هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)

mahdi271

عضو جدید
تنهایی

سپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تیره دامان زرافشاند
شبی گفتی به آغوش تو آیم
چه شب ها رفت و آغوشم تهی ماند
 

mahdi271

عضو جدید
پری

پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق آغاز کردی
مرا آواز دادی ، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردی
 

mahdi271

عضو جدید
وصل

دلم گر قصه گوید ، اینک آن گوش
لبم گر بوسه خواهد ، این لب نوش
اگر شب زنده دارم ، این سر زلف
چو خوابم در رباید ، اینک آغوش
 

mahdi271

عضو جدید
جدایی

چو نی می نالم از داغ جدایی
دریغا ای نسیم آشنایی
چنان گشتم غبار آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجایی
 

mahdi271

عضو جدید
سنگ

سحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و دل تنگ شد گل
به دل گفتم که نازست این ، میندیش
چو دستی پیش بردم ، سنگ شد گل
 

mahdi271

عضو جدید
گریه

شبی بود و بهاری ، در من آویخت
چه آتش ها ، چه آتش ها برانگیخت
فرو خواندم به گوشش قصه ی خویش
چو باران بهاری اشک می ریخت
 

mahdi271

عضو جدید
امید

چه خوش برقی به چشم شب درخشید
چراغم را فروغی تازه بخشید
مخوان ای جغد شب لالایی شوم
که پشت پرده بیدار است خورشید
 

mahdi271

عضو جدید
صبح آرزو

خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم
گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم
 

mahdi271

عضو جدید
شکسته

نگاه چشم بیمارت چه خسته ست
کبوترجان ! که بالت را شکسته ست ؟
کجا شد بال پرواز بلندت ؟
سفید خوشگلم ! پایت که بسته ست ؟
 

mahdi271

عضو جدید
دیر

جوانی گر چه نقش دلپذیر ست
ازو دل بر گرفتن ناگزیرست
پرید آن خواب نوشین سحرگاه
بیا ای دل که هنگام تو دیرست
 

mahdi271

عضو جدید
گل پرپر

گل پرپر ، کجا گیرم سراغت ؟
صدای گریه می اید ز باغت
صدای گریه می اید شب و روز
که می سوزد دل بلبل ز داغت
 

mahdi271

عضو جدید
گل زرد

گل زرد و گل زرد و گل زرد
بیا با هم بنالیم از سر درد
عنان تا در کف نامردمان است
ستم با مرد خواهد کرد نامرد
 

mahdi271

عضو جدید
سحرخیزان

سحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل ها دویدند
غریو از قلعه ی ویرانه برخاست
گرفتاران به آزادی رسیدند
 

mahdi271

عضو جدید
حسرت

تا دور گشتی ای گل خندان ز پیش من
ابر آمد و گریست به حال پریش من
ای گل بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
دیگر بیا که جای تو خالی ست پیش من
 

mahdi271

عضو جدید
گل رؤیا

تو را می خواهم ای دیرینه دل خواه
که با ناز گل رؤیا شکفتی
به هر زیبا که دل بستم تو بودی
که خود را در رخ او می نهفتی
 

mahdi271

عضو جدید
سترون

آه در باغ بی درختی ما
این تبر را به جای گل که نشاند ؟
چه تبر ؟ اژدهایی از دوزخ
که به هر سو دوید و ریشه دواند
بشنو از من که این سترون شوم
تا ابد بی بهار خواهد ماند
هیچ گل از برش نخواهد رست
هیچ بلبل بر او نخواهد خواند
 

mahdi271

عضو جدید
بر برگ گل

این لاله ها که در سر کوی تو کشته اند
از اشک چشم و خون دل ما سرشته اند
بنگر که سرگذشت شهیدان عشق را
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند
 

mahdi271

عضو جدید
دوباره

گر جهان را نبودی این ایین
کی گمان بر دمی ز دشمن و دوست
خرد و داد از جهان گم شد
ورنه بودی همه جهان من و دوست
 

mahdi271

عضو جدید
تلخ چون باده دلپذیر چو غم

رفت آن یار و داغ صد افسوس
بر دل داغدار یار گذاشت
ما سپس ماندگان قافله ایم
او به منزل رسید و بار گذاشت
در جوانی کنار هم بودیم
چون جوانی مرا کنار گذاشت
تن به میخانه برد و مست افتاد
جان هوشیار در خمار گذاشت
پی تیشه زدن به ریشه ی خویش
دست در دست روزگار گذاشت
آنچه دشمنت نکرد با خود کرد
جان مفرسود و تن نزار گذاشت
او به پایان راه خویش رسید
همرهان را در انتظار گذاشت
نام امید داشت ، اما گام
در ره نا امیدوار گذاشت
مست هشیار بود و رندانه
دست بر مست و هوشیار گذاشت
ره نجست از حصار شب بیرون
آتشی در شب حصار گذاشت
خاتمی ساخت شاهکار و در او
لعلی از جان خویش کار گذاشت
قدحی پر ز خون دیده و دل
پیش مستان غمگسار گذاشت
تلخ چون باده دلپذیر چو غم
طرفه شعری به یادگار گذاشت
با قیامت غم از خزانش نیست
آن که این باغ پر بهار گذاشت
پیش فریاد او جهان کر بود
او در این گوش گوشوار گذاشت
بر رخ روزگار خشک اندیش
سیلی از شعر آبدار گذاشت
بگذر از نیک و بد که نیک بد است
آن که بر نیک و بد شمار گذاشت
بر بد و نیک کار و بار جهان
نتوان هیچ اعتبار گذاشت
کی سواری ازین کریوه گذاشت
که نه بر خاطری غبار گذاشت
سینه ی سایه بین که داغ امید
بر سر داغ شهریار گذاشت
اشک خونین من ازین ره دور
گل سرخی بر آن مزار گذاشت
 

mahdi271

عضو جدید
گل های یاس

دوش آن رشته های یاس که بود
خفته بر سینه ی دل انگیزت
راست گفتی که آرزوی من است
که چنان گشته گردن آویزت
با چه لبخندهای ناز آلود
با چه شیرین نگاه ِ شورانگیز
باز کردی ز گردن و دادی
به من آن یاس های عطر آمیز
بوسه دادم بسی به یاد ِ تواش
دلم از دست رفت و مست شدم
آن چنانش به شوق بوییدم
که به بوی خوشش ز دست شدم
دوش تا وقت ِ بامداد مرا
گل ِ تو در کنار ِ بالین بود
در بر ِ من بخفت و عطر افشاند
بسترم تا به صبح مشکین بود
به شگفت آمدم که این همه بوی
ز گلی این چنین عجب باشد
حیرتم زد که راز ِ این گل چیست
که چنینم از آن طرب باشد
آه ، دانستم ای شکوفه ی ناز !
راز ِ این بوی مستی آمیزت
کاندر آن رشته بود پیچیده
تاری از گیسوی دلاویزت
 

mahdi271

عضو جدید
گورِ شب

شب آمد و چیره شد سیاهی
آرام گرفت مرغ و ماهی
تنها منم اشک بار و بیدار
ای شب تو زجان ِ من چه خواهی !
بشکیب و منال ای شباهنگ
انده مفزا بر این دل ِ تنگ
بگذار به درد ِ خود بگریم
در خون ِ دلم فرو مزن چنگ
ای ماه متاب بر من امشب
آتش به دلم میفکن امشب
چشمک مزن ای ستاره ، خاموش
خونم مفشان به دامن امشب
ای باد به کوی من چه پویی
آزار ِ دل ِ مرا چه جویی
زان دختر ِ شوخ چشم ِ طناز
با من سخنی دگر نگویی !
نزدیک میا ، خیال ِ او ، دور !
دور از من ِ دردمند ِ مهجور !
بگریز ازین شکسته ی درد
بگذار مرا درین شب ِ گور !
آه ای شب ِ تب گرغته پیش آی
و آغوش ِ سیاه ِ خویش بگشای
بفشار مرا به سینه ، بفشار
بربای مرا ز خویش ، بربای
 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز بال سرخ قناری

ز بال سرخ قناری

هجوم غربت شب بود و خون
گرم شفق
هنوز مي جوشيد
هنوز پيكر گلگون آفتاب شهيد
بر آن كرانه دشت
كبود مي جنبيد
هنوز بركه غمگين به ياد مي آورد
پرده رنگي روزي كه دم به دم مي كاست
تو با چراغ دل خويش آمدي بر بام
ستاره ها به سلام تو آمدند : سلام
سلام بر تو كه چشم تو گاهواره روز
سلام برتو كه دست تو آشيانه مهر
سلام بر تو كه روي تو روشنايي ماست
سلام بر تو كه از نور داشتي پيغام
تو چون شهاب گذشتي بر آن سكوت سياه
توچون شهاب نوشتي به خون روشن خويش
كه صبح تازه ز خون شهيد خاست
ز بال سرخ تو خواندم در آن غروب قفس
كه آفتاب رها گشتن قناري هاست
 

mahdi271

عضو جدید
آواز ِ غم

در من کسی پیوسته می گرید
این من که از گهواره با من بود
این من که با من
تا گور همراه است
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزاد ِ خون در دل
ابری ست بارانی
ابری که گویی گریه های قرن ها را در گلو دارد
ابری که در من
یکریز می بارد
شب های بارانی
او با صدای گریه اش غمناک می خواند
رودی ست بی آغاز و بی انجام
با های های گریه اش در بی کران ِ دشت می راند
پیری حکایت گوست
کز کودکی با خود مرا می برُد
در باغ های مردمی گریان
اما چه باغی ؟ دوزخی کانجا
هر دم گلی نشکفته می پژمرد
مرغی ست خونین بال
کز زیر ِ پر چشمش
اندوهناک ِ سنگباران هاست
او در هوای مهربانی بال می آراست
- کی مهربانی باز خواهد گشت ؟
- نه ، مهربانی
آغاز خواهد گشت
از عهد ِ آدم
تا من که هر دم
غم بر سر ِ غم می گذارم
آن غمگسار ِ غمگساران را به جان خواندیم
وز راه و بی راه
عاشق وش از قرنی به قرنی سوی او راندیم
وان آرزوانگیز ِ عیار
هر روز صبری بیش می خواهد ز عاشق
دیدار را جان پیش می خواهد ز عاشق
وانگه که رویی می نماید
یا چشم و ابرویی پری وار
باز نمی دانند
نقشش نمی خوانند
دل می گریزانند ازو چون وحشتی افتاده در آیینه ی تار !
هرگز نیامد بر زبانم حرف ِ نادلخواه
اما چه گفتم ؟ هر چه گفتم ، آه
پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه است
از من به من فرسنگ ها راه است
خاموشم اما
دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش
وقتی کسی آواز می خواند
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده ست
اینجا سراپا گوش باید بود :
- درد از نهاد ِ آدمیزاد است !
آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش
حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست ، اما
این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟
یا آدمی دیگر ؟ ...
- ای غم ! رها کن قصه ی خون بار !
چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما
من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأن ِ آدمی بودند
وز کبریای روح برمیزان ِ شأن ِ آدمی بسیار افزودند
- آری چنین بودند
آن زنده اندیشان که دست ِ مرگ را بر گردن ِ خود شاخ ِ گل کردند
و مرگ را از پرتگاه ِ نیستی تا هستی ِ جاوید پُل کردند
- ای غم ! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟
دیگر به یاد ِ کس نمی آید
آغاز ِ این راه ِ هراس انگیز
چونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانه ی ما نیز !
- با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباست
در راه بودن سرنوشت ِ ماست
روز ِ همایون ِ رسیدن را
پیوسته باید خواست
- ای غم ! نمی دانم
روز ِ رسیدن روزی ِ گام ِ که خواهد بود
اما درین کابوس ِ خون آلود
در پیچ و تاب ِ این شب ِ بن بست
بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست !
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته می گرید
در من کسی آهسته می گرید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ناله - هوشنگ ابتهاج

ز داغ عشق تو خون شد دل چو لاله ی من
فغان که در دل تو ره نیافت ناله ی من
مرا چو ابر بهاری به گریه آر و بخند
که آبروی تو ای گل بود ز ژاله ی من
شراب خون دلم می خوری و نوشت باد
دگر به سنگ چرا می زنی پیاله ی من
چو بشنوی غزل سایه چنگ و نی بشکن
که نیست ساز تو را زهره سوز ناله ی من
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من همان نایم که گر خوش بشنوی
شرح دردم با تو گوید مثنوی

یک نفس دَردم ، هزار آواز بین

روح را شیدایی ِ پرواز بین

با لب دمساز خود ، جفت آمدم

گفتنی ، بشنو که در گفت آمدم

من همان جامم که گفت آن غمگسار

با دل خونین ، لب ِ خندان بیار

من خَمُش کردم خروش چنگ را

گر چه صد زخم است این دلتنگ را

من همان عشقم که در فرهاد بود

او نمی دانست و خود را می ستود

من همی کندم ، نه تیشه ! کوه را

عشق ، شیرین می کند اندوه را

در رخ ِ لیلی نمودم خویش را

سوختم مجنون ِ خام اندیش را

می گِرِستم در دلش با درد دوست

او گمان می کرد اشک ِ چشم ِ اوست!

گر جهان از عشق ، سرگشته است و مست

جان مست عشق ، بر من عاشق است

ناز ، اینجا می نهد روی نیاز

گر دلی داری ، بیا اینجا بباز !
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا پنهان كنم ؟ عشق است و پیداست

در این آشفته اندوه نگاهم

تو را می خواهم ای چشم فسون بار

كه می سوزی نهان از دیرگاهم

چه می خواهی از این خاموشی سرد ؟

زبان بگشا كه می لرزد امیدم

نگاه بی قرارم بر لب توست

كه می بخشی به شادی ها٬ نویدم

دلم تنگ است و چشم حسرتم باد

چراغی در شب تارم برافروز

به جان آمد دل از ناز نگاهت

فرو ریز این سكوت آشناسوز
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟

ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم

ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من

ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

کِی ام مجال کنار تو دست خواهد داد

که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید

که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود

مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان

که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من

که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم

زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم

کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلندم قسم

که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سایه)
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگز این قصه ندانست کسی:

آن شب آمدبه سرای من و خاموش نشست

سر فروداشت نمی گفت سخن

نگهش از نگهم داشت گریز

مدتی بود که دیگر با من

برسر مهر نبود

آه این درد مرا می فرسود

(او به دل عشق دگر می ورزد؟)

گریه سر دادم در دامن او

های هایی که هنوز

تنم از خاطره اش می لرزد

بر سرم دست کشید

بوسه بخشید به من

لیک می دانستم

که دلش با دل من سرد شده است.
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
با تو یک شب بنشینیم و شرابـــــــی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبـــــــــــی بخوریم

در کنار تو بیفتیم چو گیســـــــــوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابــــــــــــی بخوریم

بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابـــــــی بخوریم

سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تـــــیر شهــــــــابی بخوریم

پیش چشم تو بمیــــــرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستــان می نابی بخوریم

صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابـــــــــــی بخوری
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
موج ِ رقص انگیز ِ پیراهن چو لغزد بر تنش
جان به رقص آید مرا از لغزش ِ پیراهنش

حلقۀ گیسو به گِردِ گردنش حسرت نماست
ای دریغا گر رسیدی دستِ من بر گردنش

هر دَمم پیش آید و با صد زبان خوانَد به چشم
وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش

می تراود بویِ جان امروز از طرفِ چمن
بوسه ای دادی مگر ای بادِ گلبو بر تنش

همرهِ دل در پی اش افتان و خیزان می روم
وه که گر روزی به چنگِ من در افتد دامنش

در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
گر نبودی این همه نامهربانی کردنش

سایه ، کی باشد شبی کان رَشکِ ماه و آفتاب
در شبستانِ تو تابد شمع ِ رویِ روشنش
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani امیرهوشنگ ابتهاج شاعر نامدار ایرانی درگذشت مشاهير ايران 0

Similar threads

بالا