بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

Abolfazl_r

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه اي از شب

شب است.
شبي آرام و باران خورده و تاريك.
كنار شهر بي غم خفته غمگين كلبه اي مهجور .
فغانهاي سگي ولگرد مي آيد به گوش از دور،
به كرداري كه گويي مي شود نزديك.

درون كومه اي كز سقف پيرش مي تراود گاه و بيگه قطره هايي زرد،
زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه.
دود بر چهره ي او گاه لبخندي،
كه گويد داستان از باغ رؤياي خوش آيندي.
نشسته شوهرش بيدار ، مي گويد به خود در ساكت پر درد :
-«گذشت امروز ، فردا را چه بايد كرد ؟»

كنار دخمه ي غمگين،
سگي با استخواني خشك سرگرم است.
دو عابر در سكوت كوچه مي گويند و مي خندند.
دل و سرشان به مي ، يا گرمي انگيزي دگر گرم است.

شب است .
شبي بيرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزديك.
نمي گريد دگر در دخمه سقف پير .
و ليكن چون شكست استخواني خشك
به دندان سگي بيمار و از جان سير .
زني در خواب مي گريد.
نشسته شوهرش بيدار.
خيالش خسته ، چشمش تار.

مهدی اخوان ثالث
روحش شاد
 

Abolfazl_r

عضو جدید
کاربر ممتاز
سترون

سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها بر آمد ،
با نگاهی حیله گر ،
با اشکی آویزان به دنبالش سیاهیهای دیگر آمده اند از راه ،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان.
سیاهی گفت :
« اینک من ،
بهین فرزند دریاها شما را ،
ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران .
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد.
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من،
ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را ،
نبینم .. وای .. این شاخک چه بی جان است و پژمرده .... »
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.
زبردستی که دایم می مکد خون و طراوت را،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید .
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر،
نگه می کرد غار تیره با خمیازه ی جاوید .
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
-« دیگر این همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پیر دروگر با لبخندی افسرده :
«فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد»
خروش رعد غوغا کرد ، با فریاد غول آسا.
غریو از تشنگان برخاست:
«باران است ... هی ! باران!
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.
به زیر ناودانها تشنگان ، با چهره های مات،
فشرده بین کفها کاسه های بی قراری را.
-«تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد»
- «می دانم تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را ...»
ولی باران نیامد ...
-«پس چرا باران نمی اید ؟»
-«نمی دانم ولی این ابر بارانی ست ، می دانم»
-«ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی!
شکایت می کنند از من لبان خشک عطشان»
-«شما را ، ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم کرد»
صدای رعد آمد باز ، با فریاد غول آسا .
ولی باران نیامد ...
-«پس چرا باران نمی اید ؟ »
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا. گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-«ایا این همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟»
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهر آگین :
فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد

مهدی اخوان ثالث
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است

باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...


این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...

ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است


من قول می‌دهم که بیایم به خواب تو

زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است


دل نازکی و دل نگرانی چه می‌شود

من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است


ماشین گذشته از تو و هی دور می‌شود

با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است


حالا تو در اتاق خودت گریه می‌کنی

من پشت شیشه‌ی اتوبوسی که ممکن است...



نجمه زارع
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تو مرا می فهمی


من تو را می خواهم


وهمین ساده ترین قصه یک انسان است

تو مرا می خوانی


من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم


و تو هم می دانی


تا ابد در دل من می مانی

...
 

toprak

عضو جدید
تقدیم به تمامی هم جنس هایم
شما که عشقتان زندگی است
شما که خشمتان مرگ است

شما که تابانیده اید در یأس آسمان امید ستارگان را
شما که به وجود آورده اید سالیان را قرون را
و مردانی زاده اید که نوشته اند بر چو به ی دارها
یادگارها
شما که سوزانیده اید جرقه ی بوسه را
بر خاکستر تشنه ی لب ها
و به همه آموخته اید تحمل و قدرت را در شکنجه ها و تعب ها
و پاهای آبله گون در کفش های گران
در جست و جوی عشق شما می کند عبور
بر راه های دور
و در اندیشه شماست مردی که زورقش را میراند
بر آب دور دست

شما که زیبائید تا مردان
زیبایی را بستایند

و هر مردی که به راهی می شتابد
جادوی لبخندی از شماست
و هر مرد در آزادگی خویش
به زنجیر عشقی است
پای بست
شما که روح زندگی هستید و
زندگی بی شما روحی است خاموش

شما که نغمه ی آغوش روحتان
در گوش جان مرد فرحزاست

شما که در سفر پر هرای زندگی مردان را در
آغوش خویش زندگی بخشیدید

و شما را پرستیده است
هر مرد خود پرست
:gol::gol::gol:
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان
هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می‌کوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان
کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن
کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان
کو میوه‌ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان
خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم
طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان
خورده چو آدم دانه‌ای افتاده از کاشانه‌ای
پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر
چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان
جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده
بی‌برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان
ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان
گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان
ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان
تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان
میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت می‌دمد ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان
از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها
آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان دور زمان
لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان
من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم
می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان از لامکان
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوي ماه مهر

بوي ماه مهر

بوي ماه مهر

باز آمد بوي ماه مدرسه
بوي بازي هاي راه مدرسه
بوي ماه مهر ، ماه مهربان
بوي خورشيد پگاه مدرسه
از ميان كوچه هاي خستگي
مي گريزم در پناه مدرسه
باز مي بينم ز شوق بچه ها
اشتياقي در نگاه مدرسه
زنگ تفريح و هيايوي نشاط
خنده هاي قاه قاه مدرسه
باز بوي باغ را خواهم شنيد
از سرود صبحگاه مدرسه
روز اول لاله اي خواهم كشيد
سرخ ، بر تخته سياه مدرسه

قيصر امين پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سهم من از عشق

سهم من از عشق

سهم من از عشق
روز تيره اي بودو
شبي بي نور ماه
كلبه اي بي پنجره
بي روزن و تاريك
آه...
سهم من از عشق
روحي خسته و جسمي كبود
قلب پر درد و
نگاه خيره بر در مانده اي
بيگانه از بود و نبود
سهم من از عشق
زخم كهنه اي از بي كسي
لحظه ها تكراري و خاموش و سرد
با دلي لبريز از دلواپسي
سهم من از عشق
رويايي محال
آرزويي مرده از سرخوردگيهاي وصال
سهم من از عشق
نيرنگ و دروغ
يا كه داماني پر از باران اشك
ديدگاني بي فروغ
سهم من از عشق جز هجران چه بود؟
خسته ام ديگر از اين عشق و
هر آنچه سهم من از عشق بود




لیلا ناصری

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آنکس که مي گفت دوستم دارد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عاشقي نبود که به شوق من آمده باشد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]رهگذري بود که روي برگهاي خشک پاييزي راه مي رفت [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]صداي خش خش برگها همان اوازي بود [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که من گمان مي کردم ميگويد :[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دوستت دارم[/FONT]
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهترین شعر که نه اما شعری که الآن خیلی تکرار می کنم و دوستش دارم:

ساقی غم من بلند آوازه شده ست
سرمستی من برون ز اندازه شده ست
 

هزاردستان

کاربر فعال
باز هم سعدي ...

باز هم سعدي ...

فــردا به داغ دوزخ ناپختــه‌اي بسـوزد

كامروز آتش عشق از وي نبرد خامي

سعدي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستـن از ایـن بـه کـه ببندی و نپـایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تـو بگویـم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی


سعدی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
اگر مي داني در اين جهان كسي هست
كه با ديدنش رنگ رخسارت تغيير مي كند
وصداي قلبت آبرويت را به تاراج ميبرد ،
مهم نيست كه او مال تو باشد ،
مهم اين است كه فقط باشد :
زندگي كند ، لذّت ببرد
و نفس بكشد ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شب می خراشد لحظه هایم را
اندوه می پاشد صدایم را

گُم کرده ام در باغ چشمانت
لبخندهای آشنایم را

با شوق شعرم از تو لبریزم
اثبات کردم ادعایم را

بیمار چشمانت شدم اما
از شعر می خواهم شفایم را

گاهی بیا آرامشی بنشان
آزاد کن پروانه هایم را

این حس در خود گم شدن ، این شب
این دستهای بی نوایم را

با التیامی سبز، ساکت کن
این دردهای بی دوایم را

یک آسمان احساس کافی نیست
تا پُر کنی یک لحظه جایم را




شعر از : سیامک قانع



 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوار خواهد آمد. سرائي رفت و رو کن
کلوچه بر سبد نه، شرا ب در سبو کن


ز شستشوي باران، صفاي گل فزون تر
کنار چشمه بنشين، نشاط و شستشو کن


جليقه زري را ز جامدان برآور
گرش رسيده زخمي، به چيرگي رفو کن


ز پول زرد به گردن ببند طوقي اما
به سيم تو نيارزد، قياس با گلو کن


به هفت رنگ شايان، يکي پري بياراي
ز چارقد نمايان، دو زلف از دو سو کن


ز گوشه خموشي، سه‌تار کهنه بر کش
سرودي گر تواني، به پرده جستجو کن


چه بود آن ترانه؟ بله، به يادم آمد
ترانه ز دستم گلي بگير و بو کن


سکوت سهمگين را از اين سرا بتاران
بخوان، برقص، آري، بخند و هاي و هو کن


سوار چون در آيد در آستان خانه
گلي بچين و با دل نثار پاي او کن


سوار در سرايت شبي به روز آرد
دهت به هرچه فرمان، سر از ادب فرو کن


سحر که حکم قاضي رود به سنگسارت

نماز عاشقي را به خون دل وضو کن
سيمين بهبهاني
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من كیستم ؟ ز كار جهان دست شسته ای
وارسته ای به گوشه عــــزلت نشسته ای

این جان خسته حاصل یك عمر زندگی است
مائیم از جهــــان و همین جــــــان خسته ای

هـــــــــر چند بیشتر ز طمع دست و پا زدیم
داریم دست بسته و پای شكستــــــــه ای

یك رشته در وجود من دردمنــــــــــد نیست
جز رشته های اشك ز هـــم ناگسسته ای

عمـریست دور مانده ام از عشق و دور باد
خـاری چو من ز همـچو گل دسته بسته ای

دردا كه نور مهــــــــر و صفـــــا از نهاد خلق
بگریخت چون شراره ی از سنگ جسته ای

بسیار بود دعوی وارستگـــــــــــــــــی ولی
جــز رفتگـــــان ندیده ام از خویش رسته ای

از خــــــــار و سنگ نیز ندیدم حمــــــــــایتی
بی كس ترم ز شاخه ی در سنگ رسته ای

ساز رضــــــــا و شعر امیــــــر و نوای عشق
امشب كجاست سوخته ی دل شكسته ای؟



سید كریم امیری فیروزكوهی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دنگ دنگ ...

ساعت گیج زمان در شب عمر ...

میزند پی در پی زنگ...

لیک ، چون که باید این دم گذرد ...

پس اگر می خندم خنده ام بیهودست ...

و اگر میگریم ، گریه ام بی ثمر است...

دنگ دنگ ... ساعت گیج زمان در شب عمر ، میزند پی در پی زنگ

**سهراب سپهری **
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
اگر باد
با کلاه شاپو
در خیابان ها راه برود
چیز جالبی نخواهد بود
اگر کوهها
بخواهند دره ها را پر کنند
مسخره است
هر چیز و هر کس
در جای خود زیباست
تو به گل ها آب بده
من می روم
برای تو نان بیاورم
 

MaC_MaC

عضو جدید
کاش شعرهایت را
نخوانده بودم
اکنون نه این هه
پنجره
چشم در راهم بود
و نه دستهای من
اینقدر تنها
حالا تو رفته ای
و از شعرهایت
ورق پاره هایی در خانه مانده
که هر وقت باز میکنم
یا من میگریم
یا باران میآید...یا باران می آید..
 

vurojak

عضو جدید
نگاهم کرد... نگاهش بوی عشق میداد
نگاهم کرد... پنداشتم دوستم دارد
نگاهم کرد... در نگاهش هزاران کشور عشق دیدم
نگاهم کرد... پنداشتم دوستم دارد
اما به سرانجام فهمیدم که نامرد فقط نگاهم کرد...
 

masoudica

عضو جدید
اشعار زیبایی که تا بحال خوانده یا شنیده اید و خیلی باهاش حال کردین

اشعار زیبایی که تا بحال خوانده یا شنیده اید و خیلی باهاش حال کردین

ساقی
کاش میدیدم چیست،
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست!
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را می تابانی،
بال مژگان بلندت را می خوابانی،
آه وقتی که توچشمانت،
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می گردانی،
موج موسیقی عشق،از دلم می گذرد،
روح گلرنگ شراب،در تنم می گردد،
دست ویرانگر شوق،پرپرم می کند ای غنچه رنگین،پرپر!!
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد،
برگ خشکیده ایمان را در پنجه باد،
رقص شیطانی خواهش را در آتش سبز،
نور پنهانی بخشش را در چشمه مهر،
اهتزاز ابدیت را می بینم!
بیش ازین سوی نگاهت نتوانم نگریست،
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست،
کاش می گفتی چیست،
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست!
کاش میدیدم چیست!!:heart::heart::heart:
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا گرفته دلت ای یار..مثل ان که تنهایی..
!!
چقدر هم تنها...
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلا دیشب چه میکردی تو در کوی حبیب من ؟!!
الهی خون شوی ای دل ..تو ..هم گشتی رقیب من..
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
و عشق صدای فاصله ه است ..صدای فاصله هایی که غرق ابهامند .
 

masoudica

عضو جدید
پاسخ

پاسخ

قاصدک


قاصدک،هان!چه خبر آوردی؟


از کجا،وز که خبر آوردی؟


خوش خبر باشی،اما،اما


گرد بام و در من


بی ثمر می گردی.


انتظار خبری نیست مرا


نه ز یاری نه ز دیار و دیاری-باری،


برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،


برو آنجا که ترا منتظرند.


قاصدک!!

در دل من همه کورند و کرند.:cry::heart:
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا