رمان شب سراب

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه -531526


مثل من دلش به حال من بسوزد و کمکم کند ,آخه جز او چه کسی می تواند کمکم بکنه ؟اما انگاری تو باغ نبود ,یا خودش را به کوچه علی چپ زد گفت:
خوب می خواستی قبول کنی ,می خواستی بگویی راضی هستم چرا معطلی ؟
خوب من هم دلم می خواهد قبول کنماگر سه چهار دفعه از این کارها بگیرم با مشتریها آشنا می شوم و کمکم اسمم سر زبانها می افتد و خودم برای خودم کار می گیریم ولی موضوع اینجاست که که طرف می گوید که تو هم باید سرمایه بگذاری ولی من که سرمایه ندارم , چوب می خواهد سرمایه می خواهد هزار دنگ وفنگ دارد ,با دست خالی که نمی شود
چقدر سرمایه می خواهد؟
فکر میکرد با سی تومان که پدرش می دهد می شود کاری کرد,هر چه هم من رویش گذاشته بودم هفته قبل همه را خانوم با دایه جانش رفته بود پیراهن تافته آبی ,کفش های پاشنهن بلند,عطر ,گل سر ,و گوشواره ,ماتیک ,سرخاب خریده بود ومی گفت همه را برای شب ها ,برای دم روب برای وقتی که رحیم می اید خریده ام ای زن حقه باز ,کی تابه حال توی اتاق توی حیاط یک وجبی کفش پاشنه بلند پوشیده و منتظر شوهرشده ؟از صبح تاتا غروب تنها کاری که می کرد گلدوزی بودو بالاخره ما نفهمیدیم که این گلها کجا می رود؟به جای آن اگر خیاطی می کرد دیگه کلی پول نمی بردو نمی ریخت دامن آن زن ارمنی که خیاط شازده ها بود .
هر چقدر هم که بخواهد من اه در بساط ندارم .
خوب باید فکری کرد از یکی قرض بگیر رحیم.
از کی قرض کنم ؟کی را دارم؟این آقا سید صادق همسایمان تنها کسی بود که سرش به تنش می ارزید و می شد دست نایز به سمتش دراز کرد اما محبوبه چنان با زن وبچه اش بد تا کرده بود که من رویم نمی شد همچو تقاضایی بکنم مخصوصا که طفلی الماس توی حوض خانه انها افتاده بود وبهانه بیشتری دست محبوبه بود وحال آنکه قبل از آنها محل سگ به هیچ کدامشان نمی گذاشت اما من می دانستم که آنها بیچاره ها تقصیر نداشتند کم کاری از طرف خانه ما بود مادرم و زنم .
به کی رو می کردم گفتم:
من به او گفتم شما به من پولی قرض بدهید تا من وسیله جور کنم و کارم را راه بیاندازم بعد که دست مزدم را گرفتم قرض شما را پس می دهم آن بیچاره هم حرفی ندارد قبول می کند ولی گفت باید یک گروبی ,چیزی داشته باشی .
کمی فکر کردو گفت :خوب یک کاری بکن رحیم دکان را گرو می گذاریم .
دکان ؟هه هه یک وجب زمین؟
نه باباب دکان که فایده ندارد کوچک است ارزشش انقدر نیست طرف قبول نمی کند .
خوب خانه را گرو می گذاریم چطور است کافی است یا نه؟
این تنها امید من بود اما مگر میشد به صاحب کار گفت که خانه هم مال من نیست مال زن من است . کم حمزه و عباس به خاطر اینکه خانه هم مال من نیست متلک بارانم نکرده اند حالا چو بیفتد که خانه هم مال من نیست باید انگ نوکر بی مزد و مواجب دختر بصیر الملک را به پیشانی بزنم.
به نظر من که خوب است فقط او هم باید قبول کند .
اما به هیچ عنوان نمی توانستم بگویم خانه مال من نیست و محبوبه را با خودم اینور آنور ببرم که مالک اصلی زن من است و شما با او طرف هستید نه من,هر که می فهمید حتمابه ریشم می خندید .
مقدماتش را جور کن من از گرو گذاشتن خانه حرفی ندارم .
نه من می دانم نمی خواهد تو راه بیفتی و دنبال ما به محضر و این طرف آن طرف بیایی با صد تا مرد سرو کله بزنی که چیه؟می خواهی خانه را گرو بگذاری .
خوب هر جا برویم باهم می رویم من که تنها نیستم .
نه خوبیت ندارد اگر دلت می خواهدخانه را گرو بگذاری... من می گویم....
خوب چه می گوییی ؟
چطور بگویم به نظر من ...بهتر است تو اول خانه را ...به اسم من بکنی بعد من آن را گرو می گذارم .
حالا چه فرقی می کند رحیم جان ؟ منوتو که نداریم یک نوک پا پا با هم به محضر می رویم یا میگوییم دفتر دار به خانه بیاید امضا می کنیم .
خانم چه خیالاتی می کرد برای یک وجب خانه زپرتی محضر دار بیاید خانه.هه هه ان هم برای گرو.
من که نمی توانم پیر مرد محضر دار را برای گرو گذاشتن یک ملک ...به خانه ام بکشم ,دلم هم نمی خواهد زنم توی محرض بیاید ,بقول خودت من وتو که نداریم فردا می رویم خانه را به اسم من بکن ترتیب بقیه کارها بامن ,تو دیگه هیچ جا نیا .
حاال چه عجله داری ؟ چرا فردا ؟بگذار من فکر هایم را بکنم ...
مطمین بودم که مشیر ومشاورش دایه جانش باید کارها را رهبری کند من بیچاره گرفتار سه تا زن بودم که زندگیم را خراب کرده بودند گفتم:
چه فکری یارو عجله داره اگر من برایش ناز کنم صد تا مثل من منت اش را می کشند او که دست روی دست نمی گذارد بنشیند تو فکرهایت را بکنی بعلاوه چه فکری؟ مگر تو به من اطمینان نداری ؟
چرا رحیم جان موضوع اطمینان نیست ولی...
پس موضوع چیست ؟نمی خواهی خانهن را به نام من بکنی ؟می ترسی خانه ات را بخورم ؟دست ودلت می لرزد ؟
آخه من هنوز گیج هستم ,هنوز درست نمی دانم موضوع چیست ؟
گیج هستی یا به من اطمینان نداری ؟نگفتم مرا دوست نداری؟
این چه حرفی است رحیم ؟این چه ربطی به دوست داشتن دارد ؟س چه چیزی به دوست داشتن ربط دارد هان؟
صبح خیلی زودحتی قبل از آنکه مادر از رختخواب بیرون بیاید ,از خانه بیرون رفتم ,شاید همه همه یکی دو ساعت خوابیده بودم وقتی بیدار شدم به شدت تشنه بودم دانم تلخ بود و سرم سنگین بود داشتم خفه میشدم ,از خانه آمدم بیرون ,هوای سرد صبحگاهی سرو صورتم خورد نصف راه را رفته بودم که احساس کردم حالت عادیم را به دست آوردم .
کجا می روم ؟ صبح به این زودی کجا می روم ؟اگر دیشب غلط نکرده بودم وعرق نخورده بودم امروز را داشتم که بروم مسجد محل و نماز صبح را به جا بیاورم ,اما رویم نشد با دهان نجس ,با شکم پر از عرق که مسجد نمی شود رفت .
رفتم دکان در دکان را باز کردم هنوز تاریک بود چراغ موشی را روشن کردم ,پریموس را روشن کردم صبحانه را همینجا می خورم .امروز محبوبه بیدار می شود و می بیند نیستم باز هم فکرو خیالات می کند ,بگذار هرچه می خواهد فکر بکند این مثل اینکه وقتی از جانب من نگران است حرف شنوتر است .
می گوید دوستم دارد من از کجا بفهمم که راست می گوید؟هان؟ بچه ام را خوب نگه داشت ؟بچه ام را سقط نکرد؟تروخشکم می کند؟درو مادر ش بال و پرشان را رویم کشیده اند؟خواهر و شوهر خواهرش که نا سلامتی با جناق من هستند محل سگ به من می گذارند؟ اصلا کوچکترین کمترین به من یا مادرم کرده اند؟
انهم خودش که مثل سگ و گربه با مادرم در کشمکش و کشاکش است ,که هر وقت عشقش گل می کند رحیم جان هستمهر وقت هوس ندارد نوکرش هستم همه چیز هم به نام خودش است هر وقت تصمیم بگیرد مثل یک نوکر از خانه اش بیرونم می اندازد گویا از روز اول پدرش فکر بکری کرده ,خودشان جنس خودهایشان را بهتر می شناسد ,فهمیده که دخترش یک روزی از من سیر می شود وخوب خیلی راحت می گوید رحیم خداحافظ .
تصور اینکه رحیم روزی چنین خوارم کند دلم را به فریاد آورد,خدایا چه بکنم ؟در این صورت چه بکنم ؟ دیگر چگونه جلوی مردم سرم را بلند کنم ؟ همه باو.ر میکنند که بصیر الملک برای مرا خریده بود تا دخترش عیش بکند حالا مثل تفااله تف ام کرده اند .
بوی سوختگی به خودم آورد .
ای دل غافل آب کتری تمتم ابش را کشیده بود وداشت می سوخت .
پریموس را خاموش کردم نمی توان به کتری دست زد مثل گلوله آتش بود .توی لیوان آب ریختم خوردیم از خیذر صبحانه گذشتیم .
باز هم حرفهای دیشب رامرور کردم .
اگر دوستم دارد ,اگر نقشه ای در کار نیست ,اگر نمیخواهد بگذارد برود خوب چه عیب دارد خانه را به نام من بکند ,خودش میگوید که من وتو نداریم وقتی زندگیمان رو به راه می شود وقتی من میتوتنم کار کار بکنم و زندگی بهتری داشته باشیم چرا این کار را نکنیم ؟
اصلا زن وشوهر یعنی چه؟یعنی شریک زندگی ,در همه چیز در همه کار اصلا اگر پدرش آدم بود که نبود از روز اول خانه ودکان را به نام هر دویمان می کرد انجوری صمیمیت بیشتری می شد ما شری ک همه چیز هم بودیم ,مگر در طول این چند سال من گردن شکسته بیکارو بیعار گشته انم که صاحب هیچ چیز نگشته ام اصلا اگر صحبت ضمانت و اعتبار نبود برای من مالکیت خانه ودکان مساله ای ایجاد نمیکرد.
اما حالا وثیقه ملکی . پول نقد اعتبار می اورد .
اگر پدری بالای سرم بود اکر عمویی داشتم اگر کس و کاری داشتم به این بدبختی نمی افتادم که محتاج محبوبه بشوم اون هم ناز میکندحالا میخواهد فکر کند آن هم فکر چی؟ با ئایه جانش مشورت ونصلحت بکند اخ که بدون صلاحدید آن زن آب هم نمی خورد فکر میکنم در پایین کشیدن آن بچه هم آن زنکه آب زیر کاه کمکش کرد واگر نه آن چگونه به تنهایی می تواند این کار را بکند ؟عجب سر نگه دار هم هست تا امروز لب تکان نداده و یک کلام از این سربروز نداده حتی به من که به قول خودش برای او عنایت الله هستم .یاد الماس افتادم و اینکه ما در تمام مدت با هم بگو ومگو داشتیم سر اسم گذاری آن طفل معصوم چه بهانه هایی جور کردند.
ماذر فکر کرد اسم پدر را بگذارد شصت سال عمر میکند یا خدا ای خدا اشکم سرازیر شد.
با عجله اشک هایم را پاک کردم وبه در دکان نگاه کردم نکند کسی بیاید و مرا ذر این حال ببیند. از مردی فقط این رلا کم داشتم که زارهم بزنم .
احساس می کردمشتم خالی شده زیر پایم گودالی باز شده ,متر صد یک واقعه بودم فکر میکردم این کار کردنو رفت و امدها همه الکی هستن ,مهم اطمینان از نحبت محبوبه است اگر دوستم نداشته باشد من هیچ ندارم .
نه اینکه خانه برایم مهم بود من که بعد از مرگ پدر در خانه اجا ره ای زندگی کرده ام باز هم میشد اجاره کرد یا صاحب دکان بودن یا نبودن در اره کشیدن تاثیری نداشت در دکان اوستا هم که شاگرد بودم همین کار را میکردم .اما حالا مالکیت خانه یعنی مالکیت محبوبه یعنی اطمینان از اینکه مرا ول نمی کند و نمی رود یعنی اطمینان از اینکه بیرونم نمیکند منکه تا زنده ام امکان ندارد ولش کنم من حتی بچه هم نمی خواهم اما اورا می خواهم شاید از عشقی که داشته ام اثر چندانی نمانده است اما حالا به او عادت کرده ام انس گرفته ام حتی اخم و تخم اش را پذیرفته ام ,اگر نخواهد خانه رابه نام من بکند معلوم است که می خواهد ترکم کند ومتر صد زمان مناسبی است ولی اگر خانه را به نام من کرد یعنی دوستم دارد بقول خودش من وتو نداریم به کارم به یپشرفتم علاقه مند است ومن با دلگرمی واطمینان کار کنم و به پایش بریزم .
سلام رحیم ,سلام رفیق.
برگشتم عباس و حمزه بودند نمی دانستم از دیدنشان باید خوشحال باشم یا دلگیر ,مجالستشان شیرین بود اما خودم می فهمیدم که آدم های نا باب هستند دارند مرا از راه به در می برند ,آن شب دیدی چه به روزگارم آوردند؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
532 - 541

- اوستا رحيم چطوري؟
- خوبم .
- دعوا معوا که نشد ؟ هان
- کتک نخوردي که ؟
- نه بابا مگر بچه ام .
- هه هه نيستي ؟
- طفل معصوم سي سال است سه ساله اي هه هه ... هه هه هه .
- سر بسرم نگذاريد حوصله ندارم .
- دهه ؟ چي شده ؟ پس گفتي کتک نخوردي ؟
- اگر دعوا معوا نشده ، اگر کتک نخوردي پس چرا حوصله نداري ؟
- همينجوري ، خسته ام ديشب کم خوابيدم صبح هم زود آمدم دکان .
- پسر پس امشب واجب واجب است که همراه ما بيايي .
- نه .
- مي ترسي ؟
- نه .
- پس چه مرگت است ؟ اگر کتک نخوردي ، اگر از زنت نمي ترسي ، اگر ننه جانت اخ ات نمي کند بيا ، اگر نيايي پس دروغ مي گي ديشب کتک خوردي حالا مي گي خسته اي
مدتي با اينها کلنجار رفتم ، انگاري مامور بودند مرا با زور با خودشان ببرند و بالاخره هم بردند .
شب وقتي مي خواستم به خانه بروم دوباره قهوه خواستم ، مرد که خنديد و گفت :
بار دوم افاقا نمي کناد .
مست لا يعقل افتان و خيزان راه افتادم .
- باز هم مست کردي ؟ باز هم رفتي از آن زهر ماري خوردي ؟
- يک ماه آزگار به ميل تو رفتار کردم هر سازي زدي رقصيدم گفتي نرو سر کار گفتم چشم ، شب زود بيا خانه گفتم چشم ، گفتي مي خواهم هر جا دلم خواست بروم گفتم برو ، باز هم مي گوئي مي خواهم ببينم موضوع چيست ؟ موضوع اين است که تو دلت نمي آيد خانه را به اسم من بکني .
- پس اين يک ماه به خاطر همين بود که خانه روشنائي مي کردي ؟ مي خواستي خانه را به اسمت کنم ؟
مست بودم اما اصلا در طول اين مدت به اين فکر نبودم که گول اش بزنم ، آخه چرا گول بزنم ؟ براي چه گول بزنم ، مگر قبلا خلافي کرده ام ؟ که به قولش اين يکماه ترک کرده باشم ؟ از روز اول هر طوري بودم همانم فقط دلم شکسته گفتم :
- کفر مرا در مي آوري ها ! فکر مي کني مي خواهم سرت کلاه بگذارم ؟
- رحيم !
- رحيم رحيم ندارد خانه را به اسم من مي کني يا نه ؟ هان ؟
- ...
- تو مثلا اين خانه را مي خواهي چه کني ؟ بچه که نداري ، خرج ات که با من است ، حالا چه خانه به اسم من باشد چه به اسم تو ، مي خواهي خانه را با خودت به آن دنيا ببري ؟ مي خواهي بعد از خودت خواهر و برادرت بخورند و يک آب هم رويش ؟
- آهان پس موضوع اين است ، پس تمام داستان تجاري و خانه اعيان و اشراف ، اداره ها و کاخ پسران رضا شاه و شراکت و گرويي بهانه بود ؟ در باغ سبز بود ؟ پس يک ماه دندان روي جگر گذاشتي عرق نخوردي ، الواتي نکردي که مرا خام کني ؟ حالا که پسرم از بين رفته مي خواهي خانه را به اسمت کنم که مبادا به کس ديگري برسد ؟ مي خواهي دار و ندارم را از چنگم در بياوري و بار خودت را ببندي ؟ نه جانم ؟ خواب ديده اي خير است .
خدايا ما کجاييم و ملامتگر بيکار کجاست ؟ من در چه فکرم اين زن در چه فکري است من اصلا در فکر اين چيزها نبودم به روح پدرم قسم که فقط مي ترسيدم مرا بيرون کند و برود ، خونم به جوش آمد با مشت کوبيدم روي زمين و فرياد زدم :
- بايد خانه را به اسم من بکني فهميدي ؟
- من خانه به اسم کسي بکن نيستم .
- غلط مي کني ، حالا مي بينيم ، اگر اين خانه را به اسم من نکني هر چه ديدي از چشم خودت ديدي .
- خانه را به اسم تو بکنم که چه بشود ؟ که لابد معصومه خانم را بياوري اينجا .
واي خدايا اين زن يک فکر احمقانه اي توي کله اش فرو رفته قسم و آيه برايش خواندم باز هم دست بر نمي دارد چه بکنم ؟ ديوانه ام مي کند گفتم :
- آره که مي آورم تا چشم تو کور شود تا ده تا بچه بزايد ، تا توي اجاق کور از حسادت بترکي .
- ان وقت من هم مي مانم و تماشا مي کنم ؟
عجب دختر پررويي است ديگه بعد از اين هر چه گفتم خودم نگفتم گويي رحيم نبود که حرف مي زد گويي يکي ديگر بجاي من عمل مي کرد انگاري واقعا شيطان توي جلد من فرو رفته بود .
- نخير تشريف مي بريد منزل آقا جانتان ، همان که با اردنگي از خانه بيرونتان کرد .
اگر من سر عقل بودم اگر قصد فريب محبوبه را داشتم آيا اينجور بايد حرف مي زدم ؟ آنهايي که با حيله و خدعه عمل مي کنند اينجوري حرف مي زنند ؟ من اصلا در فکر حقه بازي نبودم اصلا در فکر اينکه سر محبوبه کلاه بگذارم نبودم ولي او حسابي ديوانه ام کرده بود و هر چه گفتم و هر چه کردم فقط از روي خشم و ديوانگي بود که عرق پدر سگ دو چندانش کرده بود به ياد حرفهايش افتادم و با صداي بلند مثل خودش تکرار کردم :
- تو پشت من باش رحيم جان ... من که جز تو کسي ندارم .
- رحيم بس کن باز که هار شدي !
- هار پدر پدر سگت است .
- خفه شو اسم پدر مرا نياور .
- من خفه بشوم ؟
ديگه نفهميدم چه کردم يک دفعه ديدم با مشت و لگد دارم له و لورده اش مي کنم و فرياد مي زنم :
- خانه را به اسم من مي کني يا نه ؟
- نه ، نه ، نه همان معصومه خانم را که گرفتي برايت خانه هم مي آورد .
- نه او برايم خانه نمي اورد ، او خانم اين خانه مي شود و تو هم کلفتي بچه هايش را مي کني ، من که اجاق کور نيستم ، تو هستي ، من پسر مي خواهم ، وارث مي خواهم ، مادر راست گفته ، من پشت مي خواهم .
- نيست که خيلي محترم هستي ؟ دانشمند هستي ؟ املاکت مانده ؟ مي ترسي سلطنت ات منقرض شود اين است که وليعهد مي خواهي ! حالا خيال کن چهار تا کور و کچل هم پس انداختي ، وقتي نان نداري بدهي همان بهتر که اجاقت کور باشد ، چهار تا صابونپز و قداره کش کمتر ، چهار تا گداي سر گذر و گردنه گير کمتر ، بچه هايي که بابايشان تو باشي و ننه شان معصومه لوچ ، نبودشان بهتر از بودنشان است . بچه هايي که بايد توي گل و کثافت بلولند يا کچلي بگيرند يا تراخم ، آخر و عاقبت هم معلوم نباشد سر از کجا در مي آورند .
پس اينطور ، اگر من مست بودم و هر چه مي گفتم از روي عقل نبود محبوبه خانم که هر چه مي فرمودند حرف دلشان بود پس من اين تصوير را در ذهن ايشان دارم بچه هايم کور و کچل و گداي سر گذر مي شوند ، رحيم جان ، عنايت الله هم کشک بود ، واقعا همه هوس بود حالا هوس خانم فروکش کرده و رحيم از نظر افتاده پريدم بطرفش محکم دهانش را گرفتم مگر نگفتم خفه شو ؟ خيال مي کني خودت خيلي خوشگل هستي ؟ خودت را توي آيينه ديده اي ؟ عين تب لازمي ها هستي ، آيينه دق هستي ... بهت بگويم ، يا اين خانه را به اسم من مي کني يا نعشت را دراز مي کنم .
حسابي ديوانه شده بودم عرق سگي حسابي سگم کرده بود خون جلوي چشم ام را گرفته بود ، ديگه پرده احترام و حرمت بين ما پاره شده بود محبوبه در نظرم عينهو عفريته اي بود که فحاشي مي کرد ، شيطان کمکم مي کرد تا رکيک ترين حرفها را بزبان بياورم مادرم گفت :
- زن دست بردار ، ول کن ، چرا عصبانيش مي کني که کتک بزند ؟ تو مي داني که شوهرت چقدر جوشي است ، تو که آخر اين کار را مي کني پس زودتر بکن و جانت را خلاص کن .
- اگر پشت گوشتان را ديديد خانه را هم خواهيد ديد .
- نمي دهي ؟ حالا نشانت مي دهم لختت مي کنم تا بتمرگي توي خانه و ان قدر گرسنگي بکشي تا سر عقل بيايي و پريدم توي اطاق کوچک هر چه پول روي طاقچه بود برداشتم هر چه جواهر توي صندوقچه بود برداشتم سينه ريز توي گردنش را باز کردم و به زور قاپيدم ، ديوانه چه مي کند ؟ ديوانه شده بودم با فرياد به مادرم گفتم : از فردا حق ندارد پا از در خانه بيرون بگذارد رفتم در کوچه را کليد کردم و رفتم اطاق مادرم .
بدنبال من مادرم هم آمد .
- رحيم ديوانه شده اي ؟ دختره را له و لورده کردي نه از ان عشق و عاشقي تان نه از اين جنگ و دعوايتان ، خدا بدور ، اين چه حرکاتي است که در مي آوريد .
- غلط کردم عاشق شدم به گور پدرم خنديدم عاشق شدم .
- حرف بزرگتر را گوش نکردن آخر عاقبت بهتر از اين ندارد .
مادر جلوتر آمد نگاهي توي صورتم کرد نگاهي به چشمهاي خون گرفته ام کرد
- ها کن ببينم ، ها کن ببينم .
- چي چي رو ببيني مرا نديدي ؟ رحيم گردن شکسته را نديدي ؟
- تو عرق خوردي ؟ هان ؟ تو عرق خوردي ؟ مي بينم ديوانه شدي مي بينم حرکات عنيف در مي آوري مي بينم هار شدي ؟
- خوردم که خوردم بچه که نيستم ...
- غلط کردي خوردي ، غلط زيادي کردي خوردي ، پسره احمق با کدام لات و لوت همقدم شدي هان ؟ تو که اينکاره نبودي ، تو که پاک و منزه بودي .
- بابا دست بردار تو هم نصف شبي موعظه مي کني .
- شيرم حرامت باشد ، شيرم حرامت باشد من پسري را که دهن اش نجس باشد نمي خواهم .
- نمي خواهي که نخواه ، مثلا خواستن ات چه گلي به سر من زده ؟
- زبان درازي مي کني ؟ فکر کردي مادرت هم آن دختره ورپريده است ؟ که نه حيا دارد نه شرم ؟ من مادرت هستم ، با خون جگر ترا بزرگ کردم ، به پايت پير شدم ...
- مي گذاري کفه مرگم را روي زمين بگذارم ؟
- نگذار ، کفه مرگت را پهلوي آن زن سوگلي ات بگذار که بخاطرش همه چيز را از دست داديم .
- الله اکبر ، الله اکبر
- خفه شو با دهن نجس اسم خدا را بر زبان نيار خفه .
بلند شدم کتم را انداختم روي دوشم از اطاق آمدم بيرون رفتم روي پله ها از پشت پنجره محبوبه را ديدم زانوها را بغل کرده بود و کنار چراغ گردسوز کز کرده بود ، اگر حالت عادي داشتم حتما دلم برايش مي سوخت اما احساس کردم اگر پايم را توي اطاق بگذارم باز هم دعوا راه مي افتد .
از در کوچه بيرون آمدم در را محکم بهم کوبيدم ، عقل که به سرم نبود بفهمم نصف شبي همسايه ها خوابند و سر و صدا نبايد کرد ، پاشنه ها را روي سنگفرش کوچه مي کشيدم و جلو مي رفتم .
وقتي جلوي عرق فروشي رسيدم گويي از خواب بيدار شدم.
- ها ها ميداناستم بر ميگاردي .
بي آنکه بگويم يک بطر عرق با يک ليوان خالي و يک بشقاب سيب زميني سرخ کرده روي ميز بود .
- پيش ميادها پيش مياد دالگير نشا ، داراست ميشا زن ها هامه اول داد و بيداد مي کنناد بعد عادت مي کنناد.
آااه...


***

وقتي به خانه برگشتم مادر سماور بدست مي رفت اطاق بالا .
کمي اين پا و آن پا کردم سرم سنگين بود بجاي خون ، عرق در تمام رگهايم جريان داشت داغ داغ بودم وقتي بالاي پله رسيدم شنيدم مادر مي گويد :
- بيا و خانه را به اسمش بکن و شر را بکن والله من خير هر دوي شما را مي خواهم .
- ننه بي خود برايش روضه نخوان ، اين کله نپز است ، پخته نمي شود ، برو کنار ببينم ، زبان خر را خلج مي داند ، بالاي سرش ايستادم ، خودم مي فهميدم که عينهو لات شده ام .
- خانه را به اسمم مي کني يا نه ؟
اگر زن با تجربه اي بود يک کلمه مي گفت : آري تا خشم من فرو بنشيند بعد ، حرف نزد ، جوابم را نداد ، محلم نکرد .
- مگر با تو نيستم ؟ عين ترب سياه نشسته و رو به رويش را نگاه مي کند ، پرسيدم خانه را به اسمم مي کني يا نه ؟ گويا تعمدا مي خواست مرا ديوانه تر بکند .
- نه .
- با يک لگد به رانش زدم .
- اکه پررو آدميزاد هي ! ريختش را ببين ، از دنيا برگشته ، کفاره مي خواهد آمد به رويش نگاه کند ننه من مي روم وقتي برگشتم اين قالي ها را جمع کرده باشي مي خواهم بفروشمشان پول لازم دارم .
واي که اين پيرزن ها چقدر بفکر شکم هستند توي اين هايهوي اين دعوا و مرافعه مادر مهرباني اش گل کرد .
- ناشتائي نمي خوري ؟
- بده اين بخورد تا هارتر شود .
از اطاق رفتم بيرون ، نمي دانم چرا ياد ناصرالدين شاه گردن شکسته افتادم ، نمي دانم چه سري است که اين مردک در زندگي من جاي پايي دارد ، به ياد لاله هايي افتادم که روز اول ازدواج مان هم چشمهاي وق کرده اين مردک به روي من زل زده بود ، شايد اين لاله ها نحس اند شايد اين نگاه پليد است برگشتم ، رفتم توي اطاق کوچک لاله ها را از روي طاقچه برداشتم محبوبه با تعجب نگاهم کرد .
- اينها را هم مي برم پول لازم دارم .
وقتي صداي در اطاق که بستم قطع شد صداي مادر را شنيدم که مي گفت :
- حالا خيالت راحت شد ؟ الان مي رود همه را مي فروشد و تا شب نصفش را خرج عرق و شراب مي کند .
مثل اينکه من هر پلي که پشتم بود شکسته بودم ، حتي مادر که هميشه سر نگهدار من بود ، در مورد عرق خوريم با محبوبه همکلام شده بود .
لاله ها را بردم توي مطبخ روي طاقچه گذاشتم و از در کوچه بيرون رفتم .
کجا مي رفتم ؟ باز هم دکان هامبارسون ؟
اما نه آنجا حالا بسته است ، خسته و کوفته بودم ، يکراست رفتم توي دکان خودم در را باز کردم و رفتم تو ، دوباره از تو بستم و روي تراشه هاي چوب دراز کشيدم .
هيچ بياد ندارم که کي خوابم برد اما وقتي بيدار شدم شب شده بود .

(18)

آن تلخ وش که صوفي ام الخبائثش خوانده ، واقعا ام الخبائث است .
بياد داستاني افتادم که نمي دانم کي برايم تعريف کرده بود ، آن پسر جواني که شيطان به او تکليف کرد يا پدرت را بکش يا با مادرت زنا کن يا يک ليوان شراب بخور و او شراب را خورد و آن دو کار را هم در عالم مستي انجام داد .
وااي وااي از وقتي که مستي از سر آدم بپرد و هوشيار شود . خدايا ، چه کردم ؟ چه کردم ؟ با زنم چه کردم ؟ با زندگيم چه کردم ؟ خدايا با مادرم چه بد کردم درشتي کردم ، دلش را شکستم ، اي خدا ، اي خدا .
گرسنه و تشنه زار مي زدم ، از گناهاني که کرده بودم از غلط هايي که کرده بودم ، خدايا رحيم ديشب من بودم ؟ آنقدر بي غيرت ، آنقدر نا جوانمرد آنقدر بي مروت ؟ خدايا من بودم محبوبه را زدم ؟ من بودم آنهمه بدو بيراه گفتم ؟ من نبودم ، والله من نبودم . چرا رحيم تو بودي ، خودت ، من ؟ يعني من اينقدر احمق هستم ؟ آري هستي ، اينقدر بي مروت هستم ؟ آري هستي وااي وااي وااي
خدايا لعنت بر عباس ، لعنت بر حمزه ، الهي بميرند ، الهي جوانمرگ شوند ، الهي خير نبينند ، آن خاک بر سرها مرا از راه بدر بردند ، من که تا آن روز لب به عرق نزده بودم من که يک شب بي دعا نخوابيده بودم ، خدايا چرا ؟ آخه چرا ؟
خدايا تو خودت که مرا مي شناسي ، من که هرگز دور و بر حرام نگشته بودم ، آخه انصاف است اينجوري بشه ؟ يک شبه همه چيز بهم بريزد ؟ حالا با چه رويي توي صورت محبوبه نگاه کنم ؟ چه بگويم ؟ چه جوري معذرت بخواهم ؟ خدايا پايش را ببوسم مرا مي بخشد ؟ چه بکنم ؟ چه جوري بکنم ؟ زير پايش بيفتم ، خاک پايش شوم ، بگويم تا مي تواني مرا بزن تا مي تواني فحش ام بده ، تا مي تواني و زور داري لگد کوب ام بکن ، مرا ببخش ، رحيم را ، رحيم را که ترا دوست دارد ، رحيم را که فکر دوري تو ، ديوانه اش مي کند ، هر چه کردم و هر چه گفتم از ترس جدايي بود مي ترسيدم مرا از خانه بيرون کني مي ترسيدم از من سير شوي و بگذاري بروي ، من بمانم تنها ، تنها ، بي تو ، بي کس . خدايا کمکم کن ، خدايا اين بنده گنهکار پريشان روزگار را کمک کن .
با مشت محکم مي زدم به سرم وااي وااي ، الهي بميري رحيم ، الهي خير نبيني رحيم ، اين دستها چلاق شوند ، آن پا چلاق شود ، خدايا .
رويم نشد به خانه بروم چه جوري بروم ؟ مستي از سرم پريده ، اما بدتر شدم ، شرمگين ، غمگين ، پشيمان ، نه ، اصلا نمي توانم توي صورت محبوبه نگاه کنم اصلا نمي شود ، مگر بازيچه است ؟ ديشب لت و پارش کردم امشب بسراغش بروم ؟
شب تا صبح بدرگاه الهي ناليدم خدايا توبه کردم ، غلط کردم مرا ببخش کمکم کن ، خدايا بنده ات را کمک کن ، خدايا سگ درگاه توام ، بنده گنهکار توام ، خدايا ، خدايا .
مادرم شيرش را حرامم کرد يعني چه ؟ يعني بدبختي ، يعني سياه بختي ، يعني وضع بدتر از اين مي شود که هست ، تا به امروز دعايم مي کرد آنهمه بد مي آوردم ، بعد از اينکه نفرينم کرده چه خاکي به سرم بکنم ؟ آي عباس لعنت بر تو ، اي حمزه لعنت بر تو .
رحيم ، گناه خودت را به پاي ديگران ننويس ، خودت گناهکاري خودت کرده اي ، عباس چه بکند ؟ حمزه چه بکند ؟
آنها مرا بازور بردند ، آنها زير پايم نشستند آنها لاتم کردند ، من که عرق فروشي نمي شناختم يعني دست و پايت را بستند و بردند ؟
آري خودت رفتي با پاي خودت ، ديگران را مسئول ندان ، فرداي قيامت مي تواني بگويي عباس کرد ؟ حمزه کرد ؟ خودت بايد جوابگوي اعمال خودت باشي ، خودت بايد پاسخ بدهي ، چه جوابي داري ؟ چه جوابي ؟ هيچي ، چه دارم بگويم ؟ بيچاره هستم ، بدبخت هستم ، بخت برگشته هستم . مگر تو نبودي وقتي اوستا زنش را جلوي تو زد از اوستا بدت آمد ؟ تو چرا زنت را به آن روز انداختي ؟ هان ؟ آره والله از اوستا بدم آمد مدتها به سراغش نرفتم ، من يکبار يک
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
۵۴۲-۵۵۵
سیلی به محبوبه زده بودم دستم را با آتش سیگار سوزاندم که مبادا تکرار کنم اما عقلم زایل شده بود عقلم را از دست داده بودم
خب پسر احمق چند هزار نفر گفته اند و می گویند که شراب عقل را زایل می کند فرق تو با حیوان همان یکذره عقل است که توی کله ات هست تو با دست خودت آن را هم زایل می کنی چه می شوی حیوان بدتر از حیوان چون حیوان لااقل عرق نمی خورد که بد مستی کند تو هم عرق میخوری هم عقل از دست می دهی و آنوفت
خاک بر سرم بکنند خاک بر سرم بکنند چه بکنم خدایا کمکم کن یا مقلب القلوب و الابصار حول حالنا ای احسن الحال
هه هه مزخرف نگو کسی که شراب خورده باشد تا ۴۰ روز دعایش مستجاب نیست تا ۴ روز درهای دعا به رویش بسته است با دهن نجس خدا را نخوان معصیت است
چه بکنم خدایا چه بکنم خدایا چه بکنم
خدا خدا نگو فعلا تا چهل روز شیطان راهنمای توست هر کاری که می کنی نقشه شیطان است خوب گول ات زد خوب به خاک سیاه ات نشاند
لعنت بر شیطان نه لعنت بر خودت شیطان فرشته خداست در روز اول خلقت از خدا اجازه گرفته تا بندگان مخلص خدا را از بندگان گنهکارش جدا کند بشناساند شیطان همه بندگان خدا را وسوسه می کند منتها آنی که پاک است گول نمی خورد آنی که ناپاک است فریب شیطان را می خورد و می شود مثل تو
پشیمانم پشیمانم غلط کردم مگر در توبه همیشه باز نیست
تا ۴۰ روز هیچ دری از در های الهی به روی تو باز نیست تا وقتی که آن زهرماری که خوردی از تن و بدنت بیرون رود آنموقع توبه کن شاید پذیرفته شود
چرا شاید هان چرا شاید
حساب و کتاب الهی برای خودش مقرراتی دارد هر دمیلی نیست که تو هر غلطی که کردی با یک توبه همه پاک شود مو از ماست بیرون می کشند به اندازه ذره ای بدی جواب داری به اندازه ذره ای نیکی پاداش دارد باید ترازوی اعمالت را سبک سنگین کنند باید همه چیز رسیدگی شود آن دختر بیچاره را تو لت و پار کردی این حق الناس است اون باید ترا ببخشد تا بعدا خدا هم ببخشد فهمیدی
چه بکنم بروم دستش را ببوسم بروم پایش را ببوسم امیدی به بخشش اش هست زن ات هست دوستت دارد چه میدانم شاید هم ببخشد
همه شاید شاید خدا شاید ببخشد زنم شاید ببخشد یک جواب خالی می خواهم یک روزنه امیدی می خواهم یک دلداری می خواهم چه بکنم
اوستا سلام
السلام رحیم خان چیه مریضی رنگ و رویت پریده
اشکم سرازیر شد و با زبان الکن آنچه را که پیش آمده بود برای اوستا تعریف کردم بعضی جاهایش را هم خجالت کشیدم بگویم اما از همان مقدار کمی که گفته بودم اوستا وا رفت
رحیم عجب اشتباهی کردی پسر کار کوچکی نکردی دختر ناز پرورده بصیر الملک را زدی پسر تو دیوانه شده ای
دیوانه شده بودم اوستا آن بدمصب عقل را از سرم پراند آن خاک بر سرها مرا عرقخور کردند من که اینکاره نبودم
گفتی کی بودند
دو تا برادر بودند یکی عباس یکی حمزه ....
آی وای پسر اینها همان هایی هستند که به تو گفته بودم چاقو کش و لات و دزدند همان که خواهرشان سر قبر الماس دور و برت می پلکید
دود از کله ام بلند شد یعنی چه یعنی اینها دستی دستی مرا به این روز انداختند
آخه چرا من چه هیزم تری به آنها فروخته ام من چه بدی به آنها کرده بودم من که آنها را نمی شناختم
آخه اوستا چرا چرا زیر پای من نشستند
چه می دانم پسر چه می دانم عجب گیری افتادی رحیم با تمام محبتی که به تو دارم باید بگویم که کله شقی هیچوقت نصیحت گوش نمی کنی آن از عاشقی ات این از زن داری ات پسر تو با آتش بازی کردی بصیرالملک اگر بفهمد روزگارت را سیاه می کند مگر می شود دختر مثل دسته گل اش را به تو بدهد و تو با او اینطور کنی
والله اوستا جز پریشب تا امروز رفتارم با او بد نبود دوستش دارم او هم دوستم دارد
هه چه خوش خیالی پسر بعد از اینهمه حرف و کتک فکر می کنی باز هم به تو رو نشان دهد
چه بکنم اوستا شما عاقل هستید راهی به من نشان بدهید جرات نمی کنم یا به خانه بگذارم نمی توانم نگاه سرزنش آمیزش را تحمل کنم اگر بروم و ببینم صورتش کبود شده از خجالت می میرم اگر ببینم مریض شده از غصه دق می کنم
والله کاری کردی که نمی دانم چه باید بکنی
می خواهید...
چه
نمی دانم نمی دانم دیگه عقلم قد نمی دهد بد جایی گیر گیر کردم ای کاش من هم مثل بچه های قبلی مرده بودم و این روز را نمی دیدم ایکاش کنار الماس چالم می کردند و این بدبختی را نمی دیدم ایکاش بمیرم ایکاش نابود شوم
با ایکاش ایکاش چاره نمی شود بلند شو برویم خانه ات محبوبه خانم دختر با معرفتی است من کمی باهاش صحبت بکنم شاید فرجی شد
شما تنها می روید اوستا من رو ندارم بیایم
نه خودت باید بیایی و ببیند که پشیمانی زنها دل مهربانی دارند کینه ای اما زود هم کینه را از دل می برند زخم تن و بدن را فراموش می کنند زخم دل را فراموش نمی کنند
دلش را شکونده ام خودم می دانم خودم می دانم اصلا نفهمیدم چه می کنم والله اوستا قصدم اصلا این نبود که سرش کلاه بگذارم خانه را از دستش در آورم شما که می دانید شما که خودتان راهنماییم کردید قصدم فقط این بود که کار و بارم خوب شود روزگارمان خوش شود او هم راحت شود اما اینجوری شد
رفتی سبیل بیاوری ریش را هم از دست دادی
بیچاره شدم اوستا بدبخت شدم
خب بلند شو راه بیفتیم هرچند که دلش را شکستی اما من زنها را می شناسم حتما حالا چشم به در دوخته و منتظرت هست
یعنی ممکن است
توکل به خدا
یه خرده که راه آمده بودیم اوستا پرسید
طلا و جواهراتش را که گرفتی پهلویت هست
نه اوستا توی دکان گذاشتم
دکان عجب عقلی داری اگر دزد بزند
کی می فهمد که توی دکان فکسنی جواهر است
احتیاط را نباید از دست داد حالا برو بردار بیار با خودمان ببریم که طفلی ببیند تو عصبانی بودی والا منطورت اذیت و آزارش نبود یا خدای ناکرده فروش جواهراتش
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا اوستا شما را برای من نگه دارد یتیمی تا دم گور همراه آدم است
من اینجا پهلوی مشهدی یدالله می نشینم خودت برو زود برگرد کمرم درد می کند
به آرامی در را باز کردم گوش خواباندم هیچ صدایی نمی آمد
اوستا بفرمایید
تو برو
شما را به خدا اول شما بفرمایید
ببین پسر چه کردی جرات نداری پایت را توی خانه خودت بگذاری
اوستا جلو افتاد و من پاورچین پاورچین به دنبالش
یالله
صدای من در نمی آمد دلم بشدت می تپید اگر اوستا جلویم نبود محال بود بتوانم پا پیش بگذارم از دالان رد شدیم وارد حیاط شدیم
یالله
مثل اینکه هیچکس توی خانه نبود شاید هم خوابیده اند محبوب می خوابد اما مادر هیچ وقت عادت به خوابیدن قبل از شب ندارد
اوستا نگاه پرسش جویانه ای به من کرد که از کدام طرف بروم
اوستا ار اینور بفرمایید
از پله ها بالا رفتم از توی پنجره اطاق بزرگ را نگاه کردم محبوبه را ندیدم اما انگاری می خواستند جارو پارو کنند همه چیز در هم بر هم بود
اطاق کوچک را نگاه کردم آنجا هم نبود پس محبوبه نیست شاید حمام رفته اما من که گفتم حق ندارد بیرون برود
صدا کردم مادر
مادر هم نیست یعنی چه
رفتم طرف اطاق مادر در باز بود وارد شدم
مادر سلام
واای رحیم بالاخره آمدی
چی شده مادر
مادر زد زیر گریه و بصدای هایهای گریه اش اوستا هم وارد شد
صورت مادر پف کرده چانه اش کبود شده گردنش خراشیده و خون آلود چشم هایش از زور ورم باز نمی شد
چی شده مادر چه بلایی سر تو آمده
رحیم بیچاره شدیم رحیم بدبخت شدیم رحیم رحیم
آخه چرا اینجوری شدی
سلام خانم
مادر اوستا محمود است
انگاری مادر نفهمید یا نشنید
اوستا نشست پهلوی مادر
چی شده خانم چه بلایی سر شما آمده
محبوبه کو کجا رفته
پسر محبوبه نگو بلای آسمانی بگو محبوبه نگو گرگ بیابان بگو ببین به چه روزم انداخته ببین من پیرزن را چه کرده اینقدر کتکم زد اینقدر به دیوارم کوبید اینقدر توی سرم زد که گریه امان مادر را برید
یعنی چه ترا چرا با تو چرا حالا کجاست
حق مرا کف دستم گذاشت دیدی چه جور محبت هایم را جبران کرد
چه شده مادر بعد از من دعوایتان شد خودش کجاست
نمی دانم دو روزه رفته نمی دانم کدام گوری است
دلم هری ریخت
اثاثیه اش را هم برد
نه
اوستا با تعجب نگاه می کرد انگاری دختر بصیر الملک اش از آسمان به زمین افتاده بود هیچ باورش نمی شد آن دختر نازنین با مادر پیر من چنین کند دویدم طرف اتاق
اوستا اوستا
چیه رحیم
بیایید بالا بیایید اینجا
اوستا بعدا گفت که فکر کرده بود نعش محبوبه روی زمین افتاده بدو بدو آمد
چیه رحیم چه خاکی به سرمان شده
در آستانه در ایستاده بودم و تماشا می کردم اوستا وارد اتاق شد تمام رختخوابها روی زمین ولو بود همه پاره پاره فرش ها را نمی دانم با چی بریده بود و روی تکه تکه آن آتش ریخته و سوزانده بود پشتی ها را جر داده بود و پشم و پنبه اش روی زمین ریخته بود توی اتاق کوچک تمام لباسها را با قیچی خورد کرده بود هیچ چیز سالم توی اتاق نبود حتی پرده ها را هم پاره کرده بود گویا قوم مغول هر جا وارد می شدند همین کار را می کردند
اوستا با تاسف سرش را تکان می داد
هر دویتان دیوانه شدید
اوستا منو عرق دیوانه کرد اون دیگه چرا
شوهر دیوانه زنش را هم دیوانه می کند
فکر نمی کردم اوستا اینطور قضاوت بکند اما اگر چه تلخ گفت اما راست گفت لعنت بر شیطان انگاری این چند روزه تمام کار و بار شیطان مربوط به خانه خرابی ما می شد خانه مان را ویران کرد و رفت چه می دانم شاید هنوز هم دست برنداشته است
اوستا چه بکنم

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
والله رحیم نمی دانم فعلا به مادرت برس ببین غذایی چیزی خورده
فکر می کنید محبوب کجا رفته
نمی دانم جز خانه پدرش جایی ندارد که برود خدا کند خانه پدرش رفته باشد
خانه خواهرش هم ممکن است رفته باشد
هر جا می رود برود می ترسم
می ترسید چی می ترسید چه شده باشد
زبانم لال بلایی سر خودش نیاورد..
خدایا همه چیز را می شود تحمل کرد جز این را که محبوب بلایی سر خودش بیاورد درست اوضاع خیلی خیلی بدتر از آنی بود که من تصور می کردم اما نمی دانم چرا دلم کمی آرام گرفته بود احساس اینکه محبوب هم مقابله به مثل کرده بود گویی دلم را راضی می کرد من می دانم بد کردم می دانم دیوانگی کردم می دانم خطا کردم اما او هم بی گناه نیست اگر معصوم مانده بود اگر برعکس من نجابت کرده بود اگر می آمدیم و می دیدیم مظلوم و مغموم نشسته صورتش باد کرده چشم هایش متورم و اشک آلود است آن موقع تحمل این مصیبت صد چندان برای من مشکلتر بود حالا هر دو در یک کفه قرار گرفتیم حتی من فکر می کنم کفه او سنگین تر است چون من مطمین هستم اگر عرق نخورده بودم امکان نداشت چنین خطایی بکنم
رحیم به داد پیرزن برس ببین چی می خواد
چشم اوستا شما هم بفرمایید یک جای سالمی پیدا کنید بنشیند تا من برگردم
مادرم آنقدر حالش بد بود که اوستا رفت دنبال دکتر من مانده بودم که به دکتر چه بگویم عروس اش زده آخه چه جوری
بیچاره نا نداشت حرف بزند فقط بی اختیار اشک می ریخت
مادر کجات درد می کند
قلبم رحیم قلبم
آآآآخ که خود من هم دست کمی از مادر نداشتم بیچاره اوستا سر و گوشی آب داده بود محبوبه خانه شان نبود
اوستا شاید خانه خواهرش رفته
رحیم آنجا را نمی شناسم
خدا نکند بلایی سر خودش بیاورد
نه من دیگه دلم از این بابت راحت شده خبر مرگ زودتر از هر خبری می پیچد ببین حالا منزل کدام خویش و فامیلش است یکنفر دو نفر که نیستند یک قبیله اند
شما فکر می کنید چه بشود
نمی دانم رحیم اگر محبوبه فقط بگوید قهر کرده آمده خب بر می گردد نه اینکه خودش برگردد و باید بری دنبالش اما اگر ....
می دانستم اوستا چه می خواهد بگوید و نمی گوید خودم هم جرات نمی کردم گوش به بقیه حرفش بدهم هر چند که رفته بود و نمی دانستک کجاست هر چند که بی اجازه من همراه دایه جان اش همه جا می رفت و من هرگز نمی پرسیدم برای چی میره و میاد اما می دانستم اگر یکباره بخواهد برود من داغون می شوم مادرم را زده اما چه بکنم که هنوز میل به بودنش دارم اگر با او روبرو شوم خواهم گفت که این به آن در
رحیم پسر تو نمی توانی که شب و روز بالای سر مادرت بنشینی فک و فامیلی نداری
که چه بکنم
یک مدت بیایند بنشینند پهلویش تو برو به کار و کاسبی ات برس پسر خانه خراب شده ای خبر نداری اگر.....
اگر از این خانه هم بیرونمان کنند آهان چه باید بکنم اوستا آمد به سرم از آنچه که می ترسیدم
خود کرده ای جانم خود کرده را تدبیر نیست
هیچ راهی نیست که دوباره به حال اول برگردیم محبوب بیاد و دوباره توی این خانه سه تایی زندگی کنیم
ولله رحیم من درست نمی دانم تو با آن دختر بیچاره چه کرده ای او به پدر و مادرش چه می گوید تا از محبوب خبر نرسد نمی شود پیش بینی کرد که در بر روی چه پاشنه ای می گردد صبر کن منتظر باش همینجوری بی خبرت نمی گذارند فعلا در فکر این پیرزن باش فامیل و کسی دارید
دختر خاله ام ورامین است
آهان آهان یاد آمد من امروز اینجا پیش مادر می مانم تو برو دخترخاله را بیاور چند روزی تیمار مادر را بخورد زن ها بهتر درد همدیگر را دوا می کنند
آخه آن بیچاره هم زیاد سالم نیست دایم کمر درد دارد
تو حالا برو کمر درد دردی نیست که مدام باشه شاید خدا کمک کرد خوب شد و آمد بچه کوچک که ندارد اگر هم دارد آن را هم بردارد و بیاید
برای شما زحمت نمی شود اینجا بمانید
نه چه زحمتی دلواپس من نباش امروز می توانی بری برگردی
نگاهی به آفتاب کردم
روز کوتاه است اوستا زود غروب می شود اجازه بده فردا بروم
مادر کوکب وقتی ما وقع ما را شنید خیلی ناراحت شد خیلی خیلی من هیچ انتظاری این همه دلسوزی و محبت را نداشتم
آقا رحیم والله من خانم شما را ندیدم اما از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان بچه ها می گفتند خیلی افاده ای است مثل اینکه از دماغ فیل افتاده
رگ غیرتم بجوش آمد
آخه دختر خاله دختر کم آدمی هم نبود بصیرالملک آدم کوچکی نیست لقمه برای دهن ما بزرگ بود اشتباه را من کردم
خب حالا گذشته در فکر گذشته نباشید خدا خودش فکر همه چیز را می کند فعلا در فکر خاله خانم باشیم من راستش نمی توانم بیایم می بینید که عاجز شده ام کمر درد امانم را بریده شما زحمت بکشید خاله خانم را بیاورید اینجا دیگه کارتان نباشد خودم مواظبش می شوم
خیلی برای شما زحمت می شود
این حرفها چیه رحیم خان بیگانه نیست که جای مادر خدا بیامرزم است شما نبودید ما با هم بودیم
شوهر خاله ام هم سر رسید بعد از سلام و علیک و احوالپرسی و اطلاع از اوضاع مان با دلواپسی گفت
آقا رحیم بوی مقاومت به مشام می رسد حتما پدره طلاق دخترش را خواهد گرفت مواظب باش
چه جوری
چه جوری ندارد می توانی طلاق ندهی هیچ قانوی هیچ قدرتی نمی تواند ترا مجبور بکند که زنت را طلاق بده بگذار همانجوری بماند بالاخره مجبور می شود برگردد یا اینکه کلی می توانی آنها را بچاپی بعد طلاق بدهی هر قدر می خواهی بگیر بعد طلاق اش بده
چرا صحبت نحس می کنید زن و شوهری است آقا رحیم انشالله برگردد سر خانه و زندگیتان هر چه باشد هشت نه سال با هم سر رو روی یک بالش گذاشته اید
پیراهن نیست که در آوری بیرون بیاندازی زن است مادر آن طفل معصوم است که آنجا زیر خاک خوابیده استغفرالله بگویید بر شیطان لعنت کنید باز هم روزهای خوش پیش نی آید همه زنها و شوهرها دعوا می کنند بعد آشتی می کند
خانم این حرفها کدام است آنها حتما تقاضای طلاق می کند اعیان و اشراف قانون می دانند مقررات می دانند آقا رحیم را بیچاره می کنند فقط می تواند بگوید طلاق نمی دهم همین
حالا کجاست
ا!
آقا رحیم حالا خانمتان کجاست
والله نمی دانم شاید خانه خواهرش باشد شاید خانه عمه اش باشد کلی فک و فامیل دارند من چه می دانم کجاست
این گویا سرنوشت من بود که وقتی محبوبه پایش را از درب خانه بیرون می گذاشت من دیگر نمی دانستم کجاست کجا می رود چه می کند ای رحیم خاک بر سر...
اوستا دیروز غروب دایه خانم آمد خانه
ا چه خوب چه خبر محبوبه خانم کجاست
نگفت کجاست فقط گفت آقا فرموند عصر دوشنبه یکساعت به غروب مانده بروم خانه شان
خانه بصیرالملک
بلی دیگه
خب خدا رو شکر پس رفته خانه پدرش اول کجا رفته نمی دانم خب نگفت چه کارت دارد از حرف زدنش بوی آشتی می آمد یا دعوا
مثل همیشه سرسنگین بود اصلا اوستا از روز اول نه من به دل دایه نشستم نه دایه به دل من
پدر صلواتی آنی که به دلت نشسته بود و تو به دلش نشسته بودی چه شد
اوستا شوهر دخترخاله ام می گوید نمی توانند مجبورم بکنند زنم را طلاق بدهم نمی دهم دوستش دارم اجبار که نمی توانند بکنند می توانند
پسر اگر آنها دلشان را بخواهد این کار را می کنند چه تو بخواهی چه نخواهی اگر محبوبه خانم لب تکان بدهد که طلاق می خواهد پدرش آنقدر قدرت دارد که این کار را بکند
حتی اگر من نخواهم
ترا آنقدر می رقصانند که خسته بشوی تازه اگر دختری بگوید مهرم حلال جانم آزاد هم عقدش باطل است
یعنی چطور
خب می گوید مهریه ام را نمی خواهم تمکین هم نمی کنم خداحافظ خداحافظ
به همین راحتی
اوستا آهی کشید و گفت
به همان راحتی که عقدت کردند به همان راحتی هم فسخ می کنند
پس من فوری بپذیرم
نه فوری هم نپذیر ببین مزه دهانشان چیه شاید هم می خواهد آشتی تان بدهند
راست می گویید اوستا دلتان روشن است
نگاهی پر ملال به رویم انداخت و سرش را تکان داد و گفت
نه رحیم بنظر من که امیدی نیست
چنان بی رحم زد تیغ جدایی
که گویی خود نبودست آشنایی
تا عصر دوشنبه نه چشمم خواب داشت نه دلم تاب
هیجده روز از آن شب نحس گذشته بود شبی که مست کردم و با خودم کاری کردم که دشمن با دشمن نمی کند چنان سر کلافه را گم کردم که صد کس پیدایش نمی کند
مادر را بردم ورامین اوستا توی خانه خودش است و من هر شب و هر روز بر مزار زندگی از دست رفته ام اشک می ریزم
می گویند تا ۴۰ روز دعایم مستجاب نمی شود نجسی در تن و بدنم است از ترس اسم خدا را به زبان نمی آورم اما چه کسی جز او را دارم در این تنهایی غربت جز درگاه او به کجا می توانم رو بیاورم که را صدا کنم با که درد دل کنم
دوری از محبوب آسانتر از دوری از خداست من نه فقط محبوبه ام را که خدایم را از دست داده ام جرات ندارم رو به درگاهش بیاورم چه جوری می توانم با دهان نجس او را بخوانم کاری کرده ام که نه راه رفت دارم نه راه بازگشت
۴۰ روز باید خون دل بخورم ۴۰ روز باید از گفتن نام خدا ابا کنم تا رگهایم از عرق خالی شود و بتوانم ناله فرو خورده ام را برکشم و خدایم را بطلبم در این چند روز جز مقداری نان خشک که توی کیسه ای بر دیوار مطبخ آویزان بود چیزی نخوردم اصلا حوصله خوردن ندارم اگر از ترس از مردن نبود این را هم نمی خورم تمام امیدم به الطاف محبوبه است
آیا امکان دارد مرا ببخشد آیا هنوز بارقه امیدی هست آیا در گوشه دلش جایی برای من هست اگر برگردد اگر مرا ببخشد غلام حلقه بگوشش خواهم شد تا بحال هم بودم تا بحال هم هر چه گفته و امر کرده ام انجام داده ام من هیچ گناهی جز آن یکشب را قبول ندارم فقط آن شب خطا کردم صادقانه می گویم که من نکردم بلکه آن ام الخبایث کرد آن عرق زهرماری کرد با صداقت به پدرش می گویم او هم شرابخوار است می فهمد که چه می گویم آیا انصاف است تمام این هشت نه سال را با یک شب قضاوت کنند آیا من حق دارم محبوبه را به خاطر اینکه مادر را کتک زده طلاق بدهم نه بیاد دارم که احترامش هم می کرد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 556تا 559


محبت هم میکرد ،گاهی هم بهم میپریدند ،خوب دختر ومادر هم گاهی با هم بگو مگو میکنند.
یک ساعت به غروب مانده جلوی درب شان بودم . دایه خانم در را به رویم باز کرد ،نه من سلام دادم نه او سلام کرد .
-بفرما از این طرف
حاج علی کنار حوض ایستاده ودست ها را مودبانه به یکدیگر گرفته بود ،نه من سلام دادم نه او سلام داد فیروز کالسکه چی روی پله نشسته بود ،نه سلام داد نه سرپا ایستاد من هم سلام ندادم نه اینکه تعمدی داشته باشم نه والله سلام سلامتی می اورد مسلمانیست من بیچاره چنان دلواپس و نگران بودم که واقعا اسم خودم را فراموش کرده بودم
-یاالله ،از پله ها بالا رفتم ووارد پنج دری شدم سلام ،پدرش مانند روز خواستگاری روی مبل لم داده بودباز هم با ان قیافه ای که پدر کشتگی را داد میزد :
-بنشین
خواستم کنارش روی زمین بنشینم مگر نمی خواستیم با هم صحبت بکنیم مثل روز خواستگاری دستور داد:اینجا نه روی ان
مبلی ان طرف اتاق بود رفتم روی ان نشستم
-دستت درد نکند
-والله ما که کاری نکردیم
-دیگه چه کار میخواستی بکنی ؟دخترم برای تو بد زنی بود ؟در حق تو کوتاهی کرده بود ؟چه گله و شکایتی از او داشتی ؟عجب ادم های بی چشم و رویی هستن این همه سال یکی امدم به درد دل من برسد؟بپرسد چه گله ای دارم؟دخترشان چه زنی برای من بوده ؟ان از خانه داریش ان از بچه داری اش کوتاهی چه معنی دارد؟ایا متوجه بچه نشدن وبچه توی حوض غرق شدن کوتاهی مادر نیست ؟چه گله ای بالاتر از اینکه بی صلاحدید من بچه مان را سقط کرد وخودش را اجاق کور درست است که حق با دخترشان است که من شاه نیستم که ولیعهد بخواهم ولی ادم هستم ادم هستم که دلم بجه بخواهد ؟اینها گله ندارد؟کی امدند به درد دل ما برسیدند؟هشت سال ازگار انگار نه انگار ،حالا فکر میکنند جواهری به من داده بودند من قدر نشناختم بگویم ؟همه ی اینها را بگویم ؟
فقط گفتم :
-دست دختر شما درد نکند نمی دانید چه به روز مادر من اورده پدره خودش را به نفهمی زد و پرسید:
-مثلا چکار کرده ؟
-چه کار کرده ؟چه کار نکرده ؟تمام زندگیم را به اتش کشیده دست روی مادرم بلند کرده پیرزن بیچاره کم مانده بود پس بیافتد
بی انکه به اصل مطلب که لت و پار شدن مادر بود توجه کند از انجایی که بیشتر در فکر مال و منال دنیا هستند همین را گفت :
-زندگیت را به اتش کشیده ؟کدام زندگیت را ؟چیزی را سوزانده ؟بگو تا من خسارتش را بدهم
من که مثل اینها صورت برداری نکرده بودم ببینم در طول این هشت سال زندگی چه خریده ام وچه چیزی مال من است چون اصلا در فکر مال من و مال تو نبودم ،اما بالاخره مگر میشود در طول این هشت سال از صبح تا شام کارکرد وهمه را فقط خورد ؟بازهم چیزی نگفتم گفتم :
-خوب البته جهاز خودش بوده قالی ها و رختخواب ها
-خوب این که از این بریم سراغ مادرت ماهی چند بار مادرت را کتک میزده ؟
من دروغ گو نیستم نمی توانم دروغ بگویم گفتم :
-فقط همان روز که از خانه قهر کرد و رفت
-فقط همان یک روز من باید او رابه شدت تنبیه کنم وخواهم کرد چون اگر من جای او بودم و شش هفت سال از دست این زن عذاب کشیده بودم وخون جگر خورده بودم هفته ای هفت روز کتکش میزدم دخترم باید به خاطر این بی عرضگی که بخرج داده تنبیه شود
باتعجب نگاهش کرد
من با این پدر چه بگویم ؟این شازده ،یا اشراف زاده این اقای بصیر الملک عوض اینکه به بچه هایش احترام به پیرزن پیرمردها را بیاموزد ببین چه مزخرف میگوید ترجیح دادم حرفی نزنم راست گفته اند که جواب ابلهان خاموشیست
اما نگفته اند ومتوجه نشده اندابلهان نفهم از خاموشی طرف مقابل پرو میشوند بالحنی خشمگین گفت :
-مردک تو حیا نمی کنی دختر مرا اینطور زیر مشت و لگد خمیر وخرد کرده ای ؟تازه به خاطر ننه ات شکایت هم می کنی ؟اخر یک مرد جسابی یک مرد ابرودارمردی که یک جو غیرت و شرف سرش بشود زن خودش ناموس خودش را بزند ؟ان هم یک زن بی دفاع که همه چیزش را گذاشته دنبال ادم لات بی سرپا یی مثل تو را افتاده ؟این را می گویدند مردانگی ؟تو حیا نمی کنی طلا های زنت را برمی داشتی پول هایش را میگرفتیدارو ندارش را می بردی عرق خوری تو ی محله ی قجرها صرف زن های بدتر از خودت میکردی ؟
- من ؟من؟ کی گفته من به محله ی قجر ها می روم ؟محبوبه دروغ می گوید
اوستای بیچاره اینها را خوب شناخته به من میگفت ترا می رقصانند ببین چه تهمت هایی به من می زنند من اصلا نمی دانم محله قجر ها کجاست و اینها اینقدر احمق هستند که فیس و افاده هایشان شاهزاده های مفنگی سلسه ی قاجار است نفهمیده اند که نباید اسم محله بد نام را قجر بگویند واقعا که خرند ...جیف که در ان زمان ایه واضر یوهن را بلد نبودم والا حسابی حالش را به جا می اوردم که مردکه ی احمق از خدا که عالمتر نیستی خود خدا گفته که وقتی زنتان حرف شنوی نکرد تمکین نکرد کتکش بزنید در حقیقت این من بودم که در طول این هشت سال اشتباه کردم و این دختره ی تنبل چموش بهتان گو را کمتر کتک زدم والا هیج جای قران دستور بی احترامی به بزرگتر نیامده ایکاش جناب بصیر المک به جای اینکه با میرزا حسن خان تار زن بساط شراب و مطرب بگسترد یه خرده پای منبر مینشست تا بفهمد چی به چیه
-خفه شو اسم دختر مرا بی وضو نبر او دروغ می گوید ؟او روحش هم خبر ندارد من گفته بودم زاغ سیاهت را چوب بزنندمن این شش هفت سال مراقب بودم ببینم کی حیا میکنی کی کارد به استخوان دختر من میرسد کی از عرق خوری ها وکثافت کاری های تو خسته میشود وتوی بیچاره قدر این زن را ندانستی قدر این فرشته ای که خدا به دامانت انداخته ندانستی هیچ کس این قدر باشوهر لات اسمان جل مدارا نمی کرد که او کرد
توی دلم گفتم من فقط به اندازه تو پول ندارم والا عرق خوری که تو هم میکنی ا لواتی هم که میکنی وسربلند هم هستی اخران عجوزه را ادم هووی زنش میکند ؟
گفتم :دیگر چطور قدرش را بدانم ؟بگذارم روی سرم حلوا حلوا کنم ؟
اگر ادم بود اگر پدر فهمیده ای بود باید میپرسید چکار کرده ای ؟چه جوری قدرش را می شناختی اما ادم نبود فقط روی مبل لمیده بود فکر میکرد ادم است گفت :
-مثل ادم حرف بزن این حرف ها دیکر زیادی است باید فورا دخترم را طلاق بدهی سه طلاقه غیر قابل رجوع فهمیدی ؟وای خدایا از همین میترسیدم از همین وحشت داشتم
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویش دیدم که جان میرود
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
560تا569



-چرا طلاقش بدم؟زنم است دوستش دارم،طلاقش نمیدهم،طلاق عرش را میلرزاند،نه.
-دوستش داری؟دوستش داری که با مشت و لگد کبودش کردی؟اگه مرده بود چی میشد؟هان؟چنان بلایی سرت میآوردم که یاد بگیری یک مرد چطور باید با زنش رفتار کند،نه این که فکر کنی دختر من به خانه ات بر میگرددها نه.
بلکه برای اینکه آدم بشوی،برای اینکه با یک بدبخت دیگر که بعدها به تورت میافتاد، و به آن جهنم وارد میشود،این طور رفتار نکنی که عبرتت بشود.
خواستم بگویم وقتی شما کتکش زدید و سیاه و کبودش کرده بودید پدر و مادری را خوب بلد بودید؟همان موقع هم گفتید که بس که دوستش دارید زدید،مگر فرقی هم میکند؟گفتم:
خوب همه ی زن و شوهرها دعوا مرافعه میکنند.قهر میکنند،شما عوض اینکه نصیحتش کنید که بر سر خانه و زندگیاش برگردد آتیش را تیز تر میکنید؟محبوبه مرا میخواهد،من میدانم،من هم او را میخواهم،زن طلاق بده هم نیستم.
با صدای بلند گفت:
-محبوبه بیا تو ببینم.
محبوبه انگار فتح خیبر کرده،سر افراشته،در لباس کرپ دوشین تازه ای که بدون اطلاع به من با خرج تمام موجود یمان با دایهاش رفته و خرید کرده بود،با موهای آویخته،کفش قندره عطر زده،بزک کرده،مغرور و بی اعتنا،وارد اتاق شد.
هیچ فکر نمیکردم در شرایط روحی بسیار بدی که داریم یا باید داشته باشیم محبوبه اینطوری هفت قلم آرایش کرده و با قر و قمیش بیاد تو اتاق،یعنی چه؟یعنی این زن هیچ احساس ناراحتی نمیکند؟به قول خودش من خورد و خمیرش کردم پول این شکل و شمایل را چه جوری درست کرده؟من بیچاره از آن روز تا به امروز تنها ریشم را نتراشیدهام بلکه موهایم را شانهام نکردم،اصلا از آنروز غذا نخوردم یعنی این زن از متلاشی شدن زندگی مشترک مان هیچ احساس نگرانی ندارد؟
واقعاً ما نمیتوانیم آنها را درک کنیم،واقعا وصله ی تن ما نیستن،هیچ کارشان شبیه کار آدمیزاد نیست نه عشقشان نه طلاقشان و نه جدایی شان.
واقعا که......به آرامی از روی اضطرار بلند شدم و از روی ادب سلام کردم..
نه فقط جواب سلامم را نداد که سلام مال من یا دیگری نیست مال خداست و به احترام خدا جوابش واجب است،حتی نیم نگاهی هم به طرف من نکرد.
-محبوب.
-زهرمار.
چه بگویم؟به این پدر و دختر بی تربیت چه بگویم؟نمی گویم من هرگز به او زهرمار نگفته ام،اما نه در جمع و نه در پیش روی مردی که هشت سال با ما بیگانه بود گیرم که پدرش باشد.
مستاصلو درمانده نگاهی به هر دو کردم و روی مبل نشستم.
دیگر لایق اینکه مورد خطاب گیرد نبود،گفتم:
-آقا جانت میخواهند طلاق تو را بگیرند.
-آقا جانم نمیخواهند،خودم میخواهم.
-چرا؟
میخواستم که خودش بگوید که بخاطر اینکه کتکم زدی و بگویم تو هم مادرم رو زدی،بگوید عیاشی میرفتی بگویم بهتان است،بگوید طلاهایم را به زور گرفتی،بگویم دست نخورده توی اتاقت گذشته ام.
بالاخره حق با من بود که علت طلاق را بگوید و من بگویم غلط کردم هر چه کردم و نکردم از اثر عرق زهرماری بود که اشتباه کردم که پا به پای دو تا آدم لات و حقه باز رفتم و خودم رو به این روز انداختم و در برابر پدرش دست و پایش را ببوسم معذرت بخوام و در پیشگاه پدرش قول میدهم که تا لحظه ی مرگ هرگز و هرگز لب به این کثافت نخواهم زد اما او چه گفت؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-عجب آدم وقیحی هستی،هنوز نمیدانی چرا؟
-تو که خاطر مرا میخواستی.
-یک روز میخواستم حالا دیگر نمیخواهم،بچه بودم عقلم نمیرسید،اگر میرسید یک لًش بی سر و پا مثل تو رو انتخاب نمیکردم.
-پس من هم طلاقت نمیدهم.آن قدر بشین تا موهایت مثل دندانهایت سفید شود.
به شدت عصبانی شده بودم،این دختر عجیب دم در آورده تا در خانه بسکه موش مرده بود آدم حالش به هم میخورد ببین چی شده؟
قیافه ی ملتمس قبل از ازدواج مان را با این قیافه ی طلبکار و وقیح مقایسه کردم بی اختیار خندیدم و پدرش فریاد زد.
-نیشت رو ببند و بشین.
-دیگر حرفی،ندارم که بنشینم،حرف زور میزنید،بابا من زنم رو طلاق نمیدهم،دوستش دارم طلاقش نمیدم.ای مسلمانها به دادم برسید.مگر شما انصاف ندارید؟این مرد میخواهد یک زن و شوهر را به زور از هم جدا کند،گوشت را از ناخن جدا کند.
مثل اینکه فهمیده بودم اینها همه توطئه کردند تا طلاق دخترشان را بگیرد و گویا از روز اول ازدواج مان این نقشه را داشتند،سرنوشت رحیم،دل رحیم،زندگی رحیمها برای اینها بازیچه است منظر و هدف اطفأ آتیش هوس دردانهشان بود که خاموش شد،پس برای اینکه ریشه ی این توطئهها خشکیده شود باید سعی کنم پافشاری کنم و زیر بار طلاق نروم،زور که نمیشود؟میشود؟
یادم آمد که اوستا گفت هر کاری که بخواهند میکنند،زر دارند،زور دارند،خروار خروار تزویر در انبان دارند،تو کی هستی رحیم؟موشی در برابر شیری،آنهم نه موش جلد و چالاک موش مورد و بی رمقی،دو هفته است که خون دل خورده ای،و حالا این زن بزک و دوزک کرده مثل اینکه به مجلس عروسی میرود،جلوی تو ایستاده و تحقیرت میکند.
-مرتیکه ی پدر سوخته صدایت را بیاور پائین،مرا از نعره ات میترسانی،بی شرف بی همه چیز؟چه خبر است؟اینجا هم گردن کلفتی میکنی؟فکر میکنی باز هم از ترس آبرو با تو بی همه چیز میسازد،تف به گور پدر پدر سوخته ات،هر چه با تو با انسانیت کنند،نجابت کنند وقیح تر میشوی؟خیال میکنی ما بلد نیستیم صدایمان را سرمان بندازیم؟آدم بی چاک و دهان تر از خودت ندیده ای،فکر نکن من از آبرویم میترسم.من اگر آبرو داشتم دخترم را به دست تو نامرد حرام زاده نمیدادم،از تو بی شرف ترم اگر طلاق دخترم را نگیرم.
یعنی چه؟این مرد به قول خودش از طبقه ی اشراف است،جزو آدمهای مهم است،شازده و الدوله است بصیر الملک است،این چه کلمات مستهجن چاله میدانی است که نثار من و روح پدر بیچارهام کرد؟اگر لات سر گذر بود موقع دعوا و مرافعه کلمات دیگری به زبان میآورد؟
در زمان صلح و دوستی همه مٔودب و مهربان هستند مهم این است که موقع خشم و عصبانیت مٔودب باشند،خوب من که به قول اینها بی شرف و بی همه چیز هستم من که مرتیکه ی پدر سوخته هستم من که وقیح و نامرد و حرام زاده هستم،من که پدرم پدر سوخته بود و مرا حرام زاده به دنیا آورده مگر چه گفتم؟چه کلمه ی ناا مربوطی از دهانم بیرون آمد؟من چه گفتم؟
گفتم:-دیگر حرفی نداریم که بشینم،حرف زور میزنید،بابا من زنم را طلاق نمیدهم،دوستش دارم و طلاقش نمیدهم.ای مسلمانان به دادم برسید مگر شما انصاف ندارید؟این مرد میخواهد(مرد گفتم نامرد که نگفتم)یک زن و شوهر را از هم جدا کند،گوشتش را از ناخن جدا کند.
حالا میگویند با صدای بلند گفتم؟حاشا نمیکنم،خوب عصبانی بودم،در بدترین شرایط ممکن قرار گرفته ام،دارم زندگیام را میبازم، دارم فشار زور ناا حق را متحمل میشوم،آدم هستم،از سنگ که نیستم انگاری خانم خانما گوش ایستاده بود و متوجه شد شوهرش خیلی بی ادب است.در حالی که چادر سیاه به سر داشت،سر را از لای در داخل اتاق کرد و به اعتراض گفت:
-آقا،آقا؟
آقا جان مهربان که یک عمر محبوبه وصف محبتهای بی دریغش را نسبت به خانواده به سر من گردن شکسته زده بود و با وجود اینکه من خبر از زن گرفتن و عرق خوریهای شبانهاش در آن خانه ی تارزن داشتم اما همیشه ساکت گوش داده بودم با تشر داد زد:
-بروید بیرون و در را ببندید.
یعنی به شما ارتباط ندارد،شما چه کاره عید که مداخله میکنید؟برید بیرون.
من ساکت و صامت ناظر این جریانات بودم،دم نمیزدم،چه بگویم؟جواب این مرد را چه بدهم؟زور دارد،پول دارد،قدرت دارد هر کاری که میخواهد میکند.
-خوب گوشهایت را باز کن ببین چه میگویم.صلاحت در این است که طلاقنامه را امضائ کنی.به نفع خودت است،اگر کردی که کردی،اگر نکردی،یک،.....
با انگشتهایش یکی یکی میشمرد:
-اول اینکه تا نفقه دخترم را ماه به ماه در حضور من به دخترم ندهی و رسید نگیری،دخترم به خانه ات نمیآید،نفقه هم باید در شأن و شئونات زن باشد،خداوند و پیغمبر گفته اند،قانون هم میگوید دخترم من باید کلفت داشته باشد،فرش و رخت خواب و وسایل زندگی داشته باشد،باید حداقل سالی دوبار خرج کفش و لباس و چادرش را بدهی،پول حمام و دوا و درمان و خرج خانه را بدهی،این که از این.
خواستم بگویم که روز اول که در همین اتاق مرا خر کردید و دخترتان را به ریش من بستید آن خدا پیغمبر و قانون کجا بودن؟اگر آن روز من میفهمیدم که قانون چیست مسلما میفهمیدم که نمیتوانم از پس آن بر آیم و میگفتم ما را بخیر شما امیدی نیست شر نرسانید اما آن روز خانه و دکّان و کلی جهیزیه هم بارش کردید و فرمودید ماهی سی تومان هم کمک خرجی لطف میکنید و گولم زدید حالا چی شده؟خدا و پیغمبر فرموده و قانون مقرر کرده؟....چه بگویم؟.....نرود میخ آهنی در سنگ......
-دوما به اطلاع جنابعالی میرسانم دخترم دکان و خانه را به اسم بنده کرده است،بنابر این باید برایش خانه بخری.......
با بی اعتنایی گفتم:
-از کجا بیاورم؟مثل اینکه خیلی زن سازگاریست حالا.......
-آهان موضوع همین جان،تازه اینکه چیزی نیست،اصل مطلب مانده،باید مهریهاش را تمام و کمال بپردازی،میدانی که پول کمی هم نیست،میدانی که مهریه مثل یک غرض است و عندالمطالبه باید بپردازی یعنی هر وقت که زن بخواهد میتواند مهریهاش را بگیرد،حالا چه قبل از طلاق چه بعد از آن،شیرفهم شد؟
ایای ای این پدر مادر دخترها عجب آدمهای بی چشم و رویی هستند موقع عقد یواشکی میگویند مهریه رو کی داده کی گرفته؟اینها رسم و رسوم است بخاطر حرف مردم است،اما ببین چه میکنند همان روز هم که مهریه را خودشان بریدند و دوختند من یک کلام حرف نزدم چون من فکر کردم که زن طلاق بده نیستم خوب هر چه میخواهند تعیین کنند اما حالا همان آدمهای محترم دارند سر کیسهام میکنند،دارند لهام میکنند.
دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم:
-کفّ دستی که مو ندارد نمیکنند.
-ولی من میکنم،میدهم آنقدر کفّ این دست چوب بزنند،تا مو در بیاورد،دخترم مهریهاش را به من بخشیده است یا مهریه را میدهی یا میاندزمت توی هلفدنی،تا آنقدر آنجا بمانی که موهای جنابعالی هم مثل دندانهایت سفید شود.
فکر میکرد آنقدر نفهم هستم که نمیدانم زندان رفتن من دردی از درد دخترش کم نمیکند، من آنجا پیر بشوم و دخترش را طلاق ندهم چه میشود؟
نرم شد،دید که از تهدیدش نترسیدم برای من زندان رفتن مساله ی مهمی نبود وقتی زندگیام را باختهام وقتی در آزاد بودن طرفی نبستهام زندان بروم،چه میشود؟آنجا هم نجاری میکنم،بیکار که نمیمنم،برای من بیکاری مصیبت است..
-اما...
-رشته ی افکارم را صدایش پاره کرد سر بلند کردم و نگاهش کردم.
-اما اگر راضی به طلاق بشوی،اولا مهریهاش را میبخشم،در ثانی دکان را هم به اسم خوت میکنم.
فهمیدم که جا زده متوجه شده بود،که هر چند ندارم،بی کسم،تنهای تنها هستم اما ریش و قیچی دست من است اگر زیر بار طلاق نروم بصیر الملک حسابی حالش گرفته میشود

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از موقعیتم استفاده کردم و گفتم:
-پس خانه چه میشود؟
-خانه توی گلویت گیر میکند،عجب پرو و وقیح است مرتیکه ی پدر سوخته.
-من خانه را هم میخواهم،نمی توانم که توی بیابان زندگی کنم که.
-خلاصه خوب فکرهایت را بکن،فقط دکان،اگر هم قبول نکنی میفرستم عموی آژان و و برادرهای معصومه خانوم بیایند تمام قضیه را برایشان شرح میدهم.دکان و مهریه دخترم را هم به اسم معصومه خانم میکنم دخترم هم در هر دادگاهی که لازم باشد شهادت میدهد که تو زیر پایه این دختر نشسته ی* تا هم مجبور بشوی او را بگیری و هم افسارت به دست او لات و پاتش بیفتد،حالا دیگر خود دانی.اینها دیگر شعر و ور بود که سر هم میکرد،چیزی که باعث کوتاه آمدنش شد همان موقعیت قانونی من بود،البته نمیدانم آن قانون مهرم حلال و جانم آزاد را اینها مثل اینکه نمیدانستند وألا اینهمه چانه نمیزدند چه میدانم شاید هم اوستا اشتباه میکرد همچو قانونی نیست،به هر حال پیش خودم فکر کردم، پدره را دست به سر کنم شاید با خود محبوبه بتوانم کنار بیام.
گفتم:
-خیلی خوب،کی باید طلاق بدهم؟و کجا بروم؟
-همین فردا صبح علی طلوع،میای اینجا دم در منزل،با فیروز خان میروی محضر،من تمام دستورات ر داده ام،امضائ میکنی فهمیدی؟سه طلاقه،بعد که امضا کردی و تمام شد،من روز بعدش مهریه و دکّان را به تو میبخشم و در همان محضر دکّان را به اسمت میکنم.
بد دل شدم،از این آدمها همه چیز میشود انتظار داشت،با حقه زنم دادند و با حقه طلاقش میگیرند شاید باز هم حقه ای در کار باشد،می گوید من تمام دستورها را دادهام پس خودشان کارها را تمام کرده اند.
-از کجا که بعدا زیر حرفتان نزنید؟دلم چرکین شده بود شاید عباس و حمزه را هم همین مرد به جان من انداخت نمیدانم که.
-از آنجا که من مثل تو پستان مادرم را گاز نگرفتم.
نه معنی سه طلاقه را فهمیدم و نه معنی پستان مادرا را گاز گرفتن را،به هر صورت ولش.
پرسیدم:
-پول محضر را من باید بدهم؟
با عجله گفت:
-نه خیر من میدهم و بلند شد که از اتاق خارج شود محبوبه به دنبالش راه افتاد که با عجله صدایش کردم:
-محبوب.
-چی کارش داری؟
با ادب و نزاکت گفتم:
-اجازه بدید دو دقیقه تنها با او صحبت کنم،نمی گذارید خداحافظی کنم؟ب
غضم کم مانده بود بترکد،دلم شروع کرد به تپیدن،آخ که رحیم چه روحهای سختی را میبینی پسر.چیزی از عمرت نگذشته همه جور مصیبت را دیده ای یاد آن شاعر شهید افتادم که گفته بود که من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود از لحظه ای که به یاد دارم مرگ پدر،دربدری و خانه بدوشی،کارگردی و روزمزدی بعد بی کاری،دربدری،عشق بد فرجام،مرگ فرزند،بی فرزندی و حالا از دست دادن زنی که هشت سال تمام با هم نفس کشیدیم و با هم سر به یک بالین گذشتیم،حالا این زن رو از تو میگیرند.
قدرت دارند،می توانند،تو چه حقی داری در حالی که اه در بساط نداری،مرگ برای ضعیف امر طبیعی است کسی که پول ندارد غلط میکند عاطفه داشته باشد،کسی که زر ندارد حق داشتن دل را هم ندارد اینها قسمت پول دارها و مالدارها است که با پول همه کار میکنند من گردن شکسته نگاه تو روی زنی نکردهام اینجوری بد عاقبت شدم این مردکه گردن کلفت رفته زن هم گرفته و بغل آن عجوزه میخوابد اما چون پول دارد آقاست و آقا جانم است و ارباب استای روزگار،لعنت بر تو.
-بگو ببینم چه کار داری؟
صدای محبوبه بود اما صدایش آشنا نبود انگاری هیچ مرا نمیشناخت آخ که چه زود اینها همه چیز را فراموش میکنند عشقشان هم سرسری است.
پدرش در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
-من همین نزدیکیها هستم.
هه هه،آن سالهایی که باید پیش ما میبود ترکمان کرد،اگر مثل پدری بالای سر ما دو تا بود حتما کارمان به اینجا نمیکشید اگر من هم اشتباه میکردم و خلاف میکردم مثل پدری راهنماییم میکرد و به راهم میآورد،حالا ما را که هشت سال شب و روز در خلوت با هم بودیم تنها نمیگذارد واقعاً که......
وقتی در را بست و من و محبوبه تنها شدیم گویی تمام گلههایم از بین رفت،دیدم باز هم دوستش دارم و باز هم میتوانم در آغوشش بگیرم، دستهایش را ببوسم و طلب بخشش کنم:
چقدر خوشگل شودی محبوب.
-دیگر دوره ی این حرفها تمام شده.
-رفتی،بی خداحافظی؟
-تو که شب قبلش حسابی با من خداحافظی کرده بودی.
پوزخندی زد و گفت:
-راستی حال مادرت چطور است؟
اصلا فراموشم شده بود که چطوری کتکش زده بود هیچ حرفی در این مورد بهش نزدم.
جوابش دادم:
-راهیش کردم رفت خانه ی پسر خاله.
-راستی؟شیش سال دیر به صرافت افتادی.
-بیا از خر شیطان پیاده شو محبوب،برگرد سر خانه و زندگیت.
-نه دیگر کلاه سرم نمیرود،دیگر پشت گوشت را دیدی مرا هم دیدی.
-دیگر دوستم نداری محبوب؟
-نه خودت نگذاشتی،سیرتت صورتت را پشاند.
-سیرت تو چی؟بهتر از من بود؟سازگار بودی؟سربه راه بودی؟
-.......
-من میدانم که بد کردم،ولی به خدا پشیمان هستم،هر دو مقصریم،هر دو گناهکاریم،هم من اشتباه کردم هم تو،من فکر میکردم تو آنقدر عاشقم هستی،آنقدر خاطرم را میخواهی که نباید دست و دلم برایت بلرزد،تو هم همچو اشتباهی کردی،تو هم فکر کردی چون دوستت دارم هر کاری مجازی بکنی و کردی و من دم نزدم یادت میآید وقتی الماس مرد یک کلمه از تو گله کرده باشم؟
البته سرنوشتش بود اما تو هم مواظباش نبودی،همیشه کنار کرسی خوابیده بودی و مادرم هم کلفتی میکرد و هم بچه داری،اما من چیزی در این مورد تا این لحظه به تو گفتم؟اما آن شب بد کردم،مست بودم غلط کردم،می فهمم که اشتباه کردم توبه میکنم محبوبه جان توبه میکنم.
-هاه......توبه ی گرگ مرگ است،به محض اینکه برگردم،دوباره دکانت را پاتوق زنهای به قول پدرم بدتر از خودت میکنی.
-قول میدهم،غلط کردم،بده دستت را ببوسم،تو خودت مرا بد عادت کردی اگر هم زنی به دکانم میآمد،من فکر میکردم و به خود میگفتم وقتی نه خانه ای داشتم و نه دکانی،زنی مثل محبوبه عاشقم شد ،دنبالم افتاد و پاا از دکانم آن طرف تر نگذاشت.
پس لابد حالا که....حالا که......
-حالا که چی؟حالا که تنبانت دو تا شده؟
-تو هر چه دلت میخواهد بگویی بگو،فکر میکردم باز هم مثل تو گیرم میآید،بهتر از تو نصیبم میشود،آره این فکرها را هم کردم به تو دروغ نمیگویم،اما فقط در حد فکر بود،اما تو هزار تهمت بی جا به من زدی به خدا تو هم به من مدیون هستی،حالا گذشتهها را ولم کن بگذار دستت را ببوسم.
-راست میگویی من هم به تو مدیون هستم،بد جوری هم مدیون هستم،حالا وقتش رسیده که حسابها را تصفیه کنیم.
شیش هفت سال بود که میخواستم این دین را به تو بپردازم.با تمام قداری که در بازو داشت چنان در صورتم نواخت که برای یک لحظه چشمانم تار شد احساس کردم چیز گرمی تمام سوراخ بینیام را پر کرد.
اما هیچ دلگیری از او نداشتم همان دستی را به صورتم سیلی زده بود گرفتم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 570-576

وبا تمام صمیمیت بوسیدم خون دماغم روی دستش ریخت.
خون مرا ریختی محبوب جان حالا راحت شدی؟دلت خنک شد؟
نه....راحت نشدم اگر می توانستم این رگ بی غیرتی را با تیغ از هم بدرم,آ« وقت راحت می شدم موقعی دلم خنک می شد که این خون از رگ گردنت بریزد.
الله اکبر این همان رگی است که بارها گفته بود ارزو داشت تمام هستی خود را به پای صاحب آن بریزد تا سربلند بماند؟خدایا من همان رحیم هستم که او به دنبالم آمد وخانه خرابم کرد؟خدایا آن عشق بود یا هوس که تبدیل به نفرت شده است؟
محبوب جان من این پلنگ را دوست دارم ,محبوبه این پلنگ بهتر از بره مظلوم وبی دست وپاست محبوبه طلاق نگیر ترا به روح الماس قسم می دهم طلاق نگیر من هم از دست می روم.
دستش را از دستم بیرون کشید وگفت:ولم کن برو گمشو.
محبوب,... محبوب جان چطور دلت می آید؟
بی اعتنا به همه چیز رفت ودر را بست ای بی انصاف.

سیل سرشک ما ز دلش کین بدر نبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
گفتم به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

نمی دانستم چند ساعت در ان اطاق تک وتنها نشستم وکسی سراغم را نگرفت,گویی بر زمین میخکوب شده بودم واشک بی امان از چشمهایم فرو می ریخت.
هوا تاریک شده بود بی انصاف ها یک چراغ موشی هم توی اطاق نگذاشتند وقتی بوی غذا بلند شد فهمیدم که دارند شام می خورند.
فیروز خان کالسکه چی در اطاق را باز کرد و گفت:
کی می روید؟
همین حالا...

دل از من برد وروی از من نهان کرد
خدا را,با که این بازی توان کرد؟
چرا چون لاله خونین دل نباشم؟
که با ما نرگس او سرگران کرد؟
صباگر چاره داری وقت وقتست
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت وچنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابرو کمان کرد.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــ
فصل آخر
آخرین خبری که از محبوبه دارم این است که با منصور خان پسر عمویش عروسی کرد آری هوو شد کسی که از نگاه بی خیال من به روی زنی در کوچه پی کار خودش می رفت آتش می گرفت وروزگار مرا سیاه می کرد رفت زن مردی شد که یک شب در میان در بغل زن دیگری می خوابید ما بلاخره این زنها را نشناختیم ,من پیر شدم اما سر از کار اینها در نیاوردم منصور آقا بیوه زن دوم اش هم بود!
از خودتان بویید شما چه کردید؟عمو جان خسته شدید می دانم خلاصه بگویید.
سیروس جان من هیچوقت نمی دانستم که صیغه محرمیت نوع دیگری هم دارد همیشه فکر می کردم صیغه می خوانند که با هم...
اما اوستا محمود خدا بیامرز یکروز مادرم را با خودش برد پهلوی ملای محله وصیغه خواهر برادری برایشان خواند وبرگشتند این بار اوستا شد دایی من.
خیلی جالب بود خیلی خوشم آمد اوستا مرد مهربانی بود مثل پدر من بود گویا سرنوشت زندگی ما را با هم عجین کرده بود در طول زندگیم خیلی به دادم رسید ودر جریان طلاق وجدایی ما هم دو رادور ناظر قضیه بود بعد از آنکه فهمید خانه را باید تخلیه کنم و واقعا هم چیزی برای زندگی نداشتیم آمد دنبالمان وگفت:
رحیم من که با شما رودرواسی ندارم خودت می دانی که تک وتنها زندگی میکنم وکم کم دیگر قابل به کار هم نیستم وتو مادرت بیایید دم خور من باشید,خانه به آ« بزرگی بی کدبانو مانده من میدانم مادر تو زن با سلیقه ای است می تواند بز هم سبزی وخرمی را به خانه بیاورد.
مادر در رفتن یه خرده این پا و آن پا کرد می ترسید اوستا خیالاتی داشته باشد اما بعدا" دیدیم که اوستا درست مثل مادر من معتقد است که خدا یکی یار هم یکی دلدار یکی.
سیروس جان بعد از محبوبه من هرگز نتوانستم خودم را راضی کنم که زن دیگری را بجای او بپذیرم ومیبینی که تنها زندگی کردم وگله ای هم ندارم.
اما همان دختر اصل ونسب دار و استخوان دار وشریف ونجیب رفت شوهر دیگری کرد وبغل منصور تارزن خوابید.
به شود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
هه هه اینها چرا اینقدر مطرب توی خانواده شان داشتند؟
خب دیگه بیکاری مادر تمام بیعاری ها وبدعادتی هاست اگر آنها هم هنری داشتند مطمئن باش اوقات بیکاری شان را به تارزنی ومشروب خوری صرف نمی کردند.
من به شما افتخار میکن کنده کاری های روی چوب شما در تمام کشور بی نظیر است.
پسرم من تمام عشقم را روی چوب پیاده میکنم من با تمام وجود عاشق این کارم,خداوند اوستا محمود را قرین رحمت وعنایت خودش قرار بدهد او یادم داد واما سیروس جان برویم سر اصل موضوع اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است.
داستان شما در عین تلخی آنقدر شیرین بود که من یادم رفت برای چه پیش شما امده ام.
من از سالها پیش دوست ناصر خان پدرت بودم وهستم مادرت معصومه خانم اولین زنی بود که دلم خواست خواهری داشت وزن من می شد.,اما خب سرنوشت چیز دیگری بود شکر خدا پدرت امروزه کار وبارش گسترش فوق العاده ای پیدا کرده وباز هم شکر خدا که وضع تان خیلی روبراه است اما سیروس جان من واقعا مثل عموی تو هستم اوستا محمود در آخرین روزهای زندگیش ناصر خان را که فامیلش بود خواست وبه او گفت که بعد از من جان تو وجان رحیم چون اوستا می دانست که من کس دیگری ندارم وعرضه دوست خوب پیدا کردن هم ندارم از آن روز ما دوتا واقعا مثل برادریم عموجان درست است که پدرت را دوست دارم واحترامش می کنم اما به تو می گویم از این کارش که ترا از دانشکده بیرون کشیده وبرده توی شرکت حسابدارت کرده دلگیر شدم.
خودم بیرون آمدم.
پس اشتباه از خودت است پسرم پول را همیشه می توانی پیدا کنی اما وقتی جوانی گذشت دیگه شوق وذوق درس خواندن را از دست می دهی برو دنبال درس ات برو دانشکده را تام کن بعد برگرد پیش پدر جای تو که همیشه محفوظ است.
میدانید عموجان مساله سودابه بیشتر مرا فراری داده دست از سرم بر نمی دارد خودتان بهتر از همه می دانید که مردها مثل زنها ودختر ها نیستند که هزار خواستگار می اید وچون میل ندارند فراموشش می کنند ما مردها وقتی می فهمیم که دختری دوستمان دارد نمی توانیم دست برداریم..والله من هر چند مدتی است که دورادور می گردم ولی خیالش ولم نمی کند شاید علت اینکه قرار گذاشته اند که پسرها به خواستگاری بروند همین است چون اگه قرار بود دختر ها از ما خواستگاری می کردند به اولین خواستگار جواب بله می دادیم.
آه سیروس جان ای کاش جوان می دانست و پیر می توانست ایکاش تجربه ای که من حالا بدست اوردم در سن تو داشتم راست می گویی ما مرها در برابر محبت بی چاره ایم تا بفهمیم که حتی زن گدای محله دوستمان دارد نمی توانیم بی خیال بمانیم.
من نمی دانم بلاخره چه باید بکنی این دختر هم از آن اعیان واشراف من منه قربان هاست تو پول داری موقعیت اجتماعی داری اما می ترسم وقتی عشقش رنگ باخت صحبت پدر دانشمند ومادر هنرمندش را پیش بکشد وبر تو هم همانرود که بر من رفت.
برای همین است که دانشکده نمی روم مادر می گوید از دل برود هر انکه از دیده برفت.
نه سیروس جان گاهی دوری آتش عشق را تیز تر میکند نمی دانم من نمیدانم تکلیف تو چیست؟واینکه چه باید بکنی بدست خودت است یا برای مدتی برو خارج یا دانشکده ات را عوض کن نمی توانی به شهر دیگری منتقل شوی؟
نمیدانم باید بپرسم.
پسرجان حالا فرار بکنی بهتر از انست که فردا فرارت دهند گول عشق وعاشقی را نخور من به این نتیجه رسیده ام که عشق دام شیطان است وهمیشه هم بدعاقبتی وهزار مصیبت بدنبال دارد اتفاقا" عشق بدون وصلت زیباست وصلت وزناشویی قاتل عشق است وبلای جان هر دو طرف دوست بدار توی دلت در خیالاتت در رویاهایت همه هنرمندان دل شوریده دارند عشق بی وصلت منشا هنر است وصلت دام شیطان است بر حذر باش.
هیچ وقت نگو ما تافته جدا بافته هستیم نه همه ما سرو ته یک کرباسیم وهمه انسانها در طول تاریخ حیات اشتباهات همسانی را مرتکب شده ومدام تکرار می کنند ایکاش آنقدر عقل وشعور داشتیم که از تجربیات دیگران عبرت می گرفتیم.
عمو جان به شما قول میهم من اشتباه شما را تکرار نخواهم کرد سودابه هرگز نخواهد توانست مرا مثل محبوبه شما به دام ازدواج بشد سعی خواهم کرد فراموشش کنم.
آفرین پسرم از خدا کمک بخواه قبل از اینکه سرپرتگاه گیر بیافتیبه خدا متوسل شو شب دعای مرا بخوان قل اعوذ برب الناس ...
ها ها ها!
چرا میخندی؟
آخه برای شما خیلی افاقه کرد...
کرد ,کرد در موقع اش کرد من هم اگر پدری مثل ناصر خان بالای سرم داشتم یا عمویی دلشکسته وزندگی باخته مثل من در کنارم بود اشتباه نمی کردم چه بنم که از هر طرف بیکس وکار بودم باشد حالا گله ای ندارم خاطرات شیرینی دارم که روز وشبم را پر میکنند وتنهایم نمی گذارند,ما که همیشه قهر نبودیم ما که همیشه با هم دعوا نمی کردیم لحظات شیرینی هم داشتیم خدا رو سپاس میگویم که حتی به عشق نافرجام وبد فرجام محبوبم هم خیانت نکردم خدا را شکر میکنم که آنقدر کف نفس داشتم که الماس دیگری را سر پیری بدبخت نکردم خدا رو شکر که در تمام مراحل زندگی پاک ماندم وتهمت ها وافترا ها را تحمل کردم و دم نزدم روزی که بمیرم خیالم از بابت اعمال وافکارم راحتِ راحت است
صدسال عمر کنید عمو جان شما با هنرتان متعلق به همه کشور هستید.
این پاداش صبوری وبردباری ام در برابر مشیت الهی است خودم میدانم خدا رو شکر با سربلندی خود را به اینجا رسانده ام خوش عاقبت شده ام از خدایم سپاسگذارم.
رشت بهار سال 1375

پایان
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا