ترانه هاي نيمه شب | مريم جعفري

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
ترانه های نیمه شب
مریم جعفری
ا406 صفحه
24 فصل
فصل1
وقتی برادرم مُرد، دانستم باید به فکر ترک هرچه زودتر خانه اش باشم. بدبخت با مرگش هم مرا از زندگی در چنان جهنمی نجات داد وهم خودش راحت شد. مگر از زندگی در کنار چنان زنی چه دیده بود غیر از سنگ زیرین بودن و سپر بلای من شدن؟ جداً که سر کردن با سپیده عمر نوح می طلبید و صبر ایوب! زنک چنان میخش را کوبیده بود که برادرم طی چهارده سال زندگی مشترک حتی یک بار به خودش اجازه نداد تقصیر نداشتن بچه را به یادش آورد. سالهای سال سوخت و ساخت و در برابر طعنه و کنایه های زنش لب فرو بست. چرا؟ چون من جز او در این دنیای پهناور کسی را نداشتم تا در کنارش زندگی کنم. بینوا انگار حضور داشت تا به خاطر من زجر بکشد و پس از مرگش بار سنگین عذاب وجدان برایم به ارث بگذارد.
خدایا!گویی بار سنگین یک کوه را بر دوشم گذارد که حتی پس از گذشت سالها هنوز هم زخمی که به واسطه ی از دست دادنش بر قلبم نشسته تازه تازه ست، زخم این حقیقت که من هرگز فرصت نداشتم گوشه ای از توجه و محبتش را جبران کنم. به راستی که زمان همیشه سر ناسازگاری با من داشت. انگار در هر حال یک قدم از من جلو بود و بیرحمانه به مرگ خواسته هایم می خندید، و این حقیقتی ست که همیشه پس از ،از دست دادن عزیزی تازه به یاد می آوریم چه اندازه به او مدیونیم.
خب، به هرحال خودش همیشه می گفت با سپیده بیحساب است که قطعاً مقصودش به خاطر قبول حضور من در زندگی مشترکشان از سوی او بود. پرویز آن موجود نازنین یا به راستی قانع و صبور بود و یا می خواست با گفتن چنان عقیده ای بر این واقعیت که بنده ی بیچون و چرایی بیش نیست سرپوش بگذارد، حقیقتی که من در تمام آن سالها از به زبان آوردنش خودداری کردم و درعوض اعتراف میکنم در هر فرصتی حق خواهر شوهری را برای همسرش به جا آوردم. پس چندان غریب نبود که سپیده چشم دیدنم را نداشت و اگر منعش نمی کردند از نفس کشیدن هم محرومم می کرد.
من اساساً آدم بدجنس و جلبی نیستم ولی درکمال شهامت میگویم که بخصوص سالهای آخر زندگی برادرم به حدی عقب بهانه می گشتم که حتی خود پرویز هم معترض می شد. چه کنم؟ دست خودم نبود، انگار پیری تدریجی تنها عضو باقی مانده ی خانواده ام رنجم می داد. اینکه در سکوت عذاب تدریجی زندگی با چنان زنی را تحمل می کرد و ناخواسته پذیرای مرگی دور ازباور و زودرس می گردید.
دو روز پس از مراسم شب چهل همچنان که در ناباوری و اندوه بسرمی بردم شروع کردم به بستن چمدانم، چمدانی که درونش اگر چند دست لباس داشتم به زور جامی گرفت، پر شد از عکس های خانوادگی، چند جلد کتاب و دیگر هیچ. ناخواسته دلم برای غربت و بیکسی خودم سوخت و اشکم سرازیر شد. درحال جمع آوری اتاقم زمزمه کردم:
- در به دری تا کی؟ بدبختی تا کی؟ حالا چراگریه میکنی بیچاره؟ مگه قصه ی بینواییت قصه ی تازه ایه؟ چرا باید پرویز بیچاره می مُرد؟ من که جای بیشتری توی این دنیاگرفته بودم باید بمونم و اون بره!خدایا اصلا چرا منو روانه ی این دنیا کردی و انقدر تقدیرم رو تلخ رقم زدی؟!
همین طور گرد خودم می گشتم و بی دلیل با اشیاء دورو برم وَر می رفتم که در بی مقدمه و با شتاب باز شد و محکم به دیوار خورد. درست مثل اینکه کسی بالگد بازش کرده باشد. قلبم مثل قلب خرگوشی نا آرام می تپید و به خاطر ضعف اعصاب آماده بودم به مخاطبم حمله کنم. سپیده بود. نمی دانم شاید درست نباشد در حالی که اینقدر ازاو کینه به دل دارم توصیفش کنم ولی به هرحال باید بگویم. در وهله ی اول حس کردم جادوگر قصه های کودکان به زمین نزول کرده و افسانه تازه ای در شرف تکوین است. او فرو رفته در لباس مشکی و بلندش ، با آن موهای بلند، آن پوست بدون آرایش و گندمگون و آن نگاه گستاخ و لبریز از تنفر، عاری از مهر و شاد از رنجی که درانتظارم بود، بی شباهت به آنچه گفتم نبود. دست چپش رابه کمرزده ودست راستش رابه درگاه تکیه داده بود. درست مثل آن بود که باصراحت بگوید: کی گورت راگم میکنی؟ یاداری تشریف کثافتت رو میبری؟ موج بلندی ازخشم به گلوگاهم رسید و ناخودآگاه کلماتی که نباید برزبانم جاری گردید! سرد، خالی ازاحترام و توهین آمیز، مثل خودش، وقتی که بینهایت عصبانی بود.
- مگه داری در طویله رو بازمیکنی؟
ناباور به صورتم خیره شد. گویی انتظارداشت پس از آنچه که به سرم آمده بود ذلیل و زبون به پایش بیافتم. شراره های خشم بر صورت چون سنگش قرمزی آشکاری بخشید. فکر کنم میخواست چیزی بگوید که من با بیان جمله ی بعدی نگذاشتم:
- دارم می رم، این تو واین بهشتت.
بالحن برنده و تیزی گفت:
- اگه می خوای یادآوری کنی تو هم از این بهشت سهم می بری باید بگم....
فریاد زدم:
-لازم نکرده نفست رو حروم کنی. مبارک خودت باشه.
آنگاه با آهنگی بغض آلود افزودم:
- وقتی اون نیست می خوام هیچی نباشه. مال ِ تو که برای فک و فامیل کمتر از خودت جولون بدی.
- خفه شو گربه ی بی چشم و رو ...
نفهمیدم چطور کتکش میزنم یا ضربه را کدام نقطه فرود می آورم اما همین قدر می فهمیدم میزنم و میخورم. انگار خودم هم به آن مشت ومال احتیاج داشتم. حالاکه گذشته را یادآوری می کنم خجالت میکشم. شده بودم مثل زنی دیوانه خو که نه منطق می فهمید و نه می دانست خویشتن داری چیست. سرتاسر آن چهل و چندروز نگاههای تحقیرآمیز فامیل پرافاده اش را به تنهایی تحمل کرده و کنایه های زهرآلودشان را نشنیده گرفته بودم. نه! دیگرطاقت نداشتم در حالی که پرویزعزیزم برای همیشه ترکم کرده بود مثل سالهای گذشته کوتاه آمده وسکوت کنم. موهای بلندش را مثل ریسمان دور دستم تابیده بودم وبالذت به این سو وآنسویش میکشیدم،بیتوجه به ناله های از سر دردش و سوزش بازوهایم براثرفشار ناخنهای تیز وبلندش در گوشت تنم. شگفتا که قدرتم چندبرابرشده بود ومادر وخواهر بزرگش قادر به جداکردنم ازاونبودند. مادرش درحال کندن دستم فریاد میزد:
- ولش کن بیشعور، هارشدی؟
و خواهرش: ولش کن عوضی، مگه ارث پدرترو میخوای؟
بالاخره رهایش کردم، نا اینکه آنها مجبورم کرده باشند بلکه به میل خودم پسش زدم. مثل مار زخمی ازفرط درد به خودش میپیچید و بی وقفه بد و بیراه می گفت:
- ماده سگ کثافت، حرومزاده ی بی چشم ورو، کثافت پست...



همه ی بدنش از فرط خشم می لرزید درست همانطور که من از شدت خستگی و ضعف می لرزیدم. انگار کلمات راگم کرده بود ودنبال چیزی می گشت که لااقل اندکی ازخشمش بکاهد ولی به یاد نمی آورد. بجای او مادرش در حال مالیدن شانه هایش با آهنگی خصمانه ولبریز از تنفر گفت:
- مگه بهت نگفتم با این نکبت ِ بی اصل و نصب هم دهن نشو؟
خون گوشه لبم را با دست پاک کرده وفریاد زدم:
- گم شین بیرون.
خواهرش با چهره ای حق به جانب تقریباً مثل خودم فریاد زد:
- اینبارو کور خوندی. خودت گم شو، اگه خیال کردی با پُررو گیری وغربتی بازی میتونی کاری از پیش ببری عوضی فکر کردی. تو از اولش هم سربار بودی. خواهر بدبختم چهارده سال تر و خشکت کرد و دم نزد...
ددست به کمر زده و با تمسخر گفتم:
- نیست که خرجم رو میداد یا نی نی ونگ ونگو بودم، بایدم این حرفو بزنی. برو جانم خودت می دونی منم میدونم که خواهرت اجاقش کور بود و الا هفت باره دست توی دست یک گردن کلفت عوضی از قماش خودتون می ذاشت وفاتحه برادر منو تا وقتی که زنده بود میخوند.
- تا چشم توکور بشه. دیدی که برادرت ازنوکر براش کمتربود و به قولی نفسش روفداش میکرد.
-آره بالاخره هم نفسش روگرفتید، همونطور که همه چیزش روگرفتید. غرور،شخصیت، اراده و زندگی وجوانیش.
- زندگیش روکه توگرفتی وخواهر مارو اول جوونی بدبخت کردی. از بس خون به جیگرش کردی وعذابش دادی دق کرد، اینو همه میدونند.
- برای خواهر تو که بد نشد.
- پس چی؟ چشم نداری ببینی بوزینه؟ برو قیافه ی خودتروتوآینه ببین، شدیمثلمرده یگور. برایدیدنت بایدکفاره داد . می سوزیازاینکه اول جوونی یک دهم قشنگی خواهر منونداری. گرچه اگر داشتی تا حالا نمیموندی بترشی.
تمام تنم از شنیدن چنان سخنان تحقیرآمیزی می لرزید با این وصف برای آنکه عرصه را برای دشمن خالی نگذارم گفتم:
- خانوم، سیرت خوب داشتن به صورت زیبا شرف داره.
- برو جانم، برو این درسها رو به یک هالو بده که تو رو نشناسه . یالا زحمت رو کم کن، وگرنه با تی پا می ندازیمت بیرون. حیف از نون که آدم بده به تو سق بزنی. از قدیم گفتند ثواب نکن کباب می شی. هر چی خواهرم تا حالا خریت کرده بسه. ترحم بر پلنگ تیز دندان جفا کاری بَود بر گوسفندان. یالا خوش اومدی.
و از آن خانه بیرون آمدم. در آن سرمای وحشتناک بهمن ماه، بی آنکه لااقل نگاهی به کیف پولم بیاندازم یا به آنچه پیش رویم بود فکرکنم. تکیه بر همان کله شقی همیشگی با آن چانه ی محکم و عزمی جزم. سر کوچه به عقب برگشتم، نمی دانم به دنبال چه بودم و چه انتظاری داشتم.جای پاهایم بر برفهای پوک نقش بسته بود و تا ساعتی دیگر اگر برف همانطور می بارید هیچکس باورنمی کرد موجود زنده ای از آنجا عبورکرده باشد.
تنهایی خیلی سخت است. اینکه بود و نبودت بی اهمیت باشد و فقط متعلق به خودت باشی خیلی وحشتناک ست. قادرنیستم حالتم را در آن روز کاملا ً توصیف کنم چرا که فقط کسانی که در شرایط من یا مشابه آن قرا گرفته باشند قادرند بفهمند چه می گویم. وحشتزده ومغموم و بیهدف و شوکه از تنها شدن برای همیشه! به راستی کجا می رفتم؟ حتی خودم هم نمیدانستم، همین قدر می فهمیدم لباسم کم است، پول ندارم و پاهای لاغرم از فرط سرمای ناشی از آبی که داخل کفشهای مستهلکم نفوذ کرده بود مور مورمیشود. وقتی سر چهارراه به انتظار رسیدن تاکسی ایستاده بودم برف با حداکثر سرعتش میبارید و همه باعجله می رفتند تا قبل از آنکه زیر برف خیس شوند به سرپناهی برسند. همه غیر از منکه نه هدفی پیش رویم بود ونه کسی چشم به راهم و نگرانم. همانطور بی حرکت تن به نوازش برف سپرده بودم و در حالی که جامه دان سنگینم را در دست می فشردم به جهت حرکت ماشینها چشم دوخته بودم.نمی دانم چه مدت به انتظار تاکسی بودم تا اینکه بالاخره سوار شدم. راننده پرسید:
- می خواین چمدونتون رو بزارم عقب یا کرایۀ دو نفرروحساب میکنید؟
با نگاهی ناتوان به صورت مصمم راننده چشم دوختم. انگار از حال بیرونیها خبرنداشت. گرمای مطبوع داخل اتومبیل لذتبخش تر از آن بود که حتی ثانیه ای از وقتم را برای جابه جا کردن چمدان بی ارزشم در سرمای خارج از ماشین تلف کنم، لذا بی حوصله و خیلی خلاصه در حال سوار شدن گفتم:
- لازم نیست.
راننده منتظر ماند تا در اتومبیلش بسته شود، آنگاه به راه افتاد. دستم از سرما بیحس شده بود ونوک انگشتانم ازفرط التهاب ناشی از فشردن دستۀ چمدان کبود. راننده پرسید:
- بعد ازمیدون کجا میرین؟
ممتعجب گفتم:
بعد از میدون؟
- پس بعد ازکجا خانم؟ ما مال همین خطیم مگه نمی دونستید؟
آنقدر گیج وشوکه بودم که پاک از یاد برده بودم. حق با راننده بود. راننده که مردی میانسال بود گفت:
- برای سفر چه روزی رو انتخاب کردین!
سفر؟!چطور فکر کرده بود مسافرم؟گویا خودش هم متوجه حیرتم شده بود که با اشاره به چمدانم گفت:
- اگه بخواین می تونم تا ترمینال یا هر جای دیگه که می رین برسونمتون. امروز وسیله گیرتون نمی یاد.
چه کسی باورمی کرد آن وقت غروب، با چمدانی نسبتاً بزرگ، زیر آن برف، هیچ هدف و مقصد خاصی نداشته باشم؟! وقتی راننده برای سنگینی جامه دانم دل می سوزاند مسلما ً اگر می فهمید جا و مکانی ندارم دلش بیشتر می سوخت. هنگامی که فقط چند متر با میدان فاصله داشتیم در کیفم را باز کردم تاکرایه راننده راحساب کنم. انگار شهامت از دست رفته کم کم به وجودم بازمی گشت،چرا که تا چند لحظه قبل ازآن همانطور که اشاره کردم حتی شهامت باز کردن درکیفم را نداشتم زیرا مطمئن بودم پشتوانۀ مالی خوبی ندارم.
با انگشتانی لرزان اسکناسی را از داخل کیفم بیرون کشیدم و در همان حال نگاهی سرسری به محتویاتش افکندم و با دیدن دو سه قطعه اسکناس اندکی آرام شدم. هر چند ازرقمشان بی اطلاع بودم اما حس کردم لااقل گرسنه نخواهم ماند. نبش میدان از تاکسی پیاده شدم. هوا کاملاً تاریک شده و برف سبکتر از قبل می بارید یا به عبارتی قابل تحمل بود. وقتی اندکی به خود مسلط شدم نخستین سؤالی که درذهنم شکل گرفت آن بود که کجا بروم؟ همۀ آدمها با عجله حرکت میکردند و ازکنارم بی تفاوت می گذشتند. نمی دانم چرا حس کردم قبلاً آن صحنه ها را دیده یا تجربه کرده ام. بی گمان احساسی را که درباره اش گفتم هرکسی لااقل برای یکبار لمس کرده، اما من خسته تر از آن بودم که ذهنم را مشغول چنان موضوعی کنم. آن لحظه گویی در مرکز حرکت وتکاپوی دیگران قرار داشتم و هر چیزی که در اطرافم وجود داشت با سرعتی غیر طبیعی از برابر دیدگانم دور می شد. با خود گفتم، درست مثل مجسمه شدم. لااقل اگر مجسمه ای بودم کسی هنگام عبور نگاهی از سرتفنن بر سراپایم می افکند. حتماً برایتان پیش آمده هنگام عبور کسی را ببینید که در پیاده رو یا وسط خیابان، گوشه میدان یا سر چهارراه مستأصل ایستاده باشد و با حیرت به اطرافش نگاه کند به نحوی که گویی از سیاره دیگری پای بر زمین نهاده یا در سرزمین خواب باشد. در آن صورت چه کرده اید؟ مسلماً هیچ! مثل دیگران از برابرش عبور کرده و گذاشته اید و اگر دلیلش را از شما بپرسند شاید پاسخ روشنی برای این سئوال نداشته باشید. ولی من می دانم. هر یک از ما دلمشغول چیز دیگری بوده ایم. یکی نگران عقب ماندن از ماشین و تحمل چند لحظه بیشتر سرما، یکی معذب از فشار گرسنگی، یکی عجول برای دریافت اخبار خوش دیگری...
براستی چقدر ما انسانها سر در گریبان خود فرو برده ایم که از حال یکدیگر بی خبریم. گویی هر یک از ما به خودش واگذار شده و می داند کسی در برابرش مسئول نیست. شاید اگر خود من هم بودم همان کاری رامی کردم که دیگران کردند. سرخی یا سفیدی رخسار من چه اهمیتی داشت؟ اگر می مُردم هم اهمیتی نداشت. اصلاً مگه مردم بیکارند که ثانیه های با ارزششان را صرف نگریستن به کسانی کنند که گوشه ای ایستاده اند و به کسی کاری ندارند؟ همه مثل عروسکهای کوکی از کنار هم می گذریم و حتی ثانیه ای را صرف عذرخواهی بابت تنه هی عجولانۀ خود نمی کنیم. هیچ وقت تا آن روز به سیرغریب زندگی تا آن درجه دقت نکرده بودم. اشکهای گرمم بر گونه های سردم جاری گردید و بغضی که در گلویم نشسته بود و دلم می خواست فریاد کند، همچون سدی غیرقابل نفوذ بر جای باقی ماند. دلم می خواست لااقل کسی از سر ترحم بپرسد: طوری شده خانوم؟ به عوض چند جوان کم سن و سال در حال عبور متلک پراندند:
- خانوم سنگینه براش بیاریمش!
ولش کن بابا، دنبال اتاق خالی می گرده.
به ساعتی که وسط میدان بود نگریستم و فکر کردم باید هر چه زودتر فکری به حال خود کنم. جامه دانم را به دست گرفتم و مستقیم به راه افتادم. ازدحام پیاده رو حالم را بهم می زد اما تلاش می کردم بی توجه باشم. دست و پاهایم درد می کرد و دلم برای گرمای مطبوع پالتوهای رنگارنگی که به تن مردم بود ضعف می رفت. بهتر آن بود که میان مردم حرکت کنم بدین ترتیب نه با جامه دانم وسط شهر جلب توجه می کردم و نه سرما مثل قبل آزارم می داد.
می باید سپیده را نفرین می کردم اما نکردم. زیرا از همان لحظه ای که برادرم جان سپرد دانستم باید دیر یا زود بروم، چرا که راه من و او از هم جدا بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2
درست به یاد نمی آورم آن مسیر را با چه حالی پیمودم اما همین قدر خاطرم هست که از فرط پا درد و گرسنگی و سنگینی چمدان روی پله ای مقابل در ِ یک خانه نشستم و به ساعت مچی ام چشم دوختم. ساعت ده شب بود. پس بیخود نبود خیابانها خلوتتر شده و عابرین کمتری به چشم می خورد. دیگر حتی قادر نبودم قدم از قدم بردارم و به شدت گرسنه بودم. به امید دیدن سوپر مارکت یا اغذیه فروشی به اطرافم نگریستم و با دیدن مغازه کوچکی که بیشتر به زیر پله شباهت داشت و آبمیوه و پیراشکی می فروخت و درست در چند قدمی ام بود از جا برخاستم. شکر خدا آنقدر داشتم که شکمم را سیر کنم. طعم دلپذیر پیراشکی به جسم خسته و ناتوانم نیرویی دوباره بخشید و سبب شد اندکی احساس گرما و امنیت کنم.در حالی که پیراشکی را می خوردم آرزو کردم هیچ بنی بشری طعم گرسنگی را تجربه نکند. حال آنکه آنروز از صبح چیزی نخورده بودم و پس از جدال تن به تنی که با سپیده داشتم به شدت احساس ضعف می کردم.
وقتی دوباره به راه افتادم متوجه نگاههای عجیب و متعجب عابرین در حال عبور شدم. نمی دانم شاید هم از خیلی قبل به من که دختری جوان بودم و آن ساعت شب جامه دان نسبتاً یزرگی در دست داشتم و پیاده حملش می کردم می نگریستند. کم کم با آنکه در پیلده رو حرکت می کردم چند اتومبیل برایم بوق زدند. اتومبیلهایی که کاملاً میشد حدس زد مسافرکش نیستند. حتی یکی دو تا از آنها با سماجت سرعتشان را با من هماهنگ کردند و مخاطبم قرار دادند:
- بیا بالا ، چقدر ناز می کنی.
عابری در حال عبور از جهت مخالف من زمزمه کرد:
- برو دیگه بابا.
دوستش با لحن مشمئزکننده ای گفت:
- داره دودوتا چهارتا می کنه. بزار بدبخت انتخاب کنه.
همه بدنم از فرط حقارت می لرزید. بر سرعت گامهایم افزودم و بیش از قبل سر به زیر افکندم. اتومبیلهایی که همراهی ام می کردند پس از بی توجهی من بر سرعت خود افزودند و از آن نقطه دور شدند. هر چند که این قصه همچنان تا مدتی ادامه داشت. دلم می خواست با صدای بلند فریاد بزنم اما زبان به کام گرفتم چرا که این به آنچه درباره ام می گفتند دامن می زد. هنوز آن چهره های گرگ صفت را به خاطر دارم. چطورست که همیشه در ذهنمان برای چنین اشخاصی چهره های جوان ترسیم می کنیم حال آنکه واقعیت چیز دیگریست! همان نگاههای سرسری من کافی بود بفهمم اکثرشان میانسالند و صددر صد صاحب زن و فرزند!
برای گریز از آنان به اولین چهارراه که رسیدم داخل فرعی پیچیدم تا در خلوت و تاریکی کمتر جلب نظر کنم. هر چند تاریکی آن محل نیز به اندازه خودش خوف آور بود. خوب به خاطر دارم که سرما را از یاد برده بودم و خستگی ام را در مقایسه با شرایطی که در آن قرار داشتم حقیر می دیدم. انگار تازه متوجۀ خطراتی که در کمینم بود شده بودم. از مقابل خانه ها که در هر یک چراغی می سوخت با حسرت عبور می کردم و همانطور بی وقفه از چشمم اشک می بارید، از سرما بود یا استیصال؟ نمی دانم.
پس از پشت سر گذاشتن مسافتی نسبتاً طولانی به محوطه میدان شکلی رسیدم که دور تا دورش نیمکت های سبز رنگی قرار داشت. احمقانه بود که روی نیمکت پوشیده از برف بنشینم اما از سر ناچاری نشستم، بی آنکه به سردی و رطوبتش توجه کنم یا به خیس شدن لباسم اهمیت دهم. آنگاه با چشمانی نگران و محتاط به اطراف نگریستم، درست مثل کسی که منتظر خطر باشد یا دشمن را در چند قدمی اش حس کند. در دل خدا را به خاطر سبک شدن برف شکر گفتم ولی این دلخوشی هم به یأس مبدل شد زیرا وقتی به انتهای تیر چراغ مقابلم، جایی که از لامپ بزرگی نور ساطع می شد نگریستم تازه به سرعت برف ریز ریزی که می بارید واقف شدم. برفی که همیشه عاشقش بودم و از بارشش سیر نمی شدم آن شب به طرز غریبی از چشمم افتاده بود و حضور سردش آزارم می داد. سرم را به دست گرفتم و بی آنکه بترسم کسی صدایم را بشنود گفتم:
- خدایا چه کنم؟!
از دور صدای خنده و گفتگو شنیدم. برای آنکه جلب توجه نکنم با عجله از جا برخاستم و به راه افتادم. خوشبختانه جمعشان خانوادگی بود. در حال عبور شنیدم که یکی از زنها آهسته گفت:
- از اینا زیادند خواهر، تو نمی خواد غصه بخوری.
زنی که مخاطبش بود گفت:
- خیلی جوونه...
دیگر نشنیدم مردها در جواب چه گفتند و بقیه چه شنیدند. پس از دور شدن آنها از سرعت گامهایم کاستم و دوباره همچون بخت برگشته های بی هدف به دیوار در پیاده رو تکیه کردم و جامه دانم را روی زمین مقابل پاهایم گزاردم و اندیشیدم، خدایا کاش برای لحظه ای به حال خود باشم. نا امید و خسته بار دیگر به ساعتم نگریستم. یازده شب بود. اندیشیدم، اگر روز بود باز هم وقت با این سرعت می گذشت؟ به خودم آمدم و فکر کردم به هر حال بهتر است همانطور بی هدف راه بروم تا اینکه یک جا بمانم، شاید در آن صورت چاره ای شود...!
کم کم مغازه ها و فروشگاهها هم تعطیل می کردند و خیابانها بیش از پیش خلوت می شدند. جرأت رفتن به خیابان اصلی را نداشتم چرا که در آن صورت نمی توانستم بفهمم چه اتفاقی خواهد افتاد. بی هدف به سمت راست پیچیدم، در یکی از خانه ها باز شد و پسر جوانی با یک کیسه زباله از آن خارج شد. ناخودآگاه قدمهایم کند شد و پسرک که آن وقت شب انتظار دیدن زنی تنها را نداشت برای چند ثانیه به سراپایم نگریست و آنگاه به من که همچنان نگاه می کردم گفت:
- می تونم کمکتون کنم خانوم؟
لحن پسر جوان بی غرض بود اما من که از سر شب نیش و کنایه های بسیاری را به دل گرفته بودم با بدبینی بر سرعت گامهایم افزودم . گویا متوجه هراسم شد که دوباره پرسید:
- دنبال جایی می گردید؟
به عقب برگشتم تا پاسخ دندان شکنی نثارش کنم اما قبل از آنکه چیزی بگویم در ادامه گفت:
- این وقت شب امنیت نداره تنها باشید. اگه دنبال جایی می گردید می تونم کمکتون کنم. من این محله رو مثل کف دستم می شناسم.
با آهنگ لرزانی به دروغ یکی از خانه های انتهای خیابان را نشان کرده و گفتم:
- ممنونم ، خونمون انتهای همین خیابونه. من دانشجوی شهرستانم، تازه اومدم.
پسر جوان با انسانیتی آشکار گفت:
- می خواین تا اونجا همراهیتون کنم.
- نه نه ممنونم. خداحافظ.
بر سرعت گامهایم افزودم و دیگر به عقب برنگشتم و همانطور ادامه دادم تا صدای بسته شدن در خانه اش را شنیدم، آنگاه ایستادم تا نفس تازه کنم. همه جا سکوت محض بود و هیچ صدایی به گوش نمی رسید. به جرأت می توانم بگویم میان آن همه سکوت و سکون فقط صدای نفس های من بود و آهنگ نرمش برف بر نشیمن گاه زمین. چرخی دور خودم زدم و همه جا را از نظر گذراندم. شاید خنده دار باشد اما برای اولین بار در طول زندگی ام آرزو کردم مورچه ای بیش نباشم. بله مورچه ای ناتوان و ناچیز تا بتوانم در شکاف دیوار یا سنگی بیاسایم. هیچ گاه حتی تصورش را هم نمی کردم تجربۀ شب بیرون ماندن، چنین تجربۀ تلخ و وهم آوری باشد. همان جا در حالی که خسته و بی رمق بودم صد بار بر خودم لعنت فرستادم که جامه دانی به آن دست و پاگیری را با خود آوردم. یکی نبود به من بگوید در حالی که حتی پول خوردن یک وعده شام درست و حسابی را نداری جامه دان به این بزرگی به چه دردت می خورد؟ نه اینکه به هتل چهار ستاره می رفتی باید هم این همه خرت و پرت بارت می کردی!
راهپیمایی بی هدف من به میدان دیگری منجر گردید که سه کنج یک دیوار قرمزی آتش به چشمم می خورد. فکر گرمای آتش، حرارت مطبوعی به وجودم ریخت. به کسی که مقابل آتش نشسته بود دقیقتر نگریستم. پیر مردی سالخورده بود که با وجود زیادی سن همچنان سرحال می نمود. نمی دانم چطور شد که نزدش رفتم و به او که به شعله های آتش خیره مانده بود سلام دادم. پیر مرد که انتظار دیدن هرکسی را غیر از دختری جوان مثل من داشت با تحیّر به پشت سرم نگریست و چون کسی را همراهم ندید در پاسخ به سلامم گفت:
- علیک سلام.
پرسیدم:
- می تونم کمی خودمو با آتیش شما گرم کنم؟
پیر مرد بار دیگر با تعجب به جامه دان و سراپایم نگریست وگفت:
- مگه خونه زندگی نداری دختر؟ این وقت شب توی این شهر بی رحم چیکار می کنی؟
دلم پر از درد بود با این وصف بی آنکه اجازه دهد به آتش نزدیک شدم. فکر کنم در پناه نور آتش چهره ام را بررسی می کرد که آنطور دقیق بر من می نگریست. انگار یخهای نوک انگشتانم آب می شدند و جریان آشنایی زیر پوستم آغاز می شد. چه احساس دلچسبی بود گرما. پیرمرد گفت:
- بهت نم یاد خیابونی باشی.
پرسیدم:
- مگه خیابونیها چه شکلی اند؟
- فقط مطمئنم شکل تو نیستند.
میانمان دوباره سکوت برقرار شد. پیرمرد در حالی که کمی بنزین روی آتش می ریخت دوباره پرسید:
- از خونه فرار کردی؟
متعجب نگاهش کردم. خیال کرد تعجبم بابت اینست که درست حدس زده، پس در ادامه گفت:
- برو خونه ات دختر جون، این کار آخر و عاقبت نداره.
اندوه بر چهره ام نشست. ادامه داد:
- حالا به هر دلیلی که هست آدم نباید انقدر ضعیف باشه. خیال می کنی می تونی روی پای خودت بایستی اما غیر ازاینه. من به عدد موهای سرم مثل تو دیدم که همشون بدبخت شدند.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پرسیدم:
- مگه چند ساله توی خیابونها زندگی میکنی؟
اخم در هم کشیده و گفت:
- بالاخره هر کسی یک روزی برای خودش خونه و زندگی داشته.
انگار با سوالم غرورش جریحه دار شد. آرام روی یک تکه مقوا نشستم تا بدنم از حرارت آتش گرم شود. پیرمرد انگار در ازای دادن کمی گرما دست بردار نبود:
- پاشو برو خونه ات، هنوز دیر نشده.
در حالی که به شعله های آتش می نگریستم گفتم:
- من خونه ای ندارم.
- یعنی چه؟ مگه از زیر بوته به عمل اومدی؟
با لبخندی تلخ گفتم:
- از امروز دیگه خونه ندارم. به قول خودت هر کسی یک روزی خونه زندگی داشته. مال ِ من هم از اینجا شروع شده.
- خدا بهت رحم کنه.
سرش را به علامت تأسف تکان داده و تکۀ دیگری مقوا در آتش انداخت. گفتم:
- تو از زندگی توی خیابون باید تجربیات زیادی داشته باشی.
- می خوای بهت یاد بدم؟ دست از کله شقیت بردار و ...
- مثل اینکه متوجه نشدی چی گفتم؟ من خونه ای ندارم.
با دقت برای چندمین بار به صورتم نگریست تا بلکه صحت گفته هایم را در صورتم بیابد. برای شکستن سکوت گفتم:
- همیشه اولش سخته.
- دیوونه شدی دختر جون؟ اگه فقط یک شب رو توی این خیابونها سر کنی...
کلامش را به پایان نرساند ولی تحکمش کافی بود تا موی بر اندامم راست کند. پرسیدم:
- تو خودت چیکار می کنی؟ مقصودم اینه که شبارو کجا می خوابی؟
- دلیلی نداره به تو توضیح بدم. وانگهی من با تو فرق دارم.
- فقط برای این پرسیدم تا بفهمم شب رو کجا صبح کنم که در امان باشم.
- گیرم امشب هم یکجایی صبح کردی بعدش چی؟
عقل آن پیرمرد بی سواد خیلی بیشتراز من می رسید. من حتی به صبح فردا فکر نکرده بودم. فقط همان شب، همان دم! سکوتم سبب شد در ادامه بگوید:
- هان؟ فکر بعدش رو نکرده بودی؟ فکر کردی هر روز توی خیابونها مرغ چند پا تقسیم می کنند و بهت تشک پر قو می دن تا بخوابی؟
- برای بعد هم یک فکری می کنم.
- تو خیلی جوونی، بی تجربه ای. می دونم که گدایی ازت نمی یاد، ته مونده خور هم که نیستی، پس مجبوری خودتو فنا کنی تا بتونی زندگی کنی. اونم نه زندگی، فقط بتونی نفس بکشی. تا گلو توی لجنزار فرو بری و همه چیزت رو ببازی.
- کار پیدا می کنم. من با تو فرق دارم، درس خوندم.
- تا وقتی کار پیدا کنی چی؟ پول داری؟ یکبار اشتباه کافیه تا تمام عمرت خطا کنی. سوادت به چه دردت می خوره؟ می تونی باهاش دو وعده غذا بخوری؟
حرفهای ناامید کننده پیرمرد که حقیقت محض بود آزارم می داد. تلاش کردم بی توجه باشم ولی او درست در چند قدمیم بود و همچنان حرف می زد:
- زندگی و جوونیت پرپر می شه، خودت هم فنا میشی. اونوقت نه راه پس داری نه راه پیش. از من گوش کن دختر، من مثل تو زیاد دیدم. شماها جوونید و غرور دارید، کله های همتون باد داره و انگار روی ابرها راه میرین. هیچکس رو غیر از خودتون نمی بینید...
نه نه! آن وصله ها به من نمی چسبید، دربارۀ من صدق نمی کرد. مال کسانی بود که از سر سیری ترک خانه می کردند. اصلاً چرا باید کنار چنان پیرمردی که نفسش بوی پیاز مانده می داد بمانم و به نصایحش گوش کنم؟ کجا باید می رفتم؟ گرمای آتش تسکین دهنده بود و همان حضور غُرغُرویش امنیت بخش. چقدر دلم می خواست بخوابم. در پاهایم درد لذتبخش خستگی بود و عضلات گردنم تشنۀ لمس بستری گرم و آرامبخش. سرم را روی زانوانم که در آغوش کشیده بودم گذاردم و دیده بر هم نهادم. پیرمرد گفت:
- لابد خوابت میاد؟!
خسته سر بلند کردم و با تکان سر تأیید کردم. پیرمرد معترض گفت:
- اینجا نمی تونی بخوابی.
نالیدم:
- چرا پیرمرد؟ مگه جای تو رو تنگ می کنم؟
- مثل اینکه حالیت نیست. تا صبح جون سالم به در نمی بری. تو خوشگلی، جوونی، تجربۀ خیابون گردی نداری، اگه چهار تا عوضی بیان سراغت چی؟
- کی دلش میاد به یک زن بی دفاع آزاری برسونه؟
- انقدر گرگ هست که نمی تونی بی خیال باشی.
آنگاه مکث کوتاهی کرده و به اطرافش نگریست، انگار خیال تازه ای در سرداشت. در حالی که من با تعجب نگاهش می کردم غرولند کنان از جا برخاست و تکه مقوایی مقابل دیوار پشت سرش گذارد و دو قدم عقبتر به تماشایش ایستاد. پرسیدم:
- چیکار می کنی؟
به طرفم برگشت و با نارضایتی گفت:
- دارم برات تشک پر قو درست می کنم.
با لبخندی صمیمی گفتم:
- برای من خیلی هم شاهانه ست.
با آهنگی مردد گفت:
- اگه کسی هم مزاحمت نشه، از سرما جون سالم به در نمی بری. بیا، یک پتو هم دارم اما باید بکشی روی صورتت چون ممکنه عوضی هایی که گفتم هنگام عبور تشخیص بدن زنی و اذیتت کنن. می مونه چمدونت که ....
با عجله گفتم:
- نگران اون نباش چیز باارزشی توش نیست.
- اینو تو میگی اما اونی که برای اولین بار می بینه که نمی دونه.
- نظر تو چیه؟
- بده به من می ذارمش لای شمشادها و روش مقوا می ذارم و اطرافش رو با کیسه زباله می پوشونم.
با لبخندی بی رمق گفتم:
- تو نابغه ای.
- آره نابغه ای که هنوز بعد از یک عمر خیابون گردی یک سرپناه نداره. می دونی هر کجای دنیا کسی پولی داشته باشه و خرج نکنه به من توهین کرده!
متعجب گفتم:
- پس اهل مطالعه ای و سواد داری!
- یک کوره سوادی دارم، یادگار روزهای جوانی.
خواستم چیزی بپرسم که بلافاصله گفت:
- نمی خوای بخوابی؟
- پس خودت چی؟
- تو نمی خواد نگران من باشی دختر جون. بهتره قبل از اینکه کسی بیاد خودتو زیر اون پتو مخفی کنی.
آنگاه زیر لب غرید:
- ببین تو رو خدا به چه کارهایی مجبورمون می کنند.
از جا برخاستم و فکر کردم بهترین لطفی که در حقش می کنم اینست که به حرفش گوش بدم. بدن خسته ام را روی مقوای مرطوب از برف گذاردم و دستم را در حالی که روی شانۀ چپم قرار گرفته بودم، به حالت بالش زیر سرم کشیدم ولی چون پتو مندرس بود خیلیزود توانستم از سوراخی که چندان بزرگ نبود مقابلم را ببینم. پیرمرد هنوز مقابل آتش نشسته بود و زیر لب چیزی زمزمه می کرد. خیلی زود به خاطر دوری از آتش و هوای سرد، لرزه بر اندامم افتاد پس مجبور شدم پاهایم را به طرف شکمم جمع کنم و با حرارت نفس های بی رمقم به خود گرما دهم. عجب شبی بود، برف نرم نرمک می بارید، همۀ بدنم از سرما می لرزید و مثل سربازی که آماده حملۀ دشمن باشد حتی کفشهایم را هم از پا در نیاورده بودم. هرگز در تمام عمرم چنان شبی را تجربه نکرده بودم. با همۀ وجود تشنۀ خوابی بی دغدغه و هر چند کوتاه بودم ولی اضطراب و هراسی که بر تار و پودم سایه افکنده بودبر ذهن خسته ام هر از گاهی تلنگری جانانه می زد.
حالا که آن شب را به یاد می آورم از خودم تعجب می کنم که چطور در عرض چند دقیقه به آن پیرمرد ولگرد اعتماد کردم و توانستم در پیاده روی محله ای که نمی شناختم سر بر زمین بگذارم؟ نمی دانم! شاید دیگر قید همه چیز را زده بودم. شاید هم در او چیزی دیده بودم که اکنون قادر به توصیفش نیستم! آنچه که مسلم است اینست که انسانها در لحظات تنهایی و خطر مجبورند به هم اعتماد کنند. فرضاً اگر شما در حال سقوط از کوهی بلند باشید برای فرار از سقوط مطمئناً هر دستی را که به جانبتان دراز شده باشد خواهید فشرد و من که آن شب از شدت سرما بیخواب شده بودم در حال برانداز کردن پیرمرد از سوراخ پتو برای لحظاتی اندیشیدم، حالا با او هیچ فرقی ندارم. آری آن شب فقر را با همه وجود لمس کردم. زمین زیراندازم شده بود و آسمان رواندازم. دندانهایم به آرامی بر هم میخوردند و همۀ بدنم به دلیل رطوبت مقوایی که زیرم بود بی حس می نمود. گمان نمی کردم بتوانم لااقل برای دقایقی بخوابم ولی خسته تر از آن بودم که سرما و باد و برف مانعم شوند. نمی دانم کی، ولی همین قدر به خاطر دارم با همۀ وجود سردم بود که خوابم بردو هنوز طعم شیرین خواب را حس نکرده بودم که صدای پیرمرد بیدارم کرد:
- بلند شو دختر جون، بلند شو تا نیامدن سراغمون.
به زحمت دیده گشودم و با دیدن تاریکی اندیشیدم، آه خداوندا این پیرمرد چی می گه؟ هنوز که شب است.
- بلند شو دختر جون، زود باش.
صدای پیرمرد عجول و بی حوصله بود و تن من بی رمق و سرمازده.
- من دارم می رم ، دیگه خودت می دونی.
تلاش کردم از جا برخیزم اما انگار به زمین چسبیده بودم. همۀ استخوانهای تنم درد می کرد، از عضلات گردنم گرفته تا نوک انگشتان پاهایم. خواستم چیزی بگویم اما نتوانستم، گویی راه گلویم بسته بود. پیرمرد در حال برداشتن پتو گفت:
- سرما خوردی، گفتم که اذیت می شی.
اذیت؟! پدرم درآمده بود. گوش درد و گلو درد آزارم می داد و چشمانم به دلیل خستگی با هر پلکی که می زدم ذوق ذوق می کرد. دلم می خواست از فرط ضعف و درد های های گریه کنم ولی حتی رمق گریه کردن هم نداشتم. به زحمت از جا برخاستم ودستهایم را مشت کردم. عجیب نبود که انگشتان دستانم نیز خشک شده بود. ملتمسانه گفتم:
- دارم یخ میزنم، نمی شه کمی آتیش روشن کنی؟
پیرمرد گفت:
- بنزینم تموم شده. تو هم بهتره بری خونه ات.
تلاش کردم چیزی نگویم. پیرمرد با دیدن سکوتم گفت:
- انگار هنوز سرت به سنگ نخورده. بیا اینم چمدونت.من دارم می رم، کم کم داره هوا روشن میشه.
به آسمان نگریستم هنوز گرفته بود و ریز ریز برف می بارید و بر حجم برف های شب گذشته می افزود. معترض گفتم:
- این برف تا کی می خواد بیاد؟
- برف و بارون برکت خداست و اینطور که من می بینم حالا حالاها میاد. خُب تو می خوای چیکار کنی؟
به نقطه ای که شب قبل خوابیده بودم نگریستم. فقط همان قسمت عاری از برف بود. قطعاً روی پتو هم برف نشسته و من متوجه نشده بودم.اندیشیدم، بیخود نبود پتو گرمم نمی کرد. بی خیال لبۀ جدول سیمانی نشستم و سر در گریبان فرو بردم. پیرمرد پرسید:
- می خوای همین جا بشینی؟
به ساعتم نگریستم. پنج و ده دقیقه صبح بود. آرام گفتم:
- به خاطر دیشب ممنونم.
پیرمرد بی خیال گفت:
- من کاری نکردم.
- خودت دیشب توی این سرما چیکار کردی؟
پیرمرد با لبخندی پر معنا گفت:
- آدم وقتی پیر می شه از ترس اینکه صبح فردا رو نبینه، بیخواب می شه.
ناخودآگاه پرسیدم:
- به نظر تو من باید چیکار کنم؟
- بهت گفتم ولی توجه نمی کنی.
- منم بهت گفتم که خونه ای ندارم اما تو باور نمی کنی.
پیرمرد متعجب پرسید:
- یعنی هیچ کسی رو تواین دنیا نداری؟!
- واقعاً ندارم.
- بابا تو دیگه روی همه رو از بیکسی سفید کردی!
سر به زیر افکندم و پیرمرد خندید. نمی دانم در بی کسی و فقر چه چیز خنده آوری وجود داشت.
- پاشو دختر جان، پاشو. یک خیابون گرد هیچ وقت جای مشخصی نداره.
از جا برخاستم. به هر جا نگاه می کردم سفید بود. آنقدر مستأصل بودم که مغزم به درستی کار نمیکرد، وقتی به خود آمدم که با گامهایی ناتوان پیرمرد را دنبال می کردم و چمدان بی مصرفم را به دنبال خودم می کشیدم و غریبانه از کوچه های نا آشنا می گذشتم.
پایان فصل دوم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل سوم (قسمت اول)
پیرمرد مرا از کوچه های متعددی عبور داد و وقتی هوا کاملاً روشن شد مقابل مسجدی بزرگ ایستاد. اندیشیدم، چطور به فکر خودم نرسید؟! پیرمرد گفت:
- اینجا می تونی کمی خودتو گرم کنی و بعداً تصمیم بگیری چیکار کنی.
پرسیدم:
- تو چیکار می کنی؟
- راه من وتو جداست. قرار نیست که برای همیشه با هم باشیم.
او پس از گفتن این جمله با خداحافظی مختصری به راه افتاد. واقعاً که آدم عجیبی بود. بعد از آن دیگربه کسی مثل او بر نخوردم و گمان نمی کنم در آینده هم بربخورم. او شکوفه ای درکویر بود، یک انسان واقعی. کسی که اگر نبود هیچ معلوم نبود آن شب چه بر سرم می آمد. وقتی قدم به محوطۀ مسجد گذاردم قلبم لرزید و از اینکه بنده ناسپاسی ام شرمنده شدم. آدمهای زیادی در مسجد رفت و آمد می کردند و برخی به سبب جامه دانی که به همراه داشتم با کنجکاوی آشکاری براندازم می کردند. کمی خود را لب حوض سرگرم کردم و آنگاه وارد مسجد شدم. نمی توانم احساس واقعی ام را بیان کنم. همین قدر بگویم، گرما و سکوت و امنیت برای لحظاتی زمان ومکان را ازخاطرم برد و من که همه وجودم دردمند و خسته بود ناخودآگاه بغض کردم. دو بخاری با شعله های آبی در مسجد می سوخت و چند زن به عبادت مشغول بودند. نزدیکترین بخاری را نشان کرده ونزدش رفتم. انگار تازه می فهمیدم لباسهایم رطوبت دارند. بی توجه به نگاههای متعجب برخی به بخاری تکیه کردم و خالصانه از خدا به خاطر توجه و لطفش قدردانی نمودم. درست مثل آن بود که حمام سونا میگیرم. بدنم از حرارت لذتبخشی گرم می شد و جانی دوباره میگرفت و روحیه ام که از روز قبل به سبب حوادث گوناگون تضعیف شده بود، رفته رفته به جای خود بازمی گشت. کمی از بخاری فاصله گرفتم و به دیوار تکیه کردم. رخوت دلچسبی بر وجودم چیره شده بود، آنقدر که نفهمیدم چگونه به خواب رفتم. زمانی به خود آمدم که کسی آهسته شانه ام را می فشرد و نجوا می کرد:
- دختر جون... خوابیدی؟
صدای دیگری را شنیدم که گفت:
- طفل معصوم چقدر خسته ست. انگار مسافره.
دوباره همان صدا گفت:
- بلند شو دختر جون، اینجا که جای خوابیدن نیست.
دیده گشودم و سرم را میان زانوانم یافتم. آرام سر برداشتم وازپشت پردۀ تار چشمانم دو سه زن دیدم. یکی از آنها گفت:
- رنگ به رو نداره، شاید مریضه...
دیگری گفت:
- وقتی اومد داخل حس کردم حالش خوش نیست.
زنی که در کنارم بود و دست بر شانه ام داشت به ملاطفت پرسید:
- چته دختر جون؟ حالت خوش نیست؟
یکی از زنها با دیدن سکوتم گفت:
- شاید چیزی خورده...
کار داشت به جاهای باریک میکشید. دهان باز کردم تا چیزی بگویم ولی جملات از ذهنم پر کشیدند. با همۀ وجود دلم می خواست لااقل برای ساعتی در آن خلوتکدۀ آرام بخوابم. زنی که در کنارم بود و بعداً فهمیدم یکی از خادمان مسجد است گفت:
- خونه ات کجاست؟ تلفنی داری تازنگ بزنم بیان دنبالت؟
باز همان قصۀ همیشگی! خانه داری؟ کجا ساکنی؟تلفن بده. آدرست کجاست؟ به زحمت ازجا برخاستم ولی به دلیل سرگیجه به دیوار تکیه کردم. یکی از زنها در حال کنترلم گفت:
- چته دخترم؟ ازکجااومدی؟
زمزمه کردم:
- من باید برم.
یکی دیگر از زنها گفت:
- زنگ بزنیم بیان ببرنش. اونا خودشون خانواده اش را پیدا می کنند. این پیداست وضعش درست نیست.
فقط همین کم بود که به کلانتری بروم. همۀ قوایم را جمع کردم و پس از برداشتن چمدان با عجله از مسجد خارج شدم.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل سوم ( قسمت دوم)
هوای خنک خواب از سرم ربود و به خودم آورد، آنقدر که دانستم گرسنه ام و باید چیزی بخورم. از مقابل ساندویچ فروشی عبور کردم و از بوی مطبوع غذا رمق تازه ای گرفتم. تصمیم گرفتم وارد اغذیه فروشی شوم و رفع گرسنگی کنم زیرا از شب گذشته جز یک پیراشکی چیزی نخورده بودم اما دیری نگذشت که منصرف شدم چرا که اگر قرار بود ساندویچ بخورم می باید آنچه پول برایم باقی مانده بود خرج کنم و این بدترین چیزی بود که در آن شرایط گریبانگیرم می شد، لذا وارد سوپر مارکتی که درست کنار اغذیه فروشی قرار داشت شدم و به خریدن کیکی متوسط اکتفا کردم. خواستم همانجا بخورم که با ورود چندنفر پشیمان شدم و تصمیم گرفتم همانطور در حال حرکت صرفش کنم. کیک با آنکه کوچک بود، اندکی نیرویم بخشید و سبب شد با حوصله بیشتری به آیندۀ مبهمی که پیش رویم بود بیاندیشم.می باید اول کاری برای گذران زندگی می یافتم. با ناامیدی به خود گفتم، گیرم کار هم پیدا کردی، سرپناهتچی می شه؟ می خوای باز هم شبت رو توی خیابونها سر کنی؟
عابری که پسری جوان بود در حال عبور به عمد شانه به شانه ام کوبید. به عقب برگشتم تا اعتراض کنم اما او حتی نگاهم نکرد. همانجا ایستادم و ماساژ شانه ام پرداختم. یک تنۀ ساده نباید آنقدر باعث آزارم می شد، اما شده بود. آنجا بود که دانستم سرمای شب گذشته برایم استخوان درد به یادگار گذاشته وچه بسا اگر یکبار دیگر تکرار شود منجر به مرگم می گردد. همانطور که ایستاده بودم نگاهم به نانوایی که درست مقابلم بود افتاد. فکر کردم بهتر است دو سه عدد نان بخرم تا اگر گرسنه شدم بخورم. با این فکر از عرض خیابان گذشتم و از نانوا طلب دو سه عدد نان کردم. در فاصله ای که منتظر آماده شدن نان بودم نگاهم متوجه کاغذی که پشت شیشه نانوایی قرار داشت گردید:« انواع کتابهای نو و دست دوم شما را خریداریم. آدرس.... تلفن...» دستۀ چمدانم را محکم تر در دست فشردم و اندیشیدم، بالاخره این چمدان بی ارزش به کارم آمد. تعدادی از کتابها را میفروشم تا حداقل در طول این مدت گرسنه نمانم.
از فکر فروش کتابهایی که عصارۀ دانش و معلوماتم بود احساس ناخوشایندی داشتم. هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کردم مجبور شوم برای گذران زندگی کتابهایم را بفروشم. بار دیگر به آدرس خریدار نگریستم و آنگاه به راه افتادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که نانوا صدا زد:
- خانوم... آهای خانوم... مگه نون نمی خواستی؟
بر حواس پرتم لعنت فرستادم و بعد ازگرفتن نانها دربارۀ آدرس دقیق آگهی پرسیدم. نانوا که عجله داشت خیلی خلاصه گفت:
- اون طرف خیابون، به سمت راست، کوچه اول نه دوم.
دوباره قصد عبور از خیابان کردم، پس از جلوی اتوبوسی که کنار خیابان پارک شده بود با عجله جلو رفتم اما قبل از آنکه به جهت حرکت ماشینها نگاه کنم بااتومبیلی که نسبتاً آرام حرکت میکردبرخورد کردم و نقش زمین شدم. انگار همۀ عضلات پاهایم منقبض شده بود. راننده بر سر زنان از اتومبیلش پیاده شد و خوشحال از آنکه آسیب چندانی ندیده ام گفت:
- حواست کجاست خانوم؟ اگه با سرعت می روندم که تلف شده بودی.
دو سه نفر گردم حلقه زدند. همان کسانی که تا چند لحظه قبل بیتوجه از کنارم عبور میکردند. راننده پرسید:
- آسیب دیدید؟ می خواین بریم بیمارستان؟
در حالی که می کوشیدم از جا بلند شوم گفتم:
- نه، شما برین. من طوریم نیست آقا.
یکی از عابرین گفت:
- خانوم بهتره برین عکس برداری شاید پاتون مو برداشته باشه.
گفتم:
- من حالم خوبه، طوریمنیست. تقصیر خودم بودم که از جلوی اتوبوس پریدم توی خیابون.
راننده که مردی مسن با موهای سفید بود گفت:
- کجا می رفتید خانوم؟ می خواین من برسونمتون؟
- نه، نه، آقا شما برین.
چشمم متوجه نانهای ریخته بر کف خیابان بود. اما چه کسی به آنها توجه داشت؟ نانهایی که لااقل دو نفر را سیر می کرد. فقط من می فهمیدم که شبی را گرسنه صبح کرده بودم. راننده در برابر بی تفاوتی من براه افتاد وعابرین متفرق شدند و من پس از قرار دادن نانها گوشه باغچه در حالی که از درد پا آزرده خاطر بودم به راه افتادم.
********
خریدار کتاب با نارضایتی کتابهای پیش رویش را ازنظر گذراند و آنگاه پرسید:
- دیگه کتاب ندارید؟
- نه، همیناست.
- اینا به درد ما نمی خوره خانوم.
- مگه اینا کتاب نیستند؟
- چرا، ولی مقصود من همچین کتابهایی تیست. رمان عشقی، جنایی، تخیلی...
- نه من چنین کتابهایی ندارم.
خریدار کتابهایم را مقابلم نهاده وگفت:
- باعرض شرمندگی اینا به کار ما نمی یاد چون مشتری خاصی داره یا بهتر بگم استقبال آنچنانی نداره.
با شرمندگی آشکاری گفتم:
- من به پولش احتیاج دارم، کمتر هم نمی تونید بردارید؟
خریدار نگاهی به سراپایم افکنده و با پوزخند گفت:
- مثلاً چقدر؟
- نمی دونم شما خریدارید.
- خانوم شما فکر کردید اگه رمان بود با اینچند جلد چقدر دستتون رو میگرفت؟ باز اگه بالای صد جلد بود شاید به نظر می آمد. با این تعداد، اونم این فرم کتاب... نه نه... رقم جالب توجهی نیست. بی تعارف بگم اگه اینارو نگه دارید شاید یک روزی به دردتون بخوره اما اگه بفروشید جز ضرر براتون هیچی نداره.
حس کردم نگاههای خریدار جوان نگاههایی عجیب و کاملاً متفاوت با چند دقیقه قبل است. لذا با عجله کتابها را در چمدان قرار داده و قصد رفتن کردم. هنوز در را باز نکرده بودم که خریدار با آهنگی محتاط گفت:
- حالا.... باشید، شاید بشه براتون کاری کرد...
به طرفش برگشتم . داشت به صورت زبرش دست می کشید و سراپایم را برانداز می کرد. انگار قرار بود خودم را بخرد. نمی دانم چرا همانطور بر جا میخکوب شده بودم. او که مرا ساکت دید با لبخندی پر معنا و کمی آرامتر از قبل گفت:
- دوستی دارم که بابت جنستون پول خوبی میده... منتهی باید دید جنستون نوست یا دست دوم؟
گویی پرده از برابر مقصودش کنار می رفت و من ِ گیج و احمق تازه متوجه هدفش می شدم. همان طور عقب عقب رفتم تا به در خوردم. داشت از پشت میزش بیرون می آمد که من با عجله از مغازه اش خارج شدم و با حداکثر توانم از آن نقطه دور شدم، در حالی که مثل رگبار بهاری از چشمانم اشک می بارید و از فرط ترس درد پا را از یاد برده بودم. هیچگاه به اندازۀ آن روز احساس تحقیر و بدبختی نکرده بودم، حتی وقتی زن برادرم روزی دهها بار از حضورم در زندگی اش اظهار ناخرسندی می نمود.
همانطور می دویدم و اشک می ریختم، گویی عقده های دلم یکی یکی سر می گشودند. چطور آنطور زنی به نظرش آمدم؟ آیا فقر و احتیاج سبب می شود دیگران هر طور مایلند درباره آدمهای دور و برشان قضاوت کنند؟ یا همواره مترصد فرصتی برای استثمار همنوعشان باشند؟ چه ساعات ِ تلخی بود! انگار لحظه به لحظه بر حقایق نامطبوع اجتماعی که عمری در آن زیسته بودم واقف می شدم در حالی که همواره فکر میکردم چهرۀ اصلی شهرم را می شناسم. نه! این تهران آن تهرانی نبود که در ذهنم به تصویر کشیده بودم. با آنکه مسافت نسبتاً زیادی را دویده بودم اما همچنان می دویدم، گویی می ترسیدم هنوز دنبالم باشند. همان گرگهای انسان نما! همانها که پیرمرد می گفت! تازه داشتم به آنچه که پیرمرد گفته بود میرسیدم. خسته و ناتوان به اولین دیواری که پیش رویم بود تکیه کردم و چمدان سنگینم را پیش رویم گزاردم، ولی هنوز بر خود مسلط نشده بودم که به یاد آوردم کیفم را در کتابفروشی جا گذاشتم. از فرط استیصال همانطور بر زمین نشستم و سرم را بهدست گرفتم. تلاش کردم محتویات کیفم را به یاد آورم. چیز باارزشی را از دست نداده بودم الا مقدار کمی پول که لااقل از خطر گرسنگی نجاتم میداد. انگار قرار بود پشت سر هم بدشانسی بیاورم. برای لحظه ای تصمیم گرفتم برگردم و کیفم را پس بگیرم اما خیلی زود به دلیل هراس و شرم منصرف شدم. هیچ زن متشخصی قادر نیست پس از چنان حادثه ای راه ِ رفته را باز گردد حتی اگر به جای پول، جانش را جا گذارده باشد.
دیدم ناخودآگاه اشک می ریزم و دلم می خواهد ازدرد بغضی خفه فریاد کنم. کاش قادر بودم احساس واقعی ام را در آن لحظه برایتان توصیف کنم. دائماً درذهنم تکرار میکردم، حالا چه خواهد شد؟ حالا چه خواهد شد؟ دراین شهر بی سر و ته چه خواهم کرد؟ برف با همان سرعت گذشته همچنان می بارید. گاهی قطع می شد اما دوباره پس از گذشت مدت کوتاهی بارشش را از سر می گرفت و من با آن همه بدبختی کوچکترین توجهی به سرما وبارشش نداشتم. به زحمت دست به دیوار پشت سرم گرفتم و از جابرخاستم زیرا تا آن لحظه به حد کافی جلب نظر کرده بودم وبیش از آن ممکن بود دردسر ساز شوم. دوباره راهپیمایی بی هدفم آغاز گردید. مقداری از برفهای روی درختیکه از زیرش عبور می کردم با وزش بادی نه چندان تند بر سرم ریخت ومن بی آنکه عکس العملی نشان دهم مثل آدم آهنی همچنان به رفتنم ادامه دادم. چقدر زمان زود میگذشت. چشم برهم زدم ظهر بود و من همانطور آواره!
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کم کم گرسنگی بر وجود خسته و ضعیفم چیره می شد و من که حتی از اندیشیدن به آن می گریختم بر قبول این حقیقت که باید رنج گرسنگی را تحمل کنم بیشتر واقف می گردیدم. حالا پاهایم به دنبالم کشیده می شد و ضعف و خستگی کاملاً در چهره ام مشهود بود. دلم برای نانهایی که گوشه باغچه پیاده رو گذارده بودم ضعف میرفت و اعماق دلم به روشنی می لرزید و اضطراب آیندۀ تاریکی که فرا رویم بود براین لرزش می افزود.
وقتی بعدازظهر شد از شدت گرسنگی دچار سرگیجه و تهوع شده بودم، به نحوی که چشمانم سیاهی می رفت و گوشم به طرز وحشتناکی سوت میکشید. ناخودآگاه بر در ِ اولین خانه ای که پیش رویم بود ضربه زدم اما چون پاسخی نشنیدم تلو تلو خوران زنگ خانه بعد را فشردم. نمی دانم چقدر طول کشید تا در به رویم گشوده شد. زنی میانسال که به نظرم صاحب خانه بود با آهنگی مشکوک در حالی که سراپایم را برانداز می نمود پرسید:
- بله؟ فرمایشی بود؟
بی مقدمه وملتمسانه به در خانه اش تکیه داده وگفتم :
- خسته وگرسنه و سرمازده ام. پناهم بدین، به خاطر خدا...
ببخشیدی گفت و در را به رویم بست. حس می کردم با مرگ فاصله ای ندارم. افتان و خیزان به راهم ادامه دادم و در همان حال به امید یافتن چیزی برای خوردن به زمین پیش رویم نگاه میکردم. فرق نمی کرد چه باشد. همانطور که اطرافم را از نظر می گذراندم دیدم مردی از چند خانه دورتر از من بیرون آمد و چند جعبه پیتزا را مقابل در گذارد و دوباره به داخل برگشت. با عجله و بی آنکه بترسم کسی متوجه ام باشد به طرف جعبه های خالی به امید یافتن چیزی برای خوردن هجوم بردم. اما... تیرم به سنگ خورد. همانطور ناتوان لبه جدول سیمانی باغچه نشستم و از فرط گرسنگی اشک ریختم. چه حقارت دردناکی بود. مگر همه از اول و ازل فقیرند؟ خیال می کنید چگونه می شود که کسی گدا می شود؟ نگاهم به کیسۀ تیره ای که ظاهراً زباله در دل داشت افتاد. وقتی به خودم آمدم که درونش را جستجو می کردم. زن و مردی در حال عبور با کنجکاوی نگاهم کردند اما خیلی زود روی برگرداندند. بالاخره از میان انبوه زباله ها به سیبی که یک طرفش لک زده بود دست یافتم. طرف سالمش را با شتاب آشکاری به لباسم کشیدم و با ولع لاینوصفی به دندان گرفتم. می خوردم و اشک می ریختم. آرزو کردم خوردنش به اندازه یک دنیا به طول انجامد ولی افسوس که در کمتر از چند دقیقه تمام شد و دوباره بیشتر از قبل گرسنگی بر وجودم حاکم گشت. انگار خوردن آن سیب سبب شد گرسنگی را بیش از گذشته حس کنم. درست مثل تشنه ای که در بیابان مدام سراب می بیند و درد تشنگی را با همۀ وجود تجربه می کند. برای چندمین بار به راه افتادم اما سرگیجه و ضعف مانع حرکتم گردید. پس هنوز چند متر طی نکرده دوباره برزمین نشستم. بار دیگر زنگ یکی از خانه ها را فشردم. مردی سالخورده در به رویم گشود وبا دیدنم همانطور ساکت بر جا باقی ماند. با آهنگی بغض آلود گفتم:
- بهم کمک کنید.
پیرمرد اخم در هم کشید و گفت:
- برو کار کن دختر جون.
نالیدم:
- فقط یک چیزی بهم بدین برای خوردن، در عوضش براتون کار می کنم.
پیرمرد غرید:
- تو اگه کارکن بودی که گدایی نمی کردی! برو خدا روزیت رو جای دیگه بده.
صدای بسته شدن در مثل صدای لگدکوب شدن غرورم بود. من که گدا نبودم! چطور می توانستند چنان قضاوتهای بیرحمانه ای کنند؟ من که روزگاری ازغرور سر به آسمان می سائیدم! من که تمام عمرم بر عزت نفس و غرورم تکیه داشتم! پس چرا تمام درها به رویم بسته بود؟ چرا همه بر من به چشم موجودی حقیر و بینوا می نگریستند؟ اندیشیدم، به خدا اگر از این بدبختی بمیرم بهتر از آن است که دست کمک و توجه به سویشان دراز کنم.
هوا رو به تاریکی می رفت و سرما بیش از گذشته آزارم میداد. دیگر با تکیه بر در و دیوار راه می رفتم. هیچگاه تا ان درجه احساس خفت و ذلالت نکرده بودم. واقعاً که، در شهری به آن بزرگی لقمه نانی برای من نبود! آن لحظه یک لقمه نان برایم به منزلۀ یک دنیا انسانیت بود. ماشینی در حال عبور برایم چراغ زد. تلاش کردم محکم قدم بردارم تا به ضعفم پی نبرد.ماشین فوق الذکر با سرعت اندکی از کنارم عبور کرد و دیری نگذشت که از نظر ناپدید شد. دیگر رمق نداشتم و به حال خود نبودم.بی توجه به اینکه کجا هستم و چه خواهد شد، همانجا نقش زمین شدم. دیگر نه سرما را حس می کردم، نه گرسنگی و نه خستگی. به خود گفتم دیگر تمام شد. دیر یا زود باید به ندای مرگ پاسخ مثبت دهی و زودتر از آنچه فکر میکنی با زندگی وداع گویی. برف همچنان می بارید.
********
صدایی کودکانه را می شنیدم. خدایا چه می شنوم؟ تلاش کردم دیده بگشایم اما قادر نبودم. صدای تسکین دهندۀ زنی در پاسخ به نگرانی شخص دیگر که نفهمیدم زن است یا مرد، گفت:
- دکتر گفت چیز مهمی نیست. به شدت سرمازده و خسته است گویا فشارش خیلی پایین بود.
اندیشیدم، آه پس زنده ام. صدای مردی سالمند گفت:
- بدبخت ضعف کرده.
- نگران نباش حاج احمد، با این سرُم روبراه می شه.تو این بچه رو با خودت ببر بیرون تا بتونه استراحت کنه.
سعی کردم دستم را تکان دهم اما سنگین تر از آن بود که بتوانم. خدایا یعنی احساسم را از دست داده بودم؟ از ترس سربار شدن ناخودآگاه اشک از گوشه دیدگانم سُر خورد و در گوشهایم چکید. دندانهایم نیز سِر بودند و گزگز میکردند. دستی اشکهایم را زدود و صدایی زمزمه کرد: بدبخت بیچاره!
آه! عده ای از ترحم بیزارند، در حالی که همدردی و دلسوزی در چنین مواقعی خیلی لذتبخش است. این احساس که خیال کنی برای عده ای اهمیت داری دلچسب است. دلم می خواست خدا را سپاس گویم که هنوز زنده ام اما کلمات را گم کرده بودم. صدای زن که هنوز او را ندیده بودم آرام گفت:
- اگه بهتری بلند شو کمی از این سوپ بخور. برات خوبه.
پاسخی ندادم و حرکتی نکردم.مخاطبم پس از دیدن سکوت و آرامشم روانداز را تا زیر گلویم بالا کشید و پس از کنار زدم موهایم از روی پیشانی مرطوبم از اتاق خارج گردید.هر چند که من خارج شدنش را ندیدم و تنها از صدای بسته شدن در متوجه تنهایی خود در محیطی که هنوز نمیشناختم گردیدم. نمیدانم هوشیاری ضعیفم تا کی ادامه داشت اما همین قدر به یاد دارم که برای مدتی نسبتاً طولانی خواب بودم و آنقدر خسته که حتی متوجه بیرون کشیدن سرم از دستم نشدم. بستری که در آن آرمیده بودم نرم و گرم بود و محیطی که در آن بسر می بردم آرام و ساکت. زمانی به خودآمدم که نور چشمم را می آزرد و آهنگی مهربان فرایم میخواند:
- بهتره دیگه بلند شی دختر جون. این دیگه خواب نیست، ضعفه. بلند شو وگرنه از بی غذایی دوباره بیمار میشی.
آن بندگان نیکوکار خدا که بودند؟ به زحمت دیده گشودم و دستم را مقابل چشمانم گرفتم. دستانم به نحو شگفت آوری درد می کردند و چشمانم... انگار سالها نخوابیده بودم که تا آن درجه خسته بودم. زنی بلند قامت و میانسال که سیمای مهربانش مرا از اینکه صاحب صداست مطمئن می ساخت به یاری ام آمد و کمک کرد در حالت نیمه نشسته در رختخواب قرار گیرم. سرم هنوز دوران داشت، پس به عقب تکیه اش دادم و با نگاهی بی رمق به اطرافم نگریستم.
من در اتاقی نه چندان بزرگ بودم که فقط از طریق پنجره ای نیمه بلند نور می گرفت. اسباب و اثاثیه اش نیمه کهنه بودند و هیچ تختی غیر از آنچه من به رویش قرار داشتم وجود نداشت. دو صندلی قدیمی، یک میز گرد پایه بلند، کمدی فرو رفته در دیوار پیش رویم و تلویزیونی خیلی کوچک قرار گرفته روی طاقچۀ اتاق، تمام چیزهایی بود که در آن اتاق وجود داشت. زن که چهره ای گرم و صمیمی داشت در حال باز کردن پنجره گفت:
- امروز هوا آفتابیه. فکر کنم کمی هوای تازه برات مفید باشه.
با به یاد آوردن سرمایی که پشت سر گذارده بودم بدنم مورمور شد و با آنکه هوای آن روز زیاد سرد نبود اما در همان حالت مچاله شدم. زن بیچاره با دیدن اوضاع و احوالم فوراً پنجره را بسته و در همان حال گفت:
- فکرکنم باید قبل از استفاده از هوای تازه چیزی بخوری. طبیعیه که آدم گرسنه با کمترین بادی آزار می بینه.
آنگاه سینی نه چندان بزرگی را مقابلم گذارد که حاوی یک ظرف سوپ و کمی نان و یک فنجان چای گرم بود. بوی سوپ داغ به خوردنش تشویقم کرد. ابتدا خیال کردم اشتهای چندانی ندارم اما وقتی چند قاشق خوردم بااشتیاق بیشتری ادامه دادم. زن میانسال که ناظرم بود با دیدن اشتهایم با آهنگی رضایتمند گفت:
- آفرین به تو دختر خوب، باید بخوری که بتونی هر چه زودتر از جا بلند شی.
خدایا چرا یک کلام از گذشته ام نمی پرسید و چرا اشاره ای نمی کرد چگونه سر از آنجا درآورده ام؟ به هر حال سوپم را تا آخر خوردم و بعد به خواست او فنجان چایم را سر کشیدم. آنجا بود که قوای از دست رفته را کم کم به دست آوردم و تازه توانستم از سر حوصله و دقت صورت یاری دهنده ام را از نظر بگذرانم. صورتی بیضی شکل داشت با ابروان پر پشت، چشمانی ریز، پوستی سفید ولبانی نچندان زیبا که به واسطۀ لبخند مهربانی که بر چهره حفظ می کرد، آنچنان جلب توجه نمی نمود. دستانش بی هیچ توصیف خاصی زیبا بود چنان که اگر چهره اش را نمی دیدی احساس می کردی متعلق به دختری جوان است. نمی توانست کمتراز چهل و سه سال داشته باشد با این حال قامت باریک و هیکل متناسبش در صحت حدسم مرددم می نمود. دلم می خواست بدانم کجا هستم و چگونه به آن خانه پای نهاده ام. همین قدر می دانستم در خیابانی که نمی دانستم کجاست بیهوش شدم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. آیا این زن مرا دیده واز سر انسانیت نجاتم داده بود؟ لب گشودم تا بپرسم اما نیرویی مانعم گردید. ناگهان یاد چمدانم افتادم. با کنجکاوی آشکاری به اطرافم نگریستم تا شاید آن را بیابم. زن که متوجه ام بود با مهربانی پرسید:
- دنبال چمدانت می گردی؟
به صورت قلب شکلش نگریستم. خم شد وچمدانم را از زیر تخت بیرون کشید و گفت:
- اینم چمدونت، صحیح و سالم. حالا نمی خوای بگی کی هستی و توی این سرما با این چمدون چه می کردی؟
سر به زیر افکندم. آرام گفت:
- به چهره ات که نمی یاد بی خانمان باشی . شاید مسافر و غریبی؟
بر فشار دندانهایم افزودم. او دستی بر موهایم کشیده و گفت:
- تا حرف نزنی که نمی تونم کمکت کنم. نکنه... نه نه، بهت نمی یاد از اون دخترهایی باشی که از خونه فرار کردن.
ناگهان سر بلند کردم ومستقیم به صورتش زل زدم. انگار به حدسش ایمان داشت که با اندوهی آشکار زمزمه کرد:
- آخه چرا؟ آیا اون چیزی که به خاطرش از خونه ات بیرون اومدی ارزش جونت رو داشت؟
ناخودآگاه با آهنگ ضعیفی گفتم:
- بعضی چیزها ارزششون بیشتر از اونه که تصورش رو بکنید.
دستم را فشرده و گفت:
- تو اشتباه می کنی. راه مقابله با مشکلات فرار نیست بلکه مبارزه ست.
- مبارزه با چی؟ چیزی که نابود شده؟
دستی بر سرم کشیده وگفت:
- پیداست دختر باشعور و از خانواده متشخصی هستی، اماعزیزم تو جوانتر از اونی که به یأس فکر کنی. تو جوونی و فرصت زیادی پیش رو داری. من که نمی دونم مشکلت چیه اما اینو می دونم که یکبار یا چند بار شکست دلیل نمیشه برای فرار. تو هنوز با خطرات اجتماعی که بی پشتوانه خودت رو به آغوشش انداختی آشنا نشدی. تو فقط به خودت تعلق نداری به فردا هم تعلق داری. به آدمهایی که هنوز وارد زندگیت نشدند. پس طبیعیه که باید از خودت محافظت کنی. اگه شمارۀ تماسی به من بدی با کمال میل به خانواده ات خبر می دم که اینجایی، چون مطمئنم تا حالا با نگرانی چشم به راهت نشستند.
با به یاد آوردن تنهایی و غربتم اشک بیگانگی از دیدگانم روان گردید. اوبا ملاطفت گفت:
- اگه دلت می خواد گریه کنی این کارو بکن. گریه آدم رو سبک می کنه وسببمیشه منطقی تر تصمیم بگیری.
میان گریه گفتم:
- گریۀ من از سر تنهایی و بی کسیه خانوم.
- این حرفو نزن، بالاخره هرکسی چشم به راهی داره.
- ولی چشمی به راه من نیست. هیچکس نیست که توی این شهر بزرگ نگرانم باشه. اطمینان دارم اگر بگم خونه و کاشونه ای ندارم باور نمیکنید و تصور می کنید دروغ می گم.
او که از گریۀ من متأثر شده بودبا آهنگی مادرانه گفت:
- دختر خوب من، انقدر خودت رو رنج نده. من از انگیزه ات چیزی نپرسیدم چون فکر کردم این کار درستی نیست که درباره زندگی خصوصی دیگران کنجکاوی کنم. اما حالا حس می کنم دوست داری برای کسی حرف بزنی. اگر خیال می کنی با من راحتی برام حرف بزن.
- آخه زندگی دختری مثل من چه چیزی برای گفتن داره؟ شما اولین کسی بودید که بعد از اون ساعات سخت در حقم انسانیت کرد... نه نه، دومین نفر! قبل از شما هم پیرمردی مهربان در حقم گذشت نمود و حمایتم کرد واین برای من امید بخشه، چرا که اطمینان یافتم هنوز هم انسانهای پاک و مهربانی وجود دارند که در لحظات سخت به آدم کمک کنند. من میدونم که شما وظیفه ای در قبالم ندارید و می تونید همین حالا از اینجا بیرونم کنید، اما تمنا می کنم اجازه دهید قدری ضعفم را جبران کنم وبتوانم روی پاهایم بایستم آنگاه...
زن با ملاطفت کلامم را قطع کرده وبا لبخندی گرم گفت:
- تو به میل من پا به این خونه نذاشتی که به میل من از اینجا بری. تو درست مقابل در این خانه نقش زمین شده بودی و نیازمند کمک و رسیدگی بودی. انگار خدا منو وسیله ای قرار داده بود تا کمکت کنم. همین و بس.
- آه، شما انسان خدا ترس و پاکی هستید. حالا اطمینان پیدا کردم که خداوند به یادم هست.
- خدا هرگز بندگان خودش رو فراموش نمیکنه.
- بله، حق با شماست.گمانم حوادث پی در پی قدری ایمانم را ضعیف کرده.
- هرگز خدا رو از یاد نبر و مطمئن باش او یاور بندگان ضعیف و پاکش خواهد بود. با آنچه که گفتی متوجه شدم ظاهراً خیال بازگشت به خانه ات را نداری، درسته؟
- من باز هم می گم که خونه ای ندارم.
- آخه چطور؟ آیا می خوای باور کنم از خیلی قبل سرگردانی؟ با ظاهرت تطبیق نمیکنه.
- نه، یک روزی درخونه ای زندگی می کردم...
داستان زندگی اندوهبارم را برایش مو به مو تعریف کردم و او که شنوندۀ خوبی بود با دقت و علاقه سخنانم را از خاطر گذراند و گاهی به علامت همدردی دستم را فشرد. من پس از بیان ساعات سختی که پشت سر گذارده بودم با حالتی ملتمسانه افزودم:
- به خاطر خدا تا وقتی که قوای از دست رفته ام رو به دست بیارم پناهم دهید. قول می دم به محض بهبودی لطفتان را جبران کنم. به شما اطمینان می دهم باعث زحمتتان نخواهم شد. اجازه دهید تا آن روز سر پناه امنی داشته باشم...
زن که تحت تأثیر عجز و گریه ام قرار گرفته بود هر دو دستم را به دست گرفته و گفت:
- متأسفانه من نمی تونم چنین کاری کنم.
- مگر شما صاحبخانه نیستید؟
- نه دخترم، من خودم هم دراین خانه کار می کنم.
- شاید بتونم با صاحبخانه صحبت کنم و اجازه بگیرم. مسلماً شما با رضایت ایشون کمکم کردید و ایشون از حضورم دراین خانه آگاهند.
- نه دخترم، صاحب ِ این خونه اکثراً در سفره و خیلی کم به اینجا میاد. اینجا خانۀ بزرگیه که من مدیر اونم. این خونه خدمتکاران متعددی داره که منم یکی از اونام.
- به خاطر خدا پاسخ رد به من ندین. خودتون می دونید که چه خطراتی سر راهمه. نخواهید که با دست شما به استقبال اون خطرات برم. لااقل اجازه بدین تا اومدن صاحبخانه اینجا باشم.
- ایشون معمولاً به این زودی ها بر نمیگرده. تازه مطمئن نیستم با دیدنت ناراحت نشه.
- به هر حال اون یک انسانه. شاید پذیرفت در خونه اش به کاری مشغول بشم. من دختر باسوادی ام و لیسانس ریاضی دارم، زبان انگلیسی رو به خوبی حرف می زنم و در خونه داری سر رشته دارم...
- سر در نمی یارم، تو با این همه محاسن می خوای خدمتکاری کنی؟!
- چاره چیه خانوم؟ خودتون بهتراز من میدونید که هر کاری احتیاج به معرفی نامه داره و من هر قدر هم معلومات داشته باشم یا باید معرفی نامه داشته باشم و یا کسی ضمانتم رو بکنه.
- از کجا مطمئنی که صاحب این خونه تو رو بدون معرفی نامه یا ضامن استخدام کنه؟ گذشته از این تا جایی که می دونم این خونه احتیاج به خدمتکاری تازه نداره.
سکوت کردم. حق با او بود. نمی دانم چه چیز سبب شده بود تا آن درجه دربارۀ صاحب ِ خانه ای که در آن حضور داشتم خوشبین باشم. زن با آرامشی آشکار گفت:
- بسیار خُب می تونی برای مدتی اینجا باشی اما باید قبل از آمدن آقا اینجارو ترک کنی. می دونی؟ او آدم بداخلاق و کم حوصله ایه.
از صمیم قلب از او تشکر کردم و افزودم روزی محبتش را پاسخ خواهم داد و او که تحت تأثیر شادکامی من قرار گرفته بود گفت:
- فقط به یاد داشته باش مسئولیت اعمالت تا وقتی اینجایی به عهده من است. چون این من بودم که برای نگهداری ات اصرار داشتم.
- مطمئن باشید کاری نخواهم کرد که از کردۀ خود پشیمان شوید خانوم.
- من محبوبه ام.
- منم شراره.
دست یکدیگر را فشردیم.
پایان فصل 3
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1/4
خانه ای که در آن حضور داشتم بی شباهت به پارک جنگلی نبود. روز اول هنوز قادر به راه رفتن نبودم و فقط ازپنجرۀ اتاقی که در آن حضور داشتم محیطم را بررسی می کردم.تا آنجا که چشم کار می کرد درخت بود، آنهم درختهای تنومندی که عمرشان لااقل به سی چهل سال قبل بازمی گشت. وقتی بالاخره توانستم روی پاهای ناتوانم بایستم و چند قدم بردارم از اتاق خارج شدم. آن روز صبح یکی از آخرین روزهای بهمن ماه بود، آسمان صاف و باد سردی می وزید. آرام آرام از اتاق خارج شدم و تازه بعد از دو سه روز متوجه شدم در ساختمان کوچکی جدا از عمارت باشکوه آنسوی باغ بوده ام. یا به عبارتی در یکی از اتاقهای خانه سرایدار حضور داشتم. اشعه های غبارآلود آفتاب از میان شاخه های سر به فلک کشیده که همچون عروسی مغرور لباس سپید برف به تن داشتند بر جان خسته ام می تابید و سرمای بهمن ماه اثر معجزه آسای آفتاب را به یغما می برد و سیلی سوزناکی بر صورتم می نواخت. برای چند لحظه به بنای آجری پشت سرم که سه روز را در آن به سر برده بودم خیره شدم آنگاه به آسمان پهناور که شاخه های درختان لخت بر چهره اش حصار کشیده بودند چشم دوختم. از بلندی درختان باغ دستخوش سرگیجه شدم و همانجا نشستم. ساختمان سرایدار در چند قدمی در ِ اصلی خانه قرار داشت و سگی تنومند مقابل در، در حالی که غلاده ای مشکی به گردن داشت پارس می کرد. گمانم من برایش نا آشنا بودم وبه حضورم واکنش نشان می داد. زمزمه کردم:
- آروم حیوون، آروم.
دیری نگذشت که پیرمردی سالخورده دوان دوان از انتهای باغ پدیدار گردید و در حالی که حیوان را به آرامش دعوت می کرد، دانستم سرایدار این تشکیلات است. مؤدب سلام دادم و پاسخ گرفتم:
- سلام دختر جان. بهتری؟
- به لطف شما خوبم. ممنونم که این چند روزه قبولم کردید.
پیرمرد در حال نوازش حیوان گفت:
- هنوزم ضعیفی، بهتره برگردی خونه وگرنه سرما می خوری.
- نه بهترم پدر جان، شما نگران نباشید. این حیوون چشه؟
- باهات غریبی می کنه.
- خطری که نداره؟
- نه، این حیوون دست آموزه، از خارجه اومده.
نتوانستم از لبخند زدن خودداری کنم. پیرمرد چنان کلمۀ خارجه را ادا می کرد که گویی آنجا را بارها از نزدیک دیده بود. از جا برخاستم و کمی جلوتر رفتم. پیرمرد پرسید:
- خانومم توی خونه نبود؟
- من که کسی رو ندیدم.
- لابد حوصله ات سر رفته بود که اومدی بیرون.
لبخند زدم و پرسیدم:
- می تونم نوازشش کنم؟
- آره، اون خیلی باهوشه.
در حالی که می کوشیدم ترسم را آشکار نکنم بر سر حیوان دست کشیدم و همان حال گفتم:
- ممکنه گرسنه باشه.
- نه، دو ساعت نشده که بهش غذا دادم.
- پس باید سر ساعت بخوره.
- بله، این حیوون خیلی برای آقا گرون تموم شده و بهش بی نهایت علاقه داره. همیشه قبل از اینکه بره یک کتاب درباره اش سفارش می کنه. انقدر که نگران این حیوونه نگران خونه و زندگیش نیست.
با به یاد آوردن صاحب خانه قلبم فرو ریخت. نمی دانم چرا با آنکه هنوز او را ندیده بودم تا آن درجه مضطرب بودم. دلم می خواست درباره اش کنجکاوی کنم و از عمارت مجلل انتهای باغ بپرسم اما صلاح ندیدم. چرا که در آن صورت یا تصور میکردند نیت سویی در سر دارم و یا دختر فضول و بی اصولی ام. حق هم داشتند، چه دلیلی داشت به بیگانه ای که فقط دو سه روز از اقامتش در آن خانه می گذشت اعتماد کنند؟ در ذهنم صاحبخانه را مردی مسن و اشرافی و خوش لباس ترسیم کرده بودم که فوق العاده مغرور بود و به تاریخچۀ پر طمطراقش می نازید. نتوانستم جلوی خودم را در مطرح کردن پرسشی که در مغزم دور می زد بگیرم. لذا از پیرمرد که در حال جمع آوری پس ماندۀ غذای حیوان بود پرسیدم:
- آیا آقا زن و فرزندش رو هم با خودش به سفر می بره؟
پیرمرد انگار سؤال غریبی شنیده باشد با شگفتی آشکاری گفت:
- زن و فرزند؟ آقا زن و فرزندی نداره. او از اینکه مسئولیت یک خانواده را به دوش داشته باشد متنفره. اون مرد عجیبیه، هرگز ندیدم حرفی از ازدواج بزنه.
پیرمرد طوری با حیرت به سؤالم پاسخ گفت که انگار از نداشتن ِ شناختم متعجب است. قطعاً اربابش درنظر خودش آنقدر بزرگ بود که خیال می کرد هرکسی باید مثل خودش او را بشناسد. برای لحظاتی چند تصمیم گرفتم هر چه زودتر آنجا را ترک گویم. زیرا پس از آنکه گفته های محبوبه مدیر خانه و سرایدار پیر را در کنار هم قرار دادم به این نتیجه رسیدم که صاحبخانه نه تنها از دیدن من خوشحال نخواهد شد بلکه با حضورم به سختی برخورد خواهد کرد و شاید هم مدیر خانه اش را سرزنش میکرد و این چیزی نبود که من به آن رضا باشم. شایسته نبود پس از لطفی که در حقم کرده بودند مواخذه شوند. از پیرمرد پرسیدم:
- پدر جان من الان کجای تهرانم؟
پیرمرد با شگفتی نگاهم کرد. برای رفع ابهامش گفتم:
- آخه اونروز اونقدر حالم نامساعد بود که نمی دونستم کجا می رم.
- تو الان سمت یکی از محله های نیاورانی.
- من باید هر چی زودتر زحمت رو کم کنم.
- کجا می خوای بری؟ تو که هنوز نمی تونی سرپا بایستی؟ می خوای دوباره توی کوچه خیابونها ضعف کنی؟
با لبخندی غمزده گفتم:
- نه پدرجان، دیگه ضعف نمی کنم. باید برم دنبال کاربگردم، تا کی می تونم سربار شما باشم؟
- ای بابا، چرا سربار ما؟ ما خودمون سربار کس دیگه ای هستیم. بذار حالت بهتر بشه بعد برو. حالا که آقا نیست نباید انقدر دلواپس باشی.
- مسأله دلواپسی نیست. من دوست ندارم بیشتر از این زحمتتون بدم.
- نه به کسی زحمت نمی دی. خدا پدر محبوبه خانوم رو بیامرزه که اون شب آوردت خونه، اگه نمی آوردت معلوم نبود چی می شد.
- راستی شما چطور منو به اینجا آوردید؟
- محبوبه خانوم از بیرون می اومده که شما رو جلوی خونه پیدا میکنه. من توی خونه بودم که دیدم محبوبه خانوم سرآسیمه صدام میکنه. اومدم دیدم افتادی جلوی خونه و بیهوشی. با سید علی، باغبون اینجاست، آوردیمت داخل. محبوبه خانم گفت حاج احمد ساختمون تو نزدیکتره اگه ایرادی نداره ببریمش اونجا. خلاصه وقتی بستریت کردیم خانوم فرستاد عقب دکتر. خدا بهت رحم کرد، دکتر می گفت فشارت خیلی پائینه و اگه ما یک کم دیر رسیده بودیم مرده بودی. چند ساعت که مثل کوره در تب می سوختی. خانوم با گلچهره عیال من به نوبت پاشویه ات کردند و داروهات رو سر ساعت دادند تا اینکه تبت قطع شد. دکتر گفته بود اگه تبت قطع نشه شاید بمیری. خانوم خیلی دعا کرد، من میشنیدم که با تضرع از خدا می خواد زنده بمونی. چون بالاخره تو امانتی..
- اون زن خیلی خوبیه.
- خوبی کمه، فرشته ست. اصلاً اون باعث شد ما سروسامون بگیریم. این زن همۀ زندگیش رو وقف دیگران کرده. توی این خونه فقط اونه که حرفش برای آقا باارزشه و هر چی بگه آقا گوش میکنه...
ناخودآگاه در ذهنم میان او و صاحبخانه علایقی یافتم و به تخیل و تصور خود خندیدم. اگه او ازدواج نکرده بود پس صدای بچه ای که در عالم نیمه بیهوشی شنیده بودم متعلق به که بود؟ برای آنکه بفهمم از پیرمرد پرسیدم:
- حتماً ایشون هم با شوهرش اینجا زندگی می کنه.
- نه! بدبخت تنها زندگی می کنه. شوهر نابکارش چند سال پیش به خاطر اینکه بچه دار نمی شده طلاقش داده و به این بهانه بی حق و حقوق رهاش کرده. آره بابا جون نمی دونم چطوریه که سیب سرخ همیشه نصیب دست چلاق میشه. زنی به این هنرمندی، به این مهربونی، روزگار دیگه! چه می شه کرد؟
در حالی که من غرق سخنان حاج احمد بودم پیرمرد دیگری از انتهای باغ حاج احمد را صدا زد. سرایدار پیر از جا برخاست و خطاب به من گفت:
- من می رم ببینم سید علی چی می گه. تو هم بهتره بری توی خونه چون ممکنه دوباره سرما بخوری.
با رفتن او من نیز به طرف خانه رفتم. اما اقرار می کنم که بی نهایت کنجکاو بودم آنسوی باغ را از نزدیک ببینم. از همان فاصله به انتهای باغ نگریستم. عمارت ِ قدیمی اما مجللی بود. مقابلش استخر بزرگی وجود داشت که دور تا دورش با صندلی های آهنی و میزهای مجهز به سایه بان پوشیده بود. آن بنای افسونگر که ظاهراً سه طبقه بود، به قدری تمیزوآراسته می نمود که گویی هر چند وقت یکبار مرمتش میکنند تا از شکوهش کاسته نشود و شگفتا که بر فرازش کلاغهای سیاه به نرمی پرواز میکردند و هرچند دقیقه یکبار به امید یافتن چیزی باارزش یا نفس تازه کردن فرود می آمدند و بی درنگ مورد شماتت باغبان پیر قرار میگرفتند و باز پرواز...
باغبان پیر، مردی لاغر اندام و ریز نقش بود که در مقایسه با حاج احمد بی نهایت فرتوت و شکسته مینمود ولی جالب آن بود که موهای سر و صورتش هنوز کاملاً سفید نشده و بیش از آنکه سفید باشند سیاه بود. او با صدای بلند حرف میزد و هنگام حرف زدن دستش را درهوا تکان میداد. بر عکس او حاج احمد خیلی آرام و شمرده حرف میزد و قوای بدنی اش را تا ضروری نبود تلف نمیکرد.
وقتی وارد اتاقی که در آن اقامت داشتم شدم بی خیال لبۀ تخت نشستم و به بیرون چشم دوختم و این در حالی بود که بیکاری رنجم می داد و دلم می خواست مفید واقع شوم. آنجا بود که از سر بیکاری به یاد گذشتۀ پر درد و رنجم افتادم و به اینکه چرا باید تا آن درجه بیکس و تنها باشم اندیشیدم. مسلماً من تنها آدم بی کس ِ روی زمین نبودم اما نمیدانم چرا اندیشۀ تنهایی و خلوت سبب شد گریه کنم. انگار قبول این حقیقت که بدبخت و بیچاره ام و باید روی پاهای خودم بایستم برایم خیلی سخت بود. مگر من چند سالم بود؟ آیا بیشتر از یک دختر بیست و دو سالۀ چشم وگوش بسته بودم که خیال می کرد با داشتن لیسانس قادرست دنیا را فتح کند؟! وقتی قادر نبودم حتی پول یک نان را بپردازم لیسانس به چه کارم می آمد؟ سرم را به دست گرفتم و از سر درماندگی های های گریستم. نمیدانم آیا تا به حال استیصال را تجربه کرده اید؟ آیا تا به حال شده ندانید چه باید بکنید و چه تصمیمی بگیرید؟
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
همان لحظه دراتاق باز شد و زنی سالخورده وارد اتاق گردید. با دیدن او از پشت ِ موج اشک براندازش کردم. پیرزن که آهنگ لحنش کاملاً رشتی بود با تحیّر گفت:
- چیه دخترجان؟ چرا گریه میکنی؟ آیا چیزی می خوای؟
با تکان سر پاسخ منفی دادم چرا که از شدت بغضی که در گلویم نشسته بود قادر به حرف زدن نبودم. پیرزن با لبخندی معنی دار گفت:
- نکنه ازاینکه توی این اتاقی ناراحتی؟
به زحمت در حال پاک کردن اشکهایم گفتم:
نه خانوم، این چه حرفیه؟
پس چی؟ چرا اشک میریزی؟
آهی بی صدا کشیدم و گفتم:
- نمیدونم، شاید برای بدبختی و بیچارگیم.
- ای بابا، مگه دنیا به آخر رسیده؟
- شما کی هستید خانوم؟
- منونشناختی؟ خُب آره حق داری، حالت خیلی بد بود. من زن ِ سرایدارم.
- واقعاً؟ چه خوب شد که شما رو دیدم.میباید به خاطر توجه و محبتتون تشکر میکردم.
- من که کاری نکردم. محبوبه خانوم زحمت کشید.
- فعلاً که من مزاحم شماام.
- اصلاً اینطور نیست. آخه می دونی؟ اون شب حالت خیلی بد بود و نمیتونستی قدم از قدم برداری، این بود که آوردنت اینجا. ازاینا گذشته ممکن بود آقا بیاد وبا دیدن شما توی عمارتش عصبانی بشه، آخه آقا یک کم حساس و عصبیه.
این آقا که بود که همه درباره اش صحبت میکردند؟! پرسیدم:
- مگه آقا زمان رفتن و اومدنش مشخص نیست؟
- نه والا، ما دیگه به این اومدن و رفتنش عادت کردیم. یک وقت میبینی نصف شب میره و سه ماه پیداش نمیشه، یک وقت هم می بینی تازه دو روزه رفته که برمی گرده. بدبخت خدمتکارا یکسره به هول وتکون هستند که مبادا آقا سر برسه و ازشون به خاطر کم کاری ایراد بگیره. اینه که هرروز ازصبح علی الطلوع میشورند ومیسابند تا خونه همیشه تمیز ومرتب باشه.منم ازصبح زود اونجا بودم وکمک می کردم.
ناخودآگاه گفتم:
- ولی آخه تمیز کردن همچون ساختمانی اونم هر روز، کار سختیه.
- خُب دیگه، باید انجام بدیم. داریم در عوضش دستمزد میگیریم.
سرایدار و زنش هردو انسانهای ساده و بی ریایی بودند که می شد هرچه میخواهی از طریقشان بفهمی. گفتم:
- من از بیکاری متنفرم. دلم می خواد تا وقتی که مزاحمم مفید باشم.
- حتماً ازصبح تا حالا حسابی حوصله ات سر رفته.
- خانوم خواهش میکنم منو از خودتون بدونید و اگه کاری ازم برمیاد رودرواسی نکنید.
- نه مادر، کاری نیست.اینجا انقدر خدمتکار هست که دیگه کاری باقی نمی مونه. تو بهتره بیشتر استراحت کنی تا زودتر خوب بشی. ببخش دوباره من باید برگردم به خونۀ آقا، فقط اومده بودم بهت یادآوری کنم داروهات رو بخوری.
- شما خیلی مهربونید خانوم.
دلم میخواست تقاضا کنم مرا هم با خودش ببرد اما نمیدونم چرا نتوانستم. او پس از خوش و بشی دوستانه از اتاق خارج شد و مرا بار دیگر تنها گذارد.
********
وقتی که شب از راه رسید محبوبه به دیدنم آمد. از دیدنش به قدری خوشحال شدم که انگار هفته ها بود او را ندیده ام. او خیلی صمیمی مقابلم نشست و پرسید:
- امروز حالت چطوره؟
- به لطف شما خوبم.
- خیلی خوشحالم که بهتری. اینطور که از رنگ و روت پیداست روزبه روز بهتر میشی.
سربه زیر افکندم. چانه ام را بالا گرفته وپرسید:
- نگفتی برای آینده چه برنامه ای داری؟
با لحنی اندوهگین گفتم:
- برنامۀ خاصی ندارم.
- یعنی خیال داری از اینجا که رفتی دوباره گذشته رو تکرار کنی؟
- نه!
پاسخم به قدری صریح بود که خندید. من هم خندیدم. او دستی بر موهایم کشیده و گفت:
- نمی دونم چرا، اما احساس می کنم در برابرت مسؤولم و برای آینده ات نگرانم.
- این نظر لطفتونه اما دلیلی نداره نگرانم باشید.
- چرا داره دخترم. چون تو هنوز خیلی جوونی و من میل ندارم به خطر بیافتی.
- شما خیلی مهربونید وتصور میکنم دقیقاً به دلیل همین مهربونی شماست که برای بلند شدن از بستر تنبلی میکنم.
- یعنی می گی دارم لوست میکنم؟
- نه خانوم اما منم دیگه باید کم کم از جا برخیزم.
- مطمئنم هنوزم با کمی پیاده روی دچار سرگیجه میشی.
- به هر حال این نباید باعث بشه سربار کسی باشم.
مکثی کردم و در ادامه گفتم:
- من امروز خیلی فکر کردم.
- خُب؟
- به این نتیجه رسیدم باید دنبال کار بگردم.
- چه جور کاری؟
- نمی دونم، کاری که به دردم بخوره. بهتون که گفتم من لیسانس ریاضی دارم و زبان انگلیسی می دونم.
- آیا مدارکت رو همراه داری؟
- بله، همشون توی همون چمدونیه که دیدید.
- خیال میکنی یکروزه کار پیدا میکنی؟
- مسلماً نه، برای همینم می خواستم با شما صحبت کنم. راستش من به کمکتون احتیاج دارم.
- من چه کمکی می تونم بهت بکنم؟ اگه بتونم برات کاری بکنم خوشحال میشم.
- می دونم که تا حالا خیلی در حقم انسانیت کردید و بهتون مدیونم، اما... باور کنید اگه ازتون درخواست کمک می کنم فقط برای اینه که راه به جایی ندارم.
اندکی سکوت کردم تا شهامت از دست رفته ام را بازیابم. آنگاه گفتم:
- تقاضا می کنم فقط چند روز دیگه بهم پناه بدین تا بتونم کار آبرومندی پیدا کنم.
در هنگام ادای این سخنان از نگاه به صورت مخاطبم احتراز میکردم و سر به زیر داشتم.
- قول می دم به محض اینکه کاری پیدا کردم محبتتون را تلافی کنم... میتونید... میتونید تا اون موقع چمدونم رو به عنوان ضمانت ِ حرفم نزد خودتون نگه دارید. البته چیز چندان باارزشی داخلش نیست ولی برای من با ارزشه، چرا که اگر غیر از این بود با خودم نمی آوردم.
- مگه تا حالا برای موندنت ازت چیزی خواستیم؟
آهنگ صدایش نرم و صمیمی بود. سر بلند کردم و به چهرۀ مهربانش نگریستم.مثل گذشته لبخندی مهربان به لب داشت ونگاهم میکرد. دستش را بر شانه ام فشرد و درادامه گفت:
- عزیزم، ما آدمها باید یاد بگیریم به خاطر خدا به هم اعتماد کنیم. اگر غیر از این باشه که نمی شه ادعا کرد: بنی آدم اعضای یکدیگرند. تو تاهر وقت که بخوای می تونی اینجا بمونی، البته تا زمانی که این دراختیار منه. وقتی آقا بیاد دیگه این من نیستم که تصمیم می گیرم بلکه...
بلافاصله گفتم:
- تا اون موقع بطور یقین من کاری پیدا کردم و از اینجا رفتم.
- بسیار خُب، حرفی نیست. تو در اینجا با این وسعت نه جای کسی رو تنگ میکنی ونه اذیت و آزاری داری. بهت که گفتم، من از همون روز اول از سر و ظاهر و طرز حرف زدنت فهمیدم خیابونگرد نیستی و با اونا فرق داری.
- حُسن نظر شما سبب شد از مرگ نجات پیدا کنم.
- خواستِ خدا بر این بود که نجات پیدا کنی، ما همه وسیله ایم. حالا که تصمیم گرفتی دنبال کار بگردی فقط به یاد داشته باش با چشم باز قدم برداری واجازه ندی دیگران ازت سوء استفاده کنند.
- در این راه از تجربیات شما استفاده می کنم.
- با کمال میل حاضرم بهت کمک کنم.
- با این وصف اجازه بدین شما رو دورادور در جریان کارم قرار بدم.
- می پذیرم و ازاینکه تا این درجه مورد اعتمادتم خوشحالم.
بدین ترتیب جستجوی من ازروز بعد آغاز میشد. در دل خدا را به خاطر توجه و عنایتش سپاس گفتم و با خاطری آسوده به خواب رفتم.
پایان فصل چهارم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل پنجم
وقتی چهار روز از جستجویم میگذشت به قدری ناامید بودم که انگار همۀ درهای عالم به رویم بسته و دنیا به آخر رسیده بود و اگر محبوبه آن زن مهربان نبود تا دلداری ام دهد شاید آن ناامیدی به باریک راه کشیده می شد. اصلاً نمی فهمم چرا تا آن درجه شکننده و ضعیف شده بودم و زود خسته می شدم. شاید برای اینکه حوادث سختی را پشت سر گذاشته بودم و از زندگی جز نامرادی وشکست هیچ ندیده بودم. محبوبه با بیان گرم و نصایح ارزنده اش تشویقم می کرد هر روز مصرتر از دیروز از خانه خارج شوم و خود را آنقدر بی دردسر تسلیم ناامیدی و شکست نکنم.
بدبختی آنجا بود که هر جا می رفتم یا ضامن می خواستند و یا سوابق شغلی که البته من هیچ یک از آنها رانداشتم. ناگفته پیداست که برخی افراد سودطلب به محض بررسی اوضاع وشرایطم روی خوش نشان می دادند ولی همه می دانند که آنان در موافقتشان به دنبال سوء استفاده از طرف مقابل بودند. سوء استفاده از دختری جوان که می رفت روی پاهای خودش بایستد اما به قول محبوبه فاقد تجربه و معصوم که هنوز از روزگار زخم نخورده بود. وقتی شمارِ روزهایی که به دنبال کار بودم به چهارده رسید محبوبه گفت:
- دیگه بهتره کمی دست نگه داری.
