گندم مرتضی مودب پور

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان


به نام آفریدگار یکتا


فصل اول



اواخر فروردین بود . یه روز جمعه ، تو اتاقم که پنجره اش رو به باغ وا می شد روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم . صدای جیک جیک گنجیشکا از خواب بیدارم کرده بود . هفت هشت تا گنجشک رو شاخه ها با هم دعواشون شده بود و جیک جیک شون هوا بود ! رو شاخه ها این ور و اون ور می پریدن و با هم دعوا می کردن . منم دراز کشیده بودم و بهشون نگاه می کردم .
خونه ما ، یه خونه قدیمی آجری دو طبقه بود گوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ ، یه باغ حدود بیست هزار متر !
یه گوشه اش خونه ما بود و سه گوشه دیگه اش ، خونه عموم و دو تا عمه هام . وسط این باغ بزرگم ، یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتر بود که پدربزرگم توش زندگی می کرد . یه پدر بزرگ اخمو با یه قلب پاک و مهربون ! یه پدر بزرگ که همه تو خونه ازش حساب می بردن و تا اسم آقا بزرگ می اومد نفس همه تو سینه حبس می شد .!
اتاق من طبقه پایین بود که با باغ همسطح بود و یه پنجره چهار لنگه بزرگ داشت .
تموم این باغ پر بود از درخت و گله و گیاه و سبزه و چمن . هرجا شو که نگاه می کردی ، یا یه بوته نسترن بود یا گل سرخ و یا درخت مو !
دور تا دور شمشاد ! درختای چنار و کاج و سرو قدیمی و بزرگ ! دیوارهای بلند که بالاشون آجرهای ایستاده مثلثی شکل داشت که قدیم بهشون کلاغ پر میگفتن . از درش که وارد می شدی اول یه هشتی بود که تموم دیواره اش از سنگ بود . اونم سنگ قدیمی . وقتی از هشتی وارد باغ می شدی ، انگار وارد یه دنیای دیگه می شدی ! یه دنیای خیلی قدیمی که با دنیای بیرون صد سال فرق داشت !
تموم خونه ها و باغ ، به صورت قدیمی حفظ شده بود و پدر بزرگم با اصرار جلوی دست خوردنش رو گرفته بود !
این باغ و خونه ها ، از پدرش بهش ارث رسیده بود که اونم همونجور حفظش کرده بود .
تو این باغ ، فقط سه نفر بودن که دل شون می خواست این مجموعه به همین صورت بمونه و دست نخوره ! اولیش پدربزرگم بود و دو تای دیگه هم من و کامیار .
کامیار پسر عموم بود که از من بزرگتر بود . من پسر تک خونواده بودم اما کامیار دو تا خواهر کوچکتر از خودشم داشت . یکی شون تازه رفته بود دانشگاه و اون یکی هم کلاس اول دبستان بود . اسم یکی شون کتایون بود و اون یکی کاملیا .
عمه هام از پدر و عموم یکی دو سال کوچکتر بودن و یکی شون یه دختر داشت و اون یکی دو تا . شوهر عمه هام هردوشون کارمند بازنشسته بودن و از صبح که چشم واز می کردن ، راه می افتادن تو باغ و زمین رو متر میک ردن و برای تقسیم کردن و ساختنش ، نقشه می کشیدن و مرتب زیر گوش پدر و عموم می خوندن که باید زودتر این باغ رو تیکه تیکه کرد و ساخت !خلاصه همه با هم متحد شده بودند علیه این باغ بزرگ و قشنگ.
زنها و دخترهای خانواده هم همینطور ! همه اش غر می زدن که این باغ و خونه های قدیمی به چه درد می خوره و آدم جلوی دوستانش خجالت می کشه و جرات نمی کنه یه نفر رو دعوت کنه اینجا و خلاصه از این حرفا ! البته این صحبت ها فقط بین خودشون بود و تا وقتی که پدر بزرگ تو جمع نبود ! اما تا پدر بزرگ وارد می شد همه ماست ها رو کیسه می کردن و جلوش جیک نمی زدن ! پدر بزرگم خیلی پولدار بود . دو تا کارخونه و یه پاساژ و چند تا خونه قدیمی دیگه تو چند جای شهر و هفت هشت تا باغ بزرگ تو شمال که تو یکیش یه ویلای بزرگ ساخته بود ، داشت .
این فامیل ، همگی سعی می کردن که هر طوری هس خودشونو تو دل پدر بزرگ جا کنن چون تموم این ملک و املاک و ثروت ، فقط به نام خود پدر بزرگم بود ! همه این در و اون در می زدن که شاید از این نمد یه کلاهی واسه خودشون جور کنن اما پدربزرگم زرنگ تر از این حرفا بود !
از بین تموم این چند تا خونواده ، فقط عاشق من و کامیار بود . یعنی اول کامیار ، بعدش من . برای هر کدوم از ما هام ، یکی یه ماشین خریده بود که قیمت هر کدوم پنجاه شصت میلیون بود ! خیلی هم اصرار داشت که من و کامیار با دختر عمه هامون عروسی کنیم .
سه چهار سالی بود که دانشگاه مون رو تموم کرده بودیم و مثلا هر کدوم تو یکی از کارخونه های پدر بزرگم ، پیش پدرامون کار می کردیم . البته اگه بخوام درست بگم ، اگه کار می کردیم ، هفته ای دو سه روز بیشتر نبود ! چون کامیار هر جور که بود از زیر کار در می رفت و منم که دنبالش بودم . تو این فامیل همه فکر می کردن پدربزرگ ، مالش به جونش بسته است اما اینطور نبود . واقعا دست خیر داشت و کمک هایی که می کرد ، همیشه از طریق من و کامیار بود و ما ازش خبر داشتیم ! اما بهمون گفته بود که به هیچکس نگیم ! یه اخلاق بخصوصی داشت ! کمتر از خونه بیرون می اومد و وقتی هم می اومد فقط تو باغ بود و با باغبونا به باغ می رسید . هیچ کسم حق نداشت که همینجوری وارد خونه اش بشه ! تنها من و کامیار بودیم که اجازه داشتیم هر وقت خواستیم بریم خونه اش ! بقیه باید در می زدن . اگه جواب می داد میتونستن وارد بشن اگه نه که باید بر میگشتن و یه وقت دیگه می اومدن ! "
خلاصه اون روز صبح ، تو رختخواب دراز کشیده بودم و داشتم کنجیشکا رو نگاه میکردم که از پشت پنجره صدای کامیار اومد .
_سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

" زود چشمامو بستم که یعنی خوابم ! حس کردم که اومده جلوی پنجره وایساده و داره منو نگاه میکنه ! یه خردم صبر کرد و بعدش گفت ."
_آخیش ! مثل فرشته های معصوم خوابیده ! دلم نمی آد بیدارش کنم وگرنه بهش می گفتم من رفتم شمال ، خداحافظ !
"زود از جام پریدم و گفتم ."
_اومدم !
کامیار _ خواب بودی ، هان ؟
_خواب و بیدار بودم !
کامیار _ آره جون عمه ت!
_جدی می خوای بری شمال !؟
کامیار _اره .
_الان همش بارونه ها !
کامیار _ چه بهتر !
_همین الان می خوای بریم ؟!
کامیار _ اومدم ببینم اگه میای ، برم ساک وردارم و بریم .
_من هنوز صبحونه نخوردم !
کامیار _ عجله نکن . باید والا یه سر برم سراغ دایی جان ناپلئون !
_کی ؟!
کامیار _ آقابزرگ !
_اگه آقا بزرگ بفهمه بهش میگی دایی جان ناپلئون !
کامیار _ پاشو راه بیفت.
_صبحونه نخوردم که !
کامیار - بپر یه لقمه غازی کن و بیا !
" تا اومدم یه چیزی بگم که صدای یه جیغ از ته باغ اومد !"
_چی بود ؟!
کامیار _ صدا صدای " آفرین " بود ! حتما یه پدر سوخته ای یه قورباغه انداخته تو اتاقش و ترسوندتش !
_ قورباغه انداختی تو اتاقش ؟!
کامیار _ چرا من ؟!
_آخه اینجا وقتی هر دختری با یه لبخند و عشوه میگه " پدر سوخته " منظورش تویی ؟!
کامیار _ دستت درد نکنه ! بعد از یه عمر پسر عمویی حالا من شدم پدر سوخته ؟!
_خب آره دیگه !
کامیار_ پاشو کارا تو بکن بریم و انقدر به مردم بهتون ناحق نزن !
" یه دفعه صدای جیغ دیگه ای از یه طرف دیگه باغ اومد !"
_این یکی کی بود ؟!
کامیار _ چطور تو صداها رو تشخیص نمیدی ؟! این صدای " دلارام " بود دیگه ! حتما یه پدر سوخته دیگه هم یه قورباغه دیگه انداخته تو رتختخوابش !
_تو این همه قورباغه از کجا پیدا می کنی ؟!
کامیار _ باز میگه تو ! پاشو راه بیفت دیگه !
"بلند شدم و رفتم جلوی پنجره و بهش گفتم "
_پیش آقا بزرگ میخوای بری چیکار ؟
کامیار _براش خبر دارم !
_چه خبری ؟
کامیار _دیشب ساعت دو دو و نیم بود که رفتم پشت در اتاق بابا اینا واستادم ببینم چه خبره !
_مگه تو میری پشت در اتاقشون گوش وامیستی؟!
کامیار _ خب آره ! مگه تو نمیری ؟
_معلومه که نه ! اینکار خیلی بده !
کامیار _اتفاقا خیلی هم خونه ! یه بار برو ببین چه کیفی کاره ! من هر وقت بی خواب میشم میرم پشت در اتاقشون گوش وامیستم ! یه تئاتریه که نگو !
_واقعا بی فرهنگی !
کامیار _اتفاقا تئاترش فرهنگی اقتصادی اجتماعی سیاسی هنریه ! اولش بابام شروع می کنه و میگه " ثری بجون تو وضع اقتصادی مردم خیلی خرابه ها ! بعضی از این جماعت به نون شب شونم محتاجن !"
این از اقتصادی اجتماعیش ! بعد مامانم میگه " خدا رو شکر که ما دست مون به دهن مون میرسه ."
بعد بابام میگه " میدونی ثریا ، اشکال از فرهنگ مونه ! تا فرهنگ مون درست نشه هیچ کاری نمیشه کرد !"
تا اینجاش اقتصادی فرهنگی ! بعد مامانم میگه " آخه فرهنگ مردم رو چه جوری میشه درست کرد حسینعلی خان ؟!" بابم میگه " باید روش کار کرد ! یعنی باید دولت سیاستش رو عوض کنه تا فرهنگ مردم عوض بشه ! بجون تو اگه این مملکت رو یه شب بدن دست من ، صبح بهشون مملکتی تحویل بدم که حظ کنن ! باید از زیر درست کرد و رفت بالا !"
اینم از سیاسی ش ! حالا در مدتی که بابام داره رو مسایل اقتصادی و اجتماعی فرهنگی سیاسی کار میکنه ، یه صدائی هم میاد ! انگار دارن لباساشونو در میارن که بگیرن بخوابن ! بعد چراغ خاموش میشه و بابام میگه " بجون تو ثریا ،اگه مایکل آنژ الان زنده بود و تورو می دید یه مجسمه از سنگ مرمر می تراشید که .....
" دلمو گرفته بودم و می خندیدم و همونجور که اشک از چشمام می اومد گفتم "
_خیلی خب ! باشه دیگه ! نمی خوام این چیزا رو بشنوم !
کامیار _ دیگه چیزی نمونده که بشنوی ! همه رو شنیدی که ! خلاصه اینم از قسمت هنری جلسه !
_بالاخره پیش آقا بزرگ می خوای بری چیکار ؟
کامیار _ آخه دیشت بیخوابی زده بود که سرم . بلند شدم اومدم اینجا ، دیدم چراغت خاموشه و خوابیدی . یکی دوبار آروم صدات کردم و دیدم راست راستی خوابی . رفتم دم خونه عمه اینجا ببینم آفرین یا دلارام بیدارن یا نه . اونام خواب بودن . برگشتم تو خونه و رفتم پشت در اتاق بابا اینا .
_خب !!
کامیار_ اولش مثل همیشه با بحث اقتصادی شروع شد و بعدش اجتماعی و بابام یه گریز دو دقیقه ای زد به فرهنگی و یه نشست نیم دقیقه ای تو میز گرد سیاسی و همونجور که داشت می رفت رو معضلات هنری کار کنه ، به مامانم گفت که فردا شب ، یعنی امشب ، بدون اینکه آقا بزرگه خبر دار بشه ، همه فامیل رو جمع کنه خونه ما که در مورد فروش باغ صحبت کنن !
_خب ! بعدش ؟!
کامیار _ همین دیگه !
_دیگه چی شد ؟! یعنی بعدش چی شد ؟!
کامیار _بعدش دیگه زهرمار شد ! درد به جون گرفته ، تو که میگفتی این کارا بد و زشته !؟
_اه ..... گم شو ! بگو دیگه !
کامیار _بعدش دیگه بابام زد به سبک مایکل آنژ و لئوناردو داوینچی و از اون ور یه راست رفت طرف پیکاسو ! آخرشم داشت در مورد سبک کمال الملک تحقیق می کرد که من دیگه خوابم گرفت و رفتم تو اتاقم و نفهمیدم کار به کجاها کشید !
_جون من یه بارم منو ببر به این بحث گوش بدم !
کامیار _ بدبخت برو به میز گرد ننه بابای خودت گوش بده خب ! اونام حتما یه همچین نشست هایی دارن دیگه ! این همه راه می خوای بیای که سخرانی بابای منو گوش بدی ؟! خب دو قدم برو بشین پای نطق بابای خودت !
"داشتیم دو تایی می خندیدیم که از پشت کامیار صدای آفرین ، دختر عمه م اومد ."
_کامیار !
کامیار _ سلام آفرین خانم ! حالت چطوره ؟
آفرین _ ممنون ، خوبم .
کامیار _ چطور صبح به این زودی اومدی این طرفا ؟ با سامان کار داری ؟
آفرین یه نگاهی به من کرد و سلام کرد که جوابش رو دادم و گفت "
_نه ، با تو کار دارم .
کامیار _ جونم بگو !
آفرین - اومدم قورباغه تو بهت پس بدم !
کامیار _ کدوم قورباغه م رو ؟!
آفرین _ همونکه انداختی تو اتاقم ! شوخی قشنگی نبود ! خیلی ترسیدم !
کامیار _ تو از دیو سه سرم نمیترسی ، چه برسه به یه قورباغه ! بعدشم من این کار رو نکردم .
آفرین _ پس کی کرده ؟!
کامیار _ خب معلومه ! خود قورباغه هه!
آفرین _ آخه قورباغه هه همینجوری خودش از پنجره می پره میاد تو تختخواب من ؟!
کامیار - پس من همینجوری از پنجره می پرم میام تو تختخواب تو ؟! خب قورباغه هه میپره دیگه ؟! حالا زبون بسته رو چیکارش کردی ؟
آفرین _ بابام گرفت و انداختش تو یه شیشه !
کامیار _ اه .... گناه داره زبون بسته !
`افرین که می خندید گفت "
_حق شه! تا اون باشه دیگه بی اجازه نیاد تو اتاق دختر خانما !
کامیار _هر کی بی اجازه بیاد تو اتاق شما ، میگیرینش و می ندازینش تو شیشه !؟
"آفرین که با خنده داشت میرفت گفت "
_هر کی رو که نه ! در هر صورت اگه قورباغه ت رو خواستی ، بیا بگیرش !
کامیار _من اصلاً طاقت تو شیشه موندن رو ندارم ! خیلی ممنون !
"آفرین از همون دور گفت "
_شیشه اندازه تو ندارم ، نترس !
کامیار _ واا ! خدا بدور ! خاک تو گورم کنن که شیشه اندازه من پیدا نمیشه! خیر نبینن این شیشه سازا که شیشه اندازه من نمی سازن !
"اینارو می گفت و آفرین رو که داشت می خندید و می رفت نگاه می کرد ! منم بهش می خندیدم . توی این فامیل همه از زبون کامیار می ترسیدن و حریفش نمی شدن !"
کامیار _نون به نون شون نرسه این شیشه برها رو که سایز منو ندارن ! تو روحش سگ.....اگه کسی بیاد تو اتاق تو دنبال قورباغه که توام با دو تا عشوه بکنی ش تو شیشه !
"بعد برگشت طرف من و یه نگاه بهم کرد و گفت "
_به چی میخندی ؟
_به تو !
کامیار _پسر برو کاراتو بکن بریم تا اون یکی نیومده بگه یه مارمولک انداختی تو رختخوابم !
_تو این همه جک و جونور رو از کجا پیدا میکنی با می ندازی به جون اینا ؟!
کامیار _ جدی باور کردی که اینا کار منه !
_پس کار منه ؟
کامیار _ نه ! من یکی که رو تو قسم میخورم که این کارا ، کار تو نیس ! تو اگه از این عرضه ها داشتی دلم نمی سوخت ! اما کار منم نیس !
_پس این قورباغه ها و مارمولک ها خودشون میرن تو رختخواب اینا !؟
کامیار _ والا اگه دو تا از این عشوه هایی که اینا میان ، منم بیام ، از فردا شبش هر چی موش و گربه و سوسک و خرچوسونه س بند می کنن بهم و میان تو رختخوابم ! بدو کاراتو بکن ظهر شد !

***
`تند لباسامو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه و یه سلام به پدر و مارم که داشتن صبحونه می خوردن کردم و یه لقمه گذاشتم دهنم و ازشون خداحافظی کردم و گفتم دارم میرم شمال . پدرم یه خرده غرغر کرد و منم زود از خونه اومدم بیرون و با کامیار راه افتادیم طرف وسط باغ که خونه پدربزرگم بود .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خونه پدر بزرگ که همه جز کامیار بهش آقا بزرگه می گفتیم ، یه خونه قدیمی دو طبقه بود وسط باغ که جلوش یه حوض قدیمی و بزرگ مثل استخر داشت .شام و ناهار و نظافت این خونه هم به عهده زن مش صفر ، باغبون مون بود که تا ماها چشم وا کرده بودیم دیده بودیم شون .
تو خونه آقا بزرگه فقط چیزای قدیمی بود و کتاب ! از در و دیوار کتاب بالا می رفت ! خودش تو یکی از اتاقا که تقریبا به تموم باغ مشرف بود و دید داشت ، می نشست و کتاب می خوند . دور تا دورشم کتاب بود و دفتر و قلم . خط و ربط قشنگی هم داشت ! یه سماور قدیمی هم بغل دستش ، از صبح تا شب قل قل می کرد و یه قوری ناصرالدین شاهی هم روش بود با بهترین چایی که همه تو فامیل آرزوی خوردنش رو داشتن و بهش نمی رسیدن ! آخه معلوم نبود که تو چایی ش چه عطری میریزه که انقدر خوش طعم می شه ! به هیچکس هم چایی تعارف نمی کرد جز کامیار و من ! فقط وقتی ماها می رفتیم اونجا ، بهمون چایی می داد ! یعنی کامیار تا که می رسید و می رفت سر سماور و واسه خودش چایی می ریخت !
خلاصه دو تایی رفتیم طرف خونه آقا بزرگه . از خونه ما تا وسط باغ که خونه آقا بزرگه بود تقریبا هفتاد هشتاد قدمی می شد ! همه شم درخت و گل و گیاه ! وقتی هم که مش صفر باغ رو آب می داد که دیگه محشر بود ! یه بویی بلند می شد که آدم رو گیج می کرد ! بوی خاک خیس شده و عطر گلها و سبزه و چمن تموم هوا رو پر می کرد ! من و کامیار عاشق این باغ بودیم واسه همین هم رفته بودیم تو جبهه آقا بزرگه و نمیذاشتیم که باغ دست بخوره . مخصوصا درختای میوه اش که وقتی شکوفه می کردن از عطرشون آدم گیج می شد و وقتی هم میوه می دادن که دیگه هیچی !
چند دقیقه بعد رسیدیم جلو خونه شو از پله ها رفتیم بالا تو ایون و از همون جا کامیار داد زد و آقا بزرگه رو صدا کرد. عادتش همین بود ."
کامیار _ حاج ممصادق ! خاج ممصادق !
"بعد در رو وا کرد و رفت تو . تا آقا بزرگه چشمش به ما دوتا افتاد ، به کامیار گفت "
_پسر تو یاد نگرفتی اول یه در بزنی بعد بیای تو ؟ شاید من لخت باشم !
کامیار_ چه بهتر ! من تو این فامیل همه رو لخت دیدم جز شما !
" آقا بزرگه که داشت می خندید گفت ."
_زهره مار ! کجا دوباره دو تایی راه افتادین ؟
کامیار _داریم میریم دانشگاه .
آقابزرگه - آفرین ! آفرین ! از درس غافل نشین که ....
"یه دفعه مکثی کرد و گفت
_امروز که جمعه س ! بعدشم ، کره خر شماها که سه چهار ساله دانشگاه تون تموم شده !
" سه تایی زدیم زیر خنده و کامیار رفت طرف سماور ، آقا بزرگه سر جای همیشگی اش نشسته بود و یه کتاب کهنه و قدیمی که ورق هاش زرد شده بود دستش بود و داشت می خوند."
کامیار استکانش رو ورداشت و براش یه چایی ریخت و همونجور که میذاشت جلوش گفت :
_حاج ممصادق ، انقدر کتاب میخونی خسته نمیشی ؟! نکنه از اون عکس های بد بد گذاشتی لای این کتابا و یواشکی دید میزنی ؟! اینکارا از شما قبیحه ها ! اون دنیا پات می نویسن ها ! خلاصه بهت گفته باشم نگی بهم نگفتی ! جای اینکه می شنی تنهایی این عکسا رو نگاه می کنی ، یه روز پاشو با هم بریم واقعی شو بهت نشون بدم حظ کنی !
"آقا بزرگه که میخندید گفت ."
_لال نشی تو پسر !
کامیار دو تا چایی هم برای خودش و من ریخت و نشستیم بغل آقا بزرگه که گفت "
_باز چیکار کردی که جیغ این دخترا رو در آوردی ؟!
کامیار _ جیغ شون از شادی و خوشحالی بود ! ذوق کرده بودن !
آقا بزرگه _من نمیدونم تو به کی رفتی ؟! نه بابات اینطوری بود نه عموت ! این سامانم بچه س دیگه ! آروم ، ساکت ، نجیب !
کامیار _تره به تخمش میره حسنی به بابا بزرگش !
آقا بزرگه _خدا نکنه تو به من رفته باشی !
کامیار _حاج ممصادق خان ! دو سه تا پرونده از شما دستم رسیده که توش پر تشویقی یه ! مال دوره جوونی شما س ! حالا دوست داری یکی دو نمونه از شاهکار هاتو رو کنم ؟!
آقا بزرگه _ لا اله الا الله ! اصلاً شما دو تا صبح به این زودی کجا راه افتادین ؟
"کامیار که داشت چایی اش رو آروم آروم میخورد ، گفت ."
_مسافریم ! شمال !
آقا بزرگه _شمال !؟
کامیار _با اجازتون ، اومدیم دست بوس و خداحافظی .
"آقا بزرگه یه نگاهی به ما کرد و لبخندی و گفت ."
_جوونی ، جوونی ، جوونی !
اینو گفت و کتابش رو ورداشت و عینکش رو زد و گفت ."
_گوش بدین این شعر رو براتون بخونم ببینین چقدر قشنگه !

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
گوئیا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
کامیار _ به به ! به به ! حاج ممصادق از اون عکساشم بهمون نشون بده که معنی شعر رو کامل بفهمیم !
آقا بزرگه _ پسر یه دقیقه زبون به کام بگیر یه چیزی یاد بگیری و بفهمی و دستگیرت بشه !
"کامیار که چایی ش تموم شده بود ، همونجور که داشت یه چایی دیگه برای خودش می ریخت گفت "
_حالا شما یه دقیقه گوش کن ببین چی میگم که خیلی چیزای دیگه دستگیرت بشه و بفهمی تو این خونه ، زیر گوشت چه خبره !
"آقا بزرگه اخم هایش رفت تو هم و کتابش رو گذاشت زمین و عینکش رو ورداشت و گفت "
_چه خبر شده مگه ؟!
کامیار _قراره امشب همه جمع شن خونه ما که در مورد فروش باغ صحبت کنن و یه کلکی سوار کنن ! گفتن که یه جوری جمع شن که شما خبردار نشین !
"آقا بزرگه یه فکری کرد و سرش رو تکون داد و گفت "
_که اینطور !
"دوباره یه خرده فکر کرد و گفت "
_شماها چی ؟ شما هام دلتون می خواد این باغ و خونه ها همینجوری دست نخورده بمونن ؟
کامیار _ خب معلومه ! خیف این باغ نیس ؟! این درختا الان هر کدوم ازش چند تا آدمو دارن ! الان هر کدوم چند سالشونه ؟ سی سال ، چهل سال ، پنجاه سال ، شایدم بیشتر ! به خدا قسم اسم فروش باغ میاد من تنم میلرزه ! وقتی فکر می کنم ممکنه یه روز ، یکی از این درختا رو قطع کنن قلبم تیر می کشه !
آقا بزرگه _درختای باغ رو خیلی دوست داری ؟
کامیار _آره خیلی !
اقابزرگه _ آفرین ! میدونی هر کدوم از این درختا چقدر هوا رو تمیز میکنه ؟! میدونی طبیعت یعنی چی ؟ میدونی جون آدما بسته به جون طبیعته ؟ میدونی ......
کامیار _من به اوناش کار ندارم ، فقط اینو میدونم که اگه درختا نباشن من یه دقیقه هم تو این باغ نمیمونم !
آقا بزرگه _آفرین ! پس خوب فهمیدی !
کامیار _پس چی ؟! اگه این درختا نباشن ، آدم وقتی با یکی میره ته باغ ، چه جوری قایم بشه ؟! من از بچگی با دختر عمه هام می رفتیم پشت این درختا قایم می شدیم و آنقدر بازی های خوب خوب می کردیم که نگو !
"آقا بزرگه یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
_تف به تو بیاد پدر سوخته ! تو از من خجالت نمی کشی ؟!
کامیار _مگه بازی کردن خجالت داره ؟ یه قل دو قل ، جومجومک برگ خزون ، لی لی لی لی حوضک !
آقا بزرگه _آهان ! نه ، اینا عیبی نداره .
کامیار _اره ، کوچیک بودیم می رفتیم پشت درختا از این بازیا می کردیم .
آقا بزرگه _خیلی از این بازیا خاطره داری ؟ نه ؟!
کامیار_آره ! مخصوصا بعد از این باز یا که خسته می شدیم و زن و شوهر بازی می کردیم ! اونش خیلی خاطره انگیز بود !
"من مرده بودم از خنده ! آقا بزرگه یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_الان که دیگه از این باز یا نمی کنین ؟!
کامیار_ نه بابا دیگه !
آقا بزرگه _خب ، الٔحمد الله !
کامیار _آره بابا ! دیگه کی حوصله داره جومجومک برگ خزون و یه قل دو قل و لی لی لی لی حوضک بازی کنه ؟! همون عروس دوماد بازی از همه بهتره !
آقا بزرگه _ ذلیل بشی پسر ! آخه تو چرا اینطوری در اومدی ؟!
کامیار _اه .....! مگه خودتون همیشه نمیگین ماها باید با دختر عمه هامون عروسی کنیم ؟!
آقا بزرگه _خوب آره اما منظورم عروسی واقعی یه !
کامیار _خب منم واقعی واقعی بازی می کنم دیگه !
آقا بزرگه _ تو غلط می کنی پدر سوخته !
کامیار _یعنی شما میگین تمرین نکرده زن بگیریم ؟!
آقا بزرگه _این چیزا تمرین نمی خواد !
کامیار _اتفاقا این چیزا تمرین می خواد ! آدم باید قبل از عروسی اخلاق همدیگر رو بفهمه ! مثلا من میشم داماد ، آفرین میشه عروس ! من شب خسته و مرده از سر کار میام و مثلا آفرین در خونه رو برام وا میکنه ! خب ! باید قبلا تمرین کنم که بدونم این جور وقتا باید چی به زنم بگم دیگه !
"آقا بزرگه یه نگاهی بهش کرد و بعد رو کرد به من و گفت "
_توام از این باز یا میکنی ؟!
کامیار _ نه بابا ! این طفلک تو بازی همیشه میشه ساقدوش من !
آقا بزرگه _همین فردا میدم تموم درختا رو قطع کنن که دیگه از این باز یا نکنی ! فعلا هم لازم نکرده برین شمال !
کامیار _ نریم شمال !؟
آقا بزرگه _ نه ! مگه نمیگی امشب جلسه س خونه تون ؟
کامیار _ چرا !
آقا بزرگه _ پس شما دو تا حتما باید تو این جلسه باشین ، حالام بلند شین برین پی کارتون که کار دارم .
"من و کامیار ، چایی مون رو خورده نخورده ، بلند شدیم و خداحافظی کردیم که دم در ، کامیار برگشت و بهش گفت "
_حاج ممصادق ! راسته که اگه تو این دنیا کار بدی بکنیم ، تموم تن و بدن مون اون دنیا باید جواب پس بدن ؟
آقا بزرگه _ اره بابا جون ! اون دنیا تک تک اعضأ بدن مونو مواخذه می کنن و .....
"بعد یه نگاهی از زیر عینکش به کامیار کرد و گفت "
_واسه چی می پرسی ؟
کامیار _ می خوام بگم که حواس تون باشه که یه جفت چشم تا یه اندازه میتونن سؤال جواب پس بدن ! اونقدر از این عکس مکسای بد نذار اون لای کتاب و نگاه کن !
"اینو گفت و در رفت ، رفت بیرون ! تا من اومدم برم بیرون لنگه کفش آقا بزرگه ، جای کمیار ، خورد تو سر من !"
آقا بزرگه _آخ !! پسر برو کنار دیگه ! طوریت شد ؟!
_نه آقا بزرگ ، طوریم نشد ! خداحافظ !
"کامیار بیرون داشت می خندید !"
_خجالت بکش کامیار !
کامیار _ چرا ؟
_این حرفا چیه به آقا بزرگه میزنی ؟!
کامیار _بجون تو عکس میذاره لای کتاباش و هی نگاه می کنه !
_دروغ میگی !
کامیار _ میگم به جون تو !
_از اون عکسا !؟
کامیار - نه ! فکر کنم عکس مامان بزرگه س ! آخه این دو تا همدیگرو خیلی دوست داشتن .
_حالا چیکار کنیم ؟
کامیار _ چی رو ؟
_شمال رو دیگه !
کامیار _ بذار امشب بگذره ، بعد میریم . شایدم فردا رفتیم .
_پس بذار برم ساکم رو بذارم خونه .
کامیار _فعلا بیا بریم یه سر خونه ما ، ببینیم چه خبره .
_تو مطمئنی جلسه امشبه ؟
کامیار _بیا بریم خونه ما معلوم میشه.
" دو تایی راه افتادیم طرف خونه کامیار اینا . از وسط باغ که ردّ می شدیم ، گوجه سبزا که به درخت بود آدمو وسوسه می کرد ! عطر شکوفه درختای گیلاس و زردآلو همه جا پیچیده بود !"
_واقعا حیفه این باغ دست بخوره !
کامیار _نمیذارم کسی دست بهش بزنه ! خیالت راحت باشه .
" دوتایی از وسط درختا و گلها ردّ می شدیم و فقط بهشون نگاه می کردیم . از هر جای این باغ خاطره داشتیم ! هم من ، هم کامیار !
خلاصه یه خرده بعد رسیدیم دم خونه کامیار اینا که یه گوشهً دیگه باغ بود و دو تایی رفتیم تو که دیدیم خواهر کوچکه کامیار که اسمش کتایون بود ، داره گریه میکنه !"
کامیار _ چته باز شیونت هواس بچه ؟!
کتایون _درسام مونده داداش !
کامیار _ تو امسال چندمی ؟
کتایون _ اول داداش .
کامیار _ اول دانشگاه ؟!
کتایون _ نه داداش ! اول دبستان !
کامیار _ تو اول دبستانی ؟! این بابای ما ، سر پیری تورو پس نمینداخت نمی شد ؟! کو اون یکی مون ؟!
کتایون _ کی داداش ؟
کامیار _ خب ، یکی منم ، یکی هم تویی ، اون یکی مون کو ؟
کتایون _ کاملیا رو میگین ؟
کامیار _مگه تو کاملیا نیستی ؟!
"کتایون که دیگه گریه اش یادش رفته بود و داشت می خندید گفت."
_نه داداش ! من کتایونم .
کامیار _خب ، ولش کن . حالا من چیکار باید برات بکنم ؟
کتایون _ یه خرده کمکم کنین .
کامیار _ می خوای جات برم مدرسه ؟!
"کتایون غش و ریسه رفت و گفت "
_خانم معلّم مون تو کلاس راه تون نمیده !
کامیار _خانم معلم تون پیره یا جوون ؟
کتایون _ جوون جوونه ! آنقدرم خوشگله که نگو !
کامیار _باشه . از فردا نمی خواد تو بری مدرسه . من خودم جات میرم ! فعلا کار دارم . باشه از فردا کلاس رو شروع می کنم !
"کتایون که از خنده اشک از چشماش می اومد گفت "
_داداش هیچ کی بهم دیکته نمیگه !
کامیار _ چه بهتر ! برو خدا رو شکر کن ! حالام که آموزش و پرورش یه کار خوب کرده و دیکته رو از برنامه تحصیلی حذف کرده ، تو ناراحتی ؟!
کتایون _ تو خونه رو میگم داداش !
کامیار _ آهان ! خب حالا من چیکار کنم ؟
کتایون _اگه دیکته ننویسم ، فردا خانم معلمم دعوام می کنه !
کامیار _ تو مطمئنی خانم معلمت جوون و خوشگله ؟!
کتایون _ اره داداش !
کامیار _ خب ، پس عیبی نداره ! میگه چوب معلم گله - هر کی نخوره خله .
کتایون _ تورو خدا داداش ، یه دیکته بهم بگو .
کامیار _ برو کتابت رو وا کن ، از روش بنویس .
"کتایون با تعجب گفت "
_از رو کتاب دیکته بنویسم ؟!
کامیار _خب آره ! مگه چیه ؟ تازه همه شم بیست میشی ! منکه بچه بودم ها ، تموم دیکته ها مو از رو کتاب می نوشتم ! تازه همون سال اولم تو دانشگاه قبول شدم !
"زدم تو پهلوش و گفتم "
_اینا چیه یاد بچه میدی ؟! داری بد آموزی می کنی !
کامیار _ تو بیخودی جوش نزن ! این بچه رو که می بینی از صبح تا شب انقدر از تو ماهواره چیزای خوب خوب یاد می گیره که دو تا چیز بدم من یادش بدم ، توش اثر نداره !
"بعد داد زد "
_کاملیا ! کاملیا !
کتایون _خونه نیستش ! با دوستش رفته بیرون .
کامیار _عجب شریگیر کردیم ها !؟ بیار اون کتابت رو ببینم !
"کتایون زود کتابش رو داد دست کامیار و خودش دفترش رو وا کرد و آماده نوشتن شد."
کامیار _ بهت دیکته میگم ، اما تند تند بنویسی ها !
کتایون _چشم داداش .
" من و کامیار ، همونجا جلوی کتایون رو دو تا مبل نشستیم که کامیار گفت "
_یه دقیقه دیکته شو میگم و میریم . حالا بذار دیکته تموم بشه . بهت میگم چه برنامه ای واسه خودمون جور کردم .
`همونجور که داشت اینارو به من می گفت ، کتاب کتایون رو وا کرد و تا یه نگاه بهش انداخت گفت "
_اه ....! اینارو چرا سر و ته چاپ کردن ؟!
"دوباره کتایون غش کرد از خنده و گفت "
_داداش ، کتابو سر و ته گرفتین !
کامیار _ اه ....! خب بنویس . از کجاش بگم ؟
کتایون _ از همه جاش ! همه جاشو خوندیم .
کامیار _ خب بنویس ، مامان بادام دارد . نه ! نه ! ننویس ! ننویس ! بنویس مامان آرزوی بادام دارد .
_چرا چرت و پرت میگی پسر ؟!
کامیار _آخه بادوم انقدر گرون شده که فقط میشه مامان آرزوش رو داشته باشه !
" من و کتایون مرده بودیم از خنده !"
کامیار _ بنویس بابا نان داد . نه ! نه ! ننویس ! بنویس بابا و مامان هر دو نان داد ! آخه حقوق بابا به نان نرسید . مامان هم مجبوری رفت سرکار ، کمک بابا کرد
 

abdolghani

عضو فعال داستان
تا بابا نان داد !
_بابا زودتر بگو تموم شه دیگه !
کامیار _ خب بنویس . سارا و دارا با هم به مدرسه می روند ! نه ! نه ! ننویس ! ننویس ! سارا و دارا غلط می کنن با هم به مدرسه بروند ! بنویس سارا و دارا هر کدام تنهایی به مدرسه می روند . اگرم تو راه همدیگرو دیدن ، نه بهم سلام می کنن و نه چیزی ! سارا از این ور خیابون به مدرسه می رود و دارا از اون ور خیابون !
` من و کتایون دل مونو گرفته بودیم و فقط می خندیدیم !"
کامیار _ نوشتی ؟ خب . بنویس سارا و دارا دوستان خوبی برای همدیگر هستند ! نه ! نه ! اینم ننویس ! سارا و دارا خیلی بیجا کردن که اصلاً اسم همدیگرو ببرن . چه برسه به دوستی ! اینا چیه یاد این بچه ها میدن !
_بابا بگو بریم دیر شد .
کامیار _بچه بنویس زودتر دیگه ! آهان ! این خوبه ! بنویس سارا و دارا در خانه به مادرشان کمک می کنند . نوشتی ؟ خب . بنویس سارا و دارا در روزهای تعطیل با هم به گردش میروند . نه ! نه نه نه ! زبونم لال ! زبونم لال ! خدایا توبه توبه ! نمیدونم کی به این سارا و دارا اجازه داده که با هم از این کارا بکنن ؟! همین کارا رو می کنن که به درس و مشق شون نمیرسن دیگه ! زمان ما یه کبری بود و یه زهرا ! کاری هم با کار همدیگه نداشتن و از صبح تا شب تو خونه بودن و درس می خوندن ! از گردش مردشم خبری نبود ! انگار یه اشتباهی تو سیستم آموزشی شده ! اینکه زندگی سارا و دارا نیس ! زندگی مایکل جکسون رو ورداشتن کردن الگو تو کتاب فارسی اول دبستان ! اصلاً ولش کن ! دیگه هم حق نداری این طرفای کتاب رو بخونی . لای اینجاها رو وا کنی پدرت رو در میآرم ! بذار از این طرف بهت دیکته بگم ! آهان ! بنویس آن مرد آمد .
"بعد با خنده برگشت طرف منو نگاه کرد و گفت "
_مگه دیگه مردی هم مونده که بیاد ؟!
_بابا کلکش رو بکّن بریم دیگه !
کامیار _بنویس آن مرد داس دارد . نه ! نه ! چی داری می نویسی ؟ الان می ریزن اینجا و همه مونو می گیرن ! آن مرد که داس دارد کمونیست است ! بنویس آن مرد بیل دارد ! آن مرد کلنگ دارد ! آن مرد اصلاً ایرانی نیس ! یه افغانی است که اینجا کار می کند و پول هایش را می فرستد افغانستان ! البته حالا که پول افغانستان شده دلار ، آن مرد بیل و کلنگش را ور می دارد می رود افغانستان . هر بیل که به زمین بزند ، ده دلار می گیرد که اگر یک ماه آنجا کار کند ، می تواند یه آپارتمان در اینجا بخرد !
_کامیار ظهر شد آخه !
کامیار _ من چیکار کنم !؟ تقصیر این واموندهٔ س ! کتاب فارسی نیس که ! مجله جوانان رو ورداشتن دادن دست بچه ها جای کتاب فارسی ! اصلاً این کتاب چرا انقدر کهنه س ؟ مال چه تاریخی یه ؟
" صفحه اول کتاب رو وا کرد و یه نگاهی انداخت و گفت "
_آتیش به جون گرفته ، این که مال سال پنجاه و چهاره ! اینو از کجا آوردی ؟!
"کتایون که میخندید گفت "
_از تو چمدون بابا پیداش کردم .
کامیار _ پس چرا دادیش به من که بهت دیکته بگم ؟! اینکه مال شماها نیس !
کتایون _می دونم داداش اما این درساش بهتر چاپ شده !
کامیار _ور پریده ، چاپش بهتره یا قرطی بازیش ؟! تورو خدا نگاه کن ! این یه الف بچه ، چطور نیم ساعت دو تا آدم بزرگ رو مچل کرده ؟!
_بالاخره هر چی باشه خواهر توی دیگه !
کامیار _ بلند شو دختر برو کتاب خودتو بیار ببینم !
`کتایون که همه ش می خندید از جاش بلند شد ، مادر کامیارم اومد تو اتاق . دو تایی بهش سلام کردیم که گفت "
_دارین چی کار می کنین ؟
کامیار _بابا بگیر یه دیکته به این بچه بگو آخه ! ما کار داریم باید بریم ! کارخونه دیر شد !
"مادر کامیار با دست زد تو صورتش و اومد جلو و گفت "
_وای خدا مرگم بده ! بلند شین شماها برین ! من خودم بهش دیکته میگم .
" تا ما بلند شدیم مادرش فکری کرد و گفت "
_کامیار ! امروز که جمعه س !
کامیار _ کار ، جمعه و شنبه نداره ! ما رفتیم . خداحافظ.
" تا اومدیم راه بیفتیم ، مادرش گفت "
_حداقل بگو ظهر ناهار چی درست کنم ؟ به خدا دیگه عقلم به هیچی نمیرسه !
کامیار _ خورشت بادمجون درست کن .
مادر کامیار _ پریروز خوردیم که !
کامیار _ فسنجون درست کن .
مادر کامیار _ بابات دوست نداره !
کامیار _ خوب حلیم بادمجون درست کن .
مادر کامیار _ اه ...... بادمجون نداریم ! تو چرا بند کردی به غذاهایی که آخرش جون داره ؟
کامیار _ طبع من اینطوریه ! فقط اینجور غذاها رو دوست دارم !
مادر کامیار _ یه غذای دیگه نمی تونی بگی ؟
کامیار _چرا ! کوفته دست به گردن !
"مامانش همینجوری مات شد بهش . من و کتایون غش کردیم از خنده. دستشو کشیدم و بردمش بیرون که مامانش گفت "
_شب جایی نرین ها ! مهمون داریم.
" دو تایی از خونه کامیر اینا اومدیم بیرون و رفتیم طرف باغ "
_خب ، حالا چیکار کنیم ؟
کامیار _ چی رو ؟
_الان رو دیگه ! تا شب که مهمونیه چی کار کنیم ؟
کامیار _ بپر ساکت رو بذار خونه و بیا تا بهت بگم . تا منو داری غم نداشته باش . برو زود برگرد .
"راه افتادم طرف خونه مون اما نمیدونم چرا عوض اینکه از وسط باغ برم که نزدیکتره ، بی اختیار رفتم طرف خونه عمه کوچکم که اون گوشهً از باغ بود که گوشهً روبروش خونه ما بود . تا وسط های راه که رفتم پشیمون شدم و اومدم از همون جا میون بر بزنم طرف خونه خودمون اما نمیدونم چرا پام پیش نمی رفت ! چشمم به خونه عمه ام بود . فقط از اونجایی که من وایستاده بودم ، طبقه دوم خونه شون دیده می شد و طبقه اول که هم کف باغ بود ، پشت شمشادا قایم شده بود و دیده نمی شد . یه دفعه دلم ریخت پایین ! پشت شمشادا اتاق گندم بود ! گندم !
چند بار این اسم رو تو دلم گفتم . هر بارم که می گفتم یه جوری می شدم ! اومدم از همونجا برگردم و برم خونه خودمون اما یه چیزی نمیذاشت ! انگار یکی منو داشت به زور می برد طرف خونه گندم اینا !
ما بچه های فامیل ، تو خونه ها ، اتاقهایی رو واسه خودمون ورداشته بودیم که همه شون هم کفّ باغ بودن و یه پنجره بزرگ داشتن که تو باغ وا میشد ! یعنی اولش تموم دختر عمه هام ، اتاق های طبقه بالا رو برای خودشون ورداشته بودن اما از بس کامیار از آب و هوای اتاق طبقه پایین براشون حرف زد و ازش تعریف کرد ، همه اتاقاشونو عوض کردن ! انگار خیلی هم از این کار راضی بودن !
خلاصه راه افتادم طرف خونه شون و یه خرده بعد رسیدم پشت شمشادا . از بالاشون که چیزی دیده نمیشد ! یه خرده با دست لاشون رو وا کردم . نمیدونم چرا اینکار رو کردم اما دست خودم نبود ! بی اختیار کشیده شده بودم اونجا و خودم نمیدونستم دنبال چی اومدم ! از لای شمشادا چیزی معلوم نبود .
یه دفعه از خودم خجالت کشیدم و راه افتادم که برم خونه خودمون . اما دو قدم بیشتر نرفته بودم که یه دفعه صدای گندم رو از توی اتاقش شنیدم . داشت آواز میخواند . دیگه پاهام حرکت نکرد . نمیتونستم قدم از قدم وردارم ! هر چی سعی می کردم که از جلو خونه شون ردّ بشم نمیتونستم ! تا حالا سابقه نداشت که یه همچین احساسی داشته باشم ! نمیدونم امروز چه م شده بود !
بالاخره نتونستم جلو خودمو بگیرم . برگشتم و شمشادا رو دور زدم و از روبروی خونشون رفتم جلو . سعی می کردم آروم آروم برم که صدای پام بلند نشه .
در خونه شون بسته بود و کسی هم جلو پنجره ها نبود . منم یواشی رفتم طرف اتاق گندم !
دو قدم بیشتر تا پنجره اتاقش فاصله نداشتم . هم دلم می خواست برم جلو و هم دلم نمی خواست برم ! با خودم گفتم نکنه لباس تنش نباشه ! اگه اینجوری یه دفعه برم و جیغ بکشه چی میشه ؟ اصلاً اگه جیغ هم نکشه ، خودم چی ؟! خودم از خودم خجالت نمیکشم ؟! از انسانیت و جوانمردی بدوره که یه همچین کاری بکنم ! از اون گذشته من اصلاً آدمی نبودم که اهل این کارا باشم ! حالا اگه کامیار رو بگی یه چیزی ولی من تا حالا از این کارا نکرده بودم ! راستش خیلی هم می ترسیدم ! برعکس کامیار که اصلاً ترس حالیش نبود . من خیلی از آبروریزی می ترسیدم .
تو همین فکرا بودم که دیدم جلوی پنجره اتاق گندم وایستادم و دارم بهش نگاه می کنم ! جلوی آینه وایستاده بود و پشتش به من بود . داشت موهاشو شونه میکرد و آواز می خوند . تازگی موهاشو کوتاه کرده بود . از این مدلای جدید که دخترا موهاشونو تا سر شونه هاشون میزنن . خوشبختانه لباس تنش بود ، یه شلوار جین پوشیده بود با یه تیشرت خوشرنگ .
برعکس عمه و شوهر عمه ام که قدّشون نسبتا کوتاه بود ، گندم قد بلندی داشت و خیلی هم خوش اندام بود . یعنی همیشه ورزش می کرد . بیشترم شنا. هفته ای سه روز می رفت استخر ، شناس خیلی عالی بود . گاه گداری هم که تابستون آب استخر وسط باغ رو عوض م یکردیم و تا چند روزی تمیز بود و ماها همگی می رفتیم توش شنا ، از همه مون بهتر شنا می کرد . تازه کلاس ژیمناستیک هم می رفت برای همین هم اندام خیلی قشنگی داشت . تا اون لحظه اصلاً به این چیزا فکر نکرده بودم . یعنی هر وقت گندم رو می دیدم ، فقط یه دختر عمه رو میدیدم که از بچگی با هم بزرگ شدیم ! یه دختر بیست و یه ساله به اسم گندم ! تا حالا به اسمش هم اینجوری دقت نکرده بودم . گندم ! چه اسم قشنگی !
سعی کردم که چهره اش رو تو ذهنم مجسم کنم اما انگار همه چیز از یادم رفته بود ! انگار تموم خاطراتم پاک شده بود و برای اولین بار بود که داشتم این دختر رو می دیدم !
چشم و آبروش چه رنگی بود ؟ صورتش چه جوری بود ؟ قشگ بود یا نه ؟ فقط یادم اومد که هر جا مادرم اینجا جمع می شدن ، صحبت از این بود که گندم از همه دختر عمه هام و دخترای فامیل خوشگل تره ! دلم می خواست همین الان برگرده طرف من که حداقل یه بار صورتش رو ببینم . درست مثل اینکه برای اولین باره که به این دختر برخوردم ! هر چی به ذهنم فشار می آوردم که حداقل یه خرده صورتش یادم بیاد ، نمیشد ! یه دفعه از خودم خجالت کشیدم ! وایستاده بودم پشت پنجره و داشتم دزدکی نگاهش می کردم ! خدا خدا کردم که کسی منو ندیده باشه ! اومدم همونجوری که اومده بودم برگردم که پام رفت رو یه تیکه چوب و قرچی صدا داد ! در جا خشکم زد ! یه دفعه از صدای چون ، گندم برگشت طرف پنجره ! دیگه نتونستم از جام تکون بخورم ! هر لحظه منتظر بودم که یا جیغ بزنه و یا با عصبانیت باهام برخورد کنه . قدرت هیچ کاری نداشتم حتی نمیتونستم حرف بزنم ! اونم انگار همینجوری شده بود ! فقط همونجور که شونه تو دستش بود و دستش وسط هوا مونده بود ، داشت منو نگاه می کرد ! حتی اونم نتونسته بود که کاملا به طرف من برگرده ! فقط صورتش طرف من بود ! دوتایی مثل مجسمه ها وایستاده بودیم و همدیگه رو نگاه می کردیم ! نمیدونم چقدر طول کشید که یه دفعه از پشت سرم صدای کامیار اومد ."
کامیار _ سامان ! سامان !
" تا صدای کامیار بلند شد ، بی اختیار دویدم و از جلوی خونه شون اومدم کنار و خواستم برم طرف خونه خودمون که رفتم تو شیکم کامیار ! اونقدر هول شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم ؟ قلبم مثل چی میزد ! تموم تنم داغ شده بود ! کامیار داشت نگاهم می کرد که بیشتر هول شدم و زود گفتم "
_اومدم ساکم رو بذارم !
"کامیار یه نگاهی به ساک که هنوز تو دستم بود کرد و آروم گفت "
_ساک رو بذاری خونه عمه اینا ؟!
_نه ! نه ! خونه خودمون !
کامیار_ اه .....!! شماها اسباب کشی کردین و اومدین خونه عمه اینا ؟! کی ؟! چطور انقدر بی خبر ؟ حداقل می گفتین ، ماهام می اومدیم کمک !
" فقط نگاهش کردم که گفت "
_حالا گریم به سلامتی و مبارکی اسباب کشی کردین و تغییر مکان دادین . اولا که منزل نو مبارک ! انشا الله که براتون اومد داشته باشه ! ولی چرا هنوز ساک دست ته ؟!
" یه نگاهی به ساک کردم و گفتم "
_الان میذارمش !
کامیار_ببین ، میگم آدرس خونه جدیدتون رو به منم بده. یه وقت باهات کار داشتم دیگه برم خونه قبلی تون ! راستی ببینم ، خونه جدید رو با وسایل خریدین ؟
_گم شو ! چی داری میگی ؟!
کامیار_ میگم وقتی این خونه رو خریدین ، وسایل توش رو هم با خونه خریدین ؟
_کدوم وسایل رو ؟ اصلاً چی میگی تو ؟!
کامیار_می خوام بدونم دختر عمه مونم رو خونه بود که شما معامله ش کردین ؟!
_باز شروع کردی ؟
کامیار_ مرتیکه ! من شروع کردم یا تو ؟ از پیش من رفتی که ساک واموندهٔ ت رو بذاری و بیای . نیم ساعته که منو کاشتی وسط باغ ، رفتم دم خونه تون مادرت میگه از وقتی با تو رفته ، دیگه برنگشته خونه . اومدم اینجا که میبینم شما هراسون داری میدویی و فرار می کنی ! حالا من شروع کردم ؟! کجا بودی ؟!
_هیچی به جون تو !
کامیار_ به جون دو تا عمه هات ! راستش رو بگو اینجا چیکار می کردی ؟
"راه افتادم طرف خونه خودمون که کامیار دنبالم دوید و دستمو گرفت و گفت ."
_اومده بودی اینجا و زده بودی به گندم زار عمه ؟! بالاخره فصل درو و خرمن کوبی رسید ؟!
_ چی ؟!
کامیار_ رفته بودی گندم درو کنی ؟ پس داس ت کو ؟!
_گم شو ! شکر خدا همه میدونن که من اهل این چیزا نیستم !
کامیار_ پس حتما مادرت فرستاده دنبال آرد گندم واسه حلوا ! خدا به داد عمه برسه ! آن مرد آمد ! آن مرد با چیز آمد ! یعنی آن مرد با داس آمد !
_اه .... ! هیس !
کامیار_ چیه ؟! میترسی صدامونو گندم خانم بشنوه ؟
_ چرا داد میزنی پسر ؟! بیا بریم اونور تا بهت بگم !
کامیار_ آفرین ! چشم ! اگه قراره راستش رو بهم بگی ، هر جایی که بخوای باهات میام ! بیا بریم ، بیا بریم پسر خوب راستگو و درستکار و درست کردار و صادق که الحق به همون بابا بزرگت رفتی ! حاج ممصادق صداقت پیشه صندوق زاده مصدق نیای صدق کیا !
" دو تایی با هم رفتیم بیست متر اون طرف تر و رو یه نیمکت نشستیم . کمی آروم شده بودم . کامیار دو تا سیگار از تو جیبش در آورد و روشن کرد و یکی شو داد به من و گفت "
_ببین ! آروم آروم و شمرده ، هر اتفاقی که افتاده رو برام بگو ، هر چی جزئیات رو بگی بهتره . بار گناهانت سبکتر میشه و وجدانت آسوده تر ! بگو پسر عمو جون ! بگو عزیزم ! بگو و خودت رو خالی کن ! میدونم الان چه حالی داری ! تحت فشاری ! بریز بیرون و خودتو راحت کن .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
گم شو !
_کامیار_نمی خوای بگی ؟
_چیزی نیس که بگم !
کامیار _ ببین ، میدونی که من رو این چیزا حساسم ! تا نفهمم تو کجا بودی که انقدر رنگ و روت پریده و هول شدی ول کن نیستم ! اگه با زبون خوش گفتی که هیچی ! اگه نگفتی همین الان میرم تحقیقات محلی ! اونوقت گندش در میادها ! خودت مثل بچه آدم برام همه رو بگو .
_به جون کامیار اصلاً دست خودم نبود !
کامیار _ کاملا احساست رو درک می کنم ! منو شریک درد خودت بدون ! این کارا اصلاً دست خود آدم نیس !
_ به جون تو اصلاً نفهمیدم چی شد که اینکار رو کردم !
کامیار _ اصلاً خودتو ناراحت نکن ! من خودم حاضرم برات شهادت بدم که تو در اون لحظه هیچ اختیاری از خودت نداشتی ! دیگه هر کی ندونه ، من میدونم تو چه " ببویی " هستی ! احتمالا یکی تحریکت کرده !
_آره بجون تو ! ولی تو از کجا میدونی ؟!
کامیار _ دفعه اولم که نیس ! تجربه دارم دیگه !
_ببین ! انگار یکی بزور منو می کشوند اونجا !
کامیار _خب ! خیلی خوبه این ! اگه شکایتی چیزی کردن میشه گفت که یه نفر تورو بزور وادار به این کار کرده ! جرمت میاد پایین .
_ چه جرمی میاد پایین ؟! مگه این کار جرمه ؟!
کامیار _ بابا حالا که اینجا خودمونیم و کس دیگه ای نیس ! این کا جرمه دیگه !
_نخیر ! هیچم جرم نیس ! ممکنه کار بدی باشه اما جرم نیس !
کامیار _ ببینم ، تو مطمئنی؟!
_آره که مطمئنم ! هیچ قانونی نمیگه که این کار جرمه !
کامیار _جون من راست میگی ؟!
_آره به جون تو !
کامیار _ ببینم ، میتونی دقیقا بگی که طبق کدوم بند و تبصره یا ماده از قانونه که جرم نبودن اینکار رو ثابت میکنه ؟
_اصلاً تو هیچ قانونی این مساله نیومده که بخواد جرم باشه یا نباشه .
کامیار _ تورو خدا ! پس من بیخودی انقدر تا حالا می ترسیدم ؟!
_اگه فکر میکنی که من دارم بهت دروغ میگم ، برو از یه وکیل بپرس !
کامیار _ نه ! من حرف تورو قبول دارم ! تو آدمی نیستی که بیخودی چیزی رو بگی ! از اون گذشته ، تو هم رفیقی و هم پسر عمو ! دیگه دلت واسه من از وکیل که بیشتر می سوزه ! مگه نه ؟
_خب آره ! معلومه !
کامیار _ اصلاً من تا حالا از تو دروغ نشنیدم که این دومیش باشه !
_من اصلاً از دروغ بدم میاد !
کامیار _ میدونم ! می شناسمت .
_اما کامیار برای اینکه بهت دروغ نگفته باشم ، ته دلم یه خرده می ترسم !
کامیار _ ترس واسه چی ؟! حالام که دیگه قانون پشتته .
_آخه می ترسم یکی دیده باشه تم !
کامیار _ اه ....!! مگه کسی اونجا بود ؟!
_نه فکر نکنم !
کامیار _ خب اول حواست رو جمع می کردی و این ور اون ور رو نگاه می کردی بعد !
_نگاه کردم . کسی نبود ، اما .....
کامیار _وسواسی شدی ؟ به دلت بد نیار !
_اگه کسی دیده باشه چی ؟!
کامیار _ خب ، اونوقت یه شاهدم هس! کار یه خرده مشکل میشه ! البته تو این روز و روزگار میشه شاهدم با پول خرید ! پس پول برای چی خوبه ؟ واسه همین وقتا دیگه ! اما من یه چیزی برام خیلی عجیبه ! هر چی هم میخوام به خودم بقبولونم ، نمیتونم !
_ چی رو ؟
کامیار _ اینکه تو این بیست ، بیست و پنج دقیقه ، تو چطوری از پیش من رفتی و اومدی اینجا و محل رو برسی کردی و کشیک طرف رو کشیدی و بی سر و صدا کار تو کردی و صحنه رو هم پاکسازی کردی و اومدی بیرون !! بجون تو هر چی به خودم فشار میآرم که اینو بفهمم نمیتونم !
_ خب کاری نداشت که !
کامیار _واسه من که خیلی عجیبه ! من با تموم زرنگیم ، تو کمتر از یکی دو ساعت نمیتونم تموم این کارایی رو که تو در عرض بیست دقیقه کردی ، بکنم ! واقعا عجیبه ! جدأ حیرت آوره ! اونم از آدمی مثل تو ، انقدر شل و وارفته ! جدأ باید بهت تبریک گفت ! منو باش ! تبریک چیه ؟ باید بهت نشان افتخار داد !
_گم شو توام ! دیگه اینم کاره که آدم انقدر طولش بده ؟!
کامیار _ بابا دست مریزاد ! تو چطور یه شبه اینقدر متحول شدی ؟! نکنه راه جدیدی پیدا کردی ؟! جون من اگه به یه سیستم جدیدی برخورد کردی ، به منم یاد بده !
_سیستم جدید برای چی ؟!
کامیار _همین کاری که کردی و تو قانونم نوشته جرم نیس دیگه !
_همین که رفتم دزدکی از پنجره گندم رو نگاه کردم ؟!
" یه آن ساکت شد و یه خرده منو نگاه کرد و بعد گفت "
_ تو از پیش من اومدی اینجا و فقط دزدکی از پنجره گندم رو نگاه کردی ؟!
_خب ، آره !
کامیار _برو گم شو ! داری سر به سرم میذاری !
_نه به جون تو !
کامیار _یعنی تو از وقتی که از من جدا شدی ، فقط اینقدر رسیدی که بیای اینجا و بری پشت پنجره و دزدکی گندم رو نگاه کنی ؟!
_آره .
کامیار _ تو کتاب قانونم هی می گشتی که بفهمی این نگاهی که دزدکی کردی ،جرمه یا جرم نیس ؟!
_آره دیگه !
کامیار _ پس اینقدر ترست واسه چی بود ؟!
_برای همین که یه نفر یه دفعه منو ندیده باشه !
"همینطوری مات منو نگاه کرد و یه خرده بعد گفت "
_خاک بر سرت کنن سامان ! تو دو ساعته وقت منو تلف کردی واسه یه نگاه دزدکی ؟!
_ یه نگاه نبود !
" یه دفعه خندید و گفت "
_ خب اینو بگو دیگه ! پس یه نگاه کوچولو نبوده ؟!ای شیطون !! حالا زودتر بگو دیگه چی بوده ؟
_یکی دو دقیقه همینجوری وایستاده بودم و نگاهش می کردم !
"خنده از روی لبش رفت و دوباره مات شد بهم و یه خرده بعد گفت "
_ یکی دو دقیقه فقط نگاهش می کردی ؟!
_آره .
کامیار _ چیز عجیبی توش دیده بودی که بهش مات شده بودی ؟!
_یعنی چه چیز عجیبی ؟
کامیار _ مثلا لباس تنش نبود و این چیزا ؟
_نه ! لباس تنش بود . یه شلوار جین و یه تی شرت . خیلی هم بهش می اومد !
کامیار _ خب تو پس چی رو وایستاده بودی و نگاه می کردی ؟!
_خود گندم رو دیگه !
کامیار _ بذار ببینم ،خوب حالیم شده یا نه ! تو یکی دو دقیقه پشت پنجره عمه اینا وایستاده بودی و فقط گندم رو نگاه می کردی ، درسته ؟
_آره .
کامیار _ فقط همین ؟
_آره .
کامیار _ بعد گندم چیکار می کرد ؟
_اولش متوجه نبود . بعد من از خودم خجالت کشیدم و اومدم برم که یه چوب خشک زیر پام صدا کرد و متوجه شد ! سرشو برگردوند طرف منو ، اونم نگاهم کرد ! بعد همینجوری دوتایی همدیگرو نگاه کردیم ! بعد یه دفعه صدای تو بلند شد و منم ترسیدم و فرار کردم .
_ یعنی در واقع من بی موقع سر رسیدم .
_اره بابا دیگه !
_ یعنی در واقع میشه گفت که من مزاحم نگاه کردن تون شدم ؟
_آره ! نمیشد یه خرده دیرتر میاومدی ؟
کامیار _ چرا ، میشد . الانم که طوری نشده ! میشه جبران کرد .
_جون من ؟! چه طوری ؟
کامیار
_ تو یه دقیقه همین جا بشین تا من برگردم .
_باشه ، اما زود بیا !
کامیار _ یه دقیقه ای میام !
" از روی نیمکت بلند شد و رفت یه خرده جلوتر و از پای درخت ، یه قلوه سنگ ورداشت و اومد طرف من که فهمیدم چه خیالی داره و در رفتم طرف خونه مون ! اونم دنبالم کرد . حالا من هی می دوییدم و اونم پشت سرم ."
_چرا همچین می کنی دیوونه ؟!
کامیار_صبر کن وقتی با قلوه سنگ زدم سرتو شکوندم می فهمی چرا همچین می کنم ! دو ساعته منو نشوندی اونجا و دلمو خوش کردی که چی ؟! که رفتی دزدکی یه نگاه به گندم کردی ؟ من تا سر تو رو نشکونم ، این جیگرم خنک نمیشه ! واستا وگرنه بگیرمت زنده نمیذارمت !
" همونجور که می خندیدم و می دوییدم گفتم "
_سنگ رو بذار تا واستم !
کامیار _ واستا پدر سگ دیوونه خلِ شل و ول ! میگم واستا !
" به خدا داشت جدی می گفت ! اینقدر از دستم عصبانی بود که اگه بهم می رسید یه بالایی سرم می آورد !"
_کامیار به جون تو یه اتفاق بدی می افته ها ! از این شوخیا نکن !
کامیار _ یه اتفاق بد می افته ؟! بدبخت اگه دستم بهت برسه که زنده ت نمیذارم ! واستا میگم !
" می خندیدم و می دویدم ! رسیدم وسط باغ که از سر و صدای ما آفرین و دلارام دو تا از دخترای اون یکی عمه ام پیداشون شد و همونطوری واستادن و مات به ما دوتا نگاه کردن ! زود رفتم طرف شون و واستادم ! تا کامیار اونا رو دید ، سنگ رو انداخت زمین و اونم واستاد و از همونجا گفت :
_سامان جون باشه دیگه ! خسته شدم ، اصلاً تو بردی !
"بعد آروم اومد جلو و تا به آفرین و دلارام رسید گفت "
_به به این غنچه های گل سرخ کی و شدن که من نفهمیدم ؟!
` هر دو خندیدن و بهش سلام کردن "
کامیار _ سلام به روی ماه تون ! کجا این وقت صبحی ؟
آفرین _ داریم میریم یه گوشه باغ درس بخونیم .
کامیار _ آفرین به شماها ! من همیشه گفتم که تو زندگی هیچی مثل درس نیس ! آفرین ! حالا میخواین چی بخونین ؟
دلارام _ ادبیات .
کامیار _ به به ! فصل بهار و باغ پر از گل و درس ادبیات ! چقدر شاعرانه !
آفرین _ شماها داشتین چیکار می کردین ؟
کامیار _ داشتیم " هفت سنگ " بازی می کردیم . یعنی فعلا داشتیم با یه سنگش بازی می کردیم ! حالا دیگه ولش کن .
آفرین _ نه ! بیاین با هم بازی کنیم ! ماهام هفت سنگ خیلی دوست داریم !
کامیار _اه ....! بازی چیه ؟! گم شه هفت سنگ !
دلارم _ خیلی خونه که !
کامیار _ اصلاً م خوب نیس ! چیه اون بازی پر سر و صدا !
آفرین _ پس چیکار کنیم ؟
" کامیار همونجور که وسط آفرین و دلارم واستاده بود ، دستشونو گرفت و آروم آروم با خودش بردشون و گفت "
_می ریم زیر درختای گوجه سبز ، یه پتو پهن می کنیم و می نشینیم ، بعدش یه خرده ادبیات می خونیم و یه خرده گوجه می خوریم ، یه خرده ادبیات می خونیم و یه خرده گوجه می خوریم ! یه گوجه هایی به درختاس اینقدر !!
" و با دستش یه چیزی اندازه پرتقال رو نشون داد و گفت "
_بعدش خودم براتون هم از ادبیات معاصر میگم و هم از ادبیات کلاسیک !
آفرین _ مگه بلدی ؟!
کامیار _ اره که بلدم ! همچین از ادبیات انگلیس میام تو ادبیات فرانسه که اصلاً خودتونم حالی تون نشه.
دلارام _ ادبیات عربم بلدی کامیار ؟
کامیار _ اونو که فوت آبم ! از کجاش میخوای برات بگم ؟ ادبیات عراق رو میخوای یا شام رو ؟ عرب رو بگم یا عجم رو ؟ اصلاً براتون از همون عربستان شروع میکنم میگم تا نزدیکیای لبنان ! خوبه ؟
" آفرین و دلارام همینجوری که می خندیدن باهاش می رفتن که کامیار برگشت طرف منو گفت "
_شازده پسر ! اگه نمیدونی بدون ! از پنجره دزدکی نگاه کردن تو خونه مردم خودش یه نوع جرمه ! برو یه فکر دیگه ای واسه خودت بکن !
" بعد دوباره راه افتادن که دلارام برگشت و گفت "
_مگه سامان نمیاد ؟
کامیار _ نه ! اون فقط ادبیات کهن رو بلده ! هنوز داره نثر هفتصد هشتصد سال پیش رو برسی می کنه ! حالا خیلی مونده تا به درس ما برسه ! بعدشم اون تا چند دقیقه دیگه باید یه درس دیگه رو شروع کنه !
" آفرین و دلارام زدن زیر خنده و رفتن . واستاده بودم و نگاهشون می کردم که کم کم رفتن طرف آخر باغ و پشت درختا گم شدن ! اومدم دو را فحش به اون کامیار بدم که منو تنها گذاشت که از پشت صدای پا شنیدم ! تا برگشتم دیدم گندم داره میاد طرفم ! نفسم بند اومد ! اومدم از این ور برم طرف خونه مون که دیدم خیلی بد میشه ! همه ش می ترسیدم که جریان نیم ساعت پیش رو به روم بیاره ! نمیدونستم چی جوابشو بدم ! ازش خجالت می کشیدم .
" یه خرده بعد رسید بهم و سلام کرد ."
_سلام .
گندم _کامیار اینا کجا رفتن !؟ چرا صبر نکردن منم بیام ؟ منو که دید !
" تازه فهمیدم منظور کامیار که گفت تا چند دقیقه دیگه باید یه درس دیگه رو شروع کنه چیه !"
_رفتن درس بخونن .
گندم _درس بخونن !
_نه ! گوجه بخورن !
گندم _ گوجه بخورن ؟! این وقت صبح ؟!
_نمی دونم ! رفتن هم درس بخونن هم گوجه بخورن !
گندم _چرا تو باهاشو نرفتی ؟
" شونه هامو انداختم بالا که پشتش رو بهم کرد و رفت طرف یه بوته گل رز . همون لباس تنش بود که دیدم . موهاش خرمایی خوشرنگی بود تا نزدیک شونه هاش . حرکاتش خیلی ظریف بود . وقتی از کنارم ردّ شد ، یه عطر خوشبویی به مشامم خورد که یه حال عجیبی بهم دست داد !
"دولا شد و یه گل سرخ کند و برگشت طرف من و گفت "
_انگار امشب خونه کامیار اینا دعوت شدیم . مامانش همین الان تلفن کرد خونه مون .
"سرمو تکون دادم ."
گندم _ خیلی پسر بانمک و با مزه ایه ، نه ؟
_آره خیلی .
گندم _ تمام دوستام عاشقشن ! همش به من میگن که یه روز باهاش آشناشون کنم !
" یدفعه تو دلم نسبت به کامیار احساس حسادت کردم !"
گندم _ هرجایی پا میذاره ، همه رو شاد می کنه و می خندونه . آفرین و دلارامم عاشقشن ! البته آفرین بیشتر ، یعنی یه خیالاتی هم براش داره !
"سرمو دوباره تکون دارم . احساسی که توم ایجاد شده بود قوی تر شد ! از خودم بدم اومد ! داشتم به کامیار حسادت می کردم ! وقتی متوجه این حس شدم ، از خودم متنفر شدم ! یه دفعه صورت کامیار رو تو ذهنم مجسم کردم . تا چهره اش جلو نظرم اومد ، همه اون احساس از بین رفت ! یه حال خوبی تو خودم دیدم ! کامیار از برادر برای من برادرتر بود ! برای همین هم گفتم "
_کامیار واقع خوش تیپ و خوش قیافه س ! تا حالا دختری رو ندیدم که کامیار رو دیده باشه و عاشقش نشده باشه !
گندم _اما یه خرده شیطونه !
_نه ! کامیار خیلی پسر خوبیه ! اگه بشناسیش میفهمی چی میگم ! دلی که کامیار داره هیچکس نداره ! این پسر اینقدر با معرفت و خوبه که من افتخار میکنم باهاش فامیلم !
گندم _انگار خیلی دوستش داری !؟
_خیلی ! تو نمیدونی اون چه جور آدمی یه ! یه انسان واقعی ! نگاه به این شوخی هاش نکن ! تو تموم زندگیم کسی رو مثل کامیار ندیدم ! واقعا با گذشت و فداکاره !
گندم _یعنی انقدر دوستش داری که توام براش همینجوری باشی ؟
_آره .
"یه خرده نگاهم کرد و گفت "
_خوش به حالتون ! چقدر خوبه که دو نفر با هم اینجوری باشن !
_مرسی .
گندم _راستی حال آقا بزرگه چطوره؟
_خوبه .
گندم _شماها هر روز میبینینش ؟
_تقریبا .
"رفت نشست رو یه نیمکت که یه خرده اون طرف تر بود . منم همونجا واستاده بودم و نگاهش می کردم . چطور تا حالا متوجه نشده بودم که گندم اینقدر خوشگل و قشنگه !"
گندم _ چرا واستادی ؟!
_چیکار کنم ؟
گندم_ خب بیا بشین .
_کار دارم باید برم .
"شونه ها شو انداخت بالا ! منم زیر لب یه خداحافظی کردم و از اون ور رفتم طرف خونه مون . یه خرده که راه رفتم ، برگشتم و نگاهش کردم . اونم بلند شده بود و داشت می رفت طرف خونه شون . سرم رو انداختم پایین و رفتم و تا رسیدم به خونه ، دیگه در نزدم که از تو راهرو وارد خونه بشم . از همون پنجره اتاقم پریدم تو و خودمو انداختم رو تخت . نمیدونستم باید چیکار کنم . احساس کردم که گندم از کامیار خوشش میاد . کاشکی امروز کامیار منو دم خونه گندم اینا ندیده بود ! حالا اگه اونم از گندم خوشش اومده باشه چی ؟! اگر اینطوری باشه ، حتما به خاطر من صداشو در نمیاره و هیچی نمیگه ! حتما همین طوره ! من کامیار رو می شناسم ! اگه بفهمه من از چیزی خوشم میاد ، امکان نداره طرف اون چیز بره ! همیشه همین کار رو کرده !
بلند شدم و یه نوار گذاشتم و دوباره دراز کشیدم رو تخت . اینقدر از خودم بدم اومده بود که نگو ! چرا باید حتی برای یک ثانیه هم که شده یه همچین احساسی نسبت به کامیار پیدا کنم ! دیگه اصلاً نمی خواستم به گندم فکر کنم ! کامیار برام خیلی عزیز بود . در تموم مدت عمرم برام مثل یه پناهگاه بود ! چندین بار به خاطر اشتباهاتی که من کرده بودم ، اون تنبیه شده بود ! وقتی خیلی کوچک تر بودیم و من با توپ یه شیشه رو شیکونده بودم و فرار کرده بودم ، اون جریان رو گردن گرفته بود و کتک مفصلی خورده بود ! وقتی از درخت زردآلو رفته بودم بالا و شاخه اش شکسته بود ، باز اون گردن گرفته بود و تنبیه شده بود ! حالا ممکنه که این
 

abdolghani

عضو فعال داستان
این کارا خیلی بی اهمیت باشه اما در زمان خودش ، وقتی کوچیک بودیم و هر کدوم از این کارا رو می کردیم و قرار می شد که تنبیه مون کنن ،واقعا برامون وحشتناک بود !
یه دفعه انگار که تو خواب از یه جای بلند افتاده باشم پایین ، دلم یه جوری شد و یه احساس خیلی خیلی عجیب توم ایجاد شد ! یادم افتاد که کلاس دوم راهنمایی بودیم ، یه روز که برف اومده بود ، کامیار با گلوله برف زد تو صورت دختر همسایه مونو فرار کرد ! پدر و مادرش اومدن در خونه مون شکایت ! کامیار که اصلاً گم شده بود ! آقا بزرگه وقتی جریان رو شنید خیلی عصبانی شد و برای اینکه دیگه کامیار از این کارا نکنه و مثلا تربیتش کنه ، یه ترکه از درخت کند و گذاشت لای برف ! می خواست وقتی کامیار برگشت حسابی کتکش بزنه ! اون روز وقتی فهمیدم که قراره چه بالایی سر کامیار بیاد ، براش خیلی نگران شدم ! آخه آقا بزرگه هیچ وقت کسی رو تنبیه نمی کرد اما وقتی می کرد بدجوری می کرد !
یادمه خیلی محکم رفتم و جلوی آقا بزرگه واستادم و گفتم " آقا بزرگ ! گلوله برف رو من زدم ." حالا که یادش می افتم چقدر خنده ام می گیره !
اون روز آقا بزرگه نگاهی به من کرد که هیچ وقت یادم نمیره ! نگاهی همراه با تعجب و ناباوری !
ترک رو از لای برف درآورد و به من گفت که دستامو بیارم بالا ! منم همین کار رو کردم اما چقدر ترسیده بودم خدا میدونه ! خلاصه همینجور که دستام بالا بود آقا بزرگه که تو چشما و صورتش هم مهربونی بود و هم عصبانیت ، آروم بهم گفت " میدونم کار تو نبوده ، اما حالا که به خاطر رفیقت می خوای فداکاری کنی ، مردونه فداکاری کن !"
چهار تا ترکه گذاشت کف دست من ! هر کدوم رو که میزد و بلند می کرد ، جاش خون از کف دستم میزد بیرون !
ترکه ها رو که خوردم با اینکه از درد بغض تو گلوم جمع شده بود و از درد می خواستم نعره بزنم ، نه گریه کردم و نه نعره زدم و نه دستمو کشیدم عقب !
وقتی تنبیه تموم شد ، آقا بزرگه که اشک تو چشماش جمع شده بود یه نگاهی به من کرد و لبخندی بهم زد و رفت ! حالا چقدر سرزنش شنیدم ، بماند ! یه ساعت بعدش که کامیار برگشت خونه و جریان رو فهمید ، دوید خونه ما پیش من ! دستامو گرفت و نگاه کرد و گفت چرا اینکارو کردی ؟! چرا نگفتی که کار من بوده ؟! بهش گفتم " به خاطر گولهٔ برف که نبود ! سر چیز دیگه بود !" وقتی اینو بهش گفتم یه خنده ای کرد و یه دفعه اشک از چشماش اومد پایین و گفت " پپه ! تو هیچ وقت نمیتونی یه دروغ حسابی بگی " بعد یه دفعه دولا شد و کف دستامو ماچ کرد !
اون لحظه چنان احساسی داشتم که حاضر نبودم با یه دنیا عوضش کنم ! حاضر بودم صد تا ترکه دیگه بخورم اما این احساس رو داشته باشم !
یاداوری این خاطرات برام خیلی قشنگ بود ! یه دفعه دلم برای کامیار تنگ شد ! اومدم بلند شم برم ته باغ که دیدم گندم پشت پنجره واستاده و داره منو نگاه میکنه ! در جا خشکم زد !"
_اینجا چیکار می کنی ؟!
" بدون حرف ، یه پاکت رو گرفت جلوم ."
_این چیه ؟!
گندم _تو فرزانه رو می شناسی ؟
_نه !
گندم _همون دوستم که باباش دکتره !
_نه نمی شناسم!
گندم _همونکه اکثراً می اومد اینجا خونه ما !
_آهان ! خب !
گندم _ این نامه رو اون داده .
_برای چی ؟!
گندم _ بگیر بخونش خودت میفهمی .
" نامه رو ازش گرفتم و گفتم "
_توش چی نوشته ؟!
گندم _ یه شعر !
_شعر ؟!
"سرشو تکون داد "
_برای چی شعر ؟!
گندم _ با شعر راحت تر میشه حرف زد !
_چه حرفی ؟
_گندم _حرفای قشنگ از زندگی ، از عشق !
_عشق ؟! به من ؟!
گندم _ آره ... اولش نمی خواستم بهت بدمش اما دیدم اینکار درست نیس ! اگه ازش گرفتم باید بدمش به تو ! خیلی وقته که ازم اینو خواسته ، یعنی قبلش شماره تلفنت رو ازم گرفت اما چند بار که بهت زنگ زده و روش نشده ، باهات حرف بزنه و تلفن رو قطع کرده ، اینه که این دفعه برات نامه نوشته .
_پس خجالتی هم هس !
گندم _شاید !
"نامه رو برگردوندم بهش و گفتم "
_من از این کارا خوشم نمیاد . توام اشتباه کردی که اینکارو قبول کردی ! بگیر .
" یه نگاهی بهم کرد و نامه رو گرفت و گفت "
_خیلی عجیبه !
_چی ؟!
گندم _ تو این دوروزمونه و یه همچین پسری !
_خب هر کسی یه جوره دیگه ! تازه فرزانه هم مثل دخترای دیگه نیس ! مگه نگفتی خجالت کشیده که تلفنی باهام حرف بزنه ؟ پس اونم با جو خودش همراه نیس !
" یه دفعه زد زیر خنده "
_خنده ت برای چیه ؟
گندم _ هیچی !
_اگه نگی جدأ ناراحت میشم !
گندم _ ناراحت نشو . بهت میگم . میدونی چرا اینکار رو کرده ؟
" نگاهش کردم "
_گندم _آخه خبر داره که تو چه جور اخلاقی داری ! برای همین هم این کلک رو زد که مثلا تو فکر کنی که اون یه دختر محجوب و خجالتی یه !
" اینو که گفت دوباره شروع کرد به خندیدن ! وقتی می خندید و سرش رو می گرفت بالا و موهاش می ریخت عقب ، به قدر خوشگل می شد که اصلاً دلم نمی خواست چشم ازش بردارم اما یه دفعه به خودم اومدم و اخمهامو کردم تو هم و گفتم "
_خوب دیگه ، برو .
"یه دفعه خنده اش قطع شد و صورتش گل انداخت و گفت "
_خداحافظ .
"و تا برگشت که بره گفتم "
_ از این به بعدم اینجوری نیا پشت پنجره اتاقم !
"واستاد و یه نگاهی بهم کرد و گفت "
_ این به اون در !
" بعد خندید و رفت !"
دوباره رفتم رو تختم دراز کشیدم ، نوار تموم شده بود اما حوصله نداشتم بلند شم برم و اون طرفش رو بذارم . چشمامو بستم و به جیک جیک گنجیشکا گوش کردم . اما وقتی کامیار نبود انگار هیچی قشنگ نبود ! گاهی آدم طوری از کسی مهربونی و صافا و دوستی و محبت میبینه که دیگه نمیتونه دل ازش بکّنه ! تموم بدی های دنیا رو به خوبی اون می بخشه ! تموم زشتی های دنیا رو به قشنگی اون در میکنه ! از تموم دورنگی آدما به خاطر یکرنگی اون میگذره ! به خاطر همینم میشه که اون آدم براش دیگه فقط یه دوست یا یه فامیل نیس ! براش میشه ایده ال ! براش میشه یه سمبل !
چشمامو بسته بودم و داشتم به این چیزا فکر می کردم و لذت می بردم که احساس کردم یه سایه افتاد رو صورتم ! تا چشمامو وا کردم دیدم کامیار جلو پنجره واستاده و داره منو نگاه میکنه ! بهش خندیدم که گفت "
_مادرت برات بمیره ! کسی نبود یه دقیقه بیاد پیش تو بخوابه که تنها نباشی ؟!
_گم شو ، یکی میشنوه ، زشته !
کامیار_ غصه نخوری ها ! الان خودم میام پیشت می خوابم !
" با خنده از جام بلند شدم و از پنجره پریدم بیرون و گفتم "
_گوجه سبزها تونو خوردین ؟
کامیار_ نه به جون تو ! اصلاً وقت نشد ! اینقدر این دو تا طفل معصوم تو ادبیات ضعف داشتن که وقت نشد طرف گوجه ها هم بریم ! همه ش داشتم رو ضعفشون کار می کردم که یه خرده تقویت بشن ! یعنی میدونی ، پایه ضعیفه ! اصلاً به ادبیات انگلیس و فرانسه نرسیدیم که ! تو همون ادبیات عرب موندیم ! انقدر پدر سگ گسترده س که نمیشه ردش کرد !
_حالا بالاخره ضعف شون جبران شد ؟!
کامیار_ کمتر از پنج جلسه امکان نداره بشه کاری براشون کرد ! اگه یکی بود ، با یکی دو جلسه ، سر و ته قضیه رو هم می آوردم . اما واموندهٔ دوتان و هر دو شونم تشنه یادگیری ! همون پنج جلسه خوب گفتم !
"خندم گرفت و یه دفعه صورتش رو ماچ کردم که گفت "
_بی شرف رذل بی حیا این چه کاری بود که کردی ؟! وحشی ! حداقل اول ازم اجازه بگیر !
_خب حالا اجازه میدی ؟
کامیار_ گم شو برو ته صف ! مرتیکه تاتار ! حالا این ماچ واسه چی بود ؟
_واسه دلتنگی !
کامیار_ خدا عوضش رو برات تو بهشت حواله حوری ها بکنه ! خیلی ممنون . راستی کلاس تو چه جوری گذشت ؟ راندمان داشت ؟
_ آره ، یعنی نه ! ولش کن اصلاً !
کامیار_ چه کلاس مبهمی رو گذروندی ! اره ، نه ، ولش کن دیگه چه جور جوابی یه ؟!
_آخه منکه خیالی ندارم براش !
کامیار_ پس دو ساعت پیش پشت پنجره ش چیکار می کردی ؟! داشتی میزان جرم دزدکی نگاه کردن رو طبق قانون اساسی می سنجیدی ؟
_ نه ، خودمم نمیدونم ، همین جوری رفتم اونجا .
کامیار_بچه جون همین گندم رو بچسب که از هر نظر برای تو خوبه . بالاخره که باید سر و سامون بگیری ! چه کسی بهتر از گندم ؟ هم خوشگله و هم دیده و شناخته ! تورو هم که دوست داره ! دیگه چی میخوای ؟!
_تو از کجا میدونی ؟!
کامیار_ خبرا تو این باغ زود پخش میشه ! اینا درد دل شون پیش همدیگه س !
_راست میگیر ؟!
کامیار_ بجون تو ! امروز داشت دلارام می گفت .
"خندیدم و گفتم "
_حتما وقتی داشتی زندگینامه هشام عرب رو براشون می گفتی !
کامیار_ نه ! موقعی که داشتم زندگینامه قطام عرب رو براشون بازسازی می کردم ! بیا بریم واستادی چرت و پرت میگی !
" دو تایی با خنده و شوخی راه افتادیم طرف گاراژ که ماشینامون اون تو بود . دیگه دلم راحت شده بود . همه اش از کامیار در مورد گندم میپ رسیدم . دلم می خواست مطمئن بشم که چشم کامیار دنبالش نیس ."
وقتی دو تایی سوار ماشین کامیار شدیم ازش پرسیدم "
_ کامیار ! تو هیچکدوم از دختر عمه ها رو دوست نداری ؟
کامیار _ نه !
_پس تو کی رو دوست داری ؟
کامیار _ من تورو دوست دارم که فکر نمی کنم بابات بذاره با هم عروسی کنیم !
_گم شو ! حالا وقت شوخی کردنه ؟!
کامیار _ پس وقت شوخی کردن کیه ؟ تو یه ساعتی واسه من معلوم کن که من شوخی کنم ! ساعت ۲ تا ۴ خوبه ؟
_دارم جدی باهات حرف میزنم !
کامیار _ اصلاً من آدمم که تو بخوای باهام جدی صحبت کنی ؟! تو تا حالا یه کلمه حرف حسابی از دهن من شنیدی ؟!
_برو بابا ، نخواستیم ! روشن کن بریم . حالا کجا می خوای بریم ؟
کامیار _وقتی قراره با من بیای . سؤال نکن ! بذار بریم ، اگه بد بود اون وقت اعتراض کن !
" ماشین رو روشن کرد و از گاراژ اومدیم بیرون . وقتی مش سفر داشت در گاراژ رو پشت سرمون می بست . کامیار بهش گفت "
_های مش صفر !
مش صفر _ بله آقا .
کامیار _ اگه کسی پرسید این دو تا کجا رفتن چی میگی ؟
" مش صفر که میخندید گفت "
_ چی باید بگم آقا ؟
کامیار _ میگی آقا کامیار و آقا سامان تا از گاراژ اومدن بیرون ، یه پیرزن رو دیدن که یه عالمه بار دست شه . اونام سوارش کردن و بردن برسوننش خونه ش ! ملتفت شدی ؟!
مش صفر _ بله آقا .
کامیار _آفرین ! یادت نره که جاسوسی ، بی جاسوسی !
مش صفر _ آخه آقا ما سخته مونه که دروغ بگیم !
کامیار _ چطور موقعی که زنبیل کلفت این خونه بقلی رو براش تا توی خونه شون می بری و به کوکب خانم میگی پاهام درد می کنه و جون دو تا قدم رفتن رو ندارم ، سختت نیس که دروغ بگی ؟!
" مش صفر که یه دفعه رنگش پرید گفت "
_اه ....! چرا داد میزنی آقا کامیار ؟!
کامیار_ خب جوابمو بده دیگه !
مش صفر _ تورو خدا داد نزن الان این ضعیفه میشنوه و یه الم شنگه به پا می کنه ! چشم ! چشم ! هر چی شما بگین ، منم همونو میگم ! خوبه ؟
کامیار_ آفرین ! حالا دیدی دروغ گفتن زیادم سخت نیس !
" اینو گفت و پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کردیم "
_کامیار تو این چیزا رو از کجا میفهمی ؟
کامیار_ تو این باغ اگه یه نفر آب بخوره ، آنی خبرش به من میرسه !
_غلط کردی ! خیلی چیزام هس که ازش بی خبری !
کامیار_ چه چیزایی ؟ مثلا اون نامه که گندم داد بهت ؟!
_اه ....! تو از کجا میدونی ؟!
کامیار_ حالا خودت مثل آدم جریان رو برام تعریف کن ببینم جریان اون نامه چی بود ؟
خندیدم و جریان نامه رو بهش گفتم که گفت "
_ خب خره چرا نامه رو بهش پس دادی ؟!
_از این کارا بدم میاد !
کامیار_ جدی ؟! یعنی از این کارا از طریق نامه بدت میاد ، از طریق دیگه بی میل نیستی ؟
گم شو ! بالاخره کجا داریم میریم ؟
کامیار_ بشین و حرف نزن ! الان دیگه میرسیم .
***
 

abdolghani

عضو فعال داستان
تقریبا نزدیک ساعت ۸ شب بود که برگشتیم خونه و مستقیم رفتیم خونه کامیار اینا . نزدیک خونه شون که رسیدیم ، صدای نوار و کف زدن رو شنیدیم . معلوم شد که همه مهمونا اونجا جمع شدن . در رو وا کردیم و رفتیم تو و از راهرو که ردّ شدیم و رسیدیم به مهمونخونه که مادر کامیار اومد جلو و یه خرده باهامون دعوا کرد و بعد هول مون داد طرف مهمونخونه تا در مهمونخونه رو وا کردیم ، یه دفعه همه ساکت شدن و برگشتن طرف ما و چپ چپ بهمون نگاه کردن که کامیار و من سلام کردیم.
همه یه سری بهمون تکون دادن که کاملیا ، خواهر از جاش بلند شد و اومد طرف ما و تا رسید یه سلامی کرد و آروم گفت "
_داداش حواست باشه ! اوضاع خرابه .
" اینو گفت و رفت . آروم به کامیار گفتم "
_هی بهت گفتم بلند شو کامیار ! هی میگی زوده ! دیدی حالا ! الان یه چیزی بهمون میگن اینا !
" کامیار یه نگاهی به من کرد و گفت "
_بیا بریم نترس !
" دو تایی راه افتادیم وسط مهمونخونه که تا به مبل ها رسیدیم ، پدر کامیار که خیلی عصبانی بود گفت "
_معلوم هس تا حالا کجایی ؟
"کامیار همونجور که رو یه مبل مینشست ، خیلی آروم گفت "
_معلومیش که معلومه ! باید مواظب مهمونی یه شما باشم که لؤ نره !
" یه دفعه گوشای همه تیز شد ! عباس آقا شوهر عمه بزرگم که دبیر بازنشسته بود گفت "
_کامیار خان ، لؤ نره یعنی چی ؟
کامیار_ یعنی اینکه دایی جان ناپلئون خبر دار نشه که اینجا مهمونی گرفتن و اونو دعوت نکردن !
" یه دفعه همه با هم گفتن "
_ دایی جان ناپلئون !!!
" کامیار خیلی آروم یه خیار ورداشت با یه زیردستی و گذاشت رو پاش و گفت "
_حاج ممصادق خان رو میگم ! آقا بزرگ رو که می شناسین ؟
" تا اینو گفت همه از جاشون نیم خیز شدن که بلند شن"
کامیار_ نترسین ! بشینین ! درسته دیر اومدیم اما با هر بدبختی بود درستش کردیم !
" همه یه نفس راحتی کشیدن و دوباره نشستن و عباس آقا در حالی که یه چاقو گرفته بود جلو کامیار ، با خنده گفت "
_بگیر کامیار جون ! پوست بکن گلوت تازه بشه ! ببینم ، جریان آقا بزرگ چیه عزیزم ؟
" کامیار چاقو رو ازش گرفت و گفت "
_ ما تقریبا یه ساعت پیش رسیدیم خونه . تا پامونو گذاشتیم تو باغ که حاج ممصادق خان صدامون کرد !
" اینو که گفت شروع کرد به پوس کندن خیار ! حالا اینا که دور تا دور کامیار نشسته بودن دل تو دلشون نبود و کامیارم داشت آروم آروم خیار پوست می کند ! خونه های ماها همه دو طبقه آجری بود و خیلی خیلی قدیمی . اتاقای بزرگ با سقف های بلند و گچ کاری شده .
مهمونخونه ، یه سالن خیلی بزرگ بود که از دو قسمت تشکیل شده بود . یه قسمت این طرف و یه قسمت اون طرف و وسطش مثل یه پارتیشن نرده های آهنی خیلی قشنگی بود که تقریبا دو قسمت رو از هم جدا می کرد اما از هر طرف می شد طرف دیگرو دید . بین نرده ها رو هم از این گیاه های رونده پیچیده بودن که سالن رو خیلی قشنگ کرده بود .
خونه اونای دیگه هم همینطور بود . همه دو طبقه ، مثل هم ! واقعا هم قشنگ بودن ! هر کدوم یه گوشه این باغ بزرگ و با صفا و پر گل و گیاه و درخت . اما من نمیدونستم که اینا چرا میخوان یه کاری کنن که آقا بزرگ همه رو بفروشه !
خلاصه همونطور که کامیار خیارش رو پوست می کند و همه منتظر بودن که بقیه ماجرا رو بفهمن ، پدر بلند شد و یه نمکدون از رو میز ورداشت و رفت طرف کامیار و داد بهش و بعد با خنده گفت "
_ عمو جون آقا بزرگه چیکارتون داشتن ؟
" کامیار نمکدون رو از پدرم گرفت و با خنده گفت "
_با ما کار نداشتن ! با شماها کار داشتن !
" یه دفعه رنگ از صورت پدرم پرید و آروم برگشت سر جاش "
اونجایی که ماها بودیم ، این قسمت مهمونخونه بود که مثلا بزرگترا نشسته بودن و جوون های فامیل هم رفته بودن اون یکی قسمت همیشه همینطور بود . وقتی یه مهمونی می گرفتن ، بزرگترا این طرف میشستن و ماها هم می رفتیم اون طرف نرده ها .
"عموم که پدر کامیار باشه ، وقتی اینو شنید گفت "
_با ما کار داشتن یعنی چی ؟ درست حرف بزن ببینم !
کامیار _ درست درست نمیتونم حرف بزنم ! یعنی همه چی رو نمیتونم بگم !
پدر کامیار _ یعنی چی ؟!
کامیار _ یعنی بعضی چیزا رو نمیتونم بگم !
پدر کامیار _ باید کلمه به کلمه شو بگی !
"کامیار که خیار رو درسته گذاشته بود تو دهنش ، برگشت یه نگاهی به پدرش کرد و بعد یه نگاهی به پدر من که پدرم بهش گفت "
_آره عمو جون ! هر چی آقا بزرگه گفتن باید شمام به ما بگی .
"کامیار خیار رو از تو دهنش در آورد و گفت "
_ آخه این کار زشته !
" یه دفعه همه شروع کردن با هم حرف زدن و هر کدوم یه چیزی می گفتن و کامیارم مرتب سرش رو می چرخوند طرف کسی که حرف میزد "
عمه بزرگم _ بگو عمه ! چیش زشته ؟!
عمه کوچیکم _ زشت اون که به ما نگی !
عباس آقا _ بگو کامیار جون ! مطمئن باش حرف از اینجا بیرون نمیره !
مادرم _ بگو کامیار جون از هیچی هم نترس .
" پدر گندم که اونم بازنشسته بود گفت "
_ بابا بذارین این بچه حرفشو بزنه آخه !
" کامیار که خیار درسته هنوز دستش بود ، برگشت طرف یه خانم و آقا که ماها تا حالا ندیده بودیم شونو و دفعه اولی بود که تو مهمونی شرکت می کردن البته بی سابقه نبود ! هر کدوم از ماها ، گاهی یه فامیل یا یه دوست رو با خودمون به مهمونی اون یکی می بردیم . خلاصه کامیار یه اشاره ای به اونا کرد و گفت "
_جلو مهمونا بگم زشت نیس ؟!
عباس آقا _ نه کامیار جون ! اینا که غریبه نیستن ! آقای فتحی هستن با خانم شون ! از اقوام منن ! راحت حرفت رو بزن !
" کامیار خیارش رو دوباره نمک زد و درسته گذاشت تو دهنش و شروع کرد به خوردن ! صدا از صدا در نمی اومد ! از همونجا که واستاده بودم، گندم و آفرین و دلارام و کاملیا و کتایون و یه دختر دیگه رو که هم سنّ و سال گندم اینا بود می دیدم که اونام ، ساکت و بی صدا داشتن از پشت نرده ها این طرف رو نگاه می کردن . یعنی چشم همه شون به کامیار بود که پشت به اونا نشسته بود .
بالاخره کامیار ، همونجور که داشت بقیه رو نگاه می کرد ، خیارش رو قورت داد که پدرش گفت "
_بالاخره میگی آقا بزرگ چی گفتن یا نه ؟
"کامیار سرشو تکون داد و گفت "
_حاج ممصادق تو ایوون خونه ش واستاده بود که ما رسیدیم ! اشاره کرد به ما که بریم خونه ش ! من و سامانم رفتیم طرف خونه ش . از پله ها رفتیم بالا تو ایوون ، بعد رفتیم تو خونه که دیدم سر جای همیشگی اش نشسته !
" کامیار اینا رو آروم آروم می گفت و اونای دیگه هم هی سرشونو تکون تکون می دادن و می گفتن خب "
کامیار _ رفتیم جلوش نشستیم ! یه نگاهی به ما دو نفر کرد و گفت " این کره خرا کجان ؟!"
" یه لحظه سکوت کامل برقرار شد و یدفعه گندم اینا از اون طرف مهمونخونه زدن زیر خنده ! حالا نخند کی بخند ! خود من که این طرف داشتم از خنده می ترکیدم اما به زور جلو خودمو گرفته بودم ! کامیار هم جدی جدی داشت به عمو و بابام و عمه هام نگاه می کرد . اونام یه خرده خودشون جمع و جور کردن و بعد شروع کردن به زور خندیدن که عموم گفت "
_آقا بزرگ حتما شما دو تا رو می گفتن !
کامیار_ نه ! اتفاقا شما چهار تا رو می گفتن ! یعنی شما و عمو و عمه جون بزرگه و عمه جون کوچیکه ! ببخشین ها !
پدر کامیار _ اه ....! کره خر معلوم هس چی داری میگی ؟!
کامیار _ من چیکار کنم بابا جون ؟
_پدر کامیار _ آخه این چه حرفیه که تو میزنی ؟!
کامیار _ به من چه مربوطه ؟! حاج ممصادق اینو گفت !
پدر کامیار _ هر حرفی رو که نباید زد !
کامیار _ منم که نمی خواستم بگم ! شما به زور مجبورم کردین !
" یه دفعه همه شروع کردن به رفع و رجوع کردن و هر کی یه چیزی می گفت "
عباس آقا _ عیبی نداره بابا ! آقا بزرگ شوخی می فرماین !
عمه کوچیکه _ الهی قربون آقا بزرگ برم من ! چقدر بانمکن !
پدرم _ آقا بزرگ گاهی از این شوخی ها می کنن !
عمه بزرگ _ خدا نگهدارش باشه آقا بزرگ رو ! از بس دوست مون داره باهامون اینطوری شوخی می کنه !
" اینا همین طوری داشتن هر کدوم یه چیزی میگفتن که پدر کامیار گفت "
_بالاخره تو چی گفتی ؟
کامیار _هیچی ! واسه هر کدوم یه بهانه آوردم ، یکی رو گفتم رفته خرید ، اون یکی رو گفتم رفته گردش ، اون یکی رو گفتم تو خونه س ! خلاصه یه جوری درستش کردم دیگه !
"دوباره همه شروع کردن به حرف زدن و شکر خدا رو کردن "
پدرم_ خب ، شکر خدا به خیر گذشت !
عمه کوچیکه _ الٔحمد الله!
عمه بزرگه _آفرین به این بچه !
عباس آقا _واقع آفرین ! به موقع به دادمون رسیده !
کامیار _ حالا تا گندش در نیومده زودتر بحث رو شروع کنیم بره پی کارش !
پدر گندم _ راست میگه !
"عموم دو سه تا سرفه کرد و همه ساکت شدن و یه خرده بعد گفت "
_شماها چه نظری در مورد این باغ دارین ؟ هر کی نظرشو بگه .
"اول همه ساکت شدن که پدرم گفت "
_خان داداش ، شما خودتون چی میگین ؟
پدر کامیار _ والله چی بگم ! بالاخره یه سرمایه ای اینجا افتاده که خیلی هم زیاده ! باید یه فکری براش کرد دیگه ! شما چی میگین ؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پدرم _ به نظر منم همین طوره ! میشه این سرمایه بلأستفاده ، تبدیل بشه به یه چیزی که بشه ازش استفاده کرد .
عمه بزرگه _ اره بابا ! آخه این همه زمین به چه درد میخوره ؟!
عمه کوچیکه _ اونم با این همه درخت ! از صبح باید جارو دستم باشه و این برگها رو جارو کنم ! از این ور جارو می کنی ، یه ساعت دیگه یه کوت برگ می ریزه زمین .
پدر کامیار_ پس شماها همه موافقین ؟
" همه شروع کردن به تصدیق کردن "
عباس آقا _ فقط باید عجله کرد ! اگر شهرداری بو ببره که قراره درخت قطع بشه ، جلو کارو می گیره !
پدر گندم _ اونم راه داره ! این همه باغ رو چه جوری ساختن ؟ با پول دیگه ! پول که باشه همه چی جور میشه. مگه نه جناب فتحی ؟
" آقای فتحی که داشت هندوانه میذاشت دهنش گفت "
_پول بی زبون رو روی مرده بذاری بلند میشه برات آواز میخونه ! دیگه چهار تا درخت که جای خود داره !
پدر کامیار _ پس فقط میمونه ترتیب تقسیم !
پدرم _ اونم که مساله ای نیس ! طبق قانون وراثت ، پسر دو تا دختر یکی .
"و عمه هام یه دفعه ساکت شدن که عباس آقا گفت "
_خب بله دیگه ! از قدیم همین طور بوده .
"عمه هام مجبوری تایید کردن که پدر کامیار گفت "
_سرمایه ! سرمایه چی میشه ؟
آقای فتحی _ اونم با من !
پدرم_ شما نقشه رو آماده کردین ؟
آقای فتحی _نقشه کاری نداره که !
پدرگندم _ بابا یه اتاق کاهگلی که نمی خوایم بسازیم ! صحبت یه برج سی چهل طبقه س !
آقای فرحی _ اونش با من ! اصلاً نگران نباشین !
پدرم _ پس دیگه مشکلی نمی مونه که !
پدر کامیار _ بهتره شبونه ، اره بذاریم پای درختا ! آفتاب نزده کار تمومه !
" کامیار که تا حالا ساکت نشسته بود و اونا رو نگاه میکرد یه دفعه گفت "
_ چی چی اره بذاریم پای درختا ؟ مگه حاج ممصادق کره ؟! صدای اره تو این باغ بلند بشه با تفنگ دو لولش اره و اره کش رو یکی می کنه !
" یه دفعه همه ساکت شدن که عباس آقا گفت "
_ این بچه راست میگه ! انگار عقل این از همه ماها بیشتره !
کامیار _ شما همچین اینجا نشستین و دارین اموال تقسیم میکنین که انگار حاج ممصادق مرده ! طرف حی و حاضره ! دست به یه شاخه درختش بزنین از ارث محرومتون میکنه !
" تا اینو گفت رنگ همه پرید ! یه خرده بعد عمه بزرگم گفت "
_ کامیار جون تو خودت چه نظری داری ؟
کامیار _ آخه شماها برای چی میخواین این کارو بکنین ؟ چی تون تو این زندگی کمه ؟ خونه خوب ، جای خوب ، باغ به این بزرگی و قشنگی ! درامد خوب ، ماشین خوب ! چی لازم دارین که ندارین ؟
" همه دوباره ساکت شدن که عمه کوچکم گفت "
_یعنی تو با این کار مخالفی ؟!
کامیار_ معلومه که مخالفم ! آخه شما حیفتون نمیاد دست به این باغ بزنین ؟! میدونین چه عمری تلف شده تا این باغ ، باغ شده ؟ میدونین هر کدوم از این درختا چه سنّ و سالی دارن ؟ نا سلامتی زادگاه شماس ! شماها و ما همه اینجا ، تو این باغ به دنیا اومدیم ! حالا چه جوری دل تون راضی میشه که زادگاه تونو, خودتون خراب کنین !؟
" اینا رو گفت و ناراحت و عصبانی ، تکّیه ش رو داد به مبل و ساکت نشست . منم از اونجایی که واستاده بودم ، رفتم پیش کامیار رو مبل بغل دستی ش نشستم و آروم گفتم "
_منم مخالفم !
" یه آن همه برگشتن به من نگاه کردن که عمه بزرگم گفت "
_ چرا عزیزم !؟ میدونی اگه اینجا ساخته بشه ، چقدر پول گیرمون میاد ؟! میدونی فقط سهم تو و بابات چقدر میشه ؟!
` یه نگاه بهش کردم و گفتم "
_ عمه جون همه چیز که پول نیس ! اولا که ما همین الانشم همه چیز داریم ! آقا بزرگه اونقدر بهمون داده که تو زندگی مون هیچی کم نداریم ! همین الان ماشینی که زیر پای منه ، قیمتش برابر یه اپارتمان ! پس دیگه چی میخوایم ؟ چرا باید خودمون با دستای خودمون تاریخ مون رو نابود کنیم ؟! آخه این همه پول رو برای چی میخوایم ؟ به خدا تموم این پولا ازش یه خاطر قشنگ تو این باغ رو نداره ! این کشورای خارجی ، یه خونه قدیمی تو یه کوچه شونو صد سال به همون صورت حفظ می کنن ! اون وقت ما یه همچین جایی رو میخوایم نابود کنیم ! اونا برای آثار باستانی ما صدها میلیون دلار پول میدن و یه کاسه شکسته هفتصد هشتصد سال پیش مونو از این دلال ها و دزدای چیزای عتیقه میخرن ، اون وقت ما قدر این چیزا مونو نمیدونیم ! تو این چند وقته چقدر آثار باستانی مون رو از کشور ، قاچاقی خارج کردیم و فروختیم به اونا؟! درهای قدیمی ، لوح های قدیمی ، ، مجسمه های قدیمی ، کتابای قدیمی ، ظرفای قدیمی ! هر چی آثار باستانی داشتیم از ایران بردن ! حواس تون کجاست آخه ؟ اینا تمدن ماس ! اینا تاریخ ماس ! اینا گذشته ماس ! اینا ریشه های ماس !
یه عده آدم دزد بی شرف تموم اینا رو بردن و فروختن ! برای چی ؟! برای پول ! هیچ کدوم فکر نکردن که دارن شرف و آبروی خودشونو می دزدن و به خارجیا می فروشن ! یعنی اگه شرف داشتن که این کار رو نمی کردن ! دزدیدن اینا و فرختنشون با فروختن خاک ایران چه فرقی داره ؟! با خیانت به وطن چه فرقی داره ؟!
" خیلی عصبانی شده بودم و نتونستم حرف بزنم ، ساکت شدم که پدرم گفت "
_ مگه اینایی رو که گفتی ما بردیم فروختیم ؟! برو ببین کدوم بی شرف بی ناموس فروخته !
_ هر بی شرف بی ناموسی که فروخته باشه ! حداقل بذارین اون چیزایی رو که برامون مونده حفظ کنیم ! یکیش همین باغ و ساختموناش ! تو این باغ چند نسل زندگی کردن ! به دنیا اومدن مردن ! اینم یه چیز تاریخی شده دیگه !
" دوباره ساکت شدم ، یه آن احساس کردم که یه نفر بغل دستم واستاده ! برگشتم طرفش که دیدم گندمه ! کنارم واستاده بود و داشت با یه حالت عجیب نگاهم می کرد ! اصلا یادم رفت که داشتم چی می گفتم ! فقط چشمم به گندم بود . چطور تا حالا اینقدر قشنگی رو تو گندم ندیده بودم !؟
همونجور که سرم طرف گندم بود ، کامیار با پاش زد به پام ! تا برگشتم طرفش گفت "
_ داشتید در مورد میراث فرهنگی می فرمودید ! ادامه بدید لطفا !
_هان ؟!!
کامیار _ مرض ! میگم اول بحث میراث فرهنگی رو تموم کنین بعد برسین به طبیعت زنده !
` نگاهش کردم که یه چیزی زیر لبی گفت و بعد روش رو کرد به بقیه و گفت "
_ببینین ! این درختا شناسنامه ماس ! این گل و گیاها شجره نامه ماهاس ! این خاک شرف ماهاس ! ماها باید با چنگ و دندون از اینا محافظت کنیم ! نباید اجازه بدیم که حتی یک وجب شم دست بخوره ! دارم بهتون میگم ، من یکی که صد در صد با قطع کردن یه شاخه از این درختا مخالفم چه برسه به اینکه بخواین تموم درختای اینجا رو شبونه قطع کنیم ! به خدا اگه دست یکی اره ببینم من میدونم و اون ! اصلاً از همین امشب شروع می کنم تو این باغ نگهبانی دادن . اصلاً این دختر عمه هام رو هم صدا می کنم که با هم را صبح لای این درختا کشیک بدیم ! کشیک مام از نصفه شب شروع میشه تا سر آفتاب . وای به حال اون کسی که نصفه شب به بعد تو باغ پیداش بشه . خونش پای خودشه ! از همین الان من با این پسره سامان و این دختر عمه هام ، حامی این باغ و درختاشیم ! تا آخرین قطره خون مون پاش واستادیم ! دارم بهتون میگم ! هیچ شوخی هم در کار نیس ! حواس تونو جمع کنین ، دیگه صحبت ، صحبت خون و خونریزیه !
" اینا رو گفت و ساکت شد که از پشت سرمون یکی شروع کرد " نوچ نوچ " کردن ! تا من و کامیار برگشتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم ، دیدیم آفرین و دلارام و اون دختره پشت سرمون واستادن و اون دختره نوچ نوچ می کنه و سرشو تکون میداه ! وقتی دید ماها داریم بهش نگاه میکنیم به کامیار گفت "
_شما واقعا میخواین به خاطر چند تا درخت آدم بکشین ؟
کامیار _ من گًه میخورم بذارم بخاطر تموم درختای دنیام یه قطره خون از دماغ کسی بیاد !
"دختره با تعجب به کامیار نگاه کرد و گفت "
_مگه نگفتین اگه اره دست کسی ببینم .....
کامیار _ نه نه نه ! من درختای جوون و نهال ها رو گفتم ! این درختا که دیگه همه پیر شدن و امروز فرداس که ریشه شون کرم بذاره ! اصلاً میدونین چیه ؟ باید از همین امشب هر کدوم از ما یه تیر ورداریم و بیفتیم بجون این درختا ! صبح نشده باید این باغ رو صاف و مسطح تحویل بدیم ! اصلاً وظیفه هر ایرانی اصیله که درختای کهن رو از بیخ و بین در بیاره ! شما اگه کمی دقت بفرمایین تو این چند ساله خدا رو شکر خدا رو شکر ما ایرانیا وظیفه مونو به خوبی انجام دادیم ! با حداکثر قدرت و توانمون ، افتادیم به جون این مملکت و با سعی و کوشش رسوندیمش به اینجا ! ببخشین ، اسم شما چیه ؟ چطور من تا حالا افتخار زیارت شما رو نداشتم ؟!
_ من نگین هستم .
کامیار _ به به ! چه اسم قشنگی ! خوش به سعادت اون انگشتری که شما نگینش باشین . اجازه بدین من الان میام خدمتتون و تز کلی م رو در مورد طبیعت براتون شرح میدم !
"اینو گفت و اومد بلند بشه بره که دستش رو گرفتم و نذاشتم بلند بشه و بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت "
_ اصلاً چرا شما پشت من واستادین ؟ زشته به خدا ! تشریف بیارین اینجا بشینین تا من تکلیف این باغ رو معلوم کنم . سامان بلند شو برو یه جا دیگه بشین ببینم !
" همه ساکت شده بودن و کامیار رو نگاه می کردن . نگین همون طور که از پشت مبل کامیار می اومد جلو گفت "
_ پس تکلیف آقا بزرگ چی میشه ؟!
کامیار _ اونش با من ! شما اینجا بشین تا بهت بگم . خودم هر جوری شده راضی ش می کنم . به شرطی که شما مرتب با من در ارتباط باشین و به کمک همدیگه مشکل رو حل کنیم . پاشو سامان ! مگه نمیبینی خانم سر پا واستادن ؟
" مجبوری از جام بلند شدم و نگین یه تشکر ازم کرد و نشست رو مبل و گفت "
_ اگه راضی نشدن چی ؟
کامیار _ خب می کشیمش ! اصلاً با همون اره ها و تبرها تکه تکه اش می کنیم . یعنی میدونین چیه ! عمر واسه پیرمرد ۷۰ ساله ، واسه پیرزن ۶۰ ساله کافیه ! این حاج ممصادق نزدیک ده سالم اضافه بر استاندارد جهان عمل کرده . تازگی هام چند تا گردو ته باغ کاشته و اون دفعه به من می گفت منتظرم گردوی اینا رو نوبر کنم ! شما غافلین که گردو چند سال طول می کشه تا به بار بشینه ؟ حداقل هفت سال ! ببخسین فضولی می کنم ! اما شما در این معامله ذینفع هستین ؟ یعنی اگه این درختا قطع بشه واسه شما استفاده ای داره ؟
" نگین که می خندید و چشم از کامیار ور نمیداشت گفت "
_ من دختر آقای فتحی هستم .
کامیار _ اه ...! شما دختر عمر و عاصی پس !
نگین _ بله ؟!
کامیار _ مگه همون آقای فتحی رو نمیگی که نقش عمر و عاص رو داشت ؟!
نگین _ نخیر ! ما با ایشون نسبتی نداریم . پدر من رو کار برج سازی هستن .
کامیار _ آهان ! که اینطور ! حتما قرار ایشون این برج رو بسازن ؟
نگین _ اگه مشکل اینجا حل بشه .
کامیار _ حتما حل میشه ! چرا حل نشه ؟! اصلاً بهتره ما جوونا کاری به کار این چیزا نداشته باشیم ! من میگم اصلاً چطوره تموم درختای این باغ رو حواله بدیم به بابای شما . یعنی بسپریم شون دست ایشون ! ایشون خودش میدونه با این درختا باید چیکار کرد ! بهتره ما جوونا بلند شیم بریم اون طرف سالن و بقیه بحث طبیعت زنده رو دنبال کنیم . چطوره ؟ پاشین ! پاشین بریم که اصلاً نباید تو کار بزرگترا دخالت کرد . پاشین دیگه !
" اینو گفت ، اول خودش بلند شد و بعد دست نگین رو گرفت و بلند کرد و به منم اشاره کرد که بلندشم و خلاصه همگی رو راه انداخت طرف اون قسمت سالن و لحظه آخر خودش برگشت طرف عمو اینا و آقای فتحی و گفت "
_ این درختا دست شما سپرده ، خودتون یه کاریش بکنین !
" بعد برگشت طرف ما و گفت "
_ تا شما برین پشت اون نرده ها ، منم با این مش صفر بگم برامون چهار تا چایی بیاره که گلوموم تازه بشه ، باشه ؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اینو گفت و در حالیکه بلند بلند مش صفر رو صدا می کرد از در مهمون خونه رفت بیرون . آفرین و دلارام و نگین و کاملیا ، راه افتادن که برین اون قسمت مهمون خونه . منم رفتم بغل گندم و بهش گفتم "
_ مگه تو نمیای؟
" همونجوری که راه افتاد ، شروع کرد به خندیدن "
_ چرا می خندی ؟
گندم _ از حرفا و کارای کامیار ! میگه درختا رو حواله بدیم به آقای فتحی !
" منم شروع کردم به خندیدن که چند قدم اون طرف تر واستاد و برگشت تو چشمای من نگاه کرد و گفت "
_ امروز برای چی اومده بودی پشت پنجره اتاقم ؟
" سرمو انداختم پایین و گفتم "
_ ببخشین ، کار بدی کردم ، خیلی ناراحت شدی ؟
گندم _ نه.
_ خب بیا بریم پیش بقیه .
گندم _ میخوام جوابمو بدی !
_نمی دونم چی بگم .
" دوباره بهم نگاه کرد و راه افتاد و دو تایی رفتیم پیش بقیه . تا رسیدیم پشت نرده ها و خواستیم بنشینیم کامیار پیداش شد و گفت "
_چرا اومدین اینجا ؟!
_ خودت گفتی بیایم اینجا !
کامیار _ نه بابا ! اینجا چیه آدم خفه خون میگیره ! بریم بیرون تو هوای آزاد ! حیف نیس یه همچین هوایی رو آدم ول کنه بچپه تو خونه ؟! بلند شین یالا .
" تا اومدم یه چیزی بهش بگم یه چشمک بهم زد و منم هیچی نگفتم . دوباره همگی راه افتادیم طرف در مهمونخونه که کتایون ، خواهر کوچیکه کامیار دنبال مون راه افتاد . کامیار تا کتایون رو دید گفت "
_ تو دیگه کجا میای بچه ؟
کتایون _ داداش من به طبیعت خیلی علاقه دارم ! میخوام حرفای شما رو در موردش گوش بدم .
کامیار _ اه ....! توام به طبیعت علاقه مند شدی ؟!
کتایون _ آره داداش ، خیلی !
کامیار _ بیا بریم که خدا آخر و عاقبت ما رو با تو بخیر کنه که ماشاالله هزار ماشاالله علاقه به فراگیری ت خیلی زیاده !
" خلاصه همگی با خنده از مهمون خونه اومدیم بیرون و از جلو خونه ردّ شدیم و رفتیم طرف باغ که آروم به کامیار گفتم"
_ جریان چیه؟
کامیار _ هیچی نگو که مش صفر رو فرستادم دنبال آقا بزرگ !
_راست میگی ؟!
کامیار _ آره ، اما صداشو در نیار !
" همگی بدون حرف شروع کردیم لای درختا قدم زدن ، هوا عالی بود . مش صفر یکی دو ساعت قبلش باغ رو ابپاشی کرده بود و بوی خاک نم زده بلند شده بود . هوا تاریک شده بود و چراقای باغ روشن بود . یواش یواش رفتیم طرف وسط باغ و یه جایی رو دو تا نیمکت روبروی هم نشستیم که نگین یه نفس عمیق کشید و گفت :
_ واقعا حیفه یه همچین جایی از بین بره !
"کامیار رفت کنارش واستاد و گفت "
_ از اول تاریخ تا همین الان آدما به خاطر زمین و آب و خاکشون با همدیگه جنگ کردن و کشتن و کشته شدن !
نگین _ شما میخواین همین کار رو بکنین ؟
" کامیار فقط نگاهش کرد "
_ کتایون _ داداش منم این باغ رو خیلی دوست دارم !
" کامیار بهش خندید و رفت بغلش کرد و دست کشید به موهاش و گفت "
_ کتی ! فکر میکنی رو چند تا از درختا عکس قلب تیر خورده س و روچند تاشون عکس دو تا قلب کنار هم ؟!
کتایون _ ده تا داداش .
"کامیار دوباره بهش خندید و گفت "
_نه بیشتر .
کتایون _ بیست تا !
" کامیار دوباره سرشو تکون داد "
_کتایون _ خودت بگو داداش .
کامیار _ رو همه شون !
کتایون _ رو همه شون ؟!!
کامیار _ آره رو همه شون !
کتایون _ مگه میشه داداش ؟
کامیار _ چرا نمیشه ؟
کتایون _ آخه خیلی زیاده ! کی میتونه این همه قلب رو درختا بکشه ؟
کامیار _ خودم ! نصف بیشترش رو خودم کشیدم ! بقیه شم کسای دیگه !
" تا اینو گفت آفرین و دلارام و گندم و کامیلیا با خنده همدیگه رو نگاه کردن و کاملیا گفت "
_ من تا حالا نکشیدم داداش !
کامیار _ توام یه روزی میکشی ! یعنی همه مون یه روزی رو تنه یه درخت میکشین ! گاهی دو تا قلب ، پیش هم ، گاهی یه دونه تنها و تیر خورده ! من که این طوری بودم !
کتایون _ داداش تعریف کن ببینم چند تا قلب تا حالا کشیدی ؟
کامیار _ دختر تو چقدر کنجکاوی !
کتایون _ تورو خدا داداش بگو !
" کامیار برگشت و به بقیه نگاه کرد ، همه فقط داشتن تو دهنش رو نگاه می کردن . یه خرده صبر کرد و گفت "
_ همه ش رو که نمیشه گفت . اما اولیش رو برات میگم .
" بعد بلند شد و راه افتاد و ما هام همگی دنبالش راه افتادیم . یه بیست متری که رفتیم لای درختا ، جلوی یه درخت بزرگ و قدیمی واستاد و از تو جیبش فندکش رو در آورد و روشن کرد و دستش رو گرفت بالا و یه جایی از تنه درخت رو روشن کرد و به همه نشون داد و گفت "
_ این دو تا قلب رو نگاه کنین !
" همه سرهامونو بلند کردیم و رفتیم جلوتر و دو تا قلبی رو که کامیار نشون میداد نگاه کردیم . مثل این بود که یه جا زخم شده باشه و دوباره گوشت نو آورده باشه . فقط رنگش فرق می کرد . مثل اینکه با ماژیک سیاه ، کج و معوج دو تا قالب تو هم کشیده باشن !"
کامیار _ تازه کلاس پنجم رو تموم کرده بودم ، همین روبروی در باغ ، یه خرده بالاتر یه خونه بود که الان دیگه نیس ، چند سال پیش خرابش کردن و جاش این ساختمون جدیده رو ساختن . ولی قبل از اینکه خرابش کنن توش یه خانواده ای زندگی می کردن که یه دختر کوچولو داشتن ، اون دختر کوچولو اسمش مریم بود . وقتی من کلاس دوم بودم اون کلاس اول بود . وقتی من رفتم کلاس سوم اون رفت کلاس دوم و همینجوری تا من رفتم کلاس پنجم و اون رفت کلاس چهارم .
" بعد برگشت طرف من و گفت "
_یادت اومد سامان ؟
" بهش خندیدم و سرمو تکون دادم که گفت "
_ اره ، خلاصه ! من و این سامان همیشه تابستونا با این مریم بازی می کردیم . لی لی بازی ، هفت سنگ ، بالا بلندی ، وسطی ! خلاصه وقتی بچه ها جمع می شدن یه گردان می شدیم و با هم بازی می کردیم . راه مدرسه هامون یکی بود . وقت مدرسه با هم از تو یه خیابون ردّ می شدیم و موقع برگشتن با هم از یه خیابون ! تابستونام صبح و ظهر و عصر بازی به راه بود .
یادمه آخرای همون تابستون بود . یه روز صبح که از خواب بلند شدم نمیدونم چرا یه دفعه دلم برای مریم تنگ شد ! زود دست و صورتم رو شستم وصبحونه خورده نخورده ، از باغ زدم بیرون ! نکته جالب قضیه این بود که تا رسیدم بیرون ، دیدم بچه ها دارن تو خیابون بازی میکنن اما مریم جلو در خونه شون واستاده و داره به در باغ نگاه میکنه ! تا چشمم بهش افتاد یه جوری شدم ! رفتم جلو و اونم اومد جلو . تا بهش رسیدم گفتم چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟ اونم خیلی راحت گفت تو که نباشی دوست ندارم با بقیه بازی کنم !
همین دو تا جمله که از زبون یه دختر و پسر به سادگی درآمد کافی بود که مهر و محبت و عشق رو تو دل مون روشن کنه !
بعد از بازی ، وقتی برگشتم خونه ، اولین کاری که کردم این بود که با چاقو دو تا قلب اینجا کندم ! البته اون موقع قد من شاید یه متر و نیم بیشتر نبود ، حالا این درخته اینقدر رشد کرده و رفته بالا ! اون موقع همون پایین قالبا رو کندم !
خلاصه ، روزای آخر تابستون مثل برق و باد اومدن و رفتن که یه روز صبح که رفتم باهاش بازی کنم دیدم چشماش گریه ایه ! ازش پرسیدم چی شده ؟ فکر میکردم کسی اذیتش کرده اما فهمیدم که تا چند روز دیگه قراره از اونجا اسباب کشی کنن و برین ! برای اولین بار معنی جدایی رو اون موقع فهمیدم !
چه نقشه ها که نکشیدم ! یه تخته درست کردم که توش چند تا میخ کوبیده بودم که وقتی کامیون اومد بذارم زیر لاستیکش که پنچر بشه و نتونه اثاث مریم اینا رو ببره ! یه قوطی رنگ از تو گاراژ ورداشته بودم که بپاشم رو شیشه کامیون که راننده نتونه جلو شو ببینه ! یه سگ از تو خیابون گیر آورده بودم و با طناب بسته بودم جلو خونه مریم اینا که وقتی کامیون اسباب کشی اومد ، بندازمش به جون راننده هه ! خلاصه . هزار و یه نقشه کشیده بودم که جلوی رفتن مریم رو بگیرم . اونم بهم اعتماد کرده بود و دلش قرص بود که من میتونم جلو رفتنش رو بگیرم . منم مرتب بهش قول می دادم و از این چیزا !
هر بارم که م یاومدم و به این دو تا قلب نگاه می کردم ، اراده ام قوی تر می شد تا اینکه یه روز مونده به اسباب کشی شون ، با زور کتک و پس گردنی ، منو ورداشتن و بردن شمال ! اصلاً وقت نشد که برای آخرین بار مریم رو ببینم چه برسه به اینکه جلو رفتن اونو بگیرم !
" اینجای حرفش که رسید ، یه نفس بند کشید و یه نگاهی به دو تا قلب کرد و گفت "
_وقتی از شمال برگشتیم ، خونه مریم اینا خالی بود . از بچه ها که پرسیدم ، معلوم شد فردای همون روز از اون خونه رفتن . فقط مریم یه چیزی برام باقی گذاشته بود ! یه یادگاری ! یه پیغام ! یه سرزنش !
بچه ها دستم رو گرفتن و بردن جلو خونه مریم اینا و رو تنه یه درخت یه چیز بهم نشون دادن ! میدونین چی بود ؟ عکس یه قلب ! یه قلب تیر خورده ! یادمه همون موقع پریدم و ازدیوار شون رفتم بالا و پریدم تو حیاط خونه شون ! خونه خالی خالی بود و همه چیز بهم ریخته ! پشت در حیاط شون نشستم با گریه کردم !
وقتی برگشتم تو باغ خودمون ، اومدم زیر همین درخت و زیر این دو تا قلب ، یه قلب تیر خورده کشیدم !
دیگه از اون به بعد یادم نمیاد که چند تا قلب صحیح و سالم کشیدم و چند تا تیر خورده !
این آخریا اینقدر دستم روون شده بود که تا چاقو رو میذاشتم و خود چاقو برام دو سه تا قلب می کشید !
" اینو گفت و برگشت با خنده منو نگاه کرد که داشتم بهش می خندیدم !"
کتایون _ داداش ، منم میتونم یه روزی رو درختا قلب بکشم ؟
"کامیار با خنده نشست جلو کتایون و گفت "
_آره عزیزم اما به شرطی که نه اون قلبا و نه این درختا رو به گند نکشی ! این چیزا زمانی قشنگن که به کثافت کشیده نشده باشن !
"بعد صورتش رو ماچ کرد و بلند شد و به نگین که ساکت داشت نگاهش می کرد گفت "
_فکر کنم که وقت رفتن شماس نگین خانم !
نگین _ چطور مگه ؟!
کامیار _آخه یه آدم پست بی شرف به آقا بزرگه خبر داده که علیه باغش دارن توطعه می کنن ! اوناهاش ! اونم آقا بزرگ که داره میره به کانون فتنه !
" همگی برگشتیم طرف جایی که کامیار نشون میداد رو نگاه کردیم ! آقا بزرگه داشت با عصا ش جلو می رفت و مش صفر هم دنبالش !
یه دفعه همه به طرف خونه کامیار اینا دویدن ! فقط من و کامیار و گندم همون جا واستادیم ! برگشتم طرف درختی که کامیار روش قلب کشیده بود و گفتم "
_ چقدر خوبه که خاطرات رو تنه درختا میمونن
کامیار _ اینا که خاطرات این ارتفاع از درختاس ! اگه بتونی از هر کدوم از این درختا بالا بری ، خیلی قلبای دیگرو هم می بینی که توش خاطرات نسل های قدیمی ماها خونه کرده !
دو تا قلب با خط عمو ! یه قلب و یه تیر و خط بابا! دو تا قلب دیگه که خیلی هم ظریف کنده شده با سنجاق سر عمه !
" با تعجب بهش نگاه کردم و خندیدم و گفتم "
_راست میگی کامیار ؟!
کامیار _ این که چیزی نیس ! من مطمئنم اگه بتونیم یه خرده بیشتر از درختا بالا بریم ، قلبای خیلی پیری رو هم می بینیم که با چاقوی آقا بزرگه تو درخت کنده شدن و یا با سنجاق سر خانم بزرگ خدا بیامرز ! عشق دیگه ! همیشه بوده و همّیشه هم هس !
" اینو گفت و یه خندهای به من و گخانم کرد و راه افتاد طرف خونه شون "
"دو تایی واستادیم و رفتن کامیار رو نگاه کردیم که گندم گفت "
_تو اون دختره یادت هس ؟
_آره یادمه .
_گندم _ چه شکلی بود ؟ خوشگل بود ؟
_تو اون سنّ و سال معلوم نمیشه یه دختر قشنگه یا نه !
گندم - چرا معلوم میشه !
_منکه متوجه نشدم !
" برگشت طرف من و روبروم واستاد و تو چشمام نگاه کرد و گفت "
_ توام تا حالا رو درختا قلب کشیدی ؟
_نه .
گندم _ جدی میگی ؟!
"سرمو تکون دادم و گفتم "
_آره !
گندم _ یعنی تا حالا یه دونم نکشیدی ؟!
_نه ، یعنی میدونی ، این کارا به نظرم بچه بازیه ! مسخره س !
گندم_ هیچم بچه بازی نیس !
_یعنی هر کی عاشق شد باید یه چاقو ورداره بره درختا رو زخمی کنه ؟
گندم_ این زخمی کردن درختا نیس ! به ثبت رسوندن یه احساس ، یه خاطره س ، یه هیجانه ، یه بلوغه !
_خب آدم میتونه اینا رو یه جور دیگه در ذهن و روحش ثبت کنه !
گندم_ تو بی احساسی ! تو هر چیز رو فقط از جنبه منطقی ش نگاه می کنی !
_نه . اصلاً اینطور نیس ! فقط شاید ....
گندم_ شاید چی ؟
_نمی دونم !
گندم_ اصلاً تو تا حالا عاشق شدی ؟
_نمی دونم ، شاید !
گندم_ پس شدی ؟!
_می دونی ، دبیرستان که بودم ، یه دختره بود که مسیرش ا من یکی بود . همیشه تو راه مدرسه میدیدمش . صبحا که با کامیار میرفتیم مدرسه ، اونم از همون مسیر می اومد و هی به من نگاه می کرد . منم نگاهش می کردم ، بعد از چند وقت متوجه شدم که بهش یه احساسی پیدا کردم . حالا نمیدونم عادت بود یا عشق ! آخه دختره خیلی قشنگی بود ! وقتی به آدم نگاه می کرد ، یه جور خاصی بود که انگار .....
گندم_ خیلی خب ! کافیه ! دیگه نمی خواد اینقدر مفصل برام توضیح بدی !
_ولی خودت ازم پرسیدی !
گندم _ من فقط پرسیدم که تا حالا عاشق شدی یا نه ؟ همین !
_خب منم داشتم می گفتم دیگه !
گندم _ تو می تونستی یه کلمه بگی ،آره یا نه !
_آخه خودمم نمیدونم آره یا نه !
گندم _ دیگه بدتر ! حتما برای عشق تون ، دو تا قلبم رو درختا کندی ؟!
_ نه من اصلاً بلد نیستم رو کاغذ سفید و مداد یه قلب درست و حسابی بکشم ، چه برسه رو تنه درخت ، اونم با چاقو !
گندم _ واقعا که سامان ! بهتره هر چه زودتر بری و کندن قلب رو درخت رو با چاقو یاد بگیری ! این طوری حداقل میشه باهات حرف زد !
_چرا عصبانی میشیه ؟!
گندم _من اصلاً عصبانی نیستم !
_پس چرا داری داد میزنی ؟!
گندم _توام داری داد میزنی !
_خیلی خب ! بهتره منطقی باشیم ! ببین گندم . به نظر من اگه یه پسر بلد نباشه روی تنه درخت با چاقو قلب بکشه ، این دلیل هیچی نمیتونه باشه ! از نظر منطقم درست نیس !
گندم _ گوش کن سامان ! من اصلاً از هر چی منطق و آدم منطقی بدم میاد ! فهمیدی ؟!
" اینو گفت و با عصبانیت برگشت و رفت ! دو سه قدم که ازم دور شد برگشت و گفت "
_پسره شیر برنج شل !
" یه دفعه زد زیر گریه و دوید و رفت ! مونده بودم چرا همچین کرد ! خیلی عصبانی شدم ! دفعه اولی نبود که ماها از این حرفا بهم میزدیم ! تو جمع ، تو مهمونی ها ، تو باغ ، وسط بازی ها ، خلاصه گاه گداری سر به سر هم میذاشتیم و از این حرفا بهم می زدیم اما از امروز صبح به بعد که دید و احساسم نسبت به گندم عوض شده بود ، این حرفش خیلی ناراحتم کرد ! خودشم این دفعه این حرفا رو یه جور دیگه زد ! همیشه وقتی از این چیزا بهمدیگه می گفتیم ، بعدش می خندیدیم و شوخی می کردیم اما این دفعه با گریه گذاشت و رفت !
یه دفعه متوجه شدم که سر و صدا از طرف خونه کامیار اینا بالا گرفت. خواستم برم اونجا ببینم چه خبره اما حوصله شو نداشتم . راه افتادم طرف خونه خودمون و تا رسیدم از پنجره پریدم تو اتاقم و رفتم تو رختخوابم !
از دست گندم خیلی عصبانی بودم که اون حرفا رو بهم زده اما یه احساس خوبی هم بهش داشتم که از احساس امروز صبحم بهتر و بیشتر بود !
یه دفعه نمیدونم چرا خندیدم و تو دلم یه حال عجیبی حس کردم ! شاید عشق همین بود ! یعنی عاشق شده بودم ؟! عاشق گندم ؟ چه اسم قشنگی !
کم کم برگشتم به خاطراتم . یاد موقع هایی افتادم که من و کامیار با گندم و آفرین و دلارام و کاملیا بازی می کردیم . یادمه موقع یار کشی ، همیشه گندم میاومد با من ! یادمه همیشه وقتی گرگم به هوا بازی می کردیم و گندم مثلا گرگ می شد ، با اینکه میتونست منو بزنه ، اینکار رو نمی کرد و بقیه رو میزد !
تو این فکرا بودم که صدای پدر و مادرم رو شنیدم که داشتن می اومدن خون و با عصبانیت با همدیگه حرف می زدن ! تا رسیدن به پنجره اتاق من ، پدرم صدا کرد "
_سامان !
_بله .
پدرم _ خوابیدی ؟!
_نه بیدارم .....
پدرم _ پس چرا چراغ اتاقت خاموشه ؟
_همین طوری ، دراز کشیدم .
پدرم _ تو نفهمیدی آقا بزرگ رو کی خبر کرده ؟
_نه ! مگه چی شده ؟
پدرم _ شماها کجا بودین ؟
_با کامیار اینا تو باغ بودیم ، طوری شده ؟
پدرم _ نه بگیر بخواب .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
" اینو گفت و با مادرم اومدن تو خونه . حوصله نداشتم در مورد این چیزا فکر کنم . دوباره برگشتم به خاطراتم و هر لحظه ای رو که با گندم بودم ، آوردم تو مغزم ! به هر کدوم که فکر می کردم یه چیز تازه دستگیرم می شد ! همیشه گندم یه جور خواسته بود که خودشو به من نزدیک کنه اما من متوجه نشده بودم ! عجب آدمی هستم من ! انگار حرفایی که بهم زد همه ش درست بوده !
دوباره خنده ام گرفت ! یه خنده ای که یه حالت ذوق توش بود . واقعا گندم حق داشت که بهم بگه شیر برنج شل . از حرصش این حرف رو بهم زد ! حتما بعد از این همه سال وقتی امروز صبح دیده که یواشکی رفتم جلو پنجره اتاقش و نگاهش می کنم با خودش گفته که اخلاقم عوض شده و به قول معروف مرد شدم و حتما میرم جلو و باهاش صحبت می کنم ! بعدشم وقتی امروز چند بار خواست سر حرف رو باهام وا کنه ، من احمق صحبت رو عوض کردم ! عجب خری م من !
تو این فکرا بودم که انگار یه دفعه چشمام گرم شد و خوابم برد ! یه وقت با یه صدا از خواب پریدم !"
کامیار _ اهالی باغ آسوده بخوابید ، باغ در امن و امان است ! آهای جونورا نجنبینا! نلولینا ! داروغه بیداره ! آهای ! دختر خانما ! آقا پسرا ! آهسته بیایید ! پدر و مادر هنوز هوشیارن !
"ساعتم رو نگاه کردم ، یه خرده از دوازده نصفه شب گذشته بود ! نفهمیدم چطور خوابم برده !`"
کامیار _آهای ! دختر عمه ها ! پسر عمه ها ! دختر خاله ها ! پسر خاله ها ! دختر دایی ها ، پدر دایی ها پاورچین و آهسته بیایید ، باغ هنوز نسبتا بیدار است !
" رسید دم پنجره اتاق من که پدرم سرشو از پنجره طبقه بالا کرد بیرون و گفت "
_ پسر مگه تو خواب نداری ؟ نصفه شبه ول کن برو دیگه !
کامیار _ سلام عمو جون .
پدرم _ تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی ؟!
کامیار _ امشب نوبت کشیک منه ! حاج ممصادق بهم گفته امشب تو باغ کشیک بکشم . بعد از نصفه شب هر کی رو تو باغ دیدم اسمش رو بنویسم و صبح بدم بهش که تنبیهش کنه ! شمام زودتر برو بگیر بخواب تا اسمتو ننوشتم ها !
" پدرم یه چیزی زیر لبش گفت و سرشو کرد تو و پنجره رو بست !"
پریدم و از اتاق رفتم بیرون "
کامیار _ کجایی تو ؟!
_خوابیده بودم .
کامیار _ پس چرا نیومدی خونه ما ! نمیدونی چه خبر بود !
_حوصله نداشتم .
کامیار _ گندم کجا رفت ؟
_رفت خونه شون .
کامیار _خب چه خبر ؟
_ هیچی .
کامیار _ چشمات میگن دروغ میگی ! بگو ببینم چی شده ؟
_بیا بریم وسط درختا تا بهت بگم .
کامیار _ نکنه باز یه جا واستادی و دزدکی گندم رو دید زدی و حالا دنبال مفاد قانونی اش می گردی ؟!
_گم شو ! بیا بریم یکی می شنوه !
" دو تایی با هم رفتیم وسطای باغ و یه جا که تاریک تر بود واستادیم ، با خنده گفتم "
_ کامیار من الان واقعا احتیاج به کمک دارم !
کامیار _ پسر جون تو کی کمک خواستی و من دریغ کردم ؟! فقط جون مادرت دنبال تبصره و ماده و بند و این چیزا نگرد و بیخودی ترس تو دل ما ننداز !
_نه به جون تو ! این دفعه دیگه از این خبرا نیس !
کامیار _ آفرین ! حالا بگو ببینم چه کمکی لازم داری تا در اسرع وقت انواع و اقسام خدمات رو ارایه بدم !
_می خوام یکی رو پیدا کنم که تو عشق و عاشقی و این چیزا وارد باشه .
" یه نگاهی به من کرد و گفت "
_واقعا خاک بر سرت کنن سامان ! من اینجا بغل دستت واستادم اون وقت تو دنبال یه نفر می گردی که تو این چیزا وارد باشه !؟ حالا اگه با یه پاره آجر بزنم تو سرت حقته یا نه ؟!
_اه ...! چه میدونم ! منظورم به خودته دیگه ! اما بدون شوخی و لوس بازی ها !
کامیار _ خب حالا شد یه حرفی ! بگو ببینم چی شده ؟
" خندیدم و گفتم "
_امشب میدونی گندم بهم چی گفت ؟
کامیار _ انگار موضوع جدیه !
_آره ! پس چی ؟!
"کامیار که حسابی شنگول شده بود و خنده گفت "
_ انگار دنیا به کامت داره میگرده ! بگو ببینم چی گفت بهت !
_بهم گفت شیر برنج شل ! اونقدر از دستم عصبانی شده بود که نگو !
" یه نگاهی بهم کرد و خنده رو لباش خشک شد و گفت "
_ با این حساب بهتره به جای گشتن دنبال یه متخصص در امور عشق و عاشقی دنبال یه متخصص در امور طناب و ریسمان بگردی که هر چه زودتر خودتو دار بزنی بدبخت !
_یعنی چی ؟
کامیار _ آخه اینم چیزیه که اینقدر باعث خوشحالی آدم بشه ؟! نه ! میخوام بدونم اصلاً تو آدمی ؟! دختره در نخستین مکالمه عاشقانه بهت گفته شیر برنج شل ، اونوقت تو جشن گرفتی ؟! والا خجالت داره سامان ! اگه یه دختر به من یه همچین حرفی بزنه ، بی معطلی یه گلوله تو شقیقه خودم شلیک می کنم . اون وقت تو این حرف رو شنیدی و داری اینجا پایکوبی می کنی !
_صبر کن بذار بگم چه جوری گفت آخه !
کامیار _ چه جوری گفتش دیگه چه فرقی میکنه ؟ همون کلمه اولش برای خودکشی کافیه چه برسه به کلمه دوّمش !
_آخه لحن گفتن فرق می کنه !
کامیار _ حتی اگه با بهترین لحن ها هم این حرف به یه پسر گفته بشه بازم نتیجه ای جز خودکشی نداره ! یالا معطل نکن تا آبروی ما پسرا رو نبردی ! حداقل انقدر همّت داشته باش و آبرو و حیثیت هم نوع های خودت رو بخر ! یالا !
_باز شروع کردی ؟! اصلاً برگرد برو خونه تون .
کامیار _ خیلی خب بابا ! بگو ببینم لحن کلام چه جوری بوده .
_گندم چون خیلی عصبانی بود این حرف رو به من زد !
کامیار _ حق داره والا !
_یعنی از این حرفش فهمیدم که اونم منو دوست داره ! یعنی به طور غیر مستقیم بهم گفت که منو دوست داره .
کامیار _ بهتر نیس که جای این همه جون کندن و تفسیرهای مختلف رو برسی کردن و آخرش به یه نتیجه نیم بند غیر مستقیم رسیدن ، اون زبون صاحب مرده ت رو یه تکون بدی و حرفت رو مستقیم بزنی ؟!
_اه .... گوش کن ! حالا میدونی ازم چی خواسته ؟
کامیار _ یه جو عرضه !
_یه قلب ! یعنی دو تا قلب !
کامیار _ واسه آدم مریض دنبال قلب می گرده ؟
_نه بهم گفته تا یاد نگیرم رو تنه درخت قلب بکشم باهام حرف نمیزنه !
" یه نگاهی به من کرد و گفت "
_ چه شرایط سهلی ! کاشکی از این شرطا از من می خواستن ! به جون تو ، دقیقه ای دو تا قلب منبت کاری شده تحویلشون میدادم ! حالا چی شد که یه همچین چیزی ازت خواست ؟
_همه اش تقصیر توئه دیگه ! از تو مهمونی همه رو ورداشتی بردی زیر درخت و خاطرات ده پونزده سال پیشت رو نشون دادی !
کامیار_ خاطرات من به شماها چیکار داره ؟
_هیچی دیگه ! ازم پرسید تا حالا قلب رو درخت کشیدی ؟ منم گفتم نه ! گفت اصلاً تا حالا عاشق شدی ؟ منم یه فکری کردم و گفتم نمیدونم . بعد گفتم یه دختری بود که تو راه مدرسه میدیدمش ، شاید عاشق اون شده باشم . تا اینو گفتم عصبانی شد و گفت حتما براش رو تنه درخت قلبم کندی ؟! منم گفتم رو کاغذ سفیدم بلد نیستم قلب بکشم چه برسه رو درخت ! اونم گفت تا یاد نگرفتی نیا طرف من !
کامیار_ خب کار بدی کردی این حرف رو بهش زدی !
_کدوم حرف رو ؟
کامیار_ همون که بهش گفتی شاید عاشق شده باشی . به دخترا که نباید از این چیزا گفت خره ! هر وقت یه دختر با ناز و ادا پرسید " عزیزم تا حالا عاشق شدی باید مثل نوار ضبط شده فقط بگی نه ! تو اولین و آخرین عشق منی !" اگه بازم گفت " عزیزم واقعا از هیچ دختری خودت نیومده ؟" دوباره باید بگی " نه ! تو اولین و آخرین عشق من هستی !" اگه یه دختر گفت " عزیزم اگه کسی تو زندگیت بوده به من بگو " بازم بالافاصله میگی " نه ! تو اولین و آخرین عشق منی !"
_ حالا باید چیکار کنم ؟
کامیار_ چی رو ؟
_قلبا رو دیگه !
کامیار_ چاقو داری ؟
_ تو اتاقم دارم .
کامیار_ بپر وردار بیار.
" رفتم طرف خونه مون و از پنجره رفتم تو و یه چاقوی کوچولو ورداشتم و برگشتم پیش کامیار که گفت "
_ بیا همین درخت خوبه ، یالا بکن معطل نکن !
_بی تربیت !
کامیار_ قلبا رو میگم !
" رفتم جلو درخت و با چاقو شروع کردم به کندن که یه خرده بعد کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
_ مرده شور اون عشقت رو با این قلب کشیدنت رو ببره ! اینم قلبه کشیدی ؟! ببینم ، تو تا حالا یه قلب دیدی که مکعب مستطیل باشه ؟!
" یه نگاهی به قبلی که کنده بودم کردم و گفتم "
_ آخه این کارا یعنی چی ؟!
کامیار_ با احساس بکش الاغ ! داری این قلب رو برای دختری که دوستش داری میکشی ! واسه معلمت که نمیکشی نمره بهت بده ! نیگا کن ! خیال میکنه سر جلسه امتحان علوم نشسته ! واسه قلبش بطن و دهلیز چپ و راست رو کشیده ! خب یه بارکی سرخرگ آئورت و سیاهرگ ششی رو هم بکش که نمره رو کامل بگیری !
_آخه تا حالا از این کارا نکردم ! اونم تو تاریکی !
کامیار_ بدبخت این کارا رو فقط باید تو تاریکی کرد ! روز روشن که نمیشه بری وسط باغ ، جلو بابا ننه دختر ، براش قلب بکشی !
_جون کامیار بیا تو جای من بکش !
کامیار_ به به ! تقلب اونم اول عشق و عاشقی !؟ بدبخت تقلبت رو بگیرن دیگه تجدیدی هم نداره ها ! یه ضرب ردی !
_آخه بلد نیستم !
کامیار_ میخواستی اون موقع ها جای درس خوندن بیای از این کارا بکنی . که حالا دنبال تقلب و این چیزا نباشی !
_ جون سامان یه دونه برام بکش !
کامیار_ بده به من اون چاقو رو بدبخت خره الاغ گاو نفهم ! برو کنار ببینم !
" چاقو رو ازم گرفت و گفت "
_ اگه یه دفعه فردا خانم معلم گفت بیا جلو روی خودم بکش چه غلطی می کنی ؟ گیریم این دفعه من برات کشیدم !
_بابا آخه من اصلاً تو این خطها نیستم ! خودم که نیستم هیچی ، بابامم نبوده !
کامیار _ بابای تو تو این خط ها نبوده !؟ پس بیا از دو تا از این درختا بریم بالا تا بهت نشون بدم !
_غلط کردی ! اصلاً بابام تو این برنامه ها نیس ! گاهی وقتا مثلا سر شا م یا ناهار نشستیم می خواد منو نصیحت کنه از پاکی دوران جوانی خودش برام میگه و مامانم هم تصدیق می کنه !
کامیار _ همون فقط مامانت باید تصدیق کنه ! اتفاقا چند وقت پیش بالای یه درخت دو تا قلب پیدا کردم که مهر و امضای بابای تو پاش بود ! عجیب اینکه قلبا رو هم وارونه کشیده بود ! حالا نمیدونم موقع کشیدن به درخت آویزونش کرده بودن یا خودش انحرافی چیزی داشته !
_اه ..... این چرت و پرتا چیه که میگی ؟! دو تا قلب بکش کار رو توم کن ، دیگه !
کامیار _ مگه به این شلی هاس ؟!
_خیلی خب ! شل که نیس هیچی ، خیلیم سخته ! حالا میکشی ؟!
کامیار _ اول بگو ببینم چه نوع قلبی میخوای؟
_از همین قلبا دیگه ! دو تا بکش بره پی کارش دیگه !
کامیار _ اولا که اگه این قلبا رو بکشی دیگه نمیره پی کارش ! تازه اول شه ! یعنی به محض اینکه دست صاحب قلب دوم رو بگیری و بیاری اینجا و قلبا رو بهش نشون بدی ، تازه بدبختی ت شروع میشه ! این یه سند محضری یه ! دیگه نمیشه زد زیرش چون به ثبت رسیده ! دیگه باید کار و زندگی ت رو بذاری کنار و برسی به این دو تا قلب که خشک نشن ! آب به موقع کود به موقع ، وجین به موقع ، هرس به موقع ! باید صبح به صبح بیای و رگه های منتهی به قلب رو خوب پاک کنی و توشو سمباده بزنی که یه وقت رگ بسته نشه و عشق سنکوپ نکنه ! باید مرتب آمپر خونش رو چک کنی که کم نباشه ! اگه یه دفعه دیدی خونش کمه زود باید از تو جیگرت خون بریزی توش که یه دفعه قالبا گیریپاج نکنه ! فشار خون ، ساعت به ساعت ! میزان قند خون نیم ساعت به نیم ساعت ! میزان ضربان قلب دقیقه به دقیقه ! شمارش تعداد گلبول قرمز ، ثانیه به ثانیه !
_ بده به من اون چاقو رو ! اصلاً نمیخواد بکشی !
کامیار _ تقصیر منه که دارم راهنمایی ت میکنم !
_من فقط میخوام دو تا قلب بکشم ! خودتو بگو که چه جوری به این همه قلب میرسی !؟
کامیار _ من تموم قلبایی رو که کشیدم ، کنترات دادم به بیمارستان که خودشون کاراشو بکنن !
_بابا بکش بریم ! ساعت ۱ بعد از نصفه شبه !
کامیار _ خب حالا چه قلبی میخوای ؟
_مگه چند نوع قلب داریم ؟!
کامیار _ خیلی ! قلب با دیواره نازک ! قلب با دیواره کلفت ا قلب با دریچه میترال گشاد ! قلب با دریچه میترال تنگ ! قلب چروکیده ! قلب صاف و اطو خورده ! قلب چاک چاک ! قلب سالم !
پسر کجای کاری ؟! هر کدوم از اینا نشون دهنده یه نوع عشقه ! قلب سنگدل داریم با عشق خاموش شده ! قلب نازک با عشق بی دوام .
اصلاً تو نوع عشقت رو بگو ، من خودم اتوماتیک برات میکشم !
عشق آتشین میخوای یا عشق به خاکستر نشسته ؟! عشق تند میخوای یا عشق آروم ؟! عشق خونین میخوای یا عشق ملایم ؟
_بابا دیر شد !
کامیار _من که منتظر توام ! بگو بکشم دیگه !
_دو تا قلب بکش که مبلغ عشق باشه ، همین !
کامیار _ قلب تبلیغاتی میخوای ؟! بگیر برادر این چاقو رو ! من کار تبلیغاتی نمیکنم . سفارشات رو ببر جای دیگه بده !
" اومدم یه چیزی بهش بگم که یه مرتبه از ته باغ ، از خونه گندم اینا سر و صدا بلند شد !
دو تایی یه خرده گوش دادیم که کامیار گفت "
_ دارن تئاتر اقتصادی فرهنگی اجتماعی سیاسی بازی می کنن یا دعواس ؟!
_انگار دعواس !
کامیار_ خونه عمه اینا از این خبرا نبود که ! بیا بریم ببینیم چی شده .
_من نمیام ! زشته ! توام نرو . به ما چه مربوطه ! حتما یه اختلاف خانوادگیه !
کامیار_ تو این باغ هر اتفاقی بیفته به من مربوطه ، تو می خوای نیای نیا ! من که رفتم .
_اه ...! صبر کن اومدم !
" دو تایی از لای درختا ، آروم آروم رفتیم طرف خونه گندم اینا و تا رسیدیم که صدای شیکستن یه شیشه بلند شد و پشت سرش یه شیشه دیگه !
دو تایی رفتیم پشت شمشادای جلوی خونه شون قایم شدیم که صدای گندم بلند شد !"
_ دزدا ! دروغگوها ! چطور دلتون اومد ؟! چرا ؟! چرا ؟! چرا ؟!
" اینا رو می گفت و جیغ می کشید و گریه می کرد ! همچین نعره می کشید و حرف می زد که ما یه آن فکر کردیم که خونه شون دزد اومده !"
گندم _ چرا اینکار رو کردین ؟! چرا ؟!
" گندم اینا رو با گریه و داد و جیغ میگفت و عمه و شوهر عمه ام هم هی آروم قربون صدقه اش می رفتن !"
گندم _ حالا من چیکار کنم ؟! تکلیف من چیه ؟! دزدا !!
" من و کامیار یه نگاهی بهم کردیم که یه دفعه شیشه پنجره شکست و یه صندلی از تو خونه افتاد بیرون !"
کامیار_ تو که می خواستی قلب بکشی ، خب خبر مرگت یه خرده زودتر اقدام می کردی که این دختره رو اینقدر نچزونی !
_حالا وقتی شوخی یه ؟! بذار ببینم سر چی اینطوری دعواشون شده !
کامیار_ این هر چی هس یه دعوای معمولی نیس ! میگم بیا بریم تو !
_آخه یعنی درسته ما دخالت کنیم ؟!
کامیار_ یعنی همینجوری همین گوشهً بشینیم ؟
_نمی دونم !
" یه لحظه صداها قطع شد و یه دفعه صدای شیون و گریه و زاری عمه م و شوهر عمه م بلند شد و بازم صدای شکستن لیوان و بشقاب و این چیزا اومد ."
کامیار_
تو نمیای نیا ! منکه رفتم تو !
" اینو گفت و پرید و از رو شمشادا ردّ شد و رفت پشت در خونه گندم اینا و شروع کرد به در زدن و عمه و شوهر عمه م رو صدا کردن !"
کامیار_ عمه ! آقای منوچهری ! گندم !
" کامیار بلند بلند صداشون می کرد و محکم میکوبید به در که یه دفعه صدای آقای منوچهری بلند شد !"
_کامیار ! بیا تو ! کمک ! کمک !
" تا کامیار صدای آقای منوچهری رو شنید دیگه معطل نکرد و از اون طرف از پنجرهای که شکسته بود پرید تو خونه و منم دنبالش ! تا رسیدیم تو خونه دیدیم تموم اسباب و اثاثیه خونه شکسته و درب و داغون شده و عمه م یه گوشهً غش کرده و افتاده ! دوییدم طرف آشپزخونه که سر و صدای گندم و آقای منوچهری از اونجا می اومد . تا رسیدم دیدم آقای منوچهری با گندم گلاویز شده ! یعنی آقای منوچهری چاقوی آشپزخونه رو ورداشته و انگار می خواد گندم رو بکشه و گندم دستای آقای منوچهری رو گرفته و داره از خودش دفاع میکنه ! یه آن هر دومون خشک مون زد که با فریاد آقای منوچهری یه تکون خوردیم !
آقای منوچری _ چرا واستادین ؟! بیاین کمک دیگه !
" اینو که گفت دو تایی پریدیم طرفشون ! کامیار رفت طرف آقای منوچهری و منم رفتم طرف گندم که کامیار به حالت فریاد گفت "
_ بیایم کمک دختره رو با چاقو بکشی ؟!
" آقای منوچهری که هم داشت گریه می کرد و هم فریاد می کشید گفت "
_ داره خودشو می کشه !! داره خودشو می کشه !!
" یه آن تازه ما متوجه شدیم که چاقو دست گندمه ! اما دیگه دیر شده بود چون کامیار دستای آقای منوچهری رو از دستای گندم جدا کرده بود و منم حواسم به آقای منوچهری بود ! فقط خدا رحم کرد که من و کامیار هر دو با هم در یک لحظه پریدیم طرف گندم که چاقو رو برده بود بالا و داشت می آورد پایین طرف
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شکمش ! دقیقا در لحظه ای دستای ما رسید به گندم که چاقو اومد پایین و لبه ش گرفت به بازوی من !
یه دفعه خون مثل فواره پاشید رو هوا !"
کامیار_ کشتی سامان رو بی انصاف !
" اینو که گفت چاقو رو از تو دستای گندم کشید بیرون و اومد طرف من ."
کامیار_ کجات خورده ؟!!
_ مواظب اون باش !!
کامیار_ میگم کجات خورده ؟!
_بازومه ! چیزی نیس !
" برگشتم و به گندم که مات شده بود به بازوی من نگاه کردم ! از بازوم همینجوری داشت خون میرفت ! اونم دستاشو گرفته بود جلو دهنش و فقط به بازوی من نگاه میکرد !
کامیار پرید و یه دستمال ورداشت و پیچید دور بازوی من و محکم گره زد و بعد برگشت طرف آقای منوچهری و گندم و با فریاد گفت "
_ این چه بساطی که درست کردین ؟!
" آقای منوچهری دستش رو گذاشت رو قلبش و نشست رو صندلی و تا اومد حرف بزنه که گندم از تو آشپزخونه فرار کرد بیرون !"
" آقای منوچهری هم که اینو دید با حالت نیمه غش فقط گفت "
_بگیرینش ! نذارین بره ! می خواد یه بالایی سر خودش بیاره ! بگیرینش !!
" اینو که گفت دوییدم دنبال گندم ! یه دستم به بازوم بود و می دویدم دنبالش ! کامیارم دنبال من میدونید ! تا رسیدیم بهم ، بازم رو گرفت و گفت "
_ بیا بریم بیمارستان !
_گندم ! گندم ! بریم دنبال گندم !
کامیار_ ولش کن بابا ! پدر سگ چاقو کش رو ! الان باید به این زخم برسیم !
_نه ! تو بیا کاری نباشه !
کامیار_ خونریزی داره الاغ !
_ چیزی نیس ! بیا بهت میگم !
" دو تایی زدیم از خونه بیرون . تا رفتیم تو باغ ، دیدیم همه اهل خونه ها با لباس خواب دارن میان طرف خونه گندم اینا. تا ما رو دیدن ، یعنی وضع منو با اون لباس خونی و بازوی بسته دیدن یه جیغ کشیدن !
کامیار که زیر بغل منو گرفته بود و دو تایی داشتیم می دویدیم ، تا اونا رو دید نتونست خودشو نگاه داره و گفت :
_ وای خدای مهربون ! چقدر آدم با لباس خواب ! چه صحنه هیجان انگیزی !! حیف که وقت ندارم وگرنه .....
" خنده ام گرفته بود از حرفاش !"
_حالام ول نمیکنی !؟ بدو !
کامیار_ وقت رو که تلف نکردم ! در حال دویدن گفتم ! حیف بود سر راه یه نگاهی هم به اینا نکنم !
" دو تایی همون طوری که می دوییدیم زدیم زیر خنده که یه دفعه از یه طرف دیگه باغ چشم مادرم افتاد به من و تا دید لباسم خونی یه غش کرد !"
کامیار_ چه حادثه شومی !؟ فقط سه تا مجروح داشتیم تا حالا !
_ بدو کامیار ! کجا رفت گندم ؟
کامیار_ اوناهاش ! داره میره از باغ بیرون .
_ تو بدو ماشینو بیار .
" کامیار رفت طرف گاراژ و منم از در باغ رفتم بیرون و دویدم دنبال گندم ! وسط خیابون رسیدم بهش و مچ دستش رو گرفتم و کشیدم !"
_واستا ببینم !
گندم _ ولم کن !
_میگم واستا !
" تا خواست دستشو از دستم در بیاره ، مچ دستش رو فشار دادم .که از درد جیغ کشید و نشست رو زمین !"
_چرا همچین میکنی دختر !! این چه دیوونه بازیه ؟!!
" گندم که داشت گریه میکرد آروم گفت "
_ولم کن سامان ! بذار برم !
_آخه چرا ؟! کجا بری ؟!
گندم _ نمیدونم ! تو فقط بذار برم ! خواهش می کنم سامان !
_ یعنی چی ؟!! آخه چی شده ؟!!
گندم _ فقط بذار برم .
_ چرا آبروریزی می کنی ؟! پاشو ببینم !
" بلند شد واستاد و یه نگاهی تو چشمام کرد و بعد یه نگاهی به بازوم کرد و دوباره زد زیر گریه . تو همین موقع کامیارم با ماشینش رسید و جلومون ترمز کرد و اومد پایین و گفت "
_ دختر دیوونه ببین چه بالایی سر این بچه آوردی !!
_ ولش کن کامیار !
کامیار _ سوار شین ببینم !
گندم _ من نمیام !
کامیار _ میگم سوار شو دختر ! الان زخم این بچه ناسور میشه !
" در عقب ماشین رو وا کرد و گندم رو نشوندیم تو ماشین و کامیار پرید پشت فرمون و منم اون طرف سوار شدم که مش صفر رسید بهمون و گفت "
_ چی شده آقا ؟! کجا میرین ؟!!
کامیار _ مش صفر این دفعه واقعا داریم میریم که کمک کنیم ! خداحافظ !
" اینو که گفت و با سرعت حرکت کرد . ده دقیقه بعد ، جلو بیمارستان زد رو ترمز و پیاده شد . منم از اون ور پیاده شدم و در عقب ماشین رو واکردم و دست گندم رو گرفتم و خواستم پیاده اش کنم که گفت "
_ ولم کن سامان ! شما برین ، من همینجا هستم .
_نمی شه ! توام باید بیای .
کامیر _ با زبون خوش بیا پایین ! اگه یه مو از سر این بچه کم بشه ، من میدونم و شماها ! بیا پایین بهت میگم !
" خلاصه سه تایی راه افتادیم طرف اورژانس بیمارستان و رفتیم تو . تا یه پرستار چشمش به لباس من افتاد دویید جلو و منو برد تو بخش جراحی و پانسمان و دکتر خبر کرد . تا دکتر برسه ، پرستار با کمک کامیار لباس منو در آوردن که پرستار گفت "
_ چی شده این ؟!!
_کامیار _ هیچی بابا ! بازی می کردیم ، سر اسباب بعضی رفت تو بازوی این !
پرستار _ بازی ؟! این وقت شب ؟!!
کامیار _ بازی وقت و بی وقت نداره که ! آدم بازیش که گرفت باید بازی کنه !
" پرستار خنده ای کرد و شروع کرد به شستن بازوم . کامیار یه نگاهی به من کرد و یه دستی به موهام کشید و گفت "
_ درد داره ؟
_نه .
کامیار _ بمیرم برات که چقدر خره مظلومی !
" بعد یه سقلمه زد به گندم که پهلوی ما واستاده بود و داشت به من نگاه می کرد و گفت "
_ بازوی بچه قلوه کن شد ! می بینی ؟!!
" گندم دوباره زد زیر گریه ، به کامیار اشاره کردم که کاریش نداشته باشه . تو همین موقع دکتر اومد و سلام کرد و ماهام جوابش رو دادیم و یه نگاهی به زخم من کرد و گفت "
_ پرستار گفت بازی می کردین ، سر اسباب بازی رفته رو بازوی آقا ! درسته ؟!!
کامیار _ اره دکتر جون ، سرش واموندهٔ خیلی تیز بود !
" دکتر خنده ای کرد و گفت "
_ حتما اسباب بازی خطرناکی بوده !
کامیار _ بله !
دکتر _ حالا اسباب بازی چی بوده ؟
کامیار _کارد آشپزخونه .
دکتر _ کی باهاش بازی می کرده ؟
کامیار _ یه لات چاقو کش بی تجربه تازه کار !
دکتر _ امان از این تازه کارا !!
کامیار _ که هر چی می کشیم از دست اینا می کشیم ! دکتر جون کارت رو بکن ! بچه از دست رفت !
دکتر _ نگران نباشین . چیز مهمی نیس .
کامیار _ می خوام جاش رو بازوش نمونه دکتر جون !
دکتر _ نمیمونه ، عمقی فرو رفته خود زخم کوچیکه .
" کامیار برگشت و یه نگاهی به گندم کرد و گفت "
_ پس دکتر جون انگار خدا رحم کرده ! اگه این زخم طرف سینه بود !!
دکتر_ اه بود دیگه کاری از دست کسی بر نمی اومد !
کامیار _توف به گور پدر هر چی چاقو کش ناشی یه !
" خلاصه دکتر شروع کرد به بخیه زدن بازوم و وقتی تموم شد پانسمان کرد و برام نسخه نوشت و داد دست کامیار و رفت . اومدم از تخت بیام پایین که نذاشت و گفت "
_ یه دقیقه صبر کن من این دستورالعمل داروها رو از این خانم پرستار بگیرم و بیام .
_ دستورش رو که دکتر تو نسخه نوشته حتما !
کامیار _ باشه ، یه بار دیگه بپرسم ضرر نداره که !
_خب برو از خود دکتر بپرس !
کامیار _ دکتر سرش شلوغ ، مزاحمش نشم بهتره ، همین خانم پرستار میگه میره پی کارش دیگه ! تو یه دقیقه بخواب تا من برگردم .
" داشت اینا رو می گفت که همون خانم پرستار اومد طرف ما و تا رسید گفت "
_ شکر خدا بخیر گذشت .
کامیار _اره الٔحمد الله خدا خیلی بهش رحم کرد . ببخشین خانم پرستار ، این نسخه رو کجا باید بپیچم ؟
پرستار _ هر داروخانه که باشه .
کامیار _ آخه ما تو این محله غریبیم . نمیشه شما یه تک پا لطف کنین و بیاین دواخونه رو نشون بدین ؟
پرستار _آخه من الان شیفتم !
کامیار _ خب ماها صبر می کنیم هر وقت شیفتتون تموم شد تشریف بیارین .
پرستار_ پس مریض تون چی میشه؟!
کامیار _ گور بابای مریض مونم کرده ، فعلا که حالش خوبه !
" خنده ام گرفت ، خانم پرستار خندید و گفت "
_آخه شیفت من ساعت نه صبح تموم میشه !
کامیار _ خب بشه ! دیگه چیزی به صبح نمونده که ! الان ساعت ۲ بعد از نصفه شبه ، تا چشم بهم بزنیم شده ساعت ۹ صبح ! این یه خرده رو هم صبر می کنیم ، چه عیبی داره ؟
" اومدم یه چیزی بهش بگم و از جام بلند بشم که به زور منو خوابند رو تخت و گفت "
_ بخواب ! تو مجروحی مثلا !
_ بذار بریم خونه آخه !
کامیار _ میدونی چقدر خون ازت رفته ؟! بخواب بذار مغز استخونت حداقل نیم لیتر خون تولید کنه بچه !
_مغز استخون من تولید کنه یا مال تو ؟
کامیار _ ببخشین خانو پرستار ، این بچه جراحتش عفونی شده داره هذیون میگه ! میدونین ، حالا که فکر می کنم می بینم یه نفر باید تا چند وقت از این مجروح پرستاری کنه ! چه کسی هم بهتر از شما !!؟ اجازه میدین آدرس بدم خدمت تون ، تشریف بیارین منزل و زیر بال و پر ما رو بگیرین ؟
" تو همین موقع نگهبان بیمارستان اومد تو قسمت ارژانس و بلند گفت "
_ببخشین آقا ، این بنز جدیده مال شماس ؟
کامیار _با اجازتون . امری بود ؟
نگهبان _ لطفا تشریف بیارین جابجاش کنین . ماشین میخواد از تو پارک بیاد بیرون.
" تا اینو گفت ، از جام بلند شدم و گفتم .
_برو حساب بیمارستان رو بکن بریم خونه دیر شد !
"مجبوری رفت طرف صندوق و منم از پرستار که می خندید تشکر کردم و با گندم راه افتادیم طرف در که یه خرده بعدم کامیار اومد و سه تایی از بیمارستان رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . یه خرده که رفتیم به گندم گفتم "
_ چی بود جریان ؟!
کامیار _ چیزی نبوده ! یه دعوای ساده خونوادگی بود که منجر به یه قتل و یه نقص عضو شد !
_بذار ببینم چی شده کامیار !
" گندم سرش رو برگردوند طرف شیشه و یه خرده بیرون رو نگاه کرد و بعد گفت "
_ سیگار دارین ؟
" من و کامیار یه دفعه برگشتیم طرفش !
کامیار _ سیگار نداریم اما منقل با ذغال خوب موجوده ، بیارم خدمت تون ؟!
" یه خرده ساکت شد و بعد گفت "
_ طرف خونه نرین ! من دیگه اونجا نمیام !
_آخه برای چی ؟!
" بازم هیچی نگفت . کامیار بهم اشاره کرد که ولش کنم . منم دیگه چیزی نگفتم .
چند دقیقه بعد رسیدیم جلو در باغ و واستادیم که یه دفعه گفت :
_حمّال مگه بهت نگفتم اینجا نیا !
" من و کامیار شوکه شدیم ! تا حالا سابقه نداشت گندم با کسی اینطوری حرف بزنه ! اصلاً شخصیت گندم اینطوری نبود !"
کامیار _ به من میگی حمّال ؟!
گندم _ به جفت تون میگم !
کامیار _ تو غلط میکنی ! برو پایین ببینم ! مرده شور تو و اون ننه بابات رو ببرن با این بچه تربیت کردن شون !
" تا اینو گفت گندم در ماشین رو واا کرد و پیاده شد . منم پیاده شدم ، تا خواست بره اون طرف خیابون ، رسیدم بهش و دستش رو گرفتم و گفتم "
_ این چه طرز حرف زدنه گندم ؟! از تو بعیده !
گندم _ توام برو بمیر !
" یه نگاهی بهش کردم و گفتم "
_ تو همون گندمی ؟!!
گندم _ من هیچ کس نیستم ! میفهمی ؟!
" به زور میخواست دستش رو از تو دستم در بیاره !"
گندم _ ولم کن ! میگم ولم کن !!
_ولت کنم کجا بری ؟!
گندم _ به تو مربوط نیس !
_داری عصبانی م می کنی ها !
گندم _ عصبانی شی چه غلطی می کنی ؟!
_ تو چرا اینطوری شدی ؟!
گندم _ به تو چه ؟
_ بیا بریم خونه ! زشته آبرو جلو همسایه ها برامون نذاشتی تو !
گندم _ من اصلاً آبرو ندارم !
_ یه بار دیگه این مزخرفا از دهنت در بیاد ، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ! فهمیدی ؟!
گندم_ گم شو کثافت !
" تا اینو گفت همچین بازوش رو فشار دادم که جیغ کشید و نشست رو زمین !
"یه لحظه به خودم اومدم و بهش گفتم "
_بلند شو بریم تو ! اگه مشکلی برات پیش اومده با زبون خوش بگو تا یه فکری براش بکنیم ! پاشو بریم !
" بلند شد و همونجور که با دست دیگه ش بازوش رو گرفته بود گفت "
_ احمق دستم شکست !
_تقصیر خودته ! بیا بریم تو .
گندم _ اگه نذاری برم جیغ میکشم !
_داری دیگه از شور بدرش میکنی ! بیا بریم .
" اینو گفتم و دستش رو کشیدم که ببرم خونه که شروع کرد به جیغ کشیدن و کمک خواستن ! منم یه سیلی محکم زدم تو صورتش ! کامیارم از ماشین پرید پایین ! اصلاً مونده بودیم این گندم که هیچ وقت کوچکترین حرف زدی از دهنش بیرون نمی اومد چرا اینطوری شده !
کامیار یه اشاره بهم کرد که جلو خودمو بگیرم . اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم چیکار کردم ! اصلاً دست خودم نبود ! از دست خودم عصبانی بودم .
برگشتم به گندم که صورتش رو تو دستاش گرفته بود و آروم گریه میکرد ، نگاه کردم ، از خودم بدم اومد.
کامیار دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من ، تکیم رو دادم به ماشین و چشمامو بستم . نمیدونم چقدر به همون حالت موندم که کامیار بازوم رو گرفت . چشمامو واکردم ، بهم اشاره کرد که برم طرف گندم .
برگشتم و خونه های روبرو رو نگاه کردم . یکی دو تا پنجره وا شده بود و چند تا از همسایه ها داشتن ماها رو نگاه می کردن . سیگارم رو انداختم زمین و رفتم طرف گندم که همونجوری واستاده بود . آروم نازش کردم . یدفعه صورتش رو برگردوند طرف من ، اونقدر تو چشماش کینه و نفرت بود که یه آن جا خوردم !"
گندم _ چیه ؟ بازم میخوای بزنی ؟! بیا بزن !
_ معذرت میخوام گندم . دست خودم نبود !
" اشک هاشو پاک کرد . اومد یه.
چیزی بهم بگه که یه دفعه چشمش افتادب بازوم که پانسمان شده بود . حرفش رو خورد و حالت صورتش عوض شد ! دیگه از اون نفرت و کینه یه خرده پیش تو صورتش خبری نبود ! دستش رو گرفتم و گفتم "
_اگه دلت نمیخواد بریم خونه ، خب نمیریم . بگو کجا می خوای بریم .
گندم _ برام فرقی نمیکنه .
_پس سوار ماشین شو .
" در ماشین رو براش وا کردم ، نشست تو و منم رفتم جلو نشستم ."
کامیار _ من برم یه سر خونه بزنم و بیام . جایی نرین ها !!
" ده دقیقه بعد برگشت و موبایل منو بهم داد و نشست پشت فرمون و گفت "
_ کجا دلت میخواد بریم گندم ؟
" یه نگاهی بهش کردم . قیافه اش خیلی عوض شده بود ! اشاره بهش کردم که سرش رو برام تکون داد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد . پیچید تو کوچه پس کوچه و بعدش یه گوشهً واستاد و برگشت طرف گندم و گفت "
_ اینو کی بتو گفته ؟
" گندم سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت "
_ چی شده کامیار ؟! چی رو کی به گندم گفته ؟!!
کامیار _ یه کثافت اشغالی به گندم گفته که بچه عمه اینا نیس !
_یعنی چی بچه عمه اینا نیس !؟
" کامیار یه نگاه چپ چپ به من کرد که تازه متوجه منظورش شدم و برگشتم و گندم رو نگاه کردم . همونجور تو چشمای من نگاه کرد و گولهٔ گولهٔ اشک از چشماش اومد پایین ! بی صدا اشک از چشماش می اومد پایین ! حتی یه مژه هم نمیزد فقط تند تند قطره های اشک بود که از چشماش می ریخت رو صورتش ! داشتم دق می کردم !"
_ یعنی چی این حرفا ؟!! این مسخره بازیا چیه ؟! کدوم کثافتی یه همچین حرفی زده !؟ تو چرا باور کردی ؟! چقدر ساده ای تو ! اینا همش دروغه ! کی اینا رو به تو گفته ؟! برگر خونه ببینم کامیار ! این دری وریا چیه دیگه !
" تا اینا رو گفتم گندم آروم دستش رو برد زیر بلوزش و یه کاغذ زرد و کهنه رو در آورد و گرفت جلو من ! چشمم تو چشماش بود اما دستم رفت طرف کاغذ ! ازش گرفتم اما هنوز داشتم به چشماش که یه برق عجیب و غریب توش پیدا شده بود نگاه می کردم ! یه حالت عجیبی پیدا کرده بود ! یه حالت ترسناک .
کامیار کاغذ رو از دستم گرفت و از ماشین پیاده شد و رفت جلوی چراغای ماشین و وازش کرد . منم پیاده شدم و رفتم پیشش .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
تو کاغذ نوشته شده بود " اینجانت قدرت .... فرزند خود ، عزت را واگذار کردم . سربرستی نامبرده از این به بعد با خانواده ... است و اینجانب هیچگونه حقی نسبت به این بچه ندارم ."
" بعدش نوشته بود امضا و اثر انگشت !"
سرمو از رو کاغذ بلند کردم و به کامیار که داشت از تو پاکت سیگارش ، دو تا سیگار در می آورد نگاه کردم و گفتم "
_ این یعنی چی ؟!! اینکه دلیل ....
" نذاشت حرفم رو تموم کنم و سیگار رو روشن کرد داد دست من و گفت "
_ شلوغش نکن سامان !
_ این حرفا که درست نیس کامیار !؟ مگه نه ؟!
" فندکش رو زد و سیگار خودشم روشن کرد و یه پک محکم زد و دودش رو تو سینه نگاه داشت . دلم می خواست همین الان با منطق همیشگی ش ثابت کنه که همه این حرفا دروغه ! دلم می خواست با اون آرامش اطمینان بخشش بهم نشون بده که اینا همه ش دروغه ! دلم میخواست همین الان شوخی رو شروع کنه و همه مونو بخندونه و بهمون بگه که همه این حرفا دروغه ! اما فقط جلو ماشین واستاده بود و سیگارش رو میکشید ! وقتی دید دارم نگاهش میکنم گفت "
_ سیگارت رو بکش ! واسه سرطان خوبه !
" یه آن احساس کردم بازوم درد می کنه ! تا الان متوجه دردش نشده بودم . خواستم برم یه گوشهً بشینم که آروم بهم گفت "
_ مواظب رفتارت باش سامان ! گندم داره نگاه مون میکنه ! عکس العمل بدی نشون ندی !
_کامیار ! یعنی اینا همه درسته ؟!
کامیار _ نمیدونم اما وقتی یه خرده پیش رفتم خونه ، عمه و آقای منوچهری خیلی ترسیده بودن !
_ خب یعنی چی ؟!
کامیار _ یعنی اینکه یه چیزایی حتما هس !
_ یعنی گندم دختر اونا نیس ؟!!
کامیار _ مگه برای تو فرقی میکنه ؟
_نه !
" برگشت تو ماشین رو نگاه کرد و گفت "
_ اما برای اون طفل معصوم خیلی فرق میکنه ! بیخود نیس که یه دفعه داغون شده !
_ حالا باید چیکار کنیم ؟!
کامیار _ هیچی ! خیلی کارا هس که فقط زمان انجامش میده ! فعلا بیا بریم پیشش . اون الان خیلی به کمک احتیاج داره !
_ به کمک ما ؟!
کامیار _ نه به کمک خدا ! بیا بریم تو .
" سیگارامونو انداختیم دور و رفتیم تو ماشین . گندم فقط به دهن ما نگاه می کرد ! یه خرده سکوت کردیم و کامیار گفت "
_ ببین گندم جون ، این یه ورقه کاغذ چیزی رو نشون نمیده .....
گندم _ خودشون گفتن !
_ خود کیا گفتن ؟!!
گندم _ مامانم و .....!
" یه دفعه حرفش رو خورد و گفت "
_ اونا !
کامیار _ اونا کی ن ؟
گندم _ همون دو تا !
_ کدوم دو تا ؟!
گندم _ دیگه نمیتونم بگم مامان با بابام ! چون اونا پدر و مادر من نیستن ! " من و کامیار یه نگاهی به همدیگه کردیم که کامیار گفت "
_ یعنی اونا صدات کردن و بهت گفتن که تو بچه ما نیستی و بعدشم این رو دادن دستت ؟!
" یه دفعه زد زیر گریه ! همچین گریه میکرد که تموم بدن ماها می لرزید ! یه گریه ای که آدم فکر نمی کرد اصلاً تمومی داشته باشه . اما یه دفعه قطع شد ! اصلاً حالت طبیعی نداشت ! شروع کرد اشک هاشو پاک کردن و خندیدن ، گفت "
_ بچه ها ببخشین اگه حرف بدی بهتون زدم ! اصلاً دست خودم نیس ! نمیدونم چه جوری براتون بگم ! مثل اینکه رو هوام . انگار از یه جای بلند ولم کردن پایین ! نمیدونم چی باید بگم ! نمیدونم چیکار باید بکنم ! شماها کمکم میکنید ، مگه نه ؟! هر چند که پسر دایی هام نیستین اما بالاخره یه موقع که با همدیگه هم بازی بودیم ! مگه نه ؟! این همه سال با هم بودیم دیگه ! وسطی بازی می کردیم ! استخر می رفتیم ! با هم گرگم به هوا بازی می کردیم ! یادتونه که ؟! آره ؟! آره ؟! امروز صبح یادته سامان ؟! اومده بودی پشت پنجره اتاقم ! داشتی نگام می کردی ؟! یادته ؟
" یه دفعه جیغ کشید و گفت "
_ یادته کثافت یا نه ؟!!
" از همون صندلی جلو که نشسته بودم دستش رو گرفتم و گفتم "
_ معلومه که یادمه ! این حرفا....
گندم _ امشبم یادته ؟!! دو تایی داشتیم حرف می زدیم ؟! آره ؟! آره ؟!
_ اونم یادمه ! چرا باید یادم نباشه ؟! آخرشم بهم گفتی شیر برنج شل !
گندم _ غلط کردم ! غلط کردم ! دیگه نمیگم ! دیگه نمیگم !
" داشت مثل بید می لرزید ! نفساش به شمارش افتاده بود ! اصلاً صدا درست از گلوش در نمی اومد ! دست منو وسط دستاش محکم گرفته بود و ول نمی کرد ! همچین دستش می لرزید که اصلاً نمی تونستم نگاه ش دارم ! بریده بریده حرف میزد و رنگش شده بود مثل گچ دیوار ! انگار یه روح دیده باشه داشت از ترس سکته میکرد !
_ چیزی نیس گندم ! طوری نشده به خدا! الان ما میریم .....
گندم _ نه ! نرین ! تورو خدا ! من هیچ جایی رو ندارم برم ! کجا برم ؟! چیکار کنم ؟ تورو خدا تنهام نذارین !
_ گندم ! گندم !!
" یه دفعه کامیار سرم داد کشید و گفت "
_ بلند شو برو پیشش دیگه الاغ !
" بعدشم از ماشین پیاده شد و در ماشین رو محکم کوبید بهم ! منم از لای صندلی پریدم و رفتم عقب !"


***


فصل دوم


" چند دقیقه بعد کامیار در ماشین رو واا کرد و گفت "
_ خیلی خب ! باشه دیگه ! چه خبره بابا ؟! گفتم یه خرده دلداریش بده !
" دیگه گندم نسبتا آروم شده بود . تا کامیار سوار ماشین شد گفت "
_ آروم شدی دختر عمه جون ؟
گندم _ منکه دختر عمه شماها نیستم !
کامیار _ این حرفا چیه ؟ ناسلامتی ماها آدمیم ! اینکه نمیشه یه دفعه یه تیکه کاغذ بدن دست آدم و بعدش همه چی باطل بشه و یه عده ، یه مرتبه با هم غریبه و نا محرم بشن ! بابا این کاغذا رو ما خودمون درست کردیم ! این قوانین و قأعده ها رو خودمون ساختیم ! قرار نیس که همین کاغذا که درست شده دست خودمونه پدر خودمون رو در بیرن ! ماها به خدا همه مون یکی هستیم ! ریشه همه مون از یه جاس ! فقط تو بازی روزگار ، وقتی یارکشی میکردیم ، هر کدوم افتادیم تو یه دسته ! بازی که تموم بشه دوباره همه مون میشیم یکی ! بازیای خودمون که یادت هس ؟ وقتی یارکشی میک ردیم ، هر کدوم می رفتیم تو یه دسته ! با هم رقابت می کردیم ، همدیگرو می زدیم ، با همدیگه بد می شدیم اما بازی که تموم می شد ، دسته ها بهم میخورد و دوباره همه با هم خوب می شدیم و دوباره می شدیم پسر دایی ، پسر عمو و دختر عمه همدیگه ! اگه قرار باشه که یه برگ کاغذ یه دفعه این طوری همه چیز رو خراب کنه که دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه ! اگه مثلا فردا پس فردا از تو صندوقچه بابای من ، یه تیکه کاغذ پیدا بشه و معلوم بشه که مثلا من مسلمون نبودم و یه دین دیگه داشتم ، باید شماها بریزین سر من و تیکه تیکه م کنین ؟! اگه پس فردا مامانم بقچه اش رو وا کنه و یه بنچاق دربیاره و به من بگه که مثلا جای آقا بزرگه ، استالین بابا بزرگ من بوده و تو شلوغ پلوغی انقلاب روسیه ، منو آوردن ایران ، دیگه من میشم یه روس کمونیست ؟! اگه یه هفته دیگه عمه بزرگه منو صدا کنه یه گوشهً و بگه عمه جون بگیر ، این شجره نامه مال توی ، منم ببینم راست میگه و اسم و فامیل و مشخصات من خورده تو یه ورق پاره پوره و نشون میده که من یکی از نوادگان اتیلام ، باید بگیرن منو اعدام کنن ؟
گندم _ اگه یه همچین چیزی بشه ، تو دیگه میتونی بگی یه روس یا یه هون هستی ؟
کامیار _ اما واقع یه روس یا یکی از مردم قبایل هون که نیستم ! یه ایرانیم ! هر کسی همونی که پرورش داده شده ! بذار برات بهتر بگم ! اگه فردا همین فردا دانشمندا بخوان اسم موجودات رو عوض کنن و مثلا به آدما بگن گاو و به گاوا بگن آدم ، ماها همه گاو میشیم و از همون موقع باید شیر مونو بدوشن ؟ تو الان خبر داری که بین ما ایرانیا ، چقدرمون از نوادگان عَرَباییم ؟! خودمونم خبر ندارین ! اون وقتی که عربا حمله کردن به ایران و زنها و دخترای ایرانی رو به اسارت بردن تو عربستان و کنیزشون کردن و ازشون بچه دار شدن و به خاطر آبروریزی ، زدن زیرش و بچه ها رو به امان خدا ول کردن ، اون بچه ها چی شدن ؟! هیچی ! اونام رفتن زن گرفتن و شوهر کردن و بچه دار شدن و بچه هاشونم همین کار رو کردن تا رسیده به امروز ! اگه یکی راه بیفته و تحقیق کنه ، یه دفعه دیدی همین سامان مظلوم ساکت ، از خاندان عبید اله بن زیاده ! پس بگیریم همین الان بکشیمش ! قبل از حمله اعراب به ایران ، همه اجداد ما زرتشتی بودن ، ماها بچه های هموناییم . اما همه مسلمون شدیم ! خب حالا عربا بیان و بگن نخیر شماها هیچکدوم مسلمون نیستین ؟! اینکه نمیشه ! آدما همونن که خودشون میخوان باشن ! باور آدما س که می سازدشون !
" گندم سرشو گرفت تو دستش و یه خرده بعد گفت "
_ بریم بیرون حالت خفگی دارم .
" سه تایی از ماشین اومدیم پایین و رفتیم تو پیاده رو و گندم به یه درخت تکّیه داد و گفت :
_ خواهش می کنم یه سیگار بهم بدین !
" کامیار پاکت سیگارش رو در آورد و گرفت جلوش و یکی ورداشت ، کامیار براش روشن کرد . چند تا پک که زد به سرفه افتاد و سیگار رو انداخت دور و گفت "
_ تا حالا فکر می کردم که سیگار آدم رو آروم می کنه !
کامیار _ چیزی که آدم رو آروم می کنه ، عقل آدمه !
گندم _ شماها اگه جای من بودین چیکار میکردین ؟
کامیار _ نمیدونم اما حداقل سعی می کردم خوب فکر کنم .
گندم _ خوب فکر کردن یعنی چی ؟ یعنی اینکه تموم این اتفاقایی رو که افتاده فراموش کنم و اصلاً بهش فکر نکنم !؟ یعنی انگار نه انگار که چیزی شده ؟
کامیار _ نه ! تو دیگه نمیتونی چیزی رو فراموش کنی ! الان دیگه یه سؤال پیش اومده ! یه سؤال که باید براش یه جواب پیدا کرد ! حرفی که نباید گفته میشده گفته شده ! حالا دیگه اگه خودتم بخوای نمیتونی دنبالش نباشی !
گندم _ پس چیکار باید بکنم ؟!
کامیار _ باید وقتی به جواب رسیدی قبولش کنی ! مثل بعضیا نباشی که وقتی جواب رو فهمیدن و براشون مسلم شد که جواب درسته ، بازم قبولش نمیکنن و دنبال یه جوابی میگردن که باب طبع شون باشه ! حالا مهم نیس که درست باشه یا نه ! براشون مهم اینه که خودشون اونو بپسندن !
گندم _ به من بگین الان رو باید چیکار کنم ؟! من الان نمیدونم چیکار باید کرد !
کامیار _ هیچی ! مگه تو گناهی کردی که باید حتما کاری بکنی ؟! تو فعلا بیشتر از هر چیزی به استراحت و آرامش احتیاج داری !
گندم _ استراحت و آرامش تو کجا ؟!
کامیار_ خونه خودت !
گندم _ اونجا که دیگه خونه من نیس !
کامیار_ اتفاقا تو الان بیشتر از هر کسی تو اون خونه سهم داری ! اگه مساله حقیقت داشته باشه و تو بچه اونا نباشی ، اونا باید جواب خیلی چیزا رو بهت پس بدن ! یه خونواده ازت گرفتن ، باید جاش یه خونواده خیلی بهتری بهت داده باشن و این حق توی . حقتم باید تمام با کمال بگیری !
" یه لحظه به کامیار نگاه کرد و بعد گفت "
_ تو به اینا که میگی ایمان داری ؟! یعنی داری بهم راست میگی ؟!
کامیار_ چرا باید بهت دروغ بگم ؟
گندم _ بهت زیاد اعتماد ندارم !
" برگشت طرف من و تو چشمام نگاه کرد و گفت "
_ سامان ! اینایی که بهم گفت درسته ؟
_آره گندم جون . همه ش درسته .
گندم _ تو ! تو خودت یاد گرفتی رو درخت قلب بکنی ؟
_ نه !
گندم _ چرا ؟!!!
_ چون به این کار اعتقادی نداشتم ! همین امشب ، قبل از دعوای شماها به کامیار گفته بودم که به جای من ، دو تا قلب رو درخت بکّنه !
گندم _ چرا ؟!
_ چون تو ازم خواسته بودی . با اینکه به این کار اعتقادی نداشتم . به خاطر تو از کامیار خواستم که اینکار رو بکنه .
گندم _ میخواستی برای خودم و خودت قلب بکنی ؟
_ من نه ، کامیار قرار بود بکّنه !
گندم _ بالاخره کند ؟
_نه ! می خواست بکّنه که از طرف خونه شما سر و صدا بلند شد .
کامیار_ بابا اینقدر بکّن بکّن نکنین ! الان یکی بشنوه آخه چی فکر میکنه ؟!
" تا کامیار اینو گفت ، گندم خندید و بهم گفت "
_ چون دوستم داشتی می خواستی اینکارو بکنی ؟
_آره .
گندم _الان چی ؟
_الانم برام همون طور ، مثل قبل از این جریان .
گندم _ هیچ فرقی برات نکردم ؟ من دیگه دختر عمه ت نیستم ها !
_ اون وقتشم به چشم یه دختر عمه بهت نگاه نکرده بودم ! من همین امروز صبح بی اختیار کشیده شدم طرف خونه شما ! اونجا اومدنم به خاطر عمه نبود ! به خاطر تو بود ! تو برای من همون دختری ! گندم ! نه عزت یا هر چیز دیگه ای که باشه !
گندم _ چرا عزت نه ؟!
کامیار_ به خاطر اینکه سامان تورو با نام گندم باور کرده نه عزت !
" نگاهم کرد و خندید . یه دفعه چشمش افتاد به بازوم و گفت "
_ بازوت چی شده ؟!
" بعد یه لحظه مکث کرد و یه دفعه صورتش رو گرفت تو دستاش و شروع کرد به گریه کردن . رفتم جلوش و روسریش رو که از سرش افتاده بود درست کردم و بهش گفتم "
_ گریه نکن دیگه ! چیزی نشده که !
سرش رو بلند کرد و گفت "
_ به خدا دست خودم نبود ! اصلاً نفهمیدم چی شد !
_خودتو ناراحت نکن . همه چی درست میشه.
" نازش کردم و اشک هاشو از تو صورتش پاک کردم . یه دفعه دستمو گرفت و ماچ کرد و گفت "
_ بگو بخدا دوستم داری !
_ بخدا دوستت دارم گندم !
" یه دفعه حالش عوض شد ! دوباره مثل نیم ساعت پیش شد ! رنگش پرید و نفس هاش کوتاه کوتاه شد ! دستاش شروع کرد به لرزیدن ! ترس دوباره نشست تو چشماش ! همچین نفس نفس میزد که انگار یه کیلومتر راه رو دوییده ! دستاشو گرفتم تو دستام اما آروم نمیشد ."
_ گندم ! گندم ! آروم باش !
گندم _ تو رو خدا تنهام نذارین ! میترسم ! کجا برم الان ؟! کجا برم ؟! هیچکسو ندارم ! هیچکسو ندارم ! خدایا چیکار کنم ؟ خدایا چیکار کنم ؟!!
" تند و تند اینا رو می گفت و می لرزید ! یه دستش بلوز منو گرفته بود و با یه دستش بلوز کامیار رو ! مثل بچه ای بود که مثلا پدر و مادرش میخوان تو تاریکی ولش کنن و برین . چسبیده بود به من و کامیار و ول مون نمی کرد !"
_ گندم جون آروم باش! داری خودتو داغون می کنی !!
گندم_ باشه . باشه ! هر کاری بگی می کنم فقط شماها نرین !
_ ما جایی نمیریم ! هر جا خواستیم بریم با هم میریم !
" اصلاً آروم نمی شد ! همچین می لرزید که از لرزش دستاش ، من و کامیارم داشتیم می لرزیدیم !
کامیار آروم بلوزش رو از تو چند گندم در آورد و رفت طرف ماشین ! تا اینکار رو کرد ، گندم با اون یکی دستش چنگ زد به بازوی من ! درست همونجا که زخمی بود ! درد تو دلم پیچید اما به روم نیاوردم ! همچین منو گرفته بود که تکون نمیتونستم بخورم ! دو دستی چسبیده بود به من و هی به کمیار میگفت "
_ نرو کثافت ! مگه به تو نمیگم نرو !
_ گندم ! آروم باش !
گندم _ داره میره حمّال !
_ نه ! نمیره ، هیچکدوم از ما جایی نمیریم ! آروم باش !
گندم _ بگو برگرده . بگو برگرده !
_کامیار ! کجا داری می ری آخه !؟
کامیار_ جایی نمیرم گندم جون ! شما هام بیاین اونجا ! بیاین دم ماشین !
" یه دفعه گندم همونجوری که چنگ زده بود به بازو و لباسای من ، حرکت کرد به طرف ماشین و منم با خودش کشوند ! از درد داشتم میمردم اما صدام در نمی اومد !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اومد ! تا اومد از روی جدول خیابون ردّ بشه ، پاش گرفت به جدول و افتاد ! منم با یه دست سالم و یه دست زخمی به زور رو هوا گرفتمش ! نزدیک بود جفتمون با سر بخوریم زین اما هر جوری بود نگهش داشتم ! کامیار پرید طرف مون که با عصبانیت داد کشیدم و گفتم "
_آخه کجا داری میری ؟!
کامیار _ بیاین ! شماها بشینین تو ماشین !
" دو تایی بردیم و نشوندیمش رو صندلی عقب ماشین اما مگه منو ول میکرد !"
گندم _ توام بشین سامان ! توام بشین !
_باشه گندم جون ! منم میشینم . نترس !
" دو تایی نشستیم تو ماشین و کامیار رفت طرف صندوق عقب ماشین و یه خرده بعد در رو بست و برگشت نشست پشت ماشین و یه بطری کوچولو داد به من و گفت "
_ یه قلپ بده بهش بخوره .
"یه نگاهی به بطری کردم و گفتم "
_ اذیت نمیشه ؟!
کامیار _ از اینی که هس که بدتر نمیشه ! بده بهش !
" در بطری رو وا کردم و گرفتم جلو گندم و گفتم "
_ بیا گندم جون ، یه خرده بخور .
" صورتش رو آورد جلو ! منظورش این بود که من با دست خودم بهش بدم بخوره !
دستاشو از بازو و بلوز من ول نمی کرد ! دو دستی منو چسبیده بود ! طفل معصوم فکر می کرد اگه یه لحظه منو ول کنه ، فرار می کنم ! بغض گلومو گرفته بود ! برگشتم یه نگاهی به کامیار کردم که دیدم وضع اونم بدتر از منه ! بهم اشاره کرد که منم بطری رو بردم جلو و گذاشتم به لبش . اونم یه قلپ خورد و تا مزه اش رو فهمید سرشو کشید کنار و گفت "
_ این چیه ؟! این چیه ؟!
_چیزی نیس گندم جون ، نترس !
گندم _ من نمیخورم !
کامیار _ بخور آرومت می کنه !
گندم _ نه، نمیخورم !
کامیار _ ببین منم میخورم .
" بطری رو از من گرفت و دو قلپ خورد و دوباره داد دست من و گفت "
_ توام بگیر زهر مار کن دیگه !
_الان ؟!
کامیار _ نخیر ! اجازه بدین نیم ساعت دیگه ماست و خیار حاضر بشه بعدا ، خوب الان دیگه !
" ازش گرفتم و دو تا قلپ هم من خوردم ! راست می گفت کامیار ! واقعا بهش احتیاج داشتم !
تا ته معده ام رو سوزوند ! کامیار از تو داشپورت ، یه بسته شکلات در آورد و وازش کرد و یه دونه داد به من و یه دونم خودش خورد و بقیه ش رو گرفت طرف گندم و گفت "
_دیدی ما هام خوردیم ؟! حالا تو بخور .
" بطری رو گرفتم جلو دهنش و اونم دو تا قلپ خورد و یه مرتبه سرش رو تکون داد !"
گندم _ خیلی بد مزه س !
کامیار _ دعوا تلخه دیگه ! بیا ، یه دونه شکلات بذار دهنت .
" شکلات رو گرفت جلوش اما بازم دستاشو از من ول نمی کرد ! خودم یه دونه شکلات ورداشتم و گذاشتم دهانش . وقتی خورد حالت صورتش که از مزه تلخ تو هم رفته بود درست شد ."
کامیار _ یه خرده دیگه م بهش بده .
" یه قلپ دیگه م با یه شکلات بهش دادم و کامیار ماشین رو روشن کرد . تا
صدای ماشین بلند شد ، گندم محکمتر منو چسبید و به کامیار گفت "
_کجا میخوای بری ؟!
کامیار _ هیچ جا ! نترس !
_کامیار ! بریم یه بیمارستانی چیزی !
گندم _ من بیمارستان نمیام ! من بیمارستان نمیام !
_گندم جون میخوایم یه قرصی چیزی برات بگیریم که آروم بشی !
` یه دفعه شروع کرد به داد زدن و گفت"
گندم _ کثافتا میخواین یه جوری از شرم راحت بشین ؟!
_ نه گندم جون !
گندم _ من جایی نمیام ! میفهمین ؟!
کامیار _ باشه ! داد نزن ! هیچ جدا نمیریم ! آن آن !
" اینو گفت و ماشین رو خاموش کرد . تا ماشین خاموش شد ، یه خرده آروم تر شد .
کامیار دو تا سیگار در آورد و روشن کرد و یکی ش رو داد به من و گفت "
_ بگیر ! وضع تو انگار از اینم بدتره !
" سیگار رو ازش گرفتم و یه پک زدم و یه خرده آروم شدم و برگشتم به گندم نگاه کردم که با اون چشمای ترس خورده اش ، یه دقیقه منو نگاه می کرد و یه دقیقه کامیار رو ! همچین دو دستی منو گرفته بود که انگار دزد گرفته !"
کامیار _ گندم جون اون بازوش رو ول کن ! زخمی یه اون آخه !
" بهش اشاره کردم که کاریش نداشته باشه ، هر چند که گندم به این چیزا گوش نمی کرد ! یعنی اصلاً تو یه حال و هوای دیگه بود !
خلاصه اینقدر طول کشید که سیگارمون تموم شد . سیگار که تموم شد ، دستای گندمم شل شد . انگار بهش اثر کرده بود ! لرزش دستاش کم کم افتاد و بازو و بلوزم رو ول کرد که من یه نفس بلند کشیدم و بازوم رو نگاه کردم . دوباره از زخمم خون زده بود بیرون و از پانسمانم ردّ شده بود !
تازه انگار گندم به خودش اومده بود ! یه نگاهی به دستش که خون خالی بود کرد و دوباره زد زیر گریه !"
کامیار _ ببینم زخمتو ! حتما بخیه هاش واا شده !
_ نه چیزی نیس ! چند تا دستمال بده ! دستش خونی شده !
"کامیار چند تا دستمال کاغذی از جلو ماشین در آورد و داد به من و منم دست گندم رو گرفتم و شروع کردم به پاک کردن خون کفّ دستش و آروم آروم بهش گفتم "
_ آخه چرا داری خودتو داغون می کنی ؟! آروم باش عزیزم ! طوری نشده به خدا !
کامیار _ ببین گندم جون ، اگه تو اینکارا رو بکنی ، به هیچ نتیجه ای نمیرسی ! هیچکسم به حرفات گوش نمی کنه ! باید خودتو کنترل کنی !
" با یه دستمال ، اشکها شو از تو صورتش پاک کردم ، برگشت یه نگاهی به من و بعدش به کامیار کرد و گفت "
_ دست خودم نیس به خدا ! یه مرتبه اینجوری میشم !
کامیار _ حالا که آرومی ؟!
گندم _ آره فقط یه خرده دیگه از اون بده بخورم .
" بطری رو از روی صندلی ورداشتم با دادم بهش ، یه خرده دیگه خورد و کامیارم یه شکلات داد بهش و گفت "
_ حالا میذاری ماشین رو روشن کنم ؟
گندم _ کجا میخوای بری ؟
کامیار _ خونه !
" یه تبسم کرد و گفت "
_ کدوم خونه ؟
کامیار _ خونه خودمون ! خونه من ، خونه تو ، خونه سامان ! حرفام یادت رفت ؟!
" برگشت و ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم و چند دقیقه بعد جلوی گاراژ خونه واستاد و تا خواست پیاده بشه که مش صفر در گاراژ رو وا کرد و درحالیکه تو صورتش غم و غصه معلوم بود ، اومد جلو و سلام کرد و یه نگاهی تو ماشین انداخت و وقتی دید که گندمم تو ماشینه ، یه مرتبه دستاشو بلند کرد طرف اسمونو گفت "
_ الهی شکرت !
کامیار _ چی شده مش صفر ؟
مش صفر _ آقا چرا تلفن تون رو خاموش کردین ؟! جون به سر شد این پیرمرد !
کامیار _ پیرمرد کیه ؟!
مش صفر _ آقا بزرگ رو میگم !
کامیار _ اون همیشه میگه سی و یکی دو سالم بیشتر نیس !
مش صفر _ اه ....! آقا کامیار سر به سرم نذار حال و حوصله ندارم !
کامیار _ اهالی باغ کجان ؟
مس صفر _ جلو خونه خانم کوچیکه جمع شدن و هر کدوم یه تلفن دست شونه و دارن به شما زنگ میزنن !
کامیار _های مش صفر ! شتر دیدی ندیدی ها ! من و سامان تنها اومدیم ! فهمیدی ؟!
مش صفر _ یعنی به بقیه نگم گندم خانم رو برگردوندین خونه ؟
کامیار _ آفرین !
مش صفر _ اما به آقا بزرگ نمیتونم دروغ بگم !
کامیار _ خودمون داریم میریم اونجا . فقط فعلا تو به بقیه چیزی نگو ! برو کنار ببینم !
" حرکت کرد و رفتیم تو گاراژ و پیاده شدیم "
کامیار _ سامان ! یواشکی طوری که کسی نفهمه ، گندم رو بردار ببر خونه آقا بزرگه .
" یه دفعه گندم بازوی من و دست کامیار رو گرفت و گفت "
_ من فقط به شماها اعتماد دارم ! فقط هم به خاطر شماها برگشتم اینجا !
کامیار _ خیلی ممنون که به ماها اعتماد کردی اما جون هر کس که دوست داری بازوی این بچه رو ول کن ! پاره پاره ش کردی از بس چنگ زدی به بازوش !
" یه دفعه گندم متوجه شد که بازم بازوی زخمی منو گرفته ! تند ول کرد و گفت "
_ ببخشید ! ببخشید .
_ چیزی نیس ! عیبی نداره ، حالا فقط زود بیا تا کسی متوجه اومدن ما نشده !
کامیار ! برین زودتر ! از همین در عقب گاراژ برین . از لای شمشادا برین طرف خونه آقا بزرگ ! کسی نمیبیندتون !
" دست گندم رو گرفتم و از در پشتی گاراژ رفتیم تو باغ و از لای شمشادا ، که مثل یه راهرو بود رفتیم طرف خونه آقا بزرگ و از پله ها رفتیم بالا و آروم چند تا تقه زدم به در و رفتیم تو . تا چشم آقا بزرگ به ماها افتاد پرید جلو و گندم رو بغل کرد و زد زیر گریه ! تا حالا گریه آقا بزرگ رو ندیده بودم ! گندمم شروع کرد به گریه کردن ! زار زار گریه می کرد ! مونده بودم چیکار کنم ! همینجوری همدیگه رو بغل کرده بودن و گریه می کردن !
پریدم از تو خونه بیرون و از بالای ایوون ، کامیار رو که داشت میرفت طرف خونه عمه اینا صدا کردم و بهش اشاره کردم که تند بیاد .
از وسط راه دید طرف من تا رسید گفتم "
_ کجا داری میری ؟!
کامیار _ میرم این دختر عمه ها مو یه خرده دلداری بدم !
_عجب آدم وقت نشناسی هستی ا ! الان که گندم اینطوری شده وقت این کاراس ؟!
کامیار _ خب اینم دختر عمه مه ، اونام دختر عمه مم! استثنأ که نباید قایل شد !
_بیا تو ببین چه خبره ! دو تایی همین جوری دارن گریه میکنن !
کامیار _ بریم ببینم !
" دو تایی رفتیم تو خونه و تا کامیار آقا بزرگه و گندم رو دید که دارن گریه میکنن با یه حالت دعوا بهشون گفت "
_ خوبه خوبه ! این لوس بازیا چیه در میآرین ؟! برین یه گوشه بشینین ببینم !
" آقا بزرگ تا چشمش به کامیار افتاد گفت "
_ کجا بودین تا حالا ؟! دلم هزار راه رفت !
کامیار_ اینم جای دستت درد نکنه س حاج ممصادق خان ؟! پدرمون در اومده تا این دختره رو آوردیم اینجا !
آقا بزرگ _ دست تو چطوره پسر ؟
_ خوبه آقا بزرگ .
آقا بزرگ _ در رو ببندین و بیاین تو . به کسی که چیزی نگفتین ؟
کامیار _ نه ، به مش صفر گفتم به کسی چیزی نگه .
آقا بزرگ _ خوب کردین بیاین بشینین .
" همگی رفتیم و نشستیم و کامیار برامون چایی ریخت و یکی یه استکان گذاشت جلومون و گفت "
_ بخور دختر عمه جون ، این چایی نصیب هر کسی نمیشه !
گندم _ کامیار ، ازت خواهش میکنم دیگه به من نگو دختر عمه .
آقا بزرگ _ برای چی عزیزم ؟!
گندم _ برای اینکه من دختر عمه اینا نیستم ! نوه شمام نیستم ! اصلاً هیچ کس نیستم . یه دختر سر راهی م ! میفهمین سر راهی یعنی چی ؟!
آقا بزرگ _ این حرفا چیه میزنی ؟! به خدا .....
گندم _ تورو خدا دیگه لاپوشونی نکنین ! دیگه هر کی ندونه ، شما که میدونین ! یعنی شما بهتر از هر کس دیگه میدونین ! اینا بدون اجازه شما ، آب نمیخورن ! پس شما بهتر از همه جریان رو میدونستین !
" آقا بزرگ لبش رو گاز گرفت و سرش رو انداخت پایین ."
کامیار _ تورو خدا آروم باش گندم جون . چشم ، دیگه بهت دختر عمه نمیگم . فقط حالا که آرومی ، به من بگو جریان چی بود . تو این موضوع رو از کجا فهمیدی ؟
" گندم به مخده تکّیه داد و چشماشو بست و هیچی نگفت "
_ ببین گندم جون ، اگه به ما نگی که موضوع حل نمیشه !
" یه دفعه سرم داد کشید و گفت "
_ چه موضوعی قراره حل بشه ؟! شما ها چی رو می خواین حل کنین ؟! این یکی دیگه چیزی نیس که بشه با پول و قدرت و پارتی بازی آقا بزرگ حلش کرد !
کامیار _ تو فقط بگو چه جوری یه همچین چیزی رو فهمیدی ! عصبانی م نشو !
_اصلاً شاید همه ش دروغ باشه گندم !
گندم _ خواهش میکنم سامان ! اینقدر دلداری احمقانه به من نده !
_آخه شاید تو اشتباه ....
گندم _ بس کن سامان ! احمق خودتی !
_باشه ، من احمق ! اما نباید ما بفهمیم که جریان چیه ؟!
گندم _ خفه شو دیگه !
" اینو که گفت ساکت شدم که کامیار استکان چویی ش رو گذاشت تو نعلبکی و گفت "
_ گندم خانم ، حداقل حرمت بازوی زخمی ش رو نگاه دار !
گندم _ توام خفه شو !
کامیار _ از اینکه من و سامان خفه شیم حرفی نیس ! باشه ، خفه میشیم ! اما اگه الان دو سه ساعته که دنبال شماییم و هر چی گفتی حرفی نزدیم و هر کاری کردی هیچی نگفتیم ، فقط بخاطر کمک به توی ! دیگه قرار نیس که هر چی از دهنت در میاد بارمون کنی ! ناسلامتی تو دختر تحصیلکرده این مملکتی ! اگه توام چشماتو ببندی و دهنت رو وا کنی چه فرقی بین تو و یه آدم بی سواده ؟! حداقل دو نفر رو برای خودت نگاه دار !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
" تا کامیار اینا رو گفت ، یه دفعه گندم زد زیر گریه و همونجور که گریه میکرد گفت "
_ منو از چی میترسونی ؟! از تنهایی ؟! از بی کسی ؟! فکر میکنی مثلا الان که داری بهم کمک می کنی میتونی غلطی برام بکنی ؟! فکر می کنی الان که شما دو نفر رو برای خودم نگاه داشتم پشتم گرمه و تنها نیستم ؟! بدبخت من الان از هر بی کسی ، بی کس ترم ! شماها برای من غریبه این ! من شماها رو از خودم نمیدونم که ! بلند شو گم شو حمّال ! اصلاً خودم میرم!
" اینو گفت و بلند شد که بره ، یه دفعه همه ما ریختیم و گرفتیمش و کامیار گفت "
_ بابا گًه خوردیم ، غلط کردیم به خدا ! اصلاً من و سامان از تو خواهش می کنیم که تعارف رو کنار بذاری و یه خرده راحت تر با ما صحبت کنی ! چیه مثل این آدما که تازه به همدیگه رسیدن لفظ قلم حرف میزنی ؟! حمّال ، احمق و کثافت چیه ؟! اینا رو که به ما میگی احساس می کنیم با هم غریبه ایم ! به مادرمون یه چیزی بگو ! با خواهر مون یه چیزی بگو ! به بابامون دو سه تا بگو ! خلاصه یه کاری بکن که با هم ندار بشیم و احساس غریبگی نکنیم !
" یه دفعه آروم شد و دوباره تکّیه اش رو داد به مخده و دستاشو گرفت جلو صورتش و فقط گریه کرد . ماهام ولش کردیم و از دور و ورش اومدیم کنار و گذاشتیم یه خرده گریه کنه تا آروم بشه .
یه خرده که گذشت ، از تو جیب شلوارش یه کاغذ در آورد و انداخت رو زمین ! من و کامیار و آقا بزرگ یه نگاهی به همدیگه کردیم و تا من خواستم کاغذ رو بردارم ، کامیار بهم اشاره کرد که بشینم و دست بهش نزنم .
دو ، سه دققه طول کشید تا خود گندم به حرف اومد و گفت "
_ دیشب که از سامان جدا شدم ، حوصله اینکه برم خونه رو نداشتم . برای همین م رفتم تو باغ قدم زدم . نمیدونم چقدر طول کشید ، بعدش رفتم طرف خونه مون و رو پله های جلوی در نشستم . یه نیم ساعتی ، اونجا بودم ، بعدش رفتم خونه .
" یه خرده مکث کرد و بعد گفت "
_ اونا تو اتاق خودشون بودن .
_آقا بزرگ _ اونا کی آن؟!
کامیار _ به ننه باباش میگه اونا ! اسم جدید براشون گذاشته !
" گندم برگشت یه نگاهی به کامیار کرد که زود کامیار گفت "
_گندم جون زحمت نکش ! الان خودم میگم ! " حمّال شوخی نکن " خوبه ؟
" گندم سرش رو انداخت پایین و یه خرده بعد گفت "
_ وقتی رفتم تو اتاقم دیدم این کاغذ افتاده کفّ اتاقم ، اول فکر کردم سامان برام پیغامی چیزی گذاشته . وقتی ورش داشتم و خوندمش ، یه دفعه اتاق شروع کرد دور سرم چرخیدن ! سرم گیج رفت و وسط اتاق خوردم زمین !
نمی دونم چقدر گذشت که یه خرده بهتر شدم . اومدم کاغذ رو پاره کنم اما نتونستم ! دلم نمی خواست چیزایی رو که توش نوشته شده بود باور کنم اما ازشم نمیتونستم بگذارم !
بلند شدم و دوباره خوندمش . بعدش یواش از اتاق رفتم بیرون و رفتم سر کمد....!
" دوباره مکث کرد و یه خرده بعد گفت "
_ رفتم سر کمد اون ! میدونستم که یه چمدون داره که همه کاغذ و سند و چیزای مهمش رو میذاره اون تو . رفتم سر کمد و چمدون رو آوردم و وازش کردم . یکی یکی کاغذا رو در آوردم که چشمم افتاد به یه پاکت کهنه که درش رو چسب زده بود و دورش نخ بسته بود ! وازش کردم که اون کاغذ رو پیدا کردم ! دیگه بقیه اش رو نفهمیدم چی شد ! انگار همونجا نشسته بودم و جیغ می کشیدم .
" اینا رو که گفت ، ساکت شد . کامیار آروم کاغذ رو ورداشت و یه نگاهی بهش کرد و یه مرتبه از جاش بلند شد و رفت طرف در ! منم با اینکه جا خورده بودم ، تند بلند شدم و رفتم دنبالش که یه دفعه گندم مثل برق از جاش پرید و اومد طرف ما ! دو قدم که ورداشت پاش لیز خورد و خورد زمین و دوباره از جاش بلند شد و رسید به ما و چنگ زد به بلوز من و کامیار و همونجور که نفس نفس میزد ، تند تند گفت "
_ نرین ! نرین !نرین !
_ کجا میری کامیار ؟! چی شده ؟!
کامیار _ گندم جون ، تو برو پیش آقا بزرگ تا ما برگردیم .
" گندم که دوباره حالش بد شده بود ، محکم تر چسبید به ما و با گریه و داد و فریاد گفت "
_ نمیخوام ! نمیخوام !
_خیلی خوب ! خیلی خوب گندم ! نمیریم ! آروم باش !
" دوباره شروع کرد به لرزیدن . همچین نفس نفس میزد و می لرزید که آقا بزرگ ترسید و پرید طرف گندم و بغلش کرد اما گندم اعتنایی بهش نمیکرد و فقط چسبیده بود به من و کامیار !"
آقا بزرگه_ یه کاری بکنین ! زنگ بزنین به یه دکتری چیزی ! این الان پس میافته !
کامیار _ نترسین ! چیزی نیس ! این تا حالا دو سه بار این طوری شده !
آقا بزرگ _ پس چیکار کنیم ؟!
کامیار _ از اون شیشه دوا خارجی که تو دولابچه گذاشتی باید دو تا قاشق بهش بدی بخوره تا آروم بشه!
" آقا بزرگ یه نگاهی به کامیار کرد و بعد انگار خودشم یه چیزایی به عقلش رسیده باشه ، پرید طرف یه گنجه و از ته گنجه یه بطری در آورد و یه استکانم ورداشت و برگشت طرف ما و تا خواست بریزه تو استکان که کامیار بطری رو از دستش گرفت و گفت "
_ زحمت نکش حاج ممصادق ! این با بطری میخوره !
" بعد بطری رو گرفت جلو دهن گندم که اونم همنجور که بلوز ما رو تو چنگش گرفته بود ، دو تا قلپ ازش خورد !"
کامیار _ آقا بزرگ ، حداقل یه چیزی بیار که پشتش بذاره دهنش !
" آقا بزرگ دوید و رفت و از تو گنجه ، یه خرده نخودچی و توت خشک ورداشت و آورد و با دستای خودش ریخت تو دهان گندم !
دوباره همگی برگشتم سر جامون نشستیم . یعنی گندم نمیذاشت که از جامون تکون بخوریم ! اعتمادش از همه قطع شده بود و فقط به ما دو تا اطمینان داشت ! با چشمای ترس خورده اش یه دقیقه به من نگاه میکرد و یه دقیقه به کامیار ! درست مثل اینکه یه نفر دو تا دزد گرفته باشه ، اونم من و کامیار رو گرفته بود و نمیذاشت جایی بریم ! ماهام ، ساکت نشسته بودیم و اونم وسط مون ! یه دستش به بلوز من بود و یه دستش به بلوز کامیار ! آقا بزرگه هم اون طرف نشسته بود و مات به این صحنه نگاه می کرد ! آدم گریه اش می گرفت ! دختری که تا چند ساعت پیش ، یه دختر سرزنده و شاد و سالم بود ، تو چند ساعت چقدر داغون شده بود ! دختری که شاید صبح همین امروز ، مثل خود من عاشق شده بود !
یه ده دقیقه ای گذشت تا حالش کمی بهتر شد و دستاشو از بلوز ما ول کرد و تکّیه اش رو داد به مخده .کامیار آروم به آقا بزرگه گفت"
_حاج ممصادق ، دیازپامی چیزی تو خونه داری ؟
آقا بزرگه _ اره ، یعنی بدیم بهش بخوره ؟!
کامیار _ اره دیگه !
آقا بزرگه_بهتر نیس صبر کنیم تا صبح ، یه دکتری چیزی ......
کامیار _ این باید الان بگیره بخوابه شما اون قرص رو بده ، کارت نباشه .
"آقا بزرگه بلند شد و رفت سر گنجه ش و یه خرده بعد با یه دونه قرص و یه لیوان آب برگشت و به کامیار گفت "
_ ده میلی یه ! نصفش کنم ؟
کامیار _ نه بابا ! همون خوبه .
" آقا بزرگه سری تکون داد و رفت نشست جلوی گندم و خواست قرص رو بذاره دهنش که گندم یه مرتبه سرشو کشید کنار و با عصبانیت گفت "
_ این چیه ؟!
کامیار _ چیزی نیس گندم جون ! قرصه ! آرومت میکنن.
" قرص رو از آقا بزرگ گرفتم و بردم جلو دهنش ، یه نگاه تو چشمای من کرد و بعد دهنش رو وا کرد منم گذاشتم رو زبونش و لیوان آب رو دادم بهش . خورد و دوباره تکّیه ش رو داد به مخده و چشماشو بست . دیگه ماهام با همدیگه حرفی نزدیم . هر کدوم رفته بودیم تو خودمون و فکر میکردیم . منکه دلم می خواست زودتر گندم خوابش ببره تا بتونم با کامیار حرف بزنم و بفهمم شک ش به کی رفته که یه مرتبه از جاش بلند شد و می خواست بره بیرون ! میدونستم که حتما یه چیزایی فهمیده !! برگشتم به آقا بزرگ نگاه کردم . اونم داشت به کامیار نگاه می کرد ! فکر کنم اونم تو همین فکر بود . اونم دلش می خواست بدونه که کدوم آدم بی رحمی این کاغذ رو انداخته تو اتاق گندم ! آخه کی دلش میاد با یه دختر به این قشنگی یه همچین عملی بکنه ؟!
برگشتم به صورت گندم نگاه کردم . واقع حیف از این دختر ! تا قبل از این جریان چه فکرایی با خودم می کردم ! چقدر خوشحال بودم ! اون چند دقیقه ای که تو رختخواب دراز کشیده بودم و فکر می کردم ، داشتم برای آینده مون نقشه می کشیدم . می خواستم به کامیار بگم که با پدر و مادرم صحبت کنه که اگر بشه بریم خواستگاری گندم !
تو رؤیاهام ، خودمو با لباس دامادی و اونو با لباس عروس میدیدم ! چقدرم بهش می اومد که عروس بشه . چقدر تو لباس عروس خوشگل می شد ! حیف ! حیف ! آخه کدوم بی شرفی یه همچین کار کثیفی کرده ؟! آخه چرا ؟! این دختر که آزارش به کسی نرسیده ! اصلاً کاری به کار کسی نداشته که ! یعنی کی باهاش اینقدر دشمن بوده که حاضر شده با زندگی و احساس و روح این دختر بازی کنه ؟! چه نفعی از این جریان می برده ؟! اصلاً چرا باید گندم ،دختر عمه م نباشه ؟! یعنی خودشون بچه دار نمی شدن ؟! تو اون کاغذ چی نوشته شده بود ؟ خط کی بود ؟!اینقدر این جریان سریع اتفاق افتاده بود که وقت فکر کردن به این چیزا رو پیدا نکرده بودم و حالا تموم این سؤالها یه مرتبه اومده بود تو ذهنم !
کامیار _ سامان ! سامان !
" چشمامو وا کردم "
کامیار _ خوابی ؟!
_ چی شده ؟!
کامیار _ هیس ! بلند شو !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
" برگشتم به صورت گندم نگاه کردم . آروم خوابیده بود . طفل معصوم پای چشماش کبود شده بود !"
_ خوابش برده .
کامیار _ اره ، بلند شو دیگه !
_اول بذار گندم رو درست بخوابونیم بعد !
کامیار _ نمیخواد ! اینو الان دست بهش بزیم ، بیدار میشه ! ولش کن !
_ پس یعنی یه پتویی چیزی نندازیم روش ؟! سردش میشه !
کامیار _ آقا بزرگ میندازه ، پاشو بریم .
" بلند شدم و با کامیار از تو اتاق رفتیم بیرون . آقا بزرگ بیرون تو راهرو واستاده بود تا دیدمش گفتم "
_ آقا بزرگ یه پتو بندازین رو گندم . سرما میخوره .
` ته سری تکون داد و بعد به کامیار گفت "
_ حالا میخوای چیکار کنی ؟
کامیار _ اول بریم به عمه اینا خبر بدیم که دل شون شور نزنه . بعدشم خدمت نویسنده این نامه برسیم !
_ مگه میدونی کی نامه رو نوشته ؟! اصلاً کو اون کاغذش ؟!
" کامیار کاغذ رو داد بهم . وازش کردم . یه دستخط کاج و معوج بود ! توش فقط نوشته بود " تو یه بچه سر راهی هستی !" همین !
برگشتم به کامیار نگاه کردم و گفتم "
_ آخه اینو کی نوشته ؟!
کامیار _ نفهمیدی ؟
_ از کجا بفهمم ؟
کامیار _ بوش کن !
_ چیکار کنم ؟!
کامیار _ بو کن ! کاغذ رو بو کن ! عطرش برات آشنا نیس ؟!!
" کاغذ رو بو کردم . راست می گفت ! ازش بو عطر می اومد اما خیلی کم !"
_شاید عطر گندم باشه ! اما نه ! گندم یه عطر دیگه میزنه ! نمیدونم !
" کامیار کاغذ رو ازم گرفت و گفت "
_ من صاحاب این عطر رو میشناسم ! بیا بریم .
" بعد برگشت طرف آقا بزرگه و گفت "
_ این چه داستانیه آقا بزرگ ؟!
" آقا بزرگه یه مرتبه سرمون داد کشید و گفت "
_ من نمیدونم ! برین از خودشون بپرسین !
" دو تایی سرمونو انداختیم پایین و از خونه آقا بزرگه اومدیم بیرون که گفت "
_ آهای ! جایی نرین ! زودترم برگردین ! این بچه اگه بلند بشه و شماها رو نبینه هول میکنه ها !
" کامیار یه چشم گفت و بازوی منو گرفت که یه داد کشیدم !"
کامیار _ اه ... ! توام با این بازوت ! همه ش وسط دست و پاس !
_ کامیار ! این عطر کیه ؟
کامیار _ فعلا بیا تا بهت بگم . خودم مطمئن نیستم !
" دو تایی راه افتادیم طرف خونه عمه م . همونجور که راه میرفتیم بهش گفتم "
_ تو شک ت به کی میره ؟
کامیار _ همین چند ساعت پیش ، بعد از دعوایی که آقا بزرگه با عمه اینا کرد ، آفرین اومد پیش من . مثلا اومده بود باهام حرف بزنه !
_در مورد چی ؟!
کامیار _ باغ ! میخواست خوارم کنه که برم تو جبهه اونا و یه کاری کنم که آقا بزرگ راضی بشه باغ رو بفروشیم .
_ خب !
کامیار _ داشت برام صغری کبری میچید !
_ که چی ؟
کامیار _ می گفت اگه این باغ فروش بره ، پول میاد دست مامانم و میتونیم باهاش چند تا آپارتمان شیک و ویلا و چی و چی و چی بخریم ! بعدشم تکلیف ماها روشن میشه.
_ تکلیف چی ؟!
کامیار _ منم همینو ازش پرسیدم که گفت تکلیف من و تو دیگه !
_ یعنی تکلیف تو و من ؟!
" واستاد و یه نگاهی به من کرد و گفت "
_ سامان به خدا همچین میزنم تو این بازوت که نعره ت هفت آسمون بره ها !
_ واسه چی ؟!
کامیار _ میگم تکلیف من و آفرین معلوم بشه ! اونوقت میگی تکلیف تو و من ؟!
_ خب آخه جمله ت یه جوری بود ! فکر کردم یه نقشه هایی برای من و تو کشیدن !
کامیار _ بابا این حرفا چیه میزنی ؟! الان همه فکر میکنن بین من و تو یه خبرایی هس !
_آخه تو گفتی تکلیف من و تو ! منم فکر کردم میخوان یه کاری برای من و تو بکنن !
کمیار _ بابا اینقدر من و تو نکن ! میآن می گیرن سنگسار مون می کنن ا !!
_ اه ....! گم شو !
" راه افتادیم "
کامیار _ اره ، خلاصه ! می گفت اگه اینجا فروخته بشه ، تکلیف من و توام روشن میشه .
_ ببین !! بازم همونطوری گفتی !
کامیار _ چی رو ؟!
_ گفتی تکلیف من و تو روشن میشه !
" دوباره واستاد و گفت "
_ ببین سامان جون ، اگه نظری چیزی به من داری ، بهت بگم که همه ش خیال خام ! من از اوناش نیستم که تا یه گوشه باغ ، میون درختا کسی گیرم بیاره ، هول بشم و خودمو ول بدم تو بغلش ! دارم بهت میگم که فکرای بی خودی نکنی !
_ گم شو کامیار ! الان وقت شوخی یه ؟!
کامیار _ حالا اگه چشمت بین این همه دختر منو گرفته ، حداقل اول به خودم بگو که زودتر یه خاکی تو سر خودمون بکنیم !
_اصلاً با تو نمیشه حرف زد ! بیا بریم !
کامیار _ خیلی خب قهر نکن ! میگم !
_ زود بگو رسیدیم !
کامیار _ ببین ! الان میخوام نقل قول کنم از طرف آفرین ! اگه وسطش گفتم من و تو ، منظورم از تو ، تو نیستی ها ! یعنی تکلیف من و تو این وسط روشن نخواهد شد که نخواهد شد ! به چند دلیل ! اول اینکه من هنوز سنّ و سالی ندارم و دهنم بوی شیر میده . بعدشم من از مردای دست و پا چلفتی و شیر برنج مثل تو خوشم نمیاد ! مرد مورد علاقه من ترجیحا باید یه خرده هیز و یه کمی هم بی حیا باشه ! فهمیدی یا نه ؟! پس اگه وسط حرفم گفتم من و تو ، به دلت صابون نزن و اون دندونای صاحب مرده تم واسه تن و بدن من تیز نکن مرتیکه کوفتی !
_کامیار الان گندم بیدار میشه ها ! تورو خدا زودتر بگو.
کامیار _هیچ بابا ، بهم گفت که اگه برم خواستگاریش ، زنم میشه !
_همین طوری رک بهت گفت ؟!
کامیار _ نه ! مستقما نگفت ، ولی منظورش همین بود .
_آخه دقیقا چی گفت ؟
کامیار _ می گفت پدر و مادرش منتظرن که تکلیف باغ روشن بشه و بعدش دست ماها رو بزارن تو دست همدیگه !
"اصلاً حواسم جم و جور نبود ! بی اختیار گفتم "
_ دست ماها رو ؟!
کامیار _ بی شرف پست ، منو تو این تاریکی آوردی زیر درختا و هی این حرفا رو بهم میزنی که تحریک بشم ؟! الان جیغ میکشم که اهل محل بریزن سرت و تیکه تیکه ات کنن !
_اه ....! کامیار خجالت بکش ! صدات میره اون طرف !
کامیار _ جلو تر بیای جیغ میکشم !
" خنده ام گرفته بود ! رفته بود پشت یه درخت واستاده بود مثل دخترای بی پناه و صداشو نازک کرده بود و هی چرت و پرت می گفت "
_ کامیار ! به جون تو زشته ! الان صداتو میشنون !
کامیار _ مطمئن باش قبل از اینکه دستت به من برسه ، خودمو کشتم !
_واقعا که لوسی کامیار ! من رفتم !
کامیار _ خاک بر سر شیر برنج شل ت کنن ! وقتی من این حرفا رو میزنم ، تو نباید بترسی و در بری ! باید بیای جلو !
_ بیام جلو داد بزنی ؟!
کامیار _ خره ، من وانمود میکنم که میخوام داد بزنم ! مطمئن باش هر قدمی که تو بیای جلو تر صدای منم میاد پایین تر !
_ تو بالاخره با این شوخی هات یه بالایی سر ما میاری ! من رفتم !
کامیار _ اگه بری جیغ میکشم !
_ به درک ! هر غلطی میخوای بکنی بکن !
کامیار _ خره نرو! شب به این خوبی ، مهتاب به این قشنگی ، درختا به این گنده گی، فصل بهار با این طراوت ! حداقل بیا یه فیلم هندی بازی کنیم !
_ بیا بریم دیر شد ! الان گندم بیدار میشه ها ! خوبه حالا آقا بزرگ بهت سفارش کرده ها !
" از پشت درخت اومد بیرون و گفت "
_ آخه هر چی من دارم نقل قول می کنم از طرف آفرین ، تو وصل می کنی به من و خودت !
_آخه تو بد حرف میزنی . منم که حواس حسابی برام نمونده !
کامیار _ بابا می گفت که پدر و مادرش میخوان آفرین رو بدن به من و دلارام رو به تو ! فهمیدی حالا ؟!
_ جون من راست میگی ؟!!!
کامیار _ اره به جون تو !
_ اون وقت تو چیکار کردی ؟!
کامیار _ هیچی ، از دستش در رفتم و پریدم پشت یه درخت و براش ایچی کی دانا ، ایچی کی دانا رو خوندم !
_ اه ... لوس نشو ! بگو ببینم ، چی بهش گفتی ؟
کامیار _ آب پاکی رو ریختم رو دستش ! بهش گفتم که سامان عاشق گندم شده و منم که خیال زن گرفتن ندارم !
_ هامن طوری رک بهش گفتی ؟!
کامیار _ همین طوری که نه ! تو که منو میشناسی ! هیچ وقتی خانما رو از خودم نمی رنجونم ! در مورد تو و گندم ، همینجوری بهش گفتم اما در مورد خودم با دست پیش کشیدم و با پا پس زدم !
_ مرد شور ترو ببرن کامیار !
کامیار _ آخه من چه میدونستم این دختره از این راز باخبره ؟!! اصلاً من فکرشم نمی کردم که مثلا گندم بچه عمه اینا نیس !
_ حالا بیا زودتر بریم و برگردیم . الان بیدار میشه ها !!
" دو تایی راه افتادیم و رفتیم طرف خونه عمه اینا ، یه خرده که رفتیم ، از دور چراغاشون معلوم شد . همه جلوی خونه عمه اینا جمع شده بودند و حرف میزدن . پدر و مادر من و کامیار و خواهراش و اون یکی عمه م و عباس آقا و آفرین و دلارام ! خلاصه همه اونجا بودن . همونجوری که از لای درختا می رفتیم جلو ، یه مرتبه چشم کاملیا افتاد به ما ! تا ما رو دید یه جیغ کشید و داد زد و دوید طرف ما و تا رسید و گفت "
_ داداش ! گندم کو ؟!
کامیار _ تو آسیاب ! داره آرد میشه !
کاملیا _ ترو خدا کجاس داداش ؟
کامیار _ راستش رو بهت گفتم ! کم کم داره آرد میشه !
" تقریبا دیگه همه جمع شده بودن دور و ور ما و فقط چشم شون به دهن ما بود !
کامیار راه افتاد طرف خونه عمه اینا و رو یه نیمکت نشست . چشمای عمه کوچکم از گریه باد کرده بود و مثل خون قرمز شده بود ! شوهر عمه مم حال و روز درستی نداشت ! دم به ساعت گریه اش می گرفت و یه هق هق می کرد و دو تا میزد تو پیشونی ش و ساکت می شد و دو سه دقیقه بعد دوباره همین کار رو می کرد !
کامیار ساکت به همه نگاه میکرد و هیچی نمی گفت . اونام جرأت سؤال کردن رو نداشتن . یه خرده که گذشت آقای منوچهری با حالت التماس به کامیار گفت "
_عمو ، ترو خدا بهمون بگو الان کجاس ! ببین ! دارم پس می افتم ! دلم داره از حلقم میاد بیرون !
" یه دفعه زد زیر گریه و گفت "
_ یه عمر جون کندم تا به این سنّ و سال رسوندمش که اینطوری بشه ؟! داره جیگرم آتیش می گیره ! آلو گرفتم به خدا !!
" دوباره زد تو پیشونی ش و ساکت شد . فقط آروم شونه هاش تکون میخورد . معلوم بود که داره گریه میکنه ! برگشتم به عمه م نگاه کردم . تموم صورتش رو با ناخن هاش خراشیده بود ! انگار وقتی ما نبودیم اینقدر گریه و زاری کرده بود و خودشو زده بود که الان دیگه جون به تنش نمونده بود ! اومدم به کامیار اشاره کنم که جریان رو بگه و یه خرده خیال شونو راحت کنه که خودش شروع کرد و آروم گفت "
_ فعلا جاش امنه ! اما اگه ما یه خرده دیرتر رسیده بودیم ، حتما یه بالایی سر خودش آورده بود ! دیگه از اون گندم سابق خبری نیس ! الان فقط آردش مونده !
" مادرم آروم اومد جلوی من باستاد و به بازوم نگاه کرد ! رنگش مثل گچ دیوار شه بود ! صورتش رو ماچ کردم که کامیار گفت "
_ اگه سامان به موقع نپریده بود جلو ، اون کارد آشزخونه الان شیکم گندم رو پاره پوره کرده بود ! جون گندم رو این بچه نجات داد !
" چشمم افتاد به چشم پدرم . یه احساس افتخار و سر بلندی رو تو چشماش دیدم ! دست مارم رو گرفتم و بردم طرف نیمکت نشوندمش پیش کامیار و
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خودم رفتم بغل کامیار واستادم که خودشو کشید کنار و جا داد منم بشینم و گفت "
_ اون کسی که یه همچین چیزی به این دختر گفته باید خجالت نکشه از خودش ! باید شرم کنه ! آدم در حق دشمن شم یه همچین کاری نمی کنه ! هر چند که ما دیگه آدم نیستیم ! فقط دلم میخواد برین و یه نظر اون دختر رو ببینین ! تو این چند ساعت داغون شده ! شده مثل یه دیوونه !
" صدای هق هق شوهر عمه م بلند تر شد ! کامیار برگشت یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ میخوام از اون کسی که یه همچین چیزی به گندم گفته بپرسم که از این جریان چی گیرش اومد ؟! چه کینه ای از این طفل معصوم تو دلش بود که اینطوری ازش انتقام گرفت ؟!آخه به ماهام میگن فامیل ؟! آخه به ما هام میگم قوم و خویش ؟ والا صد رحمت به غریبه !
" یه دفعه عمه م بی حال شد و خورد زمین ! همه پریدن طرفش و یکی شروع کرد شونه هاشو مالیدن و یکی دستاشو ماساژ دادن و یکی میزد تو صورتش و یکی هم با لیوان به زور می خواست آب بریزه تو دهنش ! من و کامیار فقط نگاه می کردیم . هر کی با داد و فریاد یه چیزی می گفت و یه تجویزی براش می کرد ! یکی می گفت سرکه بیاریم بگیریم زیر دماغش ! یکی می گفت آبغوره بیاریم ! یکی می گفت گلاب بیاریم ! یکی می گفت دندوناش کلید شده ! یکی می گفت هول کرده ! یکی می گفت شوکه شده !
خلاصه یه ربع ، بیست دقیقه طول کشید تا حال عمه ها اومد و شروع کرد به گریه کردن . آرون آروم تو بغل اون یکی عمه م گریه می کرد که شوهر عمه م گفت "
_ عمو ترو خدا رحم داشته باش ! ببین به چه حال و روزی افتادیم ! ترو خدا کون پدر و مادرت بگو الان کجاس .
کامیار _ چشم ، میگم اما نباید چشمش به هیچکدوم از شماها بیفته !
" شوهر عمه م که گریه میکرد گفت "
_ چشم ! چشم ! فقط بگو کجاس !
کامیار _ خونه آقا بزرگه ، الانم با هزار مکافات خوابوندیمش .
شوهر عمه م _ آخه چه ش شده ؟! چی کار میکرد ؟ چی میگفت ؟!
کامیار _ هیچی! شده یه دیوونه کامل ! جز من و سامان به هیچکس اعتماد نداره ! نمیخواد هیچکس رو ببینه !
شوهر عمه م _ بذار من یه دقیقه برم پیشش !
کامیار _ اصلاً ! شماها رو که هیچی ! به شماها میگه بچه دزد ! با بدبختی برش گردوندیم اینجا ! دقیقه به دقیقه حالت عصبی پیدا می کنه و حالش بد میشه ! اما به هر جون کندنی بود آرومش کردیم تا فردا ببریمش پیش روانپزشکی چیزی که با قرص و دوا آرومش کنه تا بعد ببینیم چی میشه ! هر چی بهتون میگم انگار حالی تون نیس وضعیتش خیلی خرابه ! کلّ سیستم عصبی ش بهم ریخته ! ولش کنین دیگه ! پدرشود در آوردین ! این دختر از خانمی و قشنگی تو این باغ تک بود ! داشت واسه خودش زندگی شو می کرد ، کاری هم به کار کسی نداشت . یه دفعه باید یه آدم دیوونه یه همچین بالایی سرش بیاره !
" دوباره همه ساکت شدن و فقط عمه و آقای منوچهری گریه می کردن . از گریه اونا مادر کامیارم گریه افتاد .
یه ده دقیقه ای که گذشت کامیار به آقای منوچهری گفت "
_ حالا این جریان واقعیت داره ؟
" آقای منوچری سرشو بلند کرد و یه نگاه به کامیار انداخت و دوباره شروع کرد به گریه کردن که مادر کامیار گفت "
_ بچه فقط اون نیس که آدم زائیده باشه ! بچه اونه که آدم براش خونه دل خورده باشه و بزرگش کرده باشه ! آدم نه ماه سختی می کشه و یه بچه می زاد اما تا بچه به دنیا میاد ، تازه اول بدبختی و سختی شه ! یه بچه تا به سنّ و سال شماها برسه ، پدر و مادر بیچاره میشن ! اونم تازه تو این روز و روزگار ! وگرنه هر ننه قمری میتونه بچه پس بندازه ! بچه درست کردن که کاری نداره ! اصل کار بزرگ کردن و به سرانجام رسوندن بچه س !
کامیار _ در هر صورت هیچ کس نباید دور وار خونه آقا بزرگ پیداش بشه . اگه چشم گندم به یه کدوم از شماها بیفته ، از این خونه فرار میکنه ! اون وقت دیگه خودتون باید برین دنبالش ! تا اینجاشو ما رسوندیم . با هر بدبختی بود آوردیمش اینجا و ساکتش کردیم . اگه طوری بشه خودتون مسئولین !
عباس آقا _عمو جون آقا بزرگ چی فرمودند ؟
کامیار _ در مورد چی ؟
عباس آقا _ در مورد این جریان دیگه !
کامیار _ آهان ! عرضم به خدمتتون که آها بزرگ مثل شیر زخمی آن ! قسم خوردن اگه بفهمن که این کار ، کار کی بوده ، کلّ اون خونواده رو از ارث محروم می کنه ! گفت حاضره تموم ثروتش رو نون بخره بده سگ بخوره اما به اون کسی که اینکار رو کرده یه قرون نرسه ! حالا فعلا پاشین برین سر خونه زندگی تون تا آقا بزرگه این طرفا پیداش نشده !
" اینو که گفت ، رنگ از صورت عباس آقا پرید و زود گفت "
_ کامیار جون راست میگه . پاشین بریم که الان همه مون به استراحت احتیاج داریم .
" خودشم اول از همه بلند شد و خداحافظی کرد و رفت . پشت سرشم عمه بزرگم بلند شد و رفت پیش مادر گندم و بهش اصرار کرد که شب پیشش بمونه که قبول نکرد . اونم خداحافظی کرد و یه خرده بهش دلداری داد و با آفرین و دلارام رفتن . مادر کامیار اومد پیش عمه کوچیکم و بغلش کرد و ماچش کرد و گفت "
_ به خدا اگه دو سه روز صبر کنی همه چیز درست میشه ! فقط یه خرده دندون رو جگر بذار . کاری که نباید بشه شده ! خراب ترش نکن ! منم امشب میام پیشت که تنها نباشی . آدم تنها هم نشینه فکر و خیاله ! پاشو بریم .
" بعد به مادر منم گفت "
_ شمام بیا امشب خیلی حرفا هس که باید بهم بگیم .
" اینو گفت و زیر بغل عمه کوچیکم رو گرفت و بلندش کرد . مادرم رفت کمکش و سه تایی رفتن تو خونه . آقای منوچهری هم با پدرم و عموم رفتن خونه ما . موندیم من و کامیار و کتایون ."
کتایون _ داداش راست راستی گندم سر راهیه ؟!
" کامیار یه نگاهی به کتایون کرد و بعد رفت جلوش و نشست رو زمین که هم قد کتایون بشه . بعد بازوهای کتایون رو گرفت تو دستش و گفت "
_ تو که دختر به این خوشگلی هستی ، چرا لب و دهن با این قشنگی و زبون به این قندی رو با این حرفا کثیف میکنی ؟
کتایون _ آخه اینا گفتن !
کامیار _ اونا غلط کردن !
کتایون _ اصلاً داداش یه بچه سرراهی یه یعنی چی ؟
کامیار _ یعنی اینکه یه طفل معصومی به هزار دلیل نتونسته به حقش برسه !به همون حقی که تو بهش رسیدی !
کتایون _ چه حقی ؟
کامیار _ حق داشتن پدر و مادر ، یعنی پدر و مادرت مال خودتن ! ولی این بچه ای که میگی ، پدر و مادرش مال خودش نبودن ! حالا یا مردن یا دوستش نداشتن و دادنش به یکی دیگه !
کتایون _ حالا گندم چی میشه ؟!
کامیار _ هیچی ! مثل سابق ! مگه چیزی فرقی کرده ؟ گندم همون گندمی یه که تا حالا بوده ! با یه کلمه حرف مفت که نباید زندگی یه آدم خراب بشه !
کتایون _ پس هیچی نمیشه ؟
کامیار _ نه که نمیشه ! ببین عزیزم ، مثلا تو الان این زنجیر طلای خوشگل رو انداختی گردنت ، خیلی هم دوستش داری . حالا اگه بهت بگن زنجیر اونجایی که تو خریدیش ساخته نشده برات فرقی میکنه ؟
کتایون _ نه !
کامیار _ چرا ؟
کتایون _ خب چون دوستش دارم !
کامیار_ آفرین ! مهم همینه که آدما همدیگرو دوست داشته باشن . دیگه مهم نیس که کی هستن و از کجا اومدن . مهم اینه که آدما آدم باشن ! همین !
" تو همین موقع کتایون پاشو نشون کامیار داد و گفت "
_ ببین داداش ! یه دونه از همون زنجیرم که خیلی دوستش دارم به پام بستم !
کامیار _ تو به گور پدرت خندیدی ! پدر سوخته از الان راه قرتی بازی رو یاد گرفتی ؟! برو درش بیار ببینم !
کتایون ! داداش این به پام باشه که طوری نمیشه ! شما که انقدر قشنگ قشنگ حرف میزنی چرا دهنت رو با این حرفا زشت می کنی ؟!
کامیار _ نگاه کن یه الف بچه چه جوری منو خر میکنه ! کاملیا خانم ، مچ پاتو نشون بده ببینم ! شما که خلخال به پات نبستی ؟!
" کاملیا خندید و گفت "
_ از ترس شما نه داداش !
" کامیار یه نگاهی بهش کرد و بعد دست منو گرفت و همونجوری که با خودش می برد طرف باغ گفت "
_ حالا اگه دوست داشتی یه زنجیرم تو به پات ببندی ، ببند ! این چیزا دلیل بدی آدما نیس!
" یه خرده که ازشون دور شدیم برگشت و دوباره گفت "
_ یه دستی م تو اون صورتت ببر ! اینجوری که خواستگار برات پیدا نمیشه !
کتایون _ داداش کاملیا همینجوری شم خوشگله !
کامیار _ اره اما آرایش مال زن و دختره دیگه !
" کاملیا و کتایون زدن زیر خنده و کامیارم دست منو کشید که دوباره فریادم رفت به هوا !"
کامیار _ اه ....! بابا جمع کن این بازوی بی صاحاب مونده ت رو ! همش ولوئه این وسط !
" همونجور که با همدیگه میرفتیم گفتم "
_ چطور یه دفعه ذهنت اینقدر روشن شد ؟!
کامیار _ آخه طفل معصوم دانشجوئه دیگه ! از ترس منم دست به صورتش نمیزنه ! یعنی از ترس که نه ، احترام میذاره ! وگرنه دخترای امروزه دیگه دختر دیروزی نیستن که با ترس و کتک و این چیزا بشه باهاشون رفتار کرد ! یعنی این چیزا دیگه دوره اش گذشته ! همون موقع هام خیلی کار اشتباهی بوده ! زنم مثل مرد حق زندگی داره ! چطور تو دوست داری مثلا فلان لباس رو بپوشی و فلان مدل موهاتو درست کنی ! خب اونم همین حق رو داره دیگه ! تازه ، آرایش کردن تو دنیای امروز دیگه این حرفا رو نداره ! این ابر قدرتا تا سرمونو با این چیزا گرم کردن خودشون دنیا رو چاپیدن !
_ ولی کار خوبی کردی .
کامیار _ اره ، جلو دوستاش خجالت میکشه . بعدشم نجابت یه شاخه از انسانیته ! با این چیزا آدم نانجیب نمیشه !
_ نه ، میگن مثلا مرد تحریک نشه !
کامیار _ اولا مرد جلوی خودشو بگیره که بیخودی با هر چیزی تحریک نشه ! در ثانی ، مرد اگه مثل تو بیحال و شل و ول باشه تموم دخترا بی شوهر میمونن که ! بالاخره باید یه جوری تحریکش کرد که بیاد زن بگیره دیگه !
_ حالا کجا داری ،می ری ؟
کامیار _ بیا کاریت نباشه ، میدونی به چی فکر می کردم ؟
_ به گندم .
کامیار _ غیر از اون !
_ نمیدونم .
کامیار _ داشتم فکر می کردم که تا همین چند سال پیش ، وقتی بچه بودیم ، یادمه مثلا هر کی می خواست یه لباس شویی یا چرخ گوشت یا هر چی بخره ، همه بهش می گفتن هر مارکی میخوای بخری بخر ، ژاپنی نخر ! میدونی چرا ؟ چون جنس ژاپنی دو دفعه کار میکرد ، خراب میشد ! حالا تو این چند ساله ببین ژاپن کجا رسیده ! تکنولوژیش دنیا رو داره فتح میکنه ! همین ترکیه ! تا چند سال پیش ، ایرانیا که می رفتن آلمان و اون طرفا ماشین میآوردن ، به ترکیه که می رسیدن ، شیشه های ماشین رو می کشیدن بالا و از لای شیشه ، بسته های سیگار و شکلات براشون می نداختن بیرون که کاری به کارشون نداشته باشن ! یعنی ببین چقدر وحشی بودن ! حالا برو نگاهشون کن ! راه دور چرا بریم ؟ همین دوبی تا چند سال پیش چی بود ، حالا چی شده ؟! عربایی که دست چپ و راستشونیی نمیشناختن ، شدن مرکز تجارت جهانی ! برو ببین دوبی چه خبره !
همین مالزی ، سنگاپور و هزار تا جای دیگه ! اینقدر پیشرفت کردن که دهن آدم وا میمونه ! میدونی چرا ؟ چون خودشون رو اسیر خرافات نکردن ! خرافات رو گذاشتن کنار ! عقیده های شخصی رو گذاشتن کنار ! سلیقه هاشونو که صد هزار نوع بود گذاشتن کنار و چسبیدن به حقیقت و واقعیت و منطق !
ماها میدونی اشکال چیه ؟ اینه که همه ش تو گذشته ایم !ای وقتی بابامون پاشو میذاشت تو خونه ، صدا از صدا در نمی اومد ! ای وقتی بابا مون کمربند رو میکشید سوراخ موش میشد یه میلیون تومن !ای اگه بابامون میگفت ماست سیاهه ، ما همه میگفتیم ماست سیاهه ! آی اگه بابامون نصفه شب می گفت الان وسط زهره ما همه می گفتیم بله شما درست میگین ! ای اگه بابامون ....
_ باشه بابا سرمو بردی !
کامیار _ به جون تو راست میگم ! همه ش تو گذشته و قدیم و روزگار سپری شده ایم ! بابا زمونه عوض شده ! یه وقتی یه نامه از اینجا تا کرج رو یه ماه طول می کشیده بره ! الان با اینترنت ، یه نامه رو تو چند ثانیه می فرستیم اون ور دنیا ! اگه قرار عقاید و ایده هامونو پیاده کنیم ! نمیشه خودمون با هلی کوپتر بریم این ور و اون ور اون وقت به مردم بگیم با شتر برین مسافرت ! نمیشه تا خودمون یه خرده فشار خون مون افتاد پایین با بهترین قرصها و دعواهای خارجی ببریمش بالا و به مردم بگیم هر وقت مریض شدن ، شیر خشت و ترنجبین بخورن ! بابا تا یه قرص آنتی بیوتیک کشف بشه یا درست بشه ، چندین سال پژوهش لازمه ! اونایی م که پژوهش می کنن خرج دارن ، شیکم دارن ، لباس میخوان ، حقوق میخوان ! اینا رو باید کی بده ؟! یارو بیست سال خرج و مخارج می کنه تا یه چیزی کشف و اختراع کنه . اون وقت ما میخوایم از اخترأعش برای عصایش خودمون استفاده کنیم و سنار سه شاهی بذاریم کفّ دستش ! هزینه این پژوهش آاآ با این صنار سه شاهی جور نمیشه که نمیشه !
_ چرا داد میزنی ؟! مگه من اینا رو گفتم ؟!
کامیار _ نه ! اما میگم که تو یه وقت از این چیزا نگی ! زشته والله ! همین الان اگه بنده خدا واکسن کزاز رو کشف نکرده بود ، تو نمیتونستی تا یه خرده دستت اوخ شد یه آمپول بزنی که کزاز نگیری ! بعدشم ، تو حق نداری چیزی رو که یکی دیگه اختراع کرده اسمش رو عوض کنی ! شما حق نداری مثلا به کامپیوتر بگی رایانه ! مگه خارجیا اسم سعدی و حافظ ما رو عوض کردن ! تو خوشت میاد خارجیا مثلا به حافظ ما بگن هاردی ؟!! تو خوشت میاد به سعدی ما بگن " سندی "؟! خب اونام خوش شون نمیاد ما رو چیزایی که از کشور اونا اومده بیرون اسم بذاریم !
_ سخنرانی ت تموم شد ؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کامیار _ نه، تهش مونده !
_ خب تمومش کن !
کامیار _ من از مسئولین که این موقعیت رو برای من فراهم کردن که بتونم با شما صحبت کنم ، کمال تشکر رو دارم و فقط خواهش میکنم که تو این چند تا شبکه تلویزیونی بیشتر برامون بحث و گفتگو و میز گرد و مصاحبه و مباحثه ترتیب بدن که ما آگاه تر بشیم و اینقدرم برنامه های متنوع و سرگرم کننده پخش نکنن که ما از علم با دانش و آگاهی غافل نشیم . چه خبره آخه ؟! مگه مردم چقدر خوشی و تفریح لازم دارن ؟! والا به کی به کی قسم که یه دفعه خوشی میزنه زیر دل شونا !
در هر صورت من بازم از مسئولین سپاسگزاری میکنم . اصلاً ماها همه ازمسولین ممنون و متشکر و سپاسگزاریم . در واقع ما باید یه وکالت بلا عزل بدیم که مادام العمر سپاسگزار باشیم که خیال همه راحت بشه !
_ اه .....! بابا رسیدیم دم خونه آفرین اینا ! اومدی اینجا چیکار ؟!
کامیار _ تورو خدا بذار من دو تا دیگه تشکر از مسئولین بکنم که اگه یه وقت یادم رفت ، کفران نعمت نکرده باشم !
_ خودتو لوس نکن ! میدونی ساعت چنده ؟! نزدیک صبحه !
کامیار _ چه شب پر ماجرایی ! بیا بریم تا بهت بگم .
" دو تایی رفتیم طرف پنجره اتاق دلارام که این طرف خونه عامه اینا بود . چراغش روشن بود . کامیار آروم دلارام رو صدا کرد . یه خرده بعد دلارام پنجره رو واکرد و سرشو کرد بیرون که ماها رو دید "
دلارام _ سلام ، شماها نرفتین پیش گندم ؟!
کامیار _ نه هنوز ، آفرین کجاس ؟
دلارام _ رفت گرفت خوانید .
کامیار _ تو چرا نخوابیدی ؟
دلارام _ خوابم نمیاد .
کامیار _ حق داری والا !
" یه دفعه دلارام هول شد که کامیار گفت "
_ وجدانت عذابت میده ، هان ؟!
دلارام _ برای چی ؟!
کامیار _ بخاطر کاری که کردی !
دلارام _ کدوم کار ؟!
کامیار _ پست سریع و اکسپرس نامه !
دلارام _ کدوم نامه ؟! به خدا کار من نبوده !
" کامیار یه خنده ای کرد و آروم گفت "
_ چرا کار خودت بوده .
دلارام _ برای چی این حرف رو میزنی ؟!
کامیار _ برای اینکه مطمئنم که کار تو بوده .
دلارام _ نصفه شبی اومدین اینجا که این چیزا رو به من بگین ؟! خداحافظ .
_ اومد پنجره رو ببنده که کامیار بازم آروم گفت "
_ باشه ، برو بگیر بخواب . منم این کاغذ رو میدم به آقا بزرگه . دیگه اون خودش میدونه چیکار کنه !
"کامیار اینو گفت ، دلارام خشکش زد !"
کامیار _ چی شد دلارام خانم ؟
دلارام _ هیچی ! ولی مگه کاغذ پیش توی ؟!
کامیار _ اره ، پیش منه .
" دلارام آب دهانش رو قورت داد و ساکت به کامیار نگاه کرد که کامیار گفت "
_اگه به آقا بزرگه بگم که کار تو بوده . میدونی فردا صبح ، اولین کاری که میکنه چیه ؟
" دلارام بازم هیچی نگفت "
کامیار _ یه تلفن میزنه دفتر خونه تون و میگه که با دفتر و دستک شون بیان اینجا و در جا خونواده شما رو از ارث محروم میکنه !
دلارام _ خونواده ما رو برای چی ؟!
کامیار _ یعنی میگی این کار ، کار تو نبوده ؟!
دلارم _ نه به خدا ! نه به جون مامان !
کامیار _ باشه ! حتما تو راست میگی . اما من فقط اومده بودم که بپرسم چرا اینکارو کردی ؟ برام خیلی مهم بود که بدونم تو این موضوع رو از کجا فهمیدی ! همین ! حالا میرم پیش آقا بزرگه و نامه رو میدم بهش تا خودش تکلیف همه رو روشن کنه ! ولی بدون که با ما دو تا بهتر میشه راه اومد تا آقا بزرگه ! حالا برو راحت بگیر بخواب . شب بخیر خانم مارپل !
" اینو گفت و دست منو گرفت که مثلا بریم . تا حرکت کردیم ، یه دفعه دلارام گفت "
_ صبر کنین !
کامیار _ پشیمون شدی ؟
دلارام _ نه ، یعنی کارت دارم !
کامیار _ چیکار داری ؟ بگو که آقا بزرگه در انتظاره !
دلارام _ نمیشه بیای تو حرف بزنیم ؟ اینجا خوب نیس . یه دفعه یکی پیداش میشه!
کامیار _ نه ، همینجا خوبه .
" دلارام یه خرده ساکت شد و مثل اینکه تصمیمش رو گرفته باشه گفت "
_ شماها از من چی میخواین ؟
کامیار _ هیچی ! فقط بگو چرا اینکار رو کردی ؟
دلارام _ آخه تو از کجا اینقدر مطمئنی که میگی ؟
کامیار _ به چند دلیل . اول اینکه کاغذ بوی عطر تورو میداد .
دلارام _ شاید یکی دیگه هم از اون عطر زده باشه ! شاید اصلاً بوی عطر خود گندم باشه !
کامیار _ دیگه من بد از چهل سال گدایی که شب جمعه یادم نمیره ! عطر ، عطر توی ! دوم اینکه اینقدر عجله کردی که حداقل نامه رو تو یه کاغذ معمولی ننوشتی ! این کاغذ مال سالنامه ای که عمو از کارخونه آورده ! به هر خونواده هم یکی داده . برو مال خودتو وردار بیار ببینم !
" تا کامیار اینو گفت یه مرتبه دلارام زد زیر گریه و دست کامیار رو گرفت و با التماس گفت "
_ تورو خدا به کسی نگو کامیار ! من اشتباه کردم ! خودمم مثل سگ پشیمونم ! نمیدونم چرا اینکار رو کردم ! اون لحظه انقدر عصبانی بودم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم ! اصلاً همه ش تقصیر بابام بود ! بجون مامان اینقدر داغونم که حال خودمو نمیفهمم ! جون کتایون به کسی چیزی نگو !
کامیار _ آخه چرا اینکار رو کردی ؟! اگه آفرین میکرد ، خب یه چیزی . اما تو چرا ؟! اصلاً چه جوری جریان رو فهمیدی ؟!
" دلارام که اشک هاشو پاک می کرد ، یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
_ بعد ازمهمونی دیشب ، وقتی آقا بزرگه اومد و با همه دعوا کرد و ماها اومدیم خونه ، بابا و مامان دیرتر برگشتن . من دیدم آفرین خیلی ناراحته . پرسیدم چی شده که گفت سامان عاشق گندم شده ! گفتم از کجا میدونی ؟ گفت کامیار گفته ! بعدش تموم حرفای ترو برام گفت . تو همین موقع بابا و مامانم برگشتن خونه ، بابام خیلی عصبانی بود . انگار آقا بزرگه رو گندم خبر کرده بود ! نمیدونم بابام از کجا فهمیده بود ! تا رسید خونه پرید به مامان ! مامان با زور بردش تو اتاق خواب . منم یواشکی رفتم پشت در که اونا رو شنیدم !
کامیار _ چی شنیدی ؟
دلارام _ بابام داشت با مامانم دعوا میکرد و در مورد گندم یه چیزایی می گفت !
کامیار _ چی می گفت ؟
دلارام _ می گفت بچه سر راهی واسه ما آدم شده !
کامیار _خب !
دلارام _ می گفت به اون خواهرت بگو که اون ورقه رو که توش اسم ننه باباشو نوشتن در بیاره بهش نشون بده که بفهمه کیه ! می گفت حالا واسه ما اسم سانتی مانتال براش گذاشتن ! جاشه برم یواشکی در گوشش بگم اسمش عزت کچله ! به به ! چه اسمی !
کامیار _ اینا رو بابات گفت ؟
" دلارام سرشو تکون داد "
کامیار _ مامانت چی می گفت ؟
دلارام _ هی می خواست ساکتش کنه ! همه ش می گفت یواش عباس ! بچه ها میشنون !
" دوباره زد زیر گریه و گفت "
_ منم اون لحظه به قدر عصبانی بودم که دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم !
کامیار _ تو فکر نکردی داری چه بالایی سر این دختر میآری ؟!
دلارام _ به خدا اصلا دست خودم نبود ! اون لحظه ازش متنفر بودم ! اگه همون موقع جلوم بود حتما میکشتمش !
کامیار _ آخه چرا ؟!
"دلارام ساکت شد و فقط گریه میکرد ! دست شو کشید و دوباره گفت "
_ چرا ؟!
دلارام _چون سامان عاشقش شده بود !
" اینو گفت و سرشو انداخت پایین . کامیار یه خرده مکث کرد و بعد آروم گفت "
_ تو سامان رو دوست داری ؟
" یه دفعه گریه دلارام بیشتر شد و یه خرده بعد پنجره رو محکم بست ! من و کامیار همینجوری مات به همدیگه نگاه کردیم ! اصلاً این چیزایی رو که آخر گفت انگار از یه فاصله دور می شنیدم ! برام باور کردنی نبود ! هیچ فکر نمی کردم که دلارام عاشق من باشه .اونم اینقدر زیاد که به خاطر من یه همچین کاری بکنه ! اصلاً نمیدونستم که باید تو اون لحظه چه عکس العملی نشون بدم ! باید باهاش صحبت می کردم آرومش می کردم یا باهاش دعوا می کردم که چرا یه همچین کاری کرده ! چطور تا حالا متوجه نشده بودم که دلارام منو دوست داره ؟!
برگشتم به کامیار نگاه کردم . اونم مات داشت منو نگاه می کرد ! دلارام پنجره رو بسته بود اما همون پشت پنجره داشت منو نگاه می کرد و گریه می کرد . کامیار یه خرده صبر کرد و بعد چند تا تقه زد به ششه که دلارام زود پنجره رو وا کرد ."
کامیار _ بیا بگیر ! این همون نامه س .
" دلارام اشک هاشو پاک کرد و نامه رو گرفت و گفت "
_ به کسی چیزی نمیگی ؟
کامیار _ نه برو بسوزونش که دست کسی نیفته .
"دلارام نامه رو وا کرد و یه نگاهی بهش کرد و یه لبخند زد و گفت "
_ بهم کلک زدی ! کاغذش کاغذ معمولیه ! کاغذ سالنامه نیس !
کامیار _ تو کلک خوردی ! چون ترسیده بودی ، هول ورت داشت که نکنه حواست پرت شده باشه و واقعا تو کاغذ سالنامه نامه رو نوشته باشی !
دلارام _ چرا اینکار رو می کنی ؟
کامیار _ چه کاری رو ؟
دلارام _ همینکه این نامه رو دادی به من .
کامیار _ عشق مقدسه ! احترام داره ! الانم دیگه فرقی نمیکنه که کی اینکار رو کرده ! مهم ضربه ای یه که به اون دختر بیچاره خورده ! اگرم معلوم بشه کار تو بوده ، دیگه چیزی عوض نمیشه ! اما فقط این وسط تو میمونی و وجدانت ! خداحافظ.
" دست منو کشید و دو تایی راه افتادیم که بریم . لحظه آخر برگشتم و بهش نگاه کردم . همونجوری تو چهار چوب پنجره واستاده بود و منو نگاه می کرد . برگشتم طرفش و سرمو انداختم پایین و گفتم "
_ منو ببخش دلارام اگه زودتر متوجه می شدم یا اگه خودت زودتر بهم گفته بودی ، الان وضع فرق می کرد !
دلارام _ چی رو بهت میگفتم ؟
_ همین مساله رو .
دلارام _ می اومدم بهت چی میگفتم ؟ بهت می گفتم دوستت دارم ؟
_ خب اره ! چه عیبی داشت ؟!
دلارام _ هیچ فکر کردی که یه دختر ایرانی ، با این ترتیب هیچوقت نمیتونه یه همچین چیزی به یه پسر بگه ؟! تو اصلاً میدونی که تو این چند ساله چه حرفایی بوده که خواستم بهت بگم اما نتونستم ؟! ما دخترا همیشه باید احساس رو تو قلب مون خفه کنیم ! تنها جایی که تونستیم حرف دلمون رو بزنیم تو دفتر خاطرات مونه ! حتی تو ، خودتم یه همچین چیزی رو از یه دختر ایرانی نمیتونی قبول کنی ، چون تربیت توام همینجوره ! اگه یه روز می اومدم بهت می گفتم سامان دوستت دارم بالافاصله از من بدت می اومد ! پیش خودت می گفتی چه دختر جلف و بی حیا یه ! درسته ؟
_ نمیدونم،شاید !
" سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم . اونم تو چشمام نگاه کرد . انگار دلارام رو تازه شناختم و دیدم ! دختر خوشگلی بود ! با موهای مشکی بلند و چشمای سیاه وحشی ! ابروهای قشنگ و بلند !
دیگه صبر نکردم . یه خداحافظ زیر لب گفتم و راه افتادم طرف کامیار که دو سه قدم اون طرف تر واستاده بود و داشت ماها رو نگاه می کرد .
دو تایی چند قدم راه رفتیم و رسیدیم به درختا و رفتیم وسط شون . اونجا دیگه تاریک بود و از دور چیزی معلوم نبود . دوباره واستادم و برگشتم به پنجرته اتاق دلارام نگاه کردم . هنوز همونجا واستاده بود و تو تاریکی رو نگاه می کرد ! کامیار دستمو گرفت و یه خرده برد جلو تر رو یه نیمکت نشوند . خودشم بغلم نشست و گفت "
_ میدونی امشب به چه نتیجه ای رسیدم ؟
_ در مورد ماجراهای امشب ؟
کامیار _ آره .
_ چه نتیجه ای ؟
کامیار _ اینکه شیربرنج تو این فصل چه بازار داغی پیدا می کنه !
_ گم شو !
کامیار_ به جون تو راست میگم ! تو خودتم اصلا فکرشو می کردی اینقدر کشته مرده داشته باشی ؟! از بس که جلوی اینا ادا اطوار در میاری، دخترای مردم رو هوایی کردی ؟!
_ من ادا اطوار در میآرم یا تو ؟
کامیار _ اگه من در میآرم پس چرا اینا عاشق تو شدن ؟!!
_ به جون تو خودم نمیدونم امروز چرا همچین شدم ! همه رو یه جور دیگه می بینم ! همین الان که داشتم به دلارام نگاه می کردم ، انگار برای اولین باره که میدیدمش ! چه چشمای قشنگی داره ؟! موهاش چقدر قشنگه ! گندمم همینطور ! امروز صبح که رفتم دم خونه شون و از پنجره نگاهش کردم ، انگار دفعه اول بود که چشمم بهش می افتاد ! اونم خیلی خوشگله ! چه اندام قشنگی داره ! چه موهای ....
کامیار _ بی شرف تو امروز صبح چی خوردی که یهویی اینقدر چشمات واشده ؟!
_ به جون تو خودمم موندم !
کامیار _ فهمیدم ! یا بلوغ دیررسه یا در یه خلسه عرفانی ، چشم بصیرتت وا شده !
_ شوخی نکن دارم جدی میگم !
کامیار _ پاشم تا زوده برم که داری به منم با یه چشم دیگه نگاه می کنی ! فقط جون مادرت اگه چشم زیبا شناسی ت ، منم یه جور دیگه میبینه ، زودتر به خودم بگو که تا یه گند دیگه در نیومده با یه شر دیگه به پا نشده ، دو تایی دست همدیگه رو بگیریم و مثل دو تا پرنده پرواز کنیم و این باغ و آدماش رو ول کنیم و بریم ! اتفاقا باید خودم زودتر یه فکری به حال خودم بکنم . با این بازار داغی که تو پیدا کردی ، دیر بجنبم این دخترای ورپریده تورو از چنگم در میآرن ! پاشو پرواز کنیم بریم که الان سر و کله آفرین هم پیدا میشه !
_ باز شوخی ت شروع شد ؟
" تو همین موقع ، سر و کله ، مش صفر از لای درختا پیدا شد . یه چوب کلفت و بلند دستش گرفته بود و داشت می اومد طرف ما ! آروم به کامیار گفتم "
_ ساعت چنده ؟
کامیار _ چطور مگه ؟ تازه اول شبه!
_ چنده ساعت ؟
کامیار _ سه و نیم بعد از نصفه شب .
_ همونه که مش صفر داره با چماق میاد سراغمون ! فکر کرده دزد اومده تو باغ !
" کامیار همینجوری که نشسته بود ، برگشت طرف مش صفر و یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ مش صفر سحر خیز شدی !
مش صفر _ اه ....! شمایین آقا ! فکر کردم دور از جون ، دور از جون ، دزد اومده

صفحه ۱۳۶-۱۳۷ موجود نبود



کامیار _ نه .
_ دلم میخواد بدونم الان ددلارام چیکار داره می کنه .
کامیار _ به تو چه مربوطه ؟!
_ آخه دلم براش سوخت ! کاشکی زودتر بهم گفته بود !
کامیار _ ببینم ! مگه دل تو هواپیماس که هر کی زودتر رزروش کنه میتونه بیاد توش بشینه ؟!
_ نه ! یعنی اینکه اگه زودتر گفته بود ، کار به اینجاها نمی کشید !
کامیار _ پاشو بریم که دیگه داری چرت و پرت میگی !
_ کامیار ! یعنی این جریان بالاخره چی میشه؟
کامیار _ ببین حالا خودتم کرم داری ! من هی میخوام بلند شم برم بخوابم ، تو نمیذاری !
_ کجا بری بخوابی ؟ باید دو تایی بریم خونه آقا بزرگه !
کامیار _ من سی سال نمیام اونجا ! اونم چه شبی ! شبی که تو چشمات واشده !
_ لوس نشو پاشو بریم !
کامیار _ برو گم شو ! من بیست و خرده ای سال با آبرو زندگی کردم ! امکان نداره یه شبه تموم این سابقه رو خراب کنم !
_ باز شروع کردی ؟!
کامیار _ برادر چه توقع بیجایی از من داری ؟ من اهلش نیستم ! یکی دیگه رو وردار برو !
_ پاشو بریم ! به جون تو صبح بیدار نمی شیم ها !
کامیار _ میام اما به شرطی که من پیش آقا بزرگه بخوابم و توام بری تو یه اتاق دیگه بخوابی !
_ من رفتم خداحافظ !
کامیار _ اه ....! خره باز جا زدی ؟! تو الان باید با خشونت مچ دستای منو بگیری و با خودت ببری ! صبر کن ببینم !

****

فصل سوم


" اون شب من و کامیار رفتیم خونه آقا بزرگ خوابیدیم . گندم همونجا که بود ، هنوز خواب بود . آقا بزرگه یه پتو کشیده بود روش و یه متکام گذاشته بود زیر سرش . من و کامیار که رسیدیم ، آقا بزرگه هنوز بیدار بود و داشت فکر میکرد ما هام رفتیم طبقه بالا و خوابیدیم .
ساعت حدود ۷ صبح بود که دیدم یکی داره تکونم میده ! چشمامو که وا کردم ، کامیار رو دیدم ."
_کامیار _ پاشو .
_ چی شده ؟!
کامیار _ چیزی نشده .
_ پس چی ؟
کامیار _ میگم پاشو دیگه ، دیر میشه .
" از جام بلند شدم و گفتم "
_ گندم خنوز خوابه ؟
کامیار _ هول نکن اما گندم گذاشته رفته !
_ رفته ؟! کجا ؟!!
کامیار _ نمی دونم .
" از جام پریدم و رفتم طرف پله ها و رفتم طبقه پایین . آقا بزرگه تو اتاقش نشسته بود و رفته بود تو فکر . جای گندم خالی بود ."
_ رفته ؟!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آقا بزرگ _ صبح زود انگار بلند شده رفته .
_ ببخشین ، سلام . حواسم پرت بود !
آقا بزرگه _ سلام بابا جون . حالا خودتو ناراحت نکن !
_ شما متوّجه نشدین ؟!
آقا بزرگه _ من دیشب تا نزدیک ۵ صبح بیدار بودم . چشمم که گرم شد یه وقت فهمیدم که رفته ! واموندهٔ نمیدونم چرا هیچی نفهمیدم ! خوابه و مرگ دیگه !
کامیار _ حالا شمام خودتونو ناراحت نکنین !
. اتفاقی یه که افتاده !
آقا بزرگه _ پیری و هزار و یک درد بی درمون
_ آخه کجا رفته ؟! حالا چه جوری پیداش کنیم ؟!
کامیار _ بالاخره یه جوری میشه دیگه !
_ آخه یه دختر ، یک و تنها ، بی پول !
" یه مرتبه کامیار یه فکری کرد و دوید طبقه بالا و یه خرده بعد برگشت و گفت "
_ زیادم بی پول نیس !
_ چطور؟!
کامیار _ عابر کارت و موبایل منو با خودش برده .
آقا بزرگه _ خب خدا رو شکر . یه زنگ بهش بزن !
" کامیار تلفن آقا بزرگه رو ورداشت و شماره موبایلش رو گرفت و یه خرده بعد انگار موبایلش جواب داد که شروع کرد به حرف زدین .
ما فقط صدای کامیار رو میشنیدیم ."
_ الو ! گندم !
_ تو کجایی الان ؟
_ مگه قرار نشد که با همدیگه بریم دنبالشون ؟! ما که گفتیم باهات می آییم !
_ خب باید صبح می شد که بریم یا نه ؟! نصف شبی که پدر مادر تو خیابونا نریخته بریم پیداشون کنیم !
_ باشه ، باشه ! شماره کارتم رو بهت میدم اما اون موبایل رو چرا ورداشتی ؟
_ گوش کن ! اون موبایل عصای دستمه ! روزی ده بیست نفر با من کار دارن آخه !
_ د ...اونایی که به من زنگ میزنن اگه صدای یه دختر رو بشنون باهام قهر می کنن ! حداقل موبایل این مرتیکه سامان رو ببر که از وقتی که از مخابرات بهش دادنش ، یه دونه صدای ظریف توش ثبت نشده ! همه ش صداهای کلفت ، کلفت توش پخش شده ! موبایلش از اون موبایلای خرکی اندازه یه پاره آجر ! موبایل من کوچولو و ظریفه ، مثل همون صداها که توش پخش میشه !
_آره ، اینجاس . مواظب باش عابر کارتم رو گم نکنی ! رمزش چهار تا صفره .
گوشی رو نیگه دار .
" تلفن رو داد به من و گفت "
_ میخواد با تو حرف بزنه . تورو خدا یه کاری بکن اون موبایل رو پس بده !
_اه....!
" گوشی رو ازش گرفتم "
_ الو ! گندم !
گندم _ سلام .
_ سلام حالت خوبه ؟
گندم _ خوبم .
_ چرا اینکار رو کردی ؟ چرا صبر نکردی ؟
گندم _ باید می رفتم سامان !
_ خب با هم می رفتیم !
گندم _ نه ، این مساله مربوط به شماها نیس که باهاش درگیر بشین .
_ تو الان کجایی ؟!
گندم _ یه جا تو این شهر غبار گرفته !
_ بگو کجایی تا ده دقیقه دیگه خودمو بهت می رسونم .
گندم _ برو دنبال زندگیت سامان .
_ این حرفا چیه ؟!
گندم _ خیلی حرفا داشتم که بهت بزنم ! فکر می کردم که با همدیگه خوشبخت می شیم .
_ حالا که طوری نشده !
گندم _ دیگه می خواستی چطور بشه ؟
_ازت خواهش می کنم گندم ! برگرد !
گندم _ نمیتونم سامان ! بفهم !
_ من پیدات میکنم ! شده تموم این شهر رو بگردم ، می گردم و پیدات می کنم !
گندم _ این موبایل دیگه شارژ نداره سامان ! وقت رو تلف نکن !
_ من پیدات میکنم !
گندم _ می خوام ازت بشنوم ! هر چند که فکر نکنم بتونی بگی !
_ تو هنوز منو نشناختی !
گندم _ سخت تر از قلب کندن رو درخته ! اونجا حداقل تنهایی اما الان آقا بزرگم حتما اونجاس !
_ دوستت دارم گندم ! پیدات می کنم حالا هر جوری که باشه !
" وقتی اینو بهش گفتم یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
_ باید ثابت کنی که دوستم داری ! فقط یه شارژ موبایل فرصت داری !
_ دنبال دلم میام ! حتما پیدات می کنم ! مهم نیس چقدر بگردم !
" یه لحظه دوباره ساکت شد و بعد گفت "

تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت


" دیگه صدائی نشنیدم "
_ الو ! گندم ! گندم !
" تلفن رو قطع کرده بود . یه خرده دیگه صبر کردم و بعد گوشی تلفن رو آروم گذاشتم سر جاش . سرمو انداختم پایین . آقا بزرگه و کامیارم ، نه چیزی گفتم و نه چیزی پرسیدن . منم آروم از خونه رفتم بیرون و رو پله های تو ایوون نشستم .
یه خرده بعد کامیارم اومد پیشم و آروم گفت "
_ واقعا دوستش داری ؟
_ آره .
کامیار _ یعنی مطمئنی که تحت تاثیر جو به وجود اومده قرار نگرفتی ؟
_آره ، از همون لحظه که بی اختیار کشیده شدم طرف اتاقش ، عاشقش شدم ! الانم هر جوری که باشه برش می گردونم خونه !
" کامیار خندید و گفت "
_ کوهُ میذارم رو دوشم _ رخت هر جنگُ میپوشم _ موجُ از دریا می گیرم _ شیرهً سنگُ می دوشم .
می آرم ماهُ تو خونه _ می گیرم بادُ نشونه _ همه خاک زمینُ _ می شمرم دونه به دونه .
اگه چشمات بگن آره _ هیچ کدوم کاری نداره !

" برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم "
_ اما چه جوری !
" دستش رو انداخت دور گردنم و صورتم رو ماچ کرد و گفت "
_ بریز بیرون از چشمات این همه غصه رو ! امیر ارسلان که حاضره ! شمس وزیرم که بغل دستت نشسته ! مونده کفش و لباس آهنی که اونم میریم پاساژ گلستان می خریم !
_ آخه از کجا باید شروع کنیم ؟!
کامیار _ آخرش چی بهت گفت که ساکت شدی ؟
_ برام یه شعر خوند !
کامیار _ پس چرا ساکت واستاده بودی ؟ یه بشکنی یه قری دو تا ابرویی !
_ حوصله ندارم کامیار .
کامیار _ حالا چه شعری خوند ؟
_ از حمید مصدق بود .
کامیار _ کدومش ؟
_ تو به من خندیدی .
کامیار _ خب خره از رو همین شعر میتونیم پیداش اکنیم دیگه ! بخون ببینم !

تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم

کامیار _ خب ، تا همینجا بسه ! باید تفسیر بشه ! بقیه شو خودم بلدم . طبق این شعر معلومه که خیال داره بره دزدی کنه ! یعنی ما باید بریم دم یه باغ که سیب داره ! تا اومد و خواست سیب بدزده ، دستگیرش کنیم !
پاشو باید بریم که اتفاقا قراره بیاد همین نزدیکی ها ! الان نزدیکترین سیب بهش ، سیب شمرونی یه ! پاشو معطل نکن !
_ شوخی نکن دیگه !
کامیار _ سیب مظهر چیه ؟
_ عشق ، زندگی و خیلی چیزای دیگه !
کامیار _ نه ، یه چیز دیگه م هس ! اگه گفتی ؟!
حوا !! اره ، اره ! حوا ! رفته پیش دوستش ! حتما اسمش حواس !
کامیار _ آدرسش رو داری ؟
_ نه !
کامیار _ آدرس دوستای دیگه ش رو داری ؟
_ یکی شونو آره ! یه بار گندم رو رسوندم دم خونه دوستش . انگار اسمش ژاکلین بود !
کامیار _ بذار اول دست و صورت مونو بشوریم و یه لباس عوض کنیم بعدا .
" دو تایی رفتیم خونه های خودمون و یه آب به صورتمون زدیم و لباسامونو عوض کردیم و زود برگشتیم . کامیار ماشینش رو روشن کرد و حرکت کردیم .
یه ربع بیست دقیقه بعد جلوی خونه دوست گندم بودیم . من رفتم زنگ خونه شونو زدیم . اتفاقا خود ژاکلین آیفون رو جواب داد و اومد دم در .
تا من و کامیار رو دید ، شناخت و سلام کرد و گفت "
_ اتفاقی افتاده ؟
کامیار _ چیز مهمی نیس ! گندم یه خرده با پدر مادرش اختلاف پیدا کرده و از خونه قهر کرده ! احتمالا رفته خونه دوستش حوا خانم .
ژاکلین _ شما این اسم رو از کجا فهمیدین ؟!
کامیار _ همیجوری دیگه ! یعنی یه بار خیلی وقت پیش خودش به سامان گفته ! انگار با هم خیلی صمیمی آن.
" ژاکلین یه خرده فکر کرد و بعد گفت "
_ گندم دوستی به این اسم نداره !
" تا اینو ژاکلین گفت ، یه مرتبه من و کامیار وا دادیم ! تا اون لحظه خیلی خوشحال بودیم که تونیستیم ردّ گندم رو پیدا کنیم اما وقتی ژاکلین گفت که یه همچین کسی وجود نداره ، دوباره غم و غصه ریخت تو دلم !"
کامیار _ پس چرا گندم یه همچین چیزی به سامان گفته ؟
" ژاکلین سرشو تکون داد که کامیار گفت "
_ ببین ژاکلین خانم ، شاید این یه راز بین شما و گندم و دوستاش ! اما فهمیدنش برای ما خیلی مهمه ! گندم با روحیه خیلی خیلی بد ، از خونه رفته بیرون ! ممکنه براش اتفاقات بدی هم بیفته . خواهش می کنم اگه میتونین کمک کنین !
" ژاکلین یه نگاهی به هر دوی ما کرد و بعد گفت "
_ متاسفم ، ما اصلاً یه همچین دوستی نداریم ! یعنی یه همچین کسی وجود خارجی نداره !
کامیار _ اما ممکنه یه رمز یا یه نشونه باشه !
" ژاکلین سرشو انداخت پایین . کامیار دست منو گرفت و در حالیکه میبرد طرف ماشین به ژاکلین گفت "
_ یادتون باشه ، اگه اتفاق بدی براش بیفته ، شما مسئولین ! خداحافظ !
" دو تایی آروم رفتی طرف ماشین و سوار شدیم و تا کامیار خواست که ماشین رو روشن کنه ، ژاکلین دویید طرف ماشین ! من و کامیار زود پیاده شدیم !"
کامیار _ میدونم براتون گفتنش سخته اما این تنها راه کمک کردن به گندمه !
ژاکلین _ گندم خودش گفته که حوا دوست شه ؟!
_ نه ژاکلین خانم ، ما از مفهوم یه شعر به این نتیجه رسیدیم !
" یه لحظه ساکت شد ، داشت فکر میکرد . بعدش گفت "
_ بفرمایین تو خونه براتون بگم .
کامیار _ خیلی ممنون . دیگه مزاحم نمیشیم ، همین جا خوبه .
" دو تایی از بغل ماشین اومدیم تو پیاده رو ، جلوی خونه ژاکلین اینا که یه خونه شیک و بزرگ بود واستادیم . انگار هنوز دو دل بود که بهمون بگه یا نگه ! من و کامیارم هیچی نگفتیم و گذاشتیم فکراشو بکنه . یه خرده که گذشت گفت "
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آره ، حق با شماس ! ممکنه مساله خیلی مهم باشه !
کامیار _ چطور مگه ؟!
ژاکلین _ اختلافش با پدر و مادرش خیلی زیاد بوده ؟
کامیار _ تقریبا .
ژاکلین _ خدا کنه من اشتباه کرده باشم !
_ ژاکلین خانم خواهش می کنم اگه چیزی میدونین زودتر بگین ! ما باید زودتر خودمونو به گندم برسونیم ! ممکنه هر لحظه از اونجایی که هس بره !
ژاکلین _ ببینین ، حوا فرد خاصی نیس ! یه ایده س !
_ ایده ؟!
ژاکلین _ ماها یعنی من و گندم و دوستامون خیلی در مورد این مسایل صحبت می کردیم !
کامیار _ چه مسالهای ؟
ژاکلین _ آدم و حوا ، مرد و زن ! ما معتقد بودیم که حوا یه مظره ! یعنی این ایده گندم بود !
_مظهر چی ؟!
ژاکلین _ تکامل ! تکامل آدم !
" من و کامیار فقط نگاهش کردیم که گفت "
_ میدونم شاید براتون خنده دار باشه اما موضوع اصلی اینه که گندم معتقد بود آدم بدون حوا یه چیز ناقص بوده و با اومدن حوا کامل شده ! گندم معتقد بود که هر چیزی با نیمه دیگه ش کامش میشه . حوام یه نیمه دوم بوده ! نمیدونم میفهمین یا نه !؟
کامیار _ مثل شب و روز ! خوبی و بدی ! زشتی و زیبایی !
ژاکلین _ پر و خالی ! تاریک و روشن !
_ زنده بودن و مردن !
" یه مرتبه تا من اینو گفتم کامیار و ژاکلین ساکت شدن ! یه خرده بعد ژاکلین گفت "
_ منم از همین میترسم ! چون همیشه آخر بحثها به همین مساله می رسیدیم ! گندم همیشه می گفت آخرین مرحله تو این دنیا با مردن آدم ها کامل می شه ! یعنی حوا کامل کننده آدم ! حالا تو هر مورد !
_ پس این شعر که برام خوند معنی ش یه پیام برای مردن بوده ؟
کامیار _ با اون روحیه و اعصاب خرابی که داره ممکنه خودکشی کنه !
ژاکلین _ آخه چی شده ؟!
کامیار _ خود ما هام درست نمیدونیم ! فقط میدونیم به پدر و مادرش دعوای سختی کرده و از خونه زده بیرون ! باید هر چی زودتر پیداش کنیم .
ژاکلین _ میخواین منم باهاتون بیام !؟
کامیار _ نه ممنون ، یعنی نمیدونیم کجا باید بریم !
ژاکلین _ شماره منو یاداشت کنین اگه مساله ای بود شاید بتونم بهتون کمک کنم !
" کامیار شماره ژاکلین رو یاداشت کرد و شماره خودشم بهش داد و خداحافظی و تشکر کردیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . یه خرده که رفتیم ، کامیار ماشین رو یه گوشه نگاه داشت و دو تا سیگار از تو پاکت در آورد و روشن شون کرد و یکی شو داد به من و گفت "
_ خب ! این از این ! فعلا هیچ آدرسی از گندم نداریم .
_ یعنی فقط میخواسته به من بگه که خیال خودکشی داره ؟!
کامیار _ شاید !
_ حالا چیکار کنیم ؟
کامیار _ تو با دل و احساسات که نتونستی کاری کنی . حالا بذار من با عقل و پول شاید یه کارایی کردم !
_ با پول میخوای چیکار کنی ؟
کامیار _ تو این روزگار ، همه به عشق و احساس پاک و این چیزا احترام میذارن ، اما فقط احترام ! اونم فقط زبونی ! وگرنه این چیزا الان یه قرونم ازش نداره !
_ تو اشتباه میکنی !
کامیار _ شعار نده ، ثابت کن ! همین الان راه بیفت برو از رو اون کاغذ که مشخصات پدر و مادر گندم رو توش نوشته ، پیداشون کن ببینم !
_ خب یه خرده سخته اما ....
کامیار _ سخته ؟! بنده خدا غیر ممکنه ! هر جا بری ، همون دربون دم درش تا بفهمه جای پول تو جیبت ، احساس تو قلبت داری ، یه لقد میزنه اونجات و از در میندازتت بیرون ! الان یه کار کوچیک بخوای تو هر جا انجام بدی ، یا باید یه پارتی کت و کلفت داشته باشی ، یا پول فراوون تو جیبت باشه ! چند وقت پیش که همین ماشینا مونو گرفته بودیم یادته ؟
_ چی شو ؟
کامیار _ اسم منو اشتباه نوشته بودن دیگه !
_ آهان !
کامیار _ رفتم پیش یارو و تا بهش گفتم آقا اینجا اسم من اشتباه شده ، یه اه جیگر سوز از ته دلش کشید که نزدیک بود از گرماش تموم ماشینایی که اونجا بودن آتیش بگیرن !
وقتی چشمش به اسم من که تو اون کاغذ غلط نوشته شده بود افتاد ، یه سری برام تکون داد که انگار جواب آزمایش سرطان خون عمه شو دیده و دیگه هم نمیشه براش کاری کرد !
وقتی برگشت تو چشمای من نگاه کرد ، یه غصه ای تو چشماش بود که انگار یه ساعت دیگه قراره خودشو و خونواده شو ، دسته جمعی ، زنده زنده بزارن تو قبر !
یه نوچ نچی برای من کرد که ....
_ اه ....! سرم رفت ! بگو بالاخره چی شد ؟!
کامیار _ هیچی ! تا اومد یاس و نا امیدی و نا کامی رو منتقل کنه به من ، من پنج تا هزاری زودتر منتقل کردم بهش ! انگار یه دفعه یه دریچه تازهای رو به زندگی جلو چشماش واشد ! دیگه از اون یاس و نا امیدی چند ثانیه قبل هیچ اثری نبود ! کار تو دو دقیقه انجام شد و اسم من تصحیح شد !
" اومدم بهش بگم بابا جای این حرفا یه کاری بکن که حواسش پرت شد و دستش رو با سیگار آورد طرف منو سیگارش چسبید به همون بازوم که زخم بود و پایین ترسه رو سوزوند !"
_ آخ ! سوختم بابا ! حواست کجاست ؟!
کامیار _ الهی بمیرم ! همونجا سوخت که قبلا اوخ شده بود ؟! حالا باید بریم بیمارستان سوانح و سوختگی ؟
_ سوانح و سوختگی ؟!
کامیار _ نه ! این الان هم اوخ شده ، هم سوخته ! میشه اوختگی
" خندیدم و گفتم "
_ بابا یه کاری بکن آخه ! اینهمه در فواید پول گفتی ، حالا چیکار میتونی بکنی؟
کامیار _ سخته اما میشه یه کارایی کرد . اما حواست باشه ، یه کلمه در مورد کارایی که می کنیم بهش چیزی نگو ! اسم پدر و مادرش چی بوده ؟ قدرت و زیور ؟
_ آره . اما چرا چیزی بهش نگیم ؟
کامیار _ بابا شاید فهمیدیم که مثلا مادرش فلان بوده ! نباید که بریم بهش بگیم !
_ خب اگه بگیم چی میشه ؟
کامیار _ ببینم اگه تو خودت جای اون بودی و مثلا می فهمیدی که مادرت کلفت خونه حاج آقا فلان بوده خوشحال می شدی ؟
_ نمیدونم ، یعنی اصلا هیچی بهش نگیم ؟!
کامیار _ این یکی م من نمیدونم ! فقط دعا کن معلوم بشه که مادرش جینا لو لو بریجیدا بوده که زیور صداش می کردن و باباشم کرک داگلاس بوده که تو خونه بهش میگفتن قدرت !
" دو تایی زدیم زیر خنده و کامیار ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم ."
_ کسی رو میشناسی که بتونه کاری برامون بکنه ؟
کامیار _ آره .
_ اینجا که داریم میریم کجاس ؟
کامیار _ صبر کن میفهمی .
" بیست دقیقهای رانندگی کرد و بعد طرفای جردن یه گوشه پارک کرد و دو تایی پیاده شدیم و رفتیم طرف یه ساختمون خیلی شیک و با آسانسور رفتیم بالا . طبقه دهم و رفتیم طرف یه شرکت . کامیار زنگ زد و یه دختر خانم که انگار منشی شرکت بود در رو واا کرد و تا کامیار رو دید سلام کرد ."
کامیار _ خانم سلام از بنده س ! چطوره احوال شما ؟
" خانم منشی جوابشو داد و تعارف مون کرد تو ، که کامیار گفت "
_ ایشون پسر عموی من هستن . ایشونم مینو خانم منشی شرکت هستن .
" من سلام کردم که مینو خانم گفت "
_ فراموش کردین اسم ایشون رو به من بگین !
کامیار _ آخ ببخشین ! ایشون " بصیر " هستن ! البته یعنی از دیشب تا حالا بصیر شدن ! آقای بصیر باصری !
" زدم تو پهلوش و گفتم "
_ من سامان هستم خانم ، خیلی خوشبختم .
مینو _ کامیار خان با همه شوخی دارن !
کامیار _ لیدا خانم کجا تشریف دارن ؟
مینو_ تو دفترشون هستن .
کامیر _ بی زحمت یه خبر بهشون بده و بگو من اومدم .
" مینو آیفون رو زد و تا لیدا جواب داد گفت "
_ کامیار خان تشریف آوردن .
لیدا _ چه عجب ؟!
کامیار _ عجب جمال شماس !
لیدا_ بفرمایین تو جناب ستاره سهیل !
" مینو خندید و گفت "
_ بفرمائید سهیل خان .
کامیار _ ستاره جون دنبالم بیا !
" یه چپ چپ نگاهش کردم و دنبالش رفتم که یه در رو واکرد و رفتیم تو . دفتر لیدا خانم یه اتاق خیلی بزرگ و شیک و قشنگ بود با مبل و اساس خیلی مدرن . یه میز بالای اتاق بود که لیدا داشت از پشتش می اومد طرف ما . چند تا گلدون خیلی قشنگم دور و ور دفتر گذاشته بودن ."
لیدا _ سلام ! معلوم هس کجایی ؟!
کامیار _ دنبال مشکلات مردم !
لیدا _ گم شو ! به منم دروغ میگی ؟
کامیار _ این چه طرز حرف زدن جلو پسر عمومه آخه دختر ؟
لیدا_ اه ......! ببخشید تورو خدا ! شما حتما سامان خان هستین ؟!
_سلام ، حال شما چطوره ؟
لیدا _ ممنون ، بفرمایین بشینین خواهش میکنم .
" دو تایی رفتیم و رو مبل نشستیم و لیدام اومد رو یه مبل دیگه جلومون نشست و گفت "
_ دیروز سه دفعه بهت تلفن کردم نبودی . دفعه سومم مادرت باهام دعوا کرد !
کامیار _ راست میگی ؟! خدا منو بکشه از دست این ننه و راحتم کنه ! اصلاً نمیدونم چرا این ننه من اینقدر کفران نعمت می کنه ! تو خونه م همین طور ها ! هر چی بابام بهش میگه زن اینقدر حیف و میل نکن گوش نمیده ! دیگه بخدا نعمت داره از خونه مون میره و جاشو نکبت می گیره ! شما به بزرگی خودتون ببخشین !
" لیدا که میخندید گفت "
_موبایلتم که جواب نمیداه ! معلوم نیس کجا بودی و چیکار میکردی ؟!
کامیار _ بی باطری بمونه این موبایلم ان شا الله ! شما خون خودتو کثیف نکن ! این دفعه یه کاری میکنم که هر وقت کارم داشتی ، در عرض دو دقیقه بهم دسترسی پیدا کنی !
لیدا_ موبایل ماهواره ای گرفتی ؟
کامیار _ گرفتم اما اونم به درد نمیخوره ! اصلاً کار مخابرات که میدونی چه جوریه ؟ از این موبایلم اون موبایلم رو می گیرم یه خانمه جواب میداه و میگه مشترک مورد نظر دستش بنده ! لطفا شماره گیری نفرمایین !
لیدا_ پس چه جوری باهات میشه تماس گرفت ؟
کامیار _ خیلی ساده ! بیا !
" اینو گفت و از لای موهی سرش یه دونه مو کند و داد به لیدا وگفت "
_ بگیر ، هر وقت کارم داشتی اینو آتیش بزن ، در جا جلوت حاضر میشم !
" لیدا شروع کرد به خندیدن ."
کامیار _ هیچی چیزای قدیمی نمیشه ! ما که فعلا همین طوری داریم میریم عقب ، چه بهتر که در ارتباطاتم از وسایل قدیمی استفاده کنیم ! فقط ازت خواهش میکنم که وقتی کار واجبی باهام داشتی تماس بگیر . زیادی احظارم کنی ، کچل میشم !
لیدا_ بذار بابامو صدا کنم ! خیلی دلش برات تنگ شده !
کامیار _ بگیر بشین ببینم ! بابامو صدا کنم یعنی چی ؟!
لیدا_ آخه خیلی دلش میخواست ببیندت ! الان تو دفترشه !
کامیار _ حالا بعدا می بینمش .اول بگو تو باهام چیکار داشتی که زنگ زدی ؟
لیدا _ امشب خونه مون مهمونیه . جشن تولدمه .!
کامیار _ راست میگی ؟! مبارکه ان شا الله !
لیدا_ اگه گفتی چند ساله میشم ؟
کامیار _ سیزده ساله ؟
لیدا_ گم شو !
کامیار _ خب چهارده ساله !
لیدا- بیست و پنج ساله میشم !
کامیار _ داری دروغ میگی مثل سگ ! تو خیلی بهت بخوره هیفده ساله !
"لیدا دیگه مرده بود از خنده ! برگشت به من گفت "
_ سامان خان خوش به حالتون که همیشه پیش کامیار هستین !
" یه نگاهی به کامیار کردم و بعد گفتم "
_ بله واقعا ! مرتب از وجودش تو خونه لذت می برم ! یعنی همه اقوام لذت می برن ! بنده آفرین خانم ....
" تا اینو گفتم ، کامیار زود اومد تو حرفم و گفت "
_یعنی آفرین خانم به شما که امشب جشن تولدته ! یه کادوی شیک و خوشگل برات میخرم که حظّ کنی .
" بعد برگشت و یه چپ چپ به من نگاه کرد و گفت "
_ تو نمیدونی لیدا چه خونواده خوبی داره ! باباش یه تیکه جواهره ! مامانش خانم و کدبانو ! از خواهرش دیگه چی برات بگم ؟! بذار ببینم ! آره ! خواهرش درست سایز توی ! امشب که رفتیم اونجا می دمش به تو ، مال تو باشه !
لیدا_ گم شو کامیار !
کامیار _ یعنی میگم مثلا با هم آشنا شون میکنم ! آخه طفلک سامان داره دنبال یه دختر می گرده که خودشو بیچاره کنه !
لیدا_ چه جالب ! جدا میخواین ازدواج کنین ؟!
کامیار _ آره ! گول قیافه اش رو نخور ! این عقلش اندازه یه نخودچی یه !
لیدا_ تو یاد بگیر کامیار خان !
کامیار _ دیوانگی تو خونواده اینا ژنتیکی یه ، من چرا یاد بگیرم ؟
لیدا_ پس امشب حتما باید سامان خان هم تشریف بیارن !
_ خیلی ممنون .
لیدا_ نه نه ! جدی میگم ! امشب حتما منتظرتون هستم ! یادتون نره !
کامیار _ نذاری ساعت نه ده شب بیای ها !
کامیار _ نه ، ساعت ۲ بعد از ظهر اونجام !
" بعد برگشت طرف من و گفت "
_ پاشوبریم که انگار نرسیده خونه باید برگردیم خدمت لیدا خانم ! پاشو بریم که حداقل وقت داشته باشیم یه لیف صابون به خودمون بزنیم !
" اینو گفت و از جاش بلند شد که بهش گفتم "
_کامیار جون ما برای چی اومده بودیم اینجا ؟
" یه فکری کرد وگفت "
_ نمیدونم !
_ گندم !
_ لیدا_ گندم ؟!
کامیار _ آهان ! یادم اومد !
لیدا _ گندم چیه ؟!
کامیار _ هیچی بابا ! ننه ام میخواد حلوا درست کنه ، به ما گفته که سر راه یه خرده آرد گندم واسه ش بخریم ! این سامان اصرار می کنه که خود گندم رو بخریم و خودمون تو خونه عرش کنیم که مطمئن تر باشه !
_ راستی یه کاری باهات داشتم ، یعنی یه کاری باید برام بکنی .
لیدا_ چه کاری ؟
کامیار _ دنبال دو نفر می گردیم .
لیدا_ به بابام بگم ؟
کامیار _ آره ، جریان مال حدود بیست سال پیشه ! یکی از اقوام بهمون رو انداخته که دو نفر رو براش پیدا کنیم !
لیدا_ کی هستن این دو نفر ؟
کامیار _ ننه باباشن !
لیدا_ مگه گم شدن ؟
کامیار _ آره ، یعنی نه ! چه جوری بگم ؟! این یارو یه دختر بدبخت و بیچارس ! هیچ کس رو تو این دنیا نداره ! طفل معصوم خیلی م زشته و هیچ کی نمیاعد در خونه شو نزنه واسه خواستگاری ! اینه که یاد پدر ما مادرش افتاده و میخواد پیداشون کنه که شاید اونا براش یه خواستگاری چیزی جور کنن ! خیلی دختر بدبختیه !
لیدا_ چرا تو دنبال کار شی ؟!
کامیار _ چه جوری بگم بابا ؟! این دختر بدبخت تو خونه ما کار میکنه ! ثواب داره !
لیدا_ خب مشخصاتش رو بده من بدم به بابام .
کامیار _ پیر شی انشا الله ، یاداشت کن . نام پدر قدرت . نام مادر زیور. نام خانوادگی .... نوشتی ؟
لیدا_ آره.
کامیار _ صادره از بخش ۳ شهرستان .... شماره شناسنامه پدر ... مادر ....
لیدا_ سخته اما یه کاریش میکنم .
" تو همین موقع مینو برامون نسکافه آورد و بهمون تعارف کرد و رفت ."
کامیار _ مینو چند سال شه ؟
لیدا_ چطور مگه ؟
کامیار _ میخوام بگیرمش برای بابا بزرگم !
لیدا_ برای پدر بزرگت ؟! پدر بزرگت چند سال شونه ؟!
کامیار _ سنّ و سالی نداره ! فقط تازگی ها سر افتاده و هی میگه تنهام . می ترسم از راه بدر بشه . تو یه ننه بزرگ خوب و سالم نداری که هیفده هیجده سالش بیشتر نباشه ؟
_لیدا_ گم شو کامیار !
کامیار _ اگه داشته باشی ما می آیم خواستگاری ها !
لیدا_ مادر بزرگ هیفده هیجده ساله ؟!
کامیار _ حالا تا بیست و دو سه هم عیبی نداره . من بابا بزرگمو راضی میکنم !
لیدا_ چه خوش اشتها !
کامیار _ پس چی فکر کردی ؟! الان اینقدر وضع خرابه که دختر هیفده هیجده ساله رو میدن به مرد چهل پنجاه ساله !
لیدا_ توام که از این وضع بدت نمی یاد !
کامیار _ چرا من خوشم بیاد ؟ اونا که چهل پنجاه سال شونه باید خوش شون بیاد که میتونن یه دختر بیست و خرده ای سال کوچکتر از خودشون بگیرن ! من اگه بخوام طبق این فرمول عمل کنم باید برم دم در زایشگاه واستم و تا یه دختر بچه رو دکتر سزارین کرد و به دنیا آورد ، در جا عقدش کنم !
"لیدا که همه ش می خندید گفت "
_ وای که چقدر عالی میشه !
کامیار _ آره فقط بچه داری می افته سرم !
لیدا _ عوضش بیست سال بعد کیف میکنی !
کامیار _ از شانس من ، تا مثلا من پنجاه سالم بسه ، یه سکته ناقص می کنم و می افتم یه گوشه خونه !
لیدا_ بازم خوبه چون یه پرستار جوون خوشگل داری .
کامیار _ به چه دردم می خوره اون پرستار خوشگل ! من پرستار خوشگل رو الان که سالمم لازم دارم نه وقتی افلیج شدم !
لیدا_ خب حالا که اینطور یه بیا با من عروسی کن !
"کامیار یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ دو ساعته منو به حرف کشوندی که صحبت رو برسونی به اینجا ؟ خب از اهمون اول اینو می گفتی !
_ کیدا _ خب حالا گفتم ! تو چی میگی ؟
کامیار _ نه قربونت ، همون برم زایشگاه واستم انگار بهتره !
لیدا_ خیلی دلت بخواد !
کامیار _ دلم که میخواد ، عقلم میگه نه !
لیدا_ تو اصلاً عقلت کجا بود ؟!
کامیار _ حالا اگه امروز اومده بودم اینجا واسه خواستگاری شده بودم انیشتن !
لیدا_ اگه می اومدی !
کامیار _ حالام یه دفعه دیدی خر شدم و اومدم !
لیدا_ گم شو ! اگه بیای معلومه عاقلی !
کامیار _ اگه من شوهرت بشم ، منو با چی میزنی ؟
لیدا_ تورو فقط باید با چماق زد که دل همه دخترا خنک بشه !
" اینو گفت و قاشقی رو که برای هم زدن نسکافه آورده بودن ، پرت کرد طرف کامیار ! کامیار هم بلند شد و در رفت که من قاه قاه زدم زیر خنده ."
کامیار _ زهرمار ! این خنده چه وقتی بود ؟! پاشو بریم دیر میشه !
" از جام بلند شدم و از لیدا خداحافظی کردم و تخواستیم از در بیاییم بیرون لیدا گفت "
_ کامیار شب دیر نیای ها ! بابام ناراحت میشه !
کامیار _ مگه امشب بابای خیالایی واسه من داره ؟
لیدا_ شاید !
کامیار _ کورشه اون بابای هیزت که تا با اون چشماش به آدم نگاه می کنه ، تن و بدن آدم می لرزه !
" تا اینو گفت بابای لیدا در اتاق بغلی رو که دفترش بود واکرد و همونجور که داشت می اومد بیرون گفت "
_ صدای آشنا میاد !
کامیار _ وای ! دیو اومد ! بوی آدمیزاد شنیده !
" اول کامیار و بعدش من سلام کردیم که با خنده گفت "
_ به به ! با د آمد و بوی عنبر آورد !
کامیار _ دست شما درد نکنه !حالا باد اومد بوی ... بر آورد ؟!
پدر لیدا_آاااا....! دور از جون زبونم لال ! منظورم اینه که بوی مشک اومد !چطوری شما ؟ چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد ! بابا چطورن ؟ مامان ، خواهر ؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کامیار _ خیلی ممنون ، سلام دارن خدمتتون .
پدر لیدا_ کجایی شما ؟ چند وقته پیدات نیس !
کامیار _ گرفتارم بجون شما !
پدر لیدا_ خیر انشا الله ! گرفتاریت چیه ؟
کامیار _ هیچی ! افتادم دنبال دخترای مردم ! یعنی افتادم دنبال کار و گرفتاری دخترای مردم .
" پدر لیدا زد زیر خنده و به لیدا که اونم از دفترش اومده بود بیرون و پیش کامیار واستأده بود گفت "
_ کامیار جون رو واسه شب دعوت کردی ؟
لیدا_ بله !
پدر لیدا_ کامیار جون این دوست تون رو بهم معرفی نمیکنی ؟
کامیار _ ایشون پسر عموم هستن ، سامان .
" دوباره با هم سلام و احوالپرسی کردیم که پدر لیدا گفت "
_ به به ، چه جوون شادابی ! یعنی چه جونای شادابی ! نمیدونستم پسر عمویی به این خوبی و برازندگی داری شما ! نکنه بازم از این پسر عموها و پسر خالهها داری و به ما نمیگی ؟!
کامیار _نه به جون شما ! یعنی اگه فابریک و آکبند میخواین بینی و بین الله همین یه جفت رو داریم ! دست دوم و سوم و کار کرده اگه بخواین ، بابام و عموم و شوهر عمه هامو بابا بزرگم هستن !
" پدر لیدا خندید و زد پشت کامیار و گفت "
_ای شیطون !امشب باید حتما ایشونم بیاری خونه ما !
" کامیار که میخندید گفت "
_ آوردنش با من اما دختر بهش انداختن با شما !
" پدر لیدا قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت "
_ حالا کجا داری میری ؟
کامیار _ با اجازه تون یه خرده کار داریم که باید بهش برسیم .
پدر لیدا_ ناهار بمون پیش ما !
کامیار _ خیلی ممنون . دیگه شب خدمت میرسیم.
پدر لیدا_ پس زود زود بیاین ! منتظرم .
" یه خرده دیگه تعارف کردیم و بعد از شرکت شون اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم که به کامیار گفتم "
_ پدر لیدا تو ثبت کار می کنه ؟!
کامیار _ نه .
_ پس چرا اومدی پیشش ؟
کامیار _ خیلی جاها آشناهای کت و کلفت داره . دستش تو دست خیلی ها س ! وضعشون خیلی خوبه ! همین ساختمون رو که میبینی مال ایناس ! تازه این یه ساختمون شونه ! چهارده پونزده طبقه س و تو هر طبقه ده دوازده ها شرکته ! فقط ماهی شصت هفتاد میلیون تومن از این ساختمون می گیره ! حالا برو سر بقیه اش !
_از کجا این پولا رو میآرن ؟!
کامیار _از همون جا که بقیه آوردن !
_ اون وقت توام با این جور آدما نشست و برخاست داری ؟! میدونی یه لقمه نون چند تا آدم بدبخت تو سفره اینا س ؟
" همونجور که ماشین رو رو شن میکرد گفت "
_ آره میدونم .
_ پس چرا باهاشون رفت و آمد می کنی ؟
کامیار _ برای اینکه اندازه یه سر سوزن از این لقمه نون ها رو برگردونم تو سفره همون آدمای بدبخت !
" اینو گفت و حرکت کرد "
_ یعنی چی ؟
کامیار _ یعنی اینکه وقتی تو زورت نمیرسه مال مردم رو از حلقوم این جور آدما بکشی بیرون ، بهتره با سیاست اینکار رو بکنی !
_ چه جوری ؟!
کامیار_ هر چند وقت به چند وقت میرم پیش شونو با سیاست رو بندشون می کنم و یه پول قلنبه ازشون می گیریم واسه یه عده آدم بدبخت ! فلان که اینا اینجا همه کارن ! با زورم که از پس شون بر نمیایم ! بهتره از این راه یه خرده از حق مردم رو ازشون بگیریم ! امشب که رفتیم اونجا ، بهت میگم که چه کسایی مهمونی ش دعوت میشن ! اسم شون رو بشنوی عقل از سرت میپره !
_ مگه کی هستن که عقل از سر آدم بپره !؟ آخرش اینه که پولدارن دیگه !
کامیار_ پولداریش که پولدارن اما خیلی ها شونو تو دورادور می شناسی ! یعنی اسمشونو شنیدی !
_ خب چه عیبی داره ؟
کامیار _ عیبش اینه که این جماعت جملات و سخنان و حرفاشون ، همش در مذمت اسراف و ریخت و پاش و تجمل گرایی و در فواید ساده زیستن و قناعت و حجب و حیا و خویشتن داری و دوری از دزدی و مال مردم خوری و این چیزاس !
_ مگه این مهمونی چه جور مهمونی یه ؟!
کامیار_ وقتی اومدی خودت میفهمی ! یعنی اگه بعدا اینا رو تو خیابون ببینی و بتونی تشخیص شون بدی که همون مهمونای تو مهمونی هستن ! هر چند که اینا رو تو خیابون و این جور جاها نمیشه دید ! اصلاً اینا رو مردم نمیتونن ببینن ! از ما بهترونن !
_ یعنی چی ؟!
کامیار_ یعنی اینه اینا وقتی با همدیگه هستن یه جورن و وقتای دیگه یه جور ! تو مهمونیا هر کدوم لباسا تن خودشونو زناشونو و دخترا و پسراشونه که عقل از کله ت میپره اما بیرون یه لباس ساده میپوشن و نشون میدن که مثلا خیلی به ساده زیستند اعتقاد دارن ! تو مهمونی ، گیلاس شون یه دقیقه خالی رو میز نمیمونه و بیرون اگه دستت به دست شون بخوره ، سه بار آبش میکشن ! حالا میای و میبینی !
_نکنه خیال داری این لیدا خانم رو خواستگاری کنی ؟
کامیار_ همین لیدا خانم رو که میبینی ، یه ویلا داره جنوب فرانسه !
_ راستی باباش امروز یادش رفته بود صورتش رو اصلاح کنه ؟ ته ریش داشت ؟
" کامیار یه نگاهی به من کرد و خندید !"
" وقتی رسیدیم خونه ، باغ خیلی ساکت بود . ماشین رو زدیم تو گاراژ و دو تایی رفتیم طرف خونه آقا بزرگه ."
کامیار_ انگار شهر در امن و امان است !
_ آره خیلی ساکته! حتما بچه ها رفتن دانشگاه .
کامیار_ خدا کنه که وقتی ما نبودیم خبری نشده باشه .
" رسیدیم دم خونه آقا بزرگه که کامیار داد زد "
_ حاج ممصادق خان ! ما اومدیم .
_ اول در بزن کامیار .
کامیار_ای به چشم .
" تا رسیدیم و در رو واکرد و رفت تو ! منم پشت سرش رفتم و داشتم کفشامو در می آوردم که یه مرتبه کامیار داد زد و گفت "
_ بیخودی مدرک جرمو مخفی نکن که خودم دیدم !
" سرمو برگردوندم که دیدم آقا بزرگه از جلوی چهار چوب در اتاقش معلومه ! بیچاره یه بطری دستش بود و همونجا خشکش زده بود و داشت به کامیار نگاه می کرد !"
کامیار_

گر عمر سراید ، چه بغداد و چه بلخ
پیمانه جو پر شود چه شیرین و چه تلخ
می نوش که بعد از من و تو ، ماه بسی
از بلخ به غزه آید از غزه به بلخ

آقا بزرگه _ لا اله الله ! پسر این شیشه دوامه !
کامیار_ اون شیشه دوای خیلی هاس!
" آقا بزرگه یه چپ چپ به کامیار نگاه کرد و رفت بطری رو گذاشت تو گنجه و برگشت . من و کامیار رفتیم طرف اتاقش که گفت "
_ چه کردین ؟!
کامیار _ فعلا که هیچی !
آقا بزرگه _هیچ نشونه ای چیزی ازش پیدا نکردین ؟!
کامیار _ نه فعلا .
آقا بزرگه _ خدا ذلیل کنه اونی که این آتیش رو به پا کرد .اگه بفهمم کی بوده ، دودمانشو به باد میدم .
کامیار _ هر کی بوده الان خودش از سگ پشیمون تره ! ولش کنین .
آقا بزرگه _ میگم زنگ بزنیم کلانتری خبر بدیم ؟
کامیار _ نه ، لازم نیس . خودمون پیداش می کنیم . فقط من میخوام یه چیزی از شما بپرسم !
آقا بزرگه _ چی ؟
کامیار _ عمه اینا برای چی گندم رو آوردن ؟
آقا بزرگه _ چون بچه دار نمی شدن .
کامیار _ دوا درمون نکردن ؟
آقا بزرگه _ چرا ! چند سال از این دکتر به اون دکتر می کردن اما نشد . هر چی هم من بهشون می گفتم بچه آوردن هزار و یک مکافات داره گوش نکردن !
کامیار _ عیب از کی بود ؟
آقا بزرگه _ چه فرقی میکنه ؟ اینا همدیگه رو دوست داشتن و هیچکدوم راضی نمیشدن که از اون یکی جدا شن ! این بود که یه همچین کاری کردن .
کامیار _ از کجا گندم رو آوردن ؟ شما هیچ نشونه ای چیزی ندارین به من بدین ؟
آقا بزرگه _ من چون اولش مخالف بودم ، هیچ دخالتی نکردم .
کامیار _ ما باید بریم از عمه بپرسیم شاید .....
آقا بزرگه _ بیخودی زحمت نکشین ! اونا خودشونم نمیدونن .
کامیار _ مگه میشه؟!
آقا بزرگه _ قدیم یه کارگر داشتیم ، فاطمه خانم ، گندم رو اون براشون آورد .
کامیار _ حالا اون فاطمه خانم کجاس ؟
آقا بزرگه _ مرده بیچاره .
" بعد آقا بزرگه برگشت طرف من و گفت "
_ به تو چی گفت گندم ؟
_ می گفت دیگه دنبالم نگردین .
آقا بزرگه _ خدایا این دیگه چه مصیبتی بود سرمون اومد ؟!
کامیار _ درست میشه به امید خدا . شما که سرد و گرم چشیده این !
آقا بزرگه _ آدم که پیر میشه ، بی طاقتم میشه . وقتی آدم جوونه ، یه خاطره از زندگیش رو که میخواد مرور کنه ، شاید یه ساعت براش طول بکشه ! اما همین آدم وقتی که پیر شد ، تموم هفتاد سال زندگی ش براش میشه مثل یه کارتون نیم ساعته .مثل این کارتونا چیه که نشون میدن ؟ پلنگ صورتی ؟! اون موش و گربه اسم شون چیه ؟
_تام و جری آقا بزرگ .
آقا بزرگه _ آهان ، همون !
کامیار _ اون کارتونا به درد نمیخورن ! کارتون فقط یه کارتون ! اونم کارتون سیندرلا ! من از بچه گی فقط این کارتون رو دوست داشتم و نگاه میکردم .
_ آره خیلی کارتون با احساسیه !
کامیار _ احساس محساس رو ولش کن ! اون کارتونم فقط یه جا شو دوست داشتم !
_ حتما همون جا که فرشته هه میاد کمک سیندرلا .
کامیار _ نه خره ! اونجا که اول کارتون پرنده ها میرن سیندرلا رو از خواب بیدار می کنن و اونم میخواد دوش بگیره و بره سر نظافت خونه !
_ واقعا که کامیار !
کامیار _ خب علاقه س دیگه !
" آقا بزرگه یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
_ بلند شین برین به کارتون برسین !
کامیار _ وقت دوا خوردن تون شده ؟
اقبزرگه _ برو پسر اینقدر سر به سر من نذار !
" من و کامیار خنده مونو خوردیم و بلند شدیم که آقا بزرگه گفت "
_ سامان ، اگه دوباره گندم زنگ زد ، زود خودتو برسون به من ! میخوام دو کلمه باهاش حرف بزنم .
_ چشم آقا بزرگ .
آقا بزرگه _ بسلامت .
" دو تایی از خونه آقا بزرگه اومدیم بیرون و رفتیم یه جای خلوت باغ نشستیم و به کامیار گفتم "
_ اگه یه دفعه خدای نکرده یه کاری بکنه چی ؟!
کامیار _ کی ؟ آقا بزرگه ؟
_ گندم رو میگم !
کامیار _ چون منتظر توی ! اون الان دلش میخواد یکی واقعا دوستش داشته باشه . اون یکی هم تویی !
_ منم که دوستش دارم !
کامیار _ میدونم الاغ ! یعنی میدونم عزیزم ! چقدر خوبه که تو اینقدر با احساسی .
" یه چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم "
_ میدونی داشتم به چی فکر می کردم ؟
_کامیار _ به چی ؟
_ میگم بریم مخابرات ، از اونجا یه زنگ بزنیم به گندم ، شاید بتونن ردّ ش رو پیدا کنن !
کامیار _ فعلا زوده .
_ بذار یه زنگ بهش بزنم شاید جواب بده.
کامیار _ خب بزن .
" موبایلمو در آوردم و شماره موبایل کامیار رو گرفتم و تا دو تا زنگ زد ، گندم جواب داد !"
_الو ! گندم !
گندم _ سلام زود دلت برام تنگ شه !
_ دل من همیشه تنگه .
کامیار _ خب بده یه شماره گشاد تر شو بگیر !
" برگشتم یه چپ چپ نگاهش کردم ."
گندم _ کامیاره ؟!
_آره .
گندم _ بهش بگو لیدا و میترا و هستی به موبایلش زنگ زدن .
_ کامیار ، گندم میگه لیدا و میترا و هستی بهت زنگ زدن .
کامیار _ آ....! چیز بدی که بهشون نگفتی ؟!
گندم _ بهش بگو بهشون گفتم خودش باهاشون تماس میگیره .
_ بهشون گفته باهاتون تماس میگیره .
کامیار _ آاا.....! بیخود گفته ! بده من اون تلفن رو ببینم !
_ آاا ! چرا همچین میکنی ؟!
کامیار _ بابا این ننه باباشو گم کرده ، من که نباید این دخترا رو گم کنم !
_ خب بهشون زنگ بزن !
کامیار _ د نمیشه ! ارتباط بعضی ها شون یه طرفه س ! یعنی اونا فقط شماره منو دارن !
_ کامیار میذاری یه دقیقه من حرف بزنم یا نه ؟!!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کامیار _ بابا بگو اون موبایل واموندهٔ تو بده به یه آژانسی چیزی بیاره بده به من ! زندگیم داره از دستم میره ها ! اون وقت منم سر میذارم به بیابون آ !
" راه افتادم رفتم اون طرف تر "
گندم _ چی میگه کامیار ؟
_ نگران ایناس که بهش زنگ میزنن .
گندم _ حق داره ! پنج دقیقه به پنج دقیقه یکی زنگ میزنه و کامیار رو میخواد !
_ سیر مونی نداره دیوونه .
گندم _ سامان ، من موبایل رو خاموش میکنم .
_ نه،نه نکن ! تورو خدا نکن !
گندم _ پس دیگه بهم زنگ نزن .
_ آخه چه جوری پیدات کنم ؟!
" یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
_ عشق کوتاهی بود ! به کوتاهی یک صبح تا شب !
_ میشه طولانی تر بشه !
گندم _ که چی بشه ؟! یه عشق ترحم زده ؟!
_ نه به خدا ، اینطوری نیس ! تو باید بهم فرصت بدی !
گندم _ که چیکار کنی ؟
_ که نشون بدم چقدر دوستت دارم .
کامیار _ بابا موبایل منو بهم بدین . بعدش هر چی خواستین به همدیگه نشون بدین !
_ اه ! کامیار بذار ببینم چی میگه !
گندم _ چی میگه کامیار ؟
_موبایلش رو میخواد .
گندم _ گاهی وقتا حتی یه جمله میتونه زندگی آدمو ، از این رو به اون رو کنه !
_ گندم خواهش میکنم برگرد !
گندم _ حیف بود اینطوری بشه !
_ حداقل بگو کجایی !
گندم _

دل من می سوزه
که قناری ها پر بستند
که پر پرستوها بشکند
و کبوترها را
اه کبوترها را ....
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن میبیند
مه در صبحدمان داس بدست
خرمن خواب مرا می چیند


_گندم ! بخدا این زندگی فقط یه بازیه ! مثل یه شوخی لوس !
گندم _

وای باران ، باران
شیشه پنجره را باران شست !
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ ....
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران ،
باران ،
پر مرغابی نگاهم تا شست !

_ گندم ! گندم !
" تلفن رو قطع کرده بود ! یه خرده مکث کردم و بعد موبایلمو گذاشتم سرجاش که کامیار گفت "
_ به جون تو همه ش خدا خدا می کنم که زودتر پیداش کنیم !
_ توام دلت براش می سوزه ؟
کامیار _ نه ، دلم واسه موبایلم می سوزه ! می خوام زودتر پیداش کنیم و موبایلمو ازش بگیرم و بعدش هر جا خواست بره ، بره !
_ تو مثلا آدمی ؟!
کامیار _ نمیدونم اما موبایلمو لازم دارم به خدا !
_ واقعا که کامیار !
کامیار _ حالا چی میگ فت ؟!
_ بازم شعر میخوند .
کامیار _ تورو خدا شانس منو ببین ! این دختره تا وقتی ننه بابش معلوم بودن یه خط شعرم بلد نبود آا ! تا از خونه قهر کرد رفت ، شد حافظ تمام اشعار ! بیخود نیس که میگن هر کی از خونه ننه باباش قهر می کنه استعدادش شکوفا میشه !ای خدا کجا برم دنبال این گیس بریده بگردم ؟ وای که الان چند نفر بهم زنگ میزنن و تا صدای این دختره رو میشنون ، ناراحت میشن و دیگه بهم زنگ نمیزنن !
_ کامیار جدا ناامیدم کردی ! ازت بیشتر از اینا انتظار داشتم !
کامیار _ چه انتظاری داشتی ؟
_ اینکه کمک کنی گندم رو پیداش کنیم .
کامیار _ مگه اینکه من این گندم رو پیدا نکنم ! به جون تو اگه دستم به یه خوشه ش برسه . دونه دونه می کنم شونو میدم آسیابان آرد شون کنه !
_ دیگه باهام حرف نزن !
کامیار _ای بابا ! حالا باید ناز این یکی رو بکشیم ! خب بگو ببینم چه شعری خوند ؟؟
_ از بس حرف زدی یادم رفت !
کامیار _ به به ! عاشق رو ببین تورو خدا ! دو خط شعر نمیتونه حفظ کنه !
_آخه تو حواس نمیذاری واسه آدم !
کامیار _ تو عاشقی باید حواستو جمع کنی ، به من چه مربوطه !؟
_ حالا چیکار کنیم ؟!
کامیار _ حالا خودتو ناراحت نکن ، من چند تا شعر میخونم شاید فهمیدیم کدوم شعر بوده !
_ آخه بین این همه شعر ؟!
کامیار _ بالاخره باید یه کاری کرد دیگه ! ببین این نبود ؟

دختر محلمون ، تو شهر ما تکه
مهربون و شیرینه اما سراپا کلکه

_ نه ، از این شعرا نبود .
کامیار _ ببین این یکی نبود ؟

بلا شیطون خودم _ دشمن جون خودم _ قربون خوشگلیات _ دل داغون خودم _ آخ دل داغون خودم ...

_ آاا....! آهنگ برام نمیخوند ! از این شعرای شاعرانه میخوند !
کامیار _ آهان ! ببین این نبود ؟

چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

_ نه بابا ! نه !
کامیار _ این چی ؟

چو فردا بر آید بلند آسمان
من و گرز و میدان و افراسیاب

_ مگه میخواد بره جنگ که این شعرا رو بخونه !
کامیار _ خب خب ! ببین این یکی نبود ؟

نبرده رنج گنج میسّر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

_ گم شو ! حالا وقت شوخی یه ؟
کامیار _ دارم جدی میگم ! اینو گوش کن !

دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب ....

_ آاا...! بذار داره یادم میاد !
کامیار _ خب ! خب !
_آهان ! گوش کن !

" دل من می سوزد
که قناریها پر بستند"

_ فقط همینو یادم مونده !
کامیار _ بدبخت اگه عاشقی حداقل برو چهار خط شعر حفظ کن که اینطوری مثل خر تو گِل نمونی !
_ بی تربیت .
کامیار _ این شعر مال حمید مصدق !

که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را
اه کبوترها را ....
و چه امید عظیمی به عبث انجامید .

_ آره آره ! خودشه !
" کامیار رفت تو فکر و یه خرده بعد گفت "
_ غلط نکرده باشم این رفته ویلای کرج "
_ باغ کرج ؟!
کامیار _ آره ، یادته یه پرنده رو پیدا کردیم که بالش شیکسته بود ؟
_ای وای ! چرا به عقل خودم نرسید ؟!
کامیار _ تو عقل داری که چیزی بهش برسه ؟
_ تو این شعرا رو از کجا بلدی ؟
کامیار _ خره اینا ابزار کار منه !
_ بدو سوار شین بریم تا از اونجا نرفته !
" دو تایی دویدیم طرف گاراژ و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . راه شلوغ بود و یه ساعت و نیم طول کشید که رسیدیم تو جاده کرج و جلوی باغ آقا بزرگه واستادیم . کامیار چند تا بوق زد و یه خرده بعد نگهبان باغ اومد دم در و تا من و کامیار رو دید با تعجب در رو واکرد . ماهام پیاده شدیم و رفتیم جلو و سلام و علیک کردیم که گفت "
_ آقا امروز تشریف میآرن ؟!
کامیار _ چطور مگه عباس آقا ؟
عباس آقا_ آخه گندم خانمم اینجا بودن !
_ گندم ؟! کی ؟!!
" کامیار دستمو فشار داد که یعنی مواظب باشم و چیزی به عباس آقا نگم . بعد خودش آروم گفت "
_ عباس آقا ، گندم الان اینجاس ؟
عباس آقا _ نه آقا ، یه ربع بیست دقیقه پیش رفتن .
کامیار _ با چی اومده بود ؟
عباس آقا _ انگار آژانس بود .
_ کامیار بیا بریم شاید تو راه بهش برسیم !
کامیار _ فایده نداره .
" بعد برگشت طرف عباس آقا و گفت "
_ واقعا یه ربع بیست دقیقه س که رفته ؟
عباس آقا _ شاید نیم ساعت ! در رو واکنم آقا ؟
کامیار _ نه عباس آقا ، کار داریم . راستی گندم خانم اینجا اومده بود چیکار ؟ یعنی چی کار می کرد اینجا ؟
عباس آقا _ والله تقریبا دو ساعت پیش رسید اینجا . بوق زد و من در رو واکردم . آژانسه دم در واستاد و گندم خانم اومد تو . خواستم در ویلا رو واکنم که نذاشت . رفت دم در خونه و رو صندلی نشست . تا چایی حاضر شد و براش بردم ، یه بیست دقیقه ای طول کشید . راستش خودمم یه خرده ترسیدم !
کامیار _ واسه چی ؟
عباس آقا _ آخه گندم خانم یه جورایی بود !
کامیار _ چه جوری ؟
عباس آقا _ والله چی بگم آقا !
کامیار _ راحت باش ! حرفت رو بزن !
عباس آقا _ خیلی ناراحت بودن آقا ! منم خود به خدایی ش ترسیدم ! آخه همینجوری نشسته بود و رودخونه رو نیگاه می کرد ! منم چایی رو که واسه شون بردم ، رفتم چند متر اون طرف تر نشستم . گفتم نکنه دور از جون دور از جون خیالاتی به سرش باشه ! آدم دیگه ! جوونی و هزار تا خیال ! گفتم نکنه یه مرتبه خودشونو پرت کنن تو رودخونه !
کامیار _ خب ، بعدش ؟
عباس آقا _ هیچی دیگه آقا چایی رو که اصلا دست نزد . فقط وقتی دید که من اونجاها می پلکم ، بهم گفت برم سر کارم . منم رفتم اون طرف تر و بیل رو ورداشتم و الکی شروع کردم پای درختا رو بیل زدن ! میخواستم نزدیکش باشم که اگه خانم خدا نکرده خواست کاری بکنه ، بتونم خودمو بهش برسونم . خلاصه من یه بیل میزدم و یه نیگاه به خانم می کردم ! هی یه بیل می زدم و یه نیگاه به خانم می کردم !
گندم خانم همونجوری زول زده بود به رودخونه ، چشم از آب ور نمیداشت ! حالا من هی بیل میزنم و حواسم به خانمه !
یه هفت هشت ده تا بیل که پای درختا زدم یه مرتبه گندم خانم از جاش بلند شد و یه نیگاه به من کرد ! منم تند تند شروع کردم به بیل زدن !
وقتی دید من حواسم به کار خودمه و دارم تند تند بیل میزنم ، دوباره نشست سر جاش ! منم یه خرده اومدم جلو تر بیل زدم ! گفتم نزدیکش باشم که اگه زبونم لال خیالاتی داشت ، بتونم بهش برسم !
یه ده دقیقه ای دوباره بیل زدم ! خانم همینطوری چشمش به رودخونه بود . یه خرده کمر راست کردم و گفتم خانم چایی تون یخ کرد!
یه نیگاه به من کرد و یه نیگاه به چایی ! منم برای اینکه نشون بدم سرم به کار خودمه ، دوباره شروع کردم پای درختا رو بیل زدن . انگار نه انگار که حواسم به خانمه ! یه ده دقیقه ای بیل زدم ....
کامیار _ آاا ....! عباس آقا با این بیلایی که تو زدی ، باغ آقا بزرگ رو که زیر و رو کردی !
عباس آقا _ آقا ، من مثلا داشتم بیل میزدم ! راست راستکی که بیل نمی زدم ! این تک بیل رو می انداختم زیر خاک و دوباره درش می آوردم ! یعنی با تک بیل گاهی خاک رو ورز میدیم که خاک نفس بکشه . این بیل رو که میمالونی به خاک ، خستگی خاک در میره و نفس میکشه و ....
کامیار _ به نظاره شما ما میتونیم از هورمون برای بهره وری بیشتر در کشاورزی استفاده کنیم ؟
" عباس آقا مات به کامیار نگاه کرد که کامیار گفت "
_ بابا من گفتم جریان گندم خانم رو تعریف کن ! داری واسه من اصول و مبانی کشاورزی و خاکشناسی رو بیان می کنی ؟! بگو ببینم گندم بالاخره چیکار کرد ! حتما یه بیلم دادی دست گندم خانم که دم بده به خاک !؟
عباس آقا _ نه آقا ، دور از جون ! اصلاً گندم خانم کجا بتونه بیل بزنه ؟! این بیل جون فیل میخواد تا یه کوت خاک رو زیر و رو بکنه ! اونم این بیل !
کامیار _ عباس آقا ، الهی درد و بالای این بیل ت بخوره تو کاسه سر من ! اصلاً امسال این بیل تورو میبریم تو جشنواره و به عموم مردم معرفی می کنیم تا همه ببینن که این بیل با این قد و قواره اش چه بیل ارزشی یه ! اصلاً این بیل ت کجا س ما همین الان بریم یه نشان لیاقت بزیم به سینه ش ؟ بابا ول مون میکنی با این بیلت یا نه ؟!
عباس آقا _ چشم آقا .
کامیار _ حالا بگو ببینم بالاخره چی شد ؟!
عباس آقا _ خانمو بگم دیگه ؟!
کامیار _ نه ! سرگذشت بیل ت رو برامون تموم کن بعد برس به خانم !
" عباس آقا زد زیر خنده ! منم خندیدم که عباس آقا گفت "
_ والله خانم که دید ما داریم همینجوری بیل.....
" یه مرتبه حرف شو خورد بیچاره که کامیار گفت "
_ به خدا اگه یه بار دیگه اسم این واموندهٔ رو ببری ، در جا مصادره ش میکنم و میذارمش تو ماشین و می برمش تهران ! اونوقت دیگه به جشنواره هم نمیرسه که بتونی عرضه ش کنی !
" دوباره عباس آقا خندید و گفت "
_ چشم آقا . عرضم به حضورتون که خانم گوشی ش رو از تو کیفش در آورد و یه تیلیفون کرد . منم آروم آروم خودمو کشیم طرفش و گوشامو تیز کردم ! فقط اینو شنیدم که حرف حرف بارون و مرغ و قفس و شستن و این چیزا س ! حالا چی بود جریان ، من نفهمیدم !
کامیار _ اونا رو خودمون میدونیم . داشت با سامان صحبت میکرد .
عباس آقا _ سامان خان چیز شستنی دارین بدین ما بشوریم براتون ! به خانم چیکار دارین ؟! طفلک خیلی ناراحت بود ! آخه دختر شهری که جون شست و شو و رفت و روب رو نداره ! اینا کار دختر دهاتی یه !
" من و کامیار خندیدیم و بهش نگاه کردیم که گفت "
_ عرضم به خدمت تون که بعدش خانم از تو کیفش یه چیزی در آورد که مثل چاقو بود ! یه خرده بهش نیگاه کرد و بعد برگشت به من نیگاه کرد ! منم شروع کردم تند تند چیز زدن !
کامیار _ تند تند چی زدن ؟!!
عباس آقا _ همون چیز دیگه !
کامیار _ چی ؟!
عباس آقا _ همونکه شما گفتین اسمشو نبرم .
کامیار _ آهان ، بیل !؟
عباس آقا _ آقا ، شما خودتون اسمشو بردین !
کامیار _ آخه من اسمشو بدون تعصب و عرق ملی می برم . اما تو همچین از بیل ت یاد میکنی که انگار تا حالا سه تا اسکار گرفته !
عباس آقا _ آقا اسکار گرفتن با این بیل که کاری نداره ! مثل آب خوردنه ! اما تا حالا با این بیل چهل پنج تا مار کشتیم که این اسکارا پیش شون مثل بچه مارمولک میمونن !
کامیار _ عباس آقا مگه تو این باغ ، اسکارم رفت و آمد داره ؟!
عباس آقا _ اره آقا ولی کم ! زبون بسته ها بی آزارم هستن . از تو سوراخ راه آب میآن تو باغ .
" من و کامیار زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
_عباس آقا اسکارای اینجا چه رنگی هستن ؟
عباس آقا _ حنایی آقا ، یعنی پشت شون حنایی و زیر شکمشون خال خال قهوه ای ! خیلی هوشیارن پدر سگا ! اما آزار به درختا نمیرسونن .
کامیار _ برو این بیلت رو بیار ما یه نظر دیگه ببینیمش ! یعنی با این چیزایی که گفتی ، نظرم در موردش عوض شد ! برو بیارش شاید بتونیم سال دیگه با این تیز هوشان بفرستیمش المپیک ریاضی ! حالا چند متری هس ؟
عباس آقا _ نزدیک دو متری میشه .
کامیار _ قد و قامتش که خوبه ، استقامتش چطوره ؟
_ بابا کامیار کار داریم انگار ! ببین گندم چی شد بالاخره .
کامیار _ گندم رو ولش کن ! فعلا سرنوشت این بیل واجب تره ! یادم باشه برگشتیم تهران در مورد این بیل استثنایی با آقا بزرگ صحبت کنم ! نباید اینقدر راحت ازش بگذاریم !
_ واقعا که لوسی کامیار !
کامیار _ مگه نمیبینی عباس آقا در موردش چه چیزایی تعریف میکنه ؟! ببینم عباس آقا ! تا حالا تو جشنواره انتخاب ملکه زیبایی شرکتش دادی ؟
" عباس آقا گیج و مات ، کامیار رو نگاه میکرد !"
کامیار _ یه جشنواره دیگه هم هس که همزمان با انتخاب دختر شایسته برگزار میشه . اسمش انتخاب بیل شایسته در دستای پر قدرت و هنرمند ایرانیه ! میگم ببر اسمشو بنویس به امید خدا که اول میشه و یه بورسیه بهش میدن و می فرستنش خارج واسه ادامه تحصیل ! چشم به هم بزنی ، مدرکش رو گرفته و برگشته ایران و میشه عصای روزگار پیری ت !
_ کامیار ول میکنی یا نه ؟!!
کامیار _ خب ، خب .
_ عباس آقا اون چیزی که گندم خانم از تو کیفش در آورد چی بود ؟
عباس آقا _ والله انگار سنجاق سر بود ، اما نه ! قلم تراش بود ! ولی نه خدایا ! انگار پیچ گوشتی بود !
کامیار _ نه خدایا ، نه خدایا ! انگار گزلیک بود ! اما نه ! انگار اره برقی بود !
_ کامیار بذار حرفش رو بزنه آخه !
کامیار _ بالاخره چی بود عباس آقا ؟
عباس آقا _ نمیدونم، والله چی بگم !
کامیار _ خب حالا هر چی بود ! باهاش چیکار کرد ؟
عباس آقا _ هیچی گذاشت تو کیفش .
" کامیار یه نگاه به عباس آقا کرد و گفت "
_ عباس آقا شوخی ت گرفته ؟ نیم ساعته تمام وسایل جعبه ابزار رو اسم بردی و بعدش میگی گذاشت تو کیفش ؟!
عباس آقا _ آخه یه خرده بعد دوباره از تو کیف درش آورد !
کامیار _ خب !
عباس آقا _ بعدش رفت طرف ته باغ و شروع کرد تنه طع درخت رو زخمی کردن !
" من و کامیار یه نگاهی به همدیگه کردیم و بعد کامیار در حالی که دست عباس آقا رو می گرفت و دنبال خودش کشید ، بهش گفت "
_زود اون درخت رو نشون بده که بستگی مستقیم با ادامه حیات بیل هوشمندت داره !
" دو تایی با عباس آقا که حسابی گیج شده بود ، رفتیم تو باغ و عباس آقا بردمون دم یه درخت و یه جاشو بهمون نشون داد . راست می گفت ! گندم سعی کرده بود یه قلب تیر خورده رو تنه درخت بکّنه !"
عباس آقا _ آقا این چیه ؟ گندم خانم چه ش شده ؟!
کامیار _ چیزی نیس عباس آقا . داره واسه دانشگاه ش تحقیق می کنه .
" بعدش بهش گفت "
_ عباس آقا چاییت تیاره ؟
عباس آقا _ الان حاضرش میکنم آقا ! کاری نداره که !
" اینو گفت و رفت طرف خونه ش . وقتی دو تایی تنها شدیم به کامیار گفتم "
_ یعنی این همه راه رو اومده که این قلب رو رو درخت بکّنه ؟!
کامیار _ داره دنبال خاطراتش می گرده .
_ یعنی چی ؟
کامیار _ یعنی از زمانی که فهمیده ، عمه اینا پدر و مادر واقعیی ش نیستن ، دلش نمیخواد زمان براش جلو بره ! میخواد تو گذشته بمونه . برای همین دنبال خاطراتش می گرده . شایدم به پیدا کردنش چیزی نمونده باشه .
_ چطور مگه ؟!!
کامیار _ آخه تو اکثر خاطراتش ماهام شرکت داشتیم . مثل همون روزی که اینجا بودیم و پرندهه رو پیدا کردیم ! فعلا بیا بریم تا ببینیم خدا چی میخواد .
" دو تایی رفتیم طرف در باغ که عباس آقا رسید بهمون و گفت "
_ کجا آقا ؟! چایی گذاشتم !
" کامیار از تو جیبش چند تا اسکناس هزار تومانی در آورد و گذاشت تو دست عباس آقا و گفت "
_ عجله داریم عباس آقا ، باشه برای دفعه دیگه . جون تو و جون اون بیل هوشمند ! دفعه دیگه که اومدیم یه عکس یادگاری باهاش می اندازیم ! فقط تورو خدا زیاد ازش کار نکش !
" رفتیم سوار ماشین بشیم که عباس آقا اومد جلوتر و گفت "
_ آقا کامیار ، اگه میشه به آقا نگین اینجا از سوراخ راه آب از این اسکارا میآن تو باغ . ما خودمون میکشیم شون !
" کامیار خندید و در حالی که ماشین رو روشن میکرد گفت "
_ عباس آقا ، اونایی که میگی ، موش هستن ، اسکار یه جایزه س !
" اینو گفت و پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کردیم ."
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل چهارم


" اون روز وقتی رسیدیم خونه ، اینقدر دوو تایی خسته بودیم که یه راست رفتیم تو خونه هامونو خوابیدیم . منکه برای ناهارم بیدار نشدم .
ساعت حدود شیش و نیم بود که کامیار اومد پشت پنجره م و صدام کرد ."
کامیار _ از حال رفتی ؟!
" بلند شدم تو جام نشستم "
_ آره ، خیلی خسته بودم .
کامیار _ پاشو بریم .
_ کجا ؟
کامیار _ جشن تولد لیدا دیگه !
_ اصلاً حوصله شو ندارم !
کامیار _ پاشو بریم حوصله ت میاد سر جاش .
_ نه تو برو .
کامیار _ بیا زود بر میگردیم.
_نه ، ممکنه گندم زنگ بزنه .
کامیار _ حالا گیریم گندم زنگ بزنه ! به تو چه مربوطه ؟ مگه تو آسیابانی !؟ برین ننه باباش فکرش باشن .!
_ تورو خدا سر به سرم نذار ، حوصله ندارم .
_ جدی نمیای ؟! خوش میگذرهها !
_ نه ، تو برو .
کامیار _ ناهار خوردی ؟
_ نه .
کامیار _ حداقل بلند شو برو یه چیزی بخور ! آهای زن عمو ! زن عمو !
` شروع کرد مادرم رو صدا کردن که در اتاقم واشد و مادرم اومد تو و نرسیده شروع کرد به غر غر کردن ."
کامیار _ این ضعف میکنهها ! صبحونه م نخورده !
" مادرم همینجور که غر غر میکرد رفت طرف آشپزخونه که کامیار بهم گفت "
_ حواست باشه ، به کسی نگفتیم گندم فرار کرده ! آقا بزرگ گفت به همه بگیم گندم اونجاس ولی نمیخواد کسی رو ببینه . حالا پاشو برو یه چیزی بخور . منم شب زود بر میگردم . فعلا خداحافظ.
" اینو که گفت ، رفت . منم بلند شدم و یه آبی به صورتم زدم و رفتم تو آشپزخونه . مادرم هنوز داشت غر میزد. یه غر میزد یه سؤال در مورد بازوم میکرد و یه سؤال در مورد گندم !
تند ناهارم رو که از ظهر برام کنار گذاشته بود خوردم و برگشتم تو اتاقم و موبایلم رو ورداشتم و شماره موبایل کامیار رو که دست گندم بود گرفتم .خاموش بود . چند بار گرفتم اما هر دفعه گفت که موبایل خاموشه.
گرفتم نشستم رو مبل و رفتم تو فکر . هر چی فکر میکردم کمتر میفهمیدم ! بالاخره بلند شدم و رفتم یه دوش بگیرم که اعصابم کمی آروم بشه.
یه بیست دقیقهای تو حموم بودم و بعدش اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم و رفتم تو باغ . یه خرده تنهایی قدم زدم که یه مرتبه آفرین از پشت شمشادا پیچید جلوم ! جا خوردم !"
آفرین _ سلام .
_ سلام .
_ آفرین _ تنهایی ؟
_آره ...
آفرین _ کامیار کجاس؟
_ رفته بیرون .
آفرین - کجا ؟
_ همیشه کجا میره ؟
" یه لحظه مکث کرد و بعد گفت "
_ گندم چطوره ؟
_همونجوری .
آفرین _ آروم تر نشده ؟
_ آروم شده اما خیلی غمگینه.
آفرین _ حق داره . دلارام کار خیلی بدی کرد ، اما باید بدونی که همه ش از عشق بود .
" فقط نگاهش کردم ."
آفرین _ تو میدونی عشق چیه ؟
_ نمیدونم .
آفرین _ من میدونم ، خیلی دردناکه !
_ تا حالا فکر میکردم که شیرین و باشکوهه !
آفرین _ آره . اما اگه دو طرفه باشه . میتونم یه سوالی ازت بکنم ؟
_ آره اما خواهش میکنم سوالی نکن که نتونم جواب بدم .
" یه نگاهی به من کرد و بعد بازوم رو گرفت و گفت "
_ قدم بزنیم ؟
" دو تایی آروم راه افتادیم ."
آفرین _ تو تا حالا عاشق شدی ؟
" دوباره نگاهش کردم و گفتم "
_ خودت حتما بهتر میدونی !
آفرین _ مطمئنی که عشقه ؟
_ نه !
آفرین _ پس چی ؟!
_ ببین آفرین من شاید فقط احساس عشق کرده باشم !
آفرین _ یعنی ...؟
_ یعنی اینکه برای به وجود آمدن این کلمه و به وقوع پیوستنش ، خیلی از مسایل منطقی و غیر منطقی باید دخالت داشته باشن !
آفرین _ مثل ساخته شدن یه ماشین ؟!
" بعد خندید ."
_ آره ! یه ماشین هم با عشق ساخته میشه ! با عشق سازنده اش .
آفرین _ تو همه چیزو با فرمول ریاضی و فیزیک و شیمی میسنجی ؟!
_ هر چیزی فرمول خودشو داره !
آفرین _ عشقم فرمول داره ؟
_ آره ، اما فرمول خودشو !
آفرین _ مساله جالب شد ! میشه بگی فرمولش چیه ؟ شاید در کار کمک کنه !
" رسیدیم زیر یه درخت بید . همونجا واستادم و نگاهش کردم . هنوز بازوم تو دستش بود ."
_ ببین آفرین ، این چیزی نیس که من بگم و توام یاد بگیری و در مورد خودت اجراش کنی !
آفرین _ خب نگو ، فقط رو تخته سیاه بنویسش .!
تخته سیاه این کلاس ، چشمای کسی که دوستش داری !
" یه نگاه با تعجب به من کرد و گفت "
_ اصلاً فکر نمیکردم که این پسر ساکت و محجوب ، یه همچین احساساتی داشته باشه ! باید تورو بهتر شناخت !
" اینو گفت و بازوم رو کمی محکمتر تو دستش گرفت ! آروم خودمو کمی کشیدم کنار !"
_ تو خودت چی ؟ تو چه جوری عشق رو فهمیدی ؟
آفرین _ با حس کردنش ! حسی از میون صد هزار تا حس !
_ با چه رنگی ؟
آفرین _ سرخ ! مثل گل رز .
_ چه عطری ؟
آفرین _ عطر غم !
_ حتما با طعم گس تنهایی ؟!
آفرین _ شاید !
_ و حتما تموم اینام تو کامیار جمع شده ؟!
" هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد ."
_ تردید داری ؟
آفرین _ کامیار چی میگه ؟
_ قرار شد سوالی نکنی که نتونم جوابشو بدم !
آفرین _ توام یه همچین سوالی از من کردی،
_ ولی تو خودتی که ازت پرسیدم و میتونی جواب بدی .
آفرین _ این بستگی به کامیار داره .
_ یعنی اگه کامیار تورو دوست داشته باشه ، توام دوستش داری !
" آروم دستش رو از بازوم جدا و گفتم "
_ این عشق نیس ! یه معادله س ! یه موازنه س ! تو دنبال عشق نیستی ، تو دنبال یه شوهری ! این منطق عشقه !
" اینو گفتم و راه افتادم که برم که گفت "
_ خارج از منطقش چیه ؟
" برگشتم و نگاهش کردم ."
_ حسی با تمام حسها ! رنگی با تمام رنگها ! عطری با تمام عطرها ! و طعمی با تمام طعمها ! نه گس ، نه شیرین ، نه تلخ ، نه ترش ! همه با هم و در کنار هم ! اگه اینطوری بهش نگاه کنی و بفهمی ش ، هیچ موقع هیچ کدومش ، دلت رو نمیزنه ! هر لحظه یه کدومش رو درک میکنی !
آفرین _ تمام اینا با هم و همیشه شاد ؟
_ تمامش با هم ! شادی و غم جز ایناس !
آفرین _ واقعا فکر میکنی اینطوریه ؟!
_ من اینطوری دیدمش !
" اینو که گفتم و راه افتادم طرف خونه که وسط راه موبایلم زنگ زد . زود روشنش کردم ."
_الو !
گندم _ همه عمر دیر بودیم ! دیر دیدیم ، دیر شنیدیم ، دیر گفتیم و دیر فهمیدیم !
_ و امروز دیر آمدیم !
گندم _ شایدم هرگز نیامدیم !
_ برای توام قلب کشیدن رو درخت سخته ؟
" یه لحظه مکث کرد و بعد گفت "
_ پس دیر آمدیم !
_ جواب ندادی !....
گندم _ شاید . دستام تمرین ندارن !
_ دلت چی ؟
گندم _ اونم داره تمرین میکنه !
_ تنهایی ؟
گندم _ اگه بتونه !
" یه خرده ساکت شد و بعد گفت "
_ زود باش سامان ! داره زمان می گذره !
_ چه جوری ! با کدوم انصاف تو ؟! اگه خودت جای من بودی میتونستی ؟!
گندم _ این فریادها از عشقه ؟!
_ نه از عصبانیته !
گندم _ فقط ؟!
_ و چیزهای دیگه .
گندم _ که عشق هم یکی از اون چیزاس ؟
_ آره ! آره ! آره!
گندم _ پس زودتر بیا ! نذار به دیرها برسیم !
_ به کدوم نشونی ؟ به نشونی یه عشق یه روزه ؟!
" ساکت شد "
_ تو باید برگردی گندم !
گندم _ به کجا ؟
_ پیش آدمایی که دوستت دارن ! آدمایی که میون شون جات خالیه ! آدمایی که تورو میخوان !
" دوباره یه خرده ساکت شد و بعد گفت "
_ تو باید برم گردونی ! اما نه پیش اون آدما!
_ مگه این آدما چشونه ؟ اینا که همه تورو دوست دارن ! تو نمیدونی مادر وپدرت چه حالی دارن ! تو ....
" نذاشت حرفم تموم بشه و گفت "

وقتی که سیم حکم کند زر خدا شود
وقتی دروغ ، داور هر ماجرا شود
وقتی هوا ، هوای تنفس ، هوای زیست
سرپوش مرگ ، بر سر صدها صدا شود
وقتی در انتظار یکی پاره استخوان
هنگامه ز جنبش دمها به پا شود
وقتی به بوی سفره همسایه ، مغز و عقل
بی اختیار معده شود ، اشتها شود
وقتی که سوسمار صفت پیش آفتاب
یه رنگ ، رنگها شود و رنگها شود
وقتی که دامن شرف و نطفه گیر شرم
رجاله خیز گردد و پتیاره زا شود
بگذار در بزرگی این منجلاب یاس
دنیای من به کوچکی انزوا شود !!

` یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
_ نذار دیرها ، دیرها شود !
_ الو ! گندم ! الو !
" دیگه صدائی نیومد . دلم میخواست موبایلمو بکوبم زمین ! اعصابم ریخته بود بهم !
راه افتادم طرف خونه مون و از پنجره پریدم تو اتاقمو یه نوار گذاشتم و رفتم تو فکر . تو فکر این شعر .
می دونستم شعر مال سیمین بهبهانی یه ، اما نمیفهمیدم چه ربطی به گندم داره !
چندین بار تو دلم خوندمش . هر چی بیشتر میخوندمش ، کمتر ربطش رو میفهمیدم ! نمیدونستم این بار باید کجا برم ! کاشکی الان کامیار اینجا بود ! اون حتما میفهمید منظور گندم چی بوده .
بلند شدم و یه ورق کاغذ بزرگ ورداشتم و شعر رو با خط درشت روش نوشتم و با پونز زدمش به دیوار جلوی تختم و بعد رفتم رو تختم دراز کشیدم و بهش نگاه کردم . صدای کامیار تو گوشم بود . داشت بهم میگفت که منطقی باشم . بدون دخالت احساساتم فکر کنم !
خودمو گذاشتم جای کامیار و سعی کردم با دید و احساس و منطق و آرامش اون کار کنم .
شعر جلوی چشمام بود و مرتب میخوندمش ، از اول تا آخر ! دوباره از اول تا آخر ! شاید صد بار خوندمش !
به آدما فکر کردم ! به دوروییها ! چاپلوسیها !
به آدمایی فکر میکردم که تو این چند وقته همه چیزشونو به پول فروختن ! به آدمایی که تو این چند وقته ، هر لحظه یه رنگ عوض کردن ! به آدمایی که دل و زبون شون یکی نبود ! به آدمایی که برای گرفتن پست و مقام ، تملّق صد نفر از خودشون بدتر رو گفتم !
دوباره خوندمش ! صد بار دیگه ! ا اول تا آخر ! دوباره از اول تا آخر ! انگار داشت یه پرده از جلو چشمام کنار میرفت و همه چیز جلو چشمم روشن میشد !
داشت در مورد این آدما حرف می زد ! اما این آدما که تو زندگی ش نقشی نداشتن ! یعنی داشت ماها رو میگفت ؟! یا عمه و شوهر عمه رو ؟! اما اگه ماها رو میگفت ، یعنی میخواست بیاد اینجا ؟!
نه ، ماها رو نمیگفت . پس منظورش از این آدما کدوما بودن ؟! درسته که این روزا خیلیها اینطوری شدن اما چه دخالتی تو زندگی گندم داشتن ! حداقل به طور مستقیم دخالت نداشتن .
بلند شدم و یه سیگار روشن کردم و رفتم جلوی کاغذی که شعر رو روش نوشته بودم ، واستادم ! یعنی منظورش به کی بود ؟
مغزم داشت دیگه میترکید ! اومدم کاغذ رو از رو دیوار بکنم و پاره کنم که یه مرتبه یادم افتاد که سال اول دانشگاه بود ، یه بار سر یه جریانی ، اسم گندم و چند تا از دانشجوها رو ردّ کرده بودن بالا ! یه نفر لو شون داده بود ! چیزی نمونده بود که اخراج شون کنن و داشت کار به زندان و این چیزا میکشید که آقا بزرگ دخالت کرد و چند نفر رو دید و مسله حل شد !
یادم اومد که گندم اینا میدونستن اون کسی که خود شیرینی کرده و لو شون داده کیه ! همیشه گندم می گفت که یه روز خدمتش میرسه !
زود یه تلفن زدم به کامیار . موبایلش خاموش بود . یادم افتاد که موبایلش دست گندمه ! شماره اون یکی موبایلش رو گرفتم . چند تا زنگ زد تا ورداشت :
کامیار _ الو ، بفرمایین !
_ الو ، کامیار !
کامیار _ زود بگو گرفتارم ! پشیمون شدی میخوای بیای !؟ آدرس رو یاداشت کن . سه راه امین حضور ،
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نرسیده به پل امیر بهادور ، کوچه اعتماد السلطنه ، منزل آقای جی جی باجی الممالک ! یاداشت کردی ؟
_لوس نشو کارت دارم !
کامیار _ بیا اینجا کارت رو بگو ! آدرس صحیح رو یاداشت کن ، فرمانیه ....
_ کامیار ! کله ت گرمه ؟!
کامیار _ این چیزایی که اینجا من دیدم و شنیدم و خوردم ، اگه توام میخوردی و میدیدی و میشنیدی خیلی جاهات آتیش میگرفت ! گوشی ، گوشی !
" بعد انگار با یکی دیگه داشت حرف میزد ."
کامیار _ نه حاجی جون ، دیگه بسه مه ! ترکیدم از بسکه خوردم ! مثل زهرمارم میمونه واموندهٔ ! چی هس این ؟!
_کامیار ! کامیار !
کامیار _ آاا....! زهرمار و کامیار ! مگه نمیبینی دارین تعارف تیکه پاره میکنیم ؟!
- حواست به من هس ؟!
کامیار _ گوشی ، گوشی !
" دوباره با یکی دیگه شروع کرد به حرف زدن ."
کامیار _ بابا میام الان ! تو برو تو ایوون الان منم میام ! ببین !..... از این یکی درشون برو ! اون ور بابات اینا واستادن !
" بلند داد زدم ."
_ کامیار !!
کامیار _ مرض ! پرده گوشم پاره شد ! چی میگی تو ؟!
_ چه خبره اونجا ؟ صدا به صدا نمیرسه !
کامیار _ چیزی نیس . موزیک آوردن ، بگو ببینم چی شده ؟
_ شماره ژاکلین رو میخواستم !
کامیار _ ژاکلین رو میخوای چی کار ! پاشو خودت تنها بیا ! اینجا اینقدر هس که به ژاکلین نمیرسه ! فقط بیا !
_ ژاکلین رو کار دارم دیوونه !
کامیار_ معدنش اینجاس آا ! بیا از عمده فروشی خرید کن که تک فروشی اصلاً به صرفه نیس !
_ میگی یا نه !
کامیار_ به درک ! یاداشت کن ! تقصیر منه که میخوام دستت رو بذارم تو دست وارد کننده ش ! بنویس بدبخت گدای یه دونه یه دونه خوار ! آدم اگه چیزی میخواد بخره میره از یه فروشگاه عمده فروش ، مصرف سالش رو تهیه .....
_ میگی با اون رو سگم در بیاد ؟!
کامیار_ یاداشت کن بابا ! گوشی گوشی !
" دوباره شروع کرد با یکی حرف زدن ."
کامیار_ پسر عمومه ! به جون تو ! اسمش سامانه ، لیدا می شناستش ! نه بابا ، اهل این جور جاها نیس ! مرتاضه ! الانم یه بادوم خورده چله نشسته ! روزی یه خرما میخوره و یه بادوم ! بازوش اندازه این انگشت کوچیکه منه ! آره ، اهل دهلی نوئه ! تو خود خود هند به دنیا اومده و تحصیلاتش رو تو یکی از معابد به اتمام رسونده و برگشته دوباره هند ! الان سه سال و نیمه که تو یه معبد گوشه نشینی اختیار کرده ! اما ارادهای دارهها ! هزار تا دختر یه گوشه واستاده باشن ، نگاشون نمیکنه ! یه الاغ تارک دنیایی که نگو !
_ کامیار !
کامیار_ اه ....! داشتم بیوگرافی تو واسه این خانما میگفتم !
_ خجالت نمیکشی ؟!
کامیار_ بده بهشون معرفی ت کردم ! الان همه شون دارن راه میافتن بیان زیارتت ! میگن آدم با این خصوصیات اخلاقی حتما معجزه هم میکنه !
_ میگی یا نه ؟!
کامیار_ بنویس بابا ! دویست و .....
" یاداشت کردم که گفت "
_ میگم بلند شو بیا اینجا . هم بادوم هس ، هم مغز بادوم و هم .....
" تلفن رو قطع کردم و شماره ژاکلین رو گرفتم . خدایی شد که خودش تلفن رو جواب داد ."
_ الو ، سلام .
ژاکلین _ سلام ، بفرمایین.
_ من سامان هستم ، پسر دایی ....
ژاکلین _ حالتون چطوره ؟! اتفاقا الان تو فکرتون بودم ! میخواستم یه زنگ بزنم خونه گندم اینا که .....
_ تلفن که نزدین ؟!
جاکلیلن _ هنوز نه ! چطور مگه ؟!
_ خواهش میکنم فعلا تلفن نکنین ! پدر و مادرش نمیدونن که از خونه رفته !
ژاکلین _ متوجه نمیشم !
_آخه گندم اومده بود خونه پدر بزرگم . از اونجا گذاشته و رفته . ماهام فعلا به پدر و مادرش چیزی نگفتیم که نگران نشن .
ژاکلین _ پس هنوز بر نگشته ؟!
_ هنوز نه .
ژاکلین _ شمام پیداش نکردین ؟!
_ نه تا حالا نتونستیم .
ژاکلین _ ازش خبر ندارین ؟ شاید پلیس ....
_ نه ، نه ! فعلا لزومی نداره . تا حالا چند بار تلفنی باهاش حرف زدم .
ژاکلین _ چی میگه ؟ چرا برنمی گرده ؟
_ فعلا عصبانی و ناراحته . ببخشین مزاحمتون شدم ، یه سوالی ازتون داشتم .
ژاکلین _ بفرمایین خواهش میکنم .
_ شما یادتون میاد سال اول دانشگاه رو ؟
جاکلیلن _ چیش رو ؟
_همون مساله اخراج و اون چیزا !
ژاکلین _ آره ، چطور مگه ؟!
_ یادتونه یه نفر گندم رو لوی داده بود ؟
" یه مکث کرد و بعد گفت "
_ یادمه .
_ کی بود اون ؟
ژاکلین _ یه دختر بود ، یه دانشجو .
_ چرا اینکار رو کرد ؟
ژاکلین _ یه دختری بود که بدون کنکور وارد دانشگاه شپده بود ! هر خبری تو دانشگاه میشد ، گزارش میداد . ماهام بعدا فهمیدیم .
_ چه جور دختری بود ؟
ژاکلین _ از همین دخترا دیگه ! میدونین که ! ظاهرش یه جور بود و باطنش یه جور دیگه ! آشنای تمام پسرای دانشگاه !!
_ متوجه شدم ، اسمش چی بود ؟
ژاکلین _ چطور مگه ؟!
_ فکر میکنم ، البته فقط یه فکر ! شاید رفته باشه سراغ اون !
ژاکلین _ سراغ اون برای چی ؟!
_ شاید برای انتقام !
" یه کمی سکوت کرد و بعد گفت "
_ میدونین ، پشت اون تو دانشگاه خیلی گرم بود ! خبر چین بود دیگه !
_ الان کجاس ! هنوزم همون طور؟
ژاکلین _ آره . فکر میکنم . البته یه خرده خودشو جمع و جور کرده .
_می تونین اسم و آدرسشو بهم بدین ؟
ژاکلین _ خودم ندارم اما سعی میکنم براتون پیداش کنم .
_ خیلی خیلی ممنون ژاکلین خانم .
ژاکلین _ پیداش کردم بهتون زنگ میزنم .
_ شماره منو دارین ؟
ژاکلین _ دارم اما اگه دوباره بگین بهتره .
" شماره موبایلم رو بهش دادم و ازش خداحافظی کردم . دوباره رو تخت دراز کشیدم و همینجوری که چشمم به شعر و دیوار بود ، رفتم تو فکر .
برام خیلی عجیب بود که چرا همه چی یه مرتبه اینجوری شد ؟! دلم میخواست میدونستم که الان گندم کجاس و داره چیکار میکنه ؟ دلم میخواست که این مسله زودتر حل بشه و گندم برگرده خونه ، ولی چه جوری حل بشه ؟ وقتی پدر و مادرش ، پدر و مادرش نیستن ،، چه جوری حل بشه ؟ مگه اینکه گندم بتونه با وضع فعلی ش خودشو وفق بده ! خدا کنه ژاکلین زودتر زنگ بزنه ! اگه بتونم به موقع خودمو برسونم بهش چقدر خوب میشه ! اما از کجا معلوم که درست حدس زده باشم ؟! شاید اشتباه کرده باشم ! اگه یه همچین فکری تو کله ش نباشه چی ؟!
تو همین فکرا بودم که از بیرون پنجره ، صدا شنیدم . بلند شدم و تو باغ رو نگاه کردم که دیدم عمه و شوهر عمه م دارن میآن طرف خونه ما . خودمو زود کشیدم کنار ! دلم نمیخواست باهاشون روبرو بشم . از یه طرف دلم براشون میسوخت و از طرف دیگه جرأت روبرو شدن باهاشونو نداشتم .
یه خرده که گذشت ، صدای زنگ خونه مون اومد . مادرم در رو روشون واکرد و یه کمی بعد منو صدا کرد . بلند شدم و از اوتاقم رفتم بیرون . بیچارهها تا منو دیدن انگار خدا دنیا رو بهشون داده ! یه خرده از دست گندم عصبانی شدم که در مورد این پدر و مادر اینجوری قضاوت میکنه ! درسته که پدر و مادر واقعه ش نبودن ، اما شاید بیشتر از پدر مادر واقعی ش ، دوستش داشتن !
سلام کردم و رفتم جلو که یه مرتبه عمه م اومد جلو و منو بغل کرد و زد زیر اریه ! همچین گریه میکرد که نمان گریه م گرفته بود ! چشمای شوهر عمه م که سرخ سرخ بود ! اون بیچاره م انگار همه ش در حال گریه بود !
خلاصه یه خرده که آروم تر شدن ، همگی نشستیم و مادرم برامون چایی آورد و عمه م گفت :
_ چطوره بچه م؟!
_ چی بگم عمه جون ؟ حال جسمانی ش خوبه اما روحی ش....
" دوباره دوتایی شروع به گریه کردن . مادرمم گریه ش گرفت ! آروم بهش اشاره کردم که جلوی اینا خودشو نگاه داره .
دوباره یه خرده که گذشت عمه م گفت "
_ عمه جون ، تورو جون مادرت یه کاری بکن که ماها یه دقیقه ببینیمش ! فقط یه دقیقه !
_ عمه جون اگه اینکار رو نکنین بهتره ! چشمش به شماها که میافته ، حالش بدتر میشه !
عمه _ آخه چرا ؟!! آخه چرا ؟!
_ خب فعلا که اینطوریه !
عمه _ یعنی اگه ما رو نبینه خوشه ؟!
" فقط نگاهش کردم که گفت "
_ عیبی نداره ، اون خوب و خوش باش ، ما راضی هستیم . اما فقط دلم از این میسوزه که ...
" شوهر عمه م رفت تو حرفش و گفت "
_ خانم ، صبر داشته باش . امید به خدا همه چی درست میشه .
_ راست میگن عمه جون . شما فقط یه کمی صبر کنین و تنهاش بذارین ، خودش با مساله کنار میاد .
" عمه م در حالیکه همینجور اشک از چشماش میاومد پایین گفت "
_ آخه تو نمیدونی ماها داریم چی میکشیم ! تو این یکی دو روزه ، مردم و زنده شدم ! آخه برم به کی بگم ؟! به کی بگم که چی میکشم ؟! به کی بگم که بفهمه ؟!
" سرمو انداختم پایین و مادرم بلند شد و رفت بغلش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن و آرومش کردن . دیگه نمیتونستم اونجا بمونم . بلند شدم و از خونه مون اومدم بیرون . هوای تو باغ عالی بود ! چقدر دلم میخواست که همین الان ، تو این باغ به این قشنگی و هوای به این لطیفی با گندم قدم میزدم ! کاشکی اینطوری نشده بود !
نیم ساعت قدم زدم و فکر کردم که موبایلم زنگ زد ! زود جواب دادم ."
_ الو ! بفرمایین .
ژاکلین _ سلام سامان خان ، منم ژاکلین .
_ سلام ، حال تون چطوره ؟ شما رو هم انداختیم تو زحمت !
ژاکلین _ این حرفا چیه ؟! خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بکنم ! گندم بهترین دوست منه ! نمیدونم چرا اصلا نیومده اینجا پیش من ؟!
_ روحیه ش اصلاً مناسب نیس .
ژاکلین _ خدا کنه همه چی زودتر درست بشه .
_ اون دختر خانم رو پیدا کردین ؟
ژاکلین _ آره ، اگه جاشو عوض نکرده باشه ، آدرشش رو یاداشت کنین . ولنجک .....
_ یعنی ممکنه که از اینجا رفته باشه ؟
ژاکلین _ تا پارسال که همینجا بود .
_ چه جور دختریه ؟
" خندید و گفت "
_ حالا خودتون برین ، میفهمین ! به ظاهرش نگاه نکنی ! با پسرا ملایم تر از دختراس !
_ خدا کنه به موقع برسم ! البته اگه درست حدس زده باشم !
ژاکلین _ منو بی خبر نذارین ! اصلاً میخواین منم باهاتون بیام ؟!
_ نه ، خیلی ممنون . تا همینجاشم خیلی کمک کردین و خیلی بهتون زحمت دادیم ! ممنونم . اگه تنهایی برم فکر کنم بهتر باشه .
ژاکلین _ در هر صورت هر لحظه که به من احتیاج بود ، خوشحال میشم که بتونم کاری انجام بدم .
_ ممنون ، فعلا خدانگهدار .
ژاکلین _ خداحافظ ، موفق باشین .
_ ممنون .
" تلفن رو قطع کردم و رفتم طرف گاراژ و ماشینم رو روشن کردم و راه افتادم .نیم ساعت طول کشید تا رسیدم به خونه شون . تا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، متوجه شدم که جلوی همون خونه که ژاکلین آدرسش رو بهم داده بود ، شلوغ ! کمی رفتم جلوتر . یه عده زن و مرد جلوی در خونه واستاده بودن و با همدیگه حرف میزدن ! انگار اتفاقی افتاده بود ! کمی ترسیدم !
بالاخره رفتم جلو و سلام کردم . همه برگشتن و ذل زدن به من ! از یکی شون پرسیدم "
_ ببخشین ، منزل خانم سمیه .... همینجاس ؟
" تا اینو گفتم یه دختر بیست و یکی دو ساله که چادر مشکی سرش بود یه قدم اومد جلو و گفت "
_ چیکارشون دارین ؟
_ با خودشون کار دارم .
" یه نگاهی به من کرد و کمی رفت تو فکر و بعد با احتیاط پرسید "
_ میشه بپرسم با ایشون چیکار دارین ؟
_مساله خصوصی یه ! باید به خودشون بگم .
" احساس کردم که شک کرده یا ترسیده ! ترس و عصبانیت تو چشماش معلوم بود ! با حالت تردید گفت "
_ شما رو بجا نمی آرم !
_ خودتون هستین ؟! خانم سمیه ...؟!
" برگشت طرف همسایه هاش و انگار کمی دلش قرص شد و بعد دوباره منو نگاه کرد و گفت "
_ بله ، خودمم .
" آروم بهش گفتم "
_ من پسر دایی گندم هستم .
" تا اینو گفتم یه آن احساس کردم که خیلی عصبانی شد اما یه لحظه بعد دوباره حالت صورتش عوض شد ! دیگه از اون عصبانیت یه لحظه پیش خبری نبود ! یه مرتبه ، طوری که من جا خوردم ، بلند گفت ."
_ آهان ! از انجمن تشریف آوردین؟ بفرمایین تو خواهش میکنم ! همه جزوهها و مقالات ، تایپ شده حاضره ! بفرمایین !
" فهمیدم که داره جلو همسایه هاش نقش بازی میکنه ! هیچ نگفتم که از همسایه هاش عذرخواهی کرد و یه تعارف به من کرد و خودش جلو جلو رفت تو خونه و منم دنبالش راه افتادم .
از حیاط گذشتیم و از پلهها رفتیم بالا و جلو یه آپارتمان واستادیم . با کلیدش در آپارتمان رو واکرد و بعد برگشت طرف منو و گفت "
_ از چیزای عجیب و غریب که شوکه نمیشین ؟!
" فقط نگاهش کردم که خندید و در آپارتمان رو واکرد و رفت تو و کنار در واستاد و به من تعارف کرد .
آروم رفتم تو اپارتمانش . راستش یه لحظه ترسیدم ! فکر کردم نکه یه مرتبه یه وصلهای چیزی به من بچسبونه !
تو همین فکرا بودم که گفت "
_ انگار انتظار یه همچین چیزی رو داشتین !
" بازم با تعجب بهش نگاه کردم که با چشماش ، دیوار اپارتمانش رو بهم نشون داد . تازه متوجه وضع تو خونه شدم ! با رنگ قرمز رو تموم دیوارها چیز نوشته بودن ! خائن ! آدم فروش ! خیانتکار ! چاپلوس !......!!
یه آن ماتم برد ! برگشتم بهش نگاه کردم که خندید و چادرش رو از سرش ورداشت و انداخت رو یه مبل و گفت "
_ بفرمایین بشینین ، الان چایی براتون دم میکنم .
" با تعجب نگاهش کردم ! جمینجوری که میخندید ، رفت طرف آشپزخونه . منم دوباره مشغول خوندن نوشتههای رو دیوارا شدم ! " اینجا خونه یه دختر .... است ! اینجا آرامگاه یه ... است ! اینجا ...."
اصلاً نمیتونستم این چیزایی رو که میبینم باور کنم که از تو آشپزخونه گفت "
_ شاهکار دختر عمه تونه !
_گندم ؟!
سمیه _ آره ، گندم !
_اومده بود اینجا ؟!
سمیه _ درست نیم ساعت قبل از شما .
_الان کجاس ؟
سمیه _ نقاشی ش که تموم شد رفت ! چایی م نخورد !
" با سبد کوچیک میوه از تو آشپزخونه اومد بیرون . برگشتم طرفش که یه چیزی بهش بگم که گفت ."
_ شما کدوم پسر داییش هستین ؟ شنیده بودم دو را پسر دایی خوش تیپ و خوش قیافه داره !
_ من سامان هستم ، اینا چیه رو دیوار ؟!
سمیه _ گندم اومد اینجا و اومد تو . خیلی خونسرد و راحت ! اول یه خنده تحویل من داد و بعد از تو کیفش یه اسپری در آورد و با همون لبخند اینا رو رو دیوارا نوشت و دوباره یه لبخند دیگه بهم زد و گفت که رو دیوار تو کوچه م چند تا یادگاری برام نوشته ! بعدشم یه بای بای باهام کرد و رفت !
_ به همین سادگی ؟!
سمیه _ از اینم ساده تر !
_ و شمام هیچی بهش نگفتین ؟
" رفت روی یه مبل نشست و به منم اشاره کرد کنارش بشینم . منم رو یه مبل اون طرف تر نشستم . خندید و گفت "
_ یه چیزی رو وجدانم سنگینی میکرد . با این کارش ، هم خودشو راحت کرد ، هم منو !
_ پس قبول دارین که تو اون جریان ...
" نذاشت حرفم تموم بشه و گفت "
_ از اون جریان خیلی گذشته .
_ چرا اون کار رو کردین ؟
سمیه _ به یه همچین کاری احتیاج داشتم تا مشکلم حل بشه.
_ حل شد ؟
سمیه _ شد .
_ به چه قیمتی ؟
سمیه _ به هر قیمت ! هدف وسیله رو توجیه میکنه !
" فقط نگاهش کردم که بازم بهم خندید و از جاش بلند شد و گفت "
_ برم براتون چایی بیارم .
_ زحمت نکشین !
سمیه _ راستی نسکافه م هس ، میل دارین ؟
_ نه ، همون چایی خوبه .
" رفت طرف آشپزخونه . منم شروع کردم به خوندن نوشتهها که درشت و بزرگ رو دیوار نوشته شده بود .
مرگ بر خود فروش ! از بوی گند تن همه جا متعفن شده ! ...... !...... !
از آشپزخونه با سینی چایی آمد بیرون و وقتی دید من دارم نوشتهها رو میخونم ، گفت "
_ خیلی با ذوق و سلیقه م هس !
" اومد جلوم و بهم چایی تعارف کرد و بعد رو مبل کنار من نشست و فنجون دیگه چایی رو ورداشت و سینی گذاشت رو میز و گفت "
_سامان ؟
" نگاهش کردم که گفت "
_یه بار جلوی دانشگاه دیدم تون ! اومده بودین دنبال گندم .
_ احتمالا.
سمیه _ شما باهاش نبودین ؟
_ کی ؟
سمیه _ وقتی اومد اینجا .
_ نه.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سمیه _ پس از کجا فهمیدین که اومده اینجا؟
_ حدس زدم .
سمیه _ براش اتفاق بدی افتاده؟
_ تقریبا.
سمیه _ آدرس منو از کجا پیدا کردین ؟
_ از یکی از دوستاش.
" یه خرده از فنجونش که خورد پرسیدم "
_ شما اینجا تنها زندگی می کنین ؟
سمیه _ اره ، خونواده م شهرستانن .
_آپارتمان شیکی دارین ! مال خودتونه ؟
سمیه _ نه اجاره س.
_ حتما باید خیلی اجاره ش زیاد باش ؟!
سمیه _ شما مجردین ؟
" سرمو تکون دادم که خندید !"
_ شما چی ؟
سمیه _ تنهای ، تنها !
_ چرا ازدواج نمیکنین؟
" یه چنگ تو موهاش زد و تکیه اش رو داد به مبل و گفت "
_ تحصیل !
_ فقط همین ؟
" خندید و گفت "
_ شاید تحصیل یه بهانه باشه ! راستش هنوز موقعیت برای ازدواج ندارم . یعنی بالاخره یه دختر برای ازدواج احتیاج به چیزایی داره !
" دور و ورم رو نگاه کردم و گفتم "
_ اگه منظورتون جهیزیه س که شما دارین !
سمیه _ آره ، اما یه پسر در حالت نرمال و در این شرایط نمیتونه اقدام به ازدواج کنه !
_ چرا ؟
سمیه _ خب هزینه زندگی ، مسکن ، تحصیل و خیلی چیزای دیگه .
_ شما که ظاهرا مشکل مالی ندارین ! براتون از شهرستان پول میفرستن ؟
سمیه _ نه ، وضع اقتصادی خونواده م زیاد خوب نیس .
_ خودتون شاغل هستین ؟
" خندید یه نگاه بهش کردم که گفت "
_ شما چی ؟
_ تو کارخونه پدرم کار میکنم .
سمیه _ پدرتون کارخونه دارن ؟
_ نه کارخونه مال پدر بزرگمه .
سمیه _ همونکه تو اون جریان پارتی بازی کرد ؟
" سرمو تکون دادم و چایی م رو خوردم و از جام بلند شدم و گفتم "
_ شما متوجه نشدین گندم کجا رفت ؟
سمیه _ نه چیزی نگفت .
" یه اشاره به دیوار کردم و گفتم "
_ به خاطر اینا از تون معذرت میخوام . اگه اجازه بدین هزینه رنگ و........
سمیه _ اصلاً ! حقم بود !
" نگاهش کردم و گفتم "
_ با این ایده و طرز فکر ، اصلاً باورم نمیشه که یه روزی شما یه همچین کاری کرده باشین !
" خندید و گفت "
_ هدف وسیله رو توجیه میکنه !
" و بازم نگاهش کردم . دختر عجیبی بود ! تازه متوجه صورتش شدم . یه چهره ظریف با چشمانی کنجکاو ! سرمو براش تکون دادم و گفتم "
_ از پذیرایی تون ممنون . اگه اجازه بدین مرخص میشم .
سمیه _ هنوز میوه نخوردین !
_ باشه دفعه دیگه .
" خندید و از روی میز بغل تلفن یه کارت ورداشت و چیزی روش نوشت و گرفت طرف من و گفت "
_ شماره موبایلمه ، اگه کاری داشتین ، راحت میتونین پیدام کنین .
" یه نگاه به کاغذ و یه نگاه بخودش کردم . دوباره خندید و با حرکت سرش موهاش رو ریخت عقب و گفت "
_ وقتش مهم نیست . کارای زیادی از من برمیاد !
" شماره رو ازش گرفتم و یه خداحافظی زیر لب کردم و از خونه ش اومدم بیرون .
خیاط رو ردّ کردم و رفتم تو کوچه و به دیوار نگاه کردم . نیم ساعت پیش که رسیدم اینجا ، متوجه نوشته ها نشده بودم . یعنی نخوندم شون ، فکر میکردم از این شعار هاس که به در و دیوار مینویسن !
" دنبال بوی گند رو بگیرین و بیاین -------------->" علامت فلش تا بغل در خونه کشیده شده بود !
رفتم طرف ماشینم و وقتی داشتم سوار می شدم برگشتم طرف خونه سمیه رو نگاه کردم . دوباره اومده بود دم در و با همسایه ها حرف میزد . چادرش رو دوباره سرش کرده بود . داشت از دو تا خانم دیگه می پرسید که اونا دیدن کی این چیزا رو رو دیوار نوشته یا نه !
نگاهش کردم که برگشت طرف من و بهم خندید و یه دستی یواش برام تکون داد ! بهش خندیدم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم .


*****



" اون شب تا ساعت ۱ بعد از نصفه شب بیدار موندم اما نه گندم تلفن زد ونه کامیار برگشت خونه . موبایل هر دو شونم خاموش بود . جراتم نکردم که برم پیش آقا بزرگه ! نمیدونستم چی باید بهش بگم !
فردا صبح آقا بزرگه ، مش صفر رو فرستاد دنبالم .. بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و رفتم خونه ش . خیلی عصبانی و ناراحت بود . همه ش سراغ کامیار و گندم رو می گرفت . یه ساعت براش حرف زدم تا آروم شد . فکر می کرد کامیار داره دنبال گندم می گرده !
از خونه آقا بزرگه اومدم بیرون و رفتم تو کوچه ، یه نیم ساعتی اونجا قدم زدم و یه سیگار کشیدم و چند بار شماره مبال هردشونو گرفتم اما بازم هیچ کدوم جواب ندادن ! از دست کامیار حسابی عصبانی بودم ! تو این موقعیتم دست از کاراش ور نمیداشت !
تا برگشتم تو باغ کاملیا رو دیدم که برام دست تکون داد و اومد طرفم . صبر کردم تا رسید ."
کاملیا_ سلام سامان .
_ سلام چطوری ؟ چرا دانشگاه نرفتی ؟
کاملیا_ امروز کلاس نداشتم .
_ کامیار هنوز برنگشه ؟
کاملیا_ نه بابام تا حالا سه مرتبه از کارخونه تلفن کرده و سراغش رو گرفته ! خودمونم خیلی نگرانیم !
_ دل تون شور نزنه ، جاش راحته .
کاملیا_ تو میدونی کجاس ؟
_ رفته یه پارتی آنچنانی !
کاملیا_ پس چرا بر نمیگرده ؟!
_ داداشت رو هنوز نشناختی ؟ نمیدونی چه جونوری یه ؟
" خندید و گفت "
_ به خدا ماهه داداشم !
_ مگه اینکه دستم به این ماه نرسه !
" تا اینو گفتم صدای بوق ماشینش از بیرون اومد ! من و کاملیا دویدیم طرف در باغ ! شاید من بیشتر از کاملیا از اومدن کامیار خوشحال شده بودم ! تا رفتم بیرون دیدم که با ماشینش اومده و جلوی گاراژ داره بوق میزنه که مش صفر در رو براش و کنه . رفتیم جلو و تا چشمش به ما افتاد اشاره کرد که در گاراژ رو براش و کنیم . کاملیا اومد بره که دستش رو گرفتم و رفتم جلو ماشین و بهش اشاره کردم که بیاد پایین و خودش در رو واکنه . سرشو از پنجره کرد بیرون و گفت "
_ در رو واکن دیگه !
_ کجا بودی تا حالا ؟! خجالت نمیکشی ؟! از دیشب تا حالا منتظرتم ! صد بار بهت زنگ زدم !
کامیار _ حالا در واکن !
_ بیا پایین خودت واکن !
" تا اینو گفتم ، گفت "
_ دیشب از چه ساعتی منتظر من بودی ؟
_ از هفت هشت .
کامیار _ خب ، پس دوران انتظارت هنوز سر نیومده ! من رفتم جای دیشبی م !
" اینو گفت و سرشو کرد تو ماشین و گذاشت دنده عقب ! فکر کردم شوخی میکنه . اما دیدم راستی راستی داره میره !"
_ اه .....! صبر کن خودتو لوس نکن !
" دوباره سرشو از ماشین کرد بیرون و گفت "
_ در گاراژ رو وامی کنی یا برم ؟
_ خیلی خب ، بیا تو !
کامیار _ آفرین ! معلومه انتظارت سر اومده !
" رفتم در رو براش واکردم . کاملیا واستاده بود و بهمون می خندید . ماشین رو آورد تو گاراژ و پیاده شد و دستاشو واکرد و گفت "
_ این منم که دوران انتظار رو به پایان رسوندم ! بیایین ماچم کنین که اومدم !
_ زهرمار ! مرد شور خودتو و اومدنت رو ببرن !
" کاملیا خندید و دوید طرفش و ماچش کرد و گفت "
_ آخه داداش یه خبری ، چیزی ! دل مون هزار راه رفت !
کامیار _ از دیشب تا حالا یه لنگه پا ، دنبال کار این دختره بودم !
_ غلط کردی !
کامیار _ میگم به جون تو یه لنگه پا .....
_ آره ، یه لنگه پا دنبال کثافتکاریت بودی !
کامیار _ به مرگ تو اگه دیشب یه چیز کثیف اونجا بوده باش ! فقط من یه لنگه پا دنبال کارا بودم !
کاملیا _ داداش ، بابا تا حالا سه بار زنگ زده ! مامانم خیلی دلواپسه ! همه اش میگن کامیار بی خبر جایی نمیمونه !
کامیار _آره ولی دیشب یه لنگه پا بودم !
_ خب حداقل موبایلت رو روشن میذاشتی !
کامیار _ آره ، اما دیشب کارم فرق می کرد ! گفتم که یه لنگه پا دنبال کار این دختره بودم .
_ آقا بزرگه اینقدر از دستت عصبانیه که نگو !
کامیار _ خب می گفتی یه لنگه پا .....
_ اه ....! زهرمار و یه لنگه پا !
کامیار _ تو که باور نمیکنی ، منم دیگه هیچی نمیگم .
_ حالا بیا بریم پیش آقا بزرگ .
کامیار _ بریم بابا !
" دوتایی از کاملیا خداحافظی کردیم و رفتیم طرف خونه آقا بزرگه ، تا در خونه ش رو واکردیم و چشمش به کامیار افتاد شروع کرد باهاش دعوا کردن که کامیار معطل نکرد و گفت "
_ واقعا که حاج ممصادق ! الهی این جفت قلمای پام بشکنه که دیگه دنبال کار مردم نرم ! الهی این زبون مو مار بگزه که دیگه نتونه واسه کمک به مردم تکون بخوره ! تقصیر خودمه ! دل نیست که واموندهٔ ! اگه یه ساعت طاقت می آورد الان این همه دعوا مرافعه رو نمی شنیدم !
" آقا بزرگه که یه خرده آروم شده بود ، گفت "
_ کجا بودی دیشب تا حالا ؟!
کامیار_ هیچی ! یه لنگه پا دنبال کار این دخترا !
آقا بزرگه ! دخترا !!
کامیار _ چه میدونم ! دختره ! گندم رو میگم !
آقا بزرگه _ پیداش کردی ؟!
کامیار_ جاش امن و امان بوده ، پیش یکی از دوستاش .
آقا بزرگه _ حالا کجاس ؟! چرا نمیرین دنبالش ؟!
کامیار_ بابا دندون رو جیگر بذارین ! الان که دیگه اونجا نیست ! ورپریده عین ملخ جا عوض می کنه ! تا به دو متریش میرسیم میجه یه ور دیگه ! حالا شما خودتونو ناراحت نکنی . امروز فردا دیگه کت بسته تحویل میدیم !
" خلاصه یه نیم ساعت دیگه با آقا بزرگه حرف زدیم تا آروم شد و من و کامیار ازش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و تا رسیدیم تو باغ بهش گفتم "
_ راست گفتی جای گندم رو پیدا کردی ؟!
کامیار_ من تو راست دون تو خندیدم ! من دیشب کجا بودم ، گندم دیشب کجا بوده ؟! حالا تو بگو ببینم چیکار کردی ؟!
" جریانش رو براش گفتم که گفت "
_ چه یاغی شده ! دختره چه شکلی بود ؟ اسمش چی بود ؟ سمیه ؟!
_ آره ، تو دیشب چیکار کردی ؟
کامیار _ والله جات خالی ، میوه و شیرینی و دسر و چایی و مایی و بقیه مخلفات ! خلاصه با بر و بچه ها خیلی خوش گذشت ! حیف شد نیومدی !
_ اینا رو نمیگم که !
کامیار _ آخه اونایی رو که تو میخوای بدونی نمیتونم بگم ! زشته !
_ زهرمار ! میگم در مورد خونواده گندم چیکار کردی ؟
کامیار _ آهان ! هیچی یه آدرس ازشون پیدا کردم . یه پسر دارن هم سنّ و سال ما شاید یه خرده بزرگتر . آدرسش رو پیدا کردم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_ خب ! کجاس ؟!
کامیار _ تو یه تئاتر طرف ... کار می کنه . هم تئاتر اونجا و هم سینما .
_ تو تئاتر چیکار میکنه ؟
کامیار _ تئاتر بازی می کنه .
_ آخه پسره کی هس ؟!
کامیار _ به احتمال قوی برادر گندمه !
_ راست میگی ؟!
کامیار _ آره ، ببینم گندم چیا رو در و دیوار دختر نوشته بود ؟
_ هر چی دلت بخواد !
کامیار _ دختره همینطوری گفت که هر وقت خواستی بهش زنگ بزنی ؟
_ آره !
کامیار _ منم میشناخت ؟
_آره !
کامیار _ بده بهش زنگ بزنم !
_ لوس نشو ! گندم رو چیکار کنیم ؟
کامیار _ چیکار میتونیم بکنیم ؟ ولش کن فعلا تا خودش با خودش کنار بیاد .
" اینو که گفت خیلی ناراحت شدم . رفتم رو یه نیمکت نشستم و سرمو گرفتم تو دستم . نمیدونستم چیکار باید بکنم . خیلی دلم گرفته بود . یه دفعه زدم زیر گریه ! اصلاً دست خودم نبود ! نمیدونستم از عشق گندم بود یا از فشارهایی که این چند وقته بهم اومده بود ! نمیدونم چرا گریه کردم اما دلم می خواست که گریه کنم !"
کامیار _ ولی به جون تو چه شبی بود ! چه آدم خوش مشربی یه این بابای لیدا ! کاشکی توام می اومدی ! چقدر سراغتو گرفتن ! نپرسیدی چرا هی میگم یه لنگه پا !
" سرمو بلند نکردم و همونجور نشستم . دلم می خواست تنها باشم . کامیار اومد بغلم نشست و گفت "
_ چه خونه و زندگی ای دارن ! تموم ظرف و ظروف شون از نقره و طلاس ! دختراشونو که نگاه می کنی ، انگار تو اروپایی ! گوش میدی چی میگم !؟
" سرمو تکون دادم "
_ چته ؟ سرت درد می کنه ؟
_ با سرم جواب منفی دادم "
_ پس چته ؟! سرتو بلند کن ببینم !
" به زور سرمو بلند کرد و تا دید گریه میکنم یه مرتبه هول شد و گفت "
_ چی شده ؟! میگم چته ؟!
_ هیچی بابا !
کامیار _ واسه چی گریه می کنی ؟!
_ خودمم نمیدونم !
کامیار _ واسه گندم گریه میکنی ؟!
_ نمیدونم ! شاید واسه گندم ، شاید واسه شانس خودم ، شایدم واسه تو !
کامیار _ برای من ؟!
" سرمو تکون دادم "
کامیار _ چرا برای من ؟! نکنه قراره بلا ملایی سر من بیاد ؟!
_ نه دیشن خیلی دلم برات تنگ شده بود ! دلم می خواست پیش م بودی و باهم می رفتیم خونه اون دختره !
_ الهی جیگرم تخته مرده شور خونه بیاد پایین ! به جون تو اگه میدونستم ، دیشب همه شونو ول می کردم می اومدم ! یعنی به جون بابام می خواستم بیام اما این ذلیل مرده ها ، یه لنگ کفش مو ورداشتن قایم کردن ! واسه همین می گفتم دیشب تا حالا یه لنگه پا بودم ! تازه صبحی م به زور ازشون گرفتم و اومدم ! الهی کامیار بمیره که تو دلت براش تنگ شده ! کاشکی خبر مرگم این واموندهٔ موبایلمو قایم کرده بودم آ! جونم مرگ شده ها ورش داشتن قایمش کردن که کسی بهم زنگ نزنه !
" شروع کرد تند تند با دستاش اشک هامو پاک کردن ! همونجورم حرف می زد ."
_ کامیار _ این یکی دو شبه زیادی بهت فشار اومده ! هی بهت گفتم بیا بریم ، نیومدی ! حداقل یه بادی به کلهٔ ت میخورد ! حالا دیگه گریه نکن ! منم غصّه میخورم آ ! ول کن ! بالاخره هر چی خدا بخواد بشه ، میشه ! تقصیر من و تو که نبوده آخه !
_ دلم از این می سوزه که یه روزم از عاشق شدنم نگذشته بود که اینطوری شد ! حتی نتونستم باهاش حرف بزنم !
کامیار _ همینه دیگه ! آدمیزاد این طوریه ! اگه اون چیزایی رو که دوست داره از جلو دستش وردارن ، بدتر میشه ! اون وقته که حرص آدمو میگیره !
_ یعنی دیشب کجا بوده ؟ کجا خوابیده ؟
کامیار _بچه که نیست ! دفعه اول شم که نبوده که از خونه رفته بیرون ! ناسلامتی دانشجوی این مملکته ! حتما خونه یکی از دوستاش بوده !
_ آخه کدوم دوستش ؟!
کامیار _ صد تا دوست و رفیق داره !
_ شانس رو ببین تورو خدا ! درست باید این اتفاق برای اون دختری بیفته که من عاشقش شدم !
کامیار _ تقصیر خودته !
_ من چه تقصیری دارم ؟!
کامیار _ بابا جون این همه دختر تو این باغ بود ! می رفتی جلو پنجره یکی دیگه شون دزدکی دید می زدی ! حالا گندم نشد ، جو ! جو نشد ، بلغور ! بلغور نشد ماش ! شکر خدا همه شون خاصیت دارن !
_ ول کن حوصله ندارم !
کامیار _ اگه دیشب با من می اومدی بهت می گفتم ! بیست تا دختر اونجا بود ، یکی از یکی خوشگل تر ! هر کدوم رو که انتخاب می کردی ، بابا ننه شون از خدا می خواستن !
_ من تو عشق معامله نمی کنم !
کامیار _ پاشو برو گم شو ! این حرفا دیگه تو این دوره و زمونه خریدار نداره ! الان دارن رو جون مردم معامله می کنن !
_ اونی که این کارا رو می کنه ، آدم نیست !
کامیار _ آره ، آدم نیست اما فعلا هس و خیلی کارام می کنه ! اما مردمم کمکش می کنیم !
_هیچکس به یه همچین آدمی کمک نمیکنه !
کامیار _ چرا ، میکنه . گوشت گرون میشه ، همه هول میزنیم و بیشتر میخریم ! مرغ گرون میشه ، همینطور ! شیر گرون میشه ، همینطور ! میوه گرون میشه ، همینطور !
_ اینا چه ربطی به عشق داره ؟!
کامیار _ چرا ربط نداره ؟! خب معشوق م باید گوشت و مرغ و شیر و میوه بخوره که جون بگیره و خوشگل و ترگل ورگل بشه دیگه !
_ برو بابا !
کامیار _ عجب خری یه ها ! تو تا حالا دیدی که مثلا یه دختر ، شیش ماه گوشت و مرغ و میوه و شیر و این چیزا رو نخوره و خوشگل باشه ؟! صورتش میشه عین کاغذ مچاله شده ! اون وقت فکر می کنی تا از در خونه ش اومد بیرون ، صد تا عاشق دل خسته پیدا می کنه ؟! عشق مستقیما با گوشت و مرغ و لبنیات نسبت داره ! این گرسنه های آفریقا رو ببین ! تا حالا شنیدی یه دختر از این آفریقایی ها گرسنه بره تو هالیوود ؟! این دخترای گرسنه آفریقایی رو اگه بخوای تبدیلشون کنی به یه چیز به درد بخور که مثلا بشه عاشق شون شد ، اول باید باد شون کنی ! بعد یه اوتو بخار حسابی بهشون بزنی و بعد پنجاه شصت کیلو گوشت و مرغ و میوه بخوردشون بدی تا بتونن رو پاشون واستن !
_ خیلی خب بابا خیلی خب !
کامیار _ پس به این قرار ، میشه ، مثلا یه دختر رو کیلویی حساب کرد ! حالا کیلو چند ، دیگه بستگی به بازار داره ! از کیلو یه میلیون بگیر برو بالا ! هر چی تغذیش خوب بوده باشه ، یعنی باباش پولدارتره ! دختری م که باباش پولدار باشه ، میکنه به عبارت کیلویی هفت هشت میلیون تومان !
_ پس با این حساب وقتی میریم خواستگاری یه دختر باید یه ترازوم با خودمون ببرین !؟
کامیار _ نه ، احتیاجی نیست ! باباهه هر روز همینجوری چشمی دخترشو باسکول می کنه تا مضنه دستش بیاد ! تو همین کاملیای خودمونو درنظر بگیر ! میدونی تا حالا کیلو چند واسه خودمون تموم شده ؟! کمتر از مایه که نمیتونیم بدیمش ! همین مخارج دانشگاهش هفت هشت میلیون تومان شده تا حالا ! خب باید بکشیم رو جنس دیگه ! ما که دیگه نباید ضرر بدیم !
بابای بیچاره م مرتب میگه تولید کننده همیشه ضرر می کنه ! همین عمه اینا ! تا حالا گندم براشون کیلو چند افتاده ؟ تازه حالا که وقت بهره برداری یه ، جنس گذاشه رفته ! واموندهٔ یه جنسی م هس که نمیشه زیاد احتکارش کرد ! یه خرده وقتش بگذره میشه کیلو دوزار ! بعدش فقط به درد ترشی میخوره ! اما ترشی ش خوب در میاد آاا !
_آدم در مورد دختر اینطوری صحبت می کنه ؟!
کامیار _ من غلط بکنم اینطوری حرف بزنم! پدر و مادرا اینطوری فکر می کنن ! وگرنه منکه کیلو هر چند باشه بی چونه خریدارم ! این پدر مادران که نرخ تعیین می کنن ! طفلک یه پسر جوون گویا پیدا شده برای کملیا ! حیوونی دستش خالیه ! بابام پا تو یه کفش کرده الی و بلا از کیلو ده میلیون کمتر نمیدم !پسر بدبختم رفته وام بگیره بیاد چهار کیلو کاملیا بخره ورداره بره !
_ راست میگی یا چاخان می کنی ؟!
کامیار _ راست میگم جون تو ! یه پسری پیدا شده می خواد بیاد خواستگاری کاملیا تازه مدرکش رو گرفته و رفته سر کار . وضع مالی شم خوب نیست. بابام گفته اصلاً حرفشو نزنین ! تو بیا این کاملیا رو وردا برو ! پنجاه و دو کیلویه ، با تو چهل با هشت حساب میکنم ! خورد و خوراک یه سال شم ، واسه اش گرفتیم ! یعنی تا آخر زمستون هیچ خرجی نداره !
_ مگه گوسفنده ؟!
کامیار _ خاک بر سرت ! در مورد خانما اینطوری صحبت میکنن ؟!
_آخه تو اینطوری میگی !
کامیار _ بابا من نمیگم که ! بابام اینا رو میگه و اینطوری فکر می کنه !
_ تو چی میگی ؟!
کامیار _ تازه به من گفته ! حالا یه کاری براش میکنم اگه پسره خوب و سالم باشه ، جورش میکنم .
" تو همین موقع از دور آفرین پیداش شد و تا چشم کامیار بهش افتاد گفت "
_موشالا هزار موشالا ! فکر می کنی این چند کیلو باش ؟!
_ گم شو کامیار !
کامیار _ خب باید حساب جیبمم بکنم آخه ! اگه ننه باباش همراهی کنن و یه خرده با ما راه بیان شاید معامله جوش بخوره !
_ اونا که از خدا میخوان !
کامیار_ خب یعنی اینکه ترازو رو دست کاری نکنن ! قبل از قپون کردن بهش آب ندن بخوره ! وزن لباس و کفش و این چیزا رو کم کنن !
" تو همین موقع آفرین رسید جلو ما و ماهام جلوش بلند شدیم ."
آفرین _ سلام .
کامیار _ تو چند کیلویی آفرین ؟!
آفرین _ چی ؟!
کامیار _ میگم چند کیلویی ؟
آفرین _ برای چی ؟
کامیار _ داریم حساب پول مونو میکنیم !
آفرین _ وزن من چیکار به پول شما داره ؟
کامیار _ پول ما به وزن شما بستگی داره !
آفرین _ یعنی چی ؟!
_ هیچی بابا شوخی میکنه !
آفرین _ از گندم چه خبر ؟ حالش چطوره ؟
کامیار _ای بد نیست . یعنی همونطوریه .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آفرین _ دلارام خیلی ناراحته .
کامیار _ای بر پدر اون دلارام ! ببین چه شری بپا کرد !
آفرین _ میگم چطوره ببریمش پیش یه روانپزشک ؟!
کامیار _ اگه دستمون بهش برسه که صاف تحویل دیوونه خونه ش میدیم !
" زود بهش اشاره کردم که یعنی حواست کجاس !"
آفرین _ یعنی چی دستمون بهش برسه ؟!
کامیار _ یعنی فعلا تحت حمایت آقا بزرگه ! رفته اونجا بست نشسته .
آفرین_ من میتونم باهاش چند دقیقه حرف بزنم ؟
کامیار _ فعلا که نه ، تا بعد ببینیم چی میشه.
آفرین _ دیشب کجا بودی ؟
کامیار _ یه درویشی یه ، صاحب نفس . رفته بودم پا بوسش شاید یه دمی بده و گره از کارمون وا بشه.
آفرین _ آاآ....! راست میگی ؟! کاشکی به منم می گفتی ، می اومدم ! انقدر دوست دارم یکی از این درویشا رو ببینم !
کامیار _ نمیشه ، این درویش فقط به مردا دم میده !
آفرین_ کامیار ، میتونم چند دقیقه باهات حرف بزنم ؟
کامیار _ الان تو ده دقیقه س داری باهام حرف میزنی دیگه !
آفرین _ منظورم تنهایی یه !
کامیار _ آره ، به شرطی که در مورد ازدواج و عروسی و زندگی تشکیل دادن و بچه دار شدن و این چیزا نباشه که پنجاه نفر قبل از تو تو نوبتن واسه صحبت کردن !
آفرین _ واقعا که کامیار ! از سامان یاد بگیر !
کامیار _چی رو از این یاد بگیرم ؟!
آفرین _ عشق و دوست داشتن رو !
کامیار _ این نتونست بیست و چهار ساعت یه دونه عشق رو نیگه داره ! من چی ازش یاد بگیرم ؟!
آفرین _ یعنی تو خیلی بلدی نگهبان عشق باشی ؟!
کامیار _ به شهادت پنجاه شصت نفر ، آره ! اصلاً من جّد اندر جّد نگهبان بودم ! الانم سی چهل تا عشق رو ، تر و تازه ، تو یخچال نگهداری می کنم !
آفرین _ تو آدم نمیشی ! اینا رو که گفتی یادت باش تا جوابشو بهت بدم !
کامیار _ حتما میخوای یه پرونده م برای من درست کنی ! خواهرت واسه گندم بدبخت پرونده سازی کرد بس نبود ؟!
آفرین _ ایشالا یه روز که مشغول عیاشی هستی بگیرنت و پدرت رو در بیرن ، این دل من خنک بشه !
کامیار _ تا حالا صد بار گرفتنم ! فوقش بشه صد و یه بار ! چه فرقی میکنه ؟!
آفرین _ خاک بر سرت کنن !
" اینو گفت و با عصبانیت گذاشت و رفت ."
کامیار _ آفرین ! آفرین !
" یه لحظه واستاد و برگشت طرف کامیار "
_ کامیار _ نگفتی چند کیلویی تو ؟!
آفرین _ مگه میخوای کولم کنی که وزن مو میخوای ؟!
کامیار _ نه ، داریم دختر شایسته انتخاب می کنیم !
آفرین _ برو از بین همونا انتخاب کن !
کامیار _ خره تو صدر جدولی ها ! به بخت خودت لگد نزن !
" آفرین یه نگاه به کامیار کرد و خندید و همونجور که داشت می رفت گفت "
_ چهل و هفت !
کامیار _ با ظرف یا بدون ظرف ؟
" دوباره برگشت و خندید و رفت "
_ واقعا چه حوصله ای داری کامیار ! خیالی که براش نداری ؟!
کامیار _ برای ازدواج ؟
_آره .
کامیار _ نه بابا ! این از اوناس که براش فرقی نمی کنه من باهاش عروسی کنم یا بابام ! این فقط می خواد شوهر کنه !
_ اتفاقا می خواستم همینو بهت بگم ! همین چند ساعت پیش اگه من ازش تقاضای ازدواج کرده بودم ، نه نمی گفت !
کامیار _تو به من چیز یاد نده بچه جون ! بیا فعلا بریم پیش آقا بزرگه ، کار دارم .
_ چیکار داری ؟
کامیار _ بابا باید به عمه اینا بگیم که گندم گذاشته رفته ! شاید اونا بتونن کاری بکنن ! پس فردا نگن چرا به ماها نگفتین !
_ یعنی کار درستیه ؟
کامیار _ آره ، درسته . بیا بریم .
" راه افتادیم طرف خونه آقا بزرگه ، تو راه بهش گفتم ."
_ این پسره رو چیکار کنیم ؟
کامیار _ کدومو ؟
_ همینکه میگی شاید برادر گندم باش .
کامیار _ شب ! شب باید بریم تئاتر سراغش .
_ یعنی ممکنه واقعا همون باش ؟
کامیار _ کسی که این اطلاعات رو به من داد ، میتونه تو یه ساعت فک و فامیل یه مرغابی رو از وسط مرداب انزلی ، بین هزار تا مرغابی ، شناسایی کنه !
_ میگم پس نباید خونواده ش بد باشن !
کامیار _ خونواده کی ؟
_ گندم .
کامیار _ چطور مگه ؟
_ خب وقتی برادرش اهل هنره ، احتمالا خونواده روشنی هستن دیگه !
کامیار _ خدا میدونه . تا ببینیم شب چی میشه . شایدم این پسره برادر گندم نباشه !
_ تو که گفتی هس !
کامیار _ به احتمال نود درصد هس . بپر تو که رسیدیم .
" رسیدیم دم خونه آقا بزرگه و کامیار طبق معمول ، دو تا تقه به در زد و رفت تو که صدای آقا بزرگه در اومد !"
_ باز سر زده اومدی تو ! از دست تو باید همیشه در رو قفل و کلون کرد ؟!
کامیار _ بابا یه کار مهم دارم آخه !
آقا بزرگه _ چی شده ؟! پیداش کردین ؟!
کامیار _ نه بابا ! اومدم بگم بهتره که به عمه اینا جریان رفتن گندم رو بگیم !
" آقا بزرگه یه نگاهی به کامیار کرد و بعد رفت طرف پنجره واستاد و تو باغ رو نگاه کرد ."
کامیار _ اگه خدا نکرده اتفاقی بیفته ....
آقا بزرگه _ نفوس بد نزن بچه !
کامیار _ میخواین من برم بهشون بگم ؟
آقا بزرگه _ نه ، تا امشبم دست نیگه میداریم ببینیم چی میشه ، اگه ازش خبری نشد ، خودم یه جوری بهشون میگم .
کامیار _ میخواین به پلیس خبر بدیم ؟
آقا بزرگه _ نه ، صورت خوبی نداره . گم که نشده ! کسی هم که ندزدیدتش ! حالا بذار ببینم چی میشه .
" من و کامیار چیز دیگه نگفتیم با خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ."
_ کامیار ، تو خیلی بی خیالی !
کامیار _ یعنی چی ؟
_ تو انگار نه انگار که دختر عمه ت این طوری شده !
کامیار _ چطوری شده ؟
_ همین جوری دیگه !
کامیار _ والا دختر عمه م ، اینطوری که من خبر دارم ، از هر وقتی سر حال تر و قبراق تره !
_ واقعا که کامیار !
کامیار _ مگه دروغ میگم ؟! تازه داره خودشو پیدا می کنه ! تا قبل از این جریان یه دختر پخمه بی سر و زبون بود ! حالا الٔحمدالله داره میشه عین شیر ! یادت رفت چه بالایی سر سمیه خانم آورده ؟! تا قبل از این میتونست از این کارا بکنه ؟ اصلاً یه همچین روحیه ای داشت ؟!
_ نه اما .....
کامیار _ اما بی اما ! شاید این جریان براش خیلیم خوب باش ! بابا تو این مملکت یه وقتی زن و دختر شیر بودن ! اسب سوار می شدن ! تیر اندازی می کردن! اونم با تیر و کمون ! بابا ، زن ایرانی یه وقتی تو این مملکت پادشاه بوده ! بذار این دختر خودشو پیدا کنه ! تا حالا شاید خیلی چیزا داشته که ممکن بوده از دست بده ، برای همینم می ترسیده ! حالا فکر میکنه دیگه چیزی نداره که از دست بده ! برای همینم داره کم کم به خودش میرسه !
_ من این حرفا حالیم نیست ! می ایی بریم دنبالش یا خودم برم ؟
کامیار _آخه کجا بریم ؟!
_ چه میدونم ! هتل ا ! مسافر خونه ها ! پارک ا !هر جا !
کامیار _ دنبال یه سوزن تو انبار کاه بگردیم ؟!
_ اون که نمیتونه شب تو خیابونا بخوابه حتما میره خونه یکی !
کامیار _مثلا کی ؟
_ مثلا دوستاش ! بالاخره یه دوست داره که بره پیشه ؟! اون دخترا کی بودن ؟ ناهید ، سابرینا ، مهسا !
" یه فکری کرد و بعد خندید و گفت "
_ نیلوفر ! پریسا! شقایق ! وای خدا منو مرگ بده که چقدر کوتاهی کردم !
_ منم همینو میگم دیگه ! ماها حداقل میتونستیم یه خبری از اینا بگیریم !
کامیار_ تو حق داری ما مقصریم ! یعنی منه خاک تو سر مقصرم !
_ دیدی حالا !
کامیار_ می پذیرم ! کوتاهی با قصورم رو می پذیرم و هرگونه تنبیه رو به دل و جونم میخرم ! همین الان میرم که جبران کنم ! باید به تک تک این خانما سر بزنم و خبر بگیرم ! وای خدا که چقدر کار دارم ! بدو بریم جبران !
_ ناهار بخوریم بعد .
کامیار_ من کوفتم بشه اون ناهار ! تا من از یکی یکی اینا خبر نگیرم ، لقمه از گلوم پایین نمیره که !
_ من گشنمه !
کامیار_ کارد بخوری ! دنبال اون دختره گشتن واجب تره ، یا ناهار ؟!
_ چطور تو یه مرتبه به صرافت افتادی ؟!
" دست منو گرفت و کشید ، گفت"
_گفتی ناهید ، سابرینا و کی ؟
_ مهسا.
کامیار_ وای خدا جون شیش تا !
" همونجور که منو با خودش میکشید بهش گفتم"
_ همه شونو که امروز نمیرسیم !
کامیار_ تو بیا ! خدا توفیق میده!
" رفتیم تو گاراژ و ماشین کامیار رو در آوردیم و سوار شدیم و حرکت کردیم و من یه تلفن زدم به ژاکلین که ازش آدرس دوستای گندم رو بپرسم . فقط آدرس دوتاشونو داشت . شقایق و نیلوفر . قرار شد آدرس بقیه رو از همین دو تا بگیریم .
خونه شقایق نزدیکتر بود ، رفتیم طرف خونه اون . تقریبا یه ربع بعد رسیدیم و پیاده شدیم و زنگ زدیم . یه دختر خانم آیفون رو جواب داد و معلوم شد که خودش شقایقه . چند دقیقه طول کشید تا اومد دم در . انگار یه دستی به سر و صورتش کشیده بود و لباسش رو عوض کرده بود . را رسید گفت "
_ بفرمایین تو ! اینجا که بده ! بفرمایین .
کامیار که چشمش به شقایق که یه دختر خوشگل بود افتاد ، انگار اصلاً یادش رفت برای چی اومدیم اونجا ! شروع کرد باهاش احوالپرسی کردن ."
کامیار _ سلام عرض کردم خانم ! حال شما چطوره ؟
شقایق _ خیلی ممنون ، حال شما چطوره ؟
کامیار_ الٔحمد الله ! خوب خوب ! بابا چطورن ؟
شقایق _ ممنون ، خوبن .
کامیار_ الٔحمد الله ! مامان چطورن ؟
" شقایق خندید و گفت "
_ایشون چند ساله فوت کردن !
کامیار_ الٔحمد الله ! ببخشین ببخشیدن ! یعنی انشاالله خاک به قبرشون بباره ! یعنی نور به قبرشون بباره ! والله هول شدم ! از بس شما خانم و باوقار تشریف دارین ! زبونم گل مژه زده !
" شقایق خندید و گفت "
_ گل مژه مال چشمه !
کامیار_ از بس شما گل این ، همه جای ما گل در آورده ! عین این زمینای پارک ملت ! خدا خیر بده به این شهر داری تهران ! هر جا گیرش میاد یه چیز می کنه توش ! یعنی یه شاخه گل می کنه توش !
شقایق _ شما حتما کامیار خان هستین !؟
کامیار_ غلام شمام ! از کجا فهمیدین ؟
شقایق _ از تعریفایی که گندم در مورد بانمکی شما کرده !
" کامیار که چشم از چشم شقایق ور نمیداشت ، با خنده گفت "
_ ببخشین گندم کیه ؟
" شقایق زد زیر خنده و گفت "
_ دختر عمه تون دیگه !
کامیار_ آهان ! اونو که آردش کردن تموم شد رفت پی کاره !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
" با آرج زدم تو پهلوش و به شقایق گفتم "
_ ببخشین مزاحمتون شدیم ، می خواستیم ببینیم شما از گندم خبری ندارین ؟
شقایق _ نه ! اتفاقی افتاده ؟!
کامیار_ نه بابا ! داریم برای سازمان سیلوی تهران آمار میگیریم ! ببخشین شمام دانشگاه تشریف دارین ؟
شقایق _ با گندم هستم .
کامیار_ خدا شما رو به خونواده تون ببخش ! درسا چطوره ؟ سخته ؟ آسونه ؟
شقایق _ای ، بد نیست . بفرمایین تو تورو خدا ! اینجا بده !
کامیار_ چشم ، هر چی شما بفرمایین !
" اومد حرکت کنه که بازوش رو گرفتم و گفتم "
_ ببخشین شقایق خانم ، شما آدرس چند تا از دوستای صمیمی ش رو دارین به ما لطف کنین ؟
شقایق _ کدوم شونو می خواین ؟
کامیار_ اونایی رو که خوشگل ترن !
" یه چشم غره بهش رفتم و به شقایق گفتم"
_ اونایی رو که باهاش صمیمی ترن .
کامیار_ بله بله ! یعنی اونایی که صمیمی ترن .
شقایق _ جدأ براش اتفاقی افتاده ؟!
_ کمی با خونواده ش اختلاف پیدا کرده و از خونه قهر کرده .
شقایق _ای وای چه بد ! شاید بیاد اینجا !
کامیار_ میگم چطوره ماهام اینجا منتظرش باشیم تا بیاد ؟!
" یه چشم غره دیگه بهش رفتم و به شقایق گفتم "
_ اگه همون آدرس ها رو بهمون بدین ممنون میشیم.
شقایق _ الان براتون مینویسم میآرم .
کامیار_ اگه دست تون خسته میشه ، بذارین من بیام براتون بنویسم ! آخه من بابام میرزا بنویس بوده .
"شقایق خندید و رفت تو "
کامیار_ الهی تو خونه شون خودکار مداد و خودنویس پیدا نشه ، مجبور بشه منو صدا کنه که براش بنویسم .
_کامیار خجالت نمیکشی ؟!!
کامیار_ کی از نوشتن تا حالا خجالت کشیده که من بکشم ! اصلاً اگه نوشتن خجالت داشت که این همه مدرسه و دبیرستان و دانشگاه نمیرفتن !
_ به خدا من جای تو خجالت میکشم !
کامیار_ تو چرا جای من خجالت میکشی ! اصلا چرا ما خجالت بکشیم ؟! اونایی که الف ب پ ت س رو اختراع کردن باید خجالت بکشن !
_ زهرمار .
" موبایلمو در آوردم و شماره گندم رو گرفتم اما موبایلش خاموش بود . یکی دوبار دیگه گرفتم اما فایده نداشت . تو همین موقع شقایق با یه ورق کاغذ اومد بیرون و گفت "
_ بفرمایین . این چند تا تو ذهنم بود .
" تا اومدم بگیرم که کامیار زودتر کاغذ رو گرفت و گفت "
_ تو خونه خودکار داشتین ؟!
" شقایق با تعجب بهش نگاه کرد و گفت "
_ ببخشین متوجه نمیشم !
کامیار_ هیچی ، چیچی ! میگم شما با سرویس میرین دانشگاه ؟
شقایق _ نه خودم میرم .
کامیار_ خودتون تنهایی میرین ؟!!!
شقایق _ خب بله !
کامیار_ هزار ماشاالله به شما باشه ! میگم حوصله تون سر نمیره تنهایی میرین ؟
" کاغذ رو از دستش گرفتم و به شقایق گفتم "
_ خانم خیلی خیلی از همراهی تون ممنونم ، خیلی لطف کردین !
شقایق _ خواهش می کنم . لطفا هر وقت مساله حل شد ، به منم یه خبری بدین !
کامیار _ چشم ! حتما ! اصلاً خودم میام اینجا که مژده گونی م ازتون بگیرم !
شقایق _ قدم تون سر چشم . هر وقت تشریف بیارین خوشحال میشم .
کامیار _ منم خوشحال میشم ! یعنی خوشحال که میشم هیچی ، کلی م ذوق می کنم !
" شقایق زد زیر خنده که دست کامیار رو گرفتم و کشیدم طرف ماشین و همونجور یه خداحافظی از شقایق کردم و در ماشین رو واکردم و کامیار رو به زور نشوندم پشت فرمون و خودمم از اون طرف سوار شدم . کامیار هنوز حواسش به شقایق بود که سرش داد زدم و گفتم :
_ کامیار !
کامیار _ای مرض و کامیار ! ای درد بی درمون و کامیار ! دلم ریخت پایین ! چرا داد میزنی ؟!
_ حواست کجاس ؟!
کامیار _ دارم دنبال ماشین می گردم دیگه !
_ کدوم ماشین ؟
" هنوز داشت به شقایق نگاه میکرد و همونجوری با من حرف می زد !"
کامیار _ همونکه باهاش اومدیم اینجا دیگه !
_ ما که الان تو ماشین نشستیم !
" یه مرتبه حواسش جمع شد و با تعجب گفت "
_ کی اومدیم تو ماشین ما ؟!
_ اصلاً لازم نکرده بریم دنبال گندم ! برگرد خونه !
کامیار _ مگه من دلم طاقت میاره ، این دختره رو تو این شهر به این گل گشادی تنها ولش کنم ؟!
_ تو که اصلاً یه کلمه هم در مورد گندم حرف نزدی ؟!
کامیار _ واا ! چه حرفا !! من همه ش در مورد این طفل معصوم صحبت کردم !
_ خجالت بکش کامیار !
کامیار _ من که دیگه چیزی ننوشتم که خجالت بکشم ؟!
_ حرکت کن بریم خونه !
کامیار _ سی سال بر نمی گردم خونه ! اون دختر الان به ما احتیاج داره !
_ کدوم دختر ؟ گندم یا اونای دیگه ؟
کامیار _ چه فرقی میکنه ؟! تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد درشمیرانت دهد باز ، آدرس بعدی رو بخون ببینم !
_ گرسنمه بابا !
کامیار _ داد نزن شقایق خانم هنوز دم در واستاده !
_ خب حرکت کن بریم دیگه !
کامیار _ میخوام حرکت کنم اما پاهام ازم فرمون نمی برن !
_ پس پاشو من بشینم !
کامیار _می خوای من همینجا واستم تو بری برگردی ؟!
_ حرکت میکنی یا نه ؟
کامیار _ پس تو ماشین رو روشن کن ! منکه دل اینکار رو ندارم !
_ واقعا که کامیار !
کامیار _ حداقل دنده رو تو عوض کن ! چقدر سنگدل شدی امروز !
" در رو واکردم و به شقایق گفتم "
_ خواهش می کنم شما بفرمایین تو ! خجالت مون ندین !
شقایق _ اختیار دارین !
_ ماشین گرم کرده ، باید کمی خنک بشه ، یه خرده طول میکش !
شقایق _ پس بفرمایین تو یه چایی میل کنین تا ماشین خنک بشه .
" تا اینو گفت ، دست کامیار رفت طرف دستگیره در که من زود سوئیچ رو پیچوندم و ماشین روشن شد ! کامیار یه فحش زیر لب بهم داد که محلش نذاشتم و به شقایق گفتم "
_ خب روشن شد ، شما دیگه بفرمایین خدانگهدار .

صفحه ۲۲۴-۲۲۵ موجود نبود



فرهاد رحمت الله ! اما یه دستشون خطرناکن و مردم آزار ! مثل این دلارام ! عشقش از دستش بره و تبدیل میشه به انتقام !
_ نه بابا ، اونطوری هام نیست !
کامیار_ اگه دلارام همین شبا نیومد تو اتاقت و سرتو با چاقو نبرید !
_ فیلم جنایی زیاد دیدی تو !
کامیار_ سوار شو بریم که دیر شد .
" دو تایی سوار ماشین شدیم و رفتیم سراغ برادر احتمالی گندم . همونجور که می رفتیم به کامیار گفتم "
_ کامیار ، اگه نتونیم گندم رو پیدا کنیم چی ؟
کامیار_ هیچی ! مگه ما باعث این اتفاق شدیم ؟!
_ نه ، از نظره چیز دیگه میگم .
کامیار_ از نظره اینکه دوستش داری ؟
_ آره .
کامیار_ تو مطمئنی که دوستش داری ؟
_آره .
کامیار_ من فکر نکنم !
_ چرا ؟!
کامیار_ ببین ! اگه این اتفاق پیش نیومده بود اونوقت تو میتونستی با قاطعیت بگی که دوستش داری یا نه !
_ چه ربطی داره ؟
کامیار_ الان دوست داشتن رو با دلسوزی و حرص با هم قاطی کردی ! یه خرده دوستش داری ! یه خرده دلت براش می سوزه ! بقیه ش میشه حرص !
_ یعنی چی ؟!
کامیار_ چون پیش ت نبوده ! آدمیزاد اینطوریه ! وقتی چیزی رو از جلوش ور میدارن یا ازش میگیرن یا ممنوعش می کنن ، حرص ورش میداره !
اگه گندم الان پیشت بود ، شاید با همون نگاه کردن بهش و باهاش حرف زدن و گفتن و خندیدن ارضا می شدی ! جلوی دو تا جنس مخالف رو وقتی گرفتی ، رابطه شون به محض بهم رسیدن تبدیل میشه به زیاده روی ! حرص ! ولع ! یعنی آدمی که همیشه آب دم دستشه فقط تشنگی ش رو رفع میکنه اما آدمی که چند وقتی آب ندیده ، انقدر می خوره که میرسه به مرز ترکیدن ! حالام شاید احساس تو ، تنها عشق نباشه !
_ بالاخره برای اینکه این احساس رو بفهمم ، احتیاجه که پیداش کنیم .
کامیار_ بگو به امید خدا .
_ ببینم ، پسره رو دیدی می خوای بهش چی بگی ؟
کامیار_ تو هیچی نگو که کارا رو خراب کنی ! من خودم یه کاریش می کنم .
" نیم ساعت بعد رسیدیم بالای .... و اونجا کامیار از چند نفر آدرس رو پرسید و رفتیم پایین و رسیدیم به همون تئاتری که انگار پسره توش کار میکرد .
ماشین رو یه جا پارک کردیم و رفتیم دو تا بلیط گرفتیم و رفتیم تو . نمایش هنوز شروع نشده بود . کامیار از یه نفر که بلیط رو می گرفت سراغ پسره رو گرفت . فهمیدیم که پسره همونه و الانم پشت صحنه ، داره برای نمایش آماده میشه . راهی م که می رفت برای پشت صحنه بسته بود و نمیذاشتن کسی بره پیش هنرپیشه ها .
با کامیار واستاده بودیم و مونده بودیم که چیکار کنیم که یه مرتبه کامیار کلکی زد !
دو تا پسر بچه بغل ما واستاده بودن ، اونی که کوچیکتر بود ، دستشویی ش گرفته بود و بزرگتره هی بهش میگفت باید صبر کنه تا باباشون بیاد . کامیار که اینو شنید به پسر بزرگه گفت "
_ عمو می خواین برین دستشویی ؟
" پسره یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
_ بله اما نمیدونیم کجاس !
کامیار_ بیاین من بهتون نشون میدم .
" بعد خودش دست بچه کوچیکه رو گرفت و به منم اشاره کرد که دست پسر بزرگه رو بگیرم و چهار تایی راه افتادیم طرف جایی که هم میخورد به دستشویی و هم راه پشت صحنه بود ! تا رسیدیم به در ، یه نفر جلومونو گرفت و گفت تا نمایش شروع نشه ، نمیشه کسی بره دستشویی ! کامیار آروم بهش گفت "
_ آقا بچه ها هله هوله خوردن و خلاف ادب اسهال شدن ! اگه نذاری همین الان ببرم شون دستشویی باید یه سطل و یه خاک انداز و یه جارو نیم کیلو خاکستر بیاری که کف سالن انتظار از نجاست طاهر بشه ! خالا خودت میدونی !
" یارو خندید و در رو واکرد و رفتیم تو . کامیار اول بچه ها رو برد دستشویی و وقتی کارشون تموم شد آوردشون بالا و فرستادشون طرف سالن انتظار و دست منو گرفت و برد طرف اتاق گریم .
تا از چند تا پله بالا رفتیم و رسیدیم به یه راهروی کوچیک که دیدیم یه پسر با لباس هنرپیشگی ، در حالیکه صورتش رو سیاه کرده ، واستاده و داره با دو تا مرد دیگه حرف میزنه ! حرف که چه عرض کنم ! اون دو تا داشتن تهدیدش می کردن و اونم هی بهشون التماس میکرد که آبرریزی نکنن . ماها جامون طوری بود که پشت سر پسره بودیم و ما رو نمیدید !
کامیار یه خرده واستاد و گوش کرد و بعد رفت جلو که دو تا مردا ساکت شدن و یه اشاره به پسره کردن و گفتن "
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_ اینا با توان ؟
" پسره برگشت یه نگاهی به ما کرد و گفت
_ بله ، بفرمایین !
کامیار_ ما رو منصور خان فرستاده .
پسره _ منصور خان کیه ؟
کامیار_ شما نمیشناسید شون ؟
پسره _ خیر !
کامیار_ گفته بهتون بگم نشون به اون نشونی که ده هزار تومن بهتون بدهکار بوده !
" کامیار اینو که گفت ، اون دو تا مردا که خیلی م گردن کلفت بودن گفتن "
_ پس داداش زودتر بدهی ت رو بده که رفیق ت الان سخت بهش نیازمنده !
" بعد هر دو زدن زیر خنده ! کامیار دست کرد جیبش و ده تا هزاری دراورد که یکی از مردا اومد جلو که از کامیار بگیره ، تا دستش رو دراز کرد ، کامیار پولها رو کشید عقب و گفت "
_ من این طلب رو باید بدم به آقا نصرت ! دیگه خودش میدونه !
" بعد رفت جلو اون پسره ، ده تا اسکناس هزار تومانی گذاشت کف دستش که بالافاصله اونا ازش گرفتن و با یه لحن بد بهش گفتن "
_ بقیه ش !
" پسره با التماس گفت "
_ به مولا اگه الان یه قرون داشته باشم ! تا آخر نمایش صبر کنین ، یه خرده ش رو بهتون میدم و تا آخر هفته بقیه ش رو صاف می کنم !
" تا اینو گفت ، یکی از مردا یقه شو گرفت و یه چک زد تو گوشش و گفت "
_ نانجیب ، بهت میگم وقت نداری دیگه ! یا همین الان جنس رو بده یا پولش رو !
پسره _به جون هر سه تا مون پول ندارم !
" یارو یه چک دیگه زد تو صورتش و گفت "
_ پولت می کنم الان ! جنسا رو به کی فروختی ؟!
پسره _ و الله دادم به چند نفر ، امروز فردا پولش رو می گیرم !
" دست یارو بالا که رفت یکی بزنه که پسره دستاشو گرفت جلو صورتش و با حالت گریه گفت "
_ نزن تورو خدا آقا سید ! میدونم گردن کلفتی و پهلون ! منم که دیگه زدن ندارم ! سر و صورتم زخمی میشه نمیتونم برم رو صحنه ، اون وقت این چندر غازم نمیتونم بهتون بدم !
" من یه مرتبه حالم بد شد و به یارو گفتم "
_ واسه چی میزنی ش ؟! مگه مملکت قانون نداره ؟!
" تا اینو گفتم یارو یه صدائی از دهنش دراورد و گفت "
_ به تو چه جو جو ؟!
_اگه یه بار دیگه بزنی ش با من طرفی !
" یارو همونجور که می اومد طرف من گفت "
_ اول خودتو میزنم که دیگه بلبل زبونی یادت بره !
" تا دو قدم ورداشت که کامیار بهش گفت "
_ اگه دستت رو این بلند بشه ، به بابا ننه ت سفارش کن که یه بچه دیگه واسه خودشون درست کنن که عصای پیری شون باشه !
"اینو که کامیار گفت ، یارو واستاد و یه لحظه به کامیار نگاه کرد و بعد برگشت طرف پسره و گفت "
_ یا همین الان بقیه حساب رو میدی یا یه آبروریزی ازت بکنم که از اینجا بندازنت بیرون !
" پسره فقط نگاهش کرد که یارو گفت "
_ میدی یا نه ؟!
پسره _ ما که پول ندارم ، آخرشم اینه که از اینجا بیرونم می کنن ! اما می خوام ببینم به این میگن مردونگی ؟
" یارو گفت "
_زرزر نکن ! پول نداری برو از رفقات قرض بگیر !
پسره _ اونام وضع شون از من خرابتره !
کامیار _ حسابش چقدره ؟
" یارو برگشت طرف کامیار و گفت "
_ تو میخوای جورشو بکشی ؟
کامیار _ شاید !
یارو _ ده دادی ، پنج چوق دیگه م روش !
" کامیار دست کرد تو جیبش و کیفش رو دراورد و پنج هزار تومن شمرد و داد به یارو . یاروام یه خنده ای کرد و برگشت طرف پسره و گفت "
_ دیدی گفتم پولت میکنم !
" بعد دوباره یه خنده ای کرد و با رفیقش گذاشت رفت . موندیم من و کامیار و پسره .
پسره یه خرده صبر کرد تا اون دو تا رفتن و بعدش به ما گفت "
_ دست تون درد نکنه ! اینا خیلی آشغالن ! اگه شماها نبودین واقعا پولم می کردن !
کامیار _ از لبت داره خون میاد !
" با آستینش خون رو لبش رو پاک کرد و گفت "
_ من منصور خان نمیشناسم ! کیه اینی که میگین ؟
` کامیار خندید ، پسره هم خندید و گفت "
_ رکب بود ؟
کامیار _ای ! همچین !
" پسره دستش رو دراز کرد طرف کامیار و گفت "
_ هر چی که بوده ، به موقع به دادم رسیدین !
" با کامیار دست داد و بعدش و منم دست داد و گفت "
_ حتما یه کاری با من دارین ! هنرپیشه معروفی نیستم که خواسته باشین ازم امضا ممضایی چیزی بگیرین ، حتما کار دیگه باهام دارین !
کامیار _ تقریبا .
پسره _ فعلا نمایش داره شروع میشه و هنرپیشه زن مونم با یه سیاهی لشکر نیومده ! بیاین بریم " صورتخونه " تا شما یه چایی بخورین ماهام یه خاکی تو سرمون بریزیم !
" من برگشتم به کامیار نگاه کردم که گفت "
_ اتاق گریم رو میگه !
پسره _ ماها بهش میگیم صورتخونه ! اسم قدیمی یه ! فعلا بیاین تا بعدأ با هم حرف بزنیم .
" سه تایی رفتیم پشت صحنه . اونجا یکی دو تا مرد داشتن گریم می کردن و با هم حرف می زدن . یکی شون که انگار رئیس شون بود خیلی ناراحت و عصبانی بود و تا چشمش به پسره افتاد شروع کرد باهاش دعوا کردن و گفت "
_ همه ش تقصیر توی ! این پسره و دختره رو تو ضامن شدی وگرنه بهشون کار نمی دادم که الان دستمو بذارم تو پوس گردو !
پسره _ بابا حتما الان پیداشون میشه ! یه یه ربعی هنوز وقت هس !
" یارو که داشت تند تند یه تاج میذاشت سرش گفت "
_ اگه پیداشون نشه چه خاکی تو سرم کنم ؟! جواب مردم رو چی بدم ؟! جواب صاحاب تئاتر رو چی بدم ؟!
" پسره که خودش حسابی کوک بود گفت "
_ حالا شما اینقدر خودتو ناراحت نکن رجب خان ! بالاخره جور میشه دیگه !
رجب خان _ چی جور میشه ؟ از رو هوا هنرپیشه واسه م می باره ؟! دارم بهت میگم نصرت ، اگه اینا امشب پیداشون نشه و نمایش خراب بشه ، از فردا خودتم اینطرفا آفتابی نشو ! واسلام !
نصرت _ آخه آدم شمام که نیومده !
رجب خان _ آگه آدم من نیومده ، کنترل چی تئاتر رو گذاشتم جاش . نقش اونم که یه ربع بیشتر نیست ! مردم رو که بشونه رو صندلی ها شون میاد لباس می پوشه ! اون دو تا رو چیکار کنیم ؟!
" نصرت رفت تو فکر که رجب خان که گریم و لباس پوشیدنش تموم شده بود بهش گفت "
_ این دو تا رفیقاتن ؟
نصرت _ نه ، یعنی آره !
تعجب خان _ بالاخره آره یا نه؟
نصرت _ آره بابا ، آره !
رجب خان _ خب لباس تن شون کن بفرستشون تو دیگه ! یه چرخ بزنن نمایش تمومه !
نصرت _ آخه اینا ...!
" رجب خان نذاشت حرفش تموم بشه و گفت "
_ آخه نداره دیگه ! پسره که سیاهی لشکره و اصلاً حرف نمیزنه ! دختره م که دو تا اه می کشه و یه آره و نه میگه و چهار تا قدم راه میره ! حتما این رفقات راه رفتن بلدن دیگه ! نمایش م که رو خودت میچرخه ! چهار تا کلوم چرت و پرت بگو و دو تا ادا در بیار و مردم رو بخندون و پرده افتاده !
" بعد برگشت طرف من و کامیار و گفت "
_ چی میگین شما ؟!
کامیار _ یعنی ما بریم نمایش بازی کنیم ؟
رجب خان _ بله !
کامیار _ یعنی از این لباسا بپوشیم و گریم کنیم و بریم رو صحنه جلو مردم ؟
رجب خان _ آره دیگه !
کامیار _ یعنی من و این نرسیده بشیم هنرپیشه تئاتر ؟
رجب خان _ تئاتر هملت رو که نمیخواین اجرا کنین ! نقشی م که ندارین ! یکی تون یه نیزه دستش می گیره و یه گوش عین مجسمه وامیسته ! اون یکی تونم یه کلاه گیس سرش میکنه و یه دامن پاشو و یه شنلم میندازه رو دوشش و میشه دختر سلطان ! سه چهار تا جمله م بیشتر نباید بگه ! تازه اونم نگفت نگفت ! این رفیق تون نمایش رو میچرخونه ! اصلاً نمایش رو سیاه می گرده و اون همه ش مزه میاد ! شماها چهار دفعه میرین رو سنّ و بر میگردین ! همین !
کامیار_ یعنی من کلاه گیس سرم کنم و اینم یه نیزه دستش بگیره بریم جلو مردم ؟!
رجب خان _ خب آره دیگه !
کامیار_ من صد سال اگه از این کارا بکنم ! شما نمیگین اگه یه آشنایی چیزی ما رو با این شکل و قیافه ببینه و بشناسه چه آبرویی از ما میره ؟!
رجب خان _ اگه رفیق این آقا نصرتی ، حتما به خاطر رفاقت یه کاری براش می کنین ، اگرم نه که امشب این آقا از این تئاتر مرخصه !
کامیار _ مرخصه که مرخصه ! به ما چه مربوطه ؟!
" یه نفس راحت کشیدم وقتی کامیار اینو گفت ! همه ش می ترسیدم با اخلاقی که کامیار داره و همه ش دنبال ماجرا و این چیزا س ، یه مرتبه قبول کنه و آبرومون جلو مردم بره ! اینا رو که گفت خیالم راحت شد !"
کامیار _ خب سناریوتونو عوض کنی !
رجب خان _ نمیشه !
کامیار _ سناریو چی هس حالا ؟
رجب خان _ یه دختر پادشاهه که عاشق یه شاگرد تاجر میشه . تاجر جواهر ! یه عرب پولدارم خواستگار دختر پادشاهه . دخترم نمی خواد زنش بشه !
کامیار _ زمان نمایش مال قدیمه ؟
رجب خان _ آره بابا ! مگه شنل و شمشیر و نیزه و سپر اینا رو نمیبینی ؟!
کامیار _ اون وقت دختره رو سنّ نباید حرف بزنه ؟
رجب خان _ چرا !! دو تا اه میکشه و دو دفعه میگه " بلایت به جانم _ بی تو نمانم _ از فراغت روزم چو شام تار گشته " همین ! تازه اون رو هم این نصرت یواش در گوشش میگه که اونم تکرار کنه ! کاری نداره که !
کامیار _ بیخودی نگو کاری نداره ! آدمی که تا حالا رو صحنه نرفته ، ممکنه تا پاش برسه رو صحنه جلو مردم ، یه مرتبه غش کنه ! کار سختیه ! به این شلی هام نیست ! هنرپیشه های بزرگم دفعه اول گند میزنن ! حالا شما انتظار دارین ما دو تا این لباسا رو بپوشیم و گریم کنیم و کلاه گیس سرمون بذاریم و بریم رو صحنه جلو سیصد چهارصد نفر آدم ؟! اونم برای اولین بار ؟! واقعا که ! چه توقع ا از آدم دارین !
" اومدم منم در تایید حرفاش یه چیزی بگم که رو کرد به نصرت و گفت "
_ حجاب مجابم دختر پادشاه داره ؟
رجب خان _ یه تور میندازه رو سرش دیگه !
کامیار _ من تور موری نیستم ! میخواین بی حجاب برم بسم الله ! بده به من اون کلاه گیس رو ببینم موهاش چه رنگی یه ؟!
" من همینجوری مات فقط به کامیار نگاه می کردم که نصرت تند یه کلاه گیس رو که موهای سیاه داشت داد دست کامیار !"
کامیار _ این چرا موهاش سیاهه ؟ من بلوند دوست دارم ! ندارین دیگه !
_ کامیار ! چیکار داری می کنی ؟
کامیار _ میخوام گریم کنم !
_ چیکار کنی ؟!!!!!
کامیار _ گریم بابا ! گریم ! توام بدو لباس بپوش ! آقا قربونت یه نیزه خوب بده دست این فامیل ما !
" بعد کلاه گیس رو گذاشت رو سرش و رفت جلو آینه و یه دستی به موهای کلاه گیس کشید و گفت "
_ رجب خان ، این کلاه گیس تون مال چه دوره أیه ؟! قاجار ؟ الان دیگه رنگ موی خانوما همه ، های لایته ! چه کبره ای م بسته موها !! بابا یه خرده شامپو بریزین رو این کلاه گیس و یه چنگی بهش بزنین ! بو گند گرفته !
" بعد برگشت به نصرت گفت "
_ گل سر ندارین ؟!
نصرت _ یه نیم تاج میذاریم سرت !
کامیار _ حالا خوبه صورتمو سه تیغه کردم ا ! اصلاً امروز انگار به دلم برات شده بود که باید برم رو صحنه !
" کشیدمش کنار رو به بهش گفتم "
_ دیوونه !! میخوای جدی جدی بری رو صحنه ؟!
کامیار _ خب آره !
_ من نمیام !
کامیار _ به درک ! خودم تنهایی مشهور میشم !
_ دارم جدی باهات حرف میزنم !
کامیار _ مگه عاشق گندم نیستی ؟
_ چرا اما چه ربطی داره ؟!
کامیار_ ربطش اینه که اگه ما الان به این نصرت کمک کنیم ، اونم به وقتش بهمون کمک میکنه ! اگه حقیقت رو بهمون بگه و معلوم بشه اون واقعا برادر گندمه و به گندم خبر بدیم که برادرش پیدا شده ، حتما بر میگرده خونه ! حالا فهمیدی ؟!
" دیدم راست میگه اما برام خیلی سخت بود که برم جلو این همه آدم !"
_ آخه چه جوری بریم رو صحنه ؟!
کامیار_ کاری نداره ! قرار نیست که کاری بکنیم !
_ آخه می ترسم !
کامیار_ ترس نداره ! اصلاً وقتی رفتیم رو صحنه ، به مردم نیگا نکن ! همش منو نیگاه کن ، منم تورو نیگاه می کنم !
_ من نمیتونم آخه !
کامیار_ ببین سامان ! من فقط به خاطر رو دارم اینکارا رو می کنم وگرنه گندم برای من یه دختر عمه س همین ! اگه نیای رو صحنه ، منم ول می کنم و با همدیگه از اینجا میریم اما اگه از اینجا رفتیم دیگه نباید حرف گندم رو بزنی ! قبوله ؟!
_ آخه اگه یکی ما رو بشناسه چی ؟!
کامیار_ اولا که دزدی نمی کنیم و یه کار هنری داریم می کنیم ! بعدشم ، میگم یه ریشی چیزی بچسبونن رو صورتت که قیافه ت عوض بشه ! وقتی تو اینو میگی ، پس من چی بگم که دارن تبدیلم میکنن به معشوقه یه شاگر تاجر !
_ خب اگه ناراحتی ، تو بیا بشو سرباز . من بشم دختر پادشاه !
کامیار_ نه ، من از بچگی آرزو داشتم بابام سلطان باشه !
رجب خان _ یالاه بابا دیر شد !
کامیار_ رجب خان قربون دستت ، یه ریش بچسبون به صورت این فامیل ما !
رجب خان _ بیا اینجا زود ! بدو !
" رفتم پیش رجب خان ، جلو آینه و اونم یه ریش بلند سیاه و یه سبیل کلفت چسبوند به صورتم و یه لباسم داد بهم که بپوشم و رو لباسم و یه نیزه م داد بهم با یه سپر . تا برگشتم که به کامیار بگم دیگه سپر میخوام چیکار که دیدم داره با وسواس یه لباس زنونه تنش می کنه و همه اش ایراد میگیره !"
کامیار _ این چه لباسی یه آخه ! بابا این لباس که هیچ شاهزاده ای خواستگاریم نمیاد ! دختر سلطان دیدین مثل گدا گشنه ها لباس بپوشه ؟! بگرد تو اون صندوق رو شاید یه چیز دیگه پیدا کنی !
نصرت _ بابا فقط همینو داریم که مدل زمان قدیم باشه !
کامیار _ مرده شور این تئاتر رونو ببرن ! شنل م کو ؟
نصرت _ بیا ایناهاش !
کامیار _ اینکه پایینش قلوه کنه ! این پادشاه کدوم مملکته !؟ پادشاه زیمبابوه س یا آنگولا که انقدر سر و وضع دوخترش باید فلاکت زده باشه ؟!
نصرت _ بابا اینا معلوم نمیشه ! تو همه ش پشتت به مردم !
کامیار _ حداقل یه گوشواره ای ، سینهٔ ریزی ، النگویی چیزی بدین وصل کنم به خودم . صد رحمت به تئاترای پایین شهر !
رجب خان _ بابا تو یه ربع هم رو صحنه نیستی آخه !
کامیار _ کفش چی ؟ با همین اورسی های مردونه برم رو صحنه ؟! مردم نمیگن دختر پادشاه یه جفت کفش نداشت بپوشه ؟!
رجب خان _ اون کفش پاشنه بلندا کو ؟ مال اون دختره بود !
" نصرت دوید و یه جفت کفش پاشنه بلند از یه جا آورد و داد به کامیار "
کامیار _ خدا کنه اندازه پام بشه! جوراب چی ؟! جوراب نایلون دارین ؟!
رجب خان _ جوراب نمیخواد که !
کامیار _ پس زیر این دامن شلوار بپوشم ؟! آخه دختر پادشاه زیر دامنش شلوار گاباردین پاش می کنه ؟!
نصرت _ جوراب نداریم آخه !
کامیار _ پس قبلا این دختره چی پاش می کرده ؟
نصرت _ خب شلوار دیگه !
کامیار _ من نمیتونم زیر این دامن شلوار پام کنم ! دامن هی میچسبه به شلواره ، تموم جونم معلوم میشه !
" همه زدیم زیر خنده که کامیار از زیر دامن ، شروع کرد شلوارش رو دراوردن و گفت "
_ رو تونو بکنین اون ور ببینم !
" این رجب خان دیگه مرده بود از خنده !"
کامیار _ خیلی رو صحنه رفتن آسون بود حالا باید با گریه برم رو صحنه ! اونم دفعه اول !
" شلوارش رو در آورد و تا کرد و گذاشت یه گوشه و گفت"
_ بلوز چی ؟ حتما باید با این پیرهن مردونه و دامن برم جلو مَردم ؟!
" نصرت که از خنده اشک از چشماش میاومد یه بلوز زنونه داد بهش که کامیار گرفت و یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ اینو بپوشم ؟! بابا حداقل میگ فتین بلوز یکی از دختر عمه هامو با خودم می آوردم ! اینکه پارچه ش متقاله ! حداقل دیگه کم کمش دختر پادشاه باید یه پارچه حریر تنش باشه یا نه ؟! الان دیگه تو خیابون ، فقیر بیچاره هاش کرپ و ژرژت تنشونه ! وای خدایا گیر چه بابای سلطان بدبخت بیچاره ای افتادم !
" اینقدر ماها اونجا خندیده بودیم که صدامون رفت بیرون و صاحب تئاتر اومد ببینه اونجا چه خبره ! وقتی کامیار رو با لباس زنونه دید ، تعجب کرد و گفت "
_ اون دختر خانم نیومده ؟
رجب خان _ الان میرسه ! تا ما شروع کنیم و اومده !
" صاحب تئاتر یه نگاه به کامیار کرد و گفت "
_ زود باشین ! صدای مَردم الان در میاد !
" اینو گفت و رفت که کامیار گفت "
_ کرم پودر تون کجاس ؟
" نصرت از تو یه قوطی یه خورده پودر زد به صورتش "
کامیار _ روژ ! روژ لب چی ؟
نصرت _ بابا ممنوعه ! این دختره م بدون آرایش می رفت رو صحنه !
کامیار _ بابا اون دختر بوده منکه مَردَم ! حداقل بذار یه خرده شبیه دخترا بشم که گند کار در نیاد !
نصرت با خنده یه خرده روژ لب رو لبش مالید که صدای کامیار بلند شد "
_ مگه داری پنجره رو رنگ می کنی ؟ خط لبم رو بپا ! تا تو دماغم رفت این ماتیک ! بده خودم بمالم !
" خلاصه با خنده و شوخی کامیار کلاه گیس و نیم تاج رو هم گذاشت سرش و یه تورم انداخت رو سرش و همگی آماده شدیم که بریم رو صحنه ! من داشتم سر و وضع خودم رو نگاه می کردم که کامیار گفت "
_ رجب خان !
رجب خان _ دیگه چیه ؟
کامیار _ من می ترسم !
رجب خان _ از مَردم ؟!
کامیار _ نه از این عربه نکنه راست راستی منو بدین به این ؟!
" یه مرتبه صدای خنده ماها بلند شد که دوباره مدیر تئاتر اومد تو و دعوامون کرد ! ماهام ساکت شدیم و راه افتادیم طرف صحنه و رفتیم رو سنّ .
هنوز پرده نمایش پایین بود که کامیار دست رجب خان رو که نقش پادشاه رو بازی میکرد گرفت و گفت "
_ رجب خان نکنه یه مرتبه همه چی خراب بشه ؟!
" رجب خان آروم بهش اشاره کرد و گفت "
_ هیس ! مَردم میشنون ! تو خیالت راحت باشه ، هیچی نمیشه ! تو فعلا اون پشت واستا ، وقتی اعلام شد که " دختر سلطان وارد بارگاه میشوند " تو آروم بیا و بشین رو صندلی پیش من . دیگه کاری ت نباشه .
کامیار _ من باید چی بگم ؟!
رجب خان _ تو اصلاً نمیخواد حرف بزنی !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کامیار _ خب گین چی باید بگم یه جوری بگم !
رجب خان _ نه ! تو الان ترسیدی و هول شدی ممکنه تپق بزنی و خراب کنی ! ما خودمون جورش می کنیم .
کامیار _ پس من الان کجا برم ؟!
رجب خان _ بابا نترس ! چرا اینقدر هول شدی ؟!
" دیدم راست میگه ! کامیر حسابی هول شده بود ! آروم بهش گفتم "
_ کامیار جون تو فقط برو یه گوشه بشین ! چیکار داری اینا چیکار می کنن ! خودشون حتما میدونن چیکار باید بکنن دیگه !
کامیار _ آخه می ترسم کار این بیچاره هام خراب بشه ! نمیدونم چرا اینقدر هول شدم !
نصرت _ بابا الان پرده میره بالاها !
کامیار _ یه دقیقه صبر کنین بابا ! چه خبره آخه !
رجب خان _ عزیزم هول نشوو ! تو بیا پشت در واستا ، تا بلند گفتن " دختر سلطان وارد می شوند " رو آروم بیا طرف من ! من خودم دستت رو می گیرم میشونم بغل خودم ، همین . دیگه تو اصلاً هیچ کاری نمی کنی تا پرده اول تموم بشه ! فهمیدی ؟
" کامیار سرشو تکون داد "
_ رجب خان _ هیچ نگی آ ! برو اون پشت در .
" کامیار رفت اون پشت و رجب خان منو برد پشت تخت خودش و گفت "
_ توام این نیزه و سپر رو نگار دار تا آخر نمایش ! همین !
" خلاصه وقتی همه سر جاشون واستادن ، رجب خان به مدیر تئاتر اشاره کرد و پرده بالا رفت که دل من هرّی ریخت پایین ! دهانم شد عین چوب خشک ! زانوهام شروع کرد به لرزیدن ! کم کم کرزش رسید به دستام ! همچین می لرزیدم که نیزه و سپر داشت از دستم می افتاد ! جرأت نداشتم برگردم و تو سالن رو نگاه کنم . می ترسیدم اگه چشمام به مَردم بیفته از ترس همونجا غش کنم ! دلم برای کامیار می سوخت ! نمیدونستم چطوری میخواد از اون پشت بیاد تا اینجا ! اونم با اون کفشای پاشنه بلند ! هم خنده م گرفته بود و هم گریه م !
تو همین موقع مَردم شروع کردن به کف زدن و رجب خان شروع کرد به بعضی و گفت "
_ چه روز باشکوهیست امروز ! دخترمان شاهدوخت کجایند ؟
" نصرت که صداشو عوض کرده بود و مثل کسایی حرف می زد که مثلا لیکنت زبون دارن گفت "
_ دخترتون بیرانن قربان !
پادشاه _ بیران کجاست ؟
نصرت _ بیران پشت در !
پادشاه _ آهان ! میخواهی بگویی بیرون هستند ؟!
نصرت _ بعره قربان .
پادشاه _ بعره نه ! بله ! بگو داخل شوند !
" تا اینو گفت ، نصرت بلند داد زد "
_ بانوی بانوان ! تخم چشم پادشاه ! تاج سر همه مملکت ! شاهدوخت وارد می شوند !
" ماها همه ش چشم مون به اونجا بود و دل تو دل مون نبود که کامیار بدبخت چه جوری میاد رو صحنه ! اما هر چی صبر کردیم از کامیار خبری نبود ! رنگ نصرت و رجب خان پرید ! من که گفتم یا کامیار فرار کرده یا همونجا غش کرده !
دوباره نصرت همونا رو با صدای بلند گفت که دیدیم یه دقیقه بعد در واشد و کامیر در حالیکه داره با موبایلش حرف میزنه و توری که قرار بود رو سرش باشه ، تو دستشه و یه آدم هم گوشه لبش ، با اون کفشای پاشنه بلند ، تلق تلق اومد رو صحنه ! نصرت و رجب خان و اونای دیگه فقط مات بهش نگاه میکردن که از همونجا یه بای بای با دست با پادشاه کرد و بعد دستش رو گرفت جلو موبایل که مثلا صدا نره تو تلفن و به پادشاه گفت "
_های ددی !
" تو اینو اگفت و صدای خنده مَردم بلند شد ! ماها فقط به کامیار نگاه می کردیم ! صداشو عین زنها نازک کرده بود و با عشوه حرف میزد و با اون کفشای پاشنه بلند هی می رفت این ور و بر می گشت اون ور و یه نازی تو راه رفتن می کرد که مردم مرده بودن از خنده .
دوباره دستش رو گذاشت رو تلفن و به پادشاه که همون رجب خان بود و بیچاره زبونش بند اومده بود گفت "
_ از خارج کشوره ددی ! الان تموم میشه !
" بعد شروع کرد با تلفن حرف زدن "
_ الو ! بگو دیگه جونت در بیاد ! میگم نمیتونم بیام !
_ عجب خری یهها ! میتونستم که یه بلیط هواپیما می گرفتم و خودمو میرسوندم بهت !
_ بار عام میدونی چیه ؟! بابام بار عام داره !
" مردم زدن زیر خنده ! آروم اومد جلو صحنه و یه مرتبه پاش رو گذاشت رو دسته صندلی و دامنش رو زد بالا و شروع کرد پای لخت و پشمالوش رو خاروندن که دیگه سالن مثل توپ تریکید ! زن و مرد و بچه داشتن از خنده می مردن ! کامیار یه نگاه بهشون کرد و گفت "
_ ساق پا ندیدین چسونه ها ؟ خوبه حالا وقت نکردم مومک بندازم !
" دوباره صدای خنده رفت هوا ! چرخید اومد این طرف و تو تلفن گفت "
_ گم شو کنه ! چه سمجی یه ! میگم بابام سر از تنت جدا کنه ها ! برو دیگه خسته م کردی ! خداحافظ ، بای بای !
" تلفن رو قطع کرد و تلق تلق اومد جلوی پادشاه و گفت"
_ امروز چه خبر ددی ؟
" نصرت دوید جلو و گفت "
_ بانوی بزرگ !تور از سر مبارک تان فرود آمده است !
" کامیار یه نیگه بهش کرد و با صدای زنونه و با عشوه گفت "
_ خودمان فرودش آوردیم ! دختر پادشاه فرنگ که حجاب نداره داهاتی ! خودتم اینقدر به من نمال رنگ می گیرم !
" مردم زدن زیر خنده که به پادشاه گفت "
_ داد حواست کجاس ؟! میگم امروز چه خبره ؟!
" تازه رجب خان متوجه شد و گفت "
_ دخترم امروز چقدر شادی !
" کامیار یه عشوه دیگه اومد و گفت "
_ دوست پسرمو عوض کردم ! یعنی رنگ موهامو عوض کردم پدر جون !
" دوباره مردم زدن زیر خنده که برگشت طرف شونو گفت "
_ای زهرمار و هر هر هر هر ! چه خبره تونه نقشم یادم رفت ! بلند شین برین بیرون بذارین کارمو بکنم !
" دوباره مردم زدن زیر خنده ! بعضی ها که از خنده دل شونو گرفته بودن ! رجب خان و نصرت بدبخت هول شده بودن و نمیدونستن چی باید بگن .
رجب خان آب دهنش رو قورت داد و گفت "
_ دخترم امروز از سرزمین بیگانه ، شاهزاده ای والا ، به قصد خواستگاری تو بدینجا خواهد آمد !
" کامیار تا اینو رجب خان گفت یه خرده خودشو لوس کرد و مثلا خجالت کشید و آروم اومد جلوی من که پشت پادشاه واستاده بودم و گفت "
_ راست میگی پاپا ؟!
پادشاه _آری .
کامیار _ خواستگارم به خوشگلی این بادی گاردت هس ؟
" رجب خان دیگه نفهمید چی باید بگه و فقط نگاهش کرد که کامیار یه دستی به ریش من کشید و گفت "
_ وای ، چه ریش پر پشتی ! با چه شامپو ای می شوریش عزیزم که اینقدر براقه ؟!
" دوباره مردم زدن زیر خنده که نصرت آروم به کامیار گفت "
_ بابا قرار بود تو ساکت باشی و من نمایش رو اجرا کنم ! تو که ا مون به من نمیدی !
" کامیار بلند گفت "
_ ساکت شو ! اینقدر در گوش دختر پادشاه وزوز نکن سیاه !
" بعد به پادشاه گفت "
_ پاپا جون من فعلا قصد ازدواج ندارم ! اگرم بخوام ازدواج کنم باید با اون کسی که دوستش دارم بکنم !
" پادشاه یه مرتبه با تحکم گفت "
_ چه بکنی ؟!
کامیار _ همون کاری که همه می کنن !
" دوباره مردم زدن زیر خنده ! این دفعه رجب خان هم شروع کرد به خندیدن که زود نصرت برای اینکه نمایش خراب نشه گفت "
_ بانوی من خواستگار شما فردیست از خاندان سلطنتی !
"کامیار یه ناز دیگه کرد و گفت "
_ سلطان کجا هس حالا این ایکبیری ؟!
" نصرت دستش رو بلند کرد و یه طرف رو نشون داد و محکم گفت "
_سلطان عرب از کشور همسایه بانوی من !
" کامیار یه نگاه به دستش کرد و گفت "
_ تو چرا دستات سفیده و صورتت سیاه ؟! دو رگه ای ؟ا مال کدوم قبیله ای ؟!
" دیگه مردم غش و ریسه رفتن ! نصرت بدبخت تازه یادش افتاد که دستاشو سیاه نکرده !"
کامیار _ عیبی نداره ! من از نژاد ابلق خوشم میاد ! گفتی خواستگاره کجایی یه ؟!
" نصرت دوباره دستش رو بلند کرد و یه طرف رو نشون داد و گفت "
_ سلطان عرب از کشور همسایه !
کامیار _ پدر سوخته این طرفی رو که نشون میدی که روسیه س ! ولادیمیر پوتین می خواد بیاد خواستگاری ؟!
" دیگه این مردم سرجاشون هی بلند می شدن و هی میشستن و می خندیدن ! نصرت بدبخت زود جهت دستش رو عوض کرد و گفت "
_ سلطان عرب ! از کشور همسایه !
کامیار _ همونکه تا چند وقت پیش جوونا مونو می کشت و رو سر مردم بمب می ریخت ؟! نمیره الهی ! اسلحه رو زمین نذاشته ، داره میاد خواستگاری ؟
" یه مرتبه مردم از جاشون بلند شدن و همونجوری که می خندیدن شروع کردن به کف زدن که کامیار با همون صدای زنونه و عشوه گفت "
_ الهی بمیرم براتون که چه دل خونی دارین !
" مردم محکمتر براش کف زدن که یه تعظیم جلو شون کرد و گفت "
_ خب باشه دیگه ، لوسم نکنی ! بشینین بقیه شو براتون بگم !
" تو همین موقع رجب خان که از حرف های کامیار ترسیده بود ، آروم به کامیار گفت "
_ اینا چیه میگی ؟! میآن میگیرن مونا !!
" کامیار با همون صدای زنونه بلند گفت "
_ شما مگه تو این مملکت زندگی نمیکنین رجب خان ، ببخشین سلطان بزرگ ! اینا مکالمات روزمره مردم ! تازه کلی چیزای دیگه هم قاطی ش داره که خوب نیست اینجا بگم !
" دوباره مردم از جاشون بلند شدن و همونجور که می خندیدن براش کف زدن ! نصرت که دید داره گند کار در میاد بلند گفت "
_ وزیر اعظم تشریف فرما شوند !
" اینو که گفت یه هنرپیشه که نقش وزیر رو بازی می کرد اومد رو صحنه و چند تا عظیم به پادشاه و دخترش که کامیار باشه کرد و اومد جلو و گفت "
_ قبله عالم به سلامت !
پادشاه _ هان وزیر اعظم از کشور چه خبر ؟
" تا اومد وزیر حرف بزنه که کامیار بهش گفت "
_ تو وزیری ؟
وزیر _ آری بانوی من !
کامیار _ الان که دیگه وزیر نداریم گوگولی مگولی !
" اینو که گفت و لوپ وزیر رو گرفت و کشید ، گفت "
_ تو حتما معاون اول بابامی !
" وزیر بیچاره خودشو جمع و جور کرد که پادشاه دوباره گفت "
_ از اوضاع مملکت چه خبر ؟
وزیر _ قربانت گردم ، مردم در کوی و برزن مجلس کرده اند و شعار سر داده اند !
" کامیار با همون صدای زنونه زود گفت "
_ خیلی غلط کردن ! پس تو اینجا چکاره ای ؟!
" وزیر که این چیزا دیگه تو نقشش نبود بیچاره هول شد و گفت "
_ چه باید کرد بانوی من ؟!
کامیار _ هیچی ! فعلا برو دو تا جا رو افتتاح کن و سه تا نمایشگاه بذار سرشون گرم شه دیگه !
" مردم زدن زیر خنده که وزیر تند تند گفت "
_ قربان میترسم بلوایی برپا شود !
کامیار _ نترس ! دو تا شونو که بگیری و بندازی زندون ،آدم میشن !
وزیر _ مجلسشان را چه کنم ؟
کامیار _ مجلس بی خطره ! غصّه اونو نخور !
" تا اینو گفت و صدای خنده تو سالن بلند شد که کامیار گفت "
_ببین وزیر ! تا اسم مجلس اومد مردم به خنده افتادن !
" این دفعه مردم بلند شدن و شروع کردن به کف زدن و سوت کشیدن ! رجب خان تند اومد بغل کامیار و آروم بهش گفت "
_ تورو خدا برو سر یه موضوع دیگه ! پدرمونو در میاری آاآ !
" من همونجور که نیزه و سپر دستم بود ، داشتم از خنده می مردم که کامیار تلق تلق اومد جلوی من و گفت "
_ سرباز ! آدامس K.P داری ؟!
" سرمو انداختم پایین که مردم خنده ام رو نبینن !"
کامیار _ سرباز با توأم ! میگم آدامس داری ؟
" جلو خودمو به زور گرفتم وگفتم "
_ خیر بانوی بزرگ !
" کامیار با همون صدای زنونه گفت "
_ خیر نبینی اگه دروغ بگی ! همین یه ساعت پیش ،دم در دو تا بسته خریدیم ! همه شونو لمبوندی ؟! بده به من یه دونه شو !
" دوباره مردم زدن زیر خنده ! منم با خجالت نیزه رو دادم اون دستم و از تو جیب شلوارم دو تا بسته آدامس رو دراوردم دادم به کامیار ! حالا مردم دارن فقط میخندن ! جریان طوری شده بود که دیگه رجب خان و نصرت و اون یارو وزیره اعظم هم فقط می خندیدن ! کامیار یه بسته رو واکرد و یه دونه گذاشت دهن خودشو یه دونه آورد جلو و گذاشت دهن من و گفت "
_ آفرین به تو سرباز ! فقط این نیزه رو محکم تر بگیر که داره نمایش رو تو میچرخه ! و بعد برگشت طرف رجب خان و گفت "
_ پاپا K.P میخوری ؟
" رجب خان اصلاً نمیدونست چی باید بگه ! تموم نقشش یادش رفته بود که نصرت اومد جلو و گفت "
_ بانوی بزرگ اجازه شرفیابی به سلطان عرب را صادر می فرمایند ؟!
"کامیار یه دستی تکون داد و گفت "
_ بگو خاک بر سر وارد شود !
" تا اینو گفت و یکی از هنرپیشه ها از در ، وارد صحنه شد و دو تا تعظیم کرد و اومد جلو کامیار و یه تعظیم دیگه کرد و گفت "
_ انا امیر العرب ! انا مشتاق الزیارتک !
" تا اینو گفت کامیار دستش رو گرفت جلو دماغش و گفت "
_ مرده شور اون بوگند دهنتو رو ببرن ! آخه آدم میخواد بره خواستگاری سیر میخوره ؟ برو اون ور خفه م کردی !
" دیگه این مردم داشتن از خنده می مردن ! یارو بدبخت نمیدونست چیکار باید بکنه که کامیار هولش داد عقب و همونجور با صدای زنونه و عشوه گفت "
_ از همون عقب تکلّم کن خر چسونه !
" یارو بدبخت دو قدم رفت عقب و دوباره شروع کرد مثلا نقشش رو گفتن "
_ انا امیر العرب....
کامیار_ خب فهمیدم عربی ! حالا مال کدوم کشور هستی ؟
_ من سلطان سلاطین عرب هستم !
کامیار_ یعنی پادشاه دوبی م هستی ؟
" یارو یه نگاه به رجب خان کرد و بعد بلند و محکم گفت "
_ نعم !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کامیار_ اوا ! زهرمار ! چرا داد میزنی بند دلم پاره شد ! مثل آدم بگو نعم !
" دوباره مردم خندیدن که یارو آرم گفت "
_ نعم !
کامیار ببینم اومدی خواستگاری من ؟
کامیار_ آقاه من زنت بشم ، منو می بری دوبی کنسرت این خواننده ها ؟!
" یه مرتبه مردم بلند شدن و شروع کردن به کف زدن ! یارو بیچاره که نمیدونست چی بایا بگه ، گفت "
_ نعم .
" کامیار یه عشوه دیگه اومد و گفت "
_ ببینم ، تو که با این دخترا سر و سری نداری ؟
" یارو بیچاره اصلاً این چیزا تو نقشش نبود ! داشت بدبخت از خودش دیگه می گفت ! یه نگاه به رجب خان می کرد و یه چیزی به کامیار میگفت "
_ کدام دختران بانوی زیبا !؟
کامیار_ همونا که از اینجا میفرشن به دبی دیگه !
_ چنین چیزی نیست بانوی من !
کامیار_ غلط کردی ! همین چند وقت پیش گندش در اومد !
" مردم زدن زیر خنده ! نصرت که دید اوضاع داره ناجور میشه ، اومد جلو و گفت "
_ بانوی من ، آیا اراده بازار و ابتیاع زر و زیور دارید ؟
کامیار_ کدوم بازار ؟
نصرت _ بازار مکاره شهر !
کامیار_ از اینجا بکوبم تو این ترافیک برم سبزه میدون ؟!! تو چه خری هستی دیگه ! حالا اگه پاساژ گلستان رو بگی ، یه چیزی !
نصرت _ هم اکنون دستور میدهم کجاوهها را حاضر کنند !
کامیار_ می خوای منو با شتر و کجاوه ببری پاساژ گلستان ؟!
نصرت _ با اسب نیز میتوان رفت !
کامیار_ با الاغ چطور ؟!
" مردم زدن زیر خنده !"
کامیار_ حتما شتراشونم همه هاچ بک و کولر داره ؟!
" مردم می خندیدن و این هنرپیشه های بیچاره نمیدونستن چی باید بگن !"
کامیار_ حداقل بدبخت حالا که تو دربار یه ماشین پیدا نمیشه ، زنگ بزن یه آژانس بفرستن ! سلطان به این بیچاره گیر و گدایی نوبره والا !
" اینو گفت و یه نگاه به دور و برش کرد و گفت "
_ چقدر گرمه اینجا ! کولر تو بارگاه ندارین ! هلاک شدم سیاه سوخته !
" اینو که گفت و شروع کرد شنلش رو در بیاره که رجب خان اشاره کرد و پرده تئاتر افتاد پایین !
" مردم بلند شدن و شروع کردن به کف زدن و یه نفر تو بلند وگو اعلام کرد که " پایان پرده اول "
ماهام راه افتادیم بریم پشت صحنه و تا رسیدیم ، کامیار خودشو انداخت رو یه صندلی و یه بادبزن از رو میز ور داشت و همونجور که خودشو باد میزد گفت "
_ هیچ نقش هاتونو بازی نمیکنین ها ! اصلاً خوشم نیومد !
" رجب خان و نصرت و وزیر اعظم که نمیدونم اسمش چی بود، مات واستاده بودن و کامیار رو نگاه می کردن که گفت "
_ خدا مرگم بده ! دیدی بالاخره نتونستم اون چیزایی رو که باید میگ فتم بگم ! چی باید می گفتم ؟! بلایت بجانم و چی چی ؟!!
" رجب خان یه نگاه بهش کرد و گفت "
_ اما تو مادرزاد هنرپیشه ای آ !
" تا کامیار اومد یه چیزی بگه که در وا شد و یه دختر و یه پسر اومدن تو که رجب خان شروع کرد باهاشون دعوا کردن که چرا دیر اومدن و این حرفا . فهمیدیم که اینا همونایی هستن که ماها داریم جاشون بازی می کنیم . تا کامیار فهمید بلند شد کلاه گیس رو از سرش ورداشت و داد به دختره و گفت "
_ بگیر خانم جون ! با این دیر اومدنت پدر ما رو در آوردی ! نصف گوشت تن مون آب شد جلو مردم تا آبروی شما رو بخریم !
" دختره یه نگاه به کامیار کرد و خندید و گفت "
_ واقعا آفرین ! این چیزا رو از کجا می گفتین شما؟!!
کامیار _ یه جوری گفتم دیگه ! بگیر خانم جون آماده شو واسه پرده بعدی .
رجب خان _ مگه میشه ؟!!
کامیار _ چی مگه میشه ؟
رجب خان _ الان که نمیشه جاتونو عوض کنین ! مردم صداشون در میاد !
کامیار _ به من چه مربوطه ؟! ما قرار بود یه چند دقیقه بیایم رو صحنه تا اینا برسن ! حالا که دیگه اومدن !
رجب خان _ بابا نمایش خراب میشه ! افت میکنه !
کامیار _ به درک ! حالا فکر میکنه نمایشنامه اتلو رو برده رو صحنه ! بگیر بابا این واموندهٔ رو !
" بعد اومد جلو و نیزه رو از دست من گرفت و گفت "
_ بده به من سامان جون ! نمایش تموم شده ، تو هنوز چسبیدی به این ؟!!
" نیزه رو از دستم گرفت و به رجب خان گفت "
_ بگیر بابا ! دست این بچه پینه بست از بس این نیزه رو محکم فشار داد !
" رجب خان برگشت به نصرت گفت "
_ نصرت این رفیقت اگه بقیه نمایش رو بازی نکنه خراب میشه همه چیزا!
" نصرت یه نگاهی به رجب خان کرد و اومد طرف ما و آروم به کامیار گفت "
_ ببین ، من نمیدونم شماها کی هستین ! امشب چند بار به من کمک کردین . این کمکم بهم بکنین ! به خدا تا آبد ممنون تون میشم !
کامیار _ آخه بابا من نمیدونم بقیه داستان چیه ! من نتونستم همون چند تا جمله رو بگم چه برسه به اینکه بقیه نمایش رو بازی کنم ! برم رو صحنه همه چی خراب میشه ها !
رجب خان _ تو همینایی رو که گفتی بگو ، کاریت نباشه . سالن داشت می ترکید از خنده !
" تو همین موقع دوباره در واشد و مدیر تئاتر اومد تو و به رجب خان گفت "
_ این کیه ؟
رجب خان _ دوست آقا نصرته .
مدیر تئاتر _ باهاش قرارداد بنویس !
کامیار _ برو بابا دلت خوش ! ما اینجا داریم از ترس می لرزیم ، تو میخوای قرار داد باهامون ببندی ؟!
رجب خان _ حالا بذار این پرده رو بعضی کنیم تا بعد .
" مدیر تئاتر رفت و رجب خان گفت "
_ یالاه بچه ها ، لباس عوض کنین که دکور رو عوض کردن ! الان باید بریم رو صحنه !
کامیار _ لباس چی عوض کنیم ؟!
رجب خان_ یه شنل دیگه باید بپوشی .
کامیار _ شنلم خوبه ، یه دامن دیگه بهم بدین !
رجب خان _ دامن دیگه برای چی ؟!
کامیار _ بابا این خیلی بلنده ! حداقل یه چیزی بدین تا بالای زانو باشه ! هنری تره !
" همه زدن زیر خنده . دختره که اسمش میترا بود اومد جلو و گفت "
_ بیاین من یه شنل دیگه بهتون بدم .
کامیار _ جای شنل یه کفش دیگه بده ! این پاشنه هاش خیلی بلنده ! دو سه بار نزدیک بود پام پیچ بخوره ! شما خانما چطور تعادل تونو رو اینا حفظ می کنین ؟!
رجب خان _ دیر شد آ !
کامیار _ برو بابا ! یه چیکه آب ندادی بخوریم گلومون تازه بشه ! تو نمایش بعدی یا باید رول مقابلمو خانم هدیه تهرانی بازی کنه یا اصلاً بازی نمی کنم !
" دوباره همه زدن زیر خنده که مدیر تئاتر اومد و صدا مون کرد . کمیار شنلش رو عوض کرد و همگی راه افتادیم طرف صحنه که من صداش کردم و گفتم "
_ کامیار ، من دیگه چرا بیام ؟! این پسره که خودش اومده !
کامیار _ به ! نمایش داره رو تو و این نیزه ت میچرخه !
_لوس نشو ، جدی میگم !
کامیار _ تموم دلگرمی من به اینه که توام رو صحنه ای ! اگه تو نباشی منم نمیرم رو سنّ !
رجب خان _ بابا شمام بیا دیگه ! یه گوشه واستادی و این نیزه رو نگه داشتی ! کاری نداره که ! ماشاالله دوستت داره جای تموم ماها نقش بازی میکنه !
" دیگه چیزی نگفتم . راستش برای خودمم جالب بود که یه همچین کاری کردین !
راه افتادیم که بریم طرف صحنه که کامیار یه پسره رو که ارگ میزد و موسیقی نمایش رو اجرا میکرد، صدا کرد و گفت "
_ شما ارگ میزنی ؟
" پسره با خنده گفت "
_ آره ، بد میزنم ؟
کامیار _ نه، اصلاً ! اما اینی که میزدی چی بود ؟
پسره _ سمفونی شهرزاده ! هزار و یکشب !
کامیار _ عمه تون اسمش شهرزاده یا خاله تون ؟!
" پسر زد زیر خنده که کامیار بهش گفت "
_ پسر جون شهرزاد به من و تو چه ربطی داره ؟
پسره _ پس چی بزنم ؟! آخه نمایش تیپ داستان های هزار و یک شبه .
کامیار _ تو فعلا اون هزار و یک شب رو ول کن . این یه شب رو بچسب ! دلم میخواد یه آهنگ شیش و هشت بزنی که این دیوارا به قر و اطوار بیافتن !
پسره _ آخه ممنوعه !
کامیار _ چی ممنوعه ؟! قر دادن دیوار ممنوعه ؟!
" پسره دوباره زد زیر خنده و گفت "
_ نه بابا ، آهنگ قری ممنوعه !
کامیار _ اون مال قدیم بود ! الان تو مدارس م ، قبل از اینکه بچه ها برن سر کلاس ، ثابت شده یه بابا کرمی چیزی بزنن سطح آموزش بالاتر میره !
_ آخه چی بزنم ؟!
_اینو ابزن !
" بعد شروع کرد به آهنگ شعر خوندن و بشکن زدن !"
_
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شب شب رقصه - یالا یالا ! موزیک و دنس بایلا بایلا .
رجب خان _ اینا چیه دیگه ! میان جلوی نمایش رو میگیرنا !
کامیار _ یا باید از این آهنگا این بزنه یا بازی بی بازی !
پسره _ خب حالا یه چیز دیگه بگو بزنم !
کامیار _ چه خوشگل شدی امشب رو بلدی ؟
پسره _ آره بابا بلدم !
کامیار _ بزن خب !
پسره _ چیزی شد پای شماها !
کامیار _ تو بزن ، چیزی شد پای من ! اما اگه برم رو سنّ و یه مرتبه نزنی برمی گردم بیرون آ !
" اینو گفت و راه افتاد طرف صحنه و ماهام با خنده دنبالش رفتیم . پرده هنوز پایین بود و ماها هر کدوم سرجامون واستادیم که کامیار به پسره که پشت یه چیزی شبیه تور واستاده بود و داشت ارگ ش رو آماده می کرد یه اشاره کرد و اونم شروع کرد به زدن ! پرده رفت بالا و یه مرتبه مردم شروع کردن با کف زدن ، موزیک رو همراهی کردن ! مردم دست می زدن و مدیر تئاترم پشت صحنه می زد تو سر خودش ! من حواسم به مدیر تئاتر بود که یه مرتبه متوجه شدم کامیار با اون دامن و شنل و کفش پاشنه بلند ، وسط صحنه واستاده و مثلا داره رو زمین تند تند دنبال یه چیزی میگرده اما حرکاتش طوری بود که درست مثل این بود که داره با آهنگ می رقصه ! مردم دیگه سر جدا شون بند نبودن ! بعضی ها که همینجا شروع کردن به رقصیدن !
رجب خان بیچاره پرید جلوی کامیار و با التماس بهش گفت "
_ جون مادرت بگو قطع کنه ! الان همه مونو از اینجا بیرون می کنن آ !
" کامیار به پسره که ارگ می زد یه اشاره کرد که اونم آهنگ رو قطع کرد ! مردم شروع کردن به دست زدن برای کامیار که یه نگاه بهشون کرد و گفت "
_ عجب آدمای سواستفاده چیای هستین شما ! من دارم رو زمین دنبال کلیدم می گردم شما برام کف میزنین !
" یکی از تماشاچی ها با خنده گفت "
_ پس این آهنگ چی بود ؟!
کامیار _ این آخرین شب از سنفونی هزار و یک شب بتهوون بود دیگه ! حدود ساعت یازده و نیم اون وقتا ! نه دیر وقت بود ، تا حالا اجراش نکرده بودن !
" دیگه این مردم دل شونو گرفته بودن و می خندیدن ! تو همین موقع اون پسر کوچیکه که من و کامیار برده بودیمش دستشویی شروع کرد به گریه کردن که کامیار یه نگاه به مادرش کرد و گفت "
_ خواهر من یه خرده برس به این بچه ها ! دستشویی ش رو که این سربازه برد و سرپاشم من گرفتم ! حداقل غذاش رو شما خودت بهش بده تا ما بازی مون تموم شه و بیایم کمکت !
"خانمه که غش کرده بود از خنده گفت "
_ اوا ! پس شما زحمتش رو کشیدین ؟!
کامیار _ اختیار دارین ! وظیفه م بود . خیال تون راحت ، قشنگ طهارتش گرفتم !
" مردم دوباره زدن زیر خنده ! دیگه منم نتونستم خودمو نگاه دارم و شروع کردم به خندیدن ! نصرت زود اومد جلو و گفت "
_بانوی بزرگ ، بازار در قرق شماست !
" صحنه نمایش رو قبلا به صورت بازار درست کرده بودند . با مقوا و تخته سه لا ، چند تا حجره درست کرده بودن و رجب خان و وزیر اعظم که لباساشونو عوض کرده بودن ، مثلا مغازه دار بودن و یه مرد که حدود سی و هفت هشت سالش بود ، شده بود شاعر مغازه دار و نقش یه پسر جوون رو بازی میکرد .
نصرت اومد و دست کامیار رو گرفت و بردش جلو حجره طلا فروشی و پسره زود اومد جلو و تعظیم کرد و گفت "
_ای بانوی زیبا در خدمتم ! امر بفرمائید تا جان ناقابل نثار قدوم تان کنم .
" کامیار یه نگاه بهش کرد و با همون صدای زنونه و عشوه گری گفت "
_ امروز مضنه سکه چنده ؟
" مردم زدن زیر خنده ! پسره بیچاره نمیدونست چی جواب بده که نصرت آروم به کامیار گفت "
_ قراره تو به این پسره اظهار عشق کنی !
کامیار _ بذار ببینم بازار طلا امروز چه جوریه !
" بعد به پسره گفت "
_ طلا رو گرمی چند ورمیداری ؟
پسره _ طلا چه ارزشی دارد ؟ جان من فدای شما باد !
کامیار _ اینا که تعارفه ! طلا رو چند ور میداری ؟!
" نصرت آروم زد تو پهلوی کامیار و گفت "
_ بابا قراره مثلا تو عاشق دلخسته این پسره بشی !
کامیار _ این پسره که اه نداره با ناله سودا کنه ! من اگرم قراره عاشق بشم عاشق صاحاب مغازه میشم نه شاگردش !
نصرت _ بابا لج نکن ! سناریو اینطوری یه !
کامیار _ چه لجی دارم بکنم ؟! کی گفته من اینقدر خرم که صاحاب مغازه رو ول کنم ، بچسبم به شاگردش ! من تو زندگیم تا حالا از این خریت ا نکردم !
" حالا این دو تا دارن اینا رو به همدیگه میگن و ما و مردیم داریم از خنده غش می کنیم !
پسره که دید کامیار داره این چیزا رو میگه ، مثلا اومد کار رو درست کنه و گفت "
_ای بانوی زیبا !ای زیباترین ! حیف نیست که عشق و مهر و محبت را به بهایی اندک بفرشیم ؟!
کامیار _ اولا بهایی اندک نیست و کلّ شیش دنگ این مغازه رو باید اربابت بندازه پشت قبالم ! ثانیا ، بدبخت برو فکر نون باش که خربزه آبه ! پس فردا که تو اولین اجاره خونه موندی تازه میفهمیم عشق رو باید به چه بهایی فروخت که ضرر توش نباشه ! حرف بیخودی نزن و بپر اون پیرمرده رو که صاحاب مغازه س صدا کن بیاد جلو !
" پیرمرده رجب خان بود که ته مغازه سرشو انداخته بود پایین و می خندید ! تا کامیار اینو گفت ، زود اومد جلو و آروم بهش گفت "
_ تورو خدا عاشق این بشو ! آبرومون رفت جلو مردم !
کامیار _ واسه من فرقی نداره عاشق کی بشم ! اگه پول شو تو میدی ، من عاشق این پسره بشم ! عشق بیمای فطیره این روزا !
" مردم شروع کردن براش کف زدن که برگشت طرف مردم و گفت "
_ شما بگین ! کدوم تون دختر به آدم آس و پاس میدین ؟!
" مردم صوتی می زدن براش که نگو ! کامیار دست نصرت رو گرفت و افت "
_ بیا بریم یه مغازه دیگه ! اینجا معامله مون نمیشه !
نصرت _ جون مادرت آبرو مونو نبر ! عاشق همین بشو بره پی کارش !
" کامیار یه خرده مکث کرد و بعد برگشت طرف پسره و گفت "
_ حالا تو چند سال ت هس ؟!
پسره _ هیجده بهار از عمر را پشت سر گذاشته ام !
" کامیار یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ تابستون و پاییزش رو حساب نمی کنی ؟! مرد حسابی تو هیچی هیچی نه ، ده سال از من بزرگتر نشون میدی ! حالا هجده بهار را پشت سر گذاشته ای ؟!
" دوباره مردم زدن زیر خنده !
مرد که خودشم خنده ش گرفته بود ، آروم به کامیار گفت "
_جون من سر به سرم نذار بذار کارمونو بکنیم و از نون خوردن نیفتیم !
کامیار _ حالا نشت مشت چی داری ؟
پسره _ هیچ بانوی من ! دستم خالی اما دلم پر از عشق است ! اگر شما عشق مرا بپذیرید ، ثروتمند ترین مرد جهان خواهم شد !
کامیار _ پس چشمت دنبال پول منه ؟! بفرما!
" اینو گفت و شصت ش رو به پسره نشون داد ! دیگه این مردم داشتن از خنده خودشون رو خراب می کردن ! ماها که رو صحنه جلو خودمونو ول داده بودیم و قاه قاه می خندیدیم !
پسره بدبخت سرخ و سفید شد و گفت "
_ ولی بانوی زیبا ، من بی نیاز از هر چیز هستم و فقط خواهان عشق شمایم !
کامیار _ پس خره بذار من زن اربابت بشم . بعدأ یه جوری با تو کنار میام !
" نصرت آروم به کامیار گفت "
_ بابا جون مادرت عاشق این بشو بره پی کارش ! الان پرده دوم تموم میشه ها !
کامیار _ بابا منکه یه بار بیشتر نمیتونم شوهر کنم ! بذار حداقل زن یه آدم پولدار بشم که یه کنسرت دوبی ما رو ببره ! این پسره که با این سر و وضعش یه سینما تو لاله زار نمیتونه بره !
" دوباره مردم زدن زیر خنده ! دیدم نخیر این ول کن نیست ! اگه چیزی بهش نگم امکان نداره عاشق این پسره بشه !
من مثلا بادی گارد دختر پادشاه بودم ، یه خرده رفتم جلو تر و آروم درگوشش گفتم "
_ کامیار ول می کنی یا نه !
" کامیار یه نگاهی به من کرد و بلند گفت "
_ به جون تو اگه زن این بشم بیچاره میشم ا ! آرزوی یه خرید از Day to Day به دلم میمونه ها !
" مردم دوباره زدن زیر خنده ! یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت "
_ باش ! جهنم ! بذار منم سیاه بخت بشم !
" بعد به پسره گفت "
_ شماره اون موبایل واموندهٔ ت رو بده ، شب از تو قصر یه زنگ بهت بزنم !
پسره _ موبایل چیست ؟
کامیار _ همونکه الان هر عمله بنایی یه دونه دست شه ! اونم نداری بدبخت ؟!
" دیگه نمیتونم بگم مردم چیکار داشتن می کردن از خنده . فقط از تو سالن صدای خنده می اومد ! اونم چه خنده هایی !"
نصرت _ سرور من اینجا قندهار است ! بزرگترین و آبادترین شهر جهان !
کامیار _ آره ، قندهار است اما در زمان مولا محمد عمر ! ویترین تمام طلا فروشی ها خالی است !
نصرت _ چنین نفرمایید بانوی بزرگ !
کامیار _ چنین میفرماییم پدرت را هم در میآوریم ! این پسره عین جوونای شهر خودمونه که ! در واقع می شود گفت که علاف است !
" دوباره مردم زدن زیر خنده ! آروم بهش گفتم "
_ کامیار اگه لوس بازی رو تمومش نکنی ، این نیزه و سپرم رو میندازم زمین و از رو صحنه میرم بیرون !
کامیار _ باشه اما فقط بخاطر تو به این پسره جواب مثبت میدم !
"بعد برگشت طرف پسره و گفت "
_ اهای جوان رعنا و برازنده ، من از نخست شیفته تو گشته بودم اما میخواستم ترا بیازمایم که ببینم علم بهتر است یا ثروت !
" یه دفعه همه تماشاچی ها با هم داد زدن " ثروت ! ثروت ! ثروت !"
" کامیار برگشت طرف شونو گفت "
_ آره چنین است ! علم در خدمت ثروت است ! اینها همه شر و ور است که ما می گوییم و فقط به درد کتابهای مدرسه و زنگ انشاُ می خورد !
" مردم شروع کردن بارم براش کف زدن ! تو همین موقع یارو عربه اومد رو صحنه و تا رسید به کامیار گفت "
_ اسلام علیک یا بنت سلطان ! شما چرا برای خرید زر و گوهر و جواهر بخود زحمت داده و به بازار آمدید ؟! دستور می دادید تا تمام زر و گوهر بغداد را به پای شما میریختم !
" کامیار یه نگاهی به عربه کرد و بعد برگشت طرف من و گفت "
_ این پدر سوخته داره منو وسوسه می کنه ! بذار زن این بشم !
" یه چپ چپ دیگه بهش نگاه کردم که برگشت طرف عربه و گفت "
_ من هیچگاه عشق را به زر وگوهر نمیفروشم ای عرب شیر شتر خور !
عربه _ ولی بانوی من ، از وصلت ما دو کشور و یکدیگر متحد خواهند شد و علیه دشمن خواهند ایستاد ! من در بغداد کاخی زیبا برای شما آراستهام !
کامیار _ تو مال عراقی ؟! پدر سوخته تا چند وقت پیش از دست موشک ها و راکت های تو ، طویله های شمال به قیمت قصرهای زرین اجاره داده می شد ! حالا که قراره بمب بارونت کنن دست اتحاد به ما خواهی داد ؟! برو پدر سگ که ما خر نمیشیم !
" تا اینو گفت مردم از جاشون بلند شدن و کف زدن . سوت کشیدن ! هلهله می کردن ! اصلاً باورم نمیشد که مردم اینقدر به هیجان بیان ! مدیر تئاتر که اینو دید ، بدبخت از ترسش پرده رو انداخت ! تا پرده افتاد ، ماها با دل راحت شروع کردیم به خندیدن ! ماها اینطرف میخندیدیم و مردم اون طرف پرده !
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
ملیسا **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور) داستان نوشته ها 52
Mohade3 پریچهر م.مودب پور داستان نوشته ها 114

Similar threads

بالا