سکوت قبرستان با ناله ها وشیون های پی در پی شکسته می شد .کلاغ ها نیز قارقار کنان نوای از دست رفتن را سر داده بودند.
درمیان این سوگواری صدای گریه مردجوانی دلخراشتر از همه بود .ناله هایش دل سنگ را آب میکرد .سخنان جانگدازش بر زخم دل حاضرین نمک می پاشید .به نوحه سرایی نیازی نبود ،چرا که او خود برای عزیز از دست رفته اش نوحه سرایی میکرد .عزیزی که با رفتنش بهار زندگی را به خزانی دلگیر تبدیل کرده بود.مرد جوان خود را درمیان گل ولای انداخته وبر سر ورویش می کوفت .ناگاه از جا بلند شد ویکباره خود را به درون قبر تازه کنده شده انداخت .
قبرکن با تعجب به حاضرین نگاه میکرد.نمیدانست چه کند .تا وقتی مرد جوان داخل قبر بود نمی توانست آن را برای مراسم دفن آماده کند .
شیون مرد جوان لحظه ای قطع نمیشد.
-بهاره ،بهاره عزیزم چطور تونستی منو تنها بزاری وبری؟آخ بهاره،امیدم،عزیزم آخه من هنوز باورم نمیشه منو گذاشتی ورفتی .آسون به دست نیاوردمت که به این سادگی از دستم بری .حالا با خونه خالی بدون تو چه کنم ؟خدایا چی بگم؟چرا از میون این همه آدم ،بهاره نازنین من باید بره ؟چرا همسر مهربون من باید بره ؟من چطوری تحمل کنم؟چطوری طاقت بیارم؟
اطرافیان به او نزدیک شدندوسعی در دلداریش داشتند ،اما او آرام نمی گرفت .اینقدر بر سر ورویش زد که از حال رفت وتوانستند اورا از خاکهای سرد گور جدا کنند وبهاره را به خانه ابدی بسپارند .وقتی پیکر جوان بهاره درگور آرام گرفت ،چهره زیبایش را گشودند.حالا زمین وزمان بر مرگ این بانوی جوان می گریست .مرد جوان که تازه بهوش آمده بود نالان به طرف قبر آمد وبا صدای گرفته فریاد زد:
-دارید چکار میکنید؟مگه من چکارتون کردم؟چرا بهاره رو ازم می گیرید؟چرا منو از عشقم جدا میکنید ؟آخه من چطوری خاک کردن امید زندگیم رو ببینم ودم نزنم ؟مگه شما دل ندارید؟مگه شما عاشق نیستید ؟آخه مگه مهربونی مرده؟آخ بهاره کاش من پیشمرگت شده بودم. خدایا چرا خوشبختی رو ازم گرفتی؟
با تمام ناله ها آرام آرام خاک چهره زیبای بهاره را پوشاند .حالا تنها فرد ساکت در قبرستان بهاره بود .همه زار می زدند ومی گریستند .ناله های شاهرخ لحظه ای فروکش نمیکرد.
روزهای بعد پشت سر هم آمد وگذشت .مراسم سوم وشب هفت به پایان رسید اما شاهرخ حتی اندکی آرام نشده بود .دائما به خود می پیچید وبهاره را صدا میزد .همه غم بهاره از یاد برده بودند ونگران حال او بودند.پدر ومادرش شب وروزشان را نمیفهمیدند .حتی پدر ومادر بهاره هم که خود داغدار بودند به دلداری شاهرخ مشغول شدند اما او اینقدر بی تابی کرد که به ناچار در بیمارستان بستری شد .داروهای آرامبخش ،جسم او را آرام میکرد اما ذهنش همچنان فعال بود ودائما بهاره را صدا میزد .تاثیر داروهای مسکن که از بین میرفت ،شاهرخ اینقدر فریاد میزد که دوباره مجبور به تزریق می شدند .
در این میان آنچه غم دل بازماندگان را بیشتر میکرد ،وجود نوزاد کوچک بهاره بود ،نوزادی که با مرگ مادرش به دنیا آمده بود وهمه او را فراموش کرده بودند .این نوزاد کوچک که نارس به دنیا آمده بود درون دستگاه نگهداری می شد وبی خبر از مصیبتی که به سرش آمده زندگیش را شروع کرده بود.
پدر ومادر شاهرخ گاهی به دیدنش می رفتند وهمپای پدر ومادر بهاره میگریستند ،اما وضعیت وخیم شاهرخ ،نوزاد کوچک را که آرام خوابیده بود از یاد آنها می برد.
-آقای دکتر ،خواهش میکنم بگید پسرم چطوره،چرا مدام هذیون میگه؟به خدا ماهم داریم دیوونه میشیم
- پسر شما در شرایط روحی بدی قرار داره .اون ضربه سختی خورده که ممکنه تا مدتها اثر بدی براش داشته باشه .
- ما باید چکارکنیم؟میشه اونو به خونه ببریم؟
-به نظر من بهتره اونو ببرید،اما از خونه خودش دور نگه دارید .در ضمن پیشنهاد میکنم موضوع بچه رو هم بهش یاد آوری کنید ،شاید از اینکه بچه اش زنده مونده آرامش پیدا کنه .اون به یک دستاویز برای زندگی نیاز داره وشما باید این امید رو براش زنده کنید .معمولا در اینجور مواقع بچه کمی مشکل رو حل میکنه.