- آخه برای چی؟ من باید هر چه زودتر ازاینجا برم.
- برای رفتن عجله نکن وگرنه گرفتار دردسر میشی.
- آیا شما فکر بهتری دارید؟
او مکث کوتاهی کرده وگفت:
- کمی دست نگه دار تا ببینم می تونم برات کاری کنم؟
- چه کاری؟
- دوستانی دارم که در اداره جات به کار مشغولند، با اونا درباره ات صحبت می کنم شاید بتونند برات کاری کنند.
با شادی آشکاری پرسیدم:
- واقعاً؟!
با بله اما بهتره بدونی من فعلاً نمی تونم قولی بهت بدم.
- همینم امید بخشه. شما فوقالعاده مهربونید.
با مهربانی به صورتم نگریست و از شادی ام شاد شد. گمانم شدیداً به من عادت کرده بود، همانطورکه من به حضور در کنار او عادت کرده بودم و می ترسیدم روزی نتوانم دوری اش را تحمل کنم. لحظه ای تحت تأثیر احساسم او را در آغوش کشیدم واو نیز مرا به خود فشرد وبا آهنگی مادرانه زمزمه کرد:
- نگران نباش، همه چیز روبراه می شه. فقط صبور باش.
********
محبوبه به عهدش وفا کرد و درباره ام با دوستانش صحبت نمود وآنگاه از من خواست مدتی منتظر باشم. این انتظار اگرچه طولانی به نظر می آمد اما دیگر چون گذشته تلخ نبود، چرا که اعماق قلبم مطمئن بودم به زودی در جایی به کارمشغول خواهم شد.
روزها در محوطه باغ مانند خانه گردش می کردم و تا آنجایی که می توانستم به گلچهره زن ِ سرایدار در پاک کردن برنج، سبزی و غیره کمک می کردم و بدین ترتیب بیش از گذشته مورد احترام و توجه واقع می شدم. حقیقتش خودم هم راحتتر بودم چرا که بدین ترتیب احساس سربار بودن نمیکردم. یکی از کارهایی که بالاخره به اصرار توانستم به عهده بگیرم غذا دادن به سگ صاحبخانه بود. پیرمرد سرایدار ابتدا نمی پذیرفت به جای خودش به حیوان غذا دهم چرا که می ترسید نتوانم از عهده اش برآیم اما سرانجام وقتی که چندبار در حضور خودش به حیوان غذا دادم پذیرفت قادرم مثل خودش ایفای نقش کنم. حیوان که دیگران او را به نام جاسپر می شناختند خیلی زود به من انس گرفت و مرا به عنوان یکی از اعضای آن خانه پذیرفت. او سگ بزرگی بود با دمی کوتاه و فوق العاده سفید و پشمالو که به سختی می شد از پشت آن همه مو پی به رنگ چشمانش برد. پیرمرد به من آموخت چگونه پشم های بلندش را با برس مرطوب مرتب کنم. چیزی که برایم جالب بود این بود که حیوان بی نهایت علاقه داشت به خودش در آینه نگاه کند. وقتی چهرۀ خودش را در آینه می دید پارس می کرد و دمش را با لذت تکان می داد.
روز بیست وششم اقامتم در حال گردش داخل باغ به دختر بچه ای نسبتاً زیبا برخوردم که مشغول بازی بود. او به محض دیدنم با آهنگی خودمانی در حالی که به شدت از تنهایی کلافه بود پرسید:
- میای با من بازی؟
نزدش رفتم و تازه فهمیدم در چند قدمی عمارتم. دختر بچه توپی را که به دست داشت به طرفم گرفت و ملتمسانه گفت:
- تو رو خدا، بیا با من بازی.
مقابلش نشستم و بی توجه به عجله و بی قراری اش پرسیدم:
- تو اسمت چیه؟
متقابلاً پرسید:
- اسم تو چیه؟
با لبخند گفتم:
- شراره.
- اسم منم رکساناست.
- دختر کی هستی؟
- برا چی می پرسی؟
از حاضر جوابی اش خنده ام گرفت. با آنکه پنج سال بیشتر نداشت فوق العاده باهوش بود. دانستم از اینکه می خندم ناراحت شده لذا با لحنی جدی گفتم:
- من بیست و دو سالمه، تو چند سالته؟
از اینکه مثل آدم بزرگها مخاطبش قرار داده بودم خوشحال شد و با رضایت خاطر گفت:
- پنج سالمه.
- پس دیگه خانوم شدی.
سر به زیر افکند و با آهنگی حسرت بار گفت:
- آره، اما همه می گن هنوز کوچیکی.
باز هم خنده ام گرفت اما تلاش کردم بر آن غلبه کنم. چرا که در آن صورت تصور می کرد مسخره اش می کنم. از حالت غمگینش متأثر شدم و گفتم:
- منم یک روزی قد توبودم.
- می دونم، اما من دوس دارم هر چی زودتر بزرگ شوم.
ناباور گفتم:
- دروغ میگی!
- باور کن راست می گم. دوست داشتم قد تو بودم.
- آخه برای چی؟
- چون... چون در اونصورت می تونستم بازی کنم.
- مگه حالا نمی تونی بازی کنی؟
- شاید نه!
- این احمقانه ست. دایی من هنوزم بازی میکنه و فکر نمی کنه بزرگ شده.
- تو برای چی دوست داری بزرگ بشی؟
- برای اینکه هرجا دوست دارم برم و هرکاری دوس دارم بکنم.
با لبخند به صورتش خیره شدم. دختر بچۀ خودسر و جسوری بود، با این وصف بی نهایت جذاب و خواستنی مینمود. چشمانش مشکی بود و ابروها و موهای بلندش خرمایی تیره. لبانش ظریف و خوش حالت و مژگانش بلند و برگشته. در حالی که من سرگرم ارزیابی چهره اش بودم پرسید:
- بالاخره با من بازی می کنی یا نه؟
- معلومه که بازی میکنم، اما خیلی کم چون باید برم.
- باشه، قبوله.
برای دقایقی به بازی با دختر بچه سرگرم شدم تا اینکه دختری جوان که تمام صورتش با کک مَک پوشیده بود نزدمان آمد و پس از دادن جواب سلامم به دختر بچه گفت:
- دیگه کافیه خانوم کوچولو، باید بریم خونه.
دختربچه از رفتن سر باز زد وگفت:
- بهتره تو بری، چون من دلم می خواد یک کم دیگه بازی کنم.
- اما ممکنه سرما بخورید، اونوقت...
- لازم نیست نگران من باشی، مواظب خودم هستم.
من به میان آمده و به دختر جوان گفتم:
- اگه اشکالی نداره بذارین بازی کنه. این هوا برای بچه ها خیلی خوبه.
دخترجوان که پیشبند سفید رنگی روی دامن نیمه بلند مشکی اش بسته بود و پیراهن سفید آهار داری به تن داشت و مژه ها وابروان وموهایش جملگی حنائی رنگ بودند با آهنگ محکمی که میکوشید آمیخته به احترام باشد گفت:
- ایشون باید با من بیان. همین الان دهها کار نیمه تموم دارم که باید تمومشون کنم. بنابراین فرصت زیادی ندارم که بالای سرشون بمونم.
با محبتی آشکارگفتم:
- من اینکارو میکنم. البته اگه اشکالی نداشته باشه.
- آه بله، شما میتونید چون تمام مدت در حال قدم زدن در باغید اما من نمی تونم. متأسفانه نمی تونم مسؤولیت خانوم کوچولو رو به شما واگذارکنم چون پرستاری ازایشون به عهده منه و مایل نیستم بعداً به خاطر کوتاهی مؤاخذه بشم.
سردرگم پرسیدم:
- توسط کی مؤاخذه بشی؟ مگه اتفاقی افتاده؟ از اینا گذشته من نمی فهمم تو چرا باید انقدر عصبی و مضطرب باشی؟!
- اوه! پس پیداست که نمی دونی خانوم کوچولو کی اند. ایشون خواهرزادۀ آقااند که آقا به فرزند خوندگی خودشون قبول کردند، چون خواهرشون دو سال قبل مرحوم شدند و این بچه جز آقا کسی رو نداره.
باز هم با یادآوری صاحبخانه قلبم لرزید. آه! پس آنقدرها که میگفتند انسان انعطاف ناپذیری نبود.چرا که کسی که با طیب خاطر از خواهرزاده اش پرستاری کند نمیتواند انسان مقتدر و خشکی باشد. همین هنگام رکسانا با آهنگی جدی خطاب به دخترک گفت:
- برو به جهنم زهره، دلم می خواد بازی کنم.
- این طرز حرف زدن درست نیست خانوم کوچولو.
- دلم می خواد همین طوری حرف بزنم.
من مداخله کرده و گفتم:
- دختر خوب بهتره به حرف پرستارت گوش کنی و باهاش بری.
- اون پرستار من نیست، منو در اتاقم زندانی می کنه و خودش یک گوشه کتاب می خونه. دائیم خیال می کنه برای من قصه می خونه و باهام بازی میکنه اما اینطور نیست. مطمئن باش اگه نذاری بازی کنم وقتی دایی اومد بهش میگم که تو از زیر کارات دَر میری.
دخترک که گویا زهره نام داشت با دهان باز به رکسانا خیره شده وگفت:
- خدای من، چطور می تونید انقدر ناسپاس باشید؟
رکسانا با بی قراری آشکاری گفت:
- من از اون خونه و اتاقم متنفرم. دائیم تمام مدت میره سفر ومنواینجا میذاره. اون منو دوس نداره وگرنه منو تنها نمی ذاشت. تو هم که فقط منو زندانی می کنی، میگی برام قصه می خونی ولی نمی خونی. خیال میکنی نمی دونم ظهرها که می خوای منو بخوابونی دائم چرت می زنی؟
به اینکه دختربچه مچ دخترک پرستار را باز میکرد لبخند زدم وگفتم:
- این رفتار درستی نیست که با پرستارت میکنی. از این گذشته منم دیگه باید برم.
- نه، تو باید با من بازی کنی.
مقابلش نشستم و گفتم:
- هر چیزی وقتی داره. برای امروز کافیه.
- پس باید قول بدی بازم باهام بازی می کنی. قول میدی؟
به دخترک پرستار نگریستم. از اینکه با رکسانا گرم گرفته بودم چندان خشنود نبود. لذا گفتم:
- اگر بازم اینجا اومدم با هم بازی می کنیم. حالا میری؟ چون دستات یخ کرده.
پرستار دستش را دراز کرد و رکسانا دستش را در دست او نهاد. دو قدم رفتند که رکسانا به طرفم برگشت و بی مقدمه گفت:
- اون شبی که حالت بد شده بود دیدمت.
با یادآوری صدایش در ذهنم لبخند زدم. او با دیدن لبخندم با جسارتی بیش از قبل گفت:
- اما اون شب مثل حالا خوشگل نبودی.
به جای پاسخ برایش به علامت خداحافظی دست تکان دادم و آنقدر ماندم تا وارد عمارت شدند، آنگاه راه آمده را بازگشتم. وقتی وارد اتاقی که درآن ساکن بودم شدم، ناخودآگاه نگاهم به تصویر خودم در آینه کهنۀ روی طاقچه افتاد. من اساساً موجود زیبایی نیستم.موهای نیمه مجعدی دارم با صورتی باریک وچشمانی نه چندان ریز و ابروانی پرپشت به رنگ سیاه مات. اما آن روز وقتی پس از مدتها به خودم در آینه نگریستم، از اینکه چنان تغییراتی را می دیدم جا خوردم. انگار به قول معروف آب زیر پوستم افتاده بود. لبانم رنگ زیبایی به خود گرفته بودند و چشمانم درخشش غریبی داشتند. خدایا چه بر من گذشته بود؟ این زیبایی ناآشنا با حلقه های نامرتب موهایم به روی گونه و پیشانی به طرز عجیبی خودنمایی می کرد. گیرۀ موهایم را از سر برداشتم و با دقت بیشتری بر خود در آینه نگریستم. گویی تازه خود را کشف کرده بودم. البته آنچه که من توصیف می کنم در مقایسه با آنچه که درگذشته بودم جالب توجه بود وگرنه به طور کلی من زیبایی خیره کننده ای نداشتم و حتی باید اعتراف کنم گاهی در خفا ازاینکه مثل خیلی از دختران هم سن و سالم زیبا و مطرح نبودم، حسرت می خوردم.
درست است که زیبایی فرمول ِ مهمی برای خوشبختی نیست اما قبول کنید در تعیین سرنوشت فرد بی تأثیر نیست. آن روز یکی از روزهایی ست که همیشه به خاطر دارم، روزی که خودم را همانگونه که بودم پذیرفتم. چطور جمله ای مبالغه آمیز از زبان دختربچه ای خردسال تا آن درجه هیجان زده ام کرده بود؟ چنین به نظر می رسد که ما آدمها از اینکه مورد توجه باشیم به خود میبالیم. شاید باور نکنید ولی آن روز به قدری دلمشغول خود بودم که نفهمیدم چگونه روز به پایان رسید و اگر به من در دل نخندید با کمال شهامت می گویم به نظرم همه چیز آن خانه عجیب و رمانتیک بود. بخصوص وقتی که محض تاریکی هوا چراغهای سرتاسر باغ روشن می شد، درست مثل این بود که مشت مشت ستاره های نقره تاب در جای جای خانه پاشیده باشند که گاه این زیبایی رویایی با بارش برف بر فضای خاموش و ساکت آن مکان دو چندان می شد و من ساعتها مقابل پنجره بی حرکت می ایستادم و تماشا میکردم. خیلی عجیب بود که به خاطر حضور درآن خانه نه مضطرب بودم و نه معذب! به نحوی که گویی سالها در آن خانه زیسته بودم و حق آب و گل داشتم. آیا این خاصیت جوشش انسانها نیست؟
*********
صبح ِ روز سی ام با خواب وحشتناکی دیده گشودم و دیدم هنوز هوا تاریک است. به ساعتی که در اتاقم بود نگریستم و دانستم چیزی به طلوع خورشید نمانده. هوس کردم در هوای فرح بخش صبحگاه پیاده روی کنم. با این نیت از اتاقم به آرامی خارج شدم و دیدم سرایدار و همسرش به نماز و عبادت سرگرمند. کمی ایستادم تا حاج احمد از خواندن نمازش فارغ شود آنگاه آهسته در تاریکی خانه سلام دادم. پیرمرد که انتظار نداشت بیدار باشم آهسته تر از من به سلامم پاسخ داد و پرسید:
- چطور شده صبح به این زودی از خواب بلند شدی؟
همین هنگام نماز همسر حاج احمد هم به آخر رسید لذا قبل از آنکه به سؤال پیرمرد پاسخ دهم به همسرش گلچهره سلام کردم و صبح به خیر گفتم. پیرزن در حال جمع کردن جانمازش به جای من به پیرمرد گفت:
- چیکارش داری حاجی. شاید می خواد بره هواخوری.
حاج احمد با آهنگی ناباور گفت:
- حالا؟! توی هوای به این سردی؟
گلچهره گفت:
- خودش رو می پوشونه. تازه، مگه مثل ماست که با کوچکترین نسیمی بلرزه؟ ماشالا جوونه و سرحال.
با لبخندی گرم گفتم:
- نگران نباشید. همین اطرافم.
حاج احمد مُهرش را بوسید وگفت:
- بهتره همین اطراف بمونی، چون دیشب حوالی ساعت دو و نیم آقا اومد.
قلبم فرو ریخت. با آهنگی لرزان پرسیدم:
- یعنی... حالا خونه اند؟
حاج احمد که از درون من خبر نداشت با خونسردی گفت:
- بله، بذار یک نصیحتی بهت بکنم. سعی کن باهاش روبرو نشی چون فوق العاده خسته و عصبانی بود. تعجب میکنم چطور متوجه اومدنش نشدی؟ ضامن ِ قفل در گیر کرده بود و فقط به خاطر چند دقیقه معطلی چنان دستش را روی بوق گذاشته بود که همه رو خبر کرد.
لرزش اندامم در تاریکی برای خودم کاملاً محسوس بود. گلچهره با لبخند گفت:
- دیدم که وقتی وارد خونه شد گفت پیرمرد سال به سال تنبل تر میشی، پس برای همین بود.
حاج احمد با دلخوری گفت:
- من نمی دونم چرا انقدر بد قلق و بی حوصله ست. اول ِ بسم الله هنوز نیامده سراغ محبوبه خانوم رو گرفت.
گلچهره گفت:
- بیچاره خانوم، شده سنگ صبور آقا.
انگار زن و شوهر مرا از یاد برده بودند که مثل فلک زده ها همانجا ایستاده بودم ودرسکوت براندازشان می کردم. اندیشیدم، پس وای به وقتی که بفهمه من اینجاام. احتمالاً صبح باید جُل و پلاسم رو جمع کنم و برم. بیا اینم خوشی! انگار اصلاً به ما نیومده مثل آدم زندگی کنیم. باز دوباره دربه دری و بیچارگی.آخه چی می شد اگه چند روز دیرتر می آمد؟ گوئی سؤالم را به صدای بلند پرسیدم که حاج احمد گفت:
- گمونم به خاطر سال نو اومده وگرنه هیچ وقت به این زودی برنمی گشت.
اندیشیدم، اینم ازاقبال بلند منه. روی پیشونیم بدبختی رو حک کردند دیگه! همین هنگام گلچهره کلید برق را فشرد و هر دو با دیدن من درچنان وضعیتی جا خوردند. حاج احمد پرسید:
- چته دخترجان؟ حالت خوش نیست؟ چرا رنگت پریده؟
گلچهره نزدم آمده و درحال نوازش موهایم گفت:
- نکنه ترسیدی؟ تقصیر توئه حاجی که انقدر این طفل معصوم رو ترسوندی.
حق با او بود، ترسیده بودم. انگار جن دیده بودم. درست مثل بچه ای که او را از لولوی خیالی ترسانده باشند. ناگهان حس کردم موج بلندی از تهوع آزارم میدهد وبه هوای تازه احتیاج دارم. لذا با عذرخواهی ازخانه خارج شدم و تن به نوازش نسیم صبحگاهی سپردم. متأثر از زیبایی جادویی باغ در حالی که افکار جوراجوری در مغزم می جوشید براه افتادم. زمانی به خود آمدم که فقط چند متر با عمارت فاصله داشتم. با دیدن اتومبیل گرانقیمت سفید رنگی که مقابل عمارت بود و کارگری که ظاهراً راننده بود وتمیزش میکرد قلبم فرو ریخت. به سرعت از آنجا دور شدم و درحال حرکت به یاد نصایح حاج احمد افتادم و به خاطر روبرو نشدن با صاحبخانه خدا را شکر گفتم. وقتی به ساختمان سرایدار رسیدم هوا نیمه روشن شده بود وجاسبر پارس می کرد. به طرفش رفتم و ضمن نوازشش گفتم:
- چیه حیوون؟ گرسنه ای؟ الان غذات رو میارم، آروم باش.
خواستم برای آوردن غذایش به خانه بروم که حاج احمد با ظرف غذایش از خانه خارج شد و قبل از آنکه حرفی بزنم گفت:
- تو بهتره امروز توی خونه باشی چون ممکنه آقا به قصد سرکشی بیاد این طرف.
بار دیگر جاسبر را نوازش کردم و آنگاه علی رغم میل باطنی ام وارد خانه شدم.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 6
چیزی به ظهر نمانده بود که دراتاقم با شتاب باز شد و گلچهره نفس نفس زنان وارد شد. بادیدن او آنقدر مضطرب و دستپاچه و رنگ پریده بی اختیار قلبم فرو ریخت و با آهنگی لرزان پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاده؟!
پیرزن در حالی که دست بر قلبش می فشرد روی صندلی نشست و نفس بریده گفت:
- خدایا همۀ راه رو دویدم.
از پارچ روی میز، لیوان قدیمی را پر از آب کرده و به طرفش گرفتم. او دستم را پس زده و در حالیکه می کوشید آرام باشد گفت:
- زود باش دختر جان!
سردرگم پرسیدم:
- چیکار کنم؟
گفت:
- آقا فرستاده ببرمت اونجا.
ناخودآگاه لیوان آب از دستم به زمین افتاد اما خوشبختانه نشکست. گلچهره لیوان آب را روی میز گذاشت و گفت:
- زود باش دختر جان. این مرد انقدر بی حوصله ست که اصلاً دوس نداره معطل چیزی یا کسی بمونه.
- می خواد بیرونم کنه؟
گلچهره گفت:
- نمی دونم، همین قدر بگم که حسابی با محبوبه خانوم به خاطرت جر و بحث کرد.
- آخه چرا؟ نیازی به جروبحث نیست. من همین حالا اینجا رو ترک میکنم.
- از اینجا بری کجا؟ مگه بچه شدی دخترجان؟
راستش میترسیدم با مردی که هر کس به نحوی یادش میکرد روبرو شوم. لذا مصرانه گفتم:
- نه نه، من نمی یام. همین حالا از این خونه می رم، دلم نمی خواد اسباب دردسر باشم.
پس از ادای این جملات کتابهای روی میز را داخل جامه دانم قرار دادم و به سرعنم افزودم. گلچهره از جا برخاست و بی مقدمه در جامه دانم را بست وگفت:
- تو باید بیایی. نکنه می خوای یک کاری کنی که آقا بگه درست میگه؟ یا شاید می خوای چشمت رو به روی زحمات محبوبه خانوم ببندی و بدون تشکر بری؟
عاجزانه گفتم:
- براشون یادداشت تشکر می ذارم.
گلچهره اخم کرده وگفت:
- خانوم به خاطر شما صد تا حرف از آقا شنید وچیزی نگفت. به خدا اگه من بودم بعد از شنیدن اون همه ریز و درشت یک ساعت هم نمی موندم.
به طرف پیرزن برگشتم و شانه هایش را فشرده وپرسیدم:
- بگو ببینم مگه به ایشون توهین کردند؟!
پیرزن سری به علامت استیصال تکان داده و گفت:
- خانوم هرچی می کشه به خاطر خوش قلبی ومهربونیشه. حالا بجنب.
- تا نفهمم بهشون چی گفته نمی یام.
- خیلی خُب تا تو دستی به سرولباست بکشی برات میگم.
- میدونم که هر چی گفته شنیدی، چون معمولاً این ساعت روز اونجایی.
روبروی آینه ایستادم و در حال شانه کردن موهای بلندم به سخنانش گوش سپردم.
- داشتم میزهای داخل سالن رو تمیز می کردم که آقا گفت به محبوبه خانم بگو بیاد اینجا. روبروی پنجرۀ بلند پذیرایی ایستاده بود و بیرون رو تماشا می کرد و انگار از چیزی ناراحت بود که دستاش رو از پشت به هم گره کرده بود و نوک پنجۀ پای راستش رو به زمین می زد. با تحیّر گفتم، الان آقا؟ عصبانی گفت: همین حالا. گفتم اگه بخواین استراحت کنید هر امری داشته باشید شخصاً انجام می دم. گفت، کاری رو که گفتم بکن. یک کم سرک کشیدم تا بلکه بفهم چی عصبانیش کرده اما چیزی دستگیرم نشد. رفتم خانوم رو صدا کردم. آقا تا خانم رو دید بی مقدمه گفت:
- یادم نمی یاد مستخدم تازه ای درخواست کرده باشم.
خانم خونسرد و از همه جا بی خبر گفت:
- چطورمگه آقا؟
آقا عصبی گفت:
- چطور مگه؟ نکنه می خواین بگین اون دخترک با موهای پریشون وسط ِ باغ، یکی از حوری های بهشتیه؟!
از شانه زدن موهای بلندم که به تهیگاه کمرم میرسید دست کشیده و با وحشت گفتم:
- پس منو دیده؟
گلچهره سری تکان داده وگفت:
- ازت تعجب میکنم با اون همه سفارش حاج احمد بازم...
بلافاصله گفتم:
- به خدا حواسم نبود. نمی دونم چطور شد سر از اونجا درآوردم. حالا بگو بدونم خیلی عصبانیه؟ فکر کردم محبوبه خانم به میل خودش حرف منو وسط کشیده.
گلچهره در حال شانه زدن موهایم گفت:
- کی جرأت می کنه تو این خونه اظهار نظر کنه؟ خدا رحم کرده که آقا خیلی خاطر محبوبه خانم رو می خواد و براش احترام قائله، وگرنه معلوم نبود چی می شد.
پرسیدم:
- بعد چی شد؟
گلچهره در ادامه گفت:
- چشمت روز بد نبینه. آقا زل زد به دهن خانوم و خانوم که غافلگیر شده بود، بندۀ خدا گفت: نخیر، اون دختر نه مستخدمه، نه حوری بهشت. یکی از اقوام منه که به دیدنم اومده.
آقا با پوزخند گفت:
- ازاقوام شما؟ حتماً از قبل می دونستید که به دیدنتون میاد. درسته؟
خانم به ناچار گفت:
- بله.
آقا دست به کمر زده وگفت:
- و حتماً یادتونه که روز اول به همه اعضای این خونه گفتم من نه نون کورم و نه بخیل. اگر قراره کسی به دیدنتون بیاد یا مرخصی بگیرید، من باید از قبل بدونم. درسته؟
خانم گفت: بله یادمه آقا.
آقا گفت:
- و یادتونه که گفتم من از اینکه در عمل انجام شده قرار بگیرم متنفرم. بله؟
خانم بیچاره گفت: بله.
آقا دستش را در هوا تکان داده وفریاد زد:
- بله، همه رو می دونید. منم میدونم که شما بدون شک لایقترین مدیری هستید که من دیدم. به همین خاطر هم ازتون می خوام بهم دروغ نگین.
پشت خانم لرزید. با این حال گفت:
- چه دروغی؟!
آقا روی مبل مقابل خانم نشست و گفت:
- چه دروغی؟ بازم انکارمیکنید؟ خداوندا! درست مثل اینه که به من بگین احمق و بی شعور و کودنم. شما خانم نمی تونید دروغ بگین چون اساساً آدم دروغگویی نیستید. بی معطلی، بدون مکث و صادقانه بگین اون دخترک کیه؟
خانم مکثی کرد و بی مقدمه گفت:
- یک بندۀ خدا.
آقا پرسید:
- و توی منزل من چیکار میکنه؟
خانم با صداقت گفت:
- جایی رو نداشت، خسته و سرمازده بود و....
آقا فریاد زد:
- مگه اینجا خیریه ست؟ چطور می تونید با صراحت بگین بدون اجازۀ من به یک بیگانه پناه دادید؟
خانم گفت:
- خودتون خواستید صادقانه بگم.
آقا مکثی کرده وبا آرامشی تصنعی گفت:
- از کجا معلوم که این دخترک سردستۀ دزدها نباشه وجاده رو برای اومدن رفقاش باز نکنه؟
خانم گفت:
- اینطور نیست آقا. من در طول این مدت کاملاً مراقبش بودم. اون دختر پاک ومعصوم و بی گناهیه که قربانی تقدیر شده.
آقا عصبانی پرسید:
- در طول این مدت؟! مگه چند وقته که اون اینجاست؟
من به جای خانم به خودم لرزیدم، اما خانم با شهامت گفت:
- در حدود سی روز یا به عبارتی یک ماه.
آقا فریاد زد:
- یک ماه؟ میخواین بگین شما بدون کسب اجازۀ من یک ماه تمام به یک دختر بیگانه جا و غذا و پناه دادید؟ چطور تونستید با من چنین معامله ای کنید؟ من به شما اعتماد کرده بودم!
آنوقت سرش را به دست گرفته ونالید:
- خدایا دیگه به کی می شه توی این دوره و زمونه اعتماد کرد؟
خانم از آرامش آقا استفاده کرد وبی معطلی گفت:
- گوش کنید آقا، شما بیهوده نگرانید. اون دختر از اون دخترایی که فکر می کنید نیست.
آقا با تغیر پرسید:
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- پس بفرمائید از کدوم دخترهاست. آخه عقل به آدم چی میگه؟ مگه می شه دختر جوانی به سن و سال اون بی کس و کار باشه؟
خانم گفت: هست آقا.
آقا گفت:
- مگه شما اونو می شناسید که با اطمینان ازش دفاع می کنید؟
خانم گفت:
- فقط به اندازۀ سی روز می شناسمش، که البته فکر میکنم برای شناخت دختری مثل اون یک هفته هم کافی بود.
آقا با تمسخرگفت:
- آه، تعاریف شما آدمو وسوسه میکنه از نزدیک اورو ببینه.
خانم نیشخند آقا را ندیده گرفت ومؤدب مثل همیشه گفت:
- البته که می تونید. اون دختر تحصیل کرده و باشعوریه.
آقا گفت:
- انقدر باشعور که به خاطر چند تا اسکناس هر کاری که بگم می کنه، درسته؟
خانم محکم گفت:
- آقا اون دختر خانم لیسانس ریاضی داره و به زبان انگلیسی کاملاً تسلط داره .
آقا با بدبینی مخصوص به خودش گفت:
- از کجا معلوم که راست می گه؟
خانم گفت:
- من مدارکش رو دیدم چون دست بر قضا اونا همراهشه.
آقا گفت:
- همچین دختر به قول ِ شما با سوادی پس چطور از فقر و بی کسی و بیکاری پناه آورده به خونۀ من؟
مکث خانم خیلی طولانی شد. انگار از جروبحث با آقا خسته شده بود. آقاگفت:
- چی شد؟ منطق من به شما کارگر شد یا دفاعیه تون به آخر رسید؟ بله، قصه تا آخرش روشنه. دختر خانم از خونه به خاطر هیچ و پوچ فرار کرده و بعد...
خانم گفت:
- اینطور که شما میگین نیست. قضیه اش طولانیه.
آقا به عقب تکیه داده وگفت:
- من با کمال میل می شنوم اما قبل از اون مایلم با این دختر منحصر به فرد که تونسته تا این درجه شما رو جادو کنه از نزدیک صحبت کنم. شما که اعتراضی ندارید؟
خانم خواست بیاد دنبال شما که آقا گفت:
- شما باشید خانم، گلچهره میره دنبالش. دلم می خواد بهتون ثابت کنم علی رغم این همه تجربه هنوز از سر احساسات تصمیم می گیرید.
خانم گفت:
- آقا اون دختر روزگار سختی رو پشت سر گذاشته، ازتون خواهش می کنم آزارش ندین. اون تصمیم داره به محض پیدا کردن کار از اینجا بره.
آقا گفت:
- به به، چشم ما روشن. مدیر با کفایت ِ ما یک دختر خیابونی رو به صاحبکارش ترجیح میده. به نظر شما من نباید بدونم به چه کسی پناه دادم؟ اومدیم و فردا پس فردا ده تا کس و کار پیدا کرد و اومدند به بنده صدها بهتان بستند. اون موقع شما میاین از من حمایت کنید یا گناه نگهداریش رو به گردن بگیرید؟
خانم با اطمینان گفت:
- اگه چنین اتفاقی افتاد من مسؤولیت اونو به عهده میگیرم.
در اینجا شانه کردن موهای من به آخر رسیده و رنگ ِ من به واسطۀ رویارویی با صاحبخانه ای که تا آن روز ندیده بودم به شدت پریده بود. گلچهره دست سردم را فشرده و زمزمه کرد:
- توکل به خدا. راه بیفت، حسابی معطل کردیم.
مثل کسی که در خواب قدم می زند با گلچهره همراه شدم و خود را برای هر اتفاقی آماده کردم. اندیشیدم چه بسا به پلیس تحویلم دهد. خدایا چه سرنوشت شومی! با این حساب یا باید در کانون زنان فراری سر کنم و یا به همان جهنمی که بودم برگردم.
********
گلچهره در ِ عمارت پرشکوهی که تا آن روز بدان پای ننهاده بودم را مقابل دیدگان هراسیده و کنجکاو من گشود و آرام زمزمه کرد: بیا تو.
با گامهای لرزان و مردد وارد ساختمان سر به فلک کشیده شدم وهنوز به خود مسلط نشده بودم که صدای برهم خوردن در سنگین ورودی اسباب وحشتم شد. گلچهره به هراسم لبخند زد و با اشاره به در کوتاهی که به قدرت فنر در جهت عکس ِ هم باز و بسته می شد گفت:
- برو داخل. آقا اونجااند.
همه جا سکوت محض بود. سکوتی که بیش از قبل بذر ترس بر وجودم می پاشید. در دل آرزو کردم محبوبه خانم هم آنجا باشد. بار دیگر نگاهی ملتمسانه بر گلچهره کردم و خیلی زود دانستم باید به تنهایی وارد پذیرایی شوم، بنابراین ته ماندۀ جسارت و شهامتم را گرد آوردم و به راه افتادم. راستش آنقدر دلمشغول رویارویی با صاحبخانه بودم که به اطرافم توجه نداشتم. حتی نفهمیدم چه چیز روی دیوارها و کف زمین قرار دارد، فقط آن در کوتاه را می دیدم که فنروار با حرکت آرامی به عقب و جلو می رفت و برایم حکم در سرنوشت بود. آری به هر حال بعداً معلوم می شد چه باید بکنم. یا دوباره آوارۀ کوچه و خیابانها می شدم و یا تسلیم پلیسم می کردند و یا ... نه نه حتی نباید فکر ماندن در آن خانه را می کردم، آن هم پس از تعاریف گلچهره و دیگر ساکنان خانه.
به هر جهت به در کوتاه پیش رویم چند ضربه زدم و پس از کسب اجازۀ ورود با گامهایی لرزان و بی رمق قدم به درون سالن مجلل گذاردم.آنچه که در وهلۀ اول دیدم در وصف نمی گنجید. آنجا به قدری زیبا و رویایی بود که حتی به خواب ندیده بودم. انگار هرچه زیبایی در دنیا بود درون سالن مبهوت کننده گرد هم آمده بود که البته همه هم از بهترین نوع بودند. مبل ها، تابلوها، پرده ها، گچبری ها، لوسترها، فرش ها، مجسمه ها، ظرفها و خلاصه هر آنچه که احتمالاً در ذهنم از قلم افتاده بود در آنجا به چشم می خورد. با خود گفتم: من چه تصوری کرده بودم و واقعیت چه از آب درآمد. همانطور محو تماشای اطرافم بودم که صدایی جدی، محکم، آمیخته به طنزی گنگ و تا حدی گیرا به خودم آورد:
- هر وقت از تماشای محیط اطرافتان فارغ شدید بهمن توجه کنید.
سراسیمه به انتهای سالن نگریستم. چطور او را ندیده بودم؟ واضح است. او فرو رفته در یکی از مبل های باشکوه انتهای سالن، ساکت و آمادۀ تهاجم از نظرم دور مانده بود. و اما صاحبخانه- برخلاف تصور من مردی بود میانسال با موهای کاملاً مشکی، دارای چهره ای جذاب، نگاهی با نفوذ، ابروانی مغرور، قدی بلند، دندانهایی به سپیدی برف و خوش لباس تر از آنچه که فکر میکردم، که البته به عنوان صاحب آن همه ثروت جوانتر از آن بود که بشود باور کرد، به نحوی که اگر از قبل نمیدانستم آن خانه یک صاحبخانه دارد تصور می کردم با پسر صاحبخانه طرفم. او لیوان پیش رویش را از نوشیدنی پر کرد و گفت:
- تا جایی که یادمه خونۀ من گربه نداشته.
ناخودآگاه گفتم:
- چطور مگه قربان؟
با لبخندی پر معنا گفت:
- آه... نه نداشته، حالا مطمئن شدم. چون خیال کردم بعد از آن همه تعریف که درباره ات شنیدم، با کسی طرفم که از اقبال بلند من زبونش رو گربه خورده.
عرق سردی از کمرم سرازیر شد. چطور آنقدر ابلهانه رفتار کردم؟ حق با او بود، من حتی سلام نداده بودم. با آهنگی لرزان سلام دادم که البته سلام بی موقعم اوضاع را از آنچه که بود خنده دارتر نمود و منکه در شرایط پیش بینی نشده ای قرار داشتم لب به دندان گرفته و سر به زیر افکندم. در اینجا صاحبخانۀ جوان لیوان نوشیدنی اش را سر کشیده و بی آنکه از من برای نشستن دعوت کند روی مبل پشت سرش قرار گرفت و بی مقدمه پرسید:
- چند سالته دختر خانم؟
آرام پاسخ دادم:
- بیست و دو سال آقا.
با تحیّر گفت:
- جداً؟! قد و قواره ات که غیر از این میگه. بگو بدونم توی خونۀ من چه می کنی؟
همانطور سر به زیر گفتم:
- خودم هم نفهمیدم چطور از این خونه سر درآوردم.
پوزخندی زده و گفت:
- خُب بعدش که فهمیدی چرا نرفتی؟
از صراحتش عرق سردی بر پیشانی ام نشست. او که مرا ساکت دید محکم گفت:
- بهتره بدونی وقتی با کسی حرف می زنم مایلم به صورتم نگاه کنه.
به صورتش دیده دوختم و همچنان سکوت کردم. او در ادامه گفت:
- شما سی روز تمام درمنزل من سر کردید و حالا که ازتون سؤال میکنم به جای دادن پاسخ سکوت میکنید. ازتون پرسیدم چرا همچنان اینجااید؟
آرام گفتم:
- من از محبوبه خانم اجازه خواستم تا وقتی که کار مناسبی پیدا نکردم اینجا باشم.
با تمسخر گفت:
- از محبوبه خانم اجازه خواستید؟ ایشون هم یکی از کارمندهای منند و خودشون باید برای انجام هر کاری از من اجازه بگیرند.
نفسم بند آمده بود.درست مثل این بود که با زبان بی زبانی بگوید: خجالت نمیکشی پشت مدیر خانۀ من قایم میشی! او از سکوتم بهره برده و در ادامه گفت:
- من نمی دونم مشکل شما چیه و کی هستید اما بهتره بدونید از اونجایی که احترام فراوانی برای مدیر خانه ام قائلم ازتون پرسشی نمی کنم. فقط می خوام بدونید پس از رفتنتون هر اتفاقی بیافته تا اون سر دنیا هم شده تعقیبتون می کنم. حتی اگر قطره بشین و به زمین فرو برین یا ستاره بشین توی آسمون فرق نمی کنه. من آدم با نفوذی ام آنقدر که نمی تونید فکرش رو بکنید و ...
انگار هر کلمه ای که به زبان می آورد مثل پتکی بود که بر فرق سرم فرود می آمد. به راستی لایق آنهمه توهین نبودم لذا ناخودآگاه با آهنگی مصمم گفتم:
- آقای محترم، من نمی دونم شما کی هستید یا اصل و نصبتون به چه کسانی بر میگرده اما بهتره بدونید منم از زیر بوته به عمل نیامدم. درسته اوضاع و شرایط فعلیم برعکس اینو نشون میده اما اینم دلیل نمی شه که هر چی بخواهید به من بگین. شما سی روز به من جا و مکان دادید و من تا هروقت که بخواهید حاضرم همین جا براتون کار کنم تا بی حساب بشیم. از اینکه به کسانی مثل شما مدیون باشم متنفرم. خیال داشتم به محض رویارویی به خاطر محبت و انسانیتتون سپاسگزاری کنم اما شما آنقدر سوء ظن داشتید که حس می کنم فکر می کنید من یک ولگرد دزد بیشتر نیستم. ولی بهتره بدونید اگر میخواستم همچین آدمی باشم الان اینجا نبودم. قبل از آمدن شما ساکنان این خونه در حقم محبت کردند و در ملک خصوصی شما بهمن پناه دادند، چیزی که بعد از شنیدن حرفهاتون آرزو میکنم ایکاش اتفاق نیافتاده بود. هر چند که این ماجرا میتونست هر جای دیگه ای هم اتفاق بیافته، چون من به خواست خداوند معتقدم. حالام با اجازه تون منتظر می مونم تا هر تصمیمی دوس دارید بگیرید. میتونید منو تسلیم پلیس کنید و یا به مدت سی روز ازم بیگاری بکشید. هرچند که خودم به راه دوم راضی ترم، چون به قدری در گذشته رنج کشیدم که دیگه مایل نیستم به آن خانه برگردم. حاضرم تا وقتی زنده ام آواره باشم ولی گذشته رو تکرار نکنم.
مرد با دهان باز به من نگریست و آنگاه گفت:
- یکدفعه چه اتفاقی افتاد دختر جان؟ حرف نزدی وقتی هم شروع کردی هر چی دوس داشتی گفتی؟ چه کسی گفت تو ولگرد و دزدی؟ چه کسی حرف از پلیس زد؟ بهتره کمی مؤدب باشی و جلو جلو دربارۀ افراد قضاوت نکنی. این حق منه که بدونم به چه کسی زیر سقف خانه ام پناه دادم و تو نمی تونی این حق رو با سفسطه و پرحرفی از من سلب کنی. من از اینکه در غیابم اتفاقاتی بیافته که ازش بی خبر بمونم متنفرم. به من گفته بودند آدم باسواد و متوجهی هستی و من خیال داشتم محکت بزنم اما بعد از دیدن گستاخیت در حرف زدن به این نتیجه رسیدم لزومی به این کار نیست. به نظر من تو زیادی به خودت وتوانایی های محدودت می نازی و به نحوی باید بفهمی دلیلی وجود نداره آدمها به هم محبت ِ بی عوض کنند. بنابراین علی رغم تصمیمی که در ذهن داشتم با تو دربارۀ پیشنهادت موافقت میکنم. تو هر کسی می خوای باش. یک ماه از مال من خوردی و زندگی کردی و حالا من دستور می دم به جبرانش یا سی روز با پشتکار توی خونه ام کار کنی و یا با پلیس بری دنبال سرنوشتت. اگه موندی و کار کردی بعد از گذشت یک ماه می تونی از اینجا بری در غیر اینصورت با دیدن کوچکترین حرکت نادرستی تحویل پلیست می دم. محبت من می تونه صورت مفیدی برات داشته باشه چرا که ممکنه در طول این مدت کاری بیرون از خونه برای خودت دست و پا کنی تا بعد از رفتنت سردرگم نباشی.
برق شادی در چشمانم درخشید و آن مرد که گویی متوجه ام بود بلافاصله گفت:
- فقط به خاطر مدیر خونه ام. نمی خوام قلب شیشه ایش رو بشکنم.
با آهنگ لرزانی گفتم: ممنونم آقا.
به سردی گفت:
- ازمن تشکرنکن، از محبوبه ممنون باش. انگار توی قلبش به اندازۀ همه آدمهای دنیا جا هست. حالا می تونی بری.
به طرف در رفتم ولی قبل از خروج ایستادم. پرسید:
- چیز ناگفته ای باقی مونده؟
ناخودآگاه گفتم:
- به هر حال بازم ازتون متشکرم.
او متعجب گفت:
- سر در نمی یارم! تو قراره یک ماه تمام اینجا کار کنی اونوقت به کرّات تشکر میکنی؟ بهتره بدونی در این صورت با من بی حساب میشی.
با لبخندی کمرنگ گفتم:
- بعضی محبت ها آنقدر باارزشند که نمی شه روشون قیمتی گذاشت آقا. علاوه بر اون من دوس دارم روی پاهای خودم بایستم و محبت ِ یکطرفه رو مثل ترحم می دونم و ترحم چیزیه که بیش از هر چیزی دردنیا ازش متنفرم. روز به خیر.
پس از گفتن روز به خیر بی معطلی از آن سالن بزرگ خارج شدم. نمیدانم، شاید می ترسیدم آن گفتگو به درازا بیانجامد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1/7
حقیقتش از اینکه آن مرد حتی دربارۀ تحصیلاتم نپرسید غرورم جریحه دار شده بود. حالا آن دختری که از صبح علی الطلوع پا به پای دیگر خدمتکاران تقلا می کرد من بودم و چیز غریبی بود که صاحبکارم حتی یک کلمه از گذشته ام نپرسید. هر چند گمان می کردم از طریق مدیر خانه اش در چند و چون ماجرا قرار گرفته است و تظاهر به ندانستن می کند. به هر حال من کماکان در خانه سرایدار پیر بسر می بردم و روزها با راهنمایی محبوبه در خانه ای که گویی کارهایش تمامی نداشت سرگرم بودم.
بهتر است کمی از خانۀ هیولا شکل بگویم. طبقاتش توسط راه پله ای مارپیچ از هم جدا شده و چنین به نظر می رسید که سالها قبل بازسازی شده است. کف ساختمان با سرامیکهای سفید رنگی خودنمایی می کرد و لوستری بسیار بلند از منتهی الیه سقف به جنگ خاموشی خانه می رفت. لوستری که چه از لحاظ ظاهری و چه از لحاظ ساختار یادآور روزگاری پر تجمل بود و همیشه چنان از تمیزی برق می زد که گویی مدت کوتاهی از عمرش میگذرد. این هم خاصیت گردش و تقلای صبح تا شب آن همه خدمتکار بود، چنان که گاهی به ضرورت حضور همگی آنان در ان خانه شک می کردم. بی گمان هر چه می گذشت تجمل گرایی صاحبخانه در نظرم عیان تر می گردید. او به نقل از خدمتکاران کهنه کار، بدون زن و فرزند، سختگیرتر از هر کدبانوی لایق و تیزبین تر از هر اشراف زاده ای بود. خُب، آن هم از اقبال بلند من بود. گاهی که سرگرم کار بودم او را مشغول نظارت بر دیگران می دیدم:
-
این چرا اینجاست؟ اون چرا اینطوریه؟ اینو بگیر! اونو بیار! برو! بیا...

در دل از اینکه مدت کوتاهی مهمان آن خانه بودم خدا را شکر میگفتم و برای پایان یافتن دوره ام روزشماری می کردم. به قول گلچهره ساکنان آن خانه چه او در سفر بود و چه در خانه، آسایش نداشتند زیرا تا وقتی که در سفر بود هر لحظه امکان بازگشتش بود و تا وقتی که خانه بود از هر چیزی ایراد میگرفت. خنده دار است اما من درست در پایان یک هفته فعالیت، شبها از شدت ضعف زانو رنج می بردم و این در حالی بود که بیست و سه روز دیگر باقی مانده بود. آن شبها در شرایطی که همۀ وجودم خسته بود به درگاه خدا شِکوه می کردم که البته خیلی زود ازایراد گلایه پشیمان می شدم چون وقتی به رفتن و بی هدفی در خیابانها فکر میکردم مغزم تیر میکشید. در مقابل آنچه که پیش رو داشتم انگار به عوض شِکوه می باید خدا را شکر می کردم چراکه حداقل برای چند روز سرپناه امنی داشتم تا بی دغدغه زندگی کنم. به هر حال روز دهم کار من مصادف با شب سال نو بود. آن شب طبق قرار قبلی همه خدمتکاران آزاد بودند به خود برسند و من که نمی دانستم مشمول قوانین سایرین می شوم یا نه همچنان مشغول بودم، تا اینکه محبوبه نزدم آمده واز فعالیت بازم داشت. آن روز در حال جمع کردن برگهای زرد روی ایوان بودم. محبوبه با آهنگی مهربان گفت:
- مگه نمی خوای قبل از تحویل سال به خودت برسی؟

صاف ایستادم و گفتم:
- کار خاصی ندارم. شما نگران نباشید.
محبوبه با لحن مادری دلسوز گفت:
- اینطور که کار می کنی از پا می افتی.
زورکی لبخندی زده و گفتم:
- به هر حال باید کار کنم. مگه خونم از بقیه رنگین تره؟

محبوبه جارو را از دستم گرفته وگفت:
تو هم باید امشب مثل بقیه استراحت کنی.

مردد گفتم:
- ولی اگه آقا بفهمه...
محبوبه بلافاصله گفت:
- خودش گفت بهت بگم امشب رو استراحت کنی.
آنگاه پاکتی را مقابلم گرفت و گفت:
- بیا بگیر اینم داد تا بهت بدم.
پرسیدم: این چیه؟
- این پاداش و عیدیه.
- ولی آخه من که فقط ده روزه کار میکنم.
- برای نشون دادن لیاقت و کفایتت همون مدت هم کافیه.

او پاکت را در جیبم قرار داده و در ادامه گفت:
-آقا ذاتاً آدم خوش قلب و مهربونیه، نباید به ظاهرش توجه کنی. می بینی که او بین تو و ما فرقی نگذاشته.
- اگرم می گذاشتند اعتراضی نداشتم، چون من کارمند موقت این خونه ام.
- ما هم موقتاً اینجاایم چرا که هیچکس از فردای خودش خبر نداره. بهتره بری و دستی به سرو روت بکشی.
- خانوم من واقعاً نمی تونم این پولو قبول کنم.
- اولاً برگرداندن این پاکت کار درستی نیست. در ثانی در شرایطی که هستی پول به دردت می خوره.
- راستی خانوم هنوزم نتونستید دربارۀ من با دوستتون صحبت کنید؟

محبوبه سری به علامت تأسف تکان داده و گفت:
- می خواستم زودتر از اینا بهت بگم اما نتونستم. متأسفانه می گفت شرکتشون به کارمند جدید احتیاجی نداره.
قلبم از ناامیدی به هم فشرده شد.محبوبه با آهنگی مصمم گفت:<o></o>​
-
ناراحت نباش، هنوز فرصت زیادی باقیه. شاید هم در طول اینمدت کار دلخواهت رو پیدا کردی.<o></o>
آن شب بیش از همیشه احساس دلتنگی کردم. حس عجیبی ست که همیشه هنگام تحویل سال بغض غریبی راه گلویم را می بندد. بغض به خاطر ازدست دادن عزیزانی که حضورشان نقش مهمی در زندگی ام داشت و اگر بودند اینچنین آوارۀ شهر نمی شدم. بغض به خاطر اولین سالی که برادرم نبود و در آغوش سرد گورستان خفته بود. بغض به خاطر آینده ای که چیزی از آن نمی دانستم و همین سبب هراسم شده بود. بغض به خاطر تنهایی و...<o></o>​
[CENTER ALIGN=CENTER]**********<o></o>[/CENTER ALIGN]
<o> </o>​
سر بر بالش گذاشته بودم و تقلا می کردم بخوابم اما ضعف زانوان و درد کمرم نمی گذاشت. دائم دیده بر هم می فشردم و تلاش میکردم ذهنم را در فضای بی خیالی معلق کنم، اما کدام بی خیالی؟! آنقدر کلافه بودم که حتی صدای گفتگوی آرام سرایدار و زنش هم آزارم می داد. بی حوصله سر جایم نشستم و ناخواسته به گفتگوی زوج پیر گوش سپردم. سرایدار می گفت:<o></o>​
-
برای من هم عجیبه که تا حالا مونده.<o></o>
زنش میگفت:<o></o>​
-
شانس ِ این دختر بینواست. شاید اگر نبود دخترک تا این اندازه به خودش فشار نمی آورد.<o></o>
-
شاید هم به خاطر همین مونده.
<o></o>​
-
چی میگی؟
<o></o>​
-
نه نه فکرهای بد نکن، مقصودم اینه که مونده تا حسابش رو با این بینوا تصفیه کنه. چون شنیدم خیلی باهاش تند صحبت کرده.
<o></o>​
-
دختر بی شیله پیله ایه، ازش خوشم میاد، از اون آدمهای دورو نیست، حرفش سر زبونشه.
<o></o>​
-
بعله، از قدیم گفتند سر سبز را زبان سرخ دهد برباد.
- دیدی که، نه بیرونش کرد و نه کوچکترین بی احترامی.
- آقا کوتاه نیومده، داره شش برابر ازش کارمیکشه.
<o></o>​
-
اگه دختره از کارش بدزده از کجا می خواد بفهمه؟ دختر جوهرداریه، حروم حلال سرش می شه و دلش نمی خواد زیر دین کسی باشه.
<o></o>​
- اگرم بخواد کم کاری کنه بقیه براش می زنند.
- مگه بقیه مریضند؟ طفلک سرش همیشه به کار خودشه.
زانوانم را به آغوش کشیدم و به آسمان پر ستاره از پنجرۀ رو به باغ خیره شدم و اندیشیدم، خدایا قربونت برم! یعنی توی آسمونی به این بزرگی یک ستاره مال من نیست؟ چی می شد امشب می خوابیدم و صبح می دیدم همه چیز عوض شده؟ شدم سوژۀ گفتگوی بقیه! حداقل بهم توان بده این روزهای سخت رو پشت سر بگذارم. نذار قبل از ادا کردن دینم از پا بیافتم.
انقدر خالصانه با خدا درد دل می کردم که انگار از توجهش اطمینان داشتم. آن شب بی اعتنا به اینکه عید است با تنهایی ام سرکردم و صبح علی الطلوع به عادت چند روز قبل از جا برخاستم وازاتاقم خارج شدم. سرایدار و زنشهنوزخواب بودند. به هر حال آنها هم باید ازیکی دو روز مرخصی شان استفاده میکردند. آرام غذای جاسبر را در ظرفش ریختم وبی صدا بیرون رفتم. حیوان بادیدن ظرف غذایش دمی تکان داده و تن به نوازشهای من سپرد. زمزمه کردم:
- بخور حیوون، اگه می خواستی به امید حاج احمد باشی باید تا یکی دو ساعت دیگه گرسنه میموندی.<o></o>
کسی از پشت سرم گفت:<o></o>​
- نه خانوم، نمی موند.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با عجله از جا برخاسته و به عقب برگشتم. صاحبخانه بود، در حالی که ظرف غذایی مشابه آنچه که پیش روی سگ بود در دست داشت و با نگاهی مشکوک براندازم می کرد. قلبم مثل قلب خرگوشی ناآرام می تپید و دستپاچگی در رفتارم کاملاً مشهود بود اما قبل از آنکه مثل دفعۀ قبل خرابکاری کنم سلام دادم. او بی آنکه زحمت دادن پاسخ سلامم را به خودش بدهد در حال نوازش سگش گفت:
- خیال می کردم اولین کسی هستم که بیدار شده.
نمی دانستم چه بگویم به همین دلیل سکوت کردم. او که به واسطۀ آخرین گفتگویمان مترصد بود با آهنگی پرمعنا گفت:
- دارید دنبال چیزی می گردید که به زبون بیارین یا ترجیح می دین حرفم رو نشنیده بگیرید؟
سر به زیر افکنده و گفتم:
- مایلید چی بگم آقا؟
زیر چشمی براندازم کرده و گفت:
- لزومی نداشت صبح به این زودی از خواب بیدار شین تا به سگ من غذا بدین. آیا احمد از شما خواسته بود چنین کنید؟
بلافاصله گفتم:
- نخیر آقا، خودم خواستم.
- احتیاجی نبود به خودتون زحمت بدین. امروز همۀ مستخدمین من بخاطر روز اول عید در مرخصی بسر می برند و اگه قبل ازاینکه به خودتون زحمت بدین ازاحمد می پرسیدید بهتون می گفت که خودم این کارو میکنم.
آنگاه به حیوان لبخند زده و گفت:
- بالاخره یک روز در سال به من می رسه که بهش غذا بدم.
حیوان دمی تکان داده و به خوردن غذایش ادامه داد و من که مانده بودم با وجود او بروم یا بمانم همانطور مستأصل ایستاده و با نگاه به سنگفرش باغ خود را سرگرم کرده بودم. در اینجا صاحبخانۀ میانسال که گویا سحرخیز بود قلادۀ سگش را به دست گرفته و گفت:
- می بینم که سگ من با شما انس گرفته.
- اون حیوون خوبیه.
متعجب گفت:
- خوب؟! اون بی نظیره. سال قبل یکی از دوستانم حاضر شد چند هزار دلار بابتش بپردازه.
در دل گفتم قربون خدا برم. بعضی ها حاضرند بابت یک حیوون هزارها دلار پول بدن، اونوقت چه انسانهایی که توی همین مملکت از گرسنگی گوشه خیابونها تلف میشن. جداً که بعضی ها نمی دونند پولهاشون رو چطور خرج کنند و بعضی ها از فرط بی پولی تن به هر ذلالتی میدن. ازاین تصورات لبخند کمرنگی بر لبانم نقش بست. این لبخند بی هنگام از دید صاحبخانۀ تیزبین دور نماند و پرسید:
- به چی لبخند می زنید؟ می شه توضیح بدین؟ میل ندارم وسیله ای برای تفکرات بی سروته شما باشم.
سر به زیر افکنده و گوشۀ لبم را به دندان گرفتم. صاحبخانه که باد صبحگاهی موهای شبرنگش را به بازی گرفته بود چشمانش را تنگتر کرده و گفت:
- بهتره بهتون نصیحتی بکنم.
به صورتش نگریستم. کاملاً مصمم و جدی بود یا شاید قصد نمایش قدرت داشت.
- شما خیلی جوانید و شاید فکر نمی کنید برخی حرکاتتون اسباب رنجش دیگران می شه. همیشه واضح حرف بزنید ودر جایی که لازم نیست سکوت نکنید، چون ممکنه مخاطبتون فکر کنه مسخره اش می کنید.
ازنصیحتش رنجیدم، با این وصف گفتم:
- قصدم اهانت به شما نیست، اگرم اینطور به نظر می رسه ازتون عذر می خوام. راستش بعد از آخرین گفتگومون فکر کردم تا جایی که ممکنه کم حرف بزنم.
- چرا؟ مگه من از شما ایرادی گرفتم؟
- نه آقا، خودم فکر میکنم زیاده روی کردم.
با لبخندی که به سختی کنترلش میکرد گفت:
- خودتون فکرکردید؟ مگه اون روز به میل خودتون نطق نکردید که حالا پشیمون شدید؟
خواستم چیزی بگویم اما سکوت کردم. از لحنش پیدا بود که نیت کرده عصبانی ام کند. از سکوتم بهره برده و در ادامه گفت:
- پاک ناامیدم کردین. داشتم با خودم می گفتم دختر با شهامتی هستید، اما انگار دوباره اشتباه کردم.
دوباره؟! مقصودش از ادای کلمۀ دوباره چه بود؟ شانه بالا انداخته و گفت:
- من می خوام کمی با سگم در باغ قدم بزنم و از هوای صبح استفاده کنم. شما هم می تونید قبل از سرما دادن خودتون برین استراحت کنید. در ضمن...
در اینجا مکث کوتاهی کرده و ادامه داد:
- از اینکه به حیوونم غذا دادید ممنونم.
حتی منتظر نماند تا چیزی بگویم، مثلاً خواهش میکنم یا زحمتی برام نداشت. هیچ! انگار بخشی از خوابم بود. بی آنکه به عقب برگردد رفت. آرام و بی سروصدا، درست همانطور که آمده بود.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
*********
خدا نصیب هیچ بنی بشری نکند که اوقات فراغتش را علی الخصوص در ایام نوروز در اتاقی ساده و ساکت، بی هیچ هم صحبتی سپری کند. وقتی مرخصی به اتمام رسید انگار دنیا را فتح کرده بودم. حین انجام کار لااقل از آفتاب و باد و مهتاب و عطر بهار بهره می بردم. سرتاسر آن چند ساعت تنها چیزی که به کرات دیده بودم درخت تنومند مقابل پنجره بود، گلچهره، همسرش و سگ صاحبخانه که زیر پنجره تردد میکرد. به نظرم بی رحمی بود که در زمان حضور صاحبخانه هیچکس اجازه گردش در باغ را نداشت. گویی آنجا زندانی قدیمی بود، ساکنانش محکومینی با اعمال شاقه و صاحبش زندانبانی مقرراتی و انعطاف ناپذیر. خوشبخت مستخدمینی که در زمان مرخصی به دیدن دوستان و خانواده خود رفته بودند و بدبخت من و کسانی که به لحاظ بی کسی همانجا مانده و لحظه شماری می کردیم هر چه زودتر زندگی مان به روال عادی برگردد.
نخستین ساعات کارمن پس از آن لحظات خسته کننده ساعاتی آفتابی و روشن بود. درختان باغ به شکوفه نشسته و خبری از کلاغهای سیاه نبود. جداً سکوت ِ مبهوت کننده و زیبایی بود. من چه میکردم؟! به توصیه محبوبه به دلیل بارندگی شب گذشته میزها و صندلی های اطراف استخر را تمیز میکردم و در وضعیت مطلوبتری قرارشان می دادم. راستش خودم هم به درستی نمی دانستم در آن خانه چه وظایفی به عهده دارم. فقط میدانستم آچار همه کاره ام و باید هر جا احتیاج دارند حضور داشته باشم که البته ضمن کار مطالب جدیدتری یاد میگرفتم، مطالبی که فقط می شد در آن خانه ها با همان سبک اشرافی آموخت و البته پر واضح است آموختنشان برای دختری مثل من که سالها در خانواده ای ساده زیسته بود لبریز از هیجان و حیرت بود.
بد نیست اگر کمی هم از خواهرزادۀ صاحبخانه بگویم. بینوا از نظر من بیش از هر کسی رنج می کشید، چرا که جز ساعات مشخصی اجازه تفریح وبازی وگردش در باغ را نداشت و باقی ساعات ِ روزش را به دلیل بیماری که از ناحیه سینه داشت یا در بستر بسر می برد و یا با آن پرستار جوان ِ بی تجربه که اکثر اوقات از تعلیم و تدریسش غافل می شد سر می کرد. چیزی که برای من قابل قبول نبود این بود که پرستارش که جز نوک دماغش را نمی دید آشکارا از من فاصله می گرفت و مانع برخورد من و رکسانا می شد. به گمانم میترسید بهموقعیت شغلی اش لطمه بزنم. حقیقتش دلم برای آن دختر بچه می سوخت و نمی توانستم بفهمم چرا دایی اش وقت بیشتری صرف او نمی کند. من و او گاهی دور از چشم پرستارش خوش و بشی دلچسب می کردیم که این به طفلک فرصت میداد با من از اوضاع و شرایطش صحبت کند. یکی از دفعاتی که با آهنگی گلایه آمیز صحبت می کرد آنچنان تحت تأثیرم قرار داد که به عنوان راهنمایی گفتم:
- تو باید به همین صورت با دائیت صحبت کنی. من اطمینان دارم او به محض شنیدن حرفهات در تصمیماتش تجدید نظر می کنه.
- او به من توجهی نداره. از این گذشته زهره نمی ذاره دائیم رو ببینم.
برای یک لحظه تصمیم گرفتم خودم درباره او با دایی اش صحبت کنم اما دیری نگذشت از تصمیمم برگشتم، چرا که ترسیدم به دلیل فضولی سرزنش شوم. با خود گفتم، تو مدت کوتاهی دراین خونه ای، پس چرا باید سرنوشت ساکنانش برات مهم باشه؟! به هر حال او دائی این بچه ست وچه بسا ممکنه فکر کنه داری بهش یاد میدی چطور با بچۀ خواهرش رفتار کنه که البته این درست نیست. به ناچار دستی ازنوازش بر سر دختربچه کشیدم و به صبر و آرامش دعوتش کردم. غافل ازاینکه دستی ناشناخته تقدیر ما را به هم گره خواهد زد.
ماجرا کاملاً پیش بینی نشده و ناگهانی رخ داد، آنهم در هجدهمین شبی که از خدمت من میگذشت و طبق عادت هر شب از فرط بیخوابی چشم به سقف اتاق دوخته بودم و به بدبختی های پیش رویم میاندیشیدم. شب، شبی مهتابی بود و نسیم بهاری فرح بخش ذهن هر آشفته حالی را به ناکجا میکشاند و سکوت آن خانه به قدری عمیق بود که حتی جنبش خفیف برگی کوچک خلوتش را بر هم می زد. در سکوت ِ ریشه دار آن شب با صدای افتادن جسمی سنگین در بستر نیمخیز شدم اما آنقدر طول نکشید که با تصور پریدن یک گربه بر سنگفرش باغ دوباره سر بر بالش گذاردم. هنوز از آن خیال رها نشده بودم که آهنگ خفیف نالۀ سگ صاحبخانه و به دنبال آن تق تق در باغ برای سرکشی از پنجره تحریکم کرد لذا آهسته ازبستر برخاسته و در تاریکی اتاق، گوشۀ پنجره طوری که به در باغ مسلط باشم ایستادم.
اتاق من کاملاً تاریک بود ولی محوطۀ باغ به وسیله لامپهایی نقره تاب به روشنی ِ شبی مهتابی بود، پس چندان غریب نیست اگربگویم ازدیدن آنچه پیش رویم بود بر خود لرزیدم. جاسبر نقش زمین شده و درباغ به روی عده ای که بیگمان سارقینی مسلح بودند باز بود. آنها یکی بعد از دیگری با دقت و احتیاطی حساب شده وارد خانه شدند، آنگاه خیلی آهسته در را پشت سر خود بستند. قلبم از فرط وحشت مثل بمبی آمادۀ انفجار می تپید و سرم به شدت گیج می رفت. یک لحظه تصمیم گرفتم فریاد بزنم اما با سرشماری سارقین منصرف شدم. آنها بیش از پنج نفر بودند و از نظر من مسلح و خطرناک، از آن گذشته گلوی من انگار تا جایی که ممکن بود از شدت ترس و وحشت خشک شده و لبان و دندانهایم بر هم کلید شده بود. تنها کاری که به زحمت توانستم انجام دهم تغییر مکان به نحوی که پشت پردۀ جمع شده قرار بگیرم بود.
سارقین که فقط چند قدم با پنجره اتاق من فاصله داشتند به آرامی با هم صحبت میکردند و به اصطلاح قبل از اجرای نقشۀ پلید خود تقسیم وظیفه میکردند. یکی از آنها که تار مویی در سرش نداشت و از بقیه مسن تر بود به آرامی گفت:
- اکبر، تو و رضا و وحید برین داخل، ما هم همین اطراف می چرخیم. فقط یادتون باشه تا وقتی لازم نشده درگیر نشین.
کسی که مخاطب مرد طاس بود پرسید:
- کریم خان، تو مطمئنی خونه خلوته؟
- آره، چند شبه اینجارو زیر نظر دارم. در حال حاضر کسی غیر از یکمرد میانسال و چند تا زن و دختر توش نیست. سرایداره هم که زهوار دررفته ست و تا حالا پنجاه تا پادشاه خواب دیده. می مونه یک باغبون مافنگی که بی خطره... با این همه دقت کنید و محتاط باشید. یالا زود باشید ماسکهاتون رو بزنید.
یکی از سارقین پرسید:
- سگه چی می شه؟
دلم به حال حیوان سوخت و ناخودآگاه بغض گلویم را فشرد زیرا در طول آن مدت زبان بسته را به عنوان عضوی از آن خانه پذیرفته بودم بخصوص که صاحبخانه علاقۀ بخصوصی نسبت به او داشت اما نگرانی ام به درازا نکشید زیرا پاسخ یکی از سارقین مرا از زنده بودنش آگاه داشت.
- نگران نباش، به این زودی ها بهوش نمی یاد. اگرم بمیره خیالی نیست. آخه کی رو دیدی به خاطر کشتن سگ قصاص کنند؟ تو مراقب باش طناب دار رو دور گردن خودت نیاندازی.
از گفتگوی مشمئز کننده سارقین حالم دگرگون شد. همانطور که برجا میخکوب شده بودم نگاهم به ساعت دیواری افتاد، کمی به سه بامداد مانده بود. اندیشیدم، خدایا چه کنم؟ بار دیگر به سارقین نگریستم. سه نفری که قرار بود به خانۀ باشکوه انتهای باغ حمله کنند صورتشان را به وسیله جورابهایی نازک پوشانده بودند و دو نفر دیگر با دقت به اطراف می نگریستند. آنقدر ترسیده بودم که فکر کردم کنج همان اتاق بنشینم و همه چیز را به خدا واگذار کنم ولی بعد از چند ثانیه اندیشیدم، از کجا معلوم سراغ ما نیایند. از آن گذشته جان چند نفر در آن خانه در خطر است و هیچ معلوم نیست به کسی آسیب نرسانند. اگر هم حین درگیری کسی آسیب ببیند من چه جوابی به قاضی وجدانم خواهم داد؟ نه نه باید حرکتی کنم حتی اگر به بدتر شدن اوضاع منجر شود. همانجا که ایستاده بودم نشستم و برای آن که دست از پا خطا نکنم مقابل دهانم را با دست پوشاندم و تلاش کردم به مغزم برای فکری مناسب فشار آورم.
نمیدانم تا به حال در چنین شرایطی قرار گرفته یا به نوعی تجربه کرده اید؟ انگار مغز آدم به حالت تعلیق درآمده و سلولهای محرک ذهن سِر می شوند. دلم می خواست سرم را محکم به دیوار بکوبم. برای چند ثانیه دیده بر هم فشرده و پشت هم تکرار کردم: خدایا خودت کمکم کن، خودت کمکم کن. بعد نفسی عمیق کشیدم ومچ پاهایم را ماساژ دادم. شده بودم مثل آدم فلجی که قدرت حرکت در پاهایش نبود. همانطور که پاهایم را ماساژ می دادم از سردی و رطوبتش به خود لرزیدم. همانجا بود که به سرزنش خودم پرداختم: فقط داد و فریاد بلدی؟ پس چی شد شجاعتی که لافش رو می زدی؟ اینطوری می خوای به جنگ مشکلات بری و خودت رو اداره کنی؟ به خودت تکون بده. تا کی می خوای مثل ماست وارفته این گوشه بشینی و آب دهنت رو قورت بدی؟ تلاش کردم از جا برخیزم اما نتوانستم پس چهار دست و پا به طرف در اتاق رفتم و صد هزار بار خدا را به خاطر اینکه در کاملاً بسته نبود شکرگفتم. حتی جرأت نداشتم به عقب نگاه کنم چرا که می ترسیدم به محض نگاه کردن به عقب همان مرد طاس را ببینم که از پشت پنجره با آن چشمان دریده نگاهم می کند.
وقتی از اتاق خارج شدم با دیدن حاج احمد و همسرش به یاد آوردم تنها نیستم. قدری همانجا نشستم تا قوای از دست رفته را کسب کنم که البته این بهانه ای بیش نبود تا کمی بر ترسم فائق بیایم. همانطور که در تاریکی به اطراف می نگریستم نگاهم به تلفن افتاد. با دیدن تلفن برق شادی در دیدگانم درخشید و امید کمرنگی در قلبم نشست. به حاج احمد نگریستم، آرام و بی خبر از همه جا خفته بود و خرخر میکرد. اول تصمیم گرفتم بی آنکه او را بیدار کنم به پلیس تلفن کنم اما بعد ترسیدم ازصدای گفتگوی من بیدار شده وبا ایجاد سروصدا دو سارقی را که بیرون ایستاده بودند باخبر کنند. بدون شک باید او را بیدار میکردم. هر چند که بیدار کردن و توضیح دادن به او مستلزم وقت کافی بود ولی چاره ای جز این نداشتم.
پاورچین پاورچین بالای سرش رفتم و آرام نشستم و آنگاه با حرکتی ناگهانی دست بر دهانش گذاردم. پیرمرد تقلاکنان دیده گشود و با دیدن هیکل من در تاریکی کوشید چیزی بگوید. من که به جهت جلوگیری از سروصدا چنین کرده بودم بلافاصله گفتم:
- آروم باش حاجی، منم شراره، آروم باش. معذرت می خوام که جلوی دهنت رو گرفتم، مجبور بودم، حالا اگه آروم شدی دستم رو بر میدارم.
خواستم دستم را بردارم که او صدایی از دهانش خارج کرد. پس دستم را محکمتر بر دهانش فشردم و آرام گفتم:
- آروم باش حاجی، محض رضای خدا آروم. اون بیرون چند تا دزد کمین کردند، نباید بفهمند بیداریم. تو رو خدا سروصدا راه ننداز.
پیرمرد که به جهت عمل من ناآرام و بی اعتماد شده بود با حرکتی ناگهانی دست مرا پس زده و به آرامی گفت:
- دیوونه شدی دختر؟ داشتی خفه ام میکردی.
با عجله گفتم:
- ببخش حاجی، تو رو خدا سروصدا نکن. خانومت بیدار بشه هول میکنه.
بالحنی معترض گفت:
- اونگوشش سنگینه. چته؟ مگه روح دیدی؟
- از اون بدتر، دزدها... اونا... اونا...
- آروم باش ببینم چته. خواب دیدی؟
کلافه از خوب پیش نرفتن کارها سری تکان داده وگفتم:
- محض رضای خدا عجله کن حاجی. سه تای اونا رفتند داخل خونۀ انتهای باغ، دوتاشون همین جلوی درند. سگ بینوا رو هم بیهوش کردند.
پیرمرد با دهان باز، ناباور و همچنان گیج به دهانم چشم دوخته بود. تکانی محکم به شانه اش داده و تکرار کردم:
- حاجی چته؟ مگه دارم برات قصه میگم؟ یالا بجنب پیرمرد، دارند غارت میکنند. اونا چند نفرند...
پیرمرداز جا برخاست، مچش را به دست گرفته ونالیدم:
- کجا میری؟ مگه عقلت رو ازدست دادی؟ نشنیدی چی گفتم، اونا زیادند و حتماً مسلح. می خوای خودتو به کشتن بدی؟
پیرمرد که رنگش در تاریکی اتاق مثل گچ سفید شده بود با آهنگی هراسان گفت:
- کجااند؟
- سه تاشون توی اون ساختمونند، دوتاشون پای پنجرۀ اتاق.
پیرمرد خواست کنار پنجره برود که مانعش شده و ملتمسانه گفتم:
- دردسر درست نکن بابا. اونا که رحم و انسانیت ندارند.
پیرمرد آرام بر سر خودش کوبیده و سردرگم گفت:
- پس میگی چه خاکی به سرم بریزم؟
با اشاره به تلفن گفتم:
- تلفن بزن حاجی.
- به کی تلفن کنم؟
- به پلیس. گوشی رو بده به من.
گوشی را به دست گرفته و آرام با انگشتانی لرزان شماره گرفتم. در این فاصله پیرمرد از پنجرۀ آشپزخانه به بیرون نگریسته و زمزمه کرد:
- یا پیغمبر! دیدی چه خاکی به سرمون شد؟
زمزمه کردم:
- آروم باش حاجی.
- آخه چیکار به اون سگ بینوا داشتند؟
در حالی که منتظر برقراری ارتباط بودم گفتم:
- جون اون سگ در برابر جون چند تا آدم چه ارزشی داره؟
پیرمرد که انگار هنوز گیج بود ناباور پرسید:
- مگه رفتند سراغشون؟
معترض و کلافه گفتم:
- پس داشتم برات قصۀ حسین کرد می گفتم؟ اونا چند نفرند.
پیرمرد بر سر خودش کوبید و کنج اتاق نشست. تلفن هنوز بوق آزاد می زد ولی من آنقدر صبر کردم تا ارتباطم برقرار شد. صدا، صدای مردی جوان بود:
- بله بفرمایید.
با آهنگی لرزان اما آرام گفتم:
- آقا به فریادمون برسید.
- چه اتفاقی افتاده خانوم؟
- اینجا چند تا سارق مسلح هست که ... که...
- آدرستون چیه خانوم؟
- من... من کاملاً نمی دونم... یعنی الان خاطرم نیست.
- کس دیگه ای اونجا هست؟
به پیرمرد اشاره کردم و گوشی را به طرفش گرفتم. پیرمرد با عجله نزدم آمده و گوشی را به دست گرفت.
- سلام سرکار...
با اشارۀ دست به آرامش دعوتش کردم و او که حالی بهتر از من نداشت به زحمت به افسر آدرس داد و آنگاه گوشی را از فرط اضطراب کنار تلفن گذارد. پرسیدم:
- چی شد؟
- گفت دارن میان.
حال خودم اصلاً خوش نبود با این وصف به عنوان دلداری گفتم:
- آروم باش حاجی.
- ما باید چیکار کنیم؟
- باید صبر کنیم.
- اگه بلایی سرشون بیارن چی؟ بذار من برم بیرون.
- که چیکار کنی؟ خودتو به کشتن بدی؟
حال پیرمرد سرایدار به قدری بد بود که حس کردم عن قریب سکته خواهد کرد. لذا گفتم:
- اونا میان، به خودت مسلط باش حاجی. من چشم امیدم به توئه.
حاجی با نگاهی هراسیده به صورتم خیره شد و هیچ نگفت. چشمم در تاریکی به ساعت رومیزی افتاد که تیک تاکش بر مغزم چکش می زد. تازه ساعت سه و نیم بامداد بود. برای چند ثانیه به حوادثی که شاهد بودم اندیشیدم و از گذر کند لحظات حیرت کردم. ناباور اندیشیدم، انگار زمان هم سر ناسازگاری دارد. چطور ممکن است این همه فقط درچند دقیقه حادث شده باشد؟!
پایان فصل 7
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 8
دقایقی که منتظر پلیس بودیم آنچنان کند می گذشت که دلم می خواست قادر بودم ساعت پیش رویم را تا آنجا که قدرت در بازو دارم به دور دست پرتاب کنم. این انتظار از آن جهت کشنده بود که پلیس از حاج احمد خواسته بود تا تمام شدن کارشان از خانه خارج نشویم. بعد از گذشت چهل و پنج دقیقه سروصدای مبهمی می شنیدیم. صدای فریاد و دویدن و ناسزا گفتن. جالب اینجاست که گلچهره همچنان خواب بود و پیرمرد که دل در دلش نبود مثل مرغی پرکنده این سو و آن سو می رفت و به خواب سنگین خودش ناسزا میگفت:
- الهی خواب به خواب برم. اگه بلایی سر آقا بیاد چه کنم؟ نمی گه مگه مرده بودی؟ نمی گه کدوم گوری بودی؟ نمی گه...
آرام گفتم:
- چرا انقدر خودتو سرزنش می کنی حاجی؟ مگه تقصیر توئه؟
سردرگم گفت:
- آخه تو که آقا رو نمی شناسی....
- آقا هم بالاخره آدمه. مگه تو می باید شب تا صبح بیدار می موندی که خودتو سرزنش می کنی؟
- اگه عذرم رو بخواد چی؟
- چه حرفهایی می زنی پدرجان، روزی دست خداست. حالا خیال کن فهمیدی، مگه می تونستی از پس اون همه گردن کلفت بربیای؟
- تکلیف سگه چی می شه؟ اگه بمیره چی؟
- تو نمی خواد نگران حیوون باشی، دعا کن آدمهای توی اون خونه صحیح و سلامت باشند.
- تو که نمی دونی دختر جان، اون سگ بیش از هر کسی براش باارزشه. حاضره من بمیرم اما یک تارمو از سر اون حیوون کم نشه.
با پوزخند گفتم:
- پس اگه انقدر براش باارزشه چرا گذاشتتش جلوی در؟!
پیرمرد که بیقراری در سیمایش موج می زد گفت:
- این حرفها رو بذار کنار. معلوم نیست اون بیرون چه خبره! نمی شه از پنجره سرک کشید؟
- می ترسم خطرناک باشه.
- دیگه ازاین خطرناکتر؟ دل توی دلم نیست دخترجان.
- پس احتیاط کن ... نه نه صبر کن منم باهات می یام.
هر دو به اتفاق هموارد اتاق شدیم و از پنجره رو به باغ به اطراف نگاه کردیم. چند نفر افسر پلیس مقابل باغ پرسه می زدند و از انتهای باغ سروصدای مبهمی به گوش میرسید. پیرمرد گفت:
- الهی شکر.
من با اشاره به بیرون از خانه گفتم:
- انگار بیرون خونه هم هستند. نور چراغ گردون ماشین پلیس پیداست.
پیرمرد گفت:
- بیرون چه خبره و ما همین جا ایستادیم.
- چاره ای نیست باید از دستور پلیس اطاعت کرد. اما فکرکنم دیگه اشکالی نداشته باشه اگه بریم بیرون.
پیرمرد که انگار از خدا می خواست در حال خارج شدن ازاتاق زمزمه کرد :
- خدا رو صدهزار مرتبه شکر.
من هم دردل خدا رو شکر گفتم و به دیوار کنار پنجره تکیه کردم، در حالی که صدای پیرمرد را در حال گفتگو با پلیس می شنیدم:
- چی شده سرکار؟
- شما که باید بهتر بدونید پدرجان.
- ما که توی خونه به فرمایش شما حبس بودیم.
- بخیر گذشت، گروهی از ارازل و اوباش بودند که قصد دزدی داشتند.
- کسی هم طوریش شده؟
- نه به اون صورت.
به طرف پنجره چرخیدم. پیرمرد با حالتی نگران پرسید:
- آقا... آقا طوریشون شده؟
- نگران نباشید پدرجان، زخمهاشون کاملاً سطحیه.
- یا باب الحوائج. حالا کجااند؟
- زخمهاشون رو پانسمان کردند و برای پاسخ به سؤالات پلیس با دو نفر از همکارانمان رفتند ادارۀ پلیس. راستی ببینم شما به پلیس تلفن زدین؟
- بله سرکار، من و اون دختر بیچاره.
- کدوم دختر؟ یکی از مستخدمینه؟
- بله قربان، توی این خونه موقتاً کارمی کنه. آقا خودشون می دونند.
- مافوق من می خواست ایشون رو ببینه و ازشون سؤالاتی بپرسه.
- آقا تو رو به خدا کسی طوریش نشده؟
- نه پدر جان، فقط با صاحبخونه درگیر شدن. این دختره که میگی کجاست؟
- توی خونۀ ماست، بدبخت قالب تهی کرده.
- می شه صداشون کنید؟
از فکر رویارویی با پلیس قلبم فرو ریخت. اگر از گذشته ام می پرسیدند چه؟ اگرکسی می گفت از خانه فرار کرده ام چه؟ پیرمرد وارد خانه شد و من شنیدم گلچهره سؤالاتی می پرسید:
- چی شده حاجی؟ کجا بودی؟
- چی شده؟ بگو چی نشده؟ دزدها ریختند توی خونه و با آقا درگیر شدند.
- تو رو به خدا راست میگی حاجی؟ کی؟
- بعداً برات میگم، حالا پاشو که خونه ریخته بهم و توی باغ پر از پلیسه.
- یا ضامن آهو، به فریادمان برس. پس چرا منو بیدار نکردی؟
- برو شکر خدا کن این دختر بینوا بیدار بود و خبرمون کرد و گرنه معلوم نبود حالا کجا بودیم.
در اتاقم باز شد و حاج احمد کلید برق را فشرد. دستم را در برابر چشمانم گرفته و به دیوار تکیه کردم. حاج احمد با آهنگی مهربان گفت:
- خوبی بابا؟
به صورت مهربانش خیره شده و گفتم:
- خوبم.
پیرمرد با لحن محترمانه گفت:
- بلند شو بابا، با تو کار دارند. الحمدالله کسی طوری نشده.
- حیوون بیچاره چطوره؟
پیرمرد که تازه به یاد آورده بود سراسیمه در حال خارج شدن ازاتاق گفت:
- پاک فراموش کرده بودم. برم ببینم چی به سرش اومده.
پس از رفتن پیرمرد عزمم را جزم کرده وازاتاق خارج شدم.گلچهره نبود که بدون شک به ساختمان انتهای باغ رفته بود. وقتی درخانه را گشودم از باد ابتدای صبح لرزیدم، با این وصف در را پشت سرم بستم وبه اولین افسر پلیسی که دیدم سلام کردم و پاسخ شنیدم.
- ببخشید سرکار، گویا با من کار داشتند.
- شما...
- من همون کسی هستم که به شما تلفن زد.
- کارتون قابل تقدیره خانوم ولیبا عرض معذرت باید برای پاره ای سؤالات با ما بیائید.
مکثی کرده وگفتم:
- مانعی نداره. همین حالا باید بیام؟
- اگه ایرادی نداشته باشه.
- البته که نداره.
صدای محبوبه را از دور شنیدم و به طرفش برگشتم. با سر و رویی آشفته می دوید و مرا به اسم صدا می زد:
- حالت خوبه دخترم؟
با لبخندی صمیمی در آغوشش کشیده و گفتم:
- شما چطورید؟
- کارت واقعاً شجاعانه بود عزیزم. میدونستم دربارۀ اعتماد بهت اشتباه نکردم.
- از لطفتون ممنونم. آقا چطورند؟ شنیدم زخمی شدند.
محبوبه با به یادآوردن آنچه حادث شده بود با حالتی مضطرب گفت:
- خدا با ما بود و پلیس به موقع رسید وگرنه...
- خیلی آسیب دیدند؟
- آه نه خوشبختانه، فقط از ناحیه دست و سر.
- اونا مسلح بودند؟
- بله سلاحشون سرد بود.
- دستگیر شدند یا...
- متأسفانه سه تای اونا دستگیر شدند و دوتاشون مؤفق به فرار شدند.
آرام گفتم:
- پلیس منو خواسته.
محبوبه سرم را به دست گرفته و درحال نگریستن به چشمانم گفت:
- چیزی نیست عزیزم، فقط چند تا سؤاله. تو باید اونارو دیده باشی اینطور نیست؟
- من می ترسم خانوم.
- چیزی نیست که ازش بترسی، تو کمک بزرگی کردی. حالام بهتره بری چیزی بپوشی وگرنه سرما می خوری.
- خانوم؟!
با آهنگ خاصی صدایش کردم. با آهنگی که نیازمند حمایت و توجه بود. آرام پرسید:
- چیزی می خواستی؟
سر به زیر افکنده و پرسیدم:
- شما ... ازم حمایت می کنید؟
دستی بر سرم کشیده و گفت:
- تو مرتکب اشتباهی نشدی که احتیاج به حمایت داشته باشی.
کلامش امید غریبی در وجودم ریخت و به باورم نیرو بخشید.
- حالا برو. وقت رفتن منم باهات میام.
امید حس لذتبخشی است. اینکه بتوانی به کسی تکیه کنی و محسوب شوی دلچسب است. وقتی خوب فکر میکنم می فهمم دیگر هیچوقت آن اندازه تنها نبودم. نه تنها و نه ناامید.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سؤالاتی که افسر پلیس از من پرسید آن اندازه وحشتناک نبود که فکر میکردم. بیشتر مشتاق بودند دربارۀ چهرۀ دو سارقی که موفق به فرار شده بودند بدانند و من هم هر چه دیده بودم با دقت بازگو کردم که ناگفته نماند اظهارات من در آینده کمک بزرگی به پلیس جهت دستگیری شان نمود.
وقتی از ادارۀ پلیس خارج شدم محبوبه را منتظر خود دیدم. او به محض دیدنم جلو آمد و با ملاطفت گفت:
- خوبی؟
با لبخند تأیید کردم. او دست بر بازویم گذارد و گفت:
- دیدی آن اندازه که فکر می کردی وحشتناک نبود!
- البته اگه دربارۀ گذشته ام چیزی می گفتید اوضاع قدری پیچیده می شد. ازتون ممنونم.
محبوبه گفت:
- این در واقع خواست آقا بود. ایشون بعد از شنیدن فداکاری و رشادت تو به همه ساکنان خانه سفارش کردند درباره تو به عنوان عضوی از اعضای آن خانه صحبت کنند. حالام بیرون منتظر ما هستند.
قلبم فرو ریخت. اتومبیل گرانقیمتش آنسوی خیابان قرار داشت و خودش و راننده از پشت شیشه های دودی ناپیدا بودند. یک آن تصور کردم براندازم می کند پس سر به زیر افکنده و دستپاچه گفتم:
- محبوبه خانم اگه اجازه بدین من خودم میام خونه.
محبوبه دستش را دور کمرم حلقه کرده و معترض گفت:
- این اصلاً درست نیست بعد از اینکه این همه آقا رو معطل کردیم تنها بریم.
خواستم بهانه ای بتراشم که محبوبه به جلو هدایتم کرد و درحال عبور از عرض خیابان گفت:
- به نظر من این اتفاق از جهاتی برای معرفی بیشتر تو خوب بود. میدونی؟ آقا آدم بانفوذی ایه، چه بسا از کاردانی و لیاقتت خوشش بیاد و برای کار به جایی معرفیت کنه. آخه اون انقدر آدم باملاحظه و حساسیه که اصلاً مایل نیست زیر دین کسی باشه.
- من این کارو به خاطر چیزی انجام ندادم.
محبوبه با آهنگی مهربان گفت:
- میدونم عزیزم، منظور من چیز دیگه ای بود اما انگار نتونستم خوب بیانش کنم.
وقتی به یک قدمی اتومبیل صاحبکارم رسیدیم راننده پیاده شد و در عقب را با احترام آشکاری برایمان گشود و منتظر ایستاد سوار شویم. محبوبه اشاره کرد اول من سوار شوم و من که از رویارویی با آن مرد می ترسیدم منتظر ماندم او سوار شود. همانطور که سرگرم ادای تعارف بودیم صدای سرنشین اتومبیل به هوا برخاست:
- چقدر تعارف می کنید خانومها.
محبوبه با عجله و ضمن عذرخواهی سوار اتومبیل سوپر سالن کارفرمایمان شد و آنگاه من روی صندلی کنار در قرار گرفتم و قبل از هر چیز سلام دادم. عجلۀ من در ادای سلام سبب خندۀ هر دوی آنان شد و من که در شرایطی نبودم که به خودم مسلط باشم همانطور سربه زیر لب به دندان گرفتم و از حرارت شرم خیس عرق شدم. دلم می خواست اطرافم را از نظر می گذراندم، آن هم اتومبیلی را که تا ان روز حتی به خواب ندیده بودم. فضای عقب که ما سه نفر در آن قرار داشتیم بی شباهت به اتاقی کوچک نبود و جالب اینکه با شیشه ای نازک از فضای جلو جدا شده بود و چنان حرکت می کرد که نه سروصدای بیرون به گوش می رسید و نه صدای موتور اتومبیل. درست مثل این بود که در اتاقی دربسته روبروی هم قرار داریم. من و محبوبه در کنار هم و او با همان نگاه کنجکاو و پرمعنا در حال دود کردن پیپش روبرویمان. سکوت ِ جمع ما را صدای نرم و آرام موزیکی بی کلام می شکست که البته قبل از آنکه به لرزش دست و پا از فرط اضطراب گرفتار شوم محبوبه به حرف آمد.
- آقای نادری خیلی مایل بودند تو رو ببینند و شخصاً ازت تشکر کنند.
به صورت محبوبه خیره شده و به سادگی گفتم:
- من کار مهمی انجام ندادم خانوم.
نادری که تصور می کرد مخاطب قرارش دهم با آهنگی معترض گفت:
- محبوبه خانم، چطوریه که این دختر خانم موقع حرف زدن به هر کس و هر چیزی توجه داره الا مخاطبش؟!
حس کردم جریان خون در رگهایم سرعت گرفته چرا که قلبم به شدت می تپید و تنم از رطوبت عرق گله داشت. محبوبه در پاسخ به نادری گفت:
- شاید به این دلیله که دختر محجوب و سنگینیه.
تلاش کردم چیزی بگویم اما نتوانستم. پس ساکت ماندم و بوی توتون معطر پیپش را به ریه کشیدم و فکر کردم دم به دم محسورتر می شوم. انگار تُن صدایش در فضای بسته و کوچکی مثل آنجا تفاوت داشت. صدایش صدایی بم و دلنشین و گرم بود و اقتداری که در لغات حس کرده بودم دیگر آن اندازه رعب انگیز نبود. حتی نتوانستم دربارۀ احوالش بپرسم، با آنکه سرودست پانسمان شده اش کاملاً در برابر دیدگانم قرار داشت و بی تفاوتی ام ممکن بود به نوعی بی ادبی تلقی شود. خوب به هر حال کسانی مثل او با آن سبک زندگی و آن روحیات برای من منحصر به فرد بودند، تا آنجا که همیشه به جهت برخورد با آنها با خودم درگیری داشتم. آن روز هم مثل دخترمدرسه ای ها دستانم را روی پاهای لرزانم گذارده بودم و از بس به پاهایم نگاه کرده بودم از درد گردن کلافه شده بودم. گویی آن بیچاره هم متوجه شده بود که تا رسیدن به خانه چیزی نگفت و در سکوت به کشیدن پیپش ادامه داد. وقتی وارد خانه شدیم از صدای پارس جاسبر سر بلند کردم و به بیرون نگریستم و با دیدنش روی پاهای خودش لبخند زدم. محبوبه گفت:
- شکرخدا حال اون زبون بسته هم خوبه.
نادری گفت:
- به نظر هنوز گیجه.
محبوبه گفت:
- این طبیعیه، چون مدتی بیهوش بوده.
نادری گفت:
- باید برای دیوارها سفارش حصار بدم.
محبوبه گفت:
- اینطوری بهتره قربان.
وقتی اتومبیل توقف کرد قبل از آنکه تکان بخوریم در توسط راننده جوان باز شد و قبل از ما نادری از اتومبیل پیاده شد. باد صبحگاهی لرزشی خفیف بر اندامم افکند و اضطرابی که از لحظۀ رویارویی به جانم افتاده بود شدت گرفت. حس کردم حالم مساعد نیست پس گفتم:
- اگه اجازه بدین مرخص میشم.
نادری گفت:
- به نظرم حالتون خوش نیست.
محبوبه گفت:
- اگه اینطور باشه کاملاً طبیعیه، چون سرتاسر دیشب بیداربوده.
نادری قبل از آنکه چیزی بگویم گفت:
- بهتره امروز رو استراحت کنید.
دیگر در آهنگ کلامش تمسخر نبود. گفتم:
- نه من خوبم، ازتون ممنونم.
نادری گفت:
- با این حال بهتره امروز رو کاملاً استراحت کنید.
لحنش به قدری جدی بود که حس کردم باید اطاعت کنم. محبوبه دست بر پیشانی مرطوب و سردم گذارد و گفت:
- به نظرم باید ضعف ناشی از بیخوابی باشه. منم فکر می کنم امروز رو استراحت کنی بهتره.
انگار با تذکر آنها تازه به یاد آوردم چقدر خسته و بی رمقم. نادری گفت:
- برین استراحت کنید خانوم و وقتی روبراه شدید به دیدنم بیائید.
پس از رفتن او محبوبه گفت:
- اوضاع بهتر از اونه که فکر میکردم.
بی مقدمه پرسیدم:
- با من چیکار دارند؟
- نمی دونم، اما هر چی هست چیز بدی نیست. ببینم تو چت شده؟
- من؟ هیچی! برای چی می پرسید؟
- رنگ به رونداری و صدات می لرزه.
- خودتون گفتید که، باید مربوط به بیخوابی باشه.
- پس خوب استراحت کن.
- اما کارهام...
- امروز کاری نداری، دیدی که خود آقا گفت. برو استراحت کن ونگران نباش.
- ولی آخه این درست نیست...
- چرا؟ من که اشکالی متوجه این کار نمی بینم. تو نباید اوضاع رو انقدر به خودت سخت بگیری. بیا، من تا اتاقت همراهیت می کنم...
انگار تمام آن وقایع را در خواب می دیدم و روی ابرها راه میرفتم. همین قدرمتوجه بودم که هنوز سرم بر بالش نرسیده بیهوش خواهم شد. خوابی آنچنان راحت که تا آن روز تجربه نکرده بودم و شدیداً بدان احتیاج داشتم.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل1/9
وقتی با صدای گلچهره دیده گشودم به دلیل گیجی ناشی ازخواب فکر کردم آنطور که باید نخوابیده ام، بخصوص که هوا تاریک بودو صدای دلنشین جیرجیرکها لذت فرح بخشی به وجودم می ریخت. گلچهره با ملاطفت مادرانه ای گفت:
- پاشو عزیزم، شامتو که خوردی دوباره بخواب. اینطوری ضعف می کنی.
شام؟! تلاش کردم گذشته را مرور کنم ولی خسته تر از آن بودم که بتوانم، لذا پرسیدم:
- ساعت چنده؟
- یک ربع به ده.
آه چه صدای مادرانه ومهربانی داشت. صدایی که با ذره ذره اش سپاس را فریاد میکرد. چطور بود که آنها فکر می کردند اگر من نبودم چه می شد؟ اصلاً مگر من چه کرده بودم؟ کوشیدم تن خسته و بی رمقم را روی بسترجابه جا کنم. بی گمان ضعف و ناتوانی ام بی ارتباط باگرسنگی نبود. انگار وزنم ده برابر شده بود، درست مثل زیلوی سبکی که با کمی آب سنگین و بدقلق شده باشد. با آهنگی لرزان گفتم:
- به خواب بیشتراحتیاج دارم.
گلچهره گفت:
- نمی ذارم گرسنه بخوابی مادر. پاشو لااقل سوپت رو سر بکش.
چشمانم ناخواسته زیر پوشش سنگین پلکهایم می نشست و من که رخوت دلچسبی بر جسم و جان خسته ام حکومت می کرد نه می خواستم و نه می توانستم مانعش شوم، تنها نوازش دستان گلچهره را میان موهایم حس میکردم وهوای نم زدۀ بهار را، گویی آن شب جادویی تا آن درجه که نباید افسونم کرده بود.نه! انصاف نبود پس از آن شبهای سختی که پشت سر گذارده بودم آن شادی ِ کوچک را از تن و روح خسته ام دریغ کنم. دلم میخواست ذهن هراسیده و مشغولم را حتی شده برای مدتی کوتاه در فضای معلق بی خبری رها کنم وآن همه اندیشۀ کوچک وبزرگ را که از سر ناامنی وتنهایی درمغزم حلول کرده بود به فراموشی بسپارم.
پیرزن بیچاره که نگران وضعیتم بود با عطوفتی مادرانه ذره ذره در دهانم سوپ ریخت وبه نظرم بر بی کسی ام گریست. هیچگاه فکر نمی کردم یک شب بیخوابی تا آن حد سبب آزارم شود. از آن شب فقط همین را به خاطر دارم، شبی که برعکس شبهای دگر نه کابوس دیدم و نه متوجه گذر کند لحظات شدم.
***********
فردای آنشب با حالتی رضایتبخش به روی صبح دیده گشودم. صبحی بهار زده لبریز از عطر بنفشه و اقاقی و آنقدر صاف و آفتابی که مصیبت زده ای چون مرا به وجد می آورد. آنروز قبل از اینکه از اتاقم خارج شوم در حالی که به مرتب کردن تختم مشغول بودم محبوبه نزدم آمد و در پاسخ به سلامم گفت:
- صبح به خیر. می بینم که حالت خیلی بهتره. دیشب یکی دوبار از طریق تلفن حالت رو پرسیدم.
- ممنونم خانوم.
- خوشحالم که رنگ و روت جا اومده.
- لطف دارید. فکر می کنم اوضاع اسفباری داشتم.
- در واقع خیلی شکننده و ضعیفی. راستش خیال نمی کردم با کمی بیخوابی به اون روز بیافتی، یعنی ظاهرت اینطور نشون نمی ده.
- حق با شماست. متأسفم که یک روز کامل خوابیدم و به وظائفم نرسیدم.
- این استراحت حقت بود، هر چند که فکر میکنم از خیلی قبل بهش احتیاج داشتی. حتی آقای نادری هم با یک برخورد متوجه ضعف و خستگیت شد.
با شنیدن نام او لرزش نامفهومی سراپایم را در برگرفت، لذا با آهنگ ضعیفی گفتم:
- حالا ایشون فکر می کنند انسان بی ظرفیتی ام.
محبوبه شانه ام را فشرده وگفت:
- برعکس کسی که با اون شجاعت تسلیم حادثه نشه نمی تونه آدم ضعیفی باشه. ایشون نه تنها چنین فکری درباره ات نکردند بلکه یکی دوبار حالت رو از من پرسیدند.
باز هم لرزش غریبی بر جان و تنم افتاد وناگهان به یاد آوردم سفارش کرده بود پس از بهتر شدن حالم به دیدارش بروم. محبوبه که مثل کتابی باز مرا می خواند پرسید:
- موضوع چیه عزیزم؟
- هی... هیچی!
محبوبه چانه ام را بالا گرفته و با لبخند گفت:
- کاش به من اعتماد می کردی وبرام حرف می زدی.
سر به زیر افکندم و گفتم:
- دربارۀ چی خانوم؟
- دربارۀ همه اون چیزهایی که رنجت می ده.
- به لطف شما برای همه چیز راضی و شکرگزارم. یعنی باید باشم، چون همین قدر هم که خدا و بندگانش بهم توجه دارند از ظرفیت و لیاقتم خارجه.
- یادت باشه خوبی ذاتی بزرگترین نعمتیه که خدا در وجود برخی افراد که تو یکی از اونایی قرار داده. تو شایسته توجه واحترامی چون به خاطر دیگران حاضر به هر نوع فداکاری هستی.
فصل1/9
وقتی با صدای گلچهره دیده گشودم به دلیل گیجی ناشی ازخواب فکر کردم آنطور که باید نخوابیده ام، بخصوص که هوا تاریک بودو صدای دلنشین جیرجیرکها لذت فرح بخشی به وجودم می ریخت. گلچهره با ملاطفت مادرانه ای گفت:
- پاشو عزیزم، شامتو که خوردی دوباره بخواب. اینطوری ضعف می کنی.
شام؟! تلاش کردم گذشته را مرور کنم ولی خسته تر از آن بودم که بتوانم، لذا پرسیدم:
- ساعت چنده؟
- یک ربع به ده.
آه چه صدای مادرانه ومهربانی داشت. صدایی که با ذره ذره اش سپاس را فریاد میکرد. چطور بود که آنها فکر می کردند اگر من نبودم چه می شد؟ اصلاً مگر من چه کرده بودم؟ کوشیدم تن خسته و بی رمقم را روی بسترجابه جا کنم. بی گمان ضعف و ناتوانی ام بی ارتباط باگرسنگی نبود. انگار وزنم ده برابر شده بود، درست مثل زیلوی سبکی که با کمی آب سنگین و بدقلق شده باشد. با آهنگی لرزان گفتم:
- به خواب بیشتراحتیاج دارم.
گلچهره گفت:
- نمی ذارم گرسنه بخوابی مادر. پاشو لااقل سوپت رو سر بکش.
چشمانم ناخواسته زیر پوشش سنگین پلکهایم می نشست و من که رخوت دلچسبی بر جسم و جان خسته ام حکومت می کرد نه می خواستم و نه می توانستم مانعش شوم، تنها نوازش دستان گلچهره را میان موهایم حس میکردم وهوای نم زدۀ بهار را، گویی آن شب جادویی تا آن درجه که نباید افسونم کرده بود.نه! انصاف نبود پس از آن شبهای سختی که پشت سر گذارده بودم آن شادی ِ کوچک را از تن و روح خسته ام دریغ کنم. دلم میخواست ذهن هراسیده و مشغولم را حتی شده برای مدتی کوتاه در فضای معلق بی خبری رها کنم وآن همه اندیشۀ کوچک وبزرگ را که از سر ناامنی وتنهایی درمغزم حلول کرده بود به فراموشی بسپارم.
پیرزن بیچاره که نگران وضعیتم بود با عطوفتی مادرانه ذره ذره در دهانم سوپ ریخت وبه نظرم بر بی کسی ام گریست. هیچگاه فکر نمی کردم یک شب بیخوابی تا آن حد سبب آزارم شود. از آن شب فقط همین را به خاطر دارم، شبی که برعکس شبهای دگر نه کابوس دیدم و نه متوجه گذر کند لحظات شدم.
***********
فردای آنشب با حالتی رضایتبخش به روی صبح دیده گشودم. صبحی بهار زده لبریز از عطر بنفشه و اقاقی و آنقدر صاف و آفتابی که مصیبت زده ای چون مرا به وجد می آورد. آنروز قبل از اینکه از اتاقم خارج شوم در حالی که به مرتب کردن تختم مشغول بودم محبوبه نزدم آمد و در پاسخ به سلامم گفت:
- صبح به خیر. می بینم که حالت خیلی بهتره. دیشب یکی دوبار از طریق تلفن حالت رو پرسیدم.
- ممنونم خانوم.
- خوشحالم که رنگ و روت جا اومده.
- لطف دارید. فکر می کنم اوضاع اسفباری داشتم.
- در واقع خیلی شکننده و ضعیفی. راستش خیال نمی کردم با کمی بیخوابی به اون روز بیافتی، یعنی ظاهرت اینطور نشون نمی ده.
- حق با شماست. متأسفم که یک روز کامل خوابیدم و به وظائفم نرسیدم.
- این استراحت حقت بود، هر چند که فکر میکنم از خیلی قبل بهش احتیاج داشتی. حتی آقای نادری هم با یک برخورد متوجه ضعف و خستگیت شد.
با شنیدن نام او لرزش نامفهومی سراپایم را در برگرفت، لذا با آهنگ ضعیفی گفتم:
- حالا ایشون فکر می کنند انسان بی ظرفیتی ام.
محبوبه شانه ام را فشرده وگفت:
- برعکس کسی که با اون شجاعت تسلیم حادثه نشه نمی تونه آدم ضعیفی باشه. ایشون نه تنها چنین فکری درباره ات نکردند بلکه یکی دوبار حالت رو از من پرسیدند.
باز هم لرزش غریبی بر جان و تنم افتاد وناگهان به یاد آوردم سفارش کرده بود پس از بهتر شدن حالم به دیدارش بروم. محبوبه که مثل کتابی باز مرا می خواند پرسید:
- موضوع چیه عزیزم؟
- هی... هیچی!
محبوبه چانه ام را بالا گرفته و با لبخند گفت:
- کاش به من اعتماد می کردی وبرام حرف می زدی.
سر به زیر افکندم و گفتم:
- دربارۀ چی خانوم؟
- دربارۀ همه اون چیزهایی که رنجت می ده.
- به لطف شما برای همه چیز راضی و شکرگزارم. یعنی باید باشم، چون همین قدر هم که خدا و بندگانش بهم توجه دارند از ظرفیت و لیاقتم خارجه.
- یادت باشه خوبی ذاتی بزرگترین نعمتیه که خدا در وجود برخی افراد که تو یکی از اونایی قرار داده. تو شایسته توجه واحترامی چون به خاطر دیگران حاضر به هر نوع فداکاری هستی.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
2/9
- این نشونۀ لطف شماست خانوم. اگر اون اندازه که فکر میکنید خوب بودم شاید حالا آوارۀ کوی و خیابان نبودم.
- اینم بخشی از مصلحت خداست. اگر زن برادرت نسبت به خوبیهای ذاتی تو بی توجه و کم لطف بود، در عوض حالا در قلب فرد فرد ِ ساکنان این خونه جای داری و این خیلی مهم و باارزشه که دیگران آدم رو به خاطر خودش بخوان.
کمی به حرفهایش فکر کردم و پس از مکثی کوتاه گفتم:
- حق با شماست. وقتی به گذشته فکر می کنم منوجه می شم از خودم بیش از اونچه باید توقع دارم.
- تو داری تلاشت رو می کنی باقی رو به خدا بسپار. من دیگه باید برم، فقط اومده بودم حالت رو بپرسم.
- از اینکه به من محبت دارید ممنونم.
- تو مطمئنی که می تونی کارت رو شروع کنی؟
- خیالتون راحت باشه، من خوب ِ خوبم، خوبتر از اونچه که فکرش رو بکنید.
به طرف در رفت و در حال گشودنش گفت:
- پس اون طرف می بینمت.
- حتماً.
پس از رفتن محبوبه با همۀ وجود هوای بهاری را به ریه کشیدم و با عزمی جزم از اتاق خارج شدم و قبل از ترک خانه لیوان شیری را که گلچهره ساعتی قبل برایم جوشانده بود سر کشیدم. شیر خوش طعم قوای تازه ای به تن بی رمقم بخشید و سبب شد با اطمینان بیشتری روی پاهایم بایستم. راستش احساس عجیبی داشتم، انگار شروعی دوباره را پیش رو داشتم، شروعی شادی بخش و روشن. به تصویر پریده رنگم درون آینۀ نزدیک در ِ خروجی نگریستم و در دل گفتم، فردا رو به خدا بسپار و برای امروز تلاش کن. با این تصمیم از خانه خارج شده و قدم به باغ لبریز از شکوفه نهادم. سیدعلی سرگرم هرس کردن علفهای هرز بود و حاج احمد استخر پهناور بالای باغ را می سائید. سیدعلی که نزدیکتر از حاج احمد بود با دیدنم گفت:
- چطوری بابا؟
در پاسخ به محبتش سلام داده و تشکر کردم وپس از گفتن خسته نباشید به راهم ادامه دادم. کمی بعد حاج احمد با صدای بلند از احوالم پرسید و من وقتی به چند قدمی اش رسیدم ضمن گفتن خسته نباشید از جاسبرپرسیدم. پیرمرد که عرق از سر و رویش می چکید گفت:
- حالش خوبه. تو چطوری؟
- منم خوبم.
- داری میری سر کارت؟
- بله، دیگه استراحت کافیه.
- خودتو زیاد خسته نکن چون خیلی ضعیف شدی.
- باشه خیلی ممنونم. شما هم مراقب خودتون باشید. راستی؟ کمک نمی خواین؟
- نه بابا، تو به کارهای خودت برس.
- پس فعلاً خداحافظ.
از اینکه برای عده ای ارزش داشتم احساس خوشایندی داشتم و دیگر چون گذشته احساس تنهایی نمی کردم. تنهایی وحشتناک ست. اینکه در این دنیای پهناور خودت را یکه و بی کس ببینی جانفرساست، آن هم برای دختری چون من که احساسی شکننده و لطیف داشت و دنیا را با همۀ زیباییهای دلفریبش از دریچۀ خودش می دید و در تمام عمرش نه خواهری داشت، نه خاله ای، نه عمه و دایی و عمویی، نه دوست و یاوری و نه دلبستگی و علایقی، فقط برادری که پائیز عمر بر شاخسار جوانی اش، خزانی زودرس و اندوهبار نشاند. با این وصف حق داشتم اگر به خود از توجه دیگران می بالیدم و احساس خوشبختی میکردم.
آن روز با روحیۀ خوبی وارد عمارت شدم و در بدو ورود چشمم به خواهرزادۀ صاحبخانه افتاد. او از طبقۀ بالا شاهد آمد و رفت خدمتکاران بود که به محض دیدن من با شادی آشکاری فریاد زد:
- سلام. منتظرت بودم.
به سلامش با خوشرویی پاسخ داده و آرام گفتم:
- با من چیکار داشتی؟
سر به زیر افکنده وگفت:
- دلم برایت تنگ شده بود.
برای چند ثانیه دلم به حال تنهایی و دلتنگی اش سوخت، چرا که فکر کردم هر قدر رنج بکشم به اندازۀ او در تنگنا نیستم. نزدش رفته و در حال نوازشش گفتم:
- اما توکه تنها نیستی.
با صداقتی کودکانه گفت:
- چرا خیلی تنهاام.
- مگه پرستارت پیشت نیست؟
- تون فقط به فکر خودشه.
- می تونی ازش اجازه بگیری و بری بیرون بازی کنی.
- اون میگه اگه برم بیرون دایی جون ناراحت می شه.
- اما من فکر نمی کنم...
کسی از پشت سرم گفت:
- اینو من بهتر می دونم لازم نیست شما فکرتون رو به زحمت بندازید.
به عقب برگشتم وبا دیدن پرستار بچه از جا برخاستم. او بی آنکه به سلامم پاسخ دهد دست دختربچه را به دست گرفته و با اخمی آشکار گفت:
- شما باید نقاشیتون رو تموم کنید.
دختر بچه با مخالفتی آشکار گفت:
- دلم نمی خواد نقاشی کنم. حالم از مداد رنگی ها و دفترم بهم می خوره.
دلم را به دریا زدم وگفتم:
- خانوم این بچه به هوای تازه احتیاج داره.
پرستار جوان که زهره نام داشت در حالی که از نگریستن به چشمانم پرهیز می کرد با لحنی سرد گفت:
- این جزء وظایف شما نیست که برای من تکلیف تعیین کنید.
- قصد من این نیست هر چند که دلیل مخالفتت رو نمی فهمم.
او بی اعتنا به من و گفته هایم دست رکسانا را به دست گرفته و به اتاقش برد و من که از رفتارش متعجب بودم تا وقتی در اتاق به رویشان بسته شد با نگاه همراهی شان کردم و حسرتی را که آشکارا درچشمان آن بچه نقش بسته بود از نظر گذراندم.
**********
غروب همان روز در حالی که هنوز هوا روشن بود از عمارت خارج شدم وبا سیدعلی روبرو شدم. او به محض دیدنم گفت:
- چه خوب شد دیدمت، داشتم می آمدم عقبت.
پرسیدم: برای چی؟
سیدعلی در حال برانداز کردن درخت پیش رویش گفت:
- آقا میخواد ببیندت.
قلبم لرزید و یکه خوردم. پیرمرد انگار از دل من خبر نداشت که آنقدر خونسرد خبر می آورد. با آهنگ ضعیفی که خودم هم به زحمت شنیدم پرسیدم:
- کجا هستند؟
سید علی با همان آرامش گفت:
- پشت ساختمون، گلف بازی می کنند.
باز هم قلبم فرو ریخت. با خود گفتم، مرگ یکبار شیون یکبار! تا کی می خوام با یادآوریش به خودم بلرزم؟
پرسیدم:
- می خوان منو همون جا ببینند؟
سیدعلی که خسته و بیحوصله بود در حال رفتن گفت:
- آره همون جا.
پس از رفتن او، به مسیری که پیش رویم بود نگریستم و عزمم را جزم کردم تا به محوطۀ پشت عمارت که تا آن روز پای نگذاشته بودم بروم. و اما محوطۀ پشت عمارت! آنجا مکانی مستطیل شکل و نچندان بزرگ یا کوچک بود که از لحاظ ظاهری با باغ تفاوت داشت و با وجود گلهای رنگارنگ و معطر و پیچک های خوش رنگ که با دقت و وسواس آشکاری بر دیوار قرار گرفته بودند درست مثل بهشت سبزی بود که با دنیای بیرون قابل مقایسه نبود. جداً که همه چیز آن خانۀ دراندشت برای من تازگی داشت و اغلب به نحوی بود که انگار هر روز چیز تازه ای بر دانسته هایم افزوده می شود. به هر حال وقتی به آن بهشت سبز قدم نهادم صاحبخانۀ خوش لباسم را درحال ضربه زدن به توپ گلف یافتم.او پشت به من داشت و تلاش می کرد با ضربه ای دقیق و حساب شده توپش را به سوی سوراخی که چند متر دورتر قرار داشت هدایت کند. منتظر ایستادم ضربه را فرود آورد و آنگاه اعلام وجود کنم. وقتی سلام دادم طنین صدایم در سکوت و خلوت آنجا پیچید و او که سرگرم بازی بود و متوجۀ حضورم نشده بود به طرفم برگشت و در حال ستردن دانه های درشت عرق از پیشانی اش به سلامم پاسخ گفت و پس از نگاهی دقیق پرسید:
- کارتون تموم شد؟
خیلی مختصر گفتم: بله آقا.
اوچوب گلفش را روی شانۀ چپش قرار داده و در حال سرکشیدن آب پرتقالی که نیم ساعت قبل برایش برده بودند به طرفم آمد و من که دستپاچه بودم سربه زیر افکنده و به چمنهای زیادی کوتاه شده چشم دوختم و فکر کردم سیدعلی درکوتاه کردن چمنهای باغ نهایت بیرحمی را بکار گرفته! صاحبخانه در پنج شش قدمی ام ایستاد و لیوان خالی آب پرتقالش را روی میز گرد کنارش گذارد و آنگاه در حال روشن کردن پیپش گفت:
- نمی شینید؟
کمی سرم را بالا گرفته وگفتم:
- شما راحت باشید.
او دو صندلی از پشت میز بیرون کشیده و با اشاره به آنها گفت:
- هر دو می شینیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آنگا ه قبل از من خودش روی یکی از صندلی ها قرار گرفت و به عقب تکیه داد و بعد منمقابلش نشستم و دستانم را زیر میز به هم قلاب کردم و به دست چپ او که رویمیز قرار داشت خیره شدم و تازه پس از مدتها فهمیدم او چه مردقدرتمندیست.پوستش آفتاب سوخته و تیره رنگ بود و موهای دستش مشکی مشکی وشگفت انگیز آنکه حتی در فضای باز هم بوی ادکلنش احساس می شد.وقتی سکوتمانبه درازا کشید گفت:
- آیا هنوز هم کسالت دارید؟
متعجب گفتم:
- خیر آقا.
- ضعف و سرگیجه چطور؟
- خیر آقا.
سری به علامت تایید تکان داد و من که مقصودش را نفهمیده بودم با سادگی مخصوص به خودم گفتم:
- از اینکه لطف دارید و نگران احوالم هستید ممنونم.
با لبخندی کمرنگ که طی آن گوشۀ لبش به پایین کج شد گفت:
- کی گفته من نگرانم؟
خون به صورتم دوید.او در ادامه گفت:
- کمی سرگیجه و ضعف ناشی از بی خوابی چیزی نیست که آدمو نگران کنه.تایید می کنید؟
آرام گفتم:
- حق با شماست.نمی دونم چطور چنین فکری کردم.
او با لبخندی عمیق تر گفت:
- قصد منم تحقیر شما نیست.
در دل گفتم حالا که کردی.او در ادامه گفت:
- قرار بود پس از بهتر شدن حاتون به دیدنم بیاین.
- بله آقا.
- اما تا وقتی نفرستادم دنبالتون نیومدید.
- متاسفم آقا انقدر کار داشتم که ......
- فراموش کردید؟
- نه! خیال داشتم در اولین فرصت به دیدنتون بیام.
- این اولین فرصت کی می رسید؟
- معذرت می خوام.
او خنده ای کرد و گفت:
- شما عادت دارید برای گریز از سوال و جواب فورا عذر خواهی کنید؟نمی تونید از خودتون دفاع کنید؟
- عکس العمل افراد متفاوته آقا.
- و مقصودت اینه که دلیلی نداره اینطوری باشی، درسته؟
سکوت کردم.آرام گفت:
-ولی من از خانومهای مبارزه جو خوشم میاد، از کسانی که تا آخرین لحظه تسلیم نمی شن.
فکر کردمدلیلی وجود نداره از آنچه که خوشش میاد صحبت کند.چرا که هم خودش و هم منهر دو میدانستیم مدتی بیشتر آنجا نخواهم بود، بنابراین گفتم:
- پس جای خوشبختیه که مدت زیادی در خدمتتون نیستم.
بی مقدمه پرسید:
- انگار خیلی برای رفتن عجله دارید؟!
- توی این مدت به اندازۀ کافی دردسر آفریدم.
- چند روز دیگه باقی مونده؟
بلافاصله گفتم:
- دقیقا ده روز دیگه.
ابروانش ازدقت و عجلۀ من در به زبان آوردن روزهای باقی مانده به هوا رفت و من که ازگفتگو با او معذب بودم و دنبال بهانه ای می گشتم که هر چه زودتر به آنگفتگو پایان دهم گفتم:
- اگه چای میل داشته باشید براتون بیارم.
او که دقیقتر از آنچه بود که حس می کردضمن دادن پاسخ منفی گفت:
- نمی دونم شما چرا فرد محافظه کاری هستید و دائم در صدد فرارید؟
فرار؟پذیرفتن آن تعبیر درباره خودم کمی سخت بود اما وقتی کمی فکر کردم به ایننتیجه رسیدم که اگر من هم جای او بودم چنین تصوری دربارۀ مخاطبم میکردم.در اینجا صاحبخانۀ تیز بین که متوجه تک تک حرکات و سخنان من بود دستیمیان موهایش کیده و گفت:
- با عجلهای که در شما سراغ دارم مطمئنم مایلید بدونید چیکارتون دارم و اگرم بخواماذیتتون کنم می باید این گفتگوی یک طرفه رو تا هر وقت مایلم ادامه بدم اماچنین نمی کنم و میرم سر اصل مطلب. منتهی دوس دارم بدونید وقتی با کسی حرفمی زنم که فقط درو دیوارو نگاه می کنه حواسم پرت میشه و رشته کلامو گم میکنم.فکر کنم اینو قبلا هم گفتم.
سر بلندکردم و به صورتش نگریستم.فکر کنم در چنین شرایطی فکر می کرد برای خودشصحبت می کند.او لحظاتی چند به صورتم نگریست و آنگاه بی آنکه متوجه باشد بهمیز پیش رویش چشم دوخت و شروع به حرف زدن نمود:
- بر هیچ یک از اعضای این خونه پوشیده نیست که شما با فداکاری و شجاعت امنیت از دست رفته رو به این خونه برگردوندید.
آرام گفتم:
- من کار مهمی نکردم.
سری تکان داد و گفت:
- اینمبیانگر تواضع و مناعت طبعتونه، ولی در اصل کار شما فوق العاده بود.فکر میکنم اگه احمد تنها بود عقلش به این کار قد نمی داد، یا خودشو به کشتن میداد یا خودشو.
- حاج احمد هم کمک بزرگی بود.
-چیزی که برای من عجیبه اینه که چطور شما پس از اون همه مشغله،اونقدر سبک خواب بودید که متوجه حضور دزدها شدید.
- من در اصل خواب نبودم آقا.
- می خوای بگی سرتاسر شب بیدار بودی؟ چرا؟
- اون شب بدخواب شده بودم.
- احتمالا جات هم مناسب نیست.
- خیر،همه چیز خوبه و حاجی و همسرش از هیچ لطفی در حقم کوتاهی نمی کنند.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- در واقع، وقتی که شب میشه سرم از افکار جورواجور پر میشه.
- می شه بپرسم این افکار جورواجور چیه که شما رو بیخواب می کنه و سبب خیر می شه؟
سکوت کردم و او که انتظار این سکوت نابهنگام را نداشت بی آنکه به غرور خودش خدشه ای وارد کند گفت:
- من قصد ندارم وتدارتون کنم دربارۀ چیزهایی حرف بزنید که مایل نیستید.
خواستم چیزی بگویم که با اشارۀ دست مانعم شد و در ادامه گفت:
- می خوام تا جایی که امکان داره محبتتون رو جبران کنم.
گفتمک
- من قبلا هم بارها عرض کردم کار مهمی نکردم که شایستۀ این همه محبت باشم.
او به عقب تکیه کرده و گفت:
- تو شایدبه نظر خودت کاری نکرده باشی اما نظر من غیر از اینه و از اونجایی که عادتندارم زیر دین کسی باشم انتخابش رو به عهدۀ خودتون میذارم.شما می تونید بهازای محبتی که در حق من و ساکنان این خونه کردیدهر تقاضایی دارید که من میتونم انجامش بدم مطرح کنید.
- من....
- ببینید چیزی که بیش از همه منو رنج می ده تعارفه.پس بی مقدمه بگین و نذارین وقت هردومون رو با ادای تعارف تل کنیم . تقاضاتون چیه؟
مکث من طولانی شده بود پس گفت:
- می تونم سکوتتون رو به ازای فکر کردن بزارم. شما حتی می تونید در خواست کنید دربارۀ این دستور با هم بی حساب بشیم.
به طورناگهانی به صورتش نگریستم. دربارۀ گفتن آن حرفها جدی بود ، اما چه فایدهای داشت چنین تقاضایی کنم؟ در حالی که نه پس اندازی داشتم و نه شغلمطمئنی.چرا باید به ان روزها پایان می دادم؟که دوباره آوارۀ خیابانهاشوم؟نه باید می ماندم به این امید که شاید آن ده روز معجزه ای رخ می داد،معجزه ای که خیال می کردم به من خیلی نزدیک است.چون او را منتظر پاسخ دیدمگفتم:
- همین که در این مدت پناهم دادید بی اونکه به خاطر گذشته سرزنشم کنید، کافیه آقا.
- باز که رفتید سر پلۀ اول.بذارید روشنتون کنم، تا تقاضاتون رو مطرح نکنید اجازۀ رفتن ندارید.
آهنگ کلامشآمرانه و محکم بود ، درست مثل مواقعی که دستور می داد.هوا نیمه تاریک شدهبود و من که از خیره شدن در دیدگانش معذب بودم با آرامش بیشتری در فضاینیمه تاریک نگاهش می کردم که البته این آرامش آنقدر به طول نیانجامید چراکه خیلی ناگهانی و همزمان همۀ چراغهای باغ روشن شدند.خواستم برای کار وداشتن معرفی نامه تقاضا کنم اما هرچه کردم نتوانستم.انگار قدرت تکلمدربارۀ خودم را از دست داده بودم.نمی دانم چطور شد میان افکار جوراجور بهیاد خواهرزاده اش افتادم.او با آن دیدگان معصوم و کودکانه که تشنۀ جرعه ایمحبت بود.اندیشیدم،چطور می تونه در حالی که یک موجود زنده رو که اون بالاحبس کرده دست منو برای مطرح کردن خواسته هام باز بذاره؟! من در برابرموجود زنده ای که خون خودش تو رگهاشه چه ارزشی دارم؟ کسی که محبت هیچکس روبی پاسخ نمی ذاره نمی تونه انسان بی رحم و بی تفاوتی باشه،اونم در برابریک بچه.
بار دیگر بادقتی دو چندان به چشمانش خیره شدم. جدا که بچۀ حلال زاده به دایی اش میبرد. چشمانش همان چشم ها بود، لبها و ابروها و بینی هم همینطور.ناخواستهبر لبانم لبخند کمرنگی نقش بست و او که متوجه حالات و حرکاتم بود گفت:
- در چهرۀ من چیز خنده آوری می بینید خانوم؟
لبخند بر ابانم ماسید و سر به زیر افکندم.از اینکه به نظرش دختر احمقی بیایم متنفر بودم.جملۀ بعدش ضربت محکمی بر روحم وارد ساخت:
- انگار نفوذ در افکار شما کار سختیه. خیال ندارید تقاضاتون رو مطرح کنید؟
ناخودآگاه گفتم:
- من درست شنیدم که می تونم هر تقاضایی بخوام بکنم؟
- بله، البته هر چیزی که بتونم بر آورده کنم.می تونم امیدوار باشم داریم به نتیجه می سیم؟
گفتم:
- من می خوام مطمئن بشم که شما سر قولتون می مونید.
او بی حوصله گفت:
- مایلید چطور بهتون ثابت کنم؟می تونید دربارۀ وفای به عهد من از تک تک افراد این خونه سوال کنید.
- قول شما از هر سندی برای من معتبرتره.
او به عقب تکیه داده و گفت:
- در این صورت منتظر شنیدنم.
خودم را قبلاز مطرح کردن تقاضایم برای هر عکس العملی از جانب او آماده کردم.چه بسا بهفضولی متهم می شدم و چه بسا بیرونم می کرد.با این همه دل به دریا زدم و باآهنگ لرزانی گفتم:
- من چیزی برای خودم نمی خوام آقا، فقط لزتون می خوام به اون دختر کوچولو بیشتر توجه کنید.
دهان او از تعجب باز ماند و ابروانش رفته رفته در هم گره خورد و من که می ترسیدم از حرف زدن بازم دارد با سرعت بیشتری گفتم:
- اون بچهبه هوای تازه و محبت بیشتری احتیاج داره وگرنه یا افسرده و رنجور میشه ویا استعدادش رو برای همیشه در اون اتاق دفن می کنه.
او که انتظار شنیدن چنین حرفهایی رو نداشت باآهنگی سرد گفت:
- آیا می دونید که خواهرزادۀ من بیماره؟!
گفتم:
- بله اما تصور نمی کنم بیماریش به نحوی باشه که نتونه از هوای آزاد و تفریحات سالم استفاده کنه.اون دختر باهوش و مستعدیه آقا.
- و شما اونو کجا دیدید؟
- من برای انجام کارم در همین ساختمان تردد می کنم پس طبیعیه اگر.....
او بی حوصله از جا بر خاست و گفت:
- من گفتم برای خودت تقاضایی بکن!
با صدایی لرزان گفتم:
- بله آقا ولی من برای خودم چیزی نمی خوام.
- آخه چرا؟یعنی تو واقعا هیچ خواسته ای نداری؟
- اولین ومهم ترین خواستۀ من اینه که افراد دورو برم خوشحال و راضی باشند. بنابرایننمی تونم بی توجه به دیگران فقط به خودم فکر کنم.
- کسی بهتون نگفته من از بچه ها بیزارم؟
- خیر آقا و اگر هم می گفتند باور نمی کردم.چون نمی تونم شمارو دایی بی رحمی تصور کنم چه اگر غیر از این بود نگهداریش نمی کردید.
- من هر کاری از دستم بر می آمده برایش کردم.
- در این مساله شکی نیست، منتهی اون به توجه و تفریح هم احتیاج داره و اگر تمام مدت در اتاقی دربسته مبحوس باشه بیمار می شه.
او که می کوشید با آرامشی تصنعی سخن بگوید به سختی گفت:
- صحبتهای شما منو دربارۀ لیاقت پرستارش به شک می اندازه.آیا شما نمی خواین به نحوی به من بگین پرستارش.....
- به هیچ وجه آقا. به هر حال اون یک پرستاره و فرامین شمارو اجرا میکنه.
به سردی گفت:
- اگر با تقاضای شما مخالفت کنم چی؟
- در اون صورت تقاضای دیگه ای ندارم آقا و به حرفهاتون دربارۀ وفای به عهد شک می کنم.
او متعجب ازصراحت دختری که به قول خودش خیال می کرد زبانش را گربه خورده، به صورتم زلزد و سکوت نمود. حتی خودم هم باور نداشتم آن طور حاضر جواب باشم.صاحبخونۀجوان پس از اینکه تا حدودی به خودش مسلط شد مجددا روی صندلی مقابل من قرارگرفت و این بار با آرامشی آشکار گفت:
- اگر دربرابر تقاضاتون،تقاضایی کنم اعتراضی ندارید؟
- مقصودتون اینه که برای برآورده کردن تقاضام، شرطی دارید؟
تایید کرد. پرسیدم:
- و اون چیه؟
او دستانش را به هم قلاب کرده و گفت:
- در مدتیکه اینجا هستید پرستاریش رو به عهده بگیرید.البته اون بچۀ دست و پا گیرینیست و من خیلی خوب می دونم پرستارش در مقابل نگهداریش حقوق خوبی می گیره.
با لبخند گفتم:
- ولی آقا، خودتون که می دونید من سرتاسر روز مشغولم و فرصت.....
- انگار مقصودمو اونطور که باید نگفتم.من می خوام شما فقط به او برسید و از من حقوق بگیرید.
- پس تکلیف پرستارش چی میشه؟
- انگار شما امضاء دادید فقط به فکر دیگران باشد.
- من نمی خوام باعث بشم بیکار بشه.
- اونو به کار دیگه ای مشغول می کنم .خب، نظرت چیه؟
مکثی کرده و گفتم:
- من حرفی ندارم آقا ، ولی مایلم بدونید روش من بااونچه که مد نظر شما و پرستارشه کاملا فرق می کنه.
- شما مختارید هر طوری که فکر می کنید درسته عمل کنید.از این بیشتر؟شنیدم که تحصیلات عالیه دارید و این خیلی مهمه.
- ولی آقا فراموش نکنید که من فقط ده روز دیگه اینجام.
- شما هنوز هم حرف تز رفتن می زنید؟ یعنی هنوز متوجه مقصود من نشدید؟من دارم بهتون پیشنهاد کاری با حقوق مکفی می دم.
نمی فهمیدمباید خوشحال باشم یا ناراحت.از طرفی با قبول آن پیشنهاد به کار مشغول میشدم و از بلاتکلیفی رها می شدم و از طرفی دیگر برای مدت نا معلومی در آنخانۀ اشرافی که از زندگی در آن معذب بودم ماندگار می شدم.با خودم گفتم،لااقل تا وقتی که کار آبرومندی پیدا کنم همینجا خواهم ماند، چرا که دیگرمایل نیستم در به دری و آوارگی را تجربه کنم.در تاریک و روشن غروب بهصاحبکار جوانم که بی گمان منتظر شنیدن پاسخ بود، قول همکاری دادم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 10
همان شببه خواست صاحبخانه از اتاق منزل سرايدار به اتاقي مجاور اتاق خواهر زادهاش نقل مکان کردم.اتاق رکسانا،اتاقي بود در حدود بيست متر که در آن يک کمدديواري بزرگ،يک ميز تحرير،يک تخت خواب،يک کمد اسباب بازي و يک دنيا جانورپشمالوي مصنوعي به چشم مي خورد.قيافه ي پرستار مو حنايي وقتي که شنيد ازآن به بعد مسووليتي در مقابل رکسانا ندارد ديدني بود.او با قهر وغضب اتاقشرا براي من خالي کرد و حتي نيم نگاهي خرجم ننمود .در عوض رکسانا به قدريخوشحال بود که حتي يک لحظه از باران بوسه هايش راحتم نمي گذارد.در حالي کهمن هنوز به اينکه از پس وظايفم برآيم مشکوک بودم و در دل دعا مي کردم بهنحو احسن انجام وظايف کنم .کمي پس از جابجايي يکي از خدمتکاران آمده وگفت
- آقا گفتند اگه چيزي احتياج داشتيد بگين تا تهيه کنند.
انگارطرز حرف زدن ديگران هم عوض شده بود.چرا که نه؟از فرداي آن شب من نهخدمتکار که يک معلم سر خانه بودم که البته اولين گامهايم را همان شببرداشتم .دختر کوچولو را پس از گفتن قصه اي که دوست داشت به بستر فرستادم،در حالي که دستم را محکم به دست گرفته بود لبخند زيبايي بر لب داشت .
واما اتاق خودم!قبل از هر چيز بگويم اين اتاق با اتاقي که در خانه ي سريدارداشتم قابل مقايسه نبود ،چه به لحاظ اسباب و چه به لحاظ ساختار.اتاقي بودنسبتا بزرگ .آنجا از چيزي که در نظر داشتم فراتر بود . به عبارتي براي منکه دختري تنها وبي پناه بودم خارج از انتظار مي نمود.ذر حال وارسي کمدمبودم که در زدند .وقتي اجازه ي ورود دادم همان خدمتکاري که پيغام صاحبخانهرا آورده بود وارد اتاق شد و گفت:
- مي خوام ملافه ها را براتون عوض کنم.
ضمن تشکر گفتم:
- لازم نيست اين کارها رو بکني،بده به خودم.
او مودبتر از هميشه گفت :
مگر اينکه بخواين آقا ناراحت بشه.
- ولي اون که حالا اينجا نيست .
- فرقي نمي کنه .ايشون از اينکه کسي وظيفه اش رو به ديگري محول کنه بدشون مياد.
- دست به سينه ايستاده وپرسيدم :
- ببينم چرا پرستار قبلي لباسهاش رو نبرده؟
متعجب گفت:
- کدوم لباسها؟
با اشاره به کمد گفتم:
- اينارو.
خدمتکار جوان گفت:
- اونا مال معلم سرخونه ست.يعني حالا مال شما است.
متعجب گفتم:
- چي؟! مگه اينجا به پرستار بچه لباس هم ميدن؟
خدمتکار در حال کشيدن ملافه ي تميز گفت:
-بله،دليلش هم اينه که توي اين خونه پرستار بچه مثل يکي از اعضاي خانوادهست وبايد با بچه در مهموني ها شرکت کنه ،با اون غذا بخوره ،با اون سفر کنهو با اون زندگي کنه.
- ولابد به همين دليل هم بايد هميشه سر و لباس مرتب ومنظم باشه.
- بله خانوم.
بار ديگر به لباسها نگريستم و از تصور خودم در آنها لبخند زدم .
خدمتکارپس از اتمام کارش از اتاق خارج شد و من که پس از مدتها به خودم در آينه يکمد مي نگريستم متوجه کهنگي لباسهايم شدم ولي هيجانزده تر از آن بودم کهذهنم را مشغول مسائلي اين چنيني کنم. آن شب تا ساعتي از پنجره ي رو به باغبه شب مهتابي نگريستم وعطر شکوفه ها را به ريه کشيدم و سپس به اميد فردايبهتر به بستر رفتم
نخستين چيزي که در برنامه ي دختر کوچولو قرار دادماستفاده از هواي آزاد بود. به او اجازه دادمتا آنجا که به سلامتي اش لطمهنخورد بازي کند که البته گاهي خودم در لباس همبازي همراهي اش مي کردم کهاين به نظر سايرين کمي عجيب بود .حالا باغي که هر روز در سکوتي وهم آوراسير بود با آواي شادي و خنده ي ما رنگ وبوي تازه اي گرفته بود ،به نحويکه خود به خود به ديگران منتقل مي شد .هر چند که اوايل براي کساني مثل سيدعلي غيرقابل تحمل بود اما رفته رفته حتي خود او اين حقيقت را که زندگي بهخانه برگشته به زبان مي آورد .چه کسي ست که از بانگ خنده و شادي دختر بچهاي که براي مدتي طولاني در زندان خواسته هاي دايي اش اسير بوده لذت نبرد؟!
محبوبهمعتقد بود من بزرگترين هديه ي دنيا را به آن دختر بچه داده ام و اگر راستشرا بخواهيد خودم هم بر اين باور بودم.ممکن است به نظر آدم خودخواهي بيايمولي واقعيت اين است که ان کار يکي از رضايت بخش ترين اعمالي بود که درزندگي ام انجام دادم .چنين بود که رفته رفته رنگ به رخسار دختر بچه باز ميگشت و ديگر چون گذشته ضعيف وشکننده نبود.هر چند که دايي اش همچنان ازديدارش سر باز ميزد و حدالمقدور مقابلش آفتابي نمي شد .چند بار تلاش کردمبه نحوي آن دو را با هم روبه رو کنم ولي هر بار تيرم به سنگ خورد.حالا منهمه کس آن دختر بچه بودم و گاهي حس مي کردم او تمام خلاء هاي زندگي اش رادر من جستجو مي کند چرا که حتي لحظه اي از من جدا نمي شود و اگر منعش نميکردم شبها هم در اتاق من مي خوابيد.
بهتر است کمي هم از صاحبخانه ياهمان کارفرمايم بگويم.او که همواره وجود مرموز و سوال برانگيزي براي منداشت بي سر و صدا مي رفت و بي سر و صدا باز مي گشت که مدت غيبتش هرگز مشخصنبود.گاه که از خواب بر مي خواستم او را مي ديدم و گاه که سراغش را ميگرفتم مي گفتند مدتهاست که به دنبال انجام معاملات مهمي ايران را ترک گفتهاست.اما آنچه که از حضورش اطلاع مي داد آواي گيتارش در نيمه هاي شب بود.اولين باري که صداي گيتارش را شنيدم به دنبال منبع صدا از اتاقم خارج شدم.آن زمان هنوز نمي دانستم صداي موزيک از کجاست و هر حدسي مي زدم غير ازاينکه اوست.آن شب ساعت از يک بامداد گذشته و آواي دلنشين گيتارش مرا بهشدت مجذوب کرده بود و کنجکاوي اينکه نوازنده را بشناسم رهايم نمي کرد .بااين نيت آرام آرام از پله ها پايين رفته و در حال عبور به اتاقها سرککشيدم.صدا از طرف سالن پذيرايي به گوش مي رسيد .اگر او را در حال نواختنگيتار نمي ديدم بدون شک فکر مي کردم يکي از مستخدمين از غيبت صاحبخانهاستفاده کرده و موزيک مورد علاقه اش را با صداي بلند گوش مي کند .هرچند کهحتي به چشمانم بخاطر ديدنش در چنان وضعيتي اعتماد نداشتم.
او در پناهنور آباژور ومهتاب با چنان احساسي گيتار مي نواخت که از تصور هر کسي کهاو را مي شناخت خارج بود.چشمانش محزون و غم زده بود و ابروان هميشه مغرورشبي آنکه در هم گره خورد باشد سايه ي ديدگانش شده و قامت بلندش چنان خميدهبود که گويي در برابر معبودش سر بر زمين سائيده و از هيچ خشوع وخضوعيفروگذار نيست .حالت من هم که ناگفته پيداست.با دهان باز بر جا ميخکوب شدهوناباورانه او و حرکاتش را از نظر مي گذراندم ودلم مي خواست به عمق وجودشپي مي بردم و مي فهميدم چه چيزي تا آن حد اسباب اندوهش گشته و آن لحظه ازاو با آن همه غرور و اقتدار موجودي آرام ومحزون ساخته؟موجودي که با آوايگيتار گويي از مکاني که در آن قرار داشت جدا شده و در فضاي نا معلومي سيرمي کرد. آن شب در حالي که از نظر مي گذراندمش فکر کردم آيا در زندگي آنمرد چه موانعي وجود دارد که حاضر نيست با احساس کسي شريک شود .او فوقالعاده جذاب و ثروتمند بود و من پس از مدتها فرصت داشتم بي آنکه نگرانرويارويي باشم براندازش کنم.ربدوشامبر کوتاهي بر تن داشت و پوست برنزه اشاز ميان يقه ي بازش خود نمايي مي کرد و چنان بي قرار مي نمود که گوييپوسته ي شب برايش بي نهايت سنگين وتنگ است .وقتي بالاخره از نواختن بازايستاد ساعت از دو بامداد گذشته و ابرهاي تيره رخ ماه را پوشانده بودند ومن که مايل به رويارويي با او نبودم با عجله پله ها را طي کرده و به اتاقمرفتم .
از آن شب گوشم تشنه ي شنيدن گيتارش بود و از پنجره ي باز اتاقمترنم دل انگيز تارش بر قلب خسته و غم زده ام صفا مي بخشيد و هر گاهانتظارم راه به جايي نداشت مي فهميدم در منزل حضور ندارد .رفته رفته شنيدنموزيک شبانه بخشي از عادتم گرديد و درست همان طور که او عادت داشت خلوتشبهايش را با نواختن تار پر کند من هم عادت مي کردم کنار پنجره ي رو بهباغ به آواي موسيقي اش گوش بسپارم تا آنجا که اگر شبي اين اتفاق نمي افتادبي خواب مي شدم وتا صبح هم چون مرغي سرکنده از اين شانه به آن شانه ميغلطيدم و بي آنکه بخواهم فکرم به طبقه ي پايين پر مي کشيد و دائم با خودمو اين احساس که سر و گوشي آب دهم مبارزه مي کردم چرا که دلم نمي خواست بههيچ چيز دلبستگي پيدا کنم .روزگار به من آموخته بود از هر نوع وابستگي ودلبستگي قبل از آن که براي هميشه از ذستش بدهم حذر کنم.تا آمدم مزه ي محبتو عشق پدر ومادر را بچشم دست تقدير از هم دورمان ساخت.بعد هم برادرم ...کاش واقعيتي به نام فراق نبود .اين چه حکمتي ست که تا دل مي بندي بايد دلبکني؟اگر بايد روزگاري دل برکند،پس دل بستن چرا؟
يکي از شبها که غيبتصاحبخانه شده ومن به عادت شبهاي گذشته بدخواب شده بودم از اتاقم به قصدگردش در باغ خارج شدم و پله ها را آهسته پايين رفتم.خانه در سکوت محض بودو هيچ صدايي جز صداي شب به گوش نمي رسيد .خواستم در خروجي را باز کنمکه باديدن روشنايي کمرنگي از طرف پذيرايي ،کنجکاو شدم سر وگوشي آب دهم .با ايننيت با قدم هاي آرام و بي صدايي به طرف پذيرايي رفتم و در حالي که ميکوشيدم بي سر و صدا باشم در فضاي نيمه تاريک گردن کشيدم ودر همان حالانديشيدم ،اگر صاحب خانه در سفرست پس چه کسي در آنجا حضور دارد ؟!پذيراييدر سکوت شناور بود و کسي در آنجا نبود .به خودم جرات دادم چند قدم جلوتربروم بلکه چيزي دستگيرم شود ولي زانوانم لرزيد و قلبم به شدت مي تپيد.خواستم بپرسم کسي آنجا ست اما بعد منصرف شدم چرا که ممکن بود سبب بيدارشدن سايرين شوم.
گيتار صاحبخانه روي صندلي راحتي اش بود و کتابچه ايآبي رنگ زير نور آباژور خودنمايي مي کرد .از سر کنجکاوي عنوان کتاب را ازنظر گذراندم«بر فراز بالهاي احساس».پس از ورق زدن چند صفحه از آن متوجهشدم مجموعه اي از زيبا ترين اشعار نو مي باشد .وقتي کتابچه را بستم درفضاي نيمه تاريک با جرات بيشتري همه جاي پذيرايي را از نظر گذراندم وبالاخره به اين نتيجه رسيدم که احتمالا يکي از خدمتکارها فراموش کردهآباژور داخل سالن را خاموش کند چرا که اگر صاحبخانه در منزل حضور داشت بهعادت شبهاي گذشته طنين موسيقي اش بر خلوت شب حاکم بود .با اين تصور کليدآباژور را فشردم و خانه دوباره در تاريکي فرو رفت.خواستم راه آمده را بازگردم که ناگهان با کسي برخورد کردم .هنوز فريادم از گلو خارج نشده بود کهدستي مقابل دهانم قرار گرفت و کسي آهسته گفت:
- نترسيد خانوم،منم .
با شناختن صداي کارفرمايم از تقلا بازايستادم و او که صورتش در تاريکي قرار داشت توصيه کرد:
- لطفا آروم باشيد و گرنه همه وحشت مي کنند.
وقتيدستش را از روي دهانم برداشت قلب من به شدت مي تپيد ،همه ي تنم از عرقمرطوب بود و زانوانم آنچنان آشکار مي لرزيد که او به طرف يکي از مبل هاهدايتم کرده و به نشستن دعوتم نمود ولي اين همه پاسخگوي سوالاتي که درمغزم مي چرخيد نبود:او آنجا چه مي کرد؟مگر نه اين که در سفر بود؟تلاش کردمچيزي بگويم ولي نتوانستم .انگار ترس ناشي از رويارويي با او قدرت تکلم رااز من سلب کرده بود. او که حال مرا آنگونه ديد ليواني را از نوشيدني پرکرد و مقابلم گرفت ودر همان حال به آرامي گفت:
- حالتون خوبه؟!
حالمخوبه؟!چطور مي توانست بعد از آن عمل هراس انگيز آنطور خونسرد احوالپرسيکند؟براي نخستين بار از فاصله ي نزديک به چهره اش خيره شدم و آرزو کردمچشمان او به اندازه ي من به تاريکي عادت نکرده باشد.با خود گفتم،خدايا اگراز من بپرسد اينجا چه مي کردم ،چه بگويم؟!
از تصور سوالاتي که احتمالااز من مي پرسد دچار سر گيجه شده و ليوان نوشيدني را که ميان انگشتانم بودروي ميز کنار مبل نهادم.او دوباره ليوان نوشيدني را به طرفم گرفته وگفت :
- بنوشيد ، شما ضعف داريد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با آهنگي محکم و تا حدودي سرد گفتم:
- ميل ندارم ،متشکرم آقا .
او با لبخندي کمرنگ گفت :
- حالا مطمئن شدم که بهتريد .
خشممبه نهايت رسيده بود اما به سختي مهارش کردم چرا که دلم نمي خواست به خاطريک لحظه خشم مدتها خود را سرزنش کنم.او که گويا متوجه احوالم بود همان طورکه مقابلم ايستاده بود گفت :
- ازتون معذرت مي خوام اگر ترسيديد .شمابه طور ناگهاني کليد آباژور رو خاموش کرديد و من که درست پشت سرتون بودمفکر کردم به محض ديدن من در تاريکي با تصور اينکه دزدم فرياد خواهيد زد.اين بود که مجبور شدم اونطور عمل کنم.بگين ببينم شما اين ساعت شب اينجاچه مي کنيد ؟مگه نه اين که بايد خواب باشيد ؟
به سردي گفتم :
- خوابم نمي برد ،اين بود که براي هواخوري خواستم به باغ برم.
- اين ساعت شب ؟!نکنه شما مثل من شب زنده داريد؟
خودم را به نفهميدن زدم و گفتم :
- شما رو نمي دونم اما من بعضي شبها بيخواب مي شم .
با آهنگي آميخته به طنز گفت:
بله معلومه وچيزي که براي من جالبه اينه که شما در شب حاضر جواب تريد .
لب به دندان گرفته و سکوت کردم .او از سکوتم بهره برده و گفت:
- مي شه طرف ديگه ي اين معما رو هم حل کنيد و به من بگين به عوض باغ چرا سر از اينجا در آورديد ؟
مي دانستم سکوتم در آن شرايط بدتر خواهد بود لذا گفتم :
- از بيرون متوجه روشنايي داخل پذيرايي شدم و فکر کردم ...
- چي فکر کرديد ؟
سر به زير انداختم و گفتم :
- اطلاع نداشتم شما در خونه حضور داريد .
ابروانش به هوا رفت و گفت :
- شما از کجا مي دونستيد ممکنه من امشب خونه نباشم ؟!
مستاصل سر به زير افکنده و سکوت کردم .او با دست چپ چانه ام را بالا گرفته و مثل بازجويي جدي خيره در چشمانم گفت :
- من کمتر از يک ساعته که اومدم .
متعجب به صورتش خيره شدم و فکر کردم چه طور متوجه ورودش نشدم .انگار سوالم بر صورتش نقش بست که گفت :
- همه به اين اومدن و رفتن من عادت کردند . همه غير از تو .
جملهي همه غير از تو را با آهنگ خاصي به زبان آورد ،درست مثل اينکه به آنچه درمغزم مي گذرد واقف باشد .حس کردم اگر فقط چند دقيقه ي ديگر بمانم به بدترشدن اوضاع کمک کرده ام ،پس با آهنگ لرزاني گفتم :
- اگر اجازه بدين مرخص مي شم .
خواستم از جا برخيزم که گفت :
- شنيدم که چيزي راجع به استفاده از هواي شبانه ي باغ گفتيد .
به دروغ گفتم :
- فکر مي کنم به شب ديگه اي موکولش کنم.
با لبخندي پر معنا گفت :
- شما اون اندازه که فکر مي کردم ساده نيستيد خانوم.
ناخود آگاه گفتم :
- متاسفم آقا .
- منم براي خودم .
دلم مي خواست با همه ي قوا فرار کنم ولي نمي دانم چرا پاهايم به زمين چسبيده بود !به زحمت گفتم :
- شب خوبي رو براتون آرزو مي کنم .
- منم براي تو .
با پاهايي لرزان به طرف در رفتم که آرام گفت :
- اگه خيال داشتي شبها در باغ گردش کني مانعي وجود نداره.
- متشکرم آقا.
سنگينينگاهش را از پشت سرم هم حس مي کردم ولي به عقب برنگشتم. وقتي وارد اتاقمشدم بي معطلي روي تختم نشستم وکوشيدم بر هيجانات دروني ام فائق آيم وليمگر مي شد؟دلم مي خواست تا قيامت خودم را سرزنش کنم .اصلا به من چه ربطيداشت که بدانم چرا چراغ پذيرايي روشن است ؟
همانطور روي تخت دراز کشيدمو به سقف چشم دوختم .از همه خطا هايم که مي گذشتم اين نکته را نمي توانستمفراموش کنم که براي چند ثانيه ميان بازوانش اسير بودم و مثل مرغي پرکندهتقلا مي کردم .انگار هنوز بوي ادکلنش در ذهنم بود .تلاش کردم ذهنم را ازآن تصورات پاک کنم ولي وقتي فهميدم نمي توانم که سپيده سر زده و چيزي بهصبح نمانده بود و عجيب آنکه پس از آن شب زنده داري پر ماجرا نه خسته بودمو نه کسل .گويي هر آنچه که بياد مي آورم بخشي از روياهاي شبانه ام بود.
فردايآن شب حوالي ساعت ده در حالي که من مشغول کنترل رکسانا هنگام صرف صبحانهبودم محبوبه نزدمان آمد .او که به واسطه ي شغل جديد من خيلي خوشحال بود درحال خوش و بش با رکسانا گفت :
- ديدي بهت مي گفتم خدا به همه ي بندگانش نظر داره ؟ديدي بهت مي گفتم نا اميد نشو ؟
در حالي که به رکسانا مي نگريستم گفتم :
- بله ،حق با شما بود .کليد مشکلات من نزد اين بچه بود و من نمي دانستم .
-کليد مشکلت به دست خداست و اگه از من بپرسي اين اتفاق بيش از آنکه براي تومفيد باشه براي اين بچه خوب شد .آه !پاک فراموش کردم براي چي اومدم اينجا .
- اتفاقي افتاده ؟
- نه ،همه چيز رو به راه ،فقط آقاي نادري از من خواست به ديدنت بيام و بگم امروز وفردا نذاري بچه به باغ بره و سر وصدا کنه .
- چطور مگه ؟
- خب ،ظاهرا چند تن از شرکاي شرکت براي گفتگو ميان اينجا .
متعجب پرسيدم :
- اينجا ؟
-بله ،من هم اولش مثل تو تعجب کردم اما اونقدري نگذشت که فکر کردم همه يکارهاي ايشون غيرقابل پيش بينيه .وکيلشون که از کله ي سحر اومده اينجا.راستش رو بخواي از جهاتي براي من عجيبه که آقا کاراي شرکت رو به خونهآورده .چون تا جايي که يادمه ايشون حاضر بودند با کوچکترين بهانه اي ازخونه خارج بشن اما حالا مي خوان جلساتشون رو توي خونه برگزار کنند.
- شايد کسالت دارند!
- کسالت ؟!حاضرم قسم بخورم که هيچ وقت آقا رو به اندازه ي اين چند روزه سر حال نديدم.
به ياد چند شب قبل افتادم و چهره ي او را در حال نواختن گيتار تجسم کردم .با خود گفتم ،اين مرد چند چهره دارد؟!
محبوبه به طرف در رفت و در حال باز کردنش گفت :
- خب به هر حال براي اين پرنده ي کوچولو کمي سخته ولي چاره اي نيست .
رکسانا معترض گفت :
- چرا دايي جون نمي ذاره برم توي باغ ؟
دست نوازش برسرش کشيده و گفتم :
- فقط دو روزه عزيزم .فکر اون موقع رو بکن که حتي براي يک روز هم اجازه نداشتي به باغ بري .
- نکنه مي خواد از اين به بعد نذاره برم بيرون ؟
- اين طور نيست عزيزم ،من مطمئنم که دو روز ديگه مي تونيم با هم به باغ بريم .
- قول ميدي ؟
- بله ،با اطمينان قول مي دم .
محبوبه گفت :
- مي تونيد در اين دو روزه به ديدن من بيائيد.اتاقم رو که بلدي ؟
گفتم :
- متشکرم ،فکر مي کنم اين فرصت خوبي باشه که کمي مطالعه کنم .مدتهاست که حتي لاي يک کتاب رو هم باز نکردم .
- بنابراين تنهاتون مي ذارم .به اميد ديدار .
- به اميد ديدار .
منو رکسانا تمام آن دو روز را به بازي هاي فکري و مطالعه گذرانديم و چوندخترک زياد بهانه مي گرفت اجازه دادم ان دو شب کمي ديرتر از معمول به بستربرود و تا آنجا که توان دارد حرف بزند .حرفهايي انچنان بي سر وته که فقطزائيده ذهن خودش بود .او اصولا دختد تخيل گرايي بود که من همان روز هاينخست شخصيت او را ميان نقاشي هايش کشف کردم که البته اين کار کمک بزرگي بهبرقراري هر چه سريعتر ارتباطمان نمود.در پايان دومين شبي که حبس بوديم يکياز خدمتکارها به ديدنمان آمد و گفت :
- آقا گفتند چنانچه قبول کنيد خوشحال ميشن چاي رو با شما صرف کنند.
متعجب از دعوت نابهنگام کارفرمايم پرسيدم :
- پس رکسانا چي ؟
- گفتند خانوم کوچولو رو هم مي پذيرند .
رکسانا از فرط شادي به گردنم آويخت و من که هنوز گيج بودم پرسيدم :
- ايشون چه ساعتي چاي مي خورند ؟
- تقريبا همين موقع ها .ازتون عذر مي خوام که اينو ميگم ولي ...
مکث کرد .پرسيدم :
- ولي چي ؟
خدمتکار کمي اين پا و آن پا نمودو بالاخره گفت :
-ازتون عذر مي خوام که اينو مي گم ولي از اين جهت که اين تجربه رو به چشمديدم به خودم اجازه مي دم بهتون بگم که اگر بتونيد لباستون رو عوض کنيدبهتره.
- آيا ضرورتي در انجام اين کار هست ؟
- بله خانوم .آقا فوق العاده روي اين مسائل حساسند ،حتي دو پرستار قبل از شما به همين دليل اخراج کردند .
آنتشريفات به نظرم زائد مي آمدبا اين حال لباس هاي داخل کمد را که سرمه ايرنگ بودبه تن کردم و لباس رکسانا را هم با لباس ديگري عوض کردم و از فکررويارويي دوباره با کارفرمايم دستخوش هيجان گرديدم .بر عکس من ،دختر بچهاز فکر ديدار دايي اش در پوست خودش نمي گنجيد .وقتي به طرف آينه برگشتم رنگ به رو نداشتم پس براي پوشاندن اضطرابم کمي روژگونه به گونه هاي پريدهرنگ زدم و به اتفاق دختر بچه از اتاق خارج شدم.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل یازدهم

چون ملاقات با کارفرمايم هنوز برايم عادي نشده بود حس مي کردم به يک دادگاه مي روم .نزديک پذيرايي مکث کردم و گذاشتم رکسانا قبل از من وارد شود و خودم در سايه ي او حرکت کردم.همه ي چراغ هاي پذيرايي روشن بود و جاسبر که آنجا حضور داشت طوري نشسته بود که در وهله ي اول او را ديدم.رکسانا به طرف دايي اش که روي صندلي راحتي اش نشسته بود و پيپ مي کشيد دويد ومن که مستاصل بودم همان جا ايستادم و آن دو را نگريستم.کارفرمايم دخترک را به آرامي به آغوش کشيد وبوسيد ،آنگاه آهسته مطلبي را در گوشش زمزمه نمود که از حرارت او کاست و آرامش کرد .من که اوضاع را مناسب ديدم شب بخير گفتم و به جاسبر لبخند زدم.
آقاي نادري با همان لحن هميشگي گفت :
- بنشينيد خانوم .
روي نزديکترين مبل قرار گرفتم و فکر کردم چه بايد بکنم .همينطور ساکت بمانم يا احوالپرسي مختصر ومودبانه اي يکنم ؟سکوت ما با ورود محبوبه شکست .او به محض ديدن من با لبخند گفت :
- شما اينجائيد ؟
خواستم چيزي بگويم که آقاي نادري گفت :
- من ازشون خواستم بيان .شما هم اگه مايل باشيد مي تونيد به ما ملحق بشين .
به گمانم تعجب محبوبه بيشتر از بابت رکسانا بود چرا که به نقل از آنها سابقه نداشته خواهر زاده اش را بي هيچ بهانه اي به حضور بپذيرد .محبوبه که سکوت ما را سنگين ديد لازم دانست جو سرد وخشک حاکم را به حالت صميمي تري مبدل کند .بنابراين مثل هر مدير با کفايتي شروع کرد به ابراز محبت و همدردي به خاطر فشار کار و سفرهاي متعددي که آقاي نادري کرده بود و افزود او بايد بيش از گذشته به خودش اهميت دهد چرا که چهره اش از خستگي بي داد مي کند .تنها پاسخي که آقاي نادري به آن همه لطف او داد اين بود :
- بگين چاي بيارن خانوم .
اين حرکت او اسباب حيرت من گرديد اما تلاش کردم همان طور مجسمه وار و خونسرد بنشينم و منتظر عاقبت کار بمانم .محبوبه خانوم به دنبال اجراي دستور او از پذيرايي خارج شد و من به هيچ وجه در سيماي او رنجشي حس نکردم .انگار همه ي ساکنان آن خانه ب رفتار سرد او عادت داشتند .همه غير از من .زير چشمي به چهره اش نگريستم ،نگاهش متوجه خواهر زاده اش بود که نزد جاسبر رفته ونوازشش مي کرد.چون به اخلاقش آشنا نبودم با خود گفتم،خدا رحم کنه .امشب از اون شبهائيه که دلش مي خواد با خرد کردن کسي خودش را آرام کند. اين از رفتارش با مدير خونه پيدا بود .بايد مراقب باشم دست از پا خطا نکنم .
با توصيه اي که به خود کردم ضربان قلبم شدت گرفت و نفسهايم سطحي گرديد ،آنچنان که فکر کردم عن قريب سکته خواهم کرد .همين هنگام محبوبه باسرويس چاي خوري وارد پذيرايي گرديد و خطاب به من گفت :
- شراره خانوم ممکنه به من کمک کنيد ؟
با صداي او به سرعت از جا برخاسته و براي گرفتن سيني رفتم . داخل سيني سه فنجان ،قوري ،قندان ،شکردان ،و چند عدد قاشق قرار داشت .او پس از اينکه سيني را به دست من داد براي آوردن چند ميز کوچک به طرف ديگر سالن رفت .لحطاتي که من به انتظار محبوبه ايستاده بودم آقاي نادري با دقت هميشگي براندازم مي کرد واين از چشم من که نظر به سوي ديگري داشتم دور نبود .وقتي بالاخره محبوبه با ميز ها بازگشت و سيني را از دستم گرفت نفس راحتي کشيدم و کنار ايستادم .او سيني را روي ميز بزرگ ناهار خوري گذاشت و به ريختن چاي در فنجان ها مشغول شد .سپس کنار هر فنجان چند حبه قند و يک قاشق چاي خوري قرار داد.وقتي کارش به پايان رسيد به من نگريست .بدين ترتيب متوجه شدم بايد فنجان ها را مقابل خودمان بگذارم.ابتدا يکي از فنجان ها را روي ميز مقابل آقاي نادري که در سکوت پيپ مي کشيد قرار دادم بي آنکه به صورتش بنگرم يا حتي کلامي به زبان بياورم ،آنگاه يک فنجان هم مقابل رکسانا گذاشتم و ياد آوري کردم داغ است .سپس به محبوبه گفتم :
- اينم مال شما .
محبوبه با لبخندي مهربان گفت :
- من چاي نمي خورم ،خيال مي کردم مي دوني .
گفتم :
- واقعا نمي دونستم .
آقاي نادري به ميان آمده و گفت :
- شما خانوم ها رژيمتون رو براي هر چيز بهانه مي کنيد .
محبوبه به ملايمت گفت :
- خير آقا ،اين به رژيم ارتباطي نداره .چاي يکي از اون چيزهائيه که اصلا علاقه ندارم .
آنگاه فنجان چاي مرا دستم داده و به نشستن دعوتم نمود .از صميم قلب آرزو کردم او هم نزدمان بماند اما در نهايت تاسف به طرف در خروجي رفت وگفت :
- آقا اگر با من کاري نداريد مرخص مي شم .
آقاي نادري به شب بخير او پاسخ گفت و من به احترامش نيمخيز شدم .پس از رفتن او رکسانا بي مقدمه گفت :
- دايي جون هديه اي رو رو که قول داده بوديد خريديد ؟
آقاي نادري بي حوصله فرياد زد :
- تو دائم به فکر هديه باش !
رکسانا همانجا که نشسته بود کز کرد و من که انتظار چنان برخوردي را پس از مدتها دوري نداشتم با ناباوري به صورت کارفرمايم زل زدم .نگاه خيره ومستقيم من سبب شد متوجه ام گردد .به محض ديدن من در چنان حالتي پرسيد :
- چيزي مي خواين بگين خانوم ؟
جدي و خشک گفتم :
- خير آقا .
- اما من فکر مي کنم دلتون مي خواست چيزي بگين .
از رفتارش با بچه ناراحت بودم لذا ناخود آگاه گفتم :
- شايد مي خواستم بگم بچه ها هديه رو دوست دارند .
- شايد ؟يعني واقعا نمي دونيد دلتون مي خواست بگين يا نه !خودتون چي فکر مي کنيد ؟
- درباره ي چي آقا ؟
- درباره ي هديه گرفتن !
- نمي دونم آقا .اين موضوع رو تجربه نکردم .
متعجب از صراحت من گفت :
- يعني مي خواين بگين تا حالا توي عمرتون از کسي هديه نگرفتيد ؟
- شايد وقتي که خيلي بچه بودم .
- خانم شما دختر زيرکي هستيد و مي دونيد چطور بايد با استفاده از لغات مخاطبتون رو جواب کنيد .ولي اين بچه تا منو مي بينه ازم هديه مي خواد !
- من فکر مي کنم او به عنوان خواهر زاده ي شما به اين ترتيب مي خواد توجه شما رو به خودش معطوف کنه .
- شما چي !دلتون نمي خواد از من هديه اي بگيريد ؟
موج داغي به مغزم دويد با اين حال گفتم :
- من کاري نکردم که خودمو شايسته ي اين محبت بدونم آقا .
- آه ،شکسته نفسي مي کنيد . من دورادور در جريان وظايف شما هستم و بطوري که مي بينم خواهر زاده ي من از آخرين باري که ديدمش سر حالتر و شاداب تره .در گذشته مثل بچه گربه اي نحيف وناتوان بود اما حالا اوضاع بهتري داره ،بهتر حرف مي زنه وکمتر داد وفرياد مي کنه .حتي بارها از پنجره ي رو به باغ ديدم که اشعار شما رو با علاقه ي خاصي از بحر مي خونه .
- اون دختر باهوشيه .
- آه ،اين واقعيت نداره .من بارها امتحانش کردم و مي دونم که براي فرو کردن مطلب در چنان کله اي بايد وقت زيادي گذاشت .
- بهر حال شما با اداي چنين تعريفي هديه ي مرا داديد ،چون هيچ هديه اي براي يک معلم سرخانه بالاتر از جلب رضايت کارفرمايش نيست .
- خب اينم حرفيه .
او سپس در سکوت به نوشيدن چايش سرگرم شد و رکسانا که انگار منتظر آن فرصت بود به سرعت نزدم آمده و آهسته گفت :
- من خوابم مياد .
در پاسخش گفتم :
- چند لحظه تحمل کن پس از چاي مي ريم .
آقاي نادري گفت :
- موضوع چيه ؟اين موش کوچولو چي مي خواد ؟
- خانم کوچولو مي خواد بخوابه ،بنابراين اگر اجازه بدين مرخص مي شيم .
او اخم کرده گفت :
- اون مي تونه بره بخوابه .
رکسانا به من چسبيد و بغض کرد .با ديدن او در چنان حالتي گفتم :
- خانوم کوچولو عادت دارند پس از شنيدن قصه از زبان من بخوابند .
او معترض گفت :
- مگه چه مدتيه که شما پرستارشيد ؟اين کارو هر کس ديگه اي هم مي تونه انجام بده .
رکسانا پاي بر زمين کوبيده وگفت :
- نه ...نه...فقط شراره جون .
آقاي نادري فنجانش را در نعلبکي کوبيد و محکم گفت :
- من مي خوام با ايشون صحبت کنم ،پس اگه خوابت مياد مي توني بري .
رکسانا با سماجت گفت :
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- نه ،مي مونم تا با ايشون برم .
آقاي نادري که به شدت عصبي بود به عقب تکيه داده و گفت :
- پس سرو صدا نکن و گرنه ميگم ببرندت بالا.
رکسانا روي مبل کنار من قرار گرفت و من که به سختي جلوي خودم را گرفته بودم تا نخندم دستش را به دست گرفتم و سر به زير افکندم .آقاي نادري گفت :
- خنده داره ،اون خواهر زاده ي منه ولي حرف شما رو بيش از من مي خونه .
گفتم :
- بچه ها همشون وقت خواب بي حوصله و بهانه جو ميشن .
- مزخرفه ،من که يادم نمياد دوران بچگيم انقدر خيره سر بوده باشم .اينا همش حاصل فرضيات روانشناسان به اصطلاح کودکه .من نمي دونم اگه اينا نبودند ديگه چه بهانه اي وجود داشت تا بچه ها خيره سر بشن ؟درست از وقتي که سر وکله ي اونا پيدا شد فرزند سالاري شروع شد .
آرام گفتم :
- عقايد شما درباره ي اونا بيرحمانه ست .اونا سالها درس خوندند تا به چنان مدارجي رسيدند .
- خيال مي کنم سالها لا به لاي بچه هاي تخس وخيره سري مثل خواهر زاده ي من زندگي کردند که پاک روش خودشون رو از ياد بردند .
سکوت کردم چرا که بحث با او در اين زمينه بي فايده ديدم .او پس از چند دقيقه سکوت گفت :
- الان قريب دو ماهه که در منزل من هستيد ؟
- بله آقا .
- هيچ وقت به من نگفتيد اهل کجاييد .
- اهل تهرانم .
- وتحصيلاتتون ؟... آه بله از محبوبه خانم شنيدم که ليسانس رياضي داريد .بگين ببينم پس زبان انگليسي رو چطور ياد گرفتيد ؟
- مدت زيادي کلاس مي رفتم .
- لابد علاقه هم داشتيد .
- اوايل زياد علاقه نداشتم اما رفته رفته با تشويق هاي برادرم علاقمند شدم .
- تا جايي که يادمه گفتيد کسي رو نداريد .
- برادرم سال قبل فوت کرد آقا .کمي قبل از اينکه به اين خونه بيام .
- متاسفم . اون تنها فاميلي بود که در دنيا داشتي ؟
- بله آقا .
- اين خيلي عجيبه که آدم توي اين دوره و زمونه نه دايي ،نه عمو ،نه عمه و نه خاله اي داشته باشد !
- خودم هم همينطور فکر مي کنم آقا .
- و از پدر ومادرتون ارثيه ي قابل توجهي براتون نمونده ؟
- هر چي مونده بود با برادرم خونه اي خريديم که او به سبب سادگي به نام همسرش کرد .
- و شما اعتراضي نکرديد ؟
- فکر مي کردم هر کاري برادرم بکنه خير وصلاح من در اونه .
- قبول داريد جواني کرديد ؟
- زماني که والدينم از دنيا رفتند من خيلي بچه بودم ،وقتي هم فهميدم خيلي دير بود.
- برادرتون چي ؟دوستون داشت ؟
- تا جايي که مي دونم بله .منم اونو عاشقانه دوس داشتم .
- او هرگز مانع پيشرفتتون نشد ؟
- هرگز !نه تنها مانعم نشد بلکه مخارج تحصيلم را تقبل کرد و با عقيده ي همسرش که مي گفت بايد هر چه زودتر ازدواج کنم مبارزه کرد و براي فراگيري زبان انگليسي مرا به يکي از بهترين موسسات فرستاد .
- در کدام موسسه زبان انگليسي آموختيد ؟
- موسسه ي ...
- بله ،اونجا يکي از بهترين و معتبرترين موسسات آموزش زبانه .
آنگاه خيلي ناگهاني به زبان انگليسي گفت :
Could you do me a favour?
(آيا مي توانيد يک لطفي به من بفرماييد ؟)
متقابلا به زبان انگليسي گفتم :
Yes ofcourse.
( بله البته .)
گفت :
?This shirt is too long,can you shorten it
( اين پيراهن خيلي بلنده ،آيا مي تونيد کمي کوتاهش کنيد ؟ )
لب به دندان گرفته و مکث کردم .او حق نداشت از سر وظاهرم ايراد بگيرد . از سکوتم بهره برده و در ادامه گفت :
.This colour is too dard.i do not like this colour
( اين رنگ خيلي تيره ست .من اين رنگ را دوست ندارم .)
مکث من طولاني شده و برافروختگي از سيمايم پيدا بود . با اين حال پرسيد :
؟What is your idea
( عقيده ي شما چيه ؟)
با آهنگ لرزان و عصبي گفتم :
I have nothing to say.
( من چيزي براي گفتن ندارم .)
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با لبخندي که نشانه ي منتهاي لذتش بود گفت :
You are very angry.
( شما خيلي عصباني هستيد .)
عصبي از جا برخاسته و گفتم :
- فکر مي کنم خيلي مزاحمتون بودم آقا .حالا اگه اجازه بدين ميرم .ميل ندارم اسباب تفريحتون باشم .
او با اشاره ي دست به نشستن دعوتم کرد و گفت :
شما طبيعت آتشيني داريد ! مگر من چي گفتم ! آيا اينکه به خودم اجازه دادم درباره ي لباستون اظهار نظر کنم کار نادرستيه ؟
- اگر از من بپرسيد فکر مي کنم لباس خودم از همه مناسبتره ولي از اونجايي که ميگن شما فرد حساس و مبادي آدابي هستيد فکر کردم يکي از همون لباسهاي اجاري رو بپوشم بهتره .اين بود که از ميان اون همه اين يکي رو براي امشب انتخاب کردم.
- در اون کمد لباسهاي ديگه اي هم بود ،چرا اين يکي رو انتخاب کرديد ؟
- من نمي فهمم شما با پرسيدن اين سوالات دنبال چي هستيد ