#فروغی بسطامی

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


میرزا عباس فروغی بسطامی غزلسرای بزرگ دوران قاجار در سال ۱۲۱۳ هجری قمری در کربلا زاده شد. بعد از فوت پدر به ایران آمد و نزد عموی خود دوستعلی خان به مازندران رفت
او ابتدا «مسکین» تخلص می‌کرد ولی پس از ورود به دستگاه شجاع‌السلطنه، تخلص خود را به نام فروغ‌الدوله از فرزندان او به «فروغی» تغییر داد.
در غزلسرایی شیوهٔ سعدی را درپیش گرفت و الحق به خوبی از عهده برآمد.
وی با قاآنی شیرازی معاشر و مصاحب بوده است.
فروغی در ۲۵ محرم ۱۲۷۴ هجری قمری در تهران درگذشت.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را

نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن
کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را

گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس
ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را

بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس
که ندانست کسی قیمت این کالا را

حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش
که نخورده‌ست کس امروز غم فردا را

کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر
کز چه رو سوخته پروانهٔ بی‌پروا را

عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد
که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را

سیلی از گریهٔ من خاست ولی می‌ترسم
که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را

به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد
قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را

تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را

چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را

دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت
من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را

یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را

دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را

بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را

یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را

آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را

گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را

تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد
کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به جان تا شوق جانان است ما را
چه آتش‌ها که بر جان است ما را

بلای سختی و برگشته بختی
از آن برگشته مژگان است ما را

از آن آلوده دامانیم در عشق
که خون دل به دامان است ما را

حدیث زلف جانان در میان است
سخن زان رو پریشان است ما را

چنان از درد خوبان زار گشتیم
که بیزاری ز درمان است ما را

ز ما ای ناصح فرزانه بگذر
که با پیمانه پیمان است ما را

ز بس خو با خیال او گرفتیم
وصال و هجر یکسان است ما را

سر کوی نگاری جان سپردیم
که خاکش آب حیوان است ما را

شبی بی روی آن مه روز کردن
برون از حد امکان است ما را

گریبان تو تا از دست دادیم
اجل دست و گریبان است ما را

به غیر از مشکل عشقش فروغی
چه مشکل‌ها که آسان است ما را



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را
آن‌جا که می‌رساند پیغام های ما را

گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان
خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را

در پیش ماه‌رویان سر خط بندگی ده
کاین جا کسی نخوانده‌ست فرمان پادشا را

تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم
تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را


بالای خوش‌خرامی آمد به قصد جانم
یا رب که برمگردان از جانم این بلا را

ساقی سبو کشان را می خرمی نیفزود
برجام می بیفزا لعل طرب فزا را

دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید
کز یکدیگر گشایی زلف گره گشا را

در قیمت دهانت نقد روان سپردم
یعنی به هیچ دادم جان گران‌بها را

تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد
گر در چمن چمانی آن قامت رسا را

خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین
بر عارضت نظر کن گیسوی مشک‌سا را

جایی نشاندی آخر بیگانه را به مجلس
کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را

گر وصف شه نبودی مقصود من، فروغی
ایزد به من ندادی طبع غزل‌سرا را

شاه سریر تمکین شایسته ناصرالدین
کز فر پادشاهی فرمان دهد قضا را

شاها بسوی خصمت تیر دعا فکندم
از کردگار خواهم تاثیر این دعا را





 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نگارم گر به چین با طرهٔ پرچین شود پیدا
ز چین طرهٔ او فتنه‌ها در چین شود پیدا

کی از برج فلک ماهی بدین خوبی شود طالع
کی از صحن چمن سروی بدین تمکین شود پیدا

هر آن دل را که با زلف دل‌آویزش بود الفت
کجا طاقت شود ممکن کجا تسکین شود پیدا

صبا کاش آن مسلسل سنبل مشکین بیفشاند
که از هر حلقه‌اش چندین دل مسکین شود پیدا

شکار خویشتن سازد همه شیران عالم را
گر از صحرای چین آن آهوی مشکین شود پیدا

کجا فرهاد خواهد زنده شد از شورش محشر
مگر شیرین به خاکش با لب شیرین شود پیدا

من از خاک درش صبح قیامت دم نخواهم زد
که ترسم رخنه‌ها در قصر حورالعین شود پیدا

نشاید توبه کرد از می‌پرستی خاصه در بزمی
که ترک ساده با جام می رنگین شود پیدا

نخواهد در صف محشر شهیدی خون‌بهایش را
اگر از آستین آن ساعد سیمین شود پیدا

دلم در سینه می‌لرزد ز چین زلف او آری
کبوتر می‌تپد هر چا پر شاهین شود پیدا

به غیر از روی او زیر عرق هرگز ندیدستم
که خورشید از میان خوشهٔ پروین شود پیدا

چنان گفتم غزل در خوبی رعنا غزال خود
که گر بر سنگ بسرایم از آن تحسین شود پیدا

سزد گر در بپاشد لعل او هر گه که در گیتی
ز صلب ناصرالدین شه، معین الدین شود پیدا

بلند اختر شهنشاهی که بهر جشن او هر شب
مهی از پردهٔ گردون به صد آیین شود پیدا

فروغی از دعای پادشه فارغ نباید شد
دعا کن کز لب روح الامین آمین شود پیدا



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مکن حجاب وجودت لباس دیبا را
که نیست حاجت دیبا وجود زیبا را

تو را برهنه در آغوش باید آوردن
گرفتی از همه عضوت مراد اعضا را

ز پای تا به سرت می‌مکم چو نیشکر
به دستم ار بسپارند آن سر و پا را

هنوز اهل صفا پرده در میان دارند
بیار ساقی مجلس می مصفا را

ز گریهٔ سحری گرد دیده پاک بشوی
که در قدح نگری خنده‌های صهبا را

شبانه جام جهان‌بین ز دست ساقی گیر
که آشکار ببینی نهان فردا را

چه شعله بود که سر زد ز خیمهٔ لیلی
که سوخت خرمن مجنون دشت‌پیما را

کمال حسن وی از چشم من تماشا کن
ببین ز دیدهٔ وامق جمال عذرا را

دلش هنوز نیامد به پرسش دل من
مگر به دلها نشیند راه دلها را

سحر فرشتهٔ فرخ سرشته‌ای دیدم
که می‌نوشت به زر این سه بیت غرا را

ستاره درگه مولود شاه ناصردین
گرفت دامن اقبال مهد علیا را

ستوده پرده نشینی که فر معجز او
شکسته اختر پرویز و تاج دارا را

خجسته کوکب بختش به آسمان می‌گفت
که من خریدم خورشید عالم‌آرا را

فروغی آن مه تابنده سوی خویشتنم
چنان کشید که رخشنده مهر حربا را



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشم
وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم

تا نمکم لب تو را، می به دهان نمی‌برم
تا نچشم از این نمک، چیز دگر نمی‌چشم

چرخ شود غلام من، دور زند به کام من
گر تو به گردش آوری جام شراب بیغشم

کاسهٔ خون و جام می، فرق ز هم نکرده‌ام
بس که به دور نرگست باده نخورده، سر خوشم

گر چه به هیچ حالتی یاد نکرده‌ای مرا
یاد دهان تنگ تو هیچ نشد فرامشم

تا که عیان ز پرده شد صورت نقش بند تو
رشک نگارخانه شد، روی به خون منقشم

دوش به قد دلکشت قصهٔ سرو گفته‌ام
گفت که شرمسار شو از حرکات دلکشم

بس که شب وصال تو ناطقه لال می‌شود
با همه ذوق ساکنم، با همه شوق خامشم

بلعجبی نگر که من با همه لاف عاشقی
یار ندیده واله‌ام، می نچشیده بیهشم

نی ز حیبب ایمنم، نی ز طبیب مطمن
چارهٔ دل کجا کنم کز همه جا مشوشم

تا فکنم فروغیا دشمن شاه را به خون
دست دعا بر آسمان، تیر بلا به ترکشم

ناصردین شه قوی آن که ز بیم تیغ او
ترک نموده کج روی، ابروی ترک مهوشم



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفا
وانچه دیدم به مکافات جفا بود ، جفا

شربت من ز کف یار الم بود، الم
قسمت من ز در دوست بلا بود، بلا

سکه عشق زدن محض غلط بود ، غلط
عاشق ترک شدن عین خطا بود، خطا

یار خوبان ستم پیشه گران بود ، گران
کار عشاق جگر خسته دعا بود، دعا

همه شب حاصل احباب فغان بود، فغان
همه جا شاهد احوال خدا بود، خدا

اشک ما نسخهٔ صد رشته گهر بود، گهر
درد ما مایهٔ صد گونه دوا بود، دوا

نفس ما از مدد عشق قوی بود، قوی
سر ما در ره معشوق فدا بود، فدا

دعوی پیر خرابات به حق بود، به حق
عمل شیخ مناجات ریا بود، ریا

هر که جز مهر تو اندوخت هوس بود، هوس
آن که جز عشق تو ورزید هوا بود، هوا

هر ستم کز تو کشیدیم کرم بود،کرم
هر خطا کز تو به ما رفت عطا بود، عطا

زخم کاری زفراق تو به جان بود، به جان
جان سپاری به وصال تو به جا بود، بجا

در همه عمر فروغی به طلب بود، طلب
در همه حال وجودش به رجا بود، رجا



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جان به لب آمد و بوسید لب جانان را
طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را

سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از این خاک توان یافت سر و سامان را

صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد
گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را

زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی
که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را

سست عهدی که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را

ابر دریای غمش سیل بلا می‌بارد
یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را

حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش
این قدر نیست که سیراب کند عطشان را

با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم
خوش‌تر آن است که از دل نکشم پیکان را

عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت
که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را

گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی
لعل جان‌بخش تو از بوسه دهد تاوان را

دوش آن ترک سپاهی به فروغی می‌گفت
که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را

آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین
که به هم‌دستی شمشیر گرفت ایران را



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چشم بیمار تو شد باعث بیمارے ما
بـه مسیحا نرسد فڪـر پرستارے ما

دوش در خواب لب نوش تو را بوسیدم
خواب ما به بُود از عالم بیمارے ما


#بسطامی
‌‌
 
بالا