو نیز از بابت پرستار خیالش آسوده شود.
-ببین شاهرخ .این خانم که گفتم خیلی وقت شناس ودر کارش هم جدیه.
-من نمیخوام زیاد خشک ورسمی باشه وبا بهار بد رفتاری کنه.
-نه دیوونه .منظورم این بود که کارش براش مهمه .تو نباید فکر کنی که اون....
-خیلی خب ....خیلی خب...بابا تسلیم.حالا قراره کی بیاد؟
-قرار شد فردا ساعت 7 بیاد خونه ی تو .باید راس ساعت 7 خونه باشی هر چیز رو میخوای بگی مطرح کنی.
-باشه سعی میکنم.
-بهتره با بهار هم صحبت کنه.
-باشه امر دیگه ای ندارید؟
-نه مواظب خودت وبهار باش.متاسفانه فردا من نمیتونم بیام .چون وقت دکتر دارم.
-مگه مریضی؟
-نه ولی...باشه بعد که مطمئن شدم به تو هم میگم .فعلا خداحافظ.
شبنم رفت وشاهرخ به ادامه ی کارهای مربوط به خودش پرداخت .شب هنگام زمانی که برای خواب آماده میشدند بهار را در رختخوابش جای داد وگفت:
-خب بخوابی عزیزم.
-تو هم همینطور بابا جون.
-راستی یادم رفته بود که بگم فردا مهمون داریم .یه خانم که اگر پذیرفته بشه پرستاری تو رو به عهده بگیره .
-یه پرستار؟
-بله دیگه مجبور نیستی هر روز به خونه عمه یا مامان بزررگ بری .تو خونه پیش پرستارت میمونی چطوره؟
-اگه بیاد منو دیگه تنها نمیزاره؟
-چرا باید تو رو تنها بزاره؟
-خب اگه مثل گلین....
-آه نه کوچولو ....نه تو رو تنها نمیزاره.
-قول میدی؟
-میشه قول ندم؟
-باشه بابا جون.
بعد گونه ی او را بوسید وشب بخیر گفت .شاهرخ نیز پس از بوسیدن او به اتاقش رفت وسعی کرد بخوابد .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز بعد آنقدر مشغول بود که گذر رمان را فراموش کرد فقط زمانی که سر بلند کرد وچشمش به عقربه های ساعت دیواری اتاق افتاد مثل برق از جا پرید دقیقا یک ربع به هفت بود .سریع حاظر واز شرکت خارج شد خودش هم نمیدانست که چرا اینقدر عجله میکند شاید به خاطر تاکیدهای شبنم بود که گفته بود پرستار بسیار وقت شناس است.
از یک چراغ قرمز رد شد ودر یک تقاطع ناگهان با ماشینی که با سرعت در حال حرکت بود تصادف کرد البته نه بطور جدی .شاهرخ کلافه پیاده شد وبه راننده ماشین نگاه کرد وعصبانی گفت:
-خانم حواست کجاست ؟مگه تابلو رو نمیبینی؟
راننده اتومبیل که دختری جوان بود خجالت زده گفت:
-معذرت میخوام آقا من عجله داشتم باور کنید....
-خیلی خب اگه بخوایم منتظر بمونیم پلیس بیاد تکلیف رو روشن کنه خیلی طول میکشه ومن اصلا وقت ندارم.
- من میدونم که تقصیر از من بود میتونم کارت ماشین رو....
-لازم نیست بهتره حواستون رو بیشتر جمع کنید.
وپشت فرمان ماشین قرار گرفت ودنده عقب رفت.به سرعت از کنار ماشین تصادفی گذشت .زن جوان هم که عجله زیادی داشت بلافاصله سوار شد وخوشحال بود از اینکه راننده سماجت به خرج نداده واورا معطل نکرده است.
دقیقا راس یاعت 7 خود را به خانه رساند .آن روز بهار را در خانه تنها گذاشته بود ولی در طی روز مدام با او تماس گرفته وحالش را پرسیده بود .
وقتی وارد خانه شد بهار به گرمی از او استقبال کرد
-خوبی دخترم هنوز کسی نیامده؟
-نه بابا جون من تنهام.
در این لحظه صدای زنگ خانه باعث شد شاهرخ به طرف در برود وآن را بگشاید ولی از دیدن شخص پشت در برجا میخکوب شد .
-سلام من .....
طرف مقابل هم از دیدن شاهرخ متعجب شد.آن شخص کسی بود که شاهرخ با او تصادف کرده بود.
-شما؟
-معذرت میخوام .رهنما هستم وشما باید آقای فروتن باشید درسته؟
-بله بله بفرمایید .خیلی خوش اومدید.
او وارد شد وبا راهنمایی شاهرخ داخل سلن پذیرایی روی میلی نشست .بهار با لبخندی وارد شد وسلام کرد .ستایش نیز با دیدن کوچولوی قشنگی مثل او خندان وبا محبت گفت:
-سلام عزیزم بیا اینجا ببینم .وای چقدر ناز وملوسی.
در این لحظه شاهرخ با سینی چای وارد شد وپس از تعارف روی مبلی نشست وگفت:
-پس شما خیلی وقت شناس هستید .درسته ؟طوری که به خاطر بد قول نشدن خودتون با دیگران تصادف میکنید.
-من متاسفم .راستش هنوز باورم نمیشه شما همون شخصی هستید که باهاش تصادف کردم.از بدشانسی من بود که به اون شکل با شما آشنا شدم .به هرحال بازم از شما عذر خواهی میکنم.
-مهم نیست .فراموش کنید..خب......
-بابا جون قراره ایشون پرستار من باشند؟
شارهخ لبخندی نثار دخترش کرد وگفت:
-هنوز معلوم نیست عزیزم.
ستایش سر به زیر انداخت وگفت:
- من نمیخوام اون تصادف .مانع از انجام کارم باشه.
-نه من اصلا به اون تصادف فکر نمیکنم .بهتره در مورد خودتون ونحوه ی کارتون توضیح بدین.باید بدونیند که من به خاطر دخترم حاظر به انجام هرکاری هستم .دلم میخواد کسی رو که برای پرستاری اون انتخاب کنم .کارش رو به نحو احسن انجام بده .دلم نمیخواد هیچگونه بدرفتاری در مورد دخترم صورت بگیره .در ضمن این پرستار باید کارهای منزل رو هم انجام بده.
-متوجه هستم .ولی من پرستار بچه هستم نه خدمتکار منزل.
-من کسی رو میخواستم که هم بتونه از بهار مراقبت کنه وهم کارهای منزل رو انجام بده.
ستایش از برخورد تند وعصبی شاهرخ خوشش نیامده بود ولی دلش هم نمیخواست این کار را از دست بدهد زیرا بهار چنان به دلش نشسته بود که دوست داشت حتما این کار را عهده د ار شود به خاطر همین گفت:
-باشه .قبول میکنم .علاوه بر پرستاری .کارهای منزل روهم انجام میدم.
شاهرخ آرامتر از پیش گفت:
-خوبه به خاطر لحن خشن خودم از شما عذر میخوام .راستش کمی خسته بودم واون تصادف هم عصبانی تر م کرد.
-متاسفم.
-نه نه شما مقثر نیستید ....فکر میکنم صحبت دیگه ای باقی نمونده باشه شبنم با شناخت کافی شما رو به من معرفی کرده ومطمئنم شما در کارتون نمونه هستید ونیازی به صحبت های اضافی نیست فقط میمونه مساله حقوق شما که چند درصد بیشتر از حقوق معلوم شده دریافت خواهید کرد هرچند که....میبخشید شما سوالی ندارید؟
-اوه نه نه اگر هم سوالی پیش بیاد میتونم بعدا بپرسم.
-خوبه از کی میتونید کارتون رو شروع کنید؟
-هروقت شما دستور بفرمایید.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ سر به زیر افکند وگفت:
-خواهش میکنم این طور صحبت نکنید .شما خدمتکار من نیستسد .من به خوبی میدونم که شما از خانواده سر شناسی هستید واین کارو فقط به خاطر عشق وعلاقه به اون انتخاب کردید .نباید احساس کنید من آدم خشن وبد رفتاری هستم.میتونید تو خونه با بهار راحت باشید .من صبح زود به سرکار میرم واگر کارم طول بکشه شب دیر وقت بر میگردم در غیر این صورت ساعت 8 شب به منزل میام.گاهی هم زودتر احتیاج به تو ضیح بیشتری ندارید؟
-اوه نه ممنونم .اگه اجازه بدید من کمی با دختر شما تنها صحبت کنم .فکر میکنم با هم آشنا بشیم بد نباشه .بعد از فردا کارم رو شروع میکنم.
-باشه بهار میتونی خانم رهنما رو به اتاقت ببری واونجا رو نشون بدی.
-بله بابا جون .خب میتونیم بریم.
-با اجازه.
ستایش با گفتن این جمله برخاست وهمراه بهار به اتاق او رفت.شاهرخ هم پس از لحظاتی به اتاق کارش رفت وبه صحبتهایی که با ستایش کرده بود اندیشید .در نظرش در ابتدا کمی تند با او برخورد کرده بود ولی زیاد هم اهمیتی نداد وبه خود گفت در روزهای آتی اگه برخوردی با او داشتم سعی میکنم بهتر صحبت کنم.
بهار با شادمانی در اتاقش را گشود وستایش را به داخل شدن تشویق کرد .او نیز با مهربانی داخل شد وبا چشمهای مشتاق به دورتا دور اتاق او خیره شد وبعد گفت:
-عزیزم چه اتاق قشنگ ومرتبی داری!
-بفرمایید بشینید .
ستایش روی تخت او نشست وگفت:
-چطوره اول خودمون رو معرفی کنیم موافقی؟
بهار که از دیدن این همه مهر ومحبت به وجد آمده بود ذوق زده گفت:
-البته.
بعد ادامه داد:
-من بهار هستم و5 سال دارم ....خب دیگه چی باید بگم؟
ستایش خندید وبوسه ای بر گونه او نشاند:
-کافی بود عزیزم .خب حالا من معرفی میکنم .
-اسم من ستایشه وهمون طور که پدرت گفت قراره از این به بعد پرستار تو بشم.
-یعنی همیشه پیش من میمونی؟
-خب آره عززم .تو دوست داری پیش تو باشم؟
-بله دراون صورت بابا مجبور نمیشه مدام منو ببره خونه عمه وبیاره .خودش هم خسته نمیشه .تازه تو خونه هم وقتی بابا کار داره من تنها نمیمونم.
-یعنی همیشه همین طور بوده؟
-خب از وقتی گلین رفت پیش خدا این طوری شد تو که نمیخوای بری پیش خدا؟
سوال بهار ستایش را متعجب کرد وگفت:
-منظورت چیه عزیزم؟من قراره پیش تو بمونم.
-آخه گلین هم قول داده بود هیچ وقت تنهام نزاره ولی تنهام گذاشت ورفت پیش خدا .مثل مامان بهاره .وقتی گلین رفت بابا خیلی از من مراقبت کرد ومن رو اصلا تنها نذاشت ولی وقتی مامان بهاره رفت پیش خدا هیچ کس نتونست بابا رو خوب کنه .عمه میگه بابا خیلی حالش بد بوده.
ستایش مهرابانانه به چهره دوست داشتنی ومعصوم بهار نگاه کرد ودر دل روح بزرگ دخترک را تحسین کرد .بعد گفت:
-قول میدم من تو رو تنها نذارم.
-ممنون ستا.....
ستایش لبخندی زد وگفت:
-آره من رو ستایش صدا کن.
بهاره هیجانزده گفت:
-مممنونم ستایش جون.
پس از لحظاتی ستایش برخاست وگفت که باید برود در این لحظه شاهرخ ضربه ای به در زد ووارد ضشد وضمن عذرخواهی گفت که تلفن با ستایش کار دارد .شبنم بود .تماس گرفته وبعد از اطلاع از بودن ستایش در آنجا خواسته بود با او صحبت کند.ستایش به پذیرایی رفت وبهار پرسید:
-بابا جون .ستایش جون همیشه پیشم میمونه؟
شاهرخ تصدیق کرد واو ادامه داد:
-شب ها چی؟
شاهرخ جواب داد:
-خب آره قراره پرستار 24 ساعته باشه.
-میشه تو اتاق من بخوابه؟
-نه خودش اتاق داره .تو نگران نباش.
به همراه بهار به پذیرایی آمدند .مکالمه ی ستایش هم به اتمام رسید از جا برخاست وگفت:
-خب من باید برم .فردا اول وقت اینجا هستم .
-وسایلتون رو فردا میفرستید ؟
-بله فردا صبح که اومدم وسایلم رو میارم.
-پس بهتره اتاقتون رو هم ببینید موافقید؟
ستایش با لبخند اعلام موافقت کرد .شاهرخ او را به طرف یکی از اتاقها برد ودر را گشود اتاق کنار اتاق بهار بود ودخترک از این بابت خوشحال به نظر میرسید .
ستایش نگاهی اجمالی به اتاق انداخت وگفت :
-فردا مزاحم میشم....خب دیگه عزیزم باتوهم خداحافظی میکنم ولی قول میدم فردا صبح زود وقتی چشم باز کردی ونگاهت به خورشید افتاد اینجا باشم.
-منتظرت میمونم
پس از خداحافظی او رفت .بهار هیجانزده رو به شاهرخ کرد وگفت:
-چقدر مهربونه من که از حالا دوستش دارم.
شاهرخ لبخندی زد ودر دل گفت بچه ها چه زود به آدم های اطراف خودشان دل میبندند.!
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز بعد صبح زود ستایش همره وسایلش که شامل دو چمدان بود مقابل منزل شاهرخ ایستاد شاهرخ شخصا در را به روی او گشود ومودبانه به داخل دعوتش کرد .چمدان های او را در اتاقی که بعد از این در اختیار ستایش بود قرار داد وگفت:
-خب اگه یوالی ندارید من از حضورتون مرخص میشم باید به کارم برسم.
-خواهش میکنم .شما میتونید برید .نگران بهار هم نباشین من مراقبش هستم.
-بله اینو مطمئنم فعلا خدانگهدار.
شاهرخ رفت وستایش رفتن اورا نظاره کرد .از زندگی این مرد جز آنچه شبنم برایش گفته بود هیچ نمیدانست .در دل برای او دل میسوزاند ولی نمیخواست این دلسوزی آشکار شود .بعد از این وسایلش را از چمدان خارج کرد ودر اتاق چید سری به آشپزخانه زد .هنوز تا بیدار شدن بهار وقت داشت .ولی وقتی ائ را کنار در ورودی آشپزخانه دید متعجب نگاهش کرد وپرسید:
-عزیزم تو بیدار شدی؟
-سلام ستایش جون.
-معذرت میخوام سلام عزیزم.
بعد او را در آغوش کشید .بهار از محبت او شاد شد وگونه او را بوسید پس از اینکه ستایش به کمک بهار صبحانه را حاظر کرد ومیز را چید مشغول صرف صبحانه شدند .ستایش متوجه شد که بهار به راحتی صبحانه اش را میخورد وبه کمک احتیاج ندارد.
-همیشه خودت غذا میخوری؟
-بله آخه میدونی بابا سرش خیلی شلوغه .
-پس تو نیاز ی به پرستار نداری درسته؟
-اوه نه ستایش جون من تو رو خیلی دوست دارم.
-نترس عزیزم من اینجا پیش تو میمونم .فقط....
-بابا برای اینکه تنها نمونم خواسته پرستار داشته باشم.
-بابا تو رو خیلی دوست داره درسته؟
-اوهوم .بابا میگه من تمام دنیاشم .
ستایش لبخندی زد ودیگر هیچ نپرسید .
پس از صرف صبحانه بهار همه جای خانه را به ستایش نشان داد .ستایش نیز لبخند زنان با او همراه شد وهمه جارا میدید.

:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
صبح پنج شنبه بود طبق معمول شاهرخ زودتر کارش را تمام کرده وبه گورستان رفت .مثل همیشه چند شاخه گل سرخ ومریم در دستهایش بود وبی آنکه که به قبرها بنگرد پیش میرفت.گویی پاهایش چشم داشتند وقبر بخصوصی را که شاهرخ به سویش میرفت .خوب میشناختند .بالاخره ایستاد وبا حالتی عطشناک در مقابل قبری روی زمین زانو زد .نگاهش را شکوفه های اشک تر کردند ولبهایش را طوفان درون به لرزه در آورد.
-سلام بهاره .من هستم شاهرخ .امروز هم مثل بقیه پنج شنبه ها اومدم به دیدنت خوبی عزیز دلم؟ماهم خوب هستیم .هم من وهم بهار.چقدر خوبه که دختر فهمیده ایه چون در غیر این صورت درکم نمیکرد وهمش از تو سوال میکرد .ولی وقتی یکبار ازش خواستم در مورد تو سوال نکنه گفت چشم وتموم شد.دیگه هیچی نگفت .شایدم دید غم تو چشام موج میزنه .آخه دید با شنیدن اسم تو .....اه بهاره .....
شانه هایش میلرزید وهم پای اشکهایش قلبش نیز به مویه سرایی پرداخته بود دلش هم لرزان وغمگین بود .گویی کوهی از غم بر دلش تلنبار شده بود.
-آقا بفرمایید .
سر بلند کرد وپسر بچه ای را دید که جعبه خرمایی را مقابل او گرفته یک دانه برداشت وتشکر کرد .پسرک رفت وشاهرخ گلهای پر پر شده در دستش را روی قبر پاشید وخرما را نیز بالای قبر قرار داد.برخاست ولبخندی تب دار روی لبهایش جای گرفت.
-خداحافظ بهاره ....دوستت دارم.
به راه افتاد در حالی که باز هم حالش دگرگون شده بود .وقتی پشت فرمان جای گرفت برای دقایقی به منزلش زل زد هنوز هم اورا زنده می پنداشت ولی افسوس این پندارها وافکار پوچ وخیالی بودند زیرا بهاره در واقعیت به راستی مرده بود وفقط در خیال ورویای شاهرخ هنوز زنده بود ونفس میکشید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا