اگر روزي به كنار من آمدي ...
دوست دارم آن هنگام كهبه كنار من آمدي، چشمه ساري از روشني حقيقت در برهوت تاريك زار زندگي منجاري سازي؛ تا رويش يابند همه گم شده هاي بودنم را.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، به اميد طلوع نوازش آفتاب مهر وبه شوق رويت باران مهرباني؛ چون باز شدن غنچه شكوفه هاي بهاري به رويطراوت شبنم سپيده دم، پلك هاي انديشه ام را بر دريچه اي از بينايي ودانايي بگشايي؛ تا معنا ببخشم شدنم را.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، با قلمي به رنگ صميميت بر قلب من بنويسي :
هر كس مهرباني نمي داند از ما نيست!
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، قلمي با سبز ترين مركب را به شوقآفريدن شورانگيز ترين و بارورترين انديشه هاي در من به رقص آوري، تا سطرسطر و لحظه لحظه حيات را با خجسته ترين واژه ها آذين بندم.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، مرا در سيماي ائينه سكوتم بنگري و بزدايي از رخسار وجودم، غبار غم و چهره زشت تلخي را.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، فراگيرترين و اشناترين نغمهزندگاني را، كه همانا ايمان، اميد و عشق است؛ را براي من بنوازي.
اي نازنين مهربان! اگر روزي به كنار من آمدي، سبويي از مهرباني بياور تاپر كنم گلدان سفالي كوچك تنهاييم را، و جرعه اي طراوت از شطّ زلال حقيقتتا به همراه نسيم شوق سحري، نوازش كند، ريشه هاي خشكيده انتظارم را، وجامي سر شار از نور اميد تا در جنگل سر سبز نگاه تو، از وجودم بروييدهزاران شقايق به رنگ عشق، از شوق با تو بودن.