سهراب سپهری

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می تازی همزاد عصیان
به شکار ستاره ها رهسپاری
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار





اینجا که من هستم
آسمان خوشه کهکشان کی آویزد
کو چشمی
آرزومند ؟


برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 670x494 پیکسل میباشد

با ترس و شیفتگی در برکه فیروزه گون گلهای سپید می کنی
و هر آن به مار سیاهی می نگری گلچین بی تاب
و اینجا افسانه نمی گویم


نیش مار نوشابه گل ارمغان آورد
بیداری ات را جادو می زند
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید



برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 670x569 پیکسل میباشد

و قصه نمی پردازم
در باغستان من
شاخه بارورم خم می شود



برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 670x492 پیکسل میباشد

بی نیازی دست ها پاسخ می دهد
در بیشه تو آهو سر می کشد به صدایی می رمد
در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست



د
ر سایه آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی
من شکفتن ها را می شنوم
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد


برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 670x489 پیکسل میباشد

تو در راهی
من رسیدهام
اندوهی در چشمانت نشست رهرو نازک دل
میان ما راه درازی نیست لرزش یک برگ



برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 670x482 پیکسل میباشد


تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد

شعر از زنده یاد سهراب سپهری
 

_AROSHA_

عضو جدید
ممنون.شعرای سهراب واقعا آرامش بخشه.

آهنگ باران


تا گرفتم خلوتی تاریک،روشن ترشدم
قطره ای بودم،چو رفتم درصدف،گوهرشدم
هیچ گل چون من دراین گلزاربی طاقت نبود
خواب دیدم چون نسیم صبح را پرپرشدم
خشک سالی دیده ای دراین چمن چون من نبود
ابررادیدم چو درآهنگباران،ترشدم

 

_AROSHA_

عضو جدید
نا
بادآمد،دربگشا،اندوه خداآورد.
خانه بروب، افشان گل،پیک آمد،مژده ز(نا)آورد
آب آمد،آب آمد،از دشت خدایان نیز،گل های سیا آورد
ما خفته، اوآمد،خنده شیطان را برلب ماآورد
مرگ آمد
حیرت مارا برد
ترس شما آورد
درخاکی، صبح آمد،سیب طلا،از باغ طلاآورد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و کسی می گوید سر خود بالا کن ،

به بلندا بنگر....

به بلندای عظیم....

به افق های پر از نور امید.....

و خودت خواهی دید ،

و خودت خواهی یافت خانه ی دوست کجاست...

خانه دوست در آن عرش خداست ،

خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست

و فقط دوست ، خداست...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مسافر

دم غروب میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادرک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
مسافر از اتوبوس
پیاده شد
چه آسمان تمیزی
و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی کنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
و اسب ‚ یادت هست
سپید بود
و مثل واژه پکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
چه سیبهای قشنگی
حیات نشئه تنهایی است
و میزبان پرسید
قشنگ یعنی چه ؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوشداروی اندوه ؟
صدای خالص کسیر می دهد این نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چای می خوردند
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
چه قدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمنکی
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
نه
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
و او ؤ ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
و نیمه شب ها با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
اتاق خلوت پکی است
برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست
هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آبهای جهان قایقی است
و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد ؟
کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
شراب باید خورد
و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت
همین
کجاست سمت حیات ؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
و گوش کن که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را به هم میزد
چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک ترا می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
و در مصاحبه باد و شیروانی ها
اشاره ها به سر آغاز هوش برمی گشت
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه می کردی
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز ترا سار ها درو کردند ؟
و فصل ‚ فصل درو بود
و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود
حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست
نگاه می کردی
میان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جریان بود
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه می کردی
حضور سبز قبایی میان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت کرد
ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس
همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشتهای روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می کشیم
ونیز یادت هست
و روی ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
که وقت از پس منشور دیده می شد
تکان قایق ذهن ترا تکانی داد
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه را باید رفت
و فوت باید کرد
که پک پک شود صورت طلایی مرگ
کجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت یک درخت می ایم
که روی پوست آن دست های ساده غربت
اثر گذاشته بود
به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
شراب را بدهید
شتاب باید کرد
من از سیاحت در یک حماسه می ایم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خک افتادم
و بار دیگر در زیر ‌آسمان مزامیر
در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم صدای گریه می آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه های تر بید تاب می خوردند
و درمسیر سفر راهبان پک مسیحی
به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
اشاره می کردند
و من بلند بلند
کتاب جامعه می خواندم
و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهن سالی
نشسته بودند
مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردند
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط لوح حمورابی
نگاه می کردند
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردم
سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن می داد
و روی خک سفر شیشه های خالی مشروب
شیارهای غریزه و سایه های مجال
کنار هم بودند
میان راه سفر از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن جت ها را
نگاه می کردند
و کودکان پی پر پرچه ها روان بودند
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می بردند
و راه دور سفر از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت
به غربت تریک جوی آب می پیوست
به برق سکت یک فلس
به آشنایی یک لحن
به بیکرانی یک رنگ
سفر مرا به زمین های استوایی برد
و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت
من از مصاحبت آفتاب می ایم
کجاست سایه ؟
ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می اید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است
در این کشکش رنگین کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است
هنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
صدای همهمه می اید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز پک محو شدن را
به من می آموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشک های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده سرنات شرح داده ام
به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم
و ای تمام درختان زیت خک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید
به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می اید
و ازحرارت تکلیم درتب و تاب است
ولی مکالمه یک روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاهپرک های انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست
هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها
بلند می شود از خلوت مزارع ینجه
هنوز تاجر یزدی ‚ کنار جاده ادویه
به بوی امتعه هند می رود از هوش
و در کرانه هامون هنوز می شنوی
بدی تمام زمین را فرا گرفت
هزار سال گذشت
صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد
و نیمه راه سفر روی ساحل جمنا
نشسته بودم
و عکس تاج محل را در آب
نگاه می کردم
دوام مرمری لحظه های کسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ
ببین ‚ دوبال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند
جرقه های عجیبی است در مجاورت دست
بیا و ظلمت ادرک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
حیات ‚ ضربه آرامی است
به تخته سنگ مگار
و در مسیر سفر مرغهای باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند
به من سلامت یک سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
به پاس روشنی حال
کنار تال نشستم و گرم زمزمه کردم
عبور باید کرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود
و زیرپای من ارقام شن لگد می شد
زنی شنید
کنار پنجره آمد نگاه کرد به فصل
در ابتدای خودش بود
ودست بدوی او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید
من ایستادم
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخیر خواب ها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب رابه تن ذهن
شماره می کردم
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم
خیال می کردیم
میان متن اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست
در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
که چشم زنی به من افتاد
صدای پای تو آمد خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی
صدای پای ترا در حوالی اشیا
شنیده بودم
کجاست جشن خطوط ؟
نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن من
من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سطوح عطش کن
کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟
و در ترکم زیبای دست ها یک روز
صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم
و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟
جرقه های محال از وجود برمی خاست
کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟
و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
چه قدر روشن بود
کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟
عبور باید کرد
صدای باد می اید عبور باید کرد
و من مسافرم ای بادهای همواره
مرابه وسعت تشکیل برگ ها ببرید
مرا به کودکی شور آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای میان سخن های سبز نجومی!
برگ انجیر ظلمت
عفت سنگ را می رساند.
سینهً اب در حسرت عکس یک باغ
میسوزد.
سیب روزانه
در دهان طعم یک وهم دارد.
ای هراس قدیم!
در خطاب تو انگشتهای من از هوش رفتند.
امشب
دستهایم نهایت ندارند:
امشب از شاخه های اساطیری
میوه می چینند.
امشب
هر درختی به اندازهً ترس من برگ دارد.
جرات حرف در هرم دیدار حل شد.
ای سر اغازهای ملون!
چشم های مرا در وزش های جادو حمایت کنید.
من هنوز
موهبت های مجهول شب را
خواب می بینم.
من هنوز
تشنهً ابهای مشبک
هستم.
دگمه های لباسم
رنگ اوراد اعصار جادوست.
در علف زار پیش از شیوع تکلم
اخرین جشن جسمانی ما به پا بود.
من در این جشن موسیقی اختران را
از درون سفالینه ها می شنیدم
و نگاهم پر از کوچ جادوگران بود.
ای قدیمی ترین عکس نرگس در ایینهً حزن!
جذبهً تو مرا همچنان برد.
- تا هوای تکامل؟
- شاید.

در تب حرف،اب بصیرت بنوشیم.

زیر ارث پراکندهً شب
شرم پاک روایت روان است:
در زمان های پیش از طلوع هجاها
محشری از همه زندگان بود.
از میان تمام حریفان
فک من از غرور تکلم خورد.
بعد
من که تا زانو
در خلوت سکوت نباتی فرو رفته بودم
دست و رو در تماشای اشکال شستم.
بعد،در فصل دیگر،
کفش های من از "لفظ"شبنم
تر شد.
بعد،وقتی که بالای سنگی نشستم
هجرت سنگ را از جوار کف پای خود می شنیدم.
بعد دیدم که از موسم دستهایم
ذات هر شاخه پرهیز می کرد.

ای شب ارتجالی!
دستمال من از خوشهً خام تدبیر پر بود.
پشت دیوار یک خواب سنگین
یک پرنده که از انس ظلمت می امد
دستمال مرا برد.
اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد.
خون من میزبان رقیق فضا شد.
نبض من در میان عناصر شنا کرد.

ای شب....
نه،چه می گویم،
اب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دریچه.
سمت انگشت من با صفا شد.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران نور
كه از شبكه دهليز بي پايان فرو مي ريخت


روي ديوار كاشي گلي را مي شست‌.
مار سياه ساقه اين گل
در رقص نرم و لطيفي زنده بود.
گفتي جوهر سوزان رقص
در گلوي اين مار سيه چكيده بود.
گل كاشي زنده بود
در دنيايي راز دار،
دنياي به ته نرسيدني آبي‌.

هنگام كودكي
در انحناي سقف ايوان ها،
درون شيشه هاي رنگي پنجره ها،
ميان لك هاي ديوارها،
هر جا كه چشمانم بيخودانه در پي چيزي ناشناس بود
شبيه اين گل كاشي را ديدم
و هر بار رفتم بچينم
رويايم پرپر شد.

نگاهم به تار و پود سياه ساقه گل چسبيد


و گرمي رگ هايش را حس كرد:
همه زندگي ام در گلوي گل كاشي چكيده بود.
گل كاشي زندگي ديگر داشت‌.
آيا اين گل
كه در خاك همه روياهايم روييده بود
كودك ديرين را مي شناخت
و يا تنها من بودم كه در او چكيده بودم‌،
گم شده بودم؟

نگاهم به تار و پود شكننده ساقه چسبيده بود.
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد.
چگونه مي شد چيد
گلي را كه خيالي مي پژمراند؟
دست سايه ام بالا خزيد.
قلب آبي كاشي ها تپيد.
باران نور ايستاد:
رويايم پرپر شد.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه

رنگ تفسير مس بود.
مثل اندوه تفهيم بالا مي آمد.
سرو
شيهه بارز خاك بود.
كاج نزديك
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سايه ميزد.
كوفي خشك تيغال ها خوانده مي شد.
از زمين هاي تاريك
بوي تشكيل ادراك مي آمد.
دوست
توري هوش را روي اشيا
لمس مي كرد.
جمله جاري جوي را مي شنيد،
با خود انگار مي گفت‌:
هيچ حرفي به اين روشني نيست‌.
من كنار زهاب
فكر مي كردم‌:
امشب
راه معراج اشيا چه صاف است !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روشني است آتش درون شب

و ز پس دودش

طرحي از ويرانه هاي دور.

گر به گوش آيد صدايي خشك:

استخوان مرده مي لغزد درون گور.

***

دير گاهي ماند اجاقم سرد

و چراغم بي نصيب از نور.

***

خواب دربان را به راهي برد.

بي صدا آمد كسي از در،

در سياهي آتشي افروخت.

بي خبر اما

كه نگاهي در تماشا سوخت.

***

گر چه مي دانم كه چشمي راه دارد با فسون شب،

ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:

آتشي روشن درون شب.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در شب تردید من ، برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
من کجا، خاک فراموشی کجا.



دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتویی آیینه را لبریز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.


اندهی خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب می بیند مرا.
سایه ترسی به ره لغزید و رفت.
جویباری خواب می بیند مرا.


در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
ریگ باد آورده ای را باد برد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روانه

چه گذشت؟
- زنبوری پر زد
- در پهنهً...
- وهم.این سو،ان سو،جویای گلی.
- جویای گلی ،اری،بی ساقه گلی در پهنهً خواب،
نوشابه ان...
- اندوه.اندوه نگاه:بیداری چشم،بی برگی دست.
- نی.سبدی می کن، سفری در باغ.
- باز امده ام بسیار،وره اوردم:تیناب تهی.
- سفری دیگر،ای دوست،و به باغی دیگر.
- بدرود.
- بدرود،و به همراهت نیروی هراس.
 

samiyaran

عضو جدید
زندگی سهراب به روایت سهراب

زندگی سهراب به روایت سهراب

سهراب سپهری نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در كاشان متولد شد.
خود سهراب میگوید :
... مادرم میداند كه من روز چهاردهم مهر به دنیا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را میشندیده است... (هنوز در سفرم - صفحه 9)

پدر سهراب، اسدالله سپهری، كارمند اداره پست و تلگراف كاشان، اهل ذوق و هنر.
وقتی سهراب خردسال بود، پدر به بیماری فلج مبتلا شد.
... كوچك بودم كه پدرم بیمار شد و تا پایان زندگی بیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوش خط بود. تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد... (هنوز در سفرم - صفحه 10)

درگذشت پدر در سال 1341

مادر سهراب، ماه جبین، اهل شعر و ادب كه در خرداد سال 1373 درگذشت.
تنها برادر سهراب، منوچهر در سال 1369 درگذشت. خواهران سهراب : همایوندخت، پریدخت و پروانه.
محل تولد سهراب باغ بزرگی در محله دروازه عطا بود.
سهراب از محل تولدش چنین میگوید :
... خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. برای یادگرفتن، وسعت خوبی بود. خانه ما همسایه صحرا بود . تمام رویاهایم به بیابان راه داشت... (هنوز در سفرم - صفحه 10)

سال 1312، ورود به دبستان خیام (مدرس) كاشان.
... مدرسه، خوابهای مرا قیچی كرده بود . نماز مرا شكسته بود . مدرسه، عروسك مرا رنجانده بود . روز ورود، یادم نخواهد رفت : مرا از میان بازیهایم ربودند و به كابوس مدرسه بردند . خودم را تنها دیدم و غریب ... از آن پس و هربار دلهره بود كه به جای من راهی مدرسه میشد.... (اتاق آبی - صفحه 33)
... در دبستان، ما را برای نماز به مسجد میبردند. روزی در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیكتر باشید.
مذهب شوخی سنگینی بود كه محیط با من كرد و من سالها مذهبی ماندم.
بی آنكه خدایی داشته باشم ... (هنوز در سفرم)

سهراب از معلم كلاس اولش چنین میگوید :
... آدمی بی رویا بود. پیدا بود كه زنجره را نمیفهمد. در پیش او خیالات من چروك میخورد...

خرداد سال 1319 ، پایان دوره شش ساله ابتدایی.
... دبستان را كه تمام كردم، تابستان را در كارخانه ریسندگی كاشان كار گرفتم. یكی دو ماه كارگر كارخانه شدم . نمیدانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زیانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در یكی از آبادیها شدم. راستش، حتی برای كشتن یك ملخ نقشه نكشیدم. اگر محصول را میخوردند، پیدا بود كه گرسنه اند. وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میكردم پا روی ملخها نگذارم.... (هنوز در سفرم)

مهرماه همان سال، آغاز تحصیل در دوره متوسطه در دبیرستان پهلوی كاشان.
... در دبیرستان، نقاشی كار جدی تری شد. زنگ نقاشی، نقطه روشنی در تاریكی هفته بود... (هنوز در سفرم - صفحه 12)

از دوستان این دوره : محمود فیلسوفی و احمد مدیحی

سال 1320، سهراب و خانواده به خانه ای در محله سرپله كاشان نقل مكان كردند.
سال 1322، پس از پایان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسرای مقدماتی شبانه روزی تهران ثبت نام كرد.
... در چنین شهری [كاشان]، ما به آگاهی نمیرسیدیم. اهل سنجش نمیشدیم. در حساسیت خود شناور بودیم. دل میباختیم. شیفته میشدیم و آنچه میاندوختیم، پیروزی تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسرای مقدماتی. به شهر بزرگی آمده بودم. اما امكان رشد چندان نبود... (هنوز در سفرم- صفحه 12)

سال 1324 دوره دوساله دانشسرای مقدماتی به پایان رسید و سهراب به كاشان بازگشت.

... دوران دگرگونی آغاز میشد. سال 1945 بود. فراغت در كف بود. فرصت تامل به دست آمده بود. زمینه برای تكانهای دلپذیر فراهم میشد... (هنوز در سفرم)

آذرماه سال 1325 به پیشنهاد مشفق كاشانی (عباس كی منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) كاشان استخدام شد.
... شعرهای مشفق را خوانده بودم ولی خودش را ندیده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن كشید. الفبای شاعری را او به من آموخت... (هنوز در سفرم)

سال 1326 و در سن نوزده سالگی، منظومه ای عاشقانه و لطیف از سهراب، با نام "در كنار چمن یا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد.

...دل به كف عشق هر آنكس سپرد
جان به در از وادی محنت نبرد
زندگی افسانه محنت فزاست
زندگی یك بی سر و ته ماجراست
غیر غم و محنت و اندوه و رنج
نیست در این كهنه سرای سپنج...
مشفق كاشانی مقدمه كوتاهی در این كتاب نوشته است.
سهراب بعدها، هیچگاه از این سروده ها یاد نمیكرد.

سال 1327، هنگامی كه سهراب در تپه های اطراف قمصر مشغول نقاشی بود، با منصور شیبانی كه در آن سالها دانشجوی نقاشی دانشكده هنرهای زیبا بود، آشنا شد. این برخورد، سهراب را دگرگون كرد.
... آنروز، شیبانی چیرها گفت. از هنر حرفها زد. ون گوگ را نشان داد. من در گیجی دلپذیری بودم. هرچه میشنیدم، تازه بود و هرچه میدیدم غرابت داشت.
شب كه به خانه بر میگشتم، من آدمی دیگر بودم. طعم یك استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم... (هنوز در سفرم)
 

samiyaran

عضو جدید
زندگی سهراب به روایت سهراب

زندگی سهراب به روایت سهراب

شهریور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ كاشان.
مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصیل در دانشكده هنرهای زیبا در رشته نقاشی به تهران میاید.
در خلال این سالها، سهراب بارها به دیدار نمیا یوشیج میرفت.

در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گردید. برخی از اشعار موجود در این مجموعه بعدها با تغییراتی در "هشت كتاب" تجدید چاپ شد.
بخشهایی حذف شده از " مرگ رنگ " :
... جهان آسوده خوابیده است،
فروبسته است وحشت در به روی هر تكان، هر بانگ
چنان كه من به روی خویش ...

سال 1332، پایان دوره نقاشی دانشكده هنرهای زیبا و دریافت مدرك لیسانس و دریافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه.
... در كاخ مرمر شاه از او پرسید : به نظر شما نقاشی های این اتاق خوب است ؟
سهراب جواب داد : خیر قربان
و شاه زیر لب گفت : خودم حدس میزدم. ...
(مرغ مهاجر صفحه 67)

اواخر سال 1332، دومین مجموعه شعر سهراب با عنوان "زندگی خوابها" با طراحی جلد خود او و با كاغذی ارزان قیمت در 63 صفحه منتشر شد.

تا سال 1336، چندین شعر سهراب و ترجمه هایی از اشعار شاعران خارجی در نشریات آن زمان به چاپ رسید.
در مردادماه 1336 از راه زمینی به پاریس و لندن جهت نام نویسی در مدرسه هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی سفر میكند.

فروردین ماه سال 1337، شركت در نخستین بی ینال تهران
خرداد همان سال شركت در بی ینال ونیز و پس از دو ماه اقامت در ایتالیا به ایران باز میگردد.

در سال 1339، ضمن شركت در دومین بی ینال تهران، موفق به دریافت جایزه اول هنرهای زیبا گردید.
در همین سال، شخصی علاقه مند به نقاشیهای سهراب، همه تابلوهایش را یكجا خرید تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.
مرداد این سال، سهراب به توكیو سفر میكند و درآنجا فنون حكاكی روی چوب را میاموزد.

سهراب در یادداشتهای سفر ژاپن چنین مینویسد :
... از پدرم نامه ای داشتم. در آن اشاره ای به حال خودش و دیگر پیوندان و آنگاه سخن از زیبایی خانه نو و ایوان پهن آن و روزهای روشن و آفتابی تهران و سرانجام آرزوی پیشرفت من در هنر.
و اندوهی چه گران رو كرد : نكند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم...

در آخرین روزهای اسفند سال 1339 به دهلی سفر میكند.
پس از اقامتی دوهفته ای در هند به تهران باز میگردد.
در اواخر این سال، سهراب و خانواده اش به خانه ای در خیابان گیشا، خیابان بیست و چهارم نقل مكان میكند.
در همین سال در ساخت یك فیلم كوتاه تبلیغاتی انیمیشن، با فروغ فرخزاد همكاری نمود.
تیرماه سال 1341، فوت پدر سهراب
... وقتی كه پدرم مرد، نوشتم : پاسبانها همه شاعر بودند.
حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من میدانستم و میدانم كه پاسبانها شاعر نیستند. در تاریكی آنقدر مانده ام كه از روشنی حرف بزنم ...

تا سال 1343 تعدادی از آثار نقاشی سهراب در كشورهای ایران، فرانسه، سوئیس، فلسطین و برزیل به نمایش درآمد.
فروردین سال 1343، سفر به هند و دیدار از دهلی و كشمیر و در راه بازگشت در پاكستان، بازدید از لاهور و پیشاور و در افغانستان، بازدید از كابل.
در آبانماه این سال، پس از بازگشت به ایران طراحی صحنه یك نمایش به كارگردانی خانم خجسته كیا را انجام داد.
منظومه "صدای پای آب" در تابستان همین سال در روستای چنار آفریده میشود.

تا سال 1348 ضمن سفر به كشورهای آلمان، انگلیس، فرانسه، هلند، ایتالیا و اتریش، آثار نقاشی او در نمایشگاههای متعددی به نمایش درآمد.
سال 1349، سفر به آمریكا و اقامت در لانگ آیلند و پس از 7 ماه اقامت در نیویورك، به ایران باز میگردد.
سال 1351 برگذاری نمایشگاههای متعدد در پاریس و ایران.

تا سال 1357، چندین نمایشگاه از آثار نقاشی سهراب در سوئیس، مصر و یونان برگذار گردید.

سال 1358، آغاز ناراحتی جسمی و آشكار شدن علائم سرطان خون.
دیماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر میكند و اسفندماه به ایران باز میگردد.

سال 1359... اول اردیبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بیمارستان پارس تهران ...
فردای آن روز با همراهی چند تن از اقوام و دوستش محمود فیلسوفی، صحن امامزاده سلطان علی، روستای مشهد اردهال واقع در اطراف كاشان مییزبان ابدی سهراب گردید.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فیروزه ای رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته ای از هنرمند معاصر، رضا مافی با قطعه شعری از سهراب جایگزین شد:
به سراغ من اگر میایید
نرم و آهسته بیایید
مبادا كه ترك بردارد
چینی نازك تنهایی من

... كاشان تنها جایی است كه به من آرامش میدهد و میدانم كه سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد...
و سهراب ماندگار شد ...............

-------------------------------------
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم
وقتی که رفت من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی او تمام کرد من شروع کردم
وقتی او تمام شد من آغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی کردن....مثل تنها مردن.
--------------------------------------------
روی سنگ قبر سهراب در کاشان چنین نوشته شده است :
به سراغ من اگر می آیید ، نرم و آهسته بیایید . مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهائی من

منبع این پست و پست قبل سایت سارا شعر
 

samiyaran

عضو جدید
متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت اول

متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت اول

ته باغ ما ، یك سر طویله بود . روی سر طویله یك اطاق بود ، آبی بود.
اسمش اطاق آبی بود (می گفتیم اطاق آبی) ، سر طویله از كف زمین پایین تر بود. آنقدر كه از دریچه بالای آخورها سر و گردن مالها پیدا بود. راهرویی كه به اطاق آبی می رفت چند پله
می خورد . اطاق آبی از صمیمیت حقیقت خاك دور نبود ، ما در این اطاق زندگی می كردیم. یك روز مادرم وارد اطاق آبی می شود. مار چنبر زده ای در طاقچه می بیند ، می ترسد ، آن هم چقدر . همان روز از اطاق آبی كوچ می كنیم ، به اطاقی می رویم در شمال خانه، اطاق پنجدری سفید ، تا پایان در این اتاق می مانیم، و اطاق آبی تا پایان خالی می افتد.

در رساله Sang Hyang Kamahayanikanكه شرح ماهایانیسم جاوا است . به جای mordaها در جهات اصلی نگاه كن . "فقدان ترس" در شمال است. مادر حق داشت كه به شمال خانه كوچ كند . و باز می بینی "ترحم" در جنوب است. هیچ كس اطاق آبی را نكشت .

در بودیسم جای Lokapalaها را در جهات اصلی دیدم. رنگ آبی در جنوب بود. اطاق آبی هم در جنوب خانه ما بود . یك جا در هندوبیسم و یك جا در بودیسم. رنگ سپید را در شمال دیدم، اطاق پنجدری شمال خانه هم سپید بود . چه شباهتهای دلپذیری ، خانه ما نمونه كوچك كیهان بود ، نقشه ای cosmogoniqueداشت. در سیستم كیهانی dogonهای آفریقا ، جای حیوانات اهلی روی پلكان جنوبی است ، طویله ما هم در جنوب بود.

مار در خانه ما زیاد بود ، گنجی در كار نبود ، من همیشه برخورد با مار را از پیش حس كرده ام. از پیش بیدار شده ام. وجودم از ترس روشن شده است. می دانم كه هیچ وقت از نیش مار نخواهم مرد.
در میگون ، یادم هست ، روی كوه بودیم ، در كمر كش كوه می رفتیم.

یك وقت به وجودم هشداری داده شد ، رفتم به بر و بچه ها بگویم در سر پیچ به ماری می رسیم ، آن كه جلو می رفت فریاد زد : مار. و یك بار دیگر ، در آفتاب صبح ، كنار دریاچه تار روی سنگی نشسته بودم . نگاهم بالای زرینه كوه بود ، از زمین غافل بودم ، به تماشا مكثی داده شد . پیش پایم را نگاه كردم : ماری می خزید و می رفت. كاری نكردم ، مرد Tamoul نبودم كه دستها را به هم بپیوندیم. یك mantra از آتار و اودا بخوانم. و یا بگویم : Nalla Pambou .
 

samiyaran

عضو جدید
متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت دوم

متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت دوم

در همان خانه كاشان ، كه بچگی ام آنجا تمام شد ، خیلی مار دیده ام. یك روز نزدیك اطاق آبی بودم، گنجشكی غوغا كرده بود ، سرچینه بلند خانه كه از گلوله های هواخواهان نایب حسین روزن روزن بود ، ماری می خزید، به لانه گنجشك سر زده بود ، بچه گنجشك را بلعیده بود ، خواستم تلافی كنم ، تیر كمان دستم بود ، نشانه گیری ام حرف نداشت . اما هر چه زدم نخورد. و مار در شكاف دیوار تمام شد ، در یك اسطوره ، مال Earaja ها ، ماری به شكارچی تیرهایی هدیه می كند كه هرگز به خطا نمی رود ، دقت در نشانه گیری مدیون مار است . bina كه شكارچیان كارائیب و آرداك و وارو با خود دارند ریشه در خاكستر مار دارد. نباید به روی مار نشانه رفت .

آن همه مار دیدم ، هرگز نكشتم ، نتوانستم ، زبگفرید اژدها كشته بود ، نزدیك ننده ، زیر درختهای توت ، یك مار جعفری دیدم ، ایستادم ، نگاه كردم تا لای علف ها فراموش شد ، اما چیزی كه ندیده بودم ، یك روز نزدیك سر طویله ، دیدم : دو مار به هم پیچیده ، نقش سنگهای Nagakkal ، استعاره ای از معنویت آمیزش بارور ، Mercure خواست دو مار رزمنده را سوا كند ، چوبدست طلایی خود را میانشان انداخت ، بی درنگ هر دو آرام و هماهنگ دور چوبدست پیچیدند ، انگار هر مس ، در سرزمین قصه ساز آركادی ، با چوبدست خود دو مار را از هم سوا كرد ، جرات كشتن در ترس من گم بود ، من بچه بودم ، هركول ده ماهه بود كه با هر دست یك مار خفه كرد ، من هركول نبودم ، خواستم با تركه ای كه دستم بود جفت را بكوبم ، ترسیدم : اگر ضربه من نگیرد ، آن وقت چه می شود ، انگار صدای آكریپا بلند بود ، Cornelius Agrippa گفته بود : " مار با یك ضربه نی می میرد ، اگر ضربه دوم را بزنی جان می گیرد . دلیلش چیزی نیست مگر تناسبی كه اعداد میان خود دارند " شاید با یك ضربه نمرد ، فضیلت تعداد تا كجا بود ، من امروزی از دانش سری اعداد چه دور افتاده ام ، مصریها و مردم كلده آن را بسط دادند ، چینیها شناخت عمیقی از آن داشتند .

دویدم تا اطاق سر حوضخانه در آن طرف باغ ، عموی كوچك را صدا كردم ، تفنگ دولول سر پر خود را برداشت و با من تا سر طویله دوید ، مارها را دیدیم ، عمویم نشانه رفت ، عمویم معنی دو مار به هم پیچیده را بلد نبود ، نه از اساطیر خبر داشت ، و نه تاریخ ادیان خوانده بود ، در چاردیواری خانه ما لفظ Ahimsa یا معادل آن بر زبان نرفته بود ، قوس قزح كودكی من در بیرحمی فضای خانه ما آب
می شد ، عمویم نمی دانست كه برخورد با دو كبرای به هم آمیخته برای هندوی جنوب چه معنی بلندی دارد ، تا ببیند خود را كنار می كشد ، دستها را به هم می پیوندد، زانو می زند ، و دعایی می خواند . هندی آمیزش دو حیوان را گرامی می دارد. به همان شكل كه همزیستی انگل وار پاره ای از گیاهان را ازدواج می شمارد ،در آتارداودا . اشوتا انگلی سامی می شود تا تولد یك فرزند نرینه هست شود ، در مهابهاراتا ، pandu دچار لعنت شد و در هماغوشی از پا درآمد . چون غزال به جفت پیوسته ای را كشته بود ، عمویم اینها را نمی دانست .

نمی دانست كه اگر در اسطوره میسوری علیا مار ریشه دو درخت را نمی جوید . دو درخت ، پدر و مادر مردمان ، نزدیكی نمی كردند و آدم درست نمی شد. از رابطه مار و آب و باروری خبر نداشت ، نه به چشم اهل هند نه به دیده بومیان آمریكا و ... نخوانده بود كه در كیمیاگری دو مار به هم پیوسته گوگرد و جیوه اند. در راه خلق كیمیا،كه یونانیها به مار نیروی شفابخش نسبت می دهند ، لیگورها با مقایسه مار و جویبار به rite باروری فكر می كنند ،ourouboros ، مار سر به دم رسانده ، زندگی بی فساد معنی می دهد ، نو آغازی همیشگی همه چیز ، در قصه غریق افسانه فرعونی مار است كه دریانورد مغروق را نجات می دهد ، مار بزرگ درخت Hesperides را پاس می دهد. كبرا دریای Acvzttha است.

عمو گوته را نمی شناخت ، مار سبز را نخوانده بود ، خزنده ای كه سنگ های طلایی می بلعد ، و تابان می شود . و چهارمین راز را برای پیران فانوس افشا می كند .وقتی كه زندگی اش را نثار
می كند ، تنش بدل می شود به جواهر تابناك ك خود پل می شود . و نه این افسانه sologne را كه در آن همه ماران سرزمین هر سال گرد می آیند تا الماس بزرگی بسازند كه رنگ های قوس قزح را باز می تابد. از "مار آتشین" هم حرفی نشنیده بود . و نه از كوندالی نی كه آتش مایع است ، و مار است. نیروی كیهانی نهفته است كه یوگا بیدارش می كند . و جایش دایره كل است . انگار نیمی از هجای Om. عمو با نام قبالا بیگانه بود هم با معنی مار در احادیث قبالا.
 

samiyaran

عضو جدید
متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت سوم

متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت سوم

عموی من به مسیر Nadi ها. به yi-king به Tai-ki نگاه نكرده بود تا بداند برای نمایش حركات موجدار، خزش مار چه سرمشقی است . به روی حیوانی نشانه رفته بود كه مسیح مروجین خود را وا
می دارد از او سرمشق بگیرند ، آن كه اهل باطن است باید پوست بیندازد تا فرزند خرد شود ، كاش خبر داشت كه دانشمندان مصری در برادری مار همسازند ، و این كه مار در دانش occulte قرون وسطی چه مقامی دارد.

عمویم به این حرفها كاری نداشت ، با تفنگ ساچمه ای خود نشانه رفت ، سر یكی از مارها از تن جدا شد ،مار دیگری سوا شد و پا به فرار گذاشت. و از در سر طویله به صحرا گریخت. Tiresias با عصای خود دو مار به هم خفته را كوفت و خود به زن بدل شد ، عمویم نشد.

لاشه را بردیم پای درخت توت شمیرانی چال كردیم. سال بعد ، درخت غرق میوه بود ، در باغ ما ، هر وقت ماری كشته می شد ، سهمی به درختی می رسید ، نیروی مار در تن گیاه می دوید ، این اعتقاد از راه دور می آمد ، میان مار و باروری پیوند است . به چشم دراویدی ، زن اگر ناز است ، در زندگی پیشین كبرا كشته است. Nagakkal را در پای Ficus religiosa می گذراندند. مكان را بارآور می كند. و زنان نازایی را كه به آنجا روند ، نقش سنگی دو كبرا mana ی بارور كننده شیر درخت را نیرو می دهد . mana زن را بارور می كند . در Telougou جفت جنین گاو را پای درختان میوه چال می كنند ، در اویدی ها جفت جنین گوساله را به شاخه درخت بانیان می آویزند تا گاو مادر شیر داشته باشد و باز هم زاد و ولد كند . غایت این كار ، كه یك rite جادویی است . به چنگ آوردن rasa است. انرژی كیهانی ذیره در آب ، و منشا باروری ، آنچه در لوتوس است كه خاستگاه جهان زندگان است.

مادر در اطاق آبی مار دید ، در اساطیر Huarochiri زن مرد توانگری به نامAnchicocha تن به زنا در داد. پاداش گناه این شد : ماری در خانه زیباشان مقام كرد. نه ، مادر من پاك بود. و همیشه پاك ماند. مادر می توانست مثل Renuka با دستهایش آب برای شوهر ببرد. به شوهر وفادار بود :آب در دستهایش جامد می شد . مادر دشمن مار بود : مار را باید كشت . حرفش كفر آمیز هم می شد : خدا بیكار بود این جانور را خلق كرد ؟ مادر ،كه نواده لسان الملك است . زبان آداب مذهبی و اساطیر را بلد نبود. از pradakshina حرفی نشنیده بود ، برایش نگفته بودند كه زن هندی شیر و تخم مرغ و موز برای كبرا می برد تا كبرا باران و رونق كارها و شفای بیماری پوست ، و كبرا ایزدباران و بركه ها و رودخانه هاست و مادر Auquste در معبد آپولون از مار آبستن شد . و زنان یونانی پیش مار اسكولاپ در لنگرگاه Epidaureمی رفتند تا آبستنشان كند. مادر من نیازی نداشت ، پنج شكم زاییده بود ، زاید هم بود .

دیگر وسوسه Murugan خدای پوستین پوش شكار كه حلقه مروارید روی سینه اش را شاعر به پرواز لك لك ها تشبیه می كند ، در او بی اثر بود ، مار به اطاق آبی آمد ، و ما رفتیم ، دیگر در اطاق آبی فرش نبود ، صندوق مخمل نبود ، لاله و آینه نبود ،هیچ چیز به خالی اطاق چنگ نمی زد، اطاق آبی خالی بود مثل روان تائوبیست ، می شد در آن به "آرامش در نهی" رسید. به السكینه رسید ، هیچ كس به اطاق آبی نمی رفت ، من می رفتم اطاق آبی یك اطاق معمولی نبود ، مغر معمار این اطاق در "ناخودآگاهی گروهی" نقشه ریخته بود. خواسته بود از تضادهای دورنی بگذرد و به تمامی خود برسد : individuation ، به ندرت می شود به روانشاسان گوش كرد. آن هم روانشناسی quantitative امروز ، ادراك مكانیك دارند.
 

samiyaran

عضو جدید
متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت چهارم

متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت چهارم

اطاق آبی چارگوش بود. اما طاق ضربی آن مدور بود . از تو ، گوشه های سقف زیر گچ بری محو بود . اطاق آبی یاد آور Ming t`ang بود كه خانه تقویم است . و كائنات را در خود دارد ، قاعده اش مربع است كه سمبول زمین است . و بامش به شیوه آسمان گرد است. سنتز زمان و مكان است . هرم خئویس هم هر دو استعاره زمان و مكان را در بر دارد. اما در هرم ، مثلث تجسم زمان است. به آمیزه مربع و دایره برگردیم. مغانی كه برای ستایش مسیح رفتند ، در شهر ساوه در مقابری آرمیده اند " كه بناشان در پایین مربع است و در بالا مدور" ( به گفته ماركوپولو) . شهر رمولوس را Roma quadrata گفته اند. اما شیار خیش رمولوس دایره بود و رم مربعی بود در دایره. "اورشلیم آسمانی" بر دایره استوار بود. وقتی كه در پایان دور تسلسل از آسمان به زمین" فرود آمد شكل مربع به خود گرفت . شاهان قدیم چین برای اجرای آداب مذهبی لباسی به تن می كردند كه در بالا مدور بود و در پایین مربع . پرگار كه برای ترسیم دایره به كار می رفت با آسمان رابطه داشت و گونیا كه به كار رسم مربع می خورد با زمین. در ... چین مكان مربع است .زمین كه مربع است به مربعها قسمت شده است . دیوارهای بیرونی قلمرو شاهزادگان و باروهای شهر باید به شكل مربع درآیند ، دشتها و اردوگاهها مربعند.

اهل طریق با حضور خود مربعی می ساخته اند. قربانگاه خاك پشته خاك مربعی بود ، مقدس بود. و تجسم تمامیت امپراطوری بود . هنگام كسوف و خسوف ، مردم به اضطراب می افتادند ، گفتی بیم خرابی می رفت ، رعایا به مركز میهن می شتافتند و برای رهایی اش مربع وار به هم می آمدند . مكان مراسم دینی های شما آمریكا مربع است. و این مكان سمبول زمین است و در سیستم جهان های آفریقا پشت بام مربع است . و یاد آور آسمان است . زمین كشت مربع است ، و شبیه پوشش مردگان چارخانه است. بامهای آفتابزده خانه ها مربع های سفیدند ،و حیاطهای سایه پوش مربع های سیاه. حصیر زیر پای كوزه گر مربع است. و هم شكل پوشش مردگان است و. دهكده با نقشه مربع خود شبیه آدمی از شمال به جنوب دراز كشیده است.

برگردیم به دیار خود: شارستان هزار دروازه جابرسا و جابلقا در " دیار شهرهای زمرد" همان قاف. همان اقلیم هشتم" صورت مربع دارد . جابرسا شهری است در جانب مغرب لیكن در عالم مثل. منزل آخر سالك است . جابلقا شهری است به مشرق لیكن در عالم مثل ، منزل اول سالك باشد به اعتقاد محققین در سعی وصول به حقیقت.

كف اطاق آبی از كاهگل زرد پوشیده بود : زمین یك مربع زرد بود . كاهگل آشنای من بود . پوست تن شهر من بود. چقدر روی بامهای كاهگلی نشسته بودم ، دویده بودم ، بادبادك به هوا كرده بودم ، روی بام ، برآمدگی طاقهای ضربی اطاقها و حوضخانه چه هولناك بود ، برجستگیها یك اندازه نبود ، چون اطاقها یك اندازه نبود ،حوضخانه هم طاقی بلندتر داشت. سطوح همواره بام در یك تراز نبود : ساختمان در سراشیب نشسته بود. در تمامی بام ، هیچ زاویه ای تند نبود ، اصلا زاویه ای در كار نبود. در مهربانی و الفت عناصر هیچ سطحی خشن نبود. با سطح دیگر فصل مشترك نداشت ، سطح دیگر را نمی برید، خط فدای این آشتی شده بود ، بام ، هندسه مذاب بود. باشلار كه از rationlite du toit حرف می زند، اگر بام خانه ما را می دید حرف دیگر نمی زد.

در پست و بلند بام وزشی انسانی بود ، نفس بود ، هوا بود. اصلا فراموش می شد كه بام پناهی است برای " آدمی كه از باران و آفتاب بیم دارد" . روی بام ، همیشه پا برهنه بودم . پا برهنگی نعمتی بود كه از دست رفت. كفش ، ته مانده تلاش آدم است در راه انكار هبوط. تمثیلی از غم دور ماندگی از بهشت.

در كفش چیزی شیطانی است ، همهمه ای است میان مكالمه سالم زمین و پا. من اغلب پا برهنه بودم. و روی بام ، همیشه زیر پا. زیری كاهگل جواهر بود. ترنم زیر بود. ( حالا كه می نویسم ، زیری آن روزهای كاهگل پایم را غلغلك می دهد. تن بام زیر پا می تپید ، بالا می رفتم ، پایین می آمدم . روی برآمدگیهای دلپذیر می نشستم و سر می خوردم. پشت بام تكه ای از ... بود. در حركاتم زمان نبود. بودن جلوتر از من بود . زندگی نگاهم می كرد و گیجی شیرین بود.

وقتی كه از برآمدگی بزرگ بام ، كه طاق ضربی حوضخانه بود، چهار دست و پا بالا می رفتم ، باورم می شد كه از یك پستان بزرگ بالا می روم ، این پستان مال ننی بود كه به چشم آن روز من ، در ابعاد فضا جا نمی گرفت ، اگر همه تن خود را به من نشان می داد مبهوت می ماندم ، شاید دچار آن خیرگی می شدم كه ارجونانی بها گاوادگیتا در برابر آن درگدیسی بیمانند كریشنا داشت ، خیرگی ترسناك و دلپذیر و بی همتا.

 

samiyaran

عضو جدید
متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت پنجم

متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت پنجم

در صورت نگاری هند ، زن هندی وقتی كه می خواهد دست به شرمگاه خود برد تا پوشش آن را نگه دارد، دست چپش را می برد ، بچه اش در سمت چپ بدن به بر می گیرد، روی تكه ستونی از ماتورا مادری با پستان چپ به بچه شیر می دهد، به چشم هندی هر سمت بدن استعاره ای داشت ، به چشم یونانی و مصری قدیم هم ، زن ایرانی چپ و راست را نمی فهمد، نباید میان خودمان دنبال آن معانی بگردیم.

برآمدگی بام حوضخانه تكه ای بود از یك تمام. روی این تكه ، قیدی نداشتم. دست پاچه نبودم ، نگاهی مرا نمی پایید، من بودم و كاهگل خواهشناك . چیزی بر این خلوت پاك مشرف نبود ، مگر آبی آسمان.

شبهای داغ تابستان ، وقتی كه خود آگاهی آدم ذوب می شد. روی بام می خوابیدیم. و در پشه بند ، دور و ور آب می پاشیدیم ، بروی كاهگل تا ته خوابهایم می دوید، غرائزی را گیج می كرد.
كف اطاق آبی ، گفتم ، از كاهگل زرد پوشیده بود ، مربع زرد بود ، در شوبها كاراسیما كاراكتر a مربع است و زرد است . در چین ،قربانگاه خاك كه تلی مربع بود. از خاك زرد پوشیده بود. و زرد در آن دیار رنگ زمین است. رنگ زرد و زمین آسان كنار هم نشسته اند . بزرگی از میان دوگن ها در گفت و گویی ماندنی می گوید :

" در ابتدا ، لباسها سفید بود ، رنگ پنبه بود ، پس ، آدمها از پریده رنگی و شبیه پارچه بودن به هراس آمدند، پارچه را به رنگ زعفرانی درآوردند. به رنگ خاك ، تا با خاك خود همانند شوند." در شرح زندگی پاتریك مقدس ، نوشته قرن پنجم میلادی ، اشاره ای است به این كه موسی هشت رنگ در لباس روحانی هارون نهاد، باید این هشت رنگ را ، كه رمز و نقش اند ، در جامه های روحانی ما پیدا كنند. پس آمده است : " چون كشیش به رنگ زرد نگاه كند ، در می یابد كه جسمش چیزی جز خاك و غبار نیست : هیچ غرورری نباید در دلش پدید آید " بنا به اساطیر Musica مردها را با خاك زرد آفریدند ( و زن ها را با یك گیاه ) ، راتناسامبهاوا (Ratnasambhava)با زمین تطابق دارد ، رنگ سنتی و تمثیلی زمین زرد است. كه در صفای كامل خود در فلز گرانبها (طلا) و یا در گوهر (ratna) می درخشد ، و همان كیمیاست (cintamani) .

اما زرد، این رنگ ، به گفته پرتال ، هم نشان پیوستگی به حق بود و هم آیت زنا. به چشم یونانی ، سیب طلا هم كنایه از سازش و عشق بود و هم ناسازگاری و فرجام بد : آتالانتا سیبهای زرین باغ هسپرید ها را به چنگ آورد. پس تبارش بر باد رفت.

در آیین مسیح ، رنگ زرد ، كه وقتی آیت سرور بود . رنگ رشك و خیانت شد. رنگ لباس یهودا شد در پرده ها ، در گوگول ، رنگ زرد می ترساند ، از نمایشنامه " شبها در ده" تا " تاراس بولبا" زردی زیاد می شود تا در جلد دوم " ارواح مرده" مصرف زرد به اوج می رسد ، در كار الیوت زرد همسایه گناه است :
" Sitting along the beds edge, where
you culled the paper from your hair
On clasped yellow soles of feet
in the palms of both soiled hands."
باشو ، خیلی دور از الیوت ، به همسازی صوت و چشمه صوت گوش می دهد :
"قناری با صدای زرد فرزندش را می خواند."

گوته Farbenlehre، كه رنگ را رنج نور می داند ، درباره رنگ زرد صفت edel و unedel را به كار می برد ، در جزیره Nias ، لوالانگی (Lowalangi) كه خدای برتر است و به جهان برتر وابسته است. مظهر نیكی و حیات است. و رنگهایش زرد و طلایی است. در هند دراویدی ، در مراسم آیینی ازدواج ، خواهر داماد یك سینی به سر می برد كه در آن مایعی است زرد : mangaltanni آمیزه ای از آب و زعفران و آهك كشته ، رنگ زرد مالگالتانی نشان سرور و كامیابی است. شكوه زرد در سومین روز بارد و تودل (Bardo Thodo) تماشایی است : " در سومین روز ، صورت ناب عنصر خاك چون فروغی زرد می تابد. همزمان ، از قلمرو زرین جنوب ، شكوه رانتاسامبها وای فرخنه سر می زند ، با تنی زرد فام و گوهری در كف ، بر تخت اسب پیكر ،در آغوش ماماكی ، مادر الهی.

سرچشمه ناب و ازلی ادراك به سان پرتو زرد فام حكمت مساوات می درخشد..."
 

samiyaran

عضو جدید
متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت ششم

متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت ششم

روی هر دیوار اطاق آبی ، درست در میان ، یك طاقچه بود ، تنها پنجره اطاق در طاقچه دیوار شمالی بود. همینه زمینه طاقچه را گرفته بود ، هر طاقچه درست در یكی از جهات اصلی بود. اطاق آبی یك ماندالا بود. این را دیر فهمیدم ، اطاق آبی نمایش تمثیلی عالم و كالبد انسان بود . صحنه درام تفرقه پذیری و بازیابی وحدت بود ، راهنمای رستگاری بود ، جای بیدار شدن خود آگاهی رهاننده بود. معمار اطاق آبی در شالوده ریزی ، نه طناب سفید به كار برده بود نه طناب رنگارنگ پنج لا ، صدایی از زمانهای دور در ناخود آگاهی او پنهان شده و به دست او فرمان داده بود ، از واجرایانا حرفی نشنیده بود ، به هند و تبت نرفته بود ، چشمش به زیكورات های بابل و آشور نیافتاده بود، حتی از نقشه كاخهای شاهان قدیم ایران خبر نداشت ، معمار اطاق آبی سلامت فكر و عمل را نشان داده بود ، مثل "ارشیتكت" امروز دچار بیماری عقلی غرب نبود ، كشف و شهود راهنمایش شده بود.

اطاق آبی خالی افتاده بد ، هیچ كس در فكرش نبود ، این Mysterium magnum پشت درختان باغ كودكی من قایم شده بود ، اما برای من پیدا بود ، نیرویی تاریك مرا به اطاق آبی می برد ، گاه میان بازی ، اطاق آبی صدایم می زد ، از همبازی ها جدا میشدم ، می رفتم تا میان اطاق آبی بمانم. چیزی در من شنیده می شد ، مثل صدای آب كه خواب شما بشنود ، جریانی از سپیده دم چیز ها از من می گذشت و در من به من می خورد .

چشمم چیزی
نمی دید : خالی درونم نگاه می كرد ، و چیزها میدید ، به سبكی پر می رسیدم . و در خود كم كم بالا می رفتم ، و حضوری كم كم جای مرا می گرفت ، حضوری مثل وزش نور ، وقتی كه این حالت ترد و نازك مثل یك چینی ترك می خورد ، از اطاق می پریدم بیرون ، می دویدم میان شلوغی اشكال ، جایی كه هر چیز اسمی دارد ، طاقت من كم بود ، من بچه بودم ، اطاق آبی در همه جای كودكی ام حاضر بود ، وارد خوابهایم می شد ، خیلی از رویاهایم در طاقچه هایش خاموش می شد. اطاق آبی با اطاقهای دیگر خانه فرق داشت . در ته باغ تنها مانده بودم ، انگار تجسد خواب یكی از ساكنان نا شناس خانه ما بود ، خوب شد در آن مار پیدا شد ، و گرنه همان جا می ماندیم ، و زندگی مایایی ما فضایش را می آلود. اگر می ماندیم ، باز همخوابگی پدر و مادر زیر سایه Lustprinzip تكرار می شد ، و نه در هوای Tumo .پدرم كسی نبود كه بر بیندو چیره شود ، و مادرم چیزی نبود جز سادارانی.

اطاق آبی ماندالا بود ، من راحت به درون این ماندالا راه یافته بودم ، درامی در هوای شعائر مذهبی صورت نگرفته بود ، در آستانه در شرقی ماندالا ( در شرقی اطاق آببی) چشم - مرا نبسته بودند تا گلی در ماندالا پرت كنم. اما با چشم باز پرتاب كرده بودم : بهارها یادم هست ، گاه یگ گل مخملی می كندم و میان اطاق آبی پرت می كردم ، نمی دانستم چرا.

من هیچ وقت ظرفی روی "نقشه الماسی" اطاق آبی نگذاشتم و هرگز شاید آواهانا نبودم. اطاق آبی نشنیده بود كه بگویم : " ام. من از جوهر الماسی جسم همه تاتاگاتاها ساخته شده ام. من از جوهر الماسی روان همه تاتاگاتاها ساخته شده ام." و پیداست كه هیچ گاه ذات من با ذات تاتاگاتا یكی نشد. و كایوالیا از دسترسم دور ماند. كودك حقیر پرورده ما یا كجا و حضور دیریاب پوروشا كجا. اما من در اطاق آبی چیز دیگر می شدم. انگار پوست می انداختم ، زندگی رنگارنگ غریزی ام بیرون ، در باغ كثرت ، می ماند تا من برگردم. پنهانی به اطاق آبی میرفتم ، نمی خواستم كسی مرا بپاید. عبادت را همیشه در خلوت خواسته ام. هیچ وقت در نگاه دیگران نماز نخوانده ام ( مگر وقتی كه بچه های مدرسه را برای نماز به مسجد می بردند و من میانشان بودم ) .، كلمه "عبادت" را به كار بردم ، نه من برای عبادت به اطاق آبی نمی رفتم ، اما میان چاردیواری اش هوایی به من می خورد كه از جای دیگر می آمد ، در وزش این هوا غبارم می ریخت ، سبك می شدم، پر
می كشیدم ، این هوا آشنا بود ، از دریچه های محرمانه خوابهایم آمده بود تو.

اما صدایی كه از اطاق آبی مرا می خواند ، از آبی اطاق بلند می شد، آبی بود كه صدا می زد. این رنگ در زندگی ام دویده بود ، میان حرف و سكوتم بود ، در هر مكثم تابش آبی بود ، فكرم بالا كه می گرفت آبی میشد ، آبی آشنا بود ، من كنار كویر بودم ، و بالای سرم آبی فراوان بود ، روی زمین هم ذخیره آب بود: نزدیك شهر من معدن لاجورد كنار طلا می نشست، با لاجورد ، مادرم ملفه ها را آبی می كرد ، و بند رخت تماشایی میشد، نزدیك عید ، تخم مرغها را با سنبوسه ها آبی می كردیم. این گل چه آبی ثابتی می داد. در كشتزارهای دشت صفی آباد چقدر Bleuet بود. آبی اش محشر بود ، هنگام درو، دهقانان روسی اولین دسته چاودار را با تاجی از این گل می آراستند ، و پیش تمثال مقدس می نهادند. می دانستند در شدت خشكسالی ، این گلهای آبی كوچك چه نوشابه سرشاری به زنبورهای عسل می بخشند. سلوخین به همسایگی سودمند چاودار و این گلها پی برد.

باغ ما پر از نیلوفر میشد و جا به جا گلهای آبی كاسنی ، نگین انگشتر مادرم آبی بود ، فیروزه بود ، از جنس ریگهای ته جویبارهای بهشت شداد. فیروزه اش بو اسحاقی بود. انگشتر همیشه در انگشت مادرم بود. می گفتند فیروزه سوی چشم را زیاد می كند ، جلوگیر چشم بد است، نازایی را از میان میبرد، عزت می آورد، صواب نماز را صد چندان می كند. سنگ مقدس است ، و این سنگ نقشی دارد در چیرگی نور بر ظلمت : در اساطیر از تك ها ، خدای آفتاب رزمنده ای است كه هر صبح با سلاح خود - مار فیروزه ای- ماه و ستارگان را از آسمان می راند. و رنگ فیروزه ای مقامی بلند دارد. در باردو نباید از نور فیروزه فام ترسید : " پس ، از این فروغ فیروره گون با آن درخشش ترسناك و خیره كننده و سهمناك پروا مدار ، هول مكن ، زیرا كه فروغ راه برتر است : تلالو تاتاگاتاهاست. حكمت عالیه عالم مثل است ... " آكشوبیها دارنده معرفت ، به رنگ فیروزه است. هروكا ، خدای بودایی شهره عام ، تنی همرنگ فیروزه دارد:"در میان نیلوفر آب ، بر مسند خورشیدی ، نیك اختر شری- هروكای فیروزه فام است.
 

samiyaran

عضو جدید
متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت هفتم

متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری - قسمت هفتم

تماشای آبی آسمان تماشای درون است. رسیدن به صفای شعور است. آبی ، هسته تمثیل مراقبه و مشاهده است . نور حكمت رفیع دارماداتو است ، كه همسان یك آبی تابناك از دل و روكانا بر میخیزد. نور آبی آسمان حكمت دارما-داتو هم عنصر ناب خودآگاهی است و هم تمثیل نیروی نهفته "تهی بزرگ".

در مصر قدیم هم آبی نشانه حكمت بود. نبو ، خدای علوم كلده ، آبی بود، در جای دیگر ، در سی یرانودا، باز هم رنگ آبی همجوار دانایی است : در پرستشگاه كوكی ها " كسانی كه دانش بیشتر دارند" در سمت چپ ، كه به رنگ آبی روشن است، می نشینند، لاجورد تمثیل مرتبه ای آسمانی و فوق انسانی است. زمین بهشت امی تابا و آمی تایوس. خدایان نور و زندگی بی پایان ، از لاجورد است.

ماهایا روز هفتم نخستیم ماه سال ، به همه كارافزارها و تیرهای خانه ها رنگ آبی مقدس می زدند تا وقف كاربرد تازه ای شوند ، درماه مارس ، برای خدای خورشید ، یك حرم كوچك پله پله آبی رنگ به نام "نردبام خورشیدی" می ساختند تا آسان به آسمان بالا رود. در طبیعت آبیها ساخته می شود : بسیاری از باكتریها ماده رنگی می سازند و در فضای اطراف خود پخش می كنند : باسیل پیوسیانیك محیط خود را آبی می كند. باسیل شیر آبی خود را آبی می كند. نمك معدنی آبی كه ارمغان دریاهای قدیمی است. آبی خود را مدیون امواج رادیو اكتیو است و گرنه قرمز بود ، قهوه ای بود، خاكستری بود، و یا بی رنگ بود. vivianite كه فسفات آهن دار است و سفید است ، پس از اكسیداسیون آبی می شود . لازولیت كه در خود آهن دارد به رنگ آبی شدید در می آید ، آدمها هم آبی می سازند : Guimet كربنات دو سود و گوگرد و كولونان را به هم آمیخت و آبی outremer را ساخت كه هرگز جانشین خوبی برای لاجورد نایاب قدیم (lapis-lazuli) نشد. و بیماری خود را شهره كرد : Thenard maladie del outremer با فسفات كبالت. آبی كبالت را ساخت. ساینور آهن آبی پروس شد. و استاتات كبالت ، آبی Caver, caeruleum ، دانشمند شیمی گیاهی ، از تپه های آلامبا صد ها رنگ طبیعی به دست آورد. میان آنها یك ماده كمیاب به رنگ آبی شدید بود. مصر شناسان در این ماده رنگی ، آبی عجیب گنجینه مقبره توتان خامون را باز شناختند.

در چارچوب علائم نسب ، آبی دادگری بوده است ، و فروتنی ، و وفاداری ، و پاكدامنی ، و شادی ، و درستی، و آوازه نیك ، و عشق و خوشبختی جاودان، ومیان چیزهای خوب دنیوی ، زیبایی، نرمی ، اصالت، پیروزی، استقامت، ثروت، تیزبینی،و آسایش را می رسانده است. طبق متون كهن بودایی، از میان سی و دو امتیازی كه یك بزرگ مرد باید دارا باشد. یكی داشتن چشمان نیلی است
(abhinilanetra).

آبی میان رنگهایی بود كه موسی در لباس هارون نهاد . و باید در لباس كشیش امروز باشد. " آبی به او (به كشیش) فرمان می دهد كه لذات دنیوی را از دل براند." در زمینه تمثیل مذهبی رنگ ، آبی كه رنگ آسمان است ، برای جشنهای فرشتگان پذیرفته شد. و گاه كشیشان آبی در گورستانها به مثابه رمز آسمانها به كار بردند ، كلیسای انگلیس ، كه سنت ساروم را دنبال می كند، آبی را نشانه امید ، عشق به امور الهی ، صداقت و پرهیزگاری می داند. و آبی كمرنگ را آیت صلح. آگاهی، دوراندیشی مسیحی و عشق به جمال. در عرایس الجواهر آمده است : "مشاهده فیروزه و روشنایی چشم بیفزاید، پس در داروهای چشم به كار دارند." " و فیروزه با خود داشتن به فال نیكو دارند . و گویند هر كه با خود دارد بر خشم فیروزی یابد. رسم شاهان قدیم چنان بوده است كی چون آفتاب به حمل شدی ، اعنی سر سال نو ،جواهر قیمتی حاضر كردندی و در آن نگریستندی برای فال نیكو. و اجناس جواهر از یاقوت و زمرد و لولو و فیروزه در اقداح شربت انداختندی و به فیروزه میل بیشتری كردندی ." در همین كتاب از لاجورد سخن به میان آمده است : " و اگر پاره ای از آنچ زردرو بود با سركه سوده بر ریشهای كهنه كنند به غایت (سودمند بود)" و تنسوخ نامه ایلخانی از "خاصیت لاجورد" حرف می زند : " در اسهال سوده ، هیچ دارو بهتر از لاجورد شسته نیست. و اصحاب مالیخولیا و كسانی را كه خواب نیاید سود دارد. وسبب همین باشد كه چون بر برگ چشم طلع كنند، مژده برویاند .. و اگر در آن نظر كند دایمان كلال بصر را زایل كند و اگر بدان تخم كند صرع را دور كند و شیاطین از او بگریزند."

درمان رنگی بیماریها را از قدیم می شناخته اند. كروموتراپی نامی تازه است. و ساخته فاوو دو كورمل است. آب را در بطری آبی رنگ می كنند و چند ساعت در آفتاب می گذارند ، ارتعاشات رنگی آبی در آب می نشیند. این آب آبی دار مسكن اعصاب است. تدبیر است. جلوگیر بیرون شد است، شفابخش بیخوابی و دل درد است. گند زد است ، بند آور است ، فرح بخش است، درمان ده آماس چشم است . آرام كننده سوختگی است. برطرف ساز ورم راست روده است. كاری در بهبود ورم لثه است. درمان بخش لك دیدیگی دردناك و افزایش عادت ماهانه ، و درد دندان است. در صرع و گواتر چاره ساز است.

یوگا كه هر نیروگاه تن آدم را با یكی از رنگها همسازتر می بیند ، گلو و تیرویید را جای جذب رنگ آبی می داند ، پی یراكوس روان پزشك یونانی ، از هاله انرژی (aura) اطراف تن آدم عكس گرفت . و هاله ای آبی دید. رایشن باخ اترشی رنگ هوای روشن كرد بدن را با حال و مشرب و سیرت انسان وابسته می بیند. هاله اهل فكر ، طلایی است. در شرارت ، سبز سیه فام است . در عشق آبی است. افتردینگن صورت معشوقه را در جام گل آبی دیده است. پیوستگی خود و ماتیلد را. در زادگاه الهی ، زیر شط آبی زمان به خواب می بیند، آبی رنگ اصلی رمان نوالیس ایت : "در كتاب من همه چیز آبی است." به چشم او ، آسمان آبی و رنگ آبی تمثیل وحدت ازلی است . هولورلین كه در سرودهایش همان تم را دارد ، آبی را در یك شعر تماشاییی می ستاید : In lieblicher blaue ، نروال از گل آبی فراموشم مكن حرف می زند ، و مقاله او ، نویسنده سطحی ایرانی ، از نیلوفر كبود ، رمبو رنگ آبی را به حرف صدادار O می دهد. و كاندینسكی به دایره. خیمه نر كه در تاریكی صبح
(manana oscura) به بلندی روشن بینی و جذبه می رسد و خدایش همان Conciencia hoy azul است. روی دریا از خدای آبی خود حرف می زند : خدای امروز آبی ،آبی ، آبی ، هر دم آبی تر.
شبیه خدای موگوئر رنگ من ...

و در دریاست كه به یك پایان آبی می رسیم: چتانیا كه از شور مذهبی به عشق دیوانه وار (mahabhava) كشیده شد ، یك روز در آبی دریا رنگ خدای خود كرشنا را باز شناخت ، خود را به آب انداخت و غرق شد.


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه تو می پایی، و نه کوه. میوه این باغ: اندوه، اندوه.
گل بتراود غم، تشنه سبویی تو. افتد گل، بویی تو.
این پیچک شوق ، آبش ده، سیرابش کن. آن کودک ترس، قصه بخوان، خوابش کن.
این لاله هوش ، از ساقه بچین. پرپر شد، بشود. چشم خدا تر شد ، بشود.
و خدا از تو نه بالاتر. نی ، تنهاتر ، تنهاتر.
بالاها، پستی ها یکسان بین. پیدا نه، پنهان بین.
بالی نیست، آیت پروازی هست. کس نیست ، رشته آوازی هست.
پژواکی : رویایی پر زد رفت. شلپویی: رازی بود، در زد و رفت.
اندیشه : کاهی بود، در آخور ما کردند. تنهایی: آبشخور ما کردند.
این آب روان ، ما ساده تریم. این سایه، افتاده تریم.
نه تو می پایی، و نه من، دیده تر بگشا. مرگ آمد، در بگشا.

سهراب
 

T.bita

عضو جدید
نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زندگی جیره مختصری است . . .

مثل یک فنجان چای و کنارش عشق است . . .

مثل یک حبه قند . . .

زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . . .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب سرشاری بود
رود از پای صنوبرها تا فراتر می رفت
دره مهتاب اندود و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود
در بلندی ها ما
دورها گم سطح ها شسته و نگاه از همه شب نازک تر
دست هایت ساقه سبز پیامی را میداد به من
و سفالینه انس با نفسهایت آهسته ترک می خورد
و تپش هامان می ریخت به سنگ
از شرابی دیرین شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب روی رفتارت
تو شگرف تورها و برازنده خاک
فرصت سبز حیات به هوای خنک کوهستان می پیوست
سایه ها بر می گشت
و هنوز در سر راه نسیم
پونه هایی که تکان می خورد
جنبه هایی که به هم می ریخت
 

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو



تمام گامهای مانده اش با من



منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را. بجو مارا، تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم، بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.

این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرابا قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو، جزمن کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد
 

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مانده تا برف زمین آب شود

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر

ناتمام است درخت

زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید

در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام

مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد

پس چه باید بکنم

من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جنگ یک روزنه با خواهش نور
جنگ یک پله با پای بلند خورشید
جنگ تنهایی بایک آواز
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل
جنگ خونین انار و دندان
جنگ نازی ها با ساقه ناز
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی با سردی مهر
حمله کاشی مسجد به سجود
حمله باد به معراج حباب صابون
حمله لشکر پروانه به برنامه دفع آفات
حمله دسته سنجاقک به صف کارگر لوله کشی
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی
حمله واژه به فک شاعر
فتح یک قرن به دست یک شعر
فتح یک باغ به دست یک سار
فتح یک کوچه به دست دو سلام
فتح یک شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی
فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر
قتل یک قصه سر کوچه خواب
قتل یک غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل یک بید به دست دولت
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ
همه ی روی زمین پیدا بود
نظم در کوچه یونان می رفت
جغد در باغ معلق می خواند
باد در گردنه خیبر بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند
روی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برد
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
مردمان را دیدم
شهر ها را دیدم
دشت ها را کوهها را دیدم
آب را دیدم خک رادیدم
نور و ظلمت را دیدم
و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت دیدم
جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم
اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من دراین خانه به گم نامی نمنک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنه ی سنگ
چک چک چلچله از سقف بهار
و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پک ‚ پوست انداختن مبهم عشق
مترکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواهش را می شونم
و صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوترها
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیهه پک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای باران را روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمنک بلوغ
روی اواز انارستان ها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
روح من بیکاراست
قطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست شور من می شکفد
بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم
مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی
تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک اینه یک بستگی پک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را
خوب می دانم ریواس کجا می روید
سار کی می اید کبک کی می خواند باز کی می میرد
ماه در خواب بیابان چیست
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور اینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زیمن مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه کنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را
گرمی لانه لک لک را ادرک کنیم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
mahtabi اشعار سهراب سپهری در 2 زبان مشاهير ايران 20

Similar threads

بالا