ذوالقرنین قرآن = اسکندر مقدونی = سلمان محمدی = روزبه ی ایرانی= دوست ارسطو = داستان نا کجا آباد نظامی گنجوی = شهر مدینه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

DON AMIR

عضو جدید
ناكجاآباد در اندیشه نظامی گنجوی:


اینك شرح ناكجاآباد نظامی یا «شهر نیكان»:

اسكندر پس از سفرهای دور و دراز به اطراف جهان و كشورگشاییهای بسیار به حدّ شمال زمین می‌رسد. در آنجا به خواهش مردمی كه در معرض هجوم قوم یأجوجند «سدّ سكندری» را می‌سازد و راه بر دست‌اندازی آن وحشیان فرو می‌بندد. سپس به سوی دیاری ناشناخته می‌تازد:
از آن مرحله سوی شهری شتافت/ كه بسیار كس جُست و آن را نیافت
اسكندر پس از راهپیمایی طولانی به سرزمینی بهشت‌آیین می‌رسد و چون می‌بیند كه رمه‌ها بی‌شبان در دشت یله‌اند و باغ و بوستان بی‌باغبان و بی‌نگهبان است، شگفت‌زده می‌شود:

همه راه پُر باغ و دیوار نی/ گله در گله كس نگهدار نی

سربازی از سپاه اسكندر، به شاخه درختی دست می‌برد تا میوه‌ای بچیند اما تن او در دم خشك می‌شود و سربازی دیگر كه گوسفندی را می‌گیرد دچار تب می‌گردد. اسكندر چون از ماجرا آگاه می‌شود به سپاهیان خود فرمان می‌دهد كه از دست‌یازی به باغها و گله‌ها بپرهیزند. سپس در میان سبزه‌زارها و جویبارها به پیش می‌تازد تا به شهری آراسته و پُرخواسته می‌رسد:

پدیدار شد شهری آراسته/ چو فردوسی از نعمت واخواسته

و چون به شهر درمی‌آید، آنجا نیز شهر را بی‌در و دربان و دكانها را بی‌قفل و بند می‌بیند. ساكنان شهر به پیشواز می‌آیند و رسم مهمان‌نوازی به جای می‌آورند. اسكندر كه از وضع شهر در شگفت است، برای كشف حقیقت از آنان می‌پرسد كه چگونه مردم پاسبان بر بام نكرده آسوده می‌خسبند و دكان و خواسته آنان بی‌قفل و نگهبان است و باغها و گله‌هاشان بی‌باغبان و شبان؟

بدین ایمنی چون زیئید از گزند؟/ كه بر در ندارد كسی قفل و بند
همان باغبان نیست بر باغ كس/ رمه نیز چوپان ندارد ز پس
شبانی نه و صد هزاران گله/ گله كرده بر كوه و صحرا یله
چگونست و این ناحفاظی ز چیست؟/ حفاظ شما را تولاّ به كیست؟

بزرگان شهر در پاسخ اسكندر به توصیف جامعه سعادتمند خود می‌پردازند و مزایا و محاسنش را برمی‌شمرند. می‌گویند: ما جامعه خود را بر بنیاد راستی و پرهیز از دروغ بنا كرده‌ایم. آنچه از سوی خداوند به ما رسد با گشاده‌رویی پذیرا هستیم و در مشیت خداوندی چون و چرا روا نمی‌داریم. در سختیها و رنجها همدیگر را یار و یاوریم و چون به مصیبتی گرفتار آئیم، بردباری پیشه می‌سازیم. كسی را كه دچار آسیب و زیان شود یاری و زیانش را جبران می‌كنیم. همه در مال و خواسته برابریم. یكدیگر را همال و همسر می‌دانیم و منزلت اجتماعی یكسان داریم. چون تجاوز و دستبرد به مال یكدیگر را روا نمی‌داریم از شحنه و پاسبان بی‌نیازیم. خداوند خود كودكانمان را می‌بالاند و چارپایانمان را از گزند ددان در امان می‌دارد. هرگاه گرگی از گله‌مان میشی را برد، در دم هلاك می‌شود و اگر كسی از كشتزارمان خوشه‌ای بچیند به تیر غیب گرفتار می‌آید. به هنگام كشت، دانه را بر زمین می‌افشانیم و به امید پروردگار رهایش می‌سازیم. پس از شش ماه از كشته خود به جای هر دانه هفتصد دانه برداشت می‌كنیم. در كارها به خدا توكل می‌كنیم و به او كه تنها نگهدار ماست پناه می‌بریم. سخن‌چین نیستیم و عیب كسی را نمی‌گوییم. بدخواه و فتنه‌جو و خونریز نیستیم و در غم و شادی یكدیگر انبازیم. فریب سیم و زر را نمی‌خوریم و به آنها ارجی نمی‌نهیم. نه چیزی را از كسی دریغ می‌داریم و نه از كسی چیزی را به زور می‌ستانیم. دام و دَد از ما نمی‌گریزند و ما نیز در پی آزار آنها نیستیم. چون به شكار نیازمند شویم، آهو و میش كوهی و گور به پای خود به خانه‌هایمان می‌آیند و ما نیز به قدر نیازمان از آنها صید می‌كنیم و باقی را رها می‌سازیم. در خوردن و نوشیدن اندازه نگه می‌داریم و بیش از نصف اشتهای خود غذا نمی‌خوریم. عمرها دراز است و كسی در جوانی نمی‌میرد. اما چون كسی را مرگ در رباید، آن را امری ناگزیر و بی‌درمان پنداشته، زاری و شیون نمی‌كنیم. غیبت مردمان و تجسس در كار آنان را روا نمی‌دانیم، بر سرنوشت خویش و خواست پروردگار طغیان نمی‌كنیم. تنها كسانی در جمع ما زندگی توانند كرد كه در پاكی و پرهیزگاری همانند و همسنگ ما باشند، زیرا هیچ‌گونه كژروی را برنمی‌تابیم و كژرو را بی‌درنگ از اجتماع می‌رانیم.
این شرحی بود از شهر نیكان و اینك ویژگیهای آن:

1- نظام سیاسی

نویسندگان ناكجاآباد، در طرّاحی شهر آرمانی خود، از انسان و طبیعت او دو نوع برداشت دارند. برخی او را ذاتاً شریر می‌دانند. از این‌رو باور دارند كه برای جلوگیری از سقوط جامعه به پرتگاه هرج و مرج به وجود دولت و نظام سیاسی نیاز هست. برخی دیگر به نیكی و شرافت ذاتی انسان باور دارند و مسئول نابسامانی زندگی او را نهادهایی نظیر دولت می‌دانند كه مانع زیستن وی در صلح و همكاری می‌شود.
نظامی در طرّاحی شهر نیكان از گروه دوم است. در شهر آرمانی او دولت جایی ندارد و خداوند خود نگاهدارنده جامعه است. اگر وظایف دولت تنظیم امور جامعه، نظارت بر اجرای حق و تكلیف و دفاع از مرزهای كشور است، در شهر نیكان این وظایف بی‌دخالت دولت انجام می‌شود. زیرا مردم سخت پایبند اخلاقند و كار خلاف قانون و ضداجتماعی از كسی سر نمی‌زند. روح همكاری و همدردی حاكم بر جامعه نیز كمبودها و نارساییها را جبران و با جلوگیری از برخورد و ناسازگاری، همبستگی مردم را تأمین می‌كند و از آنجا كه اراده خداوندی مانع هر گونه تهاجم خارجی به مرز و بوم آنان است، مشكل جنگ و دفاع نیز در شهر نیكان مطرح نیست. از این‌رو شهر آرمانی بدون نیازی به نهاد دولت و نظارت آن به حیات خود ادامه می‌دهد.

2- نظام اقتصادی

شهر نیكان جامعه‌ایست با اقتصاد كشاورزی كه چون با دنیای بیرون روابطی ندارد، بسته و خودبسنده است. مردم با كشاورزی و دامداری روزگار می‌گذرانند، مبادله پایاپا حاكم است و پول و سیم و زر كاربردی ندارد. در جامعه برابری اقتصادی برقرار است. اما وجود دكانها كه از رواج كسب و كار و پیشه‌وری حكایت دارد، ظاهراً با برابری كامل اقتصادی معارض است. به نظر می‌رسد كه در اندیشه شاعر، آرمان برابری با واقعیت اجتماعی روزگارش درآمیخته است.

3- نظام اجتماعی

جامعه شهر نیكان جامعه‌ایست بی‌طبقه. همه مردم منزلت اجتماعی برابر دارند و كسی را بر كسی برتری نیست. برغم جمهوری افلاطون كه در آن مردم در گوهر خود نابرابرند و بر حسب استعدادشان به سه طبقه مشخص تقسیم شده‌اند و برغم سلسله مراتب سخت مدینه فاضله فارابی، در شهر نیكان نه سلسله مراتب اجتماعی دیده می‌شود و نه مردمان فرادست و فرودست.

ندارد ز ما كس، ز كس مال بیش/ همه راست قِسمیم در مال خویش
شماریم خود را همه همسران/ نگرییم بر گریه دیگران

4- نظام اخلاقی

مردم شهر نیكان زندگانی ساده‌ای دارند. در رفتار و كردار خود اهل اعتدالند و در خوردن و نوشیدن حد نگاه می‌دارند. بدگویی و سخن‌چینی نمی‌كنند و از رنج و اندوه دیگران شاد نمی‌گردند. صفات نكوهیده جوامع دیگر در میان آنان ناشناخته است. مردم سرشتی پاك و خلقی خوش و طبعی قانع و معتدل دارند. راست گفتار و درست‌كردارند و از دروغ و كژروی بیزار.

5- آمیختگی اسطوره و واقعیت

شهر نیكان در ساختار اقتصادی و اجتماعی نمونه‌ایست از آمیختگی اسطوره و واقعیت. دخالت و حضور بی‌میانجی خداوند در زندگی مردمان، باروری زمین، فراوانی محصول و با پای خود آمدن شكار به خانه‌های مردم، سایه روشن‌هایی را از عصر طلایی نشان می‌دهد، دورانی كه انسان در آغوش طبیعت از آرامش و فراوانی نعمت برخوردار بود و خدایان با حضور در زمین، سعادت او را كمال می‌بخشیدند. اما این زندگی زیبا و اسطوره‌ای با اشكال زندگی شهر قرون وسطایی درآمیخته است.

فرجام سخن

شهر نیكان مانند همه ناكجاآبادها در گوشه دورافتاده‌ای از جهان و بیرون از دسترس آدمیان واقع شده است. نظامی كه خود به این نكته آگاه است، آغاز حركت اسكندر را به سوی آن شهر با بیتی بیان می‌دارد كه رساننده معنی درست ناكجاآباد است. شهر نیكان جایی است كه آدمیان بسیاری آن را می‌جویند و نمی‌یابند. زیرا كه در جهان خاكی ما دستیابی به جامعه آرمانی شاید آرزویی است كه تنها در رؤیای شاعران تحقق‌پذیر است.
از آن مرحله سوی شهری شتافت/ كه بسیار كس جُست و آن را نیافت
كمال و زیبایی مطلق در شهر نیكان تأیید این نكته است كه ناكجاآبادها، غایت حركت استكمالی انسان و بُن‌بست تاریخ است و تمامی تكاپوی انسان برای رسیدن به كمال و سعادت تا وقتی معنی و مفهوم دارد كه بدان دست نیافته باشد. اگر اسكندر چنانكه شاعر توصیف كرده انسانی است نماد قدرت سیاسی و حكمت و دین، و تلاش كشورگشایانه‌اش برای گسترش نظام مبتنی بر عدالت و عقل و معنویت است، وقتی كه در برابر كمال و سعادت جامعه شهر نیكان به بیهودگی همه تلاشهای خود پی می‌برد، تأیید می‌كند كه تلاشهای انسانی برای رسیدن به شهر آرمانی، بیهوده است. از این‌رو اسكندر:

به دل گفت از این رازهای شگفت/ اگر زیركی پند باید گرفت

نخواهم دگر در جهان تاختن/ به هر صیدگه دامی انداختن

مرا بس شد از هر چه اندوختم/ حسابی كزین مردم آموختم

همانا كه پیش جهان آزمای/ جهان هست از این نیكمردان به جای

بدیشان گرفتست عالم شكوه/ كه اوتاد عالم شدند این گروه

اگر سیرت این است ما بر چه‌ایم؟/ اگر مردم اینند پس ما كه‌ایم؟

فرستادن ما به دریا و دشت/ بدان بود تا باید اینجا گذشت

مگر سیر گردم ز خوی ددان/ در آزمودم آیین این بخردان

گر این قوم را پیش از این دیدمی/ به گرد جهان برنگردیدمی

بدین‌سان، اسكندر غرض مأموریت خود و نوردیدن «دریا و دشت» را رسیدن به آن شهر و دیدن مردمان صالح و بخرد آن می‌داند و می‌پذیرد كه اگر پیشتر، آن قوم را دیده بود، هرگز به گرد جهان نمی‌گشت و این اشاره‌ایست به این نكته كه سعادت انسان با زور به دست نمی‌آید، بل این خود انسان است كه باید كمال و سعادت را در وجود خویش جست‌وجو كند و برای پایه‌گذاری جامعه آرمانی در سیرت خود دگرگون شود و آخرین نكته این كه: آیا قصد نظامی از آوردن شهر آرمانی خود در پایان ماجرای اسكندر این نبوده كه همه امپراتوریها و جوامع بزرگ را كه بر پایه قدرت رایج استوارند ناقص و بی‌كفایت معرفی كند؟

یادداشتها:

1- در مورد اسطوره عصر طلایی دیده شود: 1) ایلین- سگال، انسان در گذرگاه تكامل، ترجمه محمدتقی بهرامی حران، چاپ پنجم جلد دوم، كتابهای سیمرغ، تهران، 1358، صص144-133. 2) دایرة‌المعارف فارسی، جلد دوم. و در مورد بهشت زمینی دیده شود منبع زیر:
Lan Tod and Michael wheeler: Utopia, Harmony Books, New York pp 9-11.
2- برای آگاهی از سیر اندیشه ناكجاآباد در غرب ر.ك:
Lan Tod and Michael wheeler: Utopia.
3- ذبیح الله صفا، حماسه‌سرایی در ایران، چاپ چهارم، امیركبیر، تهران، 1363، صص435-433.
4- همان، صص515-513.
5- شاهنامه فردوسی، چاپ مسكو، جلد سوم، صص113-111.
6- ابونصر فارابی، اندیشه‌های اهل مدینه فاضله، ترجمه سید جعفر سجادی، شورای عالی فرهنگ و هنر (مركز مطالعات و هماهنگی)، تهران، 1354، ص251 به بعد.
7- خواجه نصیرالدین طوسی، اخلاق ناصری، تصحیح و توضیح مجتبی مینوی- علیرضا حیدری، شركت سهامی انتشارات خوارزمی، تهران، 1356، صص300-274.
8- عنوان «شهر نیكان» را نخستین بار استاد عبدالحسین زرین‌كوب به كار برده است، ر.ك با كاروان اندیشه، امیركبیر، تهران،1363، صص24-15.
9- همان، ص15.
10- نظامی گنجوی، اسكندرنامه.

‹از: «كتاب سخن»، مجموعه مقالات، به كوشش صفدر تقی‌زاده، چاپ اول زمستان1368› - برگرفته از : بانک مقالات - مقاله . نت


http://mehremihan.ir/research/1274-nn-nezami.html



================================================================


طراح اصلی حفر خندق در جنگ خندق یک ایرانی بود

نگاهی گذرا به زندگی روزبه یا همان سلمان فارسی ا



http://www.shabestan.ir/NSite/FullSt...d=320653&Mode=



سلمان فارسی همون اسکندر مقدونی مهربان و دانشمند بوذه( کتابخونه هم ساخته تو اسکندریه ولی کوروش قلابی کجا کتابخونه ساخته؟؟؟) = داستان نا کجا آباد نظامی گنجوی =مدینه


جنگ خندق، احزاب، خاطرات
سلمان به اندازه ی10 نفر در خندق كار می‌كرد. این خودش یك درس برای آقایانی است كه در ایران هستند.
http://gharaati.ir/show.php?page=darsha&id=1478



========================================================================


تاریخ ایران سراسر دروغ وافسانه/ کوروش و انوشیروان ستمگر بودند‎

- شاهدی دیگر بر عشق ما ایرانیان به اسلام و پیامبر اکرم(ص) قبل از حمله اعراب به ایران:

http://zartosht3000.persianblog.ir/


=========================================================================


خندق المیزان ؟؟؟؟ = خندق سلمان فارسی 2 توسط اسراییل ؟؟؟ = گلوگاه نفت جغرافیایی ؟؟؟ = سلطه ی جهانی یا حکومت عدل الهی؟؟؟؟؟

تاپیک: امکان سنجی طرح اتصال بندر ماهشهر خلیج فارس به بندر لبنان در در یای سرخ



===========================================================================================















یكی از حكمای راستین و بزرگ تاریخ ، حضرت لقمان(ع) است كه نامش در قرآن دو بار 1 با عظمت یاد شده و یك سوره قرآن (سی و یكمین سوره) به نام او است . خداوند او را در قرآن براین اساس یاد كرده كه فرزندش را به ده اندرز بسیار مهم و سرنوشت ساز نصیحت كرده ، و این نصایح در ضمن پنج آیه سوره لقمان ذكر شده است. 2
مطرح شدن لقمان و حكمت های دهگانه او در قرآن ، و یك سوره به نام او، در كتابی كه جاودانی و جهانی است بیانگر آن است كه خداوند می‏خواهد نام لقمان و روش و نصایح حكیمانه او را در پیشانی ابدیت ثبت كرده ، و تابلو قرار دهد، تا شیفتگان حق و عرفان در هر نقطه و عصری، در پرتو آن هدایت یابند ، و از فیوضات آن برای پاك سازی و بِه‏سازی بهره جویند.بر همین اساس نخستین سؤال در این راستا این است كه لقمان كیست؟ اهل كجاست؟ و در چه عصر می‏زیسته؟ آیا پیغمبر است یا نه؟ و...برای دریافت پاسخ به این سؤالات ، نظر شما را به مطالب زیر جلب می‏كنیم :1ـ نام او لقمان، و كنیه او ابوالاسود است ، او در سرزمین نَوبَه (واقع در كشور سودان یكی از مناطق افریقا) چشم به جهان گشود. بنابراین قیافه تیره و متمایل به سیاه داشت ، و تاریخ نویسان او را به عنوان سیاه چهره با لب های ستبر و درشت ، و قدم های بلند و گشاد یاد كرده اند.پس او از نژاد مردم افریقا بود و بعضی او را از اهالی «اِیْله» كه شهری بندری در كنار دریا، نزدیك مصر، در سرزمین فلسطین بوده دانسته‏اند . [SUP]3[/SUP]لقمان نظر به این كه عمر طولانی كرد ، با پیامبران بسیار (كه طبق بعضی از احادیث تا چهارصد پیامبر) را دیدار كرده است 4 و نظر صحیح این است كه او پیامبر نبود .او عمر طولانی كرد ، كه عمرش را از دویست تا 560 سال ، و از هزار تا 3500 سال نوشته‏اند، در عین حال بسیار زاهد بود ، و دنیا را به اندازه عبور از سایه‏ای به سایه دیگر در نزدیك آن می‏دانست.او مدّتی چوپان و برده قَیْن بن حسر (از ثروتمندان بنی‏اسرائیل) بود ، سپس بر اثر بروز حكمت های سرشار نظری و عملی از خود ، از طرف اربابش آزاد شد.[SUP]4و5[/SUP]امام صادق(ع) پیرامون راز وصول لقمان به مقام حكمت چنین می‏فرماید: «سوگند به خدا حكمتی كه به لقمان داده شده به خاطر ثروت و جمال و حسب و نسب نبود (كه او هیچ گونه از این امور را نداشت) ولی به خاطر آن بود كه او مردی قوی برای اجرای فرمان خدا، پاك و پرهیزكار، دارای كنترل زبان و تفكّر طولانی در امور، و تیزبین و هشیار بود، روزها (جز در موارد استثنایی) هرگز نمی‏خوابید، در مجلس در حضور مردم تكیه نمی‏داد ، و در حضور آنها آب دهان نمی‏انداخت، و با چیزی بازی نمی‏كرد،


گفتنی هایی از لقمان




از گفتنی ها این كه او دارای فرزندان بسیار بود، آنها را به گرد خود جمع می‏كرد ، و نصیحت می‏نمود. و به گفته بعضی گرچه با گفتن «یا بُنَیّ ؛ ای پسرك من» تنها پسر بزرگش را مورد خطاب خود قرار می‏داد ، ولی خطاب او در حقیقت به همه پسران و فرزندانش ، بلكه به همه انسان‏ها بود ، و با این تعبیر مهرانگیز می‏خواست عواطف آنها را جلب كند ، و به آنها بفهماند كه من همانند پدر دل سوز برای شما هستم، نصایح دل سوزانه مرا كه از روی خیرخواهی است بپذیرید.6در قرآن تنها بخش كوچكی از نصایح لقمان(ع) آمده ، وگرنه او نصایح و پندهای بسیار دارد كه در كتب روایی ما از امامان(ع) و پیامبر(ص) روایت شده ، كه گردآوری همه آنها دارای چند جلد كتاب خواهد شد.در یکی از خطاب ها به پسرش می فرماید : « یا بُنَیَّ اِنّی خَدَّمْتُ اَرْبَعَمِأَةَ نَبِیٍ و اخذْتُ مِنْ كَلامِهِمْ أرْبَعَ كلماتٍ، و هِیَ : إذا كُنْتَ فی الصّلوةِ فاحْفَظْ قَلْبَكَ، وَ إذا كُنْتَ عَلَی المائدةِ فَاحفَظْ حلقَكَ، و إذا كُنْتَ فی بَیْتِ الْغَیْرِ فاحْفَظْ عینَك، وإذا كُنْتَ بَیْنَ الخَلقِ فاحْفَظْ لِسانَكَ ؛ ای پسرجان ! من چهار صد پیامبر را خدمت كردم، و از گفتار آنها چهار سخن را برگزیدم :1ـ هنگامی كه در نماز هستی، حضور قلبت را حفظ كن. 2ـ هنگامی كه در كنار سفره نشستی گلویت را (از مال حرام) حفظ كن .3ـ هنگامی كه به خانه دیگری رفتی ، چشم خود را (از نگاه به نامحرم) حفظ كن 4 ـ و هنگامی كه بین انسان‏ها رفتی ، زبانت را حفظ كن .»[SUP]7[/SUP]معنی حكمت، و ابعاد آن


حكمت در اصل از ماده «حَكْم» (بر وزن حرف) به معنی منع است، و از آن جا كه علم و دانش و تدبیر كه از معانی حكمت است ، انسان را از كارهای خلاف باز می‏دارد ، به آن حكمت می‏گویند. حكمت دارای معانی بسیار، و مفهوم گسترده است ، از جمله: معرفت ، شناخت اسرار جهان هستی ، آگاهی از حقایق ، وصول به حق از نظر گفتار و عمل ، شناخت خدا ، شناخت اشیاء آن گونه كه هستند ، و نیز به معنی نور الهی كه انسان را از وسوسه‏های شیطانی و تاریكی گمراهی‏ها نجات می ‏بخشد.حكیم بودن لقمان و راز آن


در آیه 12 سوره لقمان می‏خوانیم : « وَ لَقَدْ آتَیْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ؛ ما به لقمان حكمت دادیم.» این آیه بیانگر آن است كه خداوندی كه حكیم مطلق است ، حكیم بودن لقمان را امضا كرده و او را از حكمت سرشارش، بهره‏مند ساخته است.لقمان پیامبر بود یا نه ؟


شیوه بیان قرآن نشان می‏دهد كه او پیغمبر نبوده است ، و در روایات نیز با صراحت ، پیغمبر بودن او نفی شده ، از جمله روایت شده پیامبر اسلام(ص) فرمود: «حَقَّا اَقُولُ لَمْ یَكُنْ لُقْمانُ نَبِیّا وَلكِنْ عَبْدا كَثیرَ التَّفَكُّرِ، حُسْنَ الْیَقینِ، اَحَبَّ اللّهَ فَاَحَبَّهُ، وَ مَنَّ عَلَیْهِ بِالْحِكْمَةِ ؛به حق می‏گویم كه لقمان ، پیامبر نبود ، ولی بنده‏ای بود كه بسیار فكر می‏كرد ، ایمان و یقینش عالی بود ، خدا را دوست داشت ، و خدا نیز او را دوست داشت ، و خداوند نعمت حكمت را به او عنایت فرمود.»8اینك این سؤال پیش می‏آید كه حضرت لقمان(ع) با این كه پیامبر نبود، چگونه دارای مقام ارجمند حكمت شد و خداوند بخشی از حكمت او را به عنوان اندرز قرآنی، در كنار نصایح خود قرار داد؟پاسخ آن كه لقمان(ع) یك انسان پاك و مخلص و باصفا و... و در صراط سیر و سلوك و عرفان، زحمت‏ها كشید، و بر اثر مخالفت با هوس‏های نفسانی و تحمل دشواری‏ها و ریاضت و نفس كشی، دارای چنان لیاقتی شد كه خداوند چشمه‏های حكمت را در وجود او به جوشش درآورد.آری باران در باغ، لاله می‏رویاند نه در شورزار، چنان كه پیامبر(ص) و امام صادق(ع) فرمودند: «ما اَخْلَصَ عَبْدٌ لِلّهِ عَزَّوَجَلَّ اَرْبَعینَ صَباحا اِلاّ جَرَتْ یَنابِیعَ الْحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلی لِسانِهِ ؛ هر بنده‏ای كه تنها برای خدا چهل روز اخلاص ورزد ، خداوند چشمه‏های حكمت را از قلبش به زبانش جاری سازد.»[SUP]9[/SUP]شخصی از لقمان پرسید: این همه علم و حكمت را از كجا به دست آوردی؟ (با این كه مدرسه نرفته‏ای) لقمان در پاسخ گفت : « قَدْرُ اللّهِ وَ اَداءُ الاَمانَةِ، وَ صِدْقُ الْحَدیثِ وَالصَّمْتِ ؛خواست خدا ، و امانت داری ، و راست گویی و كنترل زبان موجب كسب این مقام گردید .»[SUP]10[/SUP]سلمان یك نفر عجمی بود ، بر اثر ریاضت و خودسازی و پیمودن مدارج تكامل به مقامی رسید كه حضرت علی(ع) او را به لقمان تشبیه كرد ، و در شأن او فرمود : «بخٍّ بَخٍّ سَلمانُ منّا اهلَ البیتِ، و مَنْ لَكُمْ بمثلِ لُقمانِ الحكیم؟ عَلِمَ عِلْمَ الاوّلِ و علمَ الآخِرِ؛ بَه بَه، به مقام سلمان ، او از ما اهل بیت است، شما در كجا مانند سلمان را می‏یابید كه مثل لقمان حكیم است، كه از علم پیشینیان و آیندگان آگاهی دارد»



امام صادق(ع) پیرامون راز وصول لقمان به مقام حكمت چنین می‏فرماید: «سوگند به خدا حكمتی كه به لقمان داده شده به خاطر ثروت و جمال و حسب و نسب نبود (كه او هیچ گونه از این امور را نداشت) ولی به خاطر آن بود كه او مردی قوی برای اجرای فرمان خدا، پاك و پرهیزكار، دارای كنترل زبان و تفكّر طولانی در امور، و تیزبین و هشیار بود، روزها (جز در موارد استثنایی) هرگز نمی‏خوابید، در مجلس در حضور مردم تكیه نمی‏داد ، و در حضور آنها آب دهان نمی‏انداخت، و با چیزی بازی نمی‏كرد، و هنگام قضاء حاجت و غسل در جایی كه او را ببینند نمی‏نشست ، بسیار مراقب وقار خود بود ، خنده بیجا نمی‏كرد ، و خشمگین نمی‏شد ، شوخی نمی‏نمود ، برای امور دنیا شاد و محزون نمی‏شد ، دارای فرزندان بسیار از چند همسر گردید، و اكثر آنها فوت كردند، (بر اثر خشنودی به رضای خدا) درمرگ آنها گریه نكرد ، او هرگاه دو نفر را در حال نزاع می‏دید ، برای اصلاح آنها پا در میانی می‏كرد ، و تا بین آنها آشتی برقرار نمی‏كرد ، از كنار آنها رد نمی‏شد ، اگر سخن زیبایی از كسی می‏شنید ، از تفسیرش و از مأخذش می‏پرسید ، با فقها و علما بسیار همنشینی می‏كرد... همواره با سكوت معنی دار و عمیق و اندیشیدن و عبرت گرفتن ، خود را اصلاح می كرد ، آنچه را كه به نفع معنوی او بود به آن توجّه داشت ، و از كارهای بیهوده روی می گردانید ، از این رو خداوند خصلت حكمت را به او عطا فرمود .»[SUP]11[/SUP]حكمت‏های ده گانه لقمان در قرآن


خداوند در میان حكمت‏های لقمان ، بخشی از حكمت‏های او به فرزندش كه ده فراز است ، در قرآن در ضمن پنج آیه در سوره لقمان (آیات 13، 16، 17، 18 و 19) می‏آورد كه بیانگر ده نصیحت بزرگ و مفهوم عمیق انسان سازی است، و آن ده فراز عبارتند از:1ـ توحید ، 2ـ معاد ، 3 ـ نماز ، 4ـ امر به معروف ، 5ـ نهی از منكر ، 6 ـ صبر و استقامت ، 7 ـ تواضع ، 8ـ دوری از خود خواهی ، 9ـ اعتدال در راه رفتن ، 10ـ اعتدال در صدا و سخن گفتن (كه مجموعه‏ای از حكمت نظری و عملی ، اعتقادی ، عبادی ، اجتماعی ، سیاسی ، تقویتی، اخلاقی است)، كه به خواست خدا هر كدام از این دستورهای حكیمانه ده گانه را در مقالات آینده مورد بررسی قرار می‏دهیم، به امید آن كه از حكمت‏های راستین و ژرف و سازنده آن حكیم بزرگ الهی بهره‏مند شده، و در پرتو آن، به سعادت و پیروزی بزرگ نایل گردیم.نتیجه گیری :


لقمان با این كه از نظر نژادی ، در سطح پایین بود، ولی در پرتو علم و عمل ، ریاضت و مجاهدت در راه پاك ساز و طی مراحل كمال، به مقام عالی حكمت رسید ، به عنوان مثال سلمان یك نفر عجمی بود ، بر اثر ریاضت و خودسازی و پیمودن مدارج تكامل به مقامی رسید كه حضرت علی(ع) او را به لقمان تشبیه كرد ، و در شأن او فرمود : «بخٍّ بَخٍّ سَلمانُ منّا اهلَ البیتِ، و مَنْ لَكُمْ بمثلِ لُقمانِ الحكیم؟ عَلِمَ عِلْمَ الاوّلِ و علمَ الآخِرِ ؛ بَه بَه، به مقام سلمان ، او از ما اهل بیت است، شما در كجا مانند سلمان را می‏یابید كه مثل لقمان حكیم است، كه از علم پیشینیان و آیندگان آگاهی دارد.»[SUP]12[/SUP]پی نوشت ها :1 . سوره لقمان (31) آیه 12 و 13.2 - همان .3 . مسعودی، مروج الذّهب، ج1، ص46.4. مروج الذّهب، ج1، ص46؛ تفسیر برهان، ج3، ص273.5 . محدّث قمی، سفینة‏البحار، ج2، ص515، فخرالدین حرّ مكی، مجمع البحرین، واژه لقم؛ علامه مجلسی، بحار، ج13، ص425.6 . اعلام قرآن خزائلی، ص716.7 . شیخ حرّ عاملی، با تصحیح علی مشكینی، المواعظ العددیة، ص142.8. همان، ص424، مجمع البیان، ج8، ص315.9. همان، ج70، ص242؛ كنزالعمّال، حدیث 5271.10. علاّمه طبرسی، تفسیر مجمع البیان، ج8، ص215.11. همان، ص316 و 317.12. بحارالانوار، ج22، ص330.
منبع : سایت وان آنلاین



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DON AMIR

عضو جدید
سلمان فارسی که بود؟ازکجا امد؟چرا؟چگونه؟به کجا رفت؟سر انجامش چه شد سلمان جوینده ح

سلمان فارسی که بود؟ازکجا امد؟چرا؟چگونه؟به کجا رفت؟سر انجامش چه شد سلمان جوینده ح

[h=2]سلمان فارسی که بود؟ازکجا امد؟چرا؟چگونه؟به کجا رفت؟سر انجامش چه شد سلمان جوینده ح[/h]سلمان فارسی که بود؟ازکجا امد؟چرا؟چگونه؟به کجا رفت؟سر انجامش چه شد


سلمان جوینده حقیقت

این چه فنا در حقیقت، و چه عشق به حقیقت، و کدام سر پر شورى بود که او را با طیب خاطر و به میل خود، از آغوش ملک و خاک و نعمتهاى پدرش، بدر برد و به دنبال گمشده‏اى که آنهمه دشوارى و مشکلات و مشقتها در سر راه آن بود، به تکاپو انداخت بطورى که با کمال جدیت و با نهایت زحمت، و پیوسته عبادت کنان، از سرزمینى به سرزمین دیگر، و از شهرى به شهر دیگر منتقل مى‏شد؟!
سلمان فارسى

این بار قهرمان داستان ما از سرزمین فارس چهره نشان مى‏دهد.
پس از ظهور اسلام، از سرزمین ایران رجال بسیارى برخاستند که به آئین اسلام گرویدند و اسلام از آنها بزرگمردانى ساخت که در میدان مسابقه علم و ایمان و در این جهان و آن جهان کسى به گردشان نمى‏رسد.
و این، یکى از نکات جالب و اسرار عظمت اسلام است که در روى زمین به هیچ کشورى قدم ننهاد مگر اینکه تمام نبوغها و استعدادها را بطرز اعجاب ـ آمیز و خیره کننده‏اى بر انگیخت و ذخائر معنوى و نبوغها و ذوقها را که در عقل و فکر مردم، همچون گنجى شایگاه در دل زمین، خوابیده بود، همه را بیرون آورد.
و لذا مى‏بینید فلاسفه مسلمان، اطباى مسلمان، فقهاى مسلمان، ستاره شناس و فلکى دان مسلمان، مخترعان مسلمان، دانشمندان مسلمان، و ریاضى دانان مسلمان همچون ستارگان فروزان از هر افقى درخشندگى آغاز کرده و همچون آفتاب درخشان در آسمان هر سرزمینى طلوع کردند بحدى که تاریخ قرون اولیه اسلامى پر از نبوغهاى شگفت انگیزى است که در جنبه‏هاى مختلف عقل و اراده و تکامل روحى به ظهور پیوسته است. درست است که وطنهاى این افراد، مختلف بود ولى همه از یک دین پیروى مى‏کردند!
خود پیامبر (ص) از جانب خداى بزرگ و دانا، از این گسترش فرخنده آئین خود خبر داده بود و در پرتو مساعدت زمان و مکان روزى فرا رسید که پیامبر به چشم خود دید پرچم اسلام در آسمان کشورهاى روى زمین و بالاى کاخهاى زمامداران دنیا چگونه به اهتزاز در مى‏آید؟
سلمان فارسى شاهد جریان بود، و به آنچه پیامبر فرموده بود نهایت ایمان و اطمینان را داشت.
جریان در سال پنجم هجرت روز خندق اتفاق افتاد، موقعى که عده‏اى از سران یهود به منظور دسته بندى و عقد اتحاد میان عموم مشرکین و تمام قبایل و دسته‏ها، بر ضد پیامبر اسلام و مسلمانان، به مکه رفتند تا از آنها پیمان بگیرند که همگى در جنگ مهمى شرکت جویند که ریشه دین جدید را برکنند و یهود را یارى کنند و همگى صف واحدى تشکیل دهند تا اساس آن دین را بر اندازند.
نقشه خائنانه جنگ چنین طرح شد که سپاه قریش و قبیله«غطفان»، مدینه، پایتخت حکومت اسلامى را از خارج مورد حمله و ضربت تهاجمى قرار دهند و در همان حال قبیله«بنى قریظه» که در مدینه سکونت داشتند، از داخل مدینه و از پشت سر صفوف مسلمانان، حمله را شروع کنند و به این ترتیب مسلمانان را در میان دو سنگ آسیاى جنگ قرار داده کاملا خرد کنند و چنان بلائى بر سر مسلمانان آوردند که هرگز فراموش نکنند.
ناگهان پیامبر (ص) و مسلمانان در برابر سپاهى قرار گرفتند که با عده‏اى انبوه، و ساز و برگ جنگى سهمگینى نزدیک مدینه کنار چاه آبى اردو زده بودند. مسلمانان که ناگهان در برابر عمل انجام شده وحشتناکى قرار گرفته بودند، نزدیک بود از وحشت غافلگیرى قالب تهى کنند.
قرآن وضع آن روز مسلمانان را چنین تصویر نموده است:
«بیاد آورید آن وقتى را که لشگر کفار از بالا و پائین بر شما حمله ور شدند و چشم‏ها حیران شده و جان‏ها به گلو رسید و به وعده خدا گمان‏هاى مختلف بردید، مؤمنان حقیقى به وعده حق و پیروزى اسلام خوش گمان و دیگران بد گمان بودند». (1) بیست و چهار هزار نفر مرد جنگى تحت فرماندهى«ابو سفیان» و «عیینة بن حصین» نزدیک مدینه رسیدند تا مدینه را محاصره نمایند و چنان ضربت سخت و قاطعى وارد سازند که یکباره از محمد (ص) و آئین او آسوده گردند.
چنانکه گفتیم این سپاه تنها از طرف قریش بسیج نشده بود، بلکه تمام قبائل و دسته‏هائى که اسلام را براى خود خطر بزرگى حساب مى‏کردند، در کنار قریش بودند این لشکر کشى آخرین کوشش و مبارزه قاطعى بود که دشمنان پیامبرـاعم از افراد پراکنده، و جمعیت‏ها و قبایل و قشرهاى مختلفـآن را آغاز نموده بودند.
مسلمانان خود را در موقعیت دشوارى دیدند، پیامبر اصحاب خود را گرد آورد تا با آنها در این باره مشورت کند، طبعا پس از تشکیل شورا، همگى رأى به جنگ و دفاع از پایتخت اسلامى دادند ولى در این که این دفاع چگونه باید باشد، اختلاف نظر وجود داشت، در این هنگام مرد بلند قامتى با موهاى پر پشت و انبوه که بسیار مورد علاقه و محبت پیامبر (ص) بود از جا حرکت کرد.
آرى«سلمان»حرکت کرد و از بالاى تپه بلندى نگاه دقیق و کنجکاوى به شهر مدینه افکند و مشاهده کرد که مدینه در میان حصارى از کوهها واقع شده و سنگها و صخره‏ها اطراف آن را احاطه کرده است، فقط در میان آنها یک شکاف طولانى و وسیع و هموارى وجود دارد که سپاه دشمن به آسانى مى‏تواند از آنجا به حریم شهر مدینه یورش و حمله کند.
سلمان در وطن خود ایران، بسیارى از وسائل و نقشه هاى جنگى را دیده و از آنها اطلاع داشت، لذا طرحى خدمت پیامبر (ص) عرضه داشت که در هیچ یک از جنگهاى عرب سابقه نداشت و مردم عرب اصولا تا آن روز کوچک ترین آشنائى با آن طرح نداشتند. پیشنهاد او این بود که: خندقى کنده شود که تمام منطقه باز و بلا مانعى را که در اطراف مدینه است، حفظ کند.
خدا مى‏داند اگر این خندق را نمى‏کندند، سر انجام مسلمانان در آن جنگ چه مى‏شد؟قریش که اصولا چنین خندقى را ندیده بودند از مشاهده آن دچار حیرت شدند،قواى قریش مدت یک ماه در خیمه‏ها لمیدند، و در ظرف این مدت نتوانستند به مدینه راه یابند، عاقبت در یکى از شبها خدا باد بسیار تند و سرد و سیاهى را بر انگیخت و خیمه‏ها را از جا کند و قریش را پراکنده ساخت، ابو سفیان در میان سپاه خود فرمان داد: کوچ کنند و به همان جائى که آمده‏اند برگردند، و گر نه روز بروز نا امیدى بر آنها چیره شده و ناتوان خواهند گشت!
در ایام حفر خندق، سلمان در میان مسلمانان که همگى مشغول کندن خندق و تلاش و کوشش بودند، در محل مأموریت خود قرار مى‏گرفت. پیامبر (ص) نیز هماهنگ با سایر مسلمانان ضربات کلنگ را بر زمین وارد مى‏آورد، روزى در قسمتى که سلمان با گروه خود کار مى‏کرد، کلنگ‏ها بر سنگ سیاه رنگ بسیار سختى برخورد.
«سلمان» مردى قوى بنیه، و داراى بازوان نیرومند بود بطورى که یک ضربت بازوى پر قدرت او سخت ترین سنگها را مى‏شکافت و ریزه‏هاى آن را به اطراف پراکنده مى‏ساخت ولى وقتى کلنگ او به این سنگ رسید در برابر آن عاجز ماند. به یاران خود گفت کار این سنگ بر عهده همگى شماست،ولى به زودى ناتوانى آنها نیز آشکار گشت.
«سلمان» نزد پیامبر (ص)رفت و اجازه خواست براى رهائى از مشکل کندن آن سنگ سخت و استوار، مسیر خندق را تغییر دهند. پیامبر (ص) به اتفاق سلمان آمد تا آن زمین و سنگ را شخصا مشاهده نماید، وقتى ملاحظه کرد، کلنگى طلبید و به یاران خود فرمود کمى دورتر بروند تا ریزه‏هاى سنگ به آنها اصابت نکند.
آنگاه نام خدا را بر زبان جارى ساخت و هر دو دست را که دسته کلنگ را محکم گرفته بود، با اراده آهنین بلند کرده چنان بر سنگ فرود آورد که سنگ شکافته شد از شکاف بزرگ آن برق و شعله بلندى به هوا برخاست!
«سلمان» مى‏گوید: من شخصا آن شعله را دیدم که اطراف مدینه را روشن ساخت، پیامبر (ص) صدا زد:
«الله اکبر!کلیدهاى سرزمین ایران به من داده شد، کاخهاى حیره و مدائن کسرى بر من روشن گردید، بى شک امت من بر آن ممالک غلبه خواهند کرد»بعد کلنگ را بلند نمود و ضربت دوم را فرود آورد، عین همان پدیده تکرار شد، از سنگ شکافته شده، برقى جهید و شعله‏هاى نورانى به هوا برخاست و پیامبر تهلیل و تکبیر بر زبان جارى ساخت و گفت:
«الله اکبر! کلیدهاى سرزمین روم به من عطا شد، این شعله، کاخهاى آنجا را بر من روشن ساخت، بى شک امت من بر آنجا غلبه خواهند کرد».
سپس ضربت سوم را وارد ساخت، سنگ استوار و سر سخت تسلیم شد و در برابر نیش کلنگ پیامبر (ص) از جا تکان خورد و برق درخشان و خیره کننده‏اى از خود ظاهر ساخت ،پیامبر تکبیر گفت، مسلمانان نیز با او همصدا شدند پیامبر (ص) فرمود: هم اکنون کاخهاى سوریه، صنعاء و سایر کشورهاى روى زمین را که بزودى پرچم اسلام در آسمان آنها به اهتزاز در خواهد آمد، مى‏بینم، مسلمانان با اعتقاد کامل فریاد بر آوردند:« این،وعده‏اى است که خدا و پیامبر او داد بى شک خدا و پیامبر راست مى‏گویند».
سلمان یگانه عضو شوراى عالى جنگى بود که حفر خندق را پیشنهاد کرد، سنگى هم که پاره‏اى از اسرار غیب و آینده از آن پدید آمد، مربوط به کار سلمان و در قسمت او بود که در کندن آن از پیامبر (ص) یارى خواست، او کنار پیامبر(ص) ایستاده و آن نور را مى‏دید و بشارت را مى‏شنید و آن قدر عمر کرد تا مصداق آن بشارت را در خارج به چشم خود مشاهده کرد و بر ایمان او افزوده شد و مایه نشاط حیات معنوى او گردید، سلمان دید در شهرهاى ایران، روم، قصرهاى صنعا ( یمن)، سوریه، مصر، عراق و بالاخره در تمام گوشه و کنار زمین نغمه‏هاى دل انگیز اذان از بالاى مأذنه‏ها طنین مى‏افکند و امواج هدایت و خیر را پخش مى‏کند و دلها را به وجد و سرور مى‏آورد.
اینک سلمان است که در زیر سایه درخت سر سبز و خرمى که در جلو خانه او در مدائن، شاخ و برگ بر افراشته است، نشسته، با همنشینان خود از جانبازى هاى بزرگى که در جستجوى حقیقت به عمل آورده، سخن مى‏گوید براى آنها حکایت مى‏کند که چگونه دین قوم خود یعنى مردم ایران را رها کرد و اول به سوى مسیحیت و بعد به سوى اسلام گرایش نمود و آنرا پذیرفت، و چگونه در جستجوى آزادى عقل و روحش، خانه و خاک پدر بزرگوار و مهربان خود را ترک گفت و خود را در دامن فقر و تنگدستى انداخت! و چگونه در جستجوى حقیقت در بازار برده روشى به فروش رفت؟.
و بالاخره چگونه با پیامبر (ص) ملاقات کرد، و چگونه به او ایمان آورد؟ اینک بیائید به مجلس با شکوه او قدرى نزدیک شویم و به داستان شگفت انگیزى که حکایت مى‏کند، گوش فرا دهیم:
من در اصل اهل اصفهان بودم، از قریه‏اى که«جى»نامیده مى‏شد، پدرم در زمین خود کشاورزى مى‏کرد، پدرم فوق العاده به من علاقه داشت.
در آئین مجوس خیلى زحمت کشیدم، حتى پیوسته ملازم آتشى بودم که مى‏افروختیم و نمى گذاشتیم خاموش گردد.
پدرم ملکى داشت، روزى مرا به آنجا فرستاد،از خانه بیرون آمدم، در راه گذارم به معبد نصارى افتاد، از داخل معبد صداى خواندن دعا و نماز به گوشم رسید، داخل شدم تا ببینم چه مى‏کنند، دعا و نماز آنها، مرا تحت تأثیر قرار داد، با خود گفتم: این دین بهتر از دینى است که ما داریم، تا غروب آفتاب همان جا ماندم و به ملک پدر و نزد او بر نگشتم تا اینکه کسى را به دنبال من فرستاد.وقتى که وضع و دین نصارى مرا تحت تأثیر قرار داد از مرکز دین آنها پرسیدم گفتند: در شام است.
موقعى که نزد پدرم برگشتم به او گفتم:گذار من به مردمى افتاد که در کنیسه خود نماز مى‏خواندند، از نماز آنها خیلى خوشم آمد، فکر کردم دین آنها بهتر از دین ما است، پدرم خیلى با من بحث و جدل کرد، من نیز با او مشاجره کردم، پدرم مرا زندانى ساخت و زنجیر بر پاهاى من بست!، به نصارى پیام فرستادم که من دین آنها را اختیار کرده‏ام، و درخواست کردم وقتى که قافله‏اى از شام بر آنها وارد مى‏شود، پیش از آنکه به شام برگردند، مرا خبر کنند تا همراه قافله به شام بروم.آنها نیز چنین کردند، زنجیر را پاره کردم و از زندان گریخته با آنها به شام رفتم، آنجا پرسیدم عالم بزرگ شما کیست؟
گفتند اسقف رئیس کنیسه است، نزد او رفتم و داستان خود را براى او تعریف کردم و نزد او، ماندگار شدم، در این مدت خدمت مى‏کردم، نماز مى‏خواندم و درس مى‏آموختم، این اسقف در دین خود، مرد بدى بود چون صدقه‏ها را از مردم جمع آورى مى‏کرد تا در میان مستحقان تقسیم کند ولى آن را براى خود مى‏اندوخت و ذخیره مى‏کرد.
او بعد از مدتى از دنیا رفت. دیگرى را جانشین او قرار دادند، من در دین آنها کسى را ندیدم که به امور آخرت راغب تر و به دنیا بى اعتناتر و در عبادت کوشاتر از او باشد.
آنچنان محبتى نسبت به او پیدا کردم که فکر نمى‏کنم پیش از آن، کسى را آن اندازه دوست داشته باشم، وقتى که مرگ او فرا رسید، گفتم، چنانکه مى‏بینى پیک اجل فرا رسیده، چه دستورى به من مى‏دهى و به التزام خدمت چه کسى وصیت مى کنى؟.
گفت:پسرک من، کسى را مثل خودم سراغ ندارم مگر مردى که در «موصل» هست.وقتى او از دنیا رفت نزد مرد موصلى رفتم و جریان را به او گفتم و مدتى نزد او ماندم.
بعد از مدتى، مرگ، او نیز دریافت، از آینده خود سؤال کردم، مرا به عابدى که در «نصیبین» بود، راهنمائى کرد، نزد او رفتم و جریان خود را به او گفتم و سپس مدتى نزد او ماندم .
زمانى که اجل او نیز فرا رسید، از آینده خود سؤال کردم، گفت: بعد از من حق با مردى است که در «عموریه» (یکى از نقاط روم) اقامت دارد نزد او سفر کردم و همانجا ماندم، و براى امرار معاش خود، چند تا گاو و گوفند دست و پا کردم.
بعد از مدتى اجل او نیز فرا رسید، به او گفتم:مرا به التزام خدمت چه کسى وصیت مى‏کنى؟گفت : «پسرک من، کسى را سراغ ندارم که عینا مثل ما باشد تا به تو معرفى کنم ولى تو در عصرى زندگى مى‏کنى که نزدیک است پیامبرى مبعوث شود که آئین او بر اساس آئین حق ابراهیم استوار است و به سرزمینى که داراى نخلستان و بین دو «حره» (2) واقع شده است، هجرت مى‏کند. اگر توانستى خود را به او برسانى غفلت نکن، او داراى علائم و نشانه‏هائى است که پنهان نمى‏ماند: او صدقه نمى‏خورد ولى هدیه را قبول مى‏کند، میان دو کتف او نشانه نبوت نقش بسته است، اگر او را ببینى حتما مى‏شناسى».
روزى قافله‏اى مى‏گذشت، از وطنشان سؤال کردم، فهمیدم که آنان از مردمان جزیرة العرب هستند، به آنها گفتم: این گاوها و گوسفندهاى خود را به شما مى‏دهم در برابر اینکه مرا همراه خود به وطنتان ببرید، گفتند: قبول کردیم.
مرا همراه خود بردند تا به «وادى القرى» رسیدیم در آنجا بود که به من ظلم کردند و مرا به یک نفر یهودى فروختند!.
در آنجا درختان خرماى فراوان دیدم، گمان کردم همان شهرى است که براى من تعریف کرده‏اند، همان جائى که به زودى شهر هجرت پیامبرى خواهد شد که جهان در انتظار ظهور او بود، ولى افسوس، این، آن نبود!.
نزد شخصى که مرا خریده بود، ماندم تا اینکه روزى یک نفر از یهود «بنى قریظه» نزد وى آمد و مرا خرید و با خود بیرون برد تا وارد شهر مدینه شدیم، به محض اینکه مدینه را دیدم، یقین کردم همان شهرى است که صفات آن را براى من تعریف کرده‏اند، نزد آن شخص ماندم، در باغ خرمائى که وى در زمین بنى قریظه داشت کار مى‏کردم، تا آنکه خدا پیامبر (ص) را بر انگیخت، و پیامبر (ص) سالها پس از بعثت، به مدینه هجرت نمود و در «قبا» در میان طایفه«بنى عمرو بن عوف» فرود آمد.
من روزى بالاى درخت خرما بودم، مالک من زیر درخت نشسته بود، ناگهان یکى از عموزادگان وى، از یهود، نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت و گفت: خدا قبیله «بنى قیله» را بکشد، در«قبا» براى مردى که تازه از مکه آمده،سر و دست مى شکنند، گمان مى‏کنند او پیامبر است !.
همینکه او نخستین جمله را گفت، چنان لرزه بر اندامم افتاد که از شدت آن درخت خرما به حرکت در آمد، بطورى که نزدیک بود بر سر مالک خود بیفتم!بسرعت پائین آمده گفتم: چه گفتى؟ چه خبر است؟!
صاحبم دستها را بلند کرده مشت محکمى به من فرو کوفت و گفت: این حرفها به تو چه مربوط است؟ تو دنبال کارت برو!
سر کار خود برگشتم، چون شب شد هر چه پیش خود داشتم جمع کردم و راه قبا را در پیش گرفتم، در آنجا بود که خدمت پیامبر رسیدم و وقتى داخل شدم دیدم چند نفر از یارانش همراه او هستند، گفتم:شما لابد غریبه و از وطن دور هستید و احتیاج به طعام و غذا دارید، من مقدارى غذا همراه دارم نذر کرده‏ام آن را صدقه بدهم، چون محل اقامت شما را شنیدم شما را از همه کس نسبت به آن سزاوارتر دیدم لذا آن را پیش شما آورده‏ام،بعد، خوراکى را که همراه داشتم گذاشتم زمین.
پیامبر (ص) به اصحاب خود گفت: بخورید بنام خدا، ولى خودش خوددارى کرد و اصلا دست به سوى آن دراز نکرد. با خود گفتم این یکى ـ او صدقه نمى‏خورد!آن روز برگشتم، فردا دوباره نزد پیامبر (ص) رفتم و مقدارى غذا بردم، به او گفتم: دیروز دیدم از صدقه نخوردى، نزد من مقدارى خوراک بود، دوست داشتم تو را بوسیله اهداء آن احترامى کرده باشم، این را گفتم و غذا را در برابرش نهادم، به اصحاب خود گفت: بخورید به نام خدا و خودش نیز با آنها میل فرمود، با خود گفتم: این دومى او هدیه مى‏خورد!
آن روز نیز برگشتم و مدتى نتوانستم به ملاقات او بروم، پس از چندى باز رفتم، اوء را در «بقیع» یافتم که دنبال جنازه‏اى آمده بود و اصحاب، همراهش بودند، دو عبا همراه داشت یکى را پوشیده و دیگرى را به شانه انداخته بود، سلام کردم و پشت سرش قرار گرفتم تا قسمت بالاى پشتش را ببینم، فهمید مقصود من چیست، عبا را از پشت خود بلند کرد، دیدم علامت و مهر نبوت، چنانکه آن شخص براى من توصیف کرده بود، میان دو کتفش پیداست، خود را به قدمهایش انداختم، بر پاهایش بوسه زدم و گریه کردم، مرا نزد خود فراخواند، در محضرش نشستم و ماجراى خود را چنانکه اکنون براى شما نقل مى‏کنم از اول تا آخر حکایت کردم. بعد، اسلام اختیار کردم ولى بردگى میان من و شرکت در جنگ«بدر» و «احد» مانع شد.
روزى پیامبر (ص) فرمود:«با صاحب خود مکاتبه کن تا تو را آزاد کند». (3)
با صاحبم مکاتبه کردم، پیامبر (ص) به مسلمانان امر فرمود تا مرا در پرداخت قیمتم یارى کنند، در پرتو عنایت خدا آزاد گردیدم، و بعنوان یک نفر مسلمان آزاد، زندگى کردم، و در جنگ خندق و سایر جنگهاى اسلامى شرکت‏نمودم. (4)
سلمان فارسى با این جملات درخشنده و شیرین، جانبازى بزرگ خود را در جستجوى دین حقیقى که بتواند ارتباط او را با خدا برقرار سازد، خط مشى دوران زندگى او را ترسیم کند، بیان نموده است.
راستى این مرد چقدر انسان بلند مرتبه‏اى بوده است؟، این چه برترى و بزرگى است که روح تابناک او به دست آورده است؟
این چه فنا در حقیقت، و چه عشق به حقیقت، و کدام سر پرشورى بود که او را با طیب خاطر و به میل خود، از آغوش ملک و خاک و نعمتهاى پدرش، بدر برد و به دنبال گمشده‏اى که آنهمه دشوارى و مشکلات و مشقت‏ها در سرراه آن بود، به راه انداخت بطورى که با کمال جدیت و با نهایت زحمت، و پیوسته عبادت کنان، از سرزمینى به سرزمین دیگرى و از شهرى به شهر دیگر منتقل مى‏شد؟!
اینها همه در پرتو اراده نیرومند و استوار او بود که مشکلات را در برابرش مقهور و محالات را زبون و ذلیل مى‏ساخت.
بصیرت نافذش روحیات مردم و ماهیت مذهب‏ها و حقایق زندگى را به شدت تفحص مى‏کرد، و در جستجوى خود به دنبال حق، و در فداکارى ارجدارش به خاطر یافتن راه هدایت، آنقدر پایدارى و پا فشارى از خود نشان مى‏داد که سر انجام به عنوان برده، به فروش رسید.
خوشا به حال او که خدا ثواب مجاهداتش را کاملا به او عطا کرد و او را به حق، و حق را به او رسانید و به ملاقات پیامبرش سرفراز کرد و آنگاه بقدرى به او طول عمر عطا کرد که با دو چشم خود پرچمهاى الهى را که در تمام‏نقاط زمین در اهتزاز بود دید و مسلمانان را که تمام جوانب و اطراف روى زمین را از هدایت، عمران، و عدل پر ساخته بودند ملاحظه نمود .
مگر انتظار داریم مردى که این، همت او، و این، صداقت اوست چگونه مسلمانى باشد؟ مسلمانى او، مسلمانى نیکان پارسا بود، او در زهد، در هشیارى و در پرهیزگارى، نمونه کامل اسلام بود، او مدتى با« ابو درداء» در یک خانه زندگى مى کرد، ابو درداء روزها روزه مى‏گرفت و شبها شب زنده دارى مى‏نمود، «سلمان »به این طرز عبادت افراطى او اعتراض مى‏کرد.
روزى سلمان اصرار کرد او را از روزه منصرف سازد، البته روزه او مستحبى بود، ابو درداء با لحن عتاب آمیزى گفت:«آیا تو مرا از بجا آوردن روزه و نماز در پیشگاه پروردگارم باز مى‏دارى»؟
سلمان جواب داد:«بى شک چشمان تو حقى بر تو دارند، زن و فرزندان تو نیز حقى بر گردن تو دارند، روزه بگیر ولى گاهى هم افطار کن، نماز بخوان، به مقدار احتیاج نیز به خواب و استراحت بپرداز».
این جریان به گوش پیامبر رسید، فرمود: «سینه سلمان پر از علم است».
پیامبر (ص) مکرر، هوش سرشار، و علم او را مى‏ستود، همچنانکه خوى و دین وى را نیز مورد ستایش قرار مى‏داد.
روز خندق، انصار مى‏گفتند: سلمان از ماست. مهاجران مى‏گفتند: نه، سلمان از ماست، پیامبر آنان را صدا زد و فرمود:« سلمان از ما اهلبیت است»!راستى او به این شرافت سزاوار بود .
على بن ابیطالب (ع) او را لقب «لقمان حکیم» داده بود. بعد از مرگش از على (ع) درباره او سؤال کردند فرمود:«او مردى بود از ما، و دوستدار ما اهلبیت، شما چگونه مى‏توانید مردى مثل لقمان حکیم پیدا کنید؟او مراتب علم را دارا بود و کتب پیامبران گذشته را خوانده بود، راستى او دریاى علم و دانش بود».
سلمان نزد عموم یاران پیامبر موقعیت بسیار ممتاز و احترام فوق العاده‏اى داشت، مثلا در دوران خلافت عمر بعزم زیارت، به مدینه آمد، عمر رفتارى کرد که هرگز چنین کارى از او سابقه نداشت، عمر اطرافیان خود را جمع کرد و گفت:« زودتر آماده شوید به استقبال سلمان برویم». و سپس به اتفاق یاران خود در کنار مدینه، به استقبال سلمان شتافت!.
«سلمان» از روزى که اسلام اختیار کرد و ایمان آورد، شخصیتى بتمام معنى آزاده، مجاهد و عابد بشمار مى‏رفت. او مقدارى از عمر خود را در دوران خلافت ابو بکر مقدارى در دوران عمر، و از آن پس در زمان عثمان سپرى کرد و در ایام خلافت عثمان چشم از این جهان فرو بست و به جهان ابدى گشود.
در اکثر این سالها پرچمهاى اسلام، در آفاق جهان در اهتزاز بود، گنجها، اموال، و ثروت هاى سرشار بعنوان غنیمت و جزیه به مدینه سرازیر مى‏گشت و میان مسلمانان بصورت مقررى مرتب و ثابت تقسیم مى‏شد، کم کم دایره مسئولیتهاى حکومت اسلامى توسعه یافت و به دنبال آن مناصب و پست‏هاى دولتى فراوان گشت.
آیا« سلمان» در این دوران رفاه حال و فراوانى نعمت مسلمانان کجا بود؟ آیا او را در این ایام خوشى و ثروت و نعمت مسلمانان کجا باید جستجو کنیم؟ چشم‏هاى خود را باز کنید:
آیا این پیرمرد با وقار و وزین را مى‏بینید که در آنجا زیر سایه نشسته از برگ خرما زنبیل و سبد مى‏بافد؟ او «سلمان» است!.به لباس کوتاه او که از فرط کوتاهى تا زانوهایش بالا کشیده شده است، خوب نگاه کنید این مرد با آن شکوه پیرى، و اندکى هیبت، همان سلمان است .
سهم او از بیت المال خوب بود، از چهار هزار تا شش هزار در سال بود. ولى او از این مبلغ یک دینار هم بر نمى‏داشت و همه را در میان فقرا تقسیم مى‏کرد و مى گفت:
«یک درهم مى‏دهم و برگ خرما مى‏خرم، آن را زنبیل درست مى‏کنم، به سه درهم مى فروشم، دو درهم سود مى‏برم، یک درهم براى همسر و خانواده خود خرج مى‏کنم، و درهم سوم را صدقه مى‏دهم، اگر خلیفه (عمر ابن خطاب) هم مرا از این کار بازدارد، نخواهم پذیرفت».
آیا پاکى و صفا بالاتر از این یافت مى‏شود؟
آیا خدا پرستى و کوشش در راه خدا بهتر از این مى‏شود؟
بعضى‏ها وقتى که سختى و مرارت زندگى و پارسائى بعضى از مسلمانان صدر اسلام، مانند سلمان و ابوذر و امثال اینها را مى‏شنوند. گمان مى‏کنند علت آن، طبیعت زندگى در جزیرة العرب بوده است ، زیرا عرب‏ها لذت خود را همیشه در سادگى مى‏جویند. ولى ما اینک در برابر شخصى از سرزمین ایران یعنى سرزمین خوشى و نعمت و تمدن، قرار گرفته‏ایم.
او از دودمان فقیر نبود، بلکه از میان طبقات ممتاى برخاسته بود، پس چطور شد که پس از مسلمانى، مال و ثروت و نعمت را رها کرده، پافشارى مى‏کرد که روزانه تنها به یک درهم که از دسترنج خود عاید مى‏شد قناعت کند؟.فرمانروائى را رها کرده از آن فرار مى‏کرد و مى‏گفت:«اگر بتوانى خاک بخورى ولى بر دو نفر فرمانده و رئیس نباشى، خاک بخور ولى رئیس مباش!».
چه عاملى باعث شده بود که او از ریاست و منصب فرار کند جز در صورتى که منصب، منصب فرماندهى سپاه اسلام باشد؟.
آرى او فقط در صورتى این گونه سمت‏ها را به عهده مى‏گرفت که یک هدف خدائى مثل جهاد با کفار در میان بود یا شرائطى پیش مى‏آمد که غیر از او کسى صلاحیت چنین مقامى را نداشت، در این گونه موارد، خواه ناخواه آن را قبول مى‏کرد و با دل ترسناک و چشمان اشکبار گردن مى‏نهاد.
چه عاملى باعث شده بود که بعد از اینکه مسؤلیتى را در موارد لازم قبول مى‏کرد، از گرفتن مقررى حلال امتناع مى‏ورزید؟.
«هشام بن حسان» از «از حسن» نقل مى‏کند که:
«سهم سلمان از بیت المال پنچهزار بود و بر سى هزار نفر حاکم بود ولى در عین حال موقع ایراد خطبه همان عبائى را مى‏پوشید که موقع خواب نصف آنرا بستر قرار مى‏داد و نصف دیگر را به روى خود مى‏کشید، و وقتى که مقررى را دریافت مى کرد، همه را میان فقرا تقسیم مى‏کرد و فقط از دسترنج خود مى‏خورد».
چه عاملى باعث شده بود که او این کارها را مى‏کرد و این همه زهد از خود نشان مى‏داد و حال آنکه او یک نفر ایرانى و زاده نعمت، و پرورش یافته تمدن بود؟.
باید جواب این پرسش‏ها را از خود او بشنویم که در بستر مرگ موقعى که روح بزرگش براى ملاقات پروردگار آماده مى‏گردید،« سعد بن ابى وقاص» براى عیادت به خانه او داخل شد، سلمان گریه کرد، سعد گفت:« اى ابا عبد الله چرا گریه مى کنى در صورتى که پیامبر هنگام وفات از تو راضى بود؟».
سلمان جواب داد:
«سوگند به خدا گریه من نه از ترس مرگ و نه در اثر طمع به دنیاست، بلکه بخاطر وصیتى است که پیامبر به ما کرده بود و آن این بود که:«باید نصیب هر یک از شما از دنیا مثل توشه یک نفر مسافر باشد، اینک من از دنیا مى‏روم و پیرامون من اینهمه اثاث هست»!مقصودش از آنهمه اثاث،اشیاء فراوان بود!.
سعد مى‏گوید: به اطراف او نگاه کردم جز یک آفتابه و یک کاسه بزرگ، چیزى ندیدم، گفتم : یا ابا عبد الله وصیتى کن، تا آنرا از شما داشته باشیم، گفت:
«سعد!
در هر تصمیم که مى‏گیرى‏در هر حکمى که مى‏کنى‏به هنگام دست دراز کردن به هر تقسیمى، خدا را بیاد آور».
گوینده این سخن همان کسى است که به همان نسبت که از دنیا، با آن همه اموال و مناصب و جاه و مقام، روى گردان بود، دل خود را لبریز از بى نیازى ساخته بود زیرا پیامبر (ص) به او و عموم یاران خود وصیت کرده بود که: نگذارند دنیا مالک آنها گردد، و هر یک از آنها جز بمقدار توشه مسافر برنگیرد.
سلمان کاملا به وصیت پیامبر (ص)احترام گذاشت، با وجود این، وقتى که دید روحش آماده رحلت از این دنیا مى‏گردد، از ترس اینکه از حدود خود تجاوز کرده باشد، اشک از چشمانش جارى گشت. در اطراف او جز یک کاسه که در آن غذا مى‏خورد، و یک آفتابه که با آن اب مى‏خورد و وضو مى‏گرفت، چیزى نبود با این حال خود را خوش گذران حساب مى‏کرد، پس اگر گفتیم او نمونه کامل تربیت شدگان اسلام است مبالغه نگفته‏ایم.
در ایامى که او حاکم مدائن بود، کوچکترین تغییرى در حالش راه نیافت ـ و همانطورى که دیدیم ـ از اینکه حتى یک دینار از مقررى حکومتش را دریافت کند، خوددارى مى‏کرد، و پیوسته نان زنبیل بافى را مى‏خورد، و لباش جز یک عبا نبود، آنهم در پستى و کم ارزشى با لباس سابقش رقابت مى‏نمود!
روزى در راهى مى‏رفت، مردى را دید که از شام مى‏آمد و یک بار انجیر و خرما به دوش کشیده بود، بار، بر دوش مرد شامى سنگینى مى‏کرد و او را به زحمت مى‏انداخت، به محض اینه چشم مرد شامى در برابر خود به شخصى افتاد که وضع ظاهرش نشان مى‏داد از مردمان معمولى و فقیر است، به فکرش رسید که بار را به دوش او بگذارد، و وقتى که به مقصد رسانید، چیزى در خور زحمتش به وى بدهد. به آن شخص اشاره کرد، او هم جلو آمد، مرد شامى به او گفت: این بار را از دوش من بگیر، و به خانه من برسان، او بار را گرفت و دوتائى راه افتادند.
در راه به جماعتى رسیدند، وى بر آنها سلام کرد، مردم در حالى که سر جاى خود خشک شده بودند، جواب دادند: سلام بر امیر!سلام بر امیر!. مرد شامى با خود مى‏گفت مقصودشان کدام امیر است؟.
موقعى بر وحشتش افزوده شد که دید عده‏اى از آنها بسرعت به طرف شخص‏حامل بار رفتند تا بار را از او بگیرند و همه گفتند: امیر!مرحمت کنید!!
اینجا بود که مرد شامى فهمید او امیر مدائن «سلمان فارسى» است!ولى دیر شده بود و در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بود و در حالى که جملات عذر خواهى و افسوس، بریده بریده از میان لبهایش بیرون مى‏جست، نزدیک آمد تا بار را از او بگیرد، ولى سلمان سر خود را به علامت نفى تکان داد و گفت:«نه، باید تا به منزلت برسانم»!.
روزى از سلمان سؤال کردند: چه چیز باعث نفرت شما از ریاست گردیده است؟.
جواب داد:«شیرینى دوران شیرخوارگى و تلخى جدا گشتن از پستانش»!
روزى یکى از دوستانش وارد خانه او شد، دید سلمان مشغول خمیر گیرى است، پرسید پس خادم کو؟.جواب داد:«او را دنبال کارى فرستادیم و نخواستیم دوباره به کار دیگرى واداریم».
اینکه مى‏گوئیم«خانه او»،باید کاملا توضیح دهیم که این خانه چه جور خانه‏اى بوده است؟
هنگامى که سلمان تصمیم به ساختن این کوخى گرفت که مازا آن را خانه مى‏نامیم، از بنا سؤال کرد:
چگونه خواهى ساخت؟.بنا که آدم فهمیده و تیزهوشى بود و با مقام زهد پارسائى سلمان آشنائى داشت، جواب داد:«نگران نباشید»این،خانه‏اى خواهد بود که هنگام گرما در سایه آن خواهى آرمید، و هنگام سرما در آن سکونت خواهى جست، هر گاه در آن سر پا بایستى سرت به سقف خواهد خورد،و هر گاه بخوابى پایت به دیوار»!!
سلمان گفت:«آرى به همین کیفیت بساز»!
در آن خانه از اسباب و لوازم زندگى دنیا چیزى نبود که سلمان لحظه‏اى بر آن دل ببندد و یا در اثر علاقه روحى آنرا عزیز بدارد، جز یک چیز که سلمان دلبستگى و علاقه فوق العاده‏اى به آن داشت و به همسرش امانت داده به وى توصیه کرده بود که آن را در جاى امن و دور از دسترس قرار دهد.
در بستر بیمارى و مرگ، و در بامداد روزى که مرغ روح از پیکرش جدا شد، همسرش را صدا زد و گفت:«آن امانت نهفته‏اى را که گفته بودم پنهان کنى بیار»همسرش رفت و آنرا آورد، سلمان گرفت، سرش را باز کرد، دیدند یک کیسه مشک است، سلمان آن را روز فتح «جلولاء» (5) به دست آورده و نگهدارى کرده بود تا در روز مرگش خود را با آن خوشبو سازد، لذا کاسه‏اى آب خواست، مشک را در آن پاشید و با دستش بهم زد و به همسرش گفت:
«این را به اطراف من بپاش زیرا مخلوقاتى نزد من مى‏آیند که غذا نمى‏خورند ولى بوى خوش را دوست مى‏دارند»!
وقتى که همسرش چنین کرد، گفت:در را ببند و در کنارى بنشین» زن به دستور وى عمل کرد. ..
بعد از چند لحظه بلند شد و به سراغ وى رفت، دید روح پاکش از این جهان و پیکر این جهانى جدا گشته است.آرى روح او با پر و بال شر و شوق پرواز کرد و در عالم بالا به روحهاى پاک در پیوست، آنجا وعده گاه او با محمد (ص) و یاران او، و گروهى ستوده از شهیدان و نیکان بود.
روزگارى دراز، سلمان از شوق سوزان دیدار یاران در تب و تاب بود، اکنون وقت آن رسیده است که از سرچشمه وصال سیراب گردد و سوز تشنگى را فرو نشاند.
پى‏نوشتها:

1ـاذ جاؤکم من فوقکم و من اسفل منکم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا(احزاب:10)
2ـ«حره»عبارت از سرزمینى است که سنگهاى سیاه و آتش فشانى از دوره‏هاى ژئولوژى در آن پراکنده شده باشد و معادل آن در فارسى «سنگستان» است.اتفاقا موقعیت شهر مدینه عینا از این قرار است به این معنى که اطراف آنرا سنگهاى سیاه و پراکنده که از بقایاى ادوار گذشته زمین است فرا گرفته است.
3ـمکاتبه عبارت است از اینکه برده با صاحب خود قرارداد ببندد که: هر وقت قیمت خود را به صاحبش بپردازد، آزاد گردد و از آن پس آزادانه کار کند تا مبلغ مورد توافق را تأمین نماید و چون این قرارداد را مى‏نوشتند، مکاتبه نامیده شده است.
4ـاین حدیث که ـ با مختصر تصرف ـاز «سلمان فارسى» نقل گردید، خود او آن را براى «ابن عباس» حکایت کرده و ابن سعد، در کتاب« الطبقات الکبرى» ج 4 ط بیروت نقل نموده است.
5ـجلولاء از سلسله جنگهائى است که در دوره خلیفه دوم، میان قواى اسلام و سپاه پادشاه ساسانى در اطراف شهرى به همین نام (جلولاء)اتفاق افتاده است.

http://forum.hammihan.com/thread7943.html
 
آخرین ویرایش:

DON AMIR

عضو جدید
سلمان فارسي چگونه مسلمان شد؟؟؟؟

سلمان فارسي چگونه مسلمان شد؟؟؟؟

نگاهی گذرا به زندگی روزبه یا همان سلمان فارسی ا
ا طراح اصلی حفر خندق در جنگ خندق یک ایرانی بود ا

سلمان فارسی علاوه بر زهد، تقو، علم و عبادت، مرد جنگ و کارزار بود و در بسیاری از جنگ ها حضور فعالانه داشت. وی در دو جنگ احزاب و طائف، طراح عملیات بود که سپاه اسلام با اجرای طرح های وی به پیروزی رسید.

به گزارش خبرگزاری شبستان، در زمانی که شرک و کفر ایران را فرا گرفته بود، روح حقیقت طلبی و فطرت حق جوی شخصی به نام (روزبه) شکوفا شد و برای رسیدن به مذهب حق، از گردنه های خطرناک عبور کرد.
روزبه (سلمان) در یک خانواده بزرگ و ریشه دار متولد شد. بعضی وی را از کازرون شیراز دانسته، بعضی دیگر از اهالیِ جی اصفهان و گروهی نیز او را از رامهرمز یا بهبهان اهواز می دانند. پدرش که (بوذخشان) و یا (بدخشان)1 نام داشت، رئیس کیش آتش پرستی بود و سرمایه ای هنگفت و مزرعه ای وسیع داشت که خود نیز در کنار کشاورزان و کارگران به کار مشغول بود. روزبه که فرزند دوم خانواده بود، سخت مورد علاقه و محبت پدر و مادر قرار داشت. پدرش به او اجازه نمی داد از منزل خارج شود تا مبادا دیگران اذیت و آزارش کنند. این خانه نشینی، روح روزبه ر ا آزار می داد اما از سوی دیگر مقدمه ای بود برای اندیشیدن و فکر کردن. پدر از هر فرصتی استفاده می کرد تا آداب، سنن و رسوم آتش پرستی را به فرزندش تعلیم دهد. اگرچه روزبه از این وضع راضی نبود، ولی قادر نبود با پدرش صحبت و عقده دلش را باز کند.

روزبه بسیار باهوش و عاقل بود. آتش پرستی را یک امر خرافی می دانست و تنها راه نجات خود را بازنگری در اندیشه و تجدیدنظر در دین خود یافت.روزی که به دستور پدر به بیرون از خانه رفته بود، صدای ناقوس کلیسا توجه او را به خود جلب کرد. به کلیسا رفت و دید (در کلیسا جملاتی را دست جمعی با صدای بلند می گفتند و این صدا در پهنه بیابان انعکاس می یافت: ساشهد ان لا اله الا الله واشهد ان عیسی روح الله واشهد ان محمد(ص) حبیب اللهز. این کلام حق بود و گویندگان آن، راهبان و زاهدان نصرانی بودند که در معبد خویش گرد آمده و مراسم مذهبی را برگزار می کردند. روزبه با شنیدن این کلمات منقلب شد و احساس کرد دریچه کوچکی از امید به رویش گشوده شد. به دنبال این اندیشه، وارد کلیسا شد و از راهبی درخواست کرد تا وی را با دستورات آن مسلک آشنا کند. راهب نیز با خوش رویی چند مسئله خداشناسی را برای وی بیان داشت و روزبه به یگانگی خدا و به رسالت حضرت عیسی بن مریم(ع) شهادت داد.)2

بالاخره روزبه با راهنمایی های راهب همراه با کاروانی که به شام می رفت، به آن دیار سفر کرد تا شاید گم شده خود را آن جا پیدا کند. پس از ورود به شام ،بلافاصله به سراغ اسقف رفت و اسقف از روزبه به گرمی استقبال کردمدتی را در کلیسا به عبادت گذرانید و از اسقف نیز بهره ها گرفت. پس از مرگ اسقف، روزبه راهی موصل عراق شد و مدتی نیز در خدمت راهب آن دیار بود. پس از مرگ راهب ،طبق سفارش او، راهی شهر (نصیبین) شد و مدتی را نیز در خدمت کشیش آن جا بود و به عبادت و آموختن مسائل دینی مسیحیت همت گمارد. به سفارش کشیش مذکور، روزبه به (عموریه) سفر کرد و مدتی در محضر راهب بزرگ آن جا بود تا این که او هم بدرود حیات گفت. در آخرین لحظات زندگی اش (ناگاه تکانی خورد. ابروان بلند و پرپشتش بالا رفت و چشمان درشت و روشنش را که از آن ها آثار مهر و عطوفت می بارید، به روزبه دوخت و این گونه بشارت داد:

فرزند، مژده! مژده! بعد از من خیلی تلاش مکن و به هرسو بی جهت مشتاب! آری… آری، به زودی از مکه میان دو سنگستان و شوره زار، آن جا که درخت خرما بسیار می روید، پیامبری عالی مقام، امین و درست کار، خداشناس و خوش اخلاق از طایفه عرب به رهبری توده انسان ها برگزیده خواهد شد که بر همه جهانیان قا ئد و پیشوای شایسته ای خواهد بود. هرچه زودتر او را پیدا کن و آنی از خدمتش غافل مشو. پسرجان برای این که چشم و گوش بسته به هرکس دل نبندی و پنداری که رسول موعود او است، با این نشانه ها که اینک می گویم او را بشناس. میان دو کتف آن پیامبر، مهری از علامت های پیغمبری است. صدقه نمی خورد، ولی بخشش ها و هدیه ها را می پذیرد.)3
روزبه با این که از فوت راهب ناراحت بود، ولی بسیار خوش حال بود، زیرا احساس می کرد به پاسخ واقعی خود نزدیک شده است. به همین دلیل در اولین فرصت به همراه کاروانی راهی آن سرزمین شد. در بین راه، کاروانیان دیوصفت، جوان پارسی را در (وادی القری) بسان بردگان حلقه به گوش به یک مرد یهودی فروختند. و یک مرد یهودی دیگر معروف به (شجاع) از طایفه بنی قریظه او را خریداری کرد.

(روزبه وقتی به محله بنی قریظه رسید و درختان خرما را دید، سخن راهب عموریه یادش آمد… و برق امید در چشمان روزبه موج زد [و] التهابش تسکین یافت4). مدتی بعد روزبه به مرد یهودی دیگری از طایفه (بنی کلب) فروخته شد و همراه او به مدینه رفت.
روزی در نخلستان اربابش مشغول کار بود. در این بین فردی وارد شد و با اربابش درباره شخصی گفت وگو کردند. فرد تازه وارد به ارباب می گفت:خدا لعنت کند طایفه بنی قیله را که دور شخصی جمع شده اند که خود را پیامبر و راهنمای بشر می داند. روزبه تا این مطلب را شنید بسیار خوش حال شد. از درخت به زیر آمد تا مطالب بیشتری از آن مرد بشنود، که با خشم اربابش روبرو شد و دوباره به کارش مشغول شد.
روزی روزبه ظرف خرمایی را برداشت و راهی محله (قبا) شد تا روی یار را ببیند. ناگاه رسول خدا را در میان جمعیتی که به گردش حلقه زده بودند، دید. جلو رفت. ظرف خرما را داد و گفت: این خرما صدقه است، از من بپذیر. رسول خدا ظرف خرما را گرفت و به یارانش داد و خود از آن نخورد.

روز بعد ظرفی دیگر از خرما را نزد رسول خدا(ص) برد و گفت: این خرما هدیه است. رسول خدا(ص) ظرف خرما را گرفت. روزبه بسیار خوشحال و شادمان بود، مدتی نزد پیامبر(ص) ماند تا نشانه سوم را در او ببیند. هنگامی که رسول خدا(ص) در تشییع جنازه ای شرکت کرده بودند روزبه مُهر را در میان دو کتف پیامبر(ص) دید. حضرت که از قصه وی آگاه شده بود، مهر را به طور واضح و آشکار به او نشان داد. روزبه مهر را بوسید و به اسلام و آن حضرت ایمان آورد. در این هنگام بود که پیامبر خدا(ص) به روزبه خطاب کرد و فرمود: (سلمان بیا بنشین و داستان شگفت انگیز خود را برای یاران من بیان کن.)5 سلمان نیز طبق دستور پیامبر(ص) سرگذشت خود را به طور دقیق برای یاران آن حضرت بیان داشت. سسپس پیامبر(ص) فرمود: سلمان خودت را آزاد کن تا بتوانی همواره از مزایای اسلام برخوردار شوی.
روزبه نزد ارباب رفت و موضوع را با او در میان گذاشت. ارباب گفت: (به شرطی می پذیرم که برای من یک نخلستان با سیصد درخت خرما احداث کنی و چهل مثقال نقره هم بپردازی. سلمان مطلب را با رسول خدا در میان گذاشت. حضرت دستور داد تا محلی را برای نخلستان تعیین کنند. آن گاه پیامبر(ص) به همراه امام علی(ع) و یارانش به آن محل رفتند و نهال های خرما را کاشتند. همه درخت ها سبز شد مگر یک درخت که …. نقره ها را نیز تهیه کردند و به ارباب دادند6). و به این ترتیب سلمان از قید بندگی یهود رهایی یافت و به آرزوی دیرینه خود دست پیدا کرد.

دانش سلمان

سلمان ،ویژگی ها و فضیلت های گوناگونی داشت، که برخی از این فضایل دراو برجسته تر بودند. سلمان علاقه فراوانی به فراگیری علوم داشت و در این راه همت بالایی از خود نشان داد تا جایی که حضرت رسول درباره او فرمود: (لوکان الدین فی الثریا لناله سلمان; اگر دین در ثریا بود، سلمان به آن دسترسی پیدا می کرد.) 7
سلمان پس از گرایش به دین حنیف، از یاران خاص پیامبر(ص) شد و از وجود مبارک او بهره های فراوانی برد. وی در فراگیری علوم آن قدر پیش رفت کرد که برای دیگران قابل هضم نبود و از همین رو تاب و تحمل او را نداشتند. وی خود در این باره می گوید: (ای مردم! اگر من از آن چه می دانستم شما را مطلع می کردم، می گفتید: سلمان دیوانه است، یا بر کسی که سلمان را بکشد درود می فرستادید).8صاحب تنقیح المقال در خصوص سلمان از امام صادق(ع) نقل می کند: در اسلام مردی که فقیه تر از همه مردم باشد هم چون سلمان، آفریده نشده است.)9

عشق سلمان به امام علی(ع)

سلمان ،نیک می دانست که ولایت، فلسفه سیاسی اسلام است و مؤمنین به شدت بر این فلسفه پای بندند و پیرو ائمه(علیهم السلام) هستند. سلمان در این باره می گوید: (من همیشه در محبت علی(ع) استوار بودم، زیرا خود دیدم که رسول اکرم(ص) دست بر ران علی(ع) زد و فرمود: آن که دوست دار تو است محِبّ من است و دوست دار من، محِبّ خدا است. هرکس به تو خشم گیرد به من غضب کرده و در این صورت طغیان گر است.)10
پیوند میان امام علی(ع) و سلمان بسیار استوار و ناگسستنی بود، چنان که در شب زفافِ علی(ع) و فاطمه(س)، پیامبر(ص) زمام استر یا شتری را که فاطمه(س) بر آن سوار بود، به سلمان داد و پیامبر(ص) به دنبال آنان می رفت و تکبیر می گفت و سلمان نیز تکبیر می گفت. در روز وفات فاطمه(س) نیز سلمان با یاران حقیقی علی(ع) برای نماز و دفن فاطمه(س) فرا خوانده شد. و جنازه همسر امام علی(ع) را به خاک سپردند.

ساده زیستی سلمان

نقل شده است هنگامی که سلمان حاکم مدائن بود (در یکی از سال ه، مدائن گرفتار سیل بزرگی شد و خانه های بسیاری در اطراف رود دجله بر اثر طغیان سیل ویران شد و مردم بسیاری را کشت و منازل زیادی را آب فرا گرفت. وقتی که آب به نزدیکی خانه بسیار کوچک سلمان رسید، وی پوستین، شمشیر، عصا و قلم و دوات خود را برداشت و روی تپه رفت. وی با این عمل، علاوه بر نجات خود، به مردم درس بزرگ و سازنده ای داد)11 و آن این که هرچه سبک بال تر باشید زودتر عبور می کنید.
وقتی خبر انتصاب سلمان به مردم مدائن رسید، بسیاری از مردم به سوی دروازه شهر روانه شدند تا از او به گرمی استقبال کنند. آنان در این خیال بودند که حاکم جدید با هیبت و جمعیت همراه و مرکب های خاصی وارد مدائن می شود، اما برخلاف انتظار، از دور سواره ای را دیدند که آهسته آهسته نزدیک می شود. وقتی به جمعیت رسید، پیرمردی را دیدند ریش سفید که بر الاغی سوار و مشک آب و سفره نانی همراه دارد. از او سؤال کردند: در بین راه، سلمان، حاکم جدید مدائن را ندیده است؟ پیرمرد جواب داد: سلمان من هستم.

سلمان، مرد جنگ

سلمان فارسی علاوه بر زهد، تقو، علم و عبادت، مرد جنگ و کارزار بود و در بسیاری از جنگ ها حضور فعالانه داشت. وی در دو جنگ احزاب و طائف، طراح عملیات بود که سپاه اسلام با اجرای طرح های وی به پیروزی رسید.

1. طرح خندق:

سپاه ده هزار نفره ابوسفیان به سوی مدینه الرسول به حرکت درآمد. پیامبر(ص) اسلام با فرماندهان خود مشورت کرد و قرار شد در خارج از مدینه با دشمن نبرد کنند. سپاه اسلام حدود هفتصد نفر بودند. در اطراف مدینه کوه های بلندی وجود داشت مگر یک منطقه که دشمن از همان محل قصد نفوذ داشت. همگان به دنبال چاره و طرح مناسبی بودند که سلمان طرح خندق را به پیامبر(ص) ارائه دا د و به تصویب آن حضرت رسید. طرح سلمان موجب شد تا سپاه ده هزار نفری قریش در پشت خندق زمین گیر شود. (هرگز عرب خندق ندیده بودند و چون بیامدند و خندق دیدند که در حوالی مدینه کنده بودند، تعجب کردند و گفتند که این کیدی است که هرگز عرب نمی دانست.)12

2. طرح منجنیق:

رسول خدا(ص) در سال هشتم هجری راهی طائف شد. درگیری به قلعه بزرگ و محکم طائف کشیده شد که استقامت آنان از درون قلعه بسیار زیاد بود تا حدی که پیامبر(ص) دستور عقب نشینی داد تا چاره اندیشی کند. در این هنگام، سلمان طرح ساختن منجنیق را ارائه کرد تا بدون نزدیک شدن به قلعه آن را فتح کنند. منجنیق ها ساخته شد و به وسیله آن، گلوله های آتشین و سنگ های بزرگ را به درون قلعه باریدند که رعب و وحشت وجود آنان را فرا گرفت و بخش زیادی از قلعه به وسیله منجنیق که کارایی توپ خانه امروز را داشت، تخریب و قلعه فتح شد و سپاه اسلام به پیروزی رسید.

پاسخ سلمان به نامه خلیفه دوم

مدائن که پایتخت ساسانیان بود، به دست مسلمانان فتح شد و حذیفه بن یمان که از صحابه پیامبر(ص) بود، فرمانروای آن شد. خلیفه دوم با مشورت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب(ع) سلمان را به عنوان حاکم مدائن منصوب کرد. شاید این انتصاب بدین خاطر بود که سلمان، فارس بود و برای مردم مدائن که فارس زبان بودند، حاکم مناسبی خواهد بود. نام سلمان نیز برای مردم مدائن آشنا بود.سلمان در منزل کوچکی کنار مسجد ساکن شد و زندگی خود را با بافتن حصیر و زنبیل اداره می کرد و حقوق خود را از حکومت به فقرا می داد و بسیار زاهدانه زندگی می کرد که این نحو زندگی ،خلیفه دوم را به خشم آورد. به همین دلیل طی نامه ای، ناخرسندی خود را از اعمال سلمان به وی اعلام کرد. سلمان پاسخ محکم و متقنی به وی نوشت که بخشی از پاسخ او را به لحاظ اهمیتش بیان می کنیم:
(از سلمان آزاد کرده رسول خدا(ص) به عمر بن خطاب. ای عمر، از جانب تو نامه ای به دستم رسید که به سرزنش و توبیخ من پرداخته ای و خاطرنشان کردی که مرا به عنوان حاکم مدائن برگزیدی. دستور دادی که کار حذیفه را بررسی و روش کار او را تحقیق کنم. سپس زشتی های او را به تو بنمایانم. ای عمر، بدان که خداوند مرا از این کار نهی کرده است. من برای اطاعت از تو در پی گیری کار حذیفه از فرمان الهی سرپیچی نخواهم کرد. بیان داشتی که من به بافتن برگ خرما و خوردن جو روی آوردم، این کارها از چیزهایی نیست که مؤمن به آن سرزنش و توبیخ شود. به خدا قسم ای عمر، خوردن نان جو، بافتن برگ خرما و بی نیازی جستن از خوردنی و آشامیدنی های آن چنانی، خودداری از غصب حق مؤمن و ادعا کردن ناحق به حق نزد خداوند عزوجل بهتر و محبوب تر و نزدیک تر به تقوا است، زیرا خود دیدم رسول خدا(ص) هنگامی که جو را یافت، آن را خورد و خوشحال شد و آن را چیز بدی ندانست. اما آن چه را که از بخششم یادآور شدی، بدان که من آن را برای روز نیاز و احتیاجم تقدیم داشتم. به خدای عزیز سوگند ای عمر، برایم اهمیتی ندارد هنگامی که غذا از گلویم فرو می رود، دانه گندم یا مغز بُز یا پوست جو باشد.)13

وفات سلمان

اصبغ بن نباته می گوید: سلمان در اواخر عمر بیمار شد و من به ملاقاتش می رفتم، روزی سلمان به من گفت: اصبغ! برادر عزیز! رسول خدا به من خبر داد: هنگام مرگ، مردگان با من (سلمان) سخن می گویند; تو با چند نفر دیگر مرا در تابوتی قرار دهید و به گورستان ببرید تا ببینم آیا وقت مرگم فرا رسیده است؟ او را به قبرستان بردند. سلمان بلند شد و در تابوت خود نشست و با مردگان سخن گفت: سلام بر شما ای کسانی که در خانه خاک خفته و از دنیا چشم پوشیده اید. جوابی نیامد. دوباره فریاد زد: سلام بر شما ای کسانی که لباس خاک به تن کرده اید، شما را به خدا و پیغمبر سوگند ،با من حرف بزنید. من سلمان فارسی، غلام رسول خدایم. او به من وعده داده هرگاه مرگم در رسد، مرده ای با من سخن خواهد گفت! طولی نکشید که از داخل قبری صدایی آمد. سلام بر شما ای صاحبان خانه های ناپایدار، ما آماده ایم، هرچه خواهی سؤال کن.

سلمان: ای صاحب صدا تو اهل بهشتی یا جهنم؟ مرده: من از کسانی هستم که مورد رحمت خدا واقع شده ام و اکنون در بهشت می باشم. سلمان: مرحله مرگ را چگونه گذراندی؟ مرده: به خدا سوگند ،اگر مرا با ارّه و قیچی قطعه قطعه می کردند از مشکلات جان دادن برایم آسان تر می بود. از لطف خد، به خوبی و خیر علاقه مند بودم، دستوراتش را عمل می کردم، قرآن می خواندم، به پدر و مادرم علاقه شدید داشتم، از حرام خودداری می کردم به کسی ظلم نمی کردم. شب و روز در راه به دست آوردن روزی حلال تلاش می کردم; اما در بحبوحه ناز و نعمت زندگی به بستر بیماری افتادم… چند روزی از بیماری ام گذشت. شخصی نیرومند و بدقیافه در برابرم حاضر شد. او اشاره ای به چشمم کرد، نابینا شدم. توجهی به گوشم کرد، کر شدم. به زبانم نظر کرد، لال شدم. بالاخره تمام بدنم بی جان شد. احساس کردم در اطرافم اهل و عیالم گریه می کنند. سپس دو نفر زیبا حاضر شدند. یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ من نشستند. گفتند: نامه عملت را بگیر، ما دو فرشته ای هستیم که در دنیا همه جا همراه تو بودیم. وقتی نامه خوبی ها را خواندم بسیار خوشحال شدم، اما با خواندن نامه بدی ها اشکم جاری شد. آن گاه مرا به سعادت بشارت دادند….

سپس فرشته ای روح مرا در پیشگاه خدا برد و از روح من راجع به گناهان کوچک، بزرگ، نماز، روزه، حج، قرآن، پرداختن زکات، صدقه، پیروی از پدر و مادر، مال یتیم، ظلم و ستم، شب زنده داری و… سؤال شد. در قبر وحشت و ترس زیادی به من دست داد. وقتی مرا در قبر گذاشتند همگان به خانه برگشتند. با خود گفتم: ای کاش من هم با مردم به خانه برمی گشتم. از دیوار قبر صدا آمد: افسوس، این آرزویی باطل است، دیگر برگشتن ممکن نیست… فرشته ای در قبر همه اعمال کوچک و بزرگ و خوب و بد را به یادم انداخت. سپس نامه اعمالم را مهر کردند و به گردنم انداختند; بسیار سنگین بود. آن گاه به سؤال های نکیر و منکر درست پاسخ دادم. آن وقت مرا به سعادت و نعمت ها بشارت دادند و گفتند: به خواب. آن گاه از بالای سرم دریچه ای به بهشت و از پایین دریچه ای به دوزخ باز شد تا بدانم از چه دوزخی نجات یافتم. بعد، قبرم به قدری وسیع شد که تا چشم کار می کرد وسعت داشت. ای کسی که این سؤال را از من کردی سخت مواظب اعمال خود باش که حساب خیلی مشکل است.
آن گاه سلمان دستور داد او را از تابوت بیرون آوردند و سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: (ای کسی که اختیار همه چیزها به دست تو است، به تو ایمان دارم و از پیامبرت پیروی کردم و کتابت را نیز قبول دارم).14

حال سلمان روز به روز بدتر می شد و تاب و توان خود را از دست می داد. زاذان، خادم سلمان می گوید: من در کنار بستر سلمان بودم، از او سؤال کردم: چه کسی تو را غسل می دهد؟ گفت: همان کس که پیامبر(ص) را غسل داد .گفتم: او در مدینه هست و شما در مدائن، فاصله زیاد است. سلمان گفت: تعجب نکن، او حاضر می شود.
جابر بن عبدالله انصاری می گوید: (امیرالمؤمنین(ع) نماز صبح را با ما خواند، آن گاه رو به ما کرد و فرمود: ای مردم، پاداش شما از جانب خدا در سوگ درگذشت برادرتان سلمان افزون باد! پس عمامه و لباس های پیامبر(ص) را پوشید و تازیانه و شمشیر او را برگرفت و بر شتر پیامبر سوار شد و در معیت قنبر به طرف مدائن حرکت کرد و پس از چند لحظه به مدائن رسید و جلو خانه سلمان پیاده شد)15. بدن سلمان را غسل داد، کفن کرد و به خاک سپرد. سلمان در سال 35 یا 36هجری قمری اواخر خلافت عثمان پس از عمری طولانی و با برکت و عاقبتی خداپسند به دیار حق شتافت. عاش سعیداً و مات سعیداً.

پی نوشت ها:

1ـ میرزا حسین نوری طبری، نفس الرحمن فی فضائل سلمان، ص2.
2ـ صادقی اردستانی، سلمان فارسی، ص39.
3ـ همان، ص64.
4ـ همان، ص69.
5 ـ همان، ص74.
6 ـ میرزا حسین نوری طبری، همان، ص16.
7ـ بحارالانوار، ج22، ص391.
8 ـ رجال کشی، ص21.
9ـ تنقیح المقال، ج2، ص47.
10ـ صادقی اردستانی، همان، ص115.
11ـ همان، ص132.
12ـ سیرت رسول الله، ج2، ص739.
13ـ حسین مجیب مصری،سلمان فارسی درترازوی ادب وتحقیق، ترجمه حسین یوسفی آملی; به نقل از: احتجاج طبرسی، ص130.
14ـ بحارالانوار، همان، ص374.
15ـ همان، ص372.

پایان پیام/


http://www.qm313.com/islam-emaman/aeemeathar/yaran-ashab/860-سلمان-فارسي-چگونه-مسلمان-شد؟؟؟؟.html
 
آخرین ویرایش:

DON AMIR

عضو جدید
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست


ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست


بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست


گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست


وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست


در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست


این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست


یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست


والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست


زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست


جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست


زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست


گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست


دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست


گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست


هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خٌرد

کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست


پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست


خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست


گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست


یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست


می‌گوید آن رباب که مُردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست



من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست


باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست


بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست


۱- چهره ی محبوبت را نشانم بده که آرزوی دیدار چهره ی زیبای چون باغ و بوستان تو را دارم. لب بگشا و سخن بگو که شنیدن سخنانت آرزوی منست.
نمودن: نشان دادن بنما و بگشای و بسیاری افعال این شعر در وجه امری است. م در گلستان، مضاف الیه است برای آرزو : آرزوی من است.
که : حرف ربط برای بیان علت / قند استعاره از سخن زیبا و دلنشین
قافیه: گلستانم و فراوانم و بقیه کلمه های همسان در بیت های بعد // رخ و لب : تناسب
۲- ای خوبی ها یک لحظه از ابر بیرون بیا که دیدن زیباییت را آرزومندم. آفتاب حسن: استعاره از معشوق ، شمس / در این شعر برای مولانا عشق به دیدار شمس الحق تبریزی نیز مراد است. لب گشودن : کنایه از سخن گفتن
مشعشع: نورانی
۳- از عشق تو وقتی صدای بازگشت را می شنوم مثل باز شکاری که با شنیدن صدای طبل بازگشت، نزد صاحب خود برمی گردد، به سوی تو باز می گردم زیرا وصل معشوق و نزدیک شدن به مقام الهی آرزوی من است.(نشستن بر دست و ساعد پادشاه آرزوی من است.)
باز و باز : جناس تام
باز آمدن : ایهام لطیفی دارد.۱- بازگشتن ۲- قدرتمند(مثل باز ، قوی) و با علاقه آمدن ۳-اگر قید باشد،دوباره آمدن
طبل باز: طبلی بوده است که برای پرواز دادن و بازگشت پرنده ی شکاری مخصوص شاه می زدند تا پس از شکار و گشت و گذار، بازگردد.
سلطان: استعاره از خداوند ، یا شمس تبریزی
باز و هوا و طبل : مراعات نظیر تکرار صامت واج آرایی "س" و " ز "
تلمیح به رسم شکار
۴- از روی ناز( مفهومی عرفانی) گفتی مرا آزار نده و رهایم کن . همان طرز سخن گفتنت را دوباره دوست دارم از تو بشنوم.
گفتی و گفتنت: جناس اشتقاق
واج آرایی "ت" "م" "ب"
تکرار بیش
۵-همان طرز راندن تو که گفتی برو معشوق در خانه نیست، آن ناز و اداها و خشم دربانت را آرزو دارم.
ناز و باز: اسم مرکب اتباعی
اتباع: وقتی در یک ترکیب یک واژه با همراهی بیاید که مفهومی خاص در آن جمله نداشته باشد، اتباع خواهیم داشت. مثل: کار و بار - کتاب متاب و ......
البته توضیح کاملی دارد که اکنون نیاز نیست. خودتان تحقیق کنید.
۶-هر یک از زیبارویان از زیبایی اندک و ناچیزی بهره دارد، من اصل و منشا زیبایی را آرزومندم.
کان ملاحت یا کان خوبی اضافه ی تشبیهی است: معدن زیبایی و خوبی
ملاحت: نمکین بودن / قراضه: پاره ها و ریزه های سیم و زر
خوبی: حاصل مصدر
آن با کان : جناس ناقص اختلافی ( توجه داشته باشید که آ خود ۲ واج است)
۷- وسایل مادی زندگی ، زودگذر و ناپایدار است من مثل نهنگی هستم که زندگی در اقیانوس را آرزو دارم.
تشبیه کامل(مفصّل) : نان و آب چرخ: مشبه / چو : ادات تشبیه / سیل: مشبه به / بی وفایی و زودگذری: وجه شبه
من ماهی هستم و من نهنگ هستم : تشبیه بلیغ علت تشبیه: آزادی خواهی و فضای گسترده ی اندیشه و خواستن ، عدم گنجایش شوق و طلب آدمی در جهان مادی
چرخ: استعاره از روزگار / آب و سیل و عمّان و ماهی و نهنگ : مراعات نظیر
مصرع اول بیانگر تحقیر جهان مادی و مصرع دوم بیان عظمت اندیشه ی انسان
8- مثل حضرت یعقوب از هجر یوسف، فریاد تأسف سرمیدهم و دیدار چهره ی زیبای یوسفم را می طلبم.
دیدار: مجاز از چهره / وار: پسوند شباهت، ادات تشبیه کنعان : نام قدیم فلسطین، سرزمین موعود
وااسفا در اینجا هسته است و شبه جمله به حساب نمی آید چون جمع بسته شده و مفعول به حساب می آید. کنعان در اینجا : مخفف کنعانی ، یوسف کنعانی
بیانگر حسرت بنده در دوری معشوق
9- به خدا که محیط زندگیم بدون تو برایم زندان می شود. در طلب آوارگی در بیابان و رهایی از بند شهر هستم.
والله: جمله ی قسم(شبه جمله) / حبس: مجاز از زندان / تشبیه بلیغ در این بیت هست (تشبیه پنهان یا مضمر)
کوه و بیابان و آوارگی و شهر: مراعات نظیر
10- از این یاران بی همت و سست اراده دلگیرم و آرزوی یارانی مثل حضرت علی و رستم قهرمان(نماد انسان کامل) را دارم
شیرخدا: لقب حضرت علی(ع)
سست عناصر: کنایه از بی خیال و منفعل و بی همت
تلمیح به قدرت و درایت حضرت علی(ع) و پهلوانی رستم
رستم دستان: اضافه ی بنوّت یا پدر و پسری(رستم پسر دستان) دستان لقب زال
11- از فرعون و ستم هایش آزرده خاطر هستم و چهره ی نورانی موسی(ع) را آرزومندم.
ملول شدن: غمگین بودن /
تلمیح به ماجرای حضرت موسی(که در بازگشت از مقام معجزه و سخن با خدا ، چهره اش بسیار نورانی شده بود) موسی عمران هم اضافه ی بنوّت یا اضافه ی پدر و پسری است.موسی پسر عمران
واج آرایی کسره ی اضافه در نورِ رویِ موسیِ ..
12- از این جماعت گلایه مند، خسته شده ام و آرزوی شادابی و نشاط جامعه ی عاشقان را دارم.
13- خوش آوا تر از بلبل هستم اما به سبب حسادت مردم، سکوت می کنم در حالی که دلم می خواهد از اشتیاق، فریاد بزنم.
مهر بر لب زدن کنایه از سکوت گویاتر از بلبل بودن: کنایه از سرشار بودن از شوق عشق خدا
بلبل و افغان و گویایی و مهر و دهان : مراعات نظیر
14- دیروز(مجاز از زمان گذشته) شیخ ما(دیوژن حکیم)در اطراف شهر می گشت و می کفت: از انسانهای دیو صفت آزرده ام و ملاقات با انسان حقیقی را آرزومندم.
دی: قید زمان / شیخ: مقصود دیوجانس، دیوژن ، فیلسوف یونانی است.
دیو و دد : استعاره از انسانهای پلید و بدذات
15- گفتند : جستجو کرده ایم و نیافتیم . گفت: آن کسی را می طلبم که یافته نمی شود.
16- هرچند تهی دستم اما عقیق شکسته و بی ارزش را نمی پذیرم زیراتو آن عقیق کمیاب و با ارزش هستی اگر آن را می خواهم.
17- در حالی که همه ی چشم ها و بینش ها از خداست، اما از دید همه پنهان است. من همان کسی را آرزو دارم که هنرش آشکار و خودش پنهان است.
18- کار من از آرزو و هوس گذشته است. من خواهان درک و شناخت اصل هستی هستم.
19- گوش من ماجراهای داستانهای ایمان آدمیان را شنیده است و بی نیاز است. پس نصیب چشمانم کو ؟ من آرزوی دیدن ایمان حقیقی و معشوق اصلی را دارم.
20- سماع و بی خودی ورقصی را آرزومندم که در یک دست جام باده داشته باشم و دست دیگرم در دست معشوق باشد.
21- آن ساز و کمانچه می گوید من از انتظار مردم( کسی به شوق و اشتیاق و شادمانی، مرا بنوازد و مورد لطف قرار دهد!) دوست دارم هنرمندی توانا مرا بنوازد.
زخمه: ضربه و مضراب موسیقی / عثمان : شهاب الدّین عثمان، از قوّالان و مطربان مجلس مولانا
مردن از انتظار : اغراق
22- من هم ساز عشقم و عاشق نوازنده ی خود هستم . در آرزوی زخمه های لطف آمیز خداوند رحمان هستم.
رباب: نوعی دستگاه موسیقی
رباب عشق: اضافه ی تشبیهی
ربابی: نوازنده ی رباب
23- ای نوازنده ی موسیقی عشق خدا بقیه ی حرف های مرا به سبک همین ساز ، بزن زیرا دلم می خواهد اتمام ماجرای عشق را از زبان این ساز بشنوم.

23- ای شمس تبریزی چهره ی زیبای خود را به من نشان بده من مثل هدهدم و مشتاق رسیدن به دربار حضرت سلیمانم.
 

DON AMIR

عضو جدید
سلمان فارسی = لقمان حکیم = روزبه ی ایران

سلمان فارسی = لقمان حکیم = روزبه ی ایران

زندگینامه ی لقمان حکیم

مجموعه: زندگینامه شعرا و دانشمندان
لقمان حکیم، غلام سیاهی بود که در سرزمین سودان چشم به جهان گشود. گرچه او چهره ای سیاه و نازیبا داشت،ولی از دلی روشن، فکری باز و ایمانی استوار برخوردار بود.او که در آغاز جوانی برده ای مملوک بود، به دلیل نبوغ عجیب و حکمت وسیعش آزاد شد و هر روز مقامش اوج گرفت تا شهره ی آفاق شد. او مردی امین بود، چشم از حرام فرو می بست، از ادای حرف ناسزا و بی مورد پرهیز می کرد و هیچگاه دامن خود را به گناه نیالود و همواره در امور زندگی شرط عفت و اخلاص را رعایت می کرد. اوقات فراغت خود را به سکوت و تفکر در امور جهان و معرفت حق تعالی می گذراند و برای گذراندن امور زندگی به حرفه خیاطی و یا درودگری مشغول بود. (بعضی گویند لقمان بنده ای بود حبشی که از راه شبانی معیشت خود را می گذراند.) لقمان از خنده بی مورد و استهزاء دیگران پرهیز می کرد و هیچگاه اراده خود را تسلیم خشم و هوای نفس نمی کرد. از کامیابی در دنیا مغرور و از ناکامی اندوهگین نمی شد و صبر و شکیبایی او به حدی بود که با از دست دادن چند فرزند، از سر زبونی دیدگان خود را به سرشک غم نیالود. در اصلاح امور مردم و حل نزاع و مرافعه آنها سعی وافر داشت و هرگز به دو کس که با یکدیگر مخاصمه و منازعه یا مقاتله داشتند نگذشت، مگر آن که در میان ایشان اصلاح کرد. بیشتر وقت خود را در همنشینی با فقها و دانشمندان و پادشاهان می گذراند و مسئولیت خطیر آنها را گوشزد می کرد و آنها را از کبر و غرور برحذر می داشت و خود نیز از احوال ایشان عبرت می گرفت. در این شرایط بود که لقمان شایسته پوشیدن جامه حکمت شد و سپس در نیمروزی گرم که مردم در خواب قیلوله بودند جمعی از فرشتگان که لقمان قادر به رؤیت آنها نبود، نظر لقمان را در مورد خلافت و پیغمبری خدا جویا شدند.لقمان در پاسخ فرشتگان گفت: اگر خدای متعال مرا به قبول این امر خطیر امر کند، فرمان او را با دیده منت خواهم پذیرفت و امید و یقین دارم که در آن صورت او مرا در این کار یاری خواهد کرد و علم و حکمتی که لازمه این وظیفه باشد به من عطا خواهد کرد و مرا از خطا و اشتباه حفظ می کند، ولی اگر اختیار رد یا قبول این امر با من باشد، از پذیرش این مسئولیت بزرگ عذر خواهم خواست و عافیت را اختیار می کنم. چون فرشتگان علت امتناع لقمان از پذیرش این مسئولیت را جویا شدند، لقمان گفت: حکومت بر مردم اگر چه منزلتی عظیم دارد، ولی کاری بس دشوار است و در جوانب آن فتنه ها و بلاها و لغزشها و تاریکی های بیکرانی وجود دارد که هر کس را خدا به خود واگذارد گرفتار آن شود و از صراط مستقیم و راه رستگاری منحرف گردد و هر کس از آنها برهد به فلاح و رستگاری نائل خواهد شد. خواری و گمنامی دنیا در برابر عزت و بزرگواری آخرت گوارا است ولی اگر هدف کسی جاه و جلال دنیوی باشد، دنیا و آخرت هر دو را از کف خواهد داد، زیرا عزت و نعمت دنیا موقت و عاریه است و چنین کسی به نعمت و عزت جاودان اخروی نیز دست نخواهد یافت. فرشتگان که به عقل سرشار لقمان پی بردند او را تحسین کردند و خدای تعالی او را مورد لطف و عنایت قرار داد و سرچشمه حکمت خود را بر لقمان روان ساخت تا سیل حکمت و نور معرفت بر زبان و بیان لقمان جاری گردد و تشنگان حقیقت را در خور استعدادشان از زلال معرفت و حکمت خود سیراب سازد و در این میان فرزند برومند لقمان که نظر پدر را به خود معطوف داشته بود، بیشتر مورد خطاب او قرار می گرفت گرچه نصایح لقمان بیشتر جنبه عمومی داشت.

نصایح لقمان به فرزندش
سعی لقمان بر این بود که در مناسبت های مختلف فرزندش و همچنین سایر مردم را پند و اندرز دهد. لقمان فرزندش ناتان را خطاب قرار داد و گفت: فرزندم همیشه شکر خدا را به جای آور، برای خدا شریک قائل مشو، زیرا مخلوقی ضعیف و محتاج را با خالقی عظیم و بی نیاز برابر نهادن، ظلمی بزرگ است. فرزندم: اگر عمل تو از خردی چون ذره ای از خردل در صخره های بلند کوه یا آسمانها و یا در قعر زمین مخفی باشد از نظر خدا پنهان نخواهد بود و در روز رستاخیز در حساب اعمال تو منظور خواهد شد و به پاداش و کیفر آن خواهی رسید. فرزندم: نماز را به پای دار! تا ارتباط تو با خدا محکم گردد و از ارتکاب فحشا و منکر مصون باشی و چون به حد کمال رسیدی، دیگران را به معروف و تهذیب نفس و تزکیه روح دعوت و رهبری کن و در این راه در مقابل سختی ها، صبور و شکیبا باش. فرزندم: نسبت به مردم تکبر مکن و به دیگران فخر مفروش که خدا مردم خودخواه و متکبر را دوست ندارد. خود را در برابر ایشان زبون مساز که در تحقیرت خواهند کوشید، نه آنقدر شیرین باش که ترا بخورند و نه چندان تلخ باش که به دورت افکنند. فرزندم: در راه رفتن نه به شیوه ستمگران گام بردار و نه مانند مردم خوار و ذلیل، و به هنگام سخن گفتن آهسته و ملایم سخن بگو زیرا صدای بلند، بیرون از حد ادب و تشبه به ستوران - ستوران- است. فرزندم: از دنیا پند بگیر و آن را ترک نکن که جیره خوار مردم شوی و به فقر مبتلا گردی و تا آنجا خود را در بند و گرفتار دنیا نکن و در اندیشه سود و زیان آن فرو مرو که زیانی به آخرت تو برسد و از سعادت جاودان بازمانی! فرزندم: دنیا دریای ژرف و عمیقی است که دانشمندان فراوانی را در خود غرق کرده است پس برای عبور از این دریا، کشتی از ایمان و بادبانی از توکل فراهم کن و برای این سفر توشه ای از تقوی بیندوز، و بدان و آگاه باش که اگر از این راه پر خطر برهی، مشمول رحمت شده ای و اگر در آن دچار هلاک شوی به غرقاب گناهانت گرفتار گشته ای. فرزندم: در زندان شب و روز زمانی را برای کسب علم و دانش منظور کن و در این راه با دانشمندان همدم و همراه شو و در معاشرت با آنها شرط ادب را رعایت کن و از مجادله و لجاج بپرهیز تا تو را از فروغ دانش خود محروم نسازند. فرزندم: هزار دوست اختیار کن و بدان که هزار رفیق کم است و یک دشمن میندوز و بدان که یک دشمن هم زیاد است. فرزندم: دین مانند درخت است. ایمان به خدا آبی است که آن را می رویاند. نماز ریشه آن، زکات ساقه آن، دوستی در راه خدا شاخه های آن، اخلاق خوب برگ های آن و دوری از محرمات، میوه آن است. همانطور که درخت با میوه ی خوب کامل می گردد، دین هم با دوری از اعمال حرام تکمیل می شود.
لقمان از دیدگاه امام صادق علیه السلام
از امام صادق علیه السلام سؤال کردند خدا چه حکمتی به لقمان داد که از او در قرآن یاد شده است؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند حکمتی که به لقمان داده شده بود نه مال بود و نه مقام و طایفه و نه هیکل و زیبایی، بلکه او مردی بود در کار خدا نیرومند، در راه او پرهیزکار، ساکت، با وقار، دقیق، آینده نگر، تیزبین و پند آموز. او روزها نمی خوابید و همیشه بر اعمال خود کنترل و نظارت دقیق داشت. از ترس گناه هیچگاه نمی خندید، غضب و شوخی نمی نمود، خداوند به او اولاد زیادی بخشید و در حالی که همه آنها قبل از وی جان سپردند با صبر و شکیبایی مصائب را تحمل کرد و به رضای خدا راضی بود و برای هیچ یک اشک بر دیدگان جاری نکرد. هر گاه به دو نفر که اختلاف و یا نزاع داشتند برخورد می کرد میان آنان صلح و صفا برقرار می ساخت و آتش کینه و عداوت را در آنها خاموش می ساخت.لقمان از دیدگاه مفسریندسته ای از مفسرین معتقدند او پیامبر بوده ولی اغلب او را حکیمی فرزانه دانسته اند. در سیاهی چهره او تردیدی نیست ولی حکمت بی نظیرش، سیرت او را بسیار منور کرده بود. کسی از او پرسید مگر تو همدوش ما گوسفند چرانی نمی کردی چه شد که به این مقام و منزلت رسیدی؟ لقمان پاسخ داد: خدا را شناختم، امانت را حفظ کردم، راست گفتم و از حرف بی فایده و بی مورد پرهیز کردم. بعضی گفته اند او پسر خواهر ایوب بوده و بعضی دیگر او را پسر خاله ایوب معرفی کرده اند و عده ای دیگر او را از عمو زادگان ابراهیم علیه السلام دانسته اند.
نمونه هایی از حکمت لقمانلقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد. روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد. خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم. خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست. روزی دیگر خواجه لقمان در سرایی، سفره ای گسترده بود و میهمانان خود را در سایه جود و کرمش پذیرایی می کرد. لقمان که در خدمت میهمانان و تهیه وسایل رفاه ایشان سعی وافر داشت از شنیدن سخنان بیهوده آنها سخت در عذاب بود و همواره مترصد فرصتی بود تا عادت زشت آنها را گوشزد کند و در اصلاح و تهذیب آنها گامی بردارد. در این هنگام گروهی از میهمانان خواجه، وارد سرا شدند و خواجه به لقمان فرمان داد تا گوسفندی ذبح کند و غذایی از بهترین اعضاءِ گوسفند مهیا سازد. لقمان غذایی لذیذ از دل و زبان گوسفند، فراهم نمود و نزد میهمانان آورد. روزی دیگر خواجه امر کرد، از بدترین اعضاءِ گوسفند، غذایی آماده سازد، لقمان بار دیگر غذا را از دل و زبان گوسفند مهیا کرد. خواجه با تعجب پرسید: چگونه است که این دو عضو گوسفند هم بهترین و هم بدترین هستند؟ لقمان پاسخ داد: این دو عضو مهمترین اعضا در سعادت و شقاوتند، چنانکه اگر دل سرشار از نیت خیر و زبان گویای حکمت و معرفت و حلاّل مشکلات و مسایل مردم باشد، این دو عضو بهترین اعضاء هستند و هر گاه دل بداندیش و پست نیت باشد، زبان گویای غیبت و تهمت و محرک فتنه و فساد، هیچیک از اعضا، بدتر و زیان بارتر از این دو عضو نخواهد بود. لقمان نیک و بد هر کاری را مشروط به رضای وجدان و خشنودی خداوند می دانست و تمجید و تحسین خلق را هدف خود قرار نمی داد و از خرده گیری و عیبجویی آنها نیز هراسی نداشت و این موضوع را نیز همواره به فرزند خود گوشزد می نمود، تا روزی به جهت اطمینان خاطر، تصمیم گرفت این حقیقت را نزد پسر خود مصور سازد. لقمان به فرزند خود گفت: مرکب را آماده ساز و مهیای سفر شو. چون مرکب آماده شد، لقمان خود سوار شد و پسرش را پیاده دنبال خود روان کرد. در این حال گروهی که در مزارع خود مشغول کار بودند آنها را نظاره کردند و به زبان اعتراض گفتند: عجب مرد سنگدلی، خود سواره است و کودک معصوم را پیاده به دنبال می کشد. سپس لقمان خود از مرکب پیاده شد و پسر را سوار بر مرکب کرد تا به گروهی دیگر از مردم رسید، این بار مردم با نظاره آنها گفتند: عجب پسر بی ادب و بی تربیتی، پدر پیر و ضعیف خود را پیاده گذاشته و خود با نیروی جوانی و تنومندی بر مرکب سوار است. حقا که در تربیت او غفلت شده است. در این حال لقمان نیز همراه فرزند خود سوار مرکب شد و هر دو سواره راه را ادامه دادند تا به گروه سوم رسیدند، مردم این قوم چون آنها را دیدند گفتند: عجب مردم بی رحمی، هر دو چنین بار سنگینی را بر حیوان ناتوان تحمیل کرده اند و هیچ یک زحمت پیاده روی را به خود نمی دهند. در این هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب پیاده شدند و راه را پیاده ادامه دادند تا به دهکده ی دیگری رسیدند، مردم با مشاهده آنها، زبان به نکوهش گشودند و گفتند: آن دو را بنگرید، پیر سالخورده و جوان خردسال هر دو پیاده در پی مرکب می روند و جان حیوان را از سلامت خود بیشتر دوست دارند. چون این مرحله از سفر نیز تمام شد لقمان با تبسمی معنی دار به فرزند خود گفت: حقیقت را در عمل دیدی، اکنون بدان که هیچگاه خشنودی تمام مردم و بستن زبان آنها امکان پذیر نیست؛ پس خشنودی خداوند و رضای وجدان را مد نظر قرار ده و به تحسین و تمجید یا توبیخ و نکوهش دیگران توجهی نکن. لقمان همواره رعایت اعتدال و میانه روی را از شروط کامیابی و موفقیت در امور زندگی می دانست و رعایت این اصل را در کلیه شئون زندگی لازم و ضروری می شمرد و معتقد بود افراط و تندروی می تواند لذت ها را به آلام و عادت ها را به آلودگی تبدیل کند. لقمان برای درک صحیح این موضوع، با بیانی جالب و منطقی، فرزند خود را چنین نصیحت کرد: فرزندم این نصیحت پدر را همواره آویزه گوش خود کن و در زندگی همواره لذیذترین غذاها را میل کن و فاخرترین جامه ها را بپوش و در بهترین بستر بیارام و از زیباترین زنان ، انتخاب کن . فرزند لقمان از نصایح پدر سخت متعجب شد، زیرا پدر که همواره او را به اعتدال و اقتصاد در امور زندگی تشویق می کرد، این بار او را به افراط و تن پروری ترغیب می نمود. لذا علت را از پدر خویش جویا شد. لقمان گفت: منظور من از این سخن آن بود که اگر زمانی برای برآوردن حاجت خود اقدام کنی که ضرورت و شدت آن به اوج خود رسیده باشد، از ساده ترین آنها عالی ترین مراتب لذت را خواهی برد. اگر هنگامی برای خواب و استراحت اقدام کنی که بی خوابی حواس و قوای تو را تحت تأثیر و تسخیر خود قرار داده باشد، در این حال پاره خشتی بهتر از بالش پَر و بستری زبر و خشن خوشآیندتر از ملایمترین آنها خواهد بود. فرزندم اگر زمانی بر سر سفره بنشینی که گرسنگی، صبر و طاقت از تو بریده باشد، ساده ترین غذاها برای تو لذیذتر از طعام پادشاهان خواهد بود. اگر نیاز تو به جامه تازه مبرم باشد و لباس پیشین قابل استفاده نباشد، جامه کرباس از خلعت شاهانه برای تو برازنده تر خواهد بود... مریدی خلاصه معرفت و روح حکمت لقمان را جویا شد وی گفت: خلاصه معرفت و روح حکمت من آن است که از امور زندگی آنچه به عهده خالق است، تکلف و زحمتی بر خود روا نمی دارم و آنچه به عهده من است در آن سستی و کوتاهی نمی کنم.

http://www.beytoote.com/scientific/scientist/biography-loghman.html
 

persian_land

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاک کردن اسطوره ها ....
ساخت قهرمانان جدید ....
نوشتن اراجیف که هم ضد دین ها می نویسند و هم دیندارهای متمدن ....
اما هیچکدوم در نوشته هاشون ننوشتن لقمان مربوط به کدوم سال بود، سلمان مربوط به کدوم دوران بود، و اسکندر مقدونی مربوط به کدام دوران بود.... فقط چند مبحث پشت سرهم میارن و با دلایلی که نسبتش میدن به کتاب خدا که باید در آینده جواب بدن حرف های دروغ خودشون رو به حقیقت رنگ عوض می کنن...
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلمان ذولقرنین بوده!:eek:... بعد اسکندرم بوده...:surprised:...
تادیروز که کوروش ذولقرنین بود!
فردام لابد هیتلر ذولقرنین!
پس فردام صدام یزیدکافر میشه ذولقرنین!
 

DON AMIR

عضو جدید
مطلب بسیار زیبایی است از وبلاگ شهر اهریمنی پیشنهاد میکنم دوستان خوبم حتما بخونند...

مطلب بسیار زیبایی است از وبلاگ شهر اهریمنی پیشنهاد میکنم دوستان خوبم حتما بخونند...

چه پوششی دارین و علت انتخاب این نوع پوشش چی هست ؟؟
سه شنبه 26 آذر 1392 :: نویسنده : راضیه



سلام به همگی

راستش یه مدتی این مطلب پست ثابت من میشه
یه جورایی یه نظر خواهی هست بیایین بگین :
چه پوششی دارین و علت انتخاب این نوع پوشش چی هست
مثال میزنم مثلا یکی میگه مانتو کوتاه و بدن نما و با ساپورت یا مانتو بلند یا چادر علتشم بگه

هدف من از این نظر خواهی اینه که بیشتر بدونم دوستانی که ما بهشون میگیم بد حجاب هدف و انگیزشون از این نوع پوشش چی هست شاید غیر از خودنمایی باشه که هی ما میگیم !!!

بیایین و ما رو متقاعد کنید که پوشش شما درست هست و هدفتون منطقی هستش...
آقایون هم بگن دوست دارند خانمشون ، خواهرشون یا مادرشون چه نوع پوششی داشته باشه و چرا ؟
راستی من سعی میکنم هر روز پست جدید هم بذارم پس مطالب دیگه وبلاگ هم یادتون نره ببینید ...
منتظر حضورگرمتون هستم...




نوع مطلب : سوالات حجاب،
برچسب ها : انگیزه حجاب، هدف از نوع پوشش،
لینک های مرتبط :


مطلب بسیار زیبایی است از وبلاگ شهر اهریمنی پیشنهاد میکنم دوستان خوبم حتما بخونند...
داشتم سجاده آماده می کردم برای نماز، همین که چادر مشکی ام را از سر برداشتم تا چادر نماز بر سر کنم گفت: این همه خودت را بقچه پیچ می کنی که چی؟
بر گشتم به سمت صدا، دختری را دیدم که در گوشه ی نمازخانه نشسته بود.
پرسیدم: با منی؟

گفت: بله! با تو ام و همه ی بیچاره های مثل تو که گیر کرده اید توی افکار عهد عتیق!اذیت نمی شوی با این پارچه ی دراز دور و برت؟ خسته نمی شوی از رنگ همیشه سیاهش؟
تا آمدم حرف بزنم گفت: نگاه کن ببین چقدر زشت می شوی ، چرا مثل عزادارها سیاه می پوشی؟ و بعد فقط بلدید گیر بدهید به امثال من.
خندیدم و گفتم: چقدر دلت ﭘُر بود دوست من! هنوز اگر حرف دیگری مانده بگو.
خنده ام را که دید گفت: نه! حرف زدن با شماها فایده ندارد.
گفتم: شاید حق با تو باشد عزیزم. پرسیدم ازدواج کردی؟ گفت: بله.
گفتم من چادر را دوست دارم. چادر؛ مهربانیست.
با سرزنش نگاهم کرد که یعنی تو هم مثل بقیه ای...
گفتم؛ چادر سر می کنم، به هزار و یک دلیل. یکی از دلایل چادر سر کردنم حفظ زندگی ِ توست.
با تعجب به چهره ام نگاه کرد.
پرسیدم با همسرت کجا آشنا شدی؟ گفت: فلان جا همدیگر را دیدیم، ایشان پیشنهاد ازدواج داد، من هم قبول کردم.
گفتم خوب؛ خدا قبل از دستور دادن به من که خودم را بپوشانم به مرد ها می گوید؛ غض بصر داشته باشید یعنی مراقب نگاهتان باشید. تکلیف من یک چیز است و تکلیف مردان یک چیز دیگر. این تکالیف مکمل هم اند، یعنی اگر مردی غض بصر نداشت و زل زد به من، پوشش من باید مانع و حافظ او باشد، و من اگر حجاب درست و حسابی نداشتم، غض ِ بصر مرد و کنترل نگاهش باید مانع و حافظ من باشد.
همسر تو، تو را "دید"، کشش ایجاد شد، و انتخابت کرد. کجا نوشته شده است که همسرت نمی تواند از تماشای زنانی غیر از تو لذت ببرد، وقتی مبنای انتخاب برای او نگاه است؟!
گفت: خوب... ما به هم تعهد دادیم.
گفتم: غریزه، منطق نمی شناسند، تعهد نمی شناسد. چه زندگی ها که به چشم خودم دیدم چطور با یک نگاه آلوده به باد فنا رفت.
من چادر سر می کنم، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد، و نگاهش را کنترل نکرد، زندگی تو، به هم نریزد. همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادری که بیشتر شبیه کوره است از گرما هلاک می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو. من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. من روی تمام ِ این علاقه ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم.
سکوت کرده بود.


گفتم؛ راستی... هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و صد جور جراحی ِ زیبایی فک و بینی و کاشت گونه و لب و آنچه نگفتنیست، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
بعد از یک سکوت طولانی گفت؛ هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم ... راست می گویی...






http://hojb.mihanblog.com/page/1


http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon1.png

 
آخرین ویرایش:

DON AMIR

عضو جدید
در مدينه فاضله بايد براى رياست امير المومنين عليه السلام تلاش كنند.

در مدينه فاضله بايد براى رياست امير المومنين عليه السلام تلاش كنند.

بسم الله الرحمن الرحيم
کتاب امام شناسي / جلد هشتم / قسمت دهم: آغاز تشیع، اعتراض اسامه و ابوقحافه بر ابوبکر، شرایط حاکم، عمر و بدعت به اسم دین، عم...

پایگاه علوم و معارف اسلام، حاوي مجموعه تاليفات حضرت علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسيني طهراني قدس‌سره

صفحه قبل

گفتار ابن خلدون در مبداء دولت شيعه به مجرد رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله

ابن خلدون گويد: مبدا دولة الشيعة: اعلم ان مبدا هذه الدولة ان اهل البيت لما توفى رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم كانوا يرون انهم احق بالامر، و ان الخلافة لرجالهم دون من سواهم من قريش.
تا آنكه گويد: و فى الصحيح ايضا ان رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم قال فى مرضه الذى توفى فيه: هلموا اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده ابدا.فاختلفوا عنده فى ذلك و تنازعوا و لم يتم الكتاب.و كان ابن عباس يقول: الرزية كل الرزية ما حال بين رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم و بين ذلك الكتاب لاختلافهم و لغطهم.حتى لقد ذهب كثير من الشيعة الى ان النبى صلى الله عليه (و آله) و سلم اوصى فى مرضه ذلك لعلى و لم يصح ذلك من وجه يعول عليه، و قد انكرت هذه الوصية عائشة و كفى بانكارها.
تا آنكه گويد: و فى قصة الشورى ان جماعة من الصحابة كانوا يتشيعون لعلى، و يرون استحقاقه على غيره، و لما عدل به الى سواه تاففوا من ذلك و اسفوا له مثل الزبير و معه عمار بن ياسر و المقداد بن الاسود و غيرهم، الا ان القوم لرسوخ قدمهم فى الدين و حرصهم على الالفة لم يزيدوا فى ذلك على النجوى بالتافف و الاسف. [1]
«مبدا دولت‏شيعه: بدان كه مبدا اين دولت از اين پيدا شد كه: چون رسول خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم وفات كردند، اهل بيت مى‏ديدند كه آنها به امر خلافت‏سزاوارترند، و خلافت‏بايد در مردان آنها قرار گيرد نه در غير آنها از طبقات قريش.
تا آنكه گويد: و همچنين در صحيح وارد شده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در آن مرضى كه وفات يافت گفت: بيائيد! من مكتوبى براى شما بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد! در اين حال در نزد رسول الله اختلاف كردند و نزاع نمودند، و مكتوب انجام نگرفت.
و ابن عباس پيوسته مى‏گفت: مصيبت، مصيبت عظمى آن بود كه: بين رسول خدا و بين نوشتن آن مكتوب فاصله انداختند به جهت اختلافى كه نمودند و به جهت گفتار دشوار و ناهنجارى كه در آن مجلس ادا كردند.حتى اينكه كثيرى از شيعه بر اين مرامند كه: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم در آن مرضش به على

ص 207
‏وصيت كرد و او را در امر خلافت وصى خود نمود، ولى اين گفتار بر وجهى كه قابل اعتماد باشد به ثبوت نرسيده است زيرا عائشه چنين وصيتى را منكر شده است و همين انكار او كافى است. [2]
تا آنكه گويد: در قضيه شورى، جماعتى از اصحاب رسول خدا، پيروى از على مى‏كردند و دنباله‏رو راه و خط مشى على بودند و تشيع او را اظهار مى‏كردند، و او را در امر خلافت‏بر غير او مقدم داشته و استحقاق او را بيان مى‏كردند، و ليكن چون خلافت از او به غير او برگردانده شد، اظهار ضجرت و ملالت كرده اف گفتند و اسف خوردند، مثل زبير كه با او عمار بن ياسر و مقداد بن اسود و غير از ايشان بودند.اما چون اين شيعيان و طرفداران على، قدمشان در دين استوار و راسخ بود و بر الفت مسلمانان حريص بودند، (دست‏به شمشير و سلاح نبرده) غير از نجوى و پنهان سخن گفتن با ضجرت و ملالت و اسف چيزى بر آن نيفزودند».
بازگشت به فهرست
گفتار مسعودي در جانبداري اعيان شيعه از امير المؤمنين عليه السلام

مورخ جليل و رحاله كبير: ابو الحسن على بن حسين مسعودى متوفى در سنه 346 از هجرت گويد:
و قد كان عمار حين بويع عثمان، بلغه قول ابى سفيان: صخر بن حرب فى دار عثمان، عقيب الوقت الذى بويع فيه عثمان و دخل داره و معه بنو امية فقال ابو سفيان: افيكم احد من غيركم؟ - و قد كان عمى - قالوا: لا! قال: يا بنى امية! تلقفوها تلقف الكرة! فوالذى يحلف به ابو سفيان مازلت ارجوها لكم، و لتصيرن الى صبيانكم وراثة.! فانتهره عثمان و سآءه ما قال.
و نمى هذا القول الى المهاجرين و الانصار و غير ذلك الكلام.
فقام عمار فى المسجد فقال: يا معشر قريش! اما اذا صرفتم هذا الامر عن اهل بيت نبيكم ههنا مرة و ههنا مرة، فما انا بآمن من ان ينزعه الله منكم، فيضعه

ص 208
فى غيركم كما نزعتموه من اهله و وضعتموه فى غير اهله!
و قام المقداد فقال: ما رايت مثل ما اوذى به اهل هذا البيت‏بعد نبيهم.فقال له عبد الرحمن بن عوف: و ما انت و ذاك يا مقداد بن عمرو؟!
فقال: انى و الله لاحبهم لحب رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم اياهم، و ان الحق معهم و فيهم.يا عبد الرحمن! اعجب من قريش - و انما تطولهم على الناس بفضل اهل هذا البيت - قد اجتمعوا على نزع سلطان رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم بعده من ايديهم! اما و ايم الله يا عبد الرحمن لو اجد على قريش انصارا لقاتلتهم كقتالى اياهم مع النبى - عليه الصلاة و السلام - يوم بدر.
و جرى بينهم من الكلام خطب طويل قد اتينا على ذكره فى كتابنا «اخبار الزمان‏» فى اخبار الشورى و الدار. [3]
«پس از آن وقتى كه با عثمان بيعت كردند و به خانه‏اش رفت و با او بنى اميه همراه بودند، به عمار بن ياسر خبر رسيد كه: ابو سفيان كه نامش صخر بن حرب است، به جماعت‏بنى اميه اينطور گفته است: آيا در ميان شما يكنفر كه غير از شما باشد هست؟! - چون در آنوقت، ابو سفيان نابينا بود - [4] گفتند: نه.ابو سفيان گفته

ص 209
‏است: اى بنى اميه! اين خلافت و امارت را براى خود همانند توپ بازى نگهداريد! و به يكديگر پاس دهيد! سوگند به آن كسى كه ابو سفيان به او قسم مى‏خورد پيوسته من اين خلافت و امارت را براى شما اميد داشتم، و بعد از اين به اطفال شما بايد بطور ميراث برسد! عثمان از اين سخن بدش آمد و او را زجر كرد.
و اين گفتار و ساير گفتارها در بين مهاجرين و انصار انتشار يافت.
پس عمار بن ياسر در مسجد رسول الله بپا خاست و گفت: اى جماعت قريش! آگاه باشيد كه: چون شما اين امر خلافت را از اهل بيت پيامبرتان يك مرتبه به اين طرف برمى‏گردانيد و يك مرتبه به آن طرف! من هيچ مامون نيستم از اينكه خداوند آن را از دست‏شما بيرون آورد و در ميان غير شما قرار دهد، همچنانكه شما آن را از دست اهلش بيرون آورديد و در ميان غير اهلش قرار داديد!
و پس از عمار، مقداد برخاست و گفت: من هيچگاه به قدر اذيتى كه اهل بيت پيغمبر، پس از پيغمبرشان اذيت كشيده و آزار ديده‏اند، نديده‏ام كسى آزار ديده و اذيت‏شده باشد! عبد الرحمن بن عوف به او گفت: تو را با اين دخالت چه مناسبت است اى مقداد بن عمرو؟
مقداد گفت: قسم به خدا من به واسطه محبتى كه پيغمبر به ايشان داشته است آنها را دوست دارم، و بدرستى كه حق با آنهاست و در آنهاست.اى عبد الرحمن! من از قريش در شگفتم - كه تو آنها را به واسطه فضل و فضيلت اهل بيت‏بر مردم مسلط كرده‏اى - كه آنها بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم

ص 210
در بيرون آوردن قدرت و حكومت پيامبر از دست اهل بيتش چگونه با همديگر اجتماع كردند! آگاه باش اى عبد الرحمن! كه اگر من يارانى براى خودم به جهت جنگ با قريش مى‏يافتم هر آينه با قريش مى‏جنگيدم به همان گونه كه با آنها در معيت رسول خدا در روز غزوه بدر جنگ كردم.
و بين مقداد و عبد الرحمن بن عوف گفتار بسيارى كه مكروه و ناپسند بود واقع شد، و ما آن گفتارها را در كتاب خود كه به اخبار الزمان [5] موسوم است درباره اخبار شورى و دار - و آن خانه‏ايست كه در آن عثمان را به خلافت نشاندند - آورده‏ايم.
ابن عساكر با سلسله سند متصل خود از عمر بن على بن الحسين از على بن الحسين آورده است كه قال مروان بن الحكم: ما كان فى القوم احد ادفع عن صاحبنا من صاحبكم - يعنى عليا عن عثمان - قال: قلت له: فما لكم تسبونه على المنابر؟! قال: لا يستقيم الامر الا بذلك. [6]
«مروان بن حكم به حضرت سجاد على بن الحسين عليهما السلام گفت: هيچكس از اصحاب رسول خدا بهتر از صاحب شما از صاحب ما دفاع نكرد - يعنى على از عثمان - من به او گفتم: پس به چه علت‏شما او را بر فراز منبرها لعن و سب مى‏كنيد؟! مروان گفت: امر خلافت و حكومت‏براى ما بدون لعن و سب على استوار نمى‏شود».

ص 211
احمد امين مصرى گويد: و قد بدا التشيع من فرقة من الصحابة كانوا مخلصين فى حبهم لعلى يرونه احق بالخلافة لصفات راوها فيه، من اشهرهم سلمان الفارسى و ابوذر الغفارى و المقداد بن الاسود.و تكاثرت شيعته لما نقم الناس على عثمان فى السنوات الاخيرة من خلافته ثم لما ولى الخلافة. [7]
«و ابتداى تشيع از جماعتى از اصحاب رسول خدا پيدا شد كه آنها در محبت‏به على اخلاص مى‏ورزيدند چون به واسطه صفاتى كه در او مى‏ديدند او را احق به خلافت مى‏شناختند، كه از مشهورترين آنها سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد بن اسود است.و چون در سنوات اخير از خلافت عثمان مردم به جهت‏سوء كردار عثمان بر او انكار كردند و عيب گفتند و به شديدترين وجهى كراهت‏خود را اظهار نمودند، شيعيان على رو به فزونى و زيادى گذاردند، و پس از آن چون على به خلافت رسيد شيعيان بسيار شدند».
اسامة بن زيد به خلافت ابوبكر اعتراض كرد، و در نامه براى او نوشت: اين عنوان را از كجا آورده‏اى؟
بازگشت به فهرست
عمر و ابوبكر در تحت پرچم اسامه بودند و اسامه امير آنان بود

ابن ابى الحديد گويد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مرض موت مريض شد، اسامة بن زيد بن حارثه را به نزد خود فرا خواند و گفت: حركت كن تا سرزمينى كه پدرت در آنجا كشته شده است! و با اسبان بدانها حمله كن! من تو را امير و سپهسالار اين جيش كردم، و اگر خداوند تو را بر دشمن پيروز كرد، درنگت را كوتاه كن! و براى اطلاع از احوال دشمن، جواسيس خود را در آنجا منتشر كن! و جماعت مخبران از احوال دشمن را زودتر بفرست و در جلوى جيش خود روانه ساز! و پيامبر هيچكدام از وجوه و سرشناسان از مهاجرين و انصار را ناديده نگرفت مگر آنكه در آن جيش قرار داد، و از جمله آنها ابوبكر و عمر بودند.
جماعتى زبان به اعتراض گشودند و گفتند: اين جوان را بر معظم از اجلاء مهاجرين و انصار، امير و سرپرست كرده است! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون اين سخن را شنيد به غضب در آمد، و از منزل به مسجد آمد در حالى كه دستمالى بر سر خود پيچيده بود، و بر منبر بالا رفت و قطيفه‏اى بر خود داشت.

ص 212
فقال: ايها الناس! ما مقالة بلغتنى عن بعضكم فى تاميرى اسامة، لئن طعنتم فى تاميرى اسامة فقد طعنتم فى تاميرى اباه من قبله.و ايم الله ان كان لخليقا بالامارة، و ابنه من بعده لخليق بها، و انهما لمن احب الناس الى! فاستوصوا به خيرا فانه من خياركم.
«و فرمود: اى مردم! اين چه گفتارى است كه از بعضى از شما درباره امير نمودن اسامه بر جيش، به من رسيده است؟! سوگند به خدا كه اگر شما در امير نمودن اسامة امروز طعنه مى‏زنيد، قبلا هم در امير نمودن پدرش طعنه مى‏زديد.و سوگند به خدا كه پدرش زيد بن حارثه، لايق براى امارت بود، و پسرش بعد از او نيز لايق امارت است، و اين دو نفر از محبوب‏ترين مردم نزد من هستند! پس اين سفارش و وصيت مرا درباره او به نيكى بپذيريد، چون اسامه از اخيار و نيكان شماست‏».
سپس پيامبر از منبر فرود آمد و داخل خانه شد، و مسلمين مرتب مى‏آمدند و از رسول الله خداحافظى و وداع مى‏كردند و به لشكر اسامه در جرف مى‏پيوستند.
و كسالت پيغمبر رو به شدت مى‏نهاد، و او پيوسته تاكيد در پيوستن اعيان قريش با نام و نشانهاى معين به لشكر اسامه داشت، و قال: اغد على بركة الله! و جعل يقول: انفذوا بعث اسامة! و يكرر ذلك.فودع رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و خرج و معه ابوبكر و عمر [8].
«و به اسامه گفت: صبحگاهان با استمداد از بركت‏خدا حركت كن! و پيوسته مى‏گفت: در لشكر اسامه پيش برويد! و اين سخن را تكرار مى‏كرد.اسامه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وداع كرد و خارج شد و با او ابوبكر و عمر همراه، و در تحت لواى او بودند».
و حتى اسامه به رسول الله گفت: پدرم و مادرم فدايت‏باد اى رسول خدا! آيا به من اذن مى‏دهى كه چند روزى در مدينه بمانم تا خداى تو را شفا بخشد؟! چون اگر من با اين حال كسالت تو حركت كنم، دائما در دل من همانند قرحه‏اى سوزان است!
رسول خدا فرمود: اى اسامه حركت كن به آنچه را كه به تو امر كردم، چون‏

ص 213
قعود و نشستن از جهاد در هيچ حالى از احوال جايز نيست. [9]
در اينجا مى‏بينيم كه رسول الله، وجوه قريش و سركردگان و مستكبران آنها را از ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح و مغيرة بن شعبه و عثمان بن عفان و معاذ بن جبل و ساير معروفان از مهاجران و همچنين از انصار را نام برده و به جيش اسامه در تحت لواى اسامه داخل ساخته است.و اما امير المؤمنين عليه السلام به اجماع شيعه و سنى و تواتر احاديث در تواريخ و كتب سير و تراجم در جيش اسامه نبوده‏اند، و رسول الله آنحضرت را امر به خروج با اسامه ننمودند.
بازگشت به فهرست
اعتراض اسامه بن زيد و ابوقحافه به فرزندش ابوبكر در خلافت

از جمله كسانى كه به خلافت ابوبكر ايراد كرد اسامه بود، كه گفت: رسول خدا مرا امير تو قرار داد!
شيخ جليل عبد الجليل قزوينى گويد: و چون ابوبكر ابو قحافه در اول عهد خلافت نامه به اسامه زيد مى‏نويسد: من ابى بكر خليفۀ رسول الله الى اسامة بن زيد بن عتيق‏» (از ابوبكر خليفه رسول خدا به اسامه پسر زيد كه پدرش آزاد شده رسول خدا بوده است) انكار بر وى كرده، جواب بر اين وجه مى‏نويسد:
من الامير اسامة بن زيد بن عتيق الى ابن ابى قحافة: اما بعد، فاذا اتاك كتابى فالحق بمكانك، فان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بعثنى اميرا و بعثك انت و صاحبك فى الخيل، و انا امير عليكما امرنى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم. [10]
«از امير: اسامه پسر زيد: آزاد شده رسول خدا به سوى پسر ابو قحافه: اما بعد، همينكه نامه من به تو رسيد، بر سر جاى خود بنشين! چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا امير بر تو قرار داده است، و تو و رفيق تو را در ميان خيل اسبان و اسب سواران كه حركت داده است.و من امير بر شما دو نفر هستم، و اين حكومت و امارت من از ناحيه رسول الله است‏».
و در احتجاج طبرسى، آورده است كه: چون ابوبكر به خلافت انتخابى رسيد پدرش ابو قحافه در طائف بود.ابوبكر نامه‏اى به پدرش به اين عنوان نوشت: من خليفة

ص 214
‏رسول الله الى ابى قحافة: اما بعد، فان الناس قد تراضوا بى، فانى اليوم خليفة الله! فلو قدمت علينا كان اقر لعينك!
«از خليفه رسول خدا به سوى ابو قحافه: اما بعد، بدرستى كه تمام مردم به حكومت من راضى شده‏اند، و بنابراين من امروز خليفه خدا هستم! اگر تو به سوى ما بيائى موجب سرور و شادمانى و تازگى و خنكى چشم تو خواهد بود».
چون نامه را ابو قحافه قرائت كرد به رسول گفت: چه مانع شد كه على را خليفه نكردند؟! رسول گفت: او جوان بود، و كشتارش در قريش و غير قريش بسيار بود، و ابوبكر سنش از او بيشتر است.ابو قحافه گفت: اگر خلافت‏به سن است، من به خلافت‏سزاوارترم كه پدر او هستم.آنها به على ظلم كردند كه حق او را ربودند، و پيغمبر براى على بيعت گرفت و ما را امر كرد كه با على بيعت كنيم.
آنگاه نامه‏اى به اين عنوان در پاسخ نوشت: از ابو قحافه به سوى پسرش ابوبكر: اما بعد، مكتوب تو به من رسيد! من آنرا نامه احمقى يافتم كه بعضى از آن بعض ديگر را نقض مى‏كرد.يكبار مى‏گوئى: خليفه رسول خدا، و يكبار مى‏گوئى: خليفه خدا، و يكبار مى‏گوئى: مردم به من راضى شده‏اند!
اين امر امرى است كه بر تو ملتبس شده است! داخل در امرى مشو كه خروج از آن فردا براى تو سخت‏باشد، و عاقبت آن در روز قيامت، آتش و ندامت و ملامت نفس لوامه در موقف حساب باشد.براى هر يك از امور، مدخل و مخرج خاصى است كه از آن مدخل بايد داخل شد و از آن مخرج بيرون رفت، و تو مى‏دانى كه در امر خلافت چه كسى بر تو اولويت دارد! خداوند را مراقب باش بطورى كه تو او را مى‏بينى! و صاحب ولايت را وامگذار! چون اگر امروز خلافت را ترك كنى براى تو آسان‏تر و سالم‏تر است. [11]
در اينجا مناسب است اين بحث را با يك روايت كه درباره ولايت امير المؤمنين عليه السلام است‏خاتمه دهيم.طبرى روايت كرده است‏حديثى را از زياد بن مطرف كه سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: من احب ان يحيى حياتى، و يموت ميتتى، و يدخل الجنة التى وعدنى ربى قضبا من قضبانها غرسها فى

ص 215
‏جنة الخلد، فليتول على بن ابيطالب و ذريته من بعده، فانهم لن يخرجوهم من باب هدى، و لن يدخلوهم فى باب ضلالة.[12]
«زياد بن مطرف مى‏گفت: شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه مى‏گفت: هر كس دوست دارد كه همانند زندگى من زندگى كند، و همانند مردن من بميرد، و داخل در بهشتى شود كه پروردگار من به من وعده داده است كه: درخت‏بلند و پرشاخه و شاخه افكنده‏اى از اين گروه درختان آنرا در بهشت‏خلد غرس كند، بايد در تحت ولايت على بن ابيطالب و ذريه او باشد كه بعد از او هستند، زيرا كه آنها هيچگاه ايشان را از باب هدايت‏خارج نمى‏كنند، و در باب ضلالت و گمراهى وارد نمى‏سازند».
و حاكم در «مستدرك‏» به اين عبارت آورده است كه مطرف بن زياد از زيد بن ارقم روايت كرده كه
قال: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: من يريد ان يحيى حياتى و يموت موتى، و يسكن جنة الخلد التى وعدنى ربى، فليتول على بن ابيطالب فانه لن يخرجكم من هدى، و لن يدخلكم فى ضلالة. [13]
«رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس مى‏خواهد به زندگى من زنده باشد، و به مردن من بميرد، و در هشت‏خلدى كه پروردگارم به من وعده نموده است‏ساكن شود، بايد ولايت على بن ابى طالب را داشته باشد چون او هيچوقت‏شما را از هدايت‏خارج نمى‏كند و هيچوقت در ضلالت وارد نمى‏سازد».
بازگشت به فهرست

درس صد و هجدهم تا صد و بيستم:

در مدينه فاضله بايد براى رياست امير المومنين عليه السلام تلاش كنند.



ص 219

بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين،
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين،
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا * الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا * اولئك الذين كفروا بآيات ربهم و لقائه فحبطت اعمالهم فلا نقيم لهم يوم القيمة وزنا * ذلك جزآؤهم جهنم بما كفروا و اتخذوا آياتى و رسلى هزوا. [14]
«بگو اى پيغمبر آيا شما را آگاه كنيم به آن كسانى كه كردارشان از همه زيان بخش‏تر است؟ و نابودتر و بى‏مقدارتر است؟ ايشان كسانى هستند كه سعى و كوشش آنها در زندگى پست و حيات حيوانى دنيوى گم و نابود شده است و خودشان چنين مى‏پندارند كه كردارشان نيكو و پسنديده بوده است.ايشانند آنانكه به آيات پروردگارشان و به لقآء و ديدار او كفر ورزيده‏اند و بنابراين اعمالشان حبط و نابود مى‏گردد و ما براى آنها در روز قيامت وزنى و مقدارى بر پا نمى‏كنيم.اين است پاداش آنان كه جهنم است در مقابل كفرى كه آورده‏اند و آيات مرا و فرستادگان مرا به مسخره گرفته‏اند».
بازگشت به فهرست
واگذاري امور را به شخص عالم‌تر وبصير‌تر وبي‌هواتر از لوازم است

انسان بايد متوجه باشد و به خدا متكى باشد در مواقعى كه شيطان و نفس اماره از راه دين و شريعت وارد شده و بخواهند او را از اين ممشى در تحت‏سيطره و فرمان خود قرار دهند، و دائما به گوش او به عنوان كمك و يارى از دين و مردم، و حس مسئوليت در برابر اجتماع، و نبودن من به الكفاية، و وجوب فتوا و تعليم، و

ص 220
تربيت ضعفا، و رسيدگى به امور مستمندان و يتيمان، و وجوب امر به معروف و نهى از منكر، و غير ذلك من الامور التى لا تحصى كثرة او را در معركه وارد نموده، و به مقام رياست‏برسانند، رياست صورتى مجازى نه معنوى الهى، و از قبل او استفاده سوء نموده تنورى را گرم و پيوسته براى خود نان گرم و تازه بيرون آورند، در حالى كه از او بهتر و عالمتر و عارف‏تر و عاقل‏تر و بصيرتر و بى‏هوى و هوس‏تر و شجاع‏تر و مدير و مدبرتر نسبت‏به امور وجود دارد، غاية الامر صفات ذاتى و خدادادى فطرى او مانند حياء و اعراض از دنيا و ماسوى الله، و علو همت در سير مقام عرفان و لقاء الله، به او اجازه نمى‏دهد خود را در معرض اينگونه مسائل بياورد و پيشقدم براى امرى گردد كه مى‏بيند همانند جيفه دنيا بسيارى از كلاب عاويه گرد او مجتمع شده و مى‏خواهند به هر قسمى كه هست آنرا در اختيار خود داشته باشند، در اينجا وظيفه فطرى و عقلى و شرعى ايشان اينست كه دعوت به رياست را نپذيرد، و اين باغهاى سبزى را كه در آئينه‏هاى امور دينى و شرعى باو نشان مى‏دهند رد كند و نگذارد قواى وهميه و تخيليه بر قواى عقليه او غالب آيد، و برخيزد برود نزد آن شخص مهجور كه بواسطه عدم رغبت انبوه مردم و ازدحام توده كوتاه فكر، در خانه خود منعزل شده و سر به جيب تفكر فرو برده و در حندس خود تنيده - در حالى كه وجدانا و فيما بينه و بين الله مى‏داند كه از خودش اعلم و اعقل و ابصر و اشجع و اورع است - و او را از زاويه خمول بيرون كشد، و خود در تحت رياست او و در زير لواى حكومت او، هم براى حكومت او تلاش كند و هم براى ارتقاء نفس خود از اين خط مشى به سعادت ابديه و فوز دائمى.و خلاصه مطلب از رياست ظاهرى و اعتبارى بگذرد و آنرا فداى عقل و فطرت و شرع كند و خود چون يكى از مردم، مرئوسى از اين رياست‏باشد.
و خدا مى‏داند كه در اثر اين قيام و اقدام چه رحمت‏هاى متواتره و متواصله از آسمان مى‏ريزد! و چقدر مردم در خصب و نعمت‏بسر مى‏برند! و در سير طريق خداوند چه اندازه كوشا، و راههاى طويلى را در مدت كوتاهى مى‏پيمايند! و به عكس اگر خودش زمام رياست را در دست گيرد - با وجود اعقل و ابصرى كه در مقابل او موجود است - نه تنها خود در سير كمالى خود، رو به قهقرى مى‏رود و پيوسته با افكار شيطانى و تمويهات نفسانى دست‏به گريبان است‏بلكه جامعه‏اى را به دنبال خود به

ص 221
‏نقمت و گرفتارى و ذلت و اسارت قيود و حدود اعتباريه، يدك مى‏كشد.
اينان از همه افراد مردم، خسران و زيانشان بيشتر است زيرا كه ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا تمام مساعى و كوشش‏هاى آنان در زندگانى حيوانى و قواى بهيمى و انديشه‏هاى شيطانى مصرف مى‏شود، و مسكينان نيز چنين مى‏پندارند كه كار خوب مى‏كنند، خدمت‏به جامعه انجام مى‏دهند، و دست‏به خيرات و مبرات مى‏زنند، مدرسه مى‏سازند، و تمام اقسام نيكى‏ها از آنها صادر مى‏شود، اما فقط پندارى است.
بازگشت به فهرست
عمر بدعت‌هاي خود را رنگ و صبغه ديني داد

خلفاى انتخابى اولين رسول خدا چنين بودند.شيخين به صورت دين و در پوشش حمايت از دين و نگهدارى اسلام، دست‏به چنين كارهائى زدند، و با صورت تقدس و حق به جانبى، در خانه ولى خدا امير مؤمنان را بستند و شكستند و سوختند، و به عنوان حمايت از بيت المال و مستمندان فدك را از بضعه رسول خدا گرفتند، خودشان اقامه جمعه و جماعت مى‏كردند، و بر فراز منبر رسول خدا رفته خطبه مى‏خواندند و مى‏گفتند: فقط قصد ما ارشاد مردم است، و تجهيز جنگ نموده، مسلمين را به جهاد مى‏فرستادند، و با مخالفان حكومت‏خود در شهرها و قراء كه از دادن زكات به صندوق آنها به علت عدم وصول آن به خليفه حقيقى رسول خدا امتناع مى‏ورزيدند، در پوشش جهاد با مرتدان از دين جنگ مى‏كردند، با آنكه آنان مسلمان بودند و نماز مى‏خواندند و به احكام اسلام پابند بودند.ولى چون خلافت آنها را به رسميت نشناختند و مى‏گفتند: تا آنكه زكات را به دست صاحب حقيقى او ندهيم ذمه ما برى نمى‏شود، در لباس حمايت از دين و گرفتن زكات از ممتنعان، چنين امتناع را كفر تلقى كرده و با مهر و بر چسب ارتداد از اسلام، آنان را محكوم نموده و مرتد خوانده، با ايشان جنگ كردند.
و براى جلب توجه مردم و عرب به خود قائل به امتياز طبقاتى شدند و سهميه و امتيازات عرب را مطلقا در بيت المال و در نكاح و در امارت و حكومت و در قضاء و شهادت و در امامت جمعه و جماعت و در غلام و بردگى و مولويت، بسيار بيشتر و چشمگيرتر از ساير افراد مسلمان از ساير طوائف و قبايلى كه در آن زمان ايشان را به نام موالى نام نهاده بودند، معين كردند.فلهذا با صبغه دين و عنوان دين كه بكار زدند اعمال آنها صورت دينى به خود گرفت و جزء سنت‏هاى مذهبى محسوب شد.عمر از

ص 222
تمتع نساء به عقد موقت مطلقا جلوگيرى كرد، و از تمتع نساء در حج‏بين عمره و حج جلوگيرى كرد، و اين سنت‏شد.عمر نماز نوافل شبهاى ماه رمضان را كه خواندن هر نافله‏اى به جماعت‏حرام و بدعت است، به جماعت قرار داد و تا امروزه اين سنت‏باقى است و عامه هزار ركعت نماز مستحبى شهر رمضان را كه به صلاة تراويح معروف است‏به جماعت مى‏خوانند.
بارى اگر بخواهيم تغييرات احكامى را كه شيخين بالاخص شيخ دوم در اسلام داده‏اند مشروحا بيان كنيم و درباره آن توضيح دهيم تحقيقا بالغ بر كتابى مستقل خواهد شد، و اجمالا حضرت امير المؤمنين عليه السلام آنرا در خطبه فتن و بدع گوشزد نموده‏اند. [15]
اين تغييرات و بدعت‏ها به عنوان دين بود، و مخالفت‏با آن حكم مخالفت‏با حكم دينى را پيدا كرد، چون خود عمر و عثمان بر مخالفت آنها حكم جزائى صادر مى‏كردند.عمر در خطبه خود گفت: و انهما كانتا متعتين على عهد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، و انا انهى عنهما و اعاقب عليهما احديهما متعة النساء، و لا - اقدر على رجل تزوج امراة الى اجل الا غيبته بالحجارة، و الاخرى متعة الحج. [16]
«دو تمتع و بهره بردارى از زنان، در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده است و من از آن دو تمتع منع مى‏كنم، و هر كس كه آنرا بجاى آورد كيفر و مجازات مى‏نمايم.يكى از آن دو، تمتع با زنان است، و من دست نيابم بر مردى كه زنى را تا زمان معينى به ازدواج موقت‏خود در آورده است مگر آنكه پيكر او را در زير سنگ باران رجم، سنگسار نموده و پنهان كنم، و ديگرى تمتع با زنان در موسم حج است‏».
و نظير اينگونه حدود و احكام جزائى در محكمه او صادر مى‏شده است، و امت اسلام كه در حكومت او بودند مجبور بودند كه بدين احكام تن در دهند.و كم كم اين تغييرات مسجل شد و به عنوان سنت‏شيخين حجابى بر روى احكام محمدى گرفت و آن آئين پاك و الهى را در زير پوشش خود مستور و محجوب كرد و

ص 223
اين سنت‏ها به صورت حكم اولى دينى پس از عمر نيز باقى مانده و در دوران حكومت عثمان عملى مى‏شد.
بازگشت به فهرست
عمر نقشه شوري را طوري تنظيم كرد كه خلافت به عثمان برسد

در شورائى كه عمر براى تعيين خليفه معين كرد و آن را طورى تنظيم نمود كه در هر صورت خلافت‏به على بن ابيطالب عليه السلام نمى‏رسيد، پس از گذشت‏سه روز كه معين كرده بود و زمان به انتها رسيده بود عبد الرحمن بن عوف كه نسبت دامادى با عثمان را داشت چون مى‏دانست كه على بن ابيطالب، به بدعت‏هاى شيخين ابدا وقعى نمى‏گذارد، براى برگرداندن خلافت را از آنحضرت، شرط عمل به سنت‏شيخين را همچون لقمه سنگى مطرح كرده و به على عليه السلام گفت: آيا شرط مى‏كنى كه بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و سنت‏شيخين عمل كنى؟ حضرت فرمود: من بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و آنچه كه اجتهاد خودم به آن برسد عمل مى‏كنم.
عبد الرحمن كه از حال عثمان خوب مطلع بود به او گفت: شرط مى‏كنى كه بر كتاب خدا و سنت پيامبر و سنت‏شيخين عمل كنى؟! عثمان گفت: آرى! گفت: دستت را بياور، و با او به خلافت‏بيعت كرد.
على عليه السلام به عبد الرحمن گفت: مجانا اين امر را به او بخشيدى! اين اولين روزى نيست كه شما طائفه قريش يكديگر را بر عليه ما يارى كرديد،
فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون. [17]
به خدا قسم عثمان را خليفه نكردى مگر براى آنكه اين امر ولايت را به تو برگرداند، و خداوند را در هر روز حكم و امرى است،
و الله كل يوم هو فى شان. [18]
عبد الرحمن به على گفت: اى على بيعت كن و راه قتل را بر خود مگشا! زيرا در اينكار انديشيدم و با مردم مشورت كردم [19]، ديدم آنان كسى را به خلافت نظير

ص 224
عثمان نمى‏دانند.على بيرون آمد و مى‏گفت:
سيبلغ الكتاب اجله. [20]
يعنى بزودى آنچه مقدر شده است‏بسر مى‏رسد.
مقداد گفت: اى عبد الرحمن اما و الله لقد تركته من الذين يقضون بالحق و به يعدلون. ما رايت مثل ما اوتى الى اهل هذا البيت‏بعد نبيهم، انى لاعجب من قريش انهم تركوا رجلا ما اقول: ان احدا اعلم و لا اقضى منه بالعدل. اما و الله لو اجد عليه اعوانا.فقال عبد الرحمن: يا مقداد اتق الله فانى خائف عليك الفتنة.[21]
«سوگند به خدا تو ولايت را ترك كردى و واگذاردى و برداشتى از مردمى كه به حق حكم مى‏كنند و به حق گرايش دارند! من هيچگاه نديدم مثل آنچه بر اين اهل بيت‏بعد از پيغمبرشان وارد شده است‏بر كسى وارد شده باشد.من از كار قريش در شگفتم كه ايشان ترك كردند مردى را كه نمى‏توانم بگويم يكنفر در ميان همه امت از او داناتر، و در قضاوت به عدل استوارتر است.سوگند به خدا، اى كاش يارانى مى‏يافتم و براى يارى و كمك او قيام مى‏كردم.عبد الرحمن گفت: اى مقداد از خدا بپرهيز! من بيم دارم كه بواسطه تو فتنه‏اى بر پا شود»!
امير المؤمنين عليه السلام از بيعت‏با عثمان خوددارى كردند.عبد الرحمن گفت: فلا تجعل يا على سبيلا الى نفسك فانه السيف لا غير. [22]
«اى على راه كشته شدنت را در جلوى پاى ما مگذار! چون اگر بيعت نكنى شمشير است لا غير»! چون بنا به وصيت عمر گردن مخالف عثمان در اين شرائط بايد زده شود.طبرى گويد:
و تلكا

ص 225
على، فقال عبد الرحمن: فمن نكث فانما ينكث على نفسه [23] و [24]. «على از بيعت درنگ و توقف كرد. عبد الرحمن گفت: هر كس بيعت نكند راه شكست را خود به روى خود گشوده است‏».
عمر بدون شك از تشكيل اين شوراى شش نفرى: على، عثمان، سعد وقاص، عبد الرحمن بن عوف، طلحه و زبير، قصدش به خلافت رسيدن عثمان بوده است.
طبرى آورده است كه: عمر وصيت كرد كه چون من بميرم سه روز مشورت كنيد، و در اين روزها صهيب با مردم نماز بخواند، و روز چهارم نبايد فرا رسد مگر آنكه اميرى از شما براى شما معين شده باشد، و عبد الله بن عمر را هم در مجلس شورى براى راهنمائى و دلالت‏حاضر كنيد و ليكن او سهمى از ولايت ندارد، و طلحه شريك شماست در امر ولايت چنانچه در اين سه روز از سفر آمد او را حاضر كنيد، و اگر قبل از آمدن او اين سه روز به سر رسيد امر ولايت را يكسره كنيد و منتظر او نشويد! آنگاه گفت: كيست كه طلحه را براى من بياورد؟ سعد بن ابى وقاص گفت: من او را مى‏آورم و ان شاء الله مخالفت نمى‏كند. عمر گفت: اميدوارم كه ان شاء الله مخالفت نكند، و من چنين مى‏پندارم كه يكى از اين دو مرد: على يا عثمان به ولايت مى‏رسند، اگر عثمان به ولايت رسيد مرد نرم و سهلى است، و اگر على به ولايت رسيد در او مزاح و شوخى است، و چقدر لايق است كه او امت را بر طريق حق روانه كند، و اگر سعد را به ولايت انتخاب كنند، اهل ولايت است، و اگر براى اين مقام برگزيده نشد والى امت از وجود او بهره گيرد و در كارها از او كمك طلبد، من هيچگاه او را به سبب خيانت و يا ضعف، از كارش بركنار نكردم.و عبد الرحمن بن عوف چه نيكو مرد صاحب تدبير است، كارهايش حساب شده و رشيد است و از جانب خدا حافظ دارد، به سخن او گوش فرا داريد!
عمر به ابو طلحه انصارى گفت: اى ابا طلحه چه مدت‏هاى طولانى، خداوند اسلام را به واسطه شما عزت بخشيد.تو پنجاه نفر مرد از طائفه انصار را انتخاب كن براى حفظ اين مجلس شورى كه مخالف را گردن زنند! و اين جماعت را كه بايد از

ص 226
ميان خود خليفه انتخاب كنند، تحريض و ترغيب و تشويق كن تا يكنفر را از ميان خود برگزينند! و عمر به مقداد بن اسود گفت: چون مرا در ميان قبرم نهفتيد اين جماعت را در خانه واحدى جمع كنيد تا يكنفر را از ميان خود برگزينند.
و عمر به صهيب گفت: سه روز تو براى مردم امام جماعت‏باش، و على و عثمان و زبير و سعد و عبد الرحمن بن عوف و طلحه را - اگر از سفر بيايد - در خانه داخل كن و عبد الله بن عمر را نيز حاضر كن - ولى او هيچ سهميه‏اى از امر خلافت را ندارد - و بر فراز سرهايشان بايست! اگر چنانچه پنج نفر از آنها در راى با يكديگر توافق داشتند و به يك مرد راضى شده و او را براى خلافت پسنديدند، و يكنفر از آنها امتناع كرد سر او را بشكن و يا با شمشير بر سرش بزن! و چنانچه چهار نفر از آنها توافق كرده و يكنفر را پسنديدند، و دو نفر از آنها مخالفت كردند سر آن دو نفر را بزن! و چنانچه سه نفر از آنها به يكى توافق كرده و سه نفر ديگر به ديگرى توافق كردند، در اين حال عبد الله بن عمر را حكم قرار دهيد، و عبد الله به هر كدام از اين دو فريق راى داد آنها مردى را كه در ميان آنهاست‏برمى‏گزينند.و اگر به حكم عبد الله بن عمر راضى نشدند در اين صورت با آن فريقى باشيد كه در ميان آنها عبد الرحمن بن عوف است، و بقيه را بكشيد اگر از آنچه مردم بر آن اجتماع كرده انحراف جويند.
همگى از نزد عمر بيرون شدند.على به همراهان خود از بنى هاشم گفت: اگر از من اطاعت مى‏كردند، هيچگاه تا ابد شما در تحت رياست و امارت آنها قرار نمى‏گرفتيد! و عباس بن عبد المطلب على را ديدار كرد.على گفت: خلافت را از ما برگرداندند.عباس گفت: از كجا مى‏دانى؟!
على گفت: عمر مرا با عثمان قرين ساخت و گفت: با اكثريت‏باشيد، و اگر دو نفر به يك مرد و دو نفر ديگر به يك مرد ديگر راى دهند شما با آن دسته‏اى باشيد كه در ميان آنها عبد الرحمن بن عوف است.
سعد وقاص، مخالفت پسر عموى خود عبد الرحمن را نخواهد كرد، و عبد الرحمن داماد عثمان است، و اينها با يكديگر مخالفت ندارند.و عليهذا يا خلافت را عبد الرحمن به عثمان مى‏دهد و يا عثمان به عبد الرحمن مى‏دهد.و اگر فرضا آن دو نفر ديگر زبير و طلحه نيز با من باشند هيچ فائده‏اى براى من نخواهد داشت.
واگذار مرا از اينكه من اميد خلافت را مگر براى يكى از اين دو نفر داشته

ص 227
باشم. [25]
بازگشت به فهرست
با شرايطي كه عمرقرار داده بود هيچگاه خلافت به اميرالمومنين نمي رسيد

با اندك دقت در مضمون آنچه از طبرى آورديم، به خوبى روشن است كه منظور و مقصود عمر از تشكيل مجلس شورى فقط به روى كار آمدن عثمان است.زيرا با وجود عثمان و شخصيت او در بين بنى اميه بالاخص كه دوبار داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شده است و او را ذو النورين گويند[26] عبد الرحمن بن عوف نمى‏تواند حريف اين ميدان در صحنه سياست‏باشد. و ما براى اثبات اين مدعاى خود ادله‏اى داريم:
در زمان حيات عمر مشخص بود كه عثمان خليفۀ مشخص بود

اول - آنكه: عمر در ده سال خلافت‏خود بطورى با عثمان رفتار كرده او را قرب و منزلت داد و در مهمات به او مراجعه مى‏كرد كه مردم خواه و ناخواه او را خليفه سوم خود مى‏ديدند، و به اصطلاح پارسى زبانان در محاورات امروز، او را شخص دوم مملكت مى‏دانستند كه شخص اول و راس آن خود عمر بود.
طبرى در «تاريخ‏» خود گويد: و كان عثمان يدعى فى امارة عمر رديفا.قالوا: و الرديف بلسان العرب الذى بعد الرجل.و العرب تقول ذلك للرجل الذى يرجونه بعد رئيسهم. [27]

ص 228
يعنى: «عثمان در زمان حكومت عمر به عنوان نام رديف در بين مردم خوانده مى‏شد.و گفته‏اند: در زبان عرب، رديف به كسى گويند كه بعد از شخصى زمام امور را در دست دارد. و عرب اين نام را به مردى مى‏نهد كه بعد از رئيسشان، اميد رياست او را داشته باشند».
دوم - آنكه: عثمان از زمان روى كار آمدن ابوبكر دست‏اندر كار امر خلافت‏بود و از بدو امر، خلافت ابوبكر را به رسميت‏شناخت و با او بيعت كرد.و در دوران خلافت ابوبكر از مقربان او بود.و حتى در موقعى كه ابوبكر از حال عمر پرسيد، او در پاسخ گفت: من باطن او را بهتر از ظاهرش مى‏دانم، در ميان ما همانند او كسى نيست.و حتى عهدنامه وصيت ابوبكر را براى خلافت عمر، عثمان نوشت. طبرى و ساير مورخين مى‏نويسند كه ابوبكر در مرض مرگ خود، عثمان را طلبيد و گفت‏بنويس:
بسم الله الرحمن الرحيم. هذا ما عهد ابوبكر بن ابى قحافة الى المسلمين: اما بعد، قال..ثم اغمى عليه فذهب عنه فكتب عثمان: اما بعد، فانى قد استخلفت عليكم عمر بن الخطاب و لم آلكم خيرا منه.
ثم افاق ابوبكر فقال: اقرا على! فقرا عليه.فكبر ابوبكر و قال: اراك خفت ان يختلف الناس ان افتلتت نفسى فى غشيتى؟! قال: نعم. قال: جزاك الله خيرا عن الاسلام و اهله.و اقرها ابوبكر - رضى الله تعالى عنه - من هذا الموضع. [28]
«بسم الله الرحمن الرحيم.اينست آن عهد و وصيتى كه ابوبكر بن ابى قحافه به مسلمانان مى‏كند: اما بعد، و پس از آن بيهوش شد و مطلب از دست او بدر رفت.عثمان از پيش خود نوشت: اما بعد، من عمر بن خطاب را خليفه براى شما قرار دادم.و من نسبت‏به شما در انتخاب بهتر از او كوتاهى نكرده‏ام.
و سپس ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت: براى من بخوان! عثمان آنچه را كه نوشته بود براى او خواند. ابوبكر تكبير گفت و گفت: چنين مى‏يابم كه ترسيدى اگر من در اين بى‏هوشى ناگهان بميرم، مردم در امر خلافت اختلاف كنند؟! عثمان گفت: آرى! ابوبكر گفت: خداوند تو را از اسلام و از اهل اسلام

ص 229
جزاى خير دهد. و تا اينجا را كه عثمان نوشته بود ابوبكر تثبيت نموده و به حال خود باقى گذاشت‏».
عثمان در اين كار منتى بر عمر نهاد و بدين وسيله ميخ خلافت‏خود را كوبيد.و عمر براى اينگونه خدمات او و منظور اصلى خود، او را به خلافت افراشت و بنى اميه را كه سد عظيم راه بنى هاشم بودند بيش از يك قرن بر رقاب مسلمين مسلط نمود.
ابو العباس [29] احمد مشهور به محب طبرى، از عبد الله بن عمر روايت كرده است كه او گفت:
لما طعن عمر قلت: يا امير المؤمنين لو اجتهدت بنفسك و امرت عليهم رجلا؟! قال: اقعدونى.قال عبد الله: فتمنيت لو ان بينى و بينه عرض المدينة فرقا منه حين قال: اقعدنى.ثم قال: و الذى نفسى بيده لاردنها الى الذى دفعها الى اول مرة.خرجه ابو زرعة فى كتاب العلل. [30]
«چون عمر را خنجر زدند، من به او گفتم: اى امير مؤمنان! اى كاش با بذل مساعى و سعه انديشه خود، همت‏خود را اعمال مى‏كردى و براى امت اميرى را پس از خود معين مى‏نمودى! عمر گفت: بنشانيد مرا! پسرش عبد الله مى‏گويد: آنقدر ترس از او مرا فرا گرفت كه آرزو مى‏كردم بين من و او به اندازه مدينه فاصله باشد، از اين سخن او كه گفت: مرا بنشان! و سپس عمر گفت: سوگند به آن كه جان من در دست اوست، من خلافت را بر مى‏گردانم به همان كسى كه در وهله اول به من رسانيده است‏».
و از همين روايت اخير دانستيم كه موجب انتقال خلافت‏به عمر، عثمان در مرض موت ابوبكر بوده است.
و همچنين محب الدين طبرى بنا به تخريج روايت‏خيثمة بن سليمان در

ص 230
كتاب «فضائل الصحابة‏» از حذيفه روايت كرده است كه: قيل لعمر و هو بالموقف: من الخليفة بعدك؟! قال: عثمان بن عفان. [31]
«در وقتى كه عمر در موقف عرفات بود از او پرسيدند: خليفه پس از تو كيست؟! گفت: عثمان بن عفان‏».
و نيز محب الدين طبرى آورده است از حارثة بن مضرب قال: حججت مع عمر فكان الحادى يحدو: ان الامير بعده عثمان. [32]
«كه گفت: من با عمر حج‏بجاى آوردم، و اعلان كننده با آواز خوش اعلام مى‏كرد كه: امير پس از او عثمان است‏».
و ملا متقى در «كنز العمال‏» گويد: ابا حفص عمر بن خطاب، چون در مدينه از او پرسيدند: خليفه بعد از تو كيست؟! گفت: عثمان است. [33]
بازگشت به فهرست
عمر بني اميه را در برابر بني هاشم تقويت ميكرد

سوم - آنكه: عمر از خلافت‏بنى هاشم، كراهت‏شديد داشت.كراهت وى از مطالعه مطالبى كه در همين جلد بيان كرده‏ايم، روشن است.از سخنانى كه با اين عباس رد و بدل كرده است و از ساير كلمات او كه قريش زير بار بنى هاشم نمى‏روند، پيداست.ولى او پيوسته در اين موارد مطالب خود را از زبان ديگران نقل مى‏كند و گناه را به گردن قريش مى‏اندازد.چانكه در روز سقيفه به انصار گفت: و الله لا ترضى العرب ان يؤمروكم و نبيها من غيركم. [34]
«به خدا سوگند كه عرب را خوشايند نيست‏شما را امير خود گرداند و پيامبر ايشان از غير شما باشد».
مطلوب و مراد او از عرب، خود او بوده است.زيرا اگر قريش با انصار همراهى داشتند ديگر براى عرب ايرادى نبود.و عمر چون به خوبى ادراك كرده بود كه هيچكس مانند خودش نيست كه بتواند در سايه تدبير، در برابر آنان بايستد، اين بود كه بزرگترين طايفه رقيب بنى هاشم يعنى بنى اميه را كه رياستشان به ظهور اسلام منقرض شده و دلهايشان داغدار و پر از كينه على بن ابيطالب و خاندان او بود براى اينكار پسنديد، و آن شجره ملعونه را تا توانست‏شاخ و برگ داد و آبيارى نمود، و براى

ص 231
‏روزى ذخيره مى‏كرد كه چنانچه بنى هاشم بخواهند از حق خود دفاع كرده مقام و منزلت‏خويش را باز يابند، يگانه رقيب مقتدر و تواناى ايشان، خار راه و سد محكمى براى نيل به اين مرام گردد.
پس از يزيد بن ابى سفيان كه والى شام بود، عمر برادرش: معاوية بن ابى سفيان را والى شام كرد [35]، و خودش براى تقويت ولايت او سفرى به شام نمود و مردم را به پيروى از معاويه ترغيب كرد، تا در روز فتنه و اختلاف - همان فتنه و اختلافى را كه از معاويه انتظار داشت - منظور و مقصود عملى گردد و امير المؤمنين على بن ابيطالب و خاندان و حواريون و طرفدارانش نتوانند قد علم كنند و بر روى پا بايستند.
ابن حجر هيتمى در ضمن فضايل معاويه مى‏گويد: و منها ان عمر حض الناس على اتباع معاوية و الهجرة اليه الى الشام اذا وقعت فرقة.اخرج ابن ابى الدنيا بسنده: ان عمر قال: اياكم و الفرقة بعدى فان فعلتم فاعلموا ان معاوية بالشام.فاذا وكلتم الى رايكم كيف يستبزها منكم. [36]
«از جمله فضائل معاويه آنست كه: عمر بن خطاب مردم را ترغيب و تحريض به پيروى از معاويه و هجرت نمودن به سوى او در شام نموده است، كه چنانچه افتراقى در امت‏حاصل شود مردم به شام رفته و از حكم او و دستور او پيروى كنند.ابن ابى الدنيا با سند خود تخريج كرده است كه: عمر گفت: مبادا بعد از من در ميان شما افتراق و جدائى پديدار شود! و اگر چنين شد بدانيد كه: معاويه در شام است.بايد از پيروى فكر و راهنمائى او استفاده كنيد.زيرا كه اگر شما امر خود را به آراء خودتان بسپاريد چگونه مى‏تواند اين راى ما آن افتراق و جدائى را از شما بزدايد و سلب كند؟ در حالى كه خود اين فكر، ايجاد تفرقه و جدائى كرده است؟!»

ص 232
و ما مى‏بينيم همين معاويه تقويت‏شده، بدون آنكه از مهاجرين و سابقين در اسلام احترامى كند و آنها را ارج نهد، در آن وقتى كه مردم بر عثمان عيب مى‏گرفتند و نقائص او را مى‏شمردند و تغييرات و تبديلات او را بيان مى‏كردند و زمينه اشكال و ايراد و آشوب بر پا بود تا عثمان را ساقط كنند و يا آنكه او توبه كند و دست از تبذير و اسراف در بيت المال و پخش آن به ارحام و اقوام خود بردارد، از شام به مدينه آمد و براى تثبيت عثمان و انحراف او، جدا از او حمايت كرده و مهاجرين را مورد تحذير و توعيد قرار داده است.
ابن قتيبه دينورى مى‏گويد: عثمان بر منبر بالا رفته و مى‏گفت: اما و الله يا معشر المهاجرين و الانصار! لقد عبتم على اشياء، و نقمتم امورا قد اقررتم لابن الخطاب مثلها! و لكنه و قمكم و قمعكم، و لم يجترئ منكم احد يملا بصره منه و لا - يشير بطرفه اليه! اما و الله لانا اكثر من ابن الخطاب عددا، و اقرب ناصرا و اجدر - الى ان قال لهم - اتفقدون من حقوقكم شيئا؟ فمالى لا افعل فى الفضل ما اريد؟ فلم كنت اماما اذا؟ اما و الله ما غاب على من عاب منكم امرا اجهله! و لا اتيت الذى اتيت الا و انا اعرفه! [37]
«آگاه باشيد اى جماعت مهاجرين و انصار! شما چيزهائى را بر من عيب گرفتيد و امورى را درباره من به شدت ناخوشايند دانسته و مكروه شمرديد كه مثل همين امور را درباره عمر بن خطاب نيز اثبات نموده و ايراد مى‏گرفتيد! و ليكن او شما را مقهور كرده و با شديدترين وجهى و قبيح‏ترين طرزى حاجتتان را رد مى‏كرد و با قهر و خشونت‏شما را ذليل كرده و در پاسخ نيازتان، ناكامى و محروميت‏برايتان بود، و هيچكس از شما جرات نداشت‏خيره بدو نگاه كند و يا با گوشه چشم به او اشاره‏اى بنمايد!
آگاه باشيد كه سوگند به خدا تعداد لشگريان من از ابن خطاب بيشتر است،

ص 233
و ياران من نزديكتر به من هستند، و من سزاوارتر به اينكه نسبت‏به شما سختگيرى كنم - تا آنكه به مردم گفت - آيا از حقوق و مستمرى كه به شما مى‏رسد چيزى نرسيده است؟! پس چرا در زيادى‏هائى كه به دست من مى‏رسد، آنچه را كه بخواهم نتوانم انجام دهم؟ پس در آن صورت به چه علت من امام بوده باشم؟! آگاه باشيد: سوگند به خدا گفتارى و مطلبى از آن كسانى كه از شما بر من عيب مى‏گيرند بر من، پنهان نيست، و بجاى نياورده‏ام آنچه را كه به جاى آورده‏ام مگر اينكه من آنرا از روى شناسائى و بينش انجام داده‏ام، و به هدف و مقصدى نرسيده‏ام مگر آنكه از روى علم و دانائى بوده است‏»!
بازگشت به فهرست
دنباله متن

پاورقي


[1] «تاريخ ابن خلدون‏»، ج 3، ص 170 و ص 171.
[2] وصيت رسول خدا به امير المؤمنين عليهما السلام در مرض موت، جاى شبهه نيست و اعاظم و اعلام در كتب سير و تاريخ بيان كرده‏اند، و ليكن چون عائشه كه دختر خليفه انتخابى اول و از سرسخت على است، آنرا انكار كرده است، همين انكار او، ابن خلدون عامى مخالفان مذهب را كه در حد قداست عائشه را مى‏ستايد بر آن داشته كه: به شهادت عائشه حكم به عدم وصيت كند، و روايات و احاديث‏بى‏شمارى را كه از ام سلمه زوجه والا تبار رسول خدا و حضرت صديقه زهراء فاطمه بنت رسول الله و اهل البيت و غيرهم وارد شده است ناديده انگارد.
[3] «مروج الذهب‏» طبع دار الاندلس، بيروت، ج 2، ص 342 و ص 343، و طبع مطبعه سعادت مصر 1367، و ج 2، ص 351 و ص 352.
[4] يعنى ابو سفيان اين مطلب را فقط مى‏خواست در جمع بنى اميه بگويد بطورى كه يكنفر از غير بنى اميه از طرفداران بنى هاشم در ميان آنها نباشد، كه فاش نشود و اين مطلب گفتار سرى باشد.و ما در درس‏هاى 91 تا 93، از «امام شناسى‏» در ص 41، از جلد هفتم، گفتار ابو سفيان را با عبارت ديگرى آورده‏ايم.
و ابن ابى الحديد در جلد دوم از «شرح نهج البلاغة‏» ص 44 از احمد بن عبد العزيز روايت كرده است كه: ان ابا سفيان، قال لما بويع عثمان: كان هذا الامر فى تيم، و انى لتيم هذا الامر؟ ثم صار الى عدى، فابعد و ابعد، ثم رجعت الى منازلها و استقر الامر قراره، فتلقفوها تلقف الكرة.يعنى چون با عثمان به خلافت‏بيعت‏شد، ابو سفيان گفت: اين امر ولايت مردم در قبيله تيم اولا بوجود آمد، و چگونه براى تيم اين امر است؟ و پس از آن در قبيله عدى به وجود آمد، پس دورتر و باز هم دورتر شد.و سپس به منازل و محل‏هاى خود برگشت، و اين امر ولايت در محل قرار خود استقرار يافت، بنابراين شما آن را مانند توپ بازى براى خود محكم بگيريد! و به همديگر رد كنيد و پاس دهيد!
و نيز ابن ابى الحديد در ص 45، از احمد بن عبد العزيز روايت كرده است كه: ان ابا سفيان قال لعثمان: بابى انت انفق و لا تكن كابى حجر! و تداولوها يا بنى امية تداول الولدان الكرة! فوالله ما من جنة و لا نار.و كان الزبير حاضرا، فقال عثمان لابى سفيان: اعزب! فقال: يا بنى اههنا احد؟! قال الزبير: نعم و الله لاكتمتها عليك! «ابو سفيان به عثمان گفت: اموال را يكسره بده، و مانند فلان كه كارش منع بود مباش! و اى بنى اميه شما مانند اطفال كه در بازى خود توپ را از دست رقيب مى‏گيرند و به همديگر پاس مى‏دهند شما هم حكومت و امارت را به يكديگر پاس دهيد! سوگند به خدا نه بهشتى است و نه آتشى! زبير در آن مجلس بود. عثمان به ابو سفيان گفت: دور شو! ابو سفيان گفت: اى پسران من مگر در اينجا كسى هست؟! زبير گفت: آرى سوگند به خدا كه من اين داستان را پنهان نمى‏كنم‏».
راوى اين روايت: مغيرة بن محمد مهلبى مى‏گويد: من چون اين داستان را با اسماعيل بن اسحاق قاضى به بحث و بيان گذاردم، گفت: اين نقل درست نيست.گفتم: چطور؟ گفت: من منكر اين سخن از ابو سفيان نيستم، ولى منكر اين هستم كه عثمان اين سخن را از وى شنيده و گردن او را زده است. (يعنى اگر ابو سفيان چنين گفته بود عثمان گردن او را مى‏زد).
[5] در كتاب «كشف الظنون‏» ج 1، ص 27 آورده است كه: «اخبار الزمان و من اباده الحدثان‏» در تاريخ، تصنيف امام ابى الحسن على بن محمد بن الحسين (على بن الحسين بن على) مسعودى متوفى در سنه 346 مى‏باشد و آن تاريخ كبيرى است كه در آن ذكر چگونگى زمين و شهرها و كوهها و نهرها و معادن و اخبار عظيمه و شان ابتدا و اصل نسل بنى آدم و انقسام اقاليم و اختلاف و تباين مردم را مقدم داشته است و پس از آن ذكر پادشاهان گذشته و امتهاى از بين رفته و قرون خاليه و اخبار انبياء را آورده و سپس ذكر حوادث را هر سال پس از سال ديگر آورده است تا زمان تاليف «مروج الذهب‏» كه سنه 332 بوده است.و بعد از تاليف كتاب «اخبار الزمان‏» كتاب متوسطى كه به تفصيل آن نيست تاليف كرده و در آن كتاب «اوسط‏» اجمال آنچه را كه در «اخبار الزمان‏» آورده است جمع كرده است، و در آخر كار كتاب مختصرى تاليف نموده.و كتاب «اخبار الزمان‏» را در سى فن ترتيب داده است.
[6]. «تاريخ دمشق‏» ترجمة الامام على بن ابيطالب، ج 3، ص 98.

[7] 38. «ضحى الاسلام‏»، ج 3، ص 209.

[8] 39. «شرح نهج البلاغة‏» ج 1، ص 159 و ص 160، و «احتجاج طبرسى‏»، ج 1 ص 90.
[9]. «احتجاج‏»، ج 1، ص 90.
[10] 41. «كتاب نقض‏» ص 32.و همين نامه و پاسخ نامه را در «احتجاج طبرسى‏»، ج 1 ص 114 به وجه مبسوط ترى آورده است.
[11] «احتجاج طبرسى‏» ج 1، ص 115.
[12] «منتخب ذيل المذيل‏» ص 57.
[13] «مستدرك حاكم‏»، ج 3، ص 128.و در پايان بيان حديث گويد: اين حديث‏بدون تخريج‏شيخين صحيح الاسناد است.
[14] ـ آيات‌ يكصد و دوّم‌ تا يكصد و پنجم‌ از سورة‌ كهف‌: هجدهمين‌ دوره‌ از قرآن‌ كريم‌.

[15] ـ «روضة‌ كافي‌» طبع‌ مطبعة‌ حيدري‌، ص‌ 58 تا ص‌ 63.

[16] ـ «سُنن‌ بيهقّي‌» از مُسْلِم‌، از أبو نضره‌ بنا بر نقل‌ «تفسير الميزان‌» ج‌ 2، ص‌ 90 و 91.

[17] ـ آية‌ 18، از سورة‌ 12: يوسف‌: «و در اين‌ مصيبت‌ صبر جميل‌ مي‌كنم‌؛ و خدا فقط‌ مورد اتّكاء و ياري‌ من‌ است‌ در رفع‌ اين‌ بليّه‌ كه‌ شما اظهار مي‌داريد».

[18] ـ «و خداوند در هر روزي‌ به‌ شأن‌ و كاري‌ خاصّ پردازد». و آية‌ مباركة‌ 29: از سورة‌ 55: الرحمن‌ اينطور است‌: يَسْئَلُهُ مَن‌ فِي‌ السَّمَوَاتِ وَ الرْضِ كُلُّ يَوْمٍ هُوَ فِي‌ شَأنٍ.

[19] ـ اين‌ مطلب‌ كه‌ عبدالرحمن‌ مي‌گويد: «با مردم‌ مشورت‌ نمودم‌» در «تاريخ‌ طبري‌» طبع‌ حسينيّة‌ مصريّه‌ سنة‌ 1326، و در «كامل‌ ابن‌ أثير» وجود ندارد. و ممكن‌ است‌ از اضافات‌ در طبع‌ باشد؛ و بر فرض‌ آنكه‌ عبدالرحمن‌ چنين‌ مطلبي‌ را گفته‌ باشد دروغ‌ گفته‌ است‌. زيرا اگر راست‌ بود به‌ بزرگان‌ اصحاب‌ كه‌ در خلافت‌ عثمان‌ از كارهاي‌ او خشمگين‌ شدند و به‌ او اعتراض‌ كردند كه‌ اين‌ عملي‌ است‌ كه‌ بدست‌ تو صورت‌ گرفته‌ است‌ پاسخ‌ داده‌ و مي‌گفت‌: بلكه‌ اين‌ نتيجة‌ رأي‌ و انديشه‌ و عمل‌ خود شماست‌ كه‌ من‌ با شما مشورت‌ كردم‌. وليكن‌ عبدالرحمن‌ چنين‌ عذري‌ نداشت‌ و فقط‌ به‌ اصحاب‌ گفت‌: من‌ ديگر در مدّت‌ عمرم‌ با عثمان‌ سخن‌ نمي‌گويم‌ (قهر مي‌كنم‌) و با او ديگر سخن‌ نگفت‌. و چون‌ مريض‌ شد و عثمان‌ به‌ ديدن‌ او آمد رو به‌ ديوار كرد سخن‌ نفگت‌ (عقد الفريد، ج‌ 3، ص‌ 73). آري‌ مگر قهر كردن‌ و سخن‌ نگفتن‌ كفّارة‌ گناه‌ او مي‌شود كه‌ امّت‌ مسلمان‌ را در تحت‌ سيطرة‌ مرد هواخواه‌ و شكم‌ پرست‌ قرار داده‌ است‌؟!

[20] ـ آية‌ 235، از سورة‌ 2: بقره‌. حَتَّي‌ يَبْلُغَ الْكِتَـٰبِ أَجَلَهُ مي‌باشد.
[21] ـ «تاريخ‌ طبري‌» طع‌ مطبعة‌ استقامت‌ قاهره‌ ج‌ 3، ص‌ 297، و طبع‌ دارالمعارف‌ مصر، ج‌ 4، ص‌ 233 و «عقد الفريد» ج‌ 3، ص‌ 76.
[22] ـ «الإمامة‌ و السيّاسة‌» طبع‌ مطبعة‌ الامة‌ بدرت‌ شغلان‌، سنة‌ 1328 هجري‌، ص‌ 26.

[23] ـ آية‌ 10، از سورة‌ 48: فتح‌

[24] ـ «تاريخ‌ طبري‌» ج‌ 3، ص‌ 302

[25] ـ «تاريخ‌ طبري‌»، مطبعة‌ استقامت‌، ج‌ 3، ص‌ 293، و ص‌ 294؛ و مطبة‌ دارالمعارف‌، ج‌ 4، ص‌ 229، و ص‌ 230. و «عقد الفريد» طبع‌ اوّل‌ سنة‌ 1331، ج‌ 3، ص‌ 72.
[26] ـ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ از خديجه‌ از جنس‌ دختر، چهار دختر آوردند، زينب‌، رقيّه‌، اُمّ كلثوم‌ و فاطمه‌ سلام‌ الله‌ عليها. رقيّه‌ را در مكّه‌ به‌ عُتبه‌ بن‌ أبي‌ لهب‌ تزويج‌ كردند. چون‌ سورة‌ تبّت‌ نازل‌ شد أبولهب‌ پسرش‌ را امر كرد تا رقيّه‌ را طلاق‌ دهد. و عتبه‌ رقيّه‌ را قبل‌ از دخول‌ طلاق‌ داد كَرَامةً مِن‌ اللهِ وز هَواناً لابي‌ لَهَبٍ. و رقيّه‌ را پس‌ از طلاق‌، عثمان‌ درمكّه‌ تزويج‌ كرد. و رقيّه‌ با عثمان‌ هجرت‌ به‌ حبشه‌ كردند، در آنجا خداوند به‌ رقيّه‌ پسري‌ داد كه‌ او را عبدالله‌ گفتند و به‌ همين‌ جهت‌ عثمان‌ را أبوعبدالله‌ مي‌گفتند. اين‌ پسر شش‌ ساله‌ شد و خروسي‌ بر چشم‌ او منقار زد و صورت‌ او متورّم‌ شد و در جمادي‌ الاولي‌ سنة‌ چهارم‌ از هجرت‌ فوت‌ كرد و رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ بر او نماز خواندند. در وقتي‌ كه‌ رسول‌ خدا براي‌ غزوة‌ بدر مي‌رفتند دخترشان‌ رقيّه‌ مريض‌ بود. حضرت‌؛ عثمان‌ را اجازة‌ بدر ندادند و او را براي‌ مراقبت‌ از رقيّه‌ در مدينه‌ باقي‌ گذاردند. و رقيّه‌ در روزي‌ كه‌ زيد بن‌ حارثه‌ به‌ مدينه‌ آمد و خبر ظفر رسول‌ الله‌ را بر مشركين‌ آورد از دنيا رفت‌. مرض‌ رقيّه‌ حصبه‌ بود كه‌ بر اثر آن‌ وفات‌ كرد. و امّا كلثوم‌ را عثمان‌ بعد از وفات‌ رقيّه‌ تزويج‌ كرد، و امُّ كلثوم‌ در خانة‌ عثمان‌ رحلت‌ كرد. («تنقيح‌ المقال‌» ج‌ 3، ص‌ 78 و ص‌ 73. و «إعلام‌ الوري‌» ص‌ 147 و ص‌ 148. و «اسد الغابة‌» ج‌ 3، ص‌ 376 و ص‌ 377).
[27] ـ «تاريخ‌ طبري‌»، طبع‌ مطبعة‌ استقامت‌، ج‌ 3، ص‌ 2.
[28] ـ «تاريخ‌ طبري‌» طبع‌ استقامت‌، ج‌ 2، ص‌ 618 و ص‌ 619؛ و طبع‌ دارالمعارف‌، ج‌ 3، ص‌ 429. و «الرياض‌ النّضرة‌» با تعليقة‌ محمد مصطفي‌ ابوالعلاء، ج‌ 3، ص‌ 66.

[29] ـ در «أعلام‌ زركلي‌» ج‌ 1، ص‌ 153 چنين‌ آورده‌ است‌: معحبّ الدين‌ طبري‌ متولد 615 و متوفّي‌ 694 احمد بن‌ عبدالله‌ بن‌ محمّد طبري‌، ابوالعبّاس‌ حافظ‌ فقيه‌ شافعي‌ از متفنّين‌ در علوم‌ مختلفي‌ بوده‌ است‌. تولّدش‌ و وفاتش‌ هر دو در مكّه‌ بوده‌ است‌. و شيخ‌ الحرم‌ در مكّه‌ بوده‌ است‌. تصانيف‌ او عبارت‌ است‌ از: «السَّمط‌ الثمين‌ في‌ مناقب‌ أمّهات‌ المؤمنين‌» و «الرياض‌ النَّضرة‌ في‌ مناقب‌ العشرة‌» و «القري‌ القاصد اُمُّ القري‌» و «ذخائر العقبي‌ في‌ مناقب‌ ذوي‌ القربي‌» و «الاحكام‌».
[30] ـ «الريّاض‌ النَّضرة‌»، طبع‌ دوّم‌، ج‌ 2، ص‌ 182.
[31] ـ «الريّاض‌ النّضرة‌»، طبع‌ دوّم‌، ج‌ 3، ص‌ 66.

[32] - همان مصدر

[33] ـ «كنز العمّال‌» طبع‌ اوّل‌، ج‌ 3، ص‌ 158.

[34] ـ «الإمامة‌ و السيّاسة‌» طبع‌ مصر، 1328 هجري‌، ص‌ 9.

[35] ـ «الإصابة‌» ج‌ 3، ص‌ 412. و در «شرح‌ نهج‌ البلاغه‌» ابن‌ أبي‌ الحديد، طبع‌ دار إحياء الكتب‌ العربيّة‌، ج‌ 1، ص‌ 338 آورده‌ است‌ كه‌: معاويه‌ چهل‌ و دو ساله‌ حكومت‌ كرد. از اين‌ مدّت‌، بيست‌ و دو سالش‌ حكومت‌ شام‌ را بعد از مردن‌ برادرش‌ يزيد بن‌ أبي‌سفيان‌ بعد از پنج‌ سال‌ از خلافت‌ عمر تا كشته‌ شدن‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در سال‌ چهلم‌ از هجرت‌، داشته‌ است‌؛ و بيست‌ سال‌ به‌ عنوان‌ خلافت‌ تا در سنة‌ شصتم‌ هجري‌ كه‌ مرگش‌ فرا رسيده‌ بوده‌ است‌.
[36] رسالة‌ «تطهير الجنّان‌» مطبع‌ در هامش‌ «الصّواعق‌ المُحرقة‌» ص‌ 37 و ص‌ 38. و اصل‌ اين‌ حديث‌ را ابن‌ حجر عَسْقلاني‌ شافعي‌ در كتاب‌ «الإصابة‌» ج‌ 3، ص‌ 414، در ضمن‌ ترجمة‌ معاويه‌ ذكر كرده‌ است‌.
[37] ـ «الإمامة‌ و السيّاسة‌» ص‌ 28، از طبع‌ سوّم‌، مصر، سنة‌ 1382 مطبعة‌ مصطفي‌ البابي‌ الحلبي‌، و در اين‌ طبع‌ عبارت‌ ما غَاب‌ عَلَيَّ با غين‌ معجمه‌ است‌، و بنابراين‌ ترجمة‌ آن‌ همان‌ است‌ كه‌ در متن‌ آورديم‌. وليكن‌ در طبع‌ مطبعة‌ أمه‌، درب‌ شغلان‌، مصر، سنة‌ 1328 در ص‌ 26 و ص‌ 27 كه‌ اين‌ داستان‌ را آورده‌ است‌ با عبارت‌ ما عابَ عَلَيَّ با عين‌ مهمله‌ آورده‌ است‌. و بنابراين‌ ترجمة‌اش‌ اينطور مي‌شود: «آگاه‌ باشيد سوگند به‌ خدا كه‌ به‌ هيچيك‌ از معايبي‌ كه‌ عيب‌ گيرندگان‌ از شما بر من‌ عيب‌ گرفته‌اند جاهل‌ نيستم‌».
بازگشت به فهرست
دنباله متن


http://www.maarefislam.com/doreholo...t/imamshenasi/imam8/imam8.10.htm#_Toc70763026
 

DON AMIR

عضو جدید
تشريح‌ وقايع‌ عاشورا كه‌ عشق‌ محض‌ بوده‌ است‌

در تمام‌ دهۀ عزاداري‌، حال‌ حضرت‌ حدّاد بسيار منقلب‌ بود. چهره‌ سرخ‌ مي‌شد و چشمان‌ درخشان‌ و نوراني‌؛ ولي‌ حال‌ حزن‌ و اندوه‌ در ايشان‌ ديده‌ نمي‌شد؛ سراسر ابتهاج‌ و مسرّت‌ بود. ميفرمود: چقدر مردم‌ غافلند كه‌ براي‌ اين‌ شهيد جان‌ باخته‌ غصّه‌ ميخورند و ماتم‌ و اندوه‌ بپا ميدارند ! صحنۀ عاشورا عالي‌ترين‌ مناظر عشقبازي‌ است‌؛ و زيباترين‌ مواطن‌ جمال‌ و جلال‌ إلهي‌، و نيكوترين‌ مظاهر أسماء رحمت‌ و غضب‌؛ و براي‌ اهل‌ بيت‌

ص 79
عليهم‌السّلام‌ جز عبور از درجات‌ و مراتب‌، و وصول‌ به‌ أعلي‌ ذِروۀ حيات‌ جاويدان‌، و منسلخ‌ شدن‌ از مظاهر، و تحقّق‌ به‌ اصل‌ ظاهر، و فناي‌ مطلق‌ در ذات‌ أحديّت‌ چيزي‌ نبوده‌ است‌.
تحقيقاً روز شادي‌ و مسرّت‌ اهل‌ بيت‌ است‌. زيرا روز كاميابي‌ و ظفر و قبولي‌ ورود در حريم‌ خدا و حرم‌ امن‌ و امان‌ اوست‌. روز عبور از جزئيّت‌ و دخول‌ در عالم‌ كلّيّت‌ است‌. روز پيروزي‌ و نجاح‌ است‌. روز وصول‌ به‌ مطلوب‌ غائي‌ و هدف‌ اصلي‌ است‌. روزي‌ است‌ كه‌ گوشه‌اي‌ از آنرا اگر به‌ سالكان‌ و عاشقان‌ و شوريدگان‌ راه‌ خدا نشان‌ دهند، در تمام‌ عمر از فرط‌ شادي‌ مدهوش‌ ميگردند و يكسره‌ تا قيامت‌ بر پا شود به‌ سجدۀ شكر به‌ رو در مي‌افتند.
حضرت‌ آقاي‌ حدّاد ميفرمود: مردم‌ خبر ندارند، و چنان‌ محبّت‌ دنيا چشم‌ و گوششان‌ را بسته‌ كه‌ بر آن‌ روز تأسّف‌ ميخورند و همچون‌ زن‌ فرزند مرده‌ مي‌نالند. مردم‌ نميدانند كه‌ همۀ آنها فوز و نجاح‌ و معاملۀ پر بها و ابتياع‌ اشياءِ نفيسه‌ و جواهر قيمتي‌ در برابر خَزَف‌ بوده‌ است‌. آن‌ كشتن‌ مرگ‌ نبود؛ عين‌ حيات‌ بود. انقطاع‌ و بريدگي‌ عمر نبود؛ حيات‌ سرمدي‌ بود.
ميفرمودند: شاعري‌ وارد بر مردم‌ حَلَب‌ گفت‌:
گفت‌: آري‌، ليك‌ كو دور يزيد كِيْ بُد است‌ آن‌ غم‌، چه‌ دير اينجا رسيد
چشم‌ كوران‌ آن‌ خسارت‌ را بديد گوش‌ كرّان‌ اين‌ حكايت‌ را شنيد
در دهۀ عاشورا حضرت‌ آقاي‌ حدّاد بسيار گريه‌ ميكردند، ولي‌ همه‌اش‌ گريۀ شوق‌ بود. و بعضي‌ اوقات‌ از شدّت‌ وَجد و سرور، چنان‌ اشكهايشان‌ متوالي‌ و متواتر مي‌آمد كه‌ گوئي‌ ناوداني‌ است‌ كه‌ آب‌ رحمت‌ باران‌ عشق‌ را بر

ص 80
روي‌ محاسن‌ شريفشان‌ ميريزد.
بازگشت به فهرست
قرائت‌ حضرت‌ حدّاد اشعار «مثنوي‌» را در غفلت‌ عامّۀ مردم‌ از عاشورا

چند بار از روي‌ كتاب‌ مولانا محمّد بلخي‌ رومي‌، اين‌ اشعار را با چه‌ صوت‌ و آهنگ‌ دلنوازي‌ ميخواندند كه‌ هنوز كه‌ هنوز است‌ آن‌ صدا، و آن‌ آهنگ‌، و آن‌ اشكهاي‌ سيلاب‌ وار در خاطره‌ مجسّم‌؛ و تو گوئي‌: اينك‌ حدّاد است‌ كه‌ در برابر نشسته‌ و كتاب‌ «مثنوي‌» را در دست‌ دارد:
زادۀ ثاني‌ است‌ احمد در جهان‌ صد قيامت‌ بود او اندر عيان‌
زو قيامت‌ را همي‌ پرسيده‌اند كاي‌ قيامت‌ ! تا قيامت‌ راه‌ چند ؟
با زبان‌ حال‌ مي‌گفتي‌ بسي‌ : كه‌ ز محشر حشر را پرسد كسي‌ ؟
بهر اين‌ گفت‌ آن‌ رسول‌ خوش‌ پيام‌ رمز موتوا قَبْلَ موتوا[35] يا كِرام‌
همچنانكه‌ مرده‌ام‌ من‌ قبل‌ موت‌ زان‌ طرف‌ آورده‌ام‌ اين‌ صيت[36]‌ و صوت[37]
پس‌ قيامت‌ شو قيامت‌ را ببين‌ ديدن‌ هر چيز را شرط‌ است‌ اين‌
تا نگردي‌ اين‌ ندانيّش‌ تمام‌ خواه‌ كان‌ انوار باشد يا ظلام‌
عقل‌ گردي‌ عقل‌ را داني‌ كمال‌ عشق‌ گردي‌ عشق‌ را بيني‌ جمال‌
نار گردي‌ نار را داني‌ يقين‌ نور گردي‌ هم‌ بداني‌ آن‌ و اين‌
گفتمي‌ برهان‌ بر اين‌ دعوت‌ مُبين‌ گر بدي‌ ادراك‌ اندر خورد اين‌
هست‌ انجير اين‌ طرف‌ بسيار خوار گر رسد مرغي‌ قُنُق[38]‌ انجيرخوار
در همه‌ عالم‌ اگر مرد و زنند دم‌ به‌ دم‌ در نزع‌ و اندر مردنند
اين‌ سخنها را وصيّتها شِمَر كه‌ پدر گويد در آن‌ دم‌ با پسر
تا برُويد رحمت‌ و غيرت‌ بدين‌ تا ببرّد بيخ‌ بغض‌ و رَشك‌ و كين‌

ص 81
تو بدان‌ نيّت‌ نِگَر در أقربا تا ز نزع‌ او بسوزد دل‌ ترا
كُلُّ ءَاتٍ ءَاتٍ آنرا نقد دان‌ دوست‌ را در نزع‌ و اندر فقد دان‌
ور غرضها زين‌ نظر گردد حجيب‌ اين‌ نظرها را برون‌ افكن‌ ز جيب‌
در نياز خشك‌ و بر عجزي‌ مايست‌ زانكه‌ با عاجز گزيده‌ معجزيست‌
عجز زنجيريست‌ زنجيرت‌ نهاد چشم‌ در زنجير نه‌ بايد گشاد
پس‌ تضرّع‌ كن‌ كه‌ اي‌ هاديّ زيست‌ باز بودم‌ پشّه‌ گشتم‌ اين‌ ز چيست‌
سخت‌تر افشرده‌ام‌ در سر قدم‌ كه‌ لَفي‌ خُسْرم‌ ز قهرت‌ دم‌ به‌ دم‌
از نصيحتهاي‌ تو كر بوده‌ام‌ بت‌شكن‌ دعويّ و بتگر بوده‌ام‌
ياد صُنعَت‌ فرض‌تر، يا ياد مرگ‌ مرگ‌ مانند خزان‌، تو أصل‌ برگ‌
سالها اين‌ مرگ‌، طبلك‌ ميزند گوش‌ تو بيگاه‌، جنبش‌ ميكند
تشبيه‌ مغفّلي‌ كه‌ عمر ضايع‌ كند و در نزع‌ بيدار شود، به‌ ماتم‌ اهل‌ حَلَب‌
گويد اندر نزعِ جان‌ از آه‌ مرگ‌ اين‌ زمان‌ كردت‌ ز خود آگاه‌ مرگ‌
اين‌ گلوي‌ مرگ‌ از نعره‌ گرفت‌ طبل‌ او بشكافت‌ از ضربِ شگفت‌
در دقايق‌ خويش‌ را درتافتي‌ رمزِ مردن‌ اين‌ زمان‌ دريافتي
بازگشت به فهرست
اشعار مولوي‌ و شاعر وارد به‌ مردم‌ حلب‌ در مرثيۀ حضرت‌ سيّد الشّهداء عليه‌ السّلام‌

رسيدن‌ شاعر به‌ حلب‌ روز عاشورا و حال‌ معلوم‌ نمودن‌
و نكته‌ گفتن‌ و بيان‌ حال‌ كردن‌

روز عاشورا همه‌ اهل‌ حَلَب‌ باب‌ أنطاكيّه[39]‌ اندر تا به‌ شب‌
گرد آيد مرد و زن‌ جمعي‌ عظيم‌ زماتم‌ آن‌ خاندان‌ دارد مقيم‌
تا به‌ شب‌ نوحه‌ كنند اندر بُكا شيعه‌ عاشورا براي‌ كربلا
بشمرند آن‌ ظلمها و امتهان‌[40] كز يزيد و شمر ديد آن‌ خاندان‌
از غريو و ناله‌ها در سرگذشت‌ پُر همي‌ گردد همه‌ صحرا و دشت‌

ص 82
يك‌ غريبي‌ شاعري‌ از ره‌ رسيد روز عاشورا و آن‌ افغان‌ شنيد
شهر را بگذاشت‌ و آن‌ سو راي‌ كرد قصد جستجوي‌ آن‌ هيهاي‌ كرد
پرس‌ پرسان‌ مي‌شد اندر افتقاد چيست‌ اين‌ غم‌، بر كه‌ اين‌ ماتم‌ فتاد
اين‌ رئيسي‌ زَفْت‌ باشد كه‌ بمرد اينچنين‌ مجمع‌ نباشد كار خرد
نام‌ او القاب‌ او شرحم‌ دهيد كه‌ غريبم‌ من‌، شما اهل‌ دِهيد
چيست‌ نام‌ و پيشه‌ و اوصاف‌ او تا بگويم‌ مرثيۀ الطاف‌ او
مرثيه‌ سازم‌ كه‌ مرد شاعرم‌ تا از اينجا برگ‌ و لالَنگي‌[41] برم‌
آن‌ يكي‌ گفتش‌ كه‌ تو ديوانه‌اي‌ تو نه‌اي‌ شيعه‌ عدوّ خانه‌اي‌
روزعاشورا نميداني‌ كه‌ هست‌ ماتم‌ جاني‌ كه‌ از قرني‌ به‌ است‌
پيش‌ مؤمن‌ كي‌ بود اين‌ قصّه‌ خوار قدر عشقِ گوش‌، عشقِ گوشوار
پيش‌ مؤمن‌ ماتم‌ آن‌ پاك‌ روح‌ شُهره‌تر باشد ز صد طوفان‌ نوح
بازگشت به فهرست
ملاّي‌ رومي‌ چه‌ خوب‌ قضاياي‌ عاشورا را تحقيق‌ مي‌كند

نكته‌ گفتن‌ شاعر جهت‌ طعن‌ شيعۀ حَلَب‌

گفت‌: آري‌ ليك‌ كو دور يزيد كي‌ بُد است‌ آن‌ غم‌، چه‌ دير اينجا رسيد
چشم‌ كوران‌ آن‌ خسارت‌ را بديد گوش‌ كرّان‌ اين‌ حكايت‌ را شنيد
خفته‌ بودستيد تا اكنون‌ شما تا كنون‌ جامه‌ دريديد از عزا
پس‌ عزا بر خود كنيد اي‌ خفتگان‌ زانكه‌ بد مرگيست‌ اين‌ خواب‌ گران‌
روح‌ سلطاني‌ ز زنداني‌ بِجَست‌ جامه‌ چون‌ درّيم‌ و چون‌ خائيم‌ دست‌
چونكه‌ ايشان‌ خسرو دين‌ بوده‌اند وقت‌ شادي‌ شد چو بگسستند بند
سوي‌ شادَروان‌ دولت‌ تاختند كُنده‌ و زنجير را انداختند
روز مُلْكَست‌ و گَهِ شاهنشهي‌ گر تو يك‌ ذرّه‌ از ايشان‌ آگهي‌
ور نه‌اي‌ آگه‌ برو بر خود گري‌ زانكه‌ در انكار نقل‌ و محشري‌

ص 83
بر دل‌ و دين‌ خرابت‌ نوحه‌ كن‌ چون‌ نمي‌بيند جز اين‌ خاك‌ كهن‌
ور همي‌ بيند چرا نبود دلير پشت‌ دار و جان‌ سپار و چشم‌ سير
در رخت‌ كو از پي‌ دين‌ فرّخي‌ گر بديدي‌ بَحر، كو كفّ سخيّ
آنكه‌ جو ديد آب‌ را نكْند دريغ‌ خاصه‌ آن‌ كو ديد دريا را و ميغ
بازگشت به فهرست
قرائت‌ حضرت‌ حدّاد ابيات‌ عاشورا را گويا با جان‌ و روح‌ او خمير شده‌ است‌

تمثيل‌ حريص‌ بر دنيا به‌ موري‌ كه‌ به‌ دانه‌اي‌ از خرمني‌ قانع‌ نشود

مور بر دانه‌ از آن‌ لرزان‌ شود كو ز خرمنگاه‌ خود عُمْيان[42]‌ بود
مي‌كشد يك‌ دانه‌ را از حرص‌ و بيم‌ چون‌ نمي‌بيند چنان‌ چاش[43]‌ عظيم‌
صاحب‌ خرمن‌ همي‌ گويد كه‌ هي‌ اي‌ ز كوري‌ پيش‌ تو معدوم‌، شي‌ء
تو ز خرمن‌هاي‌ ما آن‌ ديده‌اي‌ كاندر آن‌ دانه‌ به‌ جان‌ پيچيده‌اي‌
اي‌ به‌ صورت‌ ذرّه‌ كيوان‌ را ببين‌ مورِ لنگي‌، رو سليمان‌ را ببين‌
تو نِه‌اي‌ آن‌ جسم‌ بل‌ آن‌ ديده‌اي‌ وا رهي‌ از جسم‌ گر جان‌ ديده‌اي‌
آدمي‌ ديده‌ است‌ و باقي‌ لَحم‌ و پوست‌ هرچه‌ چشمش‌ ديده‌ است‌ آن‌ خير اوست‌
كوه‌ را غرقه‌ كند يك‌ خُم‌ زِ نَم‌ مَنفذي‌ گر باز باشد سوي‌ يَم‌
چون‌ به‌ دريا راه‌ شد از جان‌ خُم‌ خمّ با جيحون‌ برآرد اُشتلُم‌[44]
زين‌ سبب‌ قُل‌ گفتۀ دريا بود گر چه‌ نطق‌ احمدي‌ گويا بود
گفتۀ او جمله‌ دُرِّ بحر بود كه‌ دلش‌ را بود در دريا نفوذ
دادِ دريا چون‌ ز خمّ ما بود چه‌ عجب‌ گر ماهي‌ از دريا بود

ص 84
چشمِ حسّ افسرده[45]‌ بر نقش‌ قمر تو قمر مي‌بيني‌ و او مستقرّ
اين‌ دوئي‌، اوصاف‌ ديدۀ أحول‌ است‌ ورنه‌ اوّل‌ آخِر، آخر اوّل‌ است‌
هين‌ گذر از نقش‌ خُم‌، در خم‌ نگر كاندر او بحري‌ است‌ بي‌پايان‌ و سر
پاك‌ از آغاز و آخر آن‌ عِذاب[46]‌ مانده‌ محرومان‌ ز قهرش‌ در عَذاب‌
اينچنين‌ خم‌ را تو دريا دان‌ يقين‌ زنده‌ از وي‌ آسمان‌ و هم‌ زمين‌
گشته‌ دريائي‌ دوئي‌ در عين‌ وصل‌ شد ز سو در بي‌سوئي‌ در عين‌ وصل‌
بلكه‌ وحدت‌ گشته‌ او را در وصال‌ شد خطاب‌ او خطاب‌ ذوالجلال‌[47]
آري‌، مرگ‌ براي‌ سيّد الشّهداء سيّد مظلومان‌ عليه‌ السّلام‌ عين‌ درجه‌ و ارتقاء و فوز و نجاح‌ است‌. لهذا در روايت‌ وارده‌ در مبحث‌ «معاد شناسي‌» آمد كه‌ در روز عاشورا هر چه‌ آتش‌ جنگ‌ افروخته‌تر مي‌شد و مصائب‌ آنحضرت‌ افزون‌تر، چهرۀ منوّرش‌ بر افروخته‌تر و شاداب‌تر مي‌شد...
بازگشت به فهرست
تشريح‌ حضرت‌ حدّاد وقايع‌ عاشورا را همچون‌ امام‌ حسين‌ عليه‌ السّلام‌

وَ كَانَ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ بَعْضُ مَنْ مَعَهُ مِنْ خَصَآئِصِهِ تُشْرِقُ أَلْوَانُهُمْ وَ تَهْدَأُ جَوَارِحُهُمْ وَ تَسْكُنُ نُفُوسُهُمْ. فَقَالَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ:
انْظُرُوا لَا يُبَالِي‌ بِالْمَوْتِ !
فَقَالَ لَهُمُ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ: صَبْرًا بَنِي‌ الْكِرَامِ ! فَمَا الْمَوْتُ إلَّا قَنْطَرَةٌ يَعْبُرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ وَ الضَّرَّآءِ إلَي‌ الْجِنَانِ الْوَاسِعَةِ وَ النَّعِيمِ الدَّآئِمَةِ. فَأَيُّكُمْ يَكْرَهُ أَنْ يَنْتَقِلَ مِن‌ سِجْنٍ إلَي‌ قَصْرٍ ؟!...

ص 85
إنَّ أَبِي‌ حَدَّثَنِي‌ عَنْ رَسُولِ اللَهِ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ: إنَّ الدُّنْيَا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْكَافِرِ؛ وَ الْمَوْتُ جِسْرُ هَٓؤُلَآءِ إلَي‌ جَنَّاتِهِمْ، وَ جِسْرُ هَٓؤُلَآءِ إلَي‌ جَحِيمِهِمْ. مَا كَذَبْتُ وَ لَا كُذِبْتُ ! [48]
«وليكن‌ حال‌ حسين‌ بن‌ عليّ سيّد الشّهداء عليه‌ الصّلوة‌ و السّلام‌ و بعضي‌ از يارانش‌ كه‌ با وي‌ بودند چنين‌ بود كه‌ رنگ‌ صورت‌هايشان‌ ميدرخشيد و اعضاء و جوارحشان‌ آرام‌ ميگرفت‌، و نفَس‌هايشان‌ بدون‌ اضطراب‌ و آرام‌ بود. در اينحال‌ بعضي‌ از آنها به‌ بعض‌ ديگر گفتند:
ببينيد ! اين‌ مرد ابداً از مرگ‌ ترسي‌ ندارد؛ و آنرا ساده‌ و بدون‌ اهمّيّت‌ مي‌شمرد !
حضرت‌ سيّد الشّهداء صلوات‌ الله‌ عليه‌ به‌ آنها گفت‌: اي‌ فرزندان‌ بزرگ‌زادگان‌، و اي‌ عزيزان‌ بلند پايه‌ و ارجمند ! صبر و تحمّل‌ و شكيبائي‌ پيشه‌گيريد ! چرا كه‌ مرگ‌ چيزي‌ نيست‌ مگر به‌ مثابۀ پلي‌ كه‌ شما را از روي‌ خود عبور ميدهد از گرفتاري‌ و شدّت‌ و مضرّت‌، به‌ سوي‌ بهشتهاي‌ وسيعه‌ و نعمتهاي‌ جاويدان‌ إلهيّه‌ ! پس‌ كداميك‌ از شما خوشش‌ نمي‌آيد كه‌ از زنداني‌ به‌ سوي‌ قصري‌ انتقال‌ يابد ؟!...
بدرستيكه‌ پدرم‌ براي‌ من‌ روايت‌ كرد از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ كه‌: دنيا زندان‌ مؤمن‌ است‌ و بهشت‌ كافر. و مرگ‌ پل‌ عبور است‌ براي‌ اينان‌ به‌ سوي‌ بهشتهايشان‌، و پل‌ عبور است‌ براي‌ آنان‌ به‌ سوي‌ دوزخ‌ گداخته‌شان‌. نه‌ من‌ دروغ‌ مي‌گويم‌، و نه‌ به‌ من‌ دروغ‌ گفته‌ شده‌ است‌.»
بازگشت به فهرست
مطالب‌ حضرت‌ حدّاد دربارۀ عاشورا مختصّ به‌ حالات‌ فناء ايشان‌ در آن‌ هنگام‌ است‌

بايد دانست‌ كه‌: آنچه‌ را كه‌ مرحوم‌ حدّاد فرموده‌اند، حالات‌ شخصي‌ خود ايشان‌ در آن‌ أوان‌ بوده‌ است‌ كه‌ از عوالم‌ كثرات‌ عبور نموده‌ و به‌ فناي‌ مطلق‌

ص 86
في‌ الله‌ رسيده‌ بودند، و به‌ عبارت‌ دگر: سفر إلي‌ الله‌ به‌ پايان‌ رسيده‌، اشتغال‌ به‌ سفر دوّم‌ كه‌ في‌ الله‌ است‌ داشته‌اند. همانطور كه‌ در احوال‌ ملاّي‌ رومي‌ در وقت‌ سرودن‌ اين‌ اشعار، و احوال‌ آن‌ مرد شاعر شيعي‌ وارد در شهر حلب‌ نيز بدينگونه‌ بوده‌ است‌ كه‌ جنبۀ وجه‌ الخَلقي‌ آنها تبديل‌ به‌ جنبۀ وجه‌ الحقّي‌ و وجه‌الرَّبّي‌ گرديده‌ است‌؛ و از درجات‌ نفس‌ عبور كرده‌، در حرم‌ عزّ توحيد و حريم‌ وصال‌ حقّ متمكّن‌ گرديده‌اند.
امّا سائر افراد مردم‌ كه‌ در عالم‌ كثرات‌ گرفتارند و از نفس‌ برون‌ نيامده‌اند، حتماً بايد گريه‌ و عزاداري‌ و سينه‌زني‌ و نوحه‌خواني‌ كنند تا بدينطريق‌ بتوانند راه‌ را طيّ كنند و بدان‌ مقصد عالي‌ نائل‌ آيند. اين‌ مجاز قنطره‌اي‌ است‌ براي‌ آن‌ حقيقت‌. همچنانكه‌ در روايات‌ كثيرۀ مستفيضه‌ ما را امر به‌ عزاداري‌ نموده‌اند تا بدينوسيله‌ جان‌ خود را پاك‌ كنيم‌ و با آن‌ سروران‌ در طيّ اين‌ سبيل‌ هم‌ آهنگ‌ گرديم‌.
و تازه‌ وقتيكه‌ أسفار أربعه‌ طيّ شد، از لوازم‌ بقاء بالله‌ بعد از مقام‌ فناء في‌الله‌، متشكّل‌ شدن‌ به‌ عوالم‌ كثرت‌، و حقّ هر عالم‌ را كما هو حقّه‌ رعايت‌ نمودن‌ است‌ كه‌ با خداوند در عالم‌ خلق‌ بودن‌ و متّصف‌ به‌ صفات‌ خلقي‌ در عين‌ وحدت‌ ربوبي‌ گرديدن‌ مي‌باشد كه‌ هم‌ عشق‌ است‌ و هم‌ عزا، هم‌ توحيد است‌ و هم‌ كثرت‌؛ چنانكه‌ عين‌ خود اين‌ حالات‌ در حضرت‌ آقاي‌ حدّاد در اواخر عمر مشاهده‌ مي‌شد كه‌ پس‌ از مقام‌ فناءِ صرف‌ و تمكّن‌ در تجرّد، داراي‌ مقام‌ بقاء بوده‌اند. توأم‌ با همان‌ عشق‌ شديد، در مجالس‌ سوگواري‌، گريه‌ و عزاداري‌ ناشي‌ از سوز دل‌ و حرقت‌ قلب‌ از ايشان‌ مشهود بود. خود حضرت‌ سيّدالشّهداء عليه‌ السّلام‌ هم‌ به‌ حضرت‌ سكينه‌ دختر عزيزشان‌ فرمودند:
لا تُحْرِقي‌ قَلْبي‌ بِدَمْعِكِ حَسْرَةً مادامَ مِنّي‌ الرّوحُ في‌ جُثْماني‌
«قلب‌ مرا با سرشكت‌ آتش‌ مزن‌، اين‌ سرشكي‌ كه‌ از روي‌ حسرت‌

ص 87
مي‌ريزد؛ تا وقتيكه‌ جان‌ در بدن‌ دارم‌!»

و به‌ عبارت‌ مختصر و كوتاه‌: داستان‌ كربلا داستان‌ بسيار غامض‌ و پيچيده‌اي‌ است‌. عيناً مانند سكّۀ دو رو مي‌باشد: يك‌ روي‌ آن‌ عشق‌ و شور و نيل‌ و فوز حضرت‌ سيّد الشّهداء عليه‌ السّلام‌ مي‌باشد به‌ آن‌ عوالم‌، و روي‌ ديگر آن‌ غصّه‌ و اندوه‌ و عذاب‌ و شكنجه‌ و گريه‌ مي‌باشد. امّا كسي‌ ميتواند آن‌ روي‌ سكّه‌ را تماشا كند كه‌ اين‌ رو را ديده‌ و تماشا كرده‌ و از آن‌ عبور نموده‌ باشد؛ بِمِثْل‌ هذا فلْيَعملِ العامِلون‌.
باري‌، نحوۀ قرائت‌ و كيفيّت‌ خواندن‌ اين‌ ابيات‌ مولانا طوري‌ بود كه‌ گوئي‌ حضرت‌ حدّاد با حقيقت‌ آن‌ معاني‌ متّحد و از آبشخوار واقعيّات‌ و حقائق‌ و معادن‌ آن‌، سخن‌ ميگويد. تو گوئي‌ كه‌ اينجا روز عاشوراست‌، و او دارد از باطن‌ و ضمير حضرت‌ سيّد الشّهداء عليه‌ السّلام‌ خبر ميدهد و براي‌ اصحاب‌ و ياران‌ خود پرده‌ بر ميدارد.
لفظ‌ « فَناء » بيشترين‌ لفظي‌ بود كه‌ بر زبان‌ حدّاد عبور ميكرد، و هيچ‌ چاره‌ و گريزي‌ را بالاتر از فَناء نميديد، و رفقاي‌ خود را بدان‌ دعوت‌ مي‌نمود.
بازگشت به فهرست
تشرّف‌ حضرت‌ حدّاد به‌ سامرّاء و زيارت‌ عسكريّين‌ سلام‌ الله‌ عليها

حقير تا سوّم‌ شهادت‌ امام‌ عليه‌ السّلام‌ در كربلا ماندم‌ و روز چهاردهم‌ در خدمت‌ حضرت‌ استاد به‌ كاظمين‌ عليهما السّلام‌ وارد شديم‌ و دو شب‌ در آنجا توقّف‌ نموده‌ و پس‌ از آن‌ با ايشان‌ و برخي‌ از رفقاي‌ دگر به‌ سامرّاءمشرّف‌ شديم‌ و چهار شب‌ هم‌ در آنجا از بركات‌ آن‌ انوار قدسيّه‌ بهرمند گشتيم‌، سپس‌ به‌ كاظمين‌ عليهما السّلام‌ مراجعت‌ نموده‌ و از آنجا يكسره‌ به‌ طهران‌ برگشتم‌ كه‌ از بيستم‌ شهر محرّم‌ الحرام‌ تجاوز ميكرد، و مجموع‌ اين‌ سفر پنجاه‌ و پنج‌ روز شد.
بازگشت به فهرست
دنباله متن


پاورقي

[31] ـ چون‌ جناب‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد مرتضي‌ عسكري‌ دامتْ بركاتُه‌ نوادۀ دختري‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ آقا ميرزا محمّد طهراني‌ مقيم‌ سامرّاء بوده‌اند، و مرحومه‌ جدّۀ پدري‌ ما يعني‌ والدۀ پدر، مسمّاة‌ به‌ بي‌بي‌ شهربانو خواهر آقا ميرزا محمّد بوده‌اند بنابراين‌ علاّمۀ عسكري‌ نوۀ دائي‌ پدر ما مي‌باشند.

[32] ـ كرّادۀ شرقيّه‌ در مشرق‌ دجله‌ است‌ و كرّادۀ مريم‌ در مغرب‌ آن‌.

[33] ـ آيۀ 26 و 27، از سورۀ 55: الرّحمن‌

[34] ـ مسبّحات‌ عبارت‌ است‌ از پنج‌ سوره‌: الحَديد، الحَشْر، الصَّفّ، الجُمُعَة‌، التَّغابن‌.
[35] ـ رمز موتوا، اشارت‌ به‌ حديث‌ نبوي‌ است‌ كه‌ فرموده‌اند: موتوا قَبْلَ أنْ تَموتوا. يعني‌ «بميريد پيش‌ از آنكه‌ به‌ موت‌ طبيعي‌ بميريد.» يعني‌ موت‌ اختياري‌ گزينيد تا حالت‌ مردگان‌ نبينيد ! (تعليقه‌)

[36] صيت‌: آوازه‌.

[37] صوت‌: صدا. قُنُق‌ (به‌ تركي‌)

[38] قُنُق‌ (به‌ تركي‌) ميهمان‌

[39] أنطاكيّه‌: نام‌ شهري‌ است‌.

[40] امتهان‌: خواري‌. (تعليقه‌)
[41] لالَنگ‌: نانْ پاره‌ و طعامهائي‌ كه‌ گدايان‌ از مهمانيها و سفره‌ها جمع‌ نمايند.

[42] ـ عُمْيان‌ بمعني‌ كوران‌، جمع‌ أعمي‌ مي‌باشد؛ ولي‌ در اين‌ شعر بمعني‌ كور آمده‌ است‌؛ چنانچه‌ در «لغت‌نامۀ دهخدا» پس‌ از آنكه‌ عُميان‌ را به‌ كوران‌ و نابينايان‌ معني‌ نموده‌ است‌، بعنوان‌ معناي‌ دوّم‌، كور و نابينا را ذكر كرده‌ و همين‌ بيت‌ «مثنوي‌» را شاهد آورده‌ است‌ و در تعليقه‌ گويد: ظاهراً اين‌ كلمه‌ كه‌ در عربي‌ جمع‌ است‌ مانند بسياري‌ از كلمات‌ ديگر از قبيل‌ طلبه‌، حور و... در فارسي‌ به‌ معني‌ مفرد بكار رفته‌ است‌. (م‌)

[43] چاش‌: خرمن‌.

[44] اشتلم‌: تندي‌ و غلبه‌ و زور كردن‌.

[45]ـ يعني‌ حقيقت‌ قمر و ماه‌ آسماني‌ يك‌ چيز بيش‌ نيست‌، امّا چشم‌ حسّ كه‌ افسرده‌ و ناتوان‌ است‌ صورت‌ آنرا در آب‌ و آينه‌ يك‌ چيز ثابت‌ و مستقرّي‌ مي‌بيند؛ امّا تو كه‌ داراي‌ عقل‌ و ادراك‌ هستي‌ حقيقت‌ قمر را كه‌ ستارۀ سيّار و متحرّكي‌ است‌ و داراي‌ منازل‌ و أشكال‌ مختلف‌ است‌ مشاهده‌ مي‌نمائي‌ !

[46] عِذاب‌: جمع‌ عَذْب‌ به‌ معني‌ آب‌ گوارا.

[47] «مثنوي‌ معنوي‌» ملاّي‌ رومي‌، جلد ششم‌، از طبع‌ آقا ميرزا محمود، ص‌ 570 و 571؛ و از طبع‌ ميرخاني‌ ص‌ 550 تا ص‌ 552

[48] «معاني‌ الاخبار» باب‌ مَعني‌ المَوت‌، حديث‌ 3، ص‌ 288 و 289؛ و «معادشناسي‌» از دورۀ علوم‌ و معارف‌ اسلام‌، ج‌ 1، مجلس‌ سوّم‌، آخر مجلس‌
 

IRANIAN VOCAL

عضو جدید
کاربر ممتاز
لا اله الا الله _ محمد رسول الله _ علی ولی الله

لا اله الا الله _ محمد رسول الله _ علی ولی الله

سلام دوست عزیز. ممنون از دعوتتون و زحمات زیادی که برای راه اندازی این تاپیک کشیدید :gol:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا