من روبروی چشم تو...........از دست میرم «این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم خداحافظ نامهربون میخوام ازت دل بكنم سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم این جمله رو اینقد میگم تا كه فراموشت كنم»
حالا دیگر یک خط در میان گریه میکنم، حالا دیگر شانههایم صبورتر شدهاند و با هر تلنگری که گریه میزند بیجهت نمیلرزند! انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانهای از چشمهایم نمیافتد و پاییزِ من اتفاق زردیست که میتواند ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد! حالا تو هی به من بگو بهار میآید...
دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را در انحصار قطره های اشک نبینم
و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد
دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم
و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم
دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد همیشه از حرارت عشق گرم باشد
و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم
من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند
برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند
من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند
و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی پس برایم دعا کن ،
دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نکند
چه كسي خواهدديد ؟
مردنم را بي تو
گاه میانديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس میگويد؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوی
روی خندان تو را كاشكی ميديدم
شانه بالازدنت را بی قيد
و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد
و تكان دادن سر ...
چه كسی باور كرد ؟
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد..
مرا میان تردیدها سوزاندی
به من اشک هایت را فروختی
و برای دیگران لبخندت را حراج کردی
مرا بادیه نشین ظلمت ها کردی
و گمان کردی راهی نور میشوی
هیچ چیزی از من نمانده
خیالت آسوده باشد....
فقط مروت به خرج بده
حداقل آرزوهایم را پس بده