دانلود کتاب ادراک یک اندوه نوشته ی سی اس لوئیس

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
کتاب ادراک یک اندوه اثر سی.اس لوئیس


معرفی کتاب ادراک یک اندوه​


کتاب ادراک یک اندوه نوشته سی اس لوئیس و ترجمه طاها صفری، ناداستانی خواندنی از مقابله شورانگیز مردی است که بعد از غم از دست دادن همسرش، با اندوه آن کنار می‌آید و زندگی‌اش را ادامه می‌دهد.
او در حقیقت در زمان نوشتن ادراک یک اندوه در تلاش بوده است تا با بررسی دردی که پشت سر گذاشته است، به این پرسش پاسخ دهد: ما چگونه می‌توانیم زندگی‌ای را ادامه دهیم که در آن رنج و اندوه از دست دادن عزیزانمان اجتناب‌ناپذیر است؟

درباره کتاب ادراک یک اندوه​


سی اس لوئیس در آگوست سال ۱۹۵۲ با هلن جوی دیویدمن ملاقات کرد. ملاقات میان آن‌ها یک قرارکاری بود اما باعث ایجاد تغییر در زندگی هر دو شد. آن‌ها بعد از این ملاقات دوستان خوبی برای یکدیگر شده بودند. لوئیس که او را با نام جک می‌شناختند در زمان این ملاقات ۵۳ ساله بود و جوی ۳۷ ساله. آن‌ها با یکدیگر در زمینه‌های کاری مشورت می‌کردند و زمانی که ویزای دیویدمن تمدید نشد، لوئیس با او ازدواج کرد تا او بتواند در کشور بماند. این ازدواج سوری بود و حتی بعد از آن هم هر کدام در خانه خودشان زندگی می‌کردند.
کمی بعد دیویدمن به سرطان سینه دچار شد. پزشکان بیماری او را لاعلاج دانستند و بعد هم او درگذشت. در همان روزهای بیماری بود که لوئیس متوجه شد عاشق کسی شده است که با ازدواج سوری‌اش با او، زندگی او را در کشور دومش، به او هدیه کرده است. آن‌ها چهارسالی را باهم گذراندند و بعد از مرگ دیویدمن، جک، سه سال دوام آورد. آن هم کسی که تا سن پنجاه سالگی خود را درگیر روابط جدی نکرده بود و به نظر می‌رسید مرد و گزینه خوبی برای ازدواج نباشد.
او در کتاب ادراک یک اندوه درد و اندوهی را که بعد از درگذشت همسرش تجربه کرده است، بررسی می‌کند. این کتاب به او کمک کرد تا به این سوال برسد که چطور می‌توان با وجود این اندوه و این فقدان، زندگی را ادامه داد. زندگی که در آن از دست دادن عزیزان اجتناب ناپذیر است.

کتاب ادراک یک اندوه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم​


این کتاب را به تمام علاقه‌مندان آثار سی اس لوئیس پیشنهاد می‌کنیم. ادراک یک اندوه به تمام کسانی که لحظاتی سخت را پشت سر می‌گذارند نیز کمک می‌کند تا اندوه و رنجشان را درک کنند و با آن کنار بیایند.

درباره سی اس لوئیس​

کلایو استیپلز لوئیس که با نام سی اس لوئیس مشهور است ۲۹ نوامبر ۱۸۹۸ در بلفاست، مرکز ایرلند شمالی به دنیا آمد. در کودکی و زمانی که ۹ ساله بود، مادرش را از دست داد. و وقتی ۳۱ ساله شد، پدرش را. در جنگ جهانی اول شرکت کرد و زخمی شد. بعد از جنگ تحصیلاتش را به اتمام رساند و به شروع به تدریس در دانشگاه کرد. او در سال ۱۹۲۹ وجود خدا را پذیرفت و دو سال بعد، در گفتگویی که با تالکن داشت، مسیحی شد.
آثار سی اس لوئیس را می‌توان در دسته‌بندی‌های متنوعی قرار داد. او بیش از سی کتاب تالیف کرده است و هم در زمینه نقد ادبی نوشته دارد و هم داستان‌های فانتزی برای کودکان و نوجوانان نوشته است. او شعر می‌سرود و زندگی‌نامه خودنوشتی به نام شگفت زده از شادی هم نوشته است. اما مشهورترین اثر او، حداقل در ایران، کتاب سرگذشت نارنیا است. داستانی فانتزی و جذاب که بارها مورد اقتباس‌های سینمایی قرار گرفته است.
لوئیس یکی از بزرگان فلسفه و نویسنده بسیار زبر دست سال‌های آخر قرن ۱۹ تا اواسط قرن ۲۰ بود. تا سال ۱۹۵۴ استاد ادبیات و زبان انگلیسی دانشگاه آکسفورد در انگلستان بود. در آن سال به عنوان رئیس دپارتمان ادبیات دانشگاه کمبریج انتخاب شد که تا زمان بازنشستگی همان مقام را داشت. زمانی که به دیانت مسیح ایمان آورد، کتاب مسیحیت ناب را نوشت که میلیون‌ها نسخه از آن به فروش رسید. او در بسیاری از آثارش با مطرح کردن مسائلی مختلف در تلاش است تا به مومنان به حضرت مسیح کمک کند تا درکشان را از ایمان، کامل کنند.
او با جوی دیویدمن که نویسنده کودک و نوجوان بود ازدواج کرد و سه سال بعد از اینکه همسرش به سرطان سینه دچار شد و درگذشت، از دنیا رفت. سی اس لوئیس ۲۲ نوامبر ۱۹۶۳ در ۶۴ سالگی در آکسفورد، انگلستان از دنیا رفت.

بخشی از کتاب ادراک یک اندوه​


هرگز کسی به من نگفته بود که «اندوه» شبیه ترس است. نمی‌ترسم، ولی احساسی که دارم شباهت زیادی با ترس دارد. همان پیچیدن دل و روده، همان بی‌قراری، همان خمیازه‌ای که مدام قورتش می‌دهم.
گاهی احساسش متفاوت است، مانند مستیِ خفیف، یا بُهتی پس از ضربه. گویی بین من و دنیای اطراف پتویی نامرئی کشیده شده است. حرف‌های دیگران را درست متوجه نمی‌شوم؛ یا شاید به‌سختی «بخواهم» که متوجه شوم. خسته‌ام می‌کنند، اما همچنان می‌خواهم که موضوع صحبت‌هایشان، من باشم. از تنها ماندن در خانه هراسناکم. فقط می‌خواهم که باهم صحبت کنند، نه با من؛ اما حرف بزنند.
لحظاتی وجود دارند که ناباورانه، چیزی درونم در تقلاست تا اثبات کند «خیلی هم برایم مهم نیست»، اصلاً مهم نیست. عشق همه‌چیز زندگی یک مرد نیست. من حتی قبل از اینکه با «اچ» آشنا شوم هم خوشحال بودم. کلی «اعتبار» داشتم. به خودم می‌گویم مردم با این مسائل کنار می‌آیند. بله، احتمالاً من هم بتوانم از پسش بربیایم. آدم شرمش میاید به این بهانه‌ها گوش کند، ولی گاهی این افکار خیلی هم بی‌ربط نمی‌گویند؛ اما بعد، ناگهان یک فولاد گداخته از خاطرات وسط سرت می‌خورد و تمام این «عقلِ سلیم» و حرف‌هایش مثل مورچه‌ای در دهانه کوره، محو می‌شوند.
در واکنش دل آدم به حال خودش می‌سوزد و به دامن اشک می‌افتد. اشک‌های ترحم. من لحظات عذاب را ترجیح می‌دهم، آنها حداقل پاک و صادقانه‌اند؛ اما آبشار ترحم به خود، غلتیدن در آن، طعم نفرت‌انگیز، چسبناک و شیرین زیاده‌روی کردن در آن -همه این‌ها حالم را به هم می‌زنند. حتی اگر زمانی دچار این حالت هم شده‌ام، می‌دانستم که وارث خوبی از «اچ» نیستم. کافی است به این حالت فقط روی خوش نشان دهی، بعد از چند دقیقه به خودت می‌آیی و می‌بینی که زنی واقعی را با یک عروسک خیالی عوض کرده‌ای. خدا را شکر خاطراتش هنوز آن‌قدر واضح هست که جلوی چنین افکاری را بگیرد. ولی تا ابد همین‌قدر واضح می‌ماند؟
برای «اچ» اما این‌طور نبود. مغز او سریع، چابک و عضلانی مثل یک پلنگ بود. شور، لطافت و رنج همه باهم توانایی غلبه بر آن ذهن را نداشتند. عطری شبیه به لحظه اول استشمام برفاب داشت؛ بعد پخش می‌شد و قبل از اینکه متوجه موقعیت باشی، زمینت می‌زد. چند بار شیرفهمم کرد! زود فهمیدم که برایش نمی‌توان یاوه‌بافی کرد؛ مگر فقط برای شوخی، که آن هم گزکی می‌شد در دسشتش برای خندیدن بیشتر به من. دوره‌ای که به‌عنوان عاشق «اچ» کنارش بودم، می‌توانستم مضحک‌ترین آدم دنیا شوم.
هیچ‌کس حتی از تنبلی «اندوه» هم به من چیزی نگفته بود. به‌غیراز شغلم -که گویی دستگاه‌ها در آن به شکل خستگی‌ناپذیری مثل همیشه کار می‌کنند- حتی از کوچک‌ترین تلاش‌ها هم متنفرم. نه‌تنها نوشتن که خواندن یک نامه هم حالم را به هم می‌زند. حتی اصلاح صورت. نرم یا زبر بودن صورتم دیگر چه اهمیتی دارد؟ می‌گویند یک آدم غمگین نیاز به چیزهایی دارد که حواسش را پرت کنند -چیزی که او را از خودش بیرون بکشد. مسخره است. مردی را در نظر بگیرید که مثل سگ خسته است و در شبی سرد، نیاز به پتوی دیگری دارد؛ قطعاً ترجیح می‌دهد دراز بکشد و سگ‌لرز بزند تا بلند شود و پتویی پیدا کند. تازه متوجه می‌شوم که چرا آدم‌های تنها، نامرتب می‌شوند؛ و در نهایت، کثیف و حال به هم زن.
در همین اثنا،‌ خدا کجاست؟ این‌یکی از ناامیدکننده‌ترین دستاوردهای اندوه است. وقتی خوشحالی، آن‌قدر خوشحال که نیازی به وجودش نداری، آن‌قدر خوشحال که خواسته‌هایش را بیشتر به چشم مزاحمت می‌بینی، اگر خودت را به یاد بیاوری و با شکرگزاری و ذکر سراغ خدا بروی، با آغوشی -یا حداقل این‌طور به نظر می‌رسد- باز پذیرفته می‌شوی؛ اما وقتی در استیصال سراغش می‌روی، وقتی همه کمک‌ها عبث بوده است، چه پیدا می‌کنی؟ دری محکم کوبیده شده، توی صورتت؛ و صدای انداختن قفل پشت در و چفت آن. بعد، صدای سکوت. می‌توانی بازگردی. هرچقدر بیشتر بایستی، سکوت مؤکدتر می‌شود. نوری درون پنجره‌ها نیست. می‌تواند خانه‌ای خالی باشد. اصلاً هرگز کسی اینجا می‌زیسته است؟ بله، زمانی به نظر می‌رسید که ساکنی دارد. چرا او در زمان کامیابی حاضر و تأثیرگذار است و حالا در هنگامه استیصال این‌قدر غایب و خاموش؟
 

پیوست ها

  • ادراک یک اندوه.pdf
    8.6 مگایابت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش:
بالا