سلام خدمت اعضای باشگاه مهندسان ایران
این متن یه مقدار طولانیه ولی باور کنید نتونستم کوتاه ترش کنم و کلی خلاصه اش کردم لطفا تا انتهاش رو بخونید تا بتونید درست راهنماییم کنید
متن رو Bold می کنم تا خسته نشید و تا آخرش رو بخونید
راستش من هم یکی از اعضای این فروم هستم که بنا به دلایلی نخواستم با یوزر خودم این موضوع رو مطرح بکنم ! شاید مهمترین دلیلش اینه که احساس می کنم از هر 100 نفری که این پست رو مطالعه می کنند شاید کمتر از 5 نفر حسی رو که می خوام توضیح بدم رو درک می کنند و به همین دلیل دوست دارم حداقل اگر تاپیک نتیجه ای نداشت کسی ندونه که من کی بودم و داستانم چی بوده
ضمنا راجع به قوانین هم کاملا آگاه هستم و میدونم تاپیک مشابهی برای پرسش و پاسخ و مشاوره وجود داره اما به دلیل اینکه این موضوع خیلی برام مهم بود و حس می کنم خاص باشه خواستم در تاپیک جداگانه ای مطرحش بکنم تا شاید به نتیجه برسه
موضوع از این قراره که من آدم بسیار تنهایی هستم , تا به حال حتی روابطی در حد سلام و علیک هم با جنس مخالفم نداشتم و اون اوایل که تازه این احساسات در من به وجود اومده بود فقط سعی می کردم کنترلشون بکنم تا یه وقت مشکل ساز نشن و زمانی که هنوز وقتش نرسیده فکرم درگیر مسائل این چنین نشه
اما بعد از مدتی این موضوع به یه عادت و یا شاید یه خصوصیت تبدیل شد . راستش از نظر ذهنی هم خیلی باهوش هستم و از لحاظ احساسی هم فوق العاده قوی هستم و این 2 باعث شدن که بین عقل و احساسم خیلی اوقات درگیری های شدیدی ایجاد بشه . از نظر منطقی ( اصلا قصد بی احترامی ندارم صحبتم کلی هست ) قریب به اتفاق دخترای حالا رو میبینم و واقعا نمیتونم اونها رو بپذیرم . به همون دلایلی که خودتون میدونید و من خیلی با جزئیات بیشتری اونها رو درک می کنم و این باعث میشه که اصلا نتونم فاکتورهای لازم رو در دخترها پیدا بکنم
منتها خیلی از لحاظ احساسی سنسورهام قوی هستند ! و واقعا اگر مورد مناسبی رو میتونستم پیدا بکنم خوشبختش می کردم
داستان از این قراره که من زمانی که بچه بودم یه سری خواب میدیدم که توی اون خواب ها یه دختری میومد و با من حرف میزد و من خیلی دوستش داشتم و این خواب ها بارها تکرار شدند
حدود 10 سالم که بود یه دختر دقیقا با همون مشخصات همسایه مادربزرگم شد و من وقتی دیدمش چند ثانیه حتی نفس کشیدن یادم رفت و حس می کردم باز هم دارم خواب میبینم
اون دختر رو 2 3 بار دیدم و حتی 1 بار به خاطرش یه دعوای حسابی کردم و کلی کتک کاری کردم با چند تا پسری که اون زمان دبیرستانی بودند
اما اونها رفتند همون موقع و اسباب کشی کردند
خلاصه این موضوع گذشت و من با خصوصیات اخلاقی جدیدی که به اتفاقای مختلفی توی زندگیم گره خورده بود بار اومدم
خیلی تنها بودم و دانشجو شده بودم و توی دوران دانشجویی هم تنها زندگی می کردم و برای اینکه از تنهایی در بیام میرفتم باشگاه
یه روز دم در باشگاه دقیقا همون چهره رو دیدم که اونجا ایستاده بود راستش منم نرفتم توی باشگاه و وایسادم از دور تماشا می کردم
انگار خدا این صورت رو نقاشی کرده بود برای اینکه من بهش نگاه کنم
خلاصه متوجه شدم یکی از مسئولین باشگاه خودمون هست و از اون به بعد زیاد میدیدمش
راستش من توی رشته ورزشیم کارم خیلی خوب بود و گاهی این خانم ها هم میومدن تا تمرینای ما رو تماشا بکنند و ایشون هم بینشون بود
شاید این قسمت رو خیلی ها تجربه کرده باشن . خیلی حس عجیبی بود وقتی ایشون من رو تماشا می کرد گرچه من خیلی آروم بودم و هرگز اهل جلف بازی و حتی ذره ای نمایش نبودم اما توی دلم خیلی نمیدونم یه طوری بودم
خلاصه من حس می کنم ایشون هم شااااااید یه احساسی نسبت به من داشتند ومن هرگز نتونستم باهاشون صحبت کنم و این مشکل من رو آزار میداد
اصلا هول نمیشم و راحت میتونم با یه خانم صحبت بکنم اما چون عادت کردم و تا به حال هیچوقت خودم این کار رو شروع نکردم دیگه نمیتونم انجامش بدم!
حتی ایشون چند مرتبه پیش اومد که من اومدم رد شم بهم سلام کردند و من چون انتظار سلام نداشتم به راهم ادامه دادم و به مرتبه با چند ثانیه مکس برگشتم که جوابشون رو بدم منتها فکر کرده بودند که من نمیخوام جواب بدم و به هر حال روشون رو برگردونده بودن و خلاصه من از این بابت هم اعصابم خرد میشد که چرا حتی وقتی بهم سلام می کنه انتظار نداره جوابشو بدم و تا من برمی گردم تا جوابی بدم میبینم حواسش دیگه به من نیست
یه مشکل دیگه ای هم که داشتم یه حس بدبینی بسیار قوی نسبت به دخترا بود و هنوز هم دارم و باعث میشد حتی در این مورد با خودم بگم شاید ایشون با کسی دوست باشه و اون آدم خاصی نباشه که من فکر می کنم و اصلا حسی بهم نداشته باشه و خلاصه یه حس یه طرفه ویرانگر باشه
پس به هر نحوی بود احساساتم رو می خوردم و سعی می کردم با ورزش و ... خودم رو سرگرم بکنم
من حتی اسم و فامیل این خانم رو هم نپرسیدم و یاد نگرفتم
خیلی ها بهم میگن تو پسر خیلی جذابی هستی و طوری هستی که شاید اگر به دختری پیشنهاد ازدواج بدی یا بخوای باهاش صحبت کنی رد نکنه
اما مهم خودمم که نمیتونم . الان حدود 1 سال از اون ماجراها می گذره و من امشب دوباره خواب ایشون رو دیدم نمیدونم دقیقا موضوع چیه که حتی قبل از اینکه ایشون رو ببینم از همون بچگی این چهره رو توی خواب میدیدم
الان از نظر روحی بسیار افسرده هستم و کلی استعداد بالقوه در وجودم هست که به علت فشار روحی و تنهایی اصلا نمیتونم ازشون استفاده کنم
دائما با خودم فکر می کنم اگر یه همدم داشته باشم من رو به سمت تمام قله هایی که باید نوکشون باشم شلیک می کنه اما نمیتونم با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم و اصلا نمیدونم قراره چه جوابی بگیرم و اصلا خوششون میاد یا نه
امشب بعد از دیدن اون خواب بیدار شدم و کل اینترنت رو جستجو کردم و بعد از حدود 2 ساعت ارتباط برقرار کردن بین کسانی که میشناختم و حدس میزدم به نوعی با ایشون در ارتباط باشن و زیر و رو کردن صفحات اینترنت بالاخره یه عکس دسته جمعی پیدا کردم که این خانم هم با کیفیت خوبی چهرشون توی این عکس معلوم بود
یه آهنگ ملایم و تاثیر گذار هم داشتم گوش میدادم و یادمه ساعت حدود 2:30 بود و من شروع کردم به عکس ایشون نگاه کردن
و یه مرتبه که به خودم اومدم ساعت 4 بود و من تمام این مدت داشتم اون آهنگ رو گوش میدادم و صورت ایشون رو تماشا می کردم
راستش اینقدر حس خوبی بهم داد این کار که یه لحظاتی فکر می کردم اصلا توی این دنیا نیستم و واقعا توی زندگیم یه همچین حس عجیبی رو تجربه نکرده بودم
به هر حال من نمیدونم چم شده و اصلا نمیدونم باید چه کار کنم
سوالی که دارم اینه که به نظر شما من باید در این زمینه اقدامی بکنم؟ اگر ایشون اون چیزی نباشه که من فکر می کنم و مثل ادمای عادی باشه مطمئنم من همونطور که تا به حال به هیچ دختری هیچ احساس خاصی نداشتم از الان به بعد هم نخواهم داشت و فکر نمی کنم یه همچین حسی 2 مرتبه توی زندگی من تکرار بشه
و آیا ممکنه این نوع احساسات به خاطر تنهایی بیش از حدم باشن و اگر شرایط عوض بشه من دیگه این حس رو نداشته باشم نسبت به ایشون؟
من واقعا نمیدونم چم شده و نمیدونم باید چه کار بکنم و باز هم بین 2 راهی عقل و احساس گیر افتادم
لطفا هر کس در این زمینه تجربه ای داره یا احساسات مشابهی رو داشته من رو راهنمایی بکنه . ضمنا من قصد دوستی با کسی رو ندارم من اگر اون ادمی که می خوام رو پیدا بکنم باهاش ازدواج می کنم
لطف کنید کمکم کنید
با تشکر
این متن یه مقدار طولانیه ولی باور کنید نتونستم کوتاه ترش کنم و کلی خلاصه اش کردم لطفا تا انتهاش رو بخونید تا بتونید درست راهنماییم کنید
متن رو Bold می کنم تا خسته نشید و تا آخرش رو بخونید
راستش من هم یکی از اعضای این فروم هستم که بنا به دلایلی نخواستم با یوزر خودم این موضوع رو مطرح بکنم ! شاید مهمترین دلیلش اینه که احساس می کنم از هر 100 نفری که این پست رو مطالعه می کنند شاید کمتر از 5 نفر حسی رو که می خوام توضیح بدم رو درک می کنند و به همین دلیل دوست دارم حداقل اگر تاپیک نتیجه ای نداشت کسی ندونه که من کی بودم و داستانم چی بوده
ضمنا راجع به قوانین هم کاملا آگاه هستم و میدونم تاپیک مشابهی برای پرسش و پاسخ و مشاوره وجود داره اما به دلیل اینکه این موضوع خیلی برام مهم بود و حس می کنم خاص باشه خواستم در تاپیک جداگانه ای مطرحش بکنم تا شاید به نتیجه برسه
موضوع از این قراره که من آدم بسیار تنهایی هستم , تا به حال حتی روابطی در حد سلام و علیک هم با جنس مخالفم نداشتم و اون اوایل که تازه این احساسات در من به وجود اومده بود فقط سعی می کردم کنترلشون بکنم تا یه وقت مشکل ساز نشن و زمانی که هنوز وقتش نرسیده فکرم درگیر مسائل این چنین نشه
اما بعد از مدتی این موضوع به یه عادت و یا شاید یه خصوصیت تبدیل شد . راستش از نظر ذهنی هم خیلی باهوش هستم و از لحاظ احساسی هم فوق العاده قوی هستم و این 2 باعث شدن که بین عقل و احساسم خیلی اوقات درگیری های شدیدی ایجاد بشه . از نظر منطقی ( اصلا قصد بی احترامی ندارم صحبتم کلی هست ) قریب به اتفاق دخترای حالا رو میبینم و واقعا نمیتونم اونها رو بپذیرم . به همون دلایلی که خودتون میدونید و من خیلی با جزئیات بیشتری اونها رو درک می کنم و این باعث میشه که اصلا نتونم فاکتورهای لازم رو در دخترها پیدا بکنم
منتها خیلی از لحاظ احساسی سنسورهام قوی هستند ! و واقعا اگر مورد مناسبی رو میتونستم پیدا بکنم خوشبختش می کردم
داستان از این قراره که من زمانی که بچه بودم یه سری خواب میدیدم که توی اون خواب ها یه دختری میومد و با من حرف میزد و من خیلی دوستش داشتم و این خواب ها بارها تکرار شدند
حدود 10 سالم که بود یه دختر دقیقا با همون مشخصات همسایه مادربزرگم شد و من وقتی دیدمش چند ثانیه حتی نفس کشیدن یادم رفت و حس می کردم باز هم دارم خواب میبینم
اون دختر رو 2 3 بار دیدم و حتی 1 بار به خاطرش یه دعوای حسابی کردم و کلی کتک کاری کردم با چند تا پسری که اون زمان دبیرستانی بودند
اما اونها رفتند همون موقع و اسباب کشی کردند
خلاصه این موضوع گذشت و من با خصوصیات اخلاقی جدیدی که به اتفاقای مختلفی توی زندگیم گره خورده بود بار اومدم
خیلی تنها بودم و دانشجو شده بودم و توی دوران دانشجویی هم تنها زندگی می کردم و برای اینکه از تنهایی در بیام میرفتم باشگاه
یه روز دم در باشگاه دقیقا همون چهره رو دیدم که اونجا ایستاده بود راستش منم نرفتم توی باشگاه و وایسادم از دور تماشا می کردم
انگار خدا این صورت رو نقاشی کرده بود برای اینکه من بهش نگاه کنم
خلاصه متوجه شدم یکی از مسئولین باشگاه خودمون هست و از اون به بعد زیاد میدیدمش
راستش من توی رشته ورزشیم کارم خیلی خوب بود و گاهی این خانم ها هم میومدن تا تمرینای ما رو تماشا بکنند و ایشون هم بینشون بود
شاید این قسمت رو خیلی ها تجربه کرده باشن . خیلی حس عجیبی بود وقتی ایشون من رو تماشا می کرد گرچه من خیلی آروم بودم و هرگز اهل جلف بازی و حتی ذره ای نمایش نبودم اما توی دلم خیلی نمیدونم یه طوری بودم
خلاصه من حس می کنم ایشون هم شااااااید یه احساسی نسبت به من داشتند ومن هرگز نتونستم باهاشون صحبت کنم و این مشکل من رو آزار میداد
اصلا هول نمیشم و راحت میتونم با یه خانم صحبت بکنم اما چون عادت کردم و تا به حال هیچوقت خودم این کار رو شروع نکردم دیگه نمیتونم انجامش بدم!
حتی ایشون چند مرتبه پیش اومد که من اومدم رد شم بهم سلام کردند و من چون انتظار سلام نداشتم به راهم ادامه دادم و به مرتبه با چند ثانیه مکس برگشتم که جوابشون رو بدم منتها فکر کرده بودند که من نمیخوام جواب بدم و به هر حال روشون رو برگردونده بودن و خلاصه من از این بابت هم اعصابم خرد میشد که چرا حتی وقتی بهم سلام می کنه انتظار نداره جوابشو بدم و تا من برمی گردم تا جوابی بدم میبینم حواسش دیگه به من نیست
یه مشکل دیگه ای هم که داشتم یه حس بدبینی بسیار قوی نسبت به دخترا بود و هنوز هم دارم و باعث میشد حتی در این مورد با خودم بگم شاید ایشون با کسی دوست باشه و اون آدم خاصی نباشه که من فکر می کنم و اصلا حسی بهم نداشته باشه و خلاصه یه حس یه طرفه ویرانگر باشه
پس به هر نحوی بود احساساتم رو می خوردم و سعی می کردم با ورزش و ... خودم رو سرگرم بکنم
من حتی اسم و فامیل این خانم رو هم نپرسیدم و یاد نگرفتم
خیلی ها بهم میگن تو پسر خیلی جذابی هستی و طوری هستی که شاید اگر به دختری پیشنهاد ازدواج بدی یا بخوای باهاش صحبت کنی رد نکنه
اما مهم خودمم که نمیتونم . الان حدود 1 سال از اون ماجراها می گذره و من امشب دوباره خواب ایشون رو دیدم نمیدونم دقیقا موضوع چیه که حتی قبل از اینکه ایشون رو ببینم از همون بچگی این چهره رو توی خواب میدیدم
الان از نظر روحی بسیار افسرده هستم و کلی استعداد بالقوه در وجودم هست که به علت فشار روحی و تنهایی اصلا نمیتونم ازشون استفاده کنم
دائما با خودم فکر می کنم اگر یه همدم داشته باشم من رو به سمت تمام قله هایی که باید نوکشون باشم شلیک می کنه اما نمیتونم با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم و اصلا نمیدونم قراره چه جوابی بگیرم و اصلا خوششون میاد یا نه
امشب بعد از دیدن اون خواب بیدار شدم و کل اینترنت رو جستجو کردم و بعد از حدود 2 ساعت ارتباط برقرار کردن بین کسانی که میشناختم و حدس میزدم به نوعی با ایشون در ارتباط باشن و زیر و رو کردن صفحات اینترنت بالاخره یه عکس دسته جمعی پیدا کردم که این خانم هم با کیفیت خوبی چهرشون توی این عکس معلوم بود
یه آهنگ ملایم و تاثیر گذار هم داشتم گوش میدادم و یادمه ساعت حدود 2:30 بود و من شروع کردم به عکس ایشون نگاه کردن
و یه مرتبه که به خودم اومدم ساعت 4 بود و من تمام این مدت داشتم اون آهنگ رو گوش میدادم و صورت ایشون رو تماشا می کردم
راستش اینقدر حس خوبی بهم داد این کار که یه لحظاتی فکر می کردم اصلا توی این دنیا نیستم و واقعا توی زندگیم یه همچین حس عجیبی رو تجربه نکرده بودم
به هر حال من نمیدونم چم شده و اصلا نمیدونم باید چه کار کنم
سوالی که دارم اینه که به نظر شما من باید در این زمینه اقدامی بکنم؟ اگر ایشون اون چیزی نباشه که من فکر می کنم و مثل ادمای عادی باشه مطمئنم من همونطور که تا به حال به هیچ دختری هیچ احساس خاصی نداشتم از الان به بعد هم نخواهم داشت و فکر نمی کنم یه همچین حسی 2 مرتبه توی زندگی من تکرار بشه
و آیا ممکنه این نوع احساسات به خاطر تنهایی بیش از حدم باشن و اگر شرایط عوض بشه من دیگه این حس رو نداشته باشم نسبت به ایشون؟
من واقعا نمیدونم چم شده و نمیدونم باید چه کار بکنم و باز هم بین 2 راهی عقل و احساس گیر افتادم
لطفا هر کس در این زمینه تجربه ای داره یا احساسات مشابهی رو داشته من رو راهنمایی بکنه . ضمنا من قصد دوستی با کسی رو ندارم من اگر اون ادمی که می خوام رو پیدا بکنم باهاش ازدواج می کنم
لطف کنید کمکم کنید
با تشکر
آخرین ویرایش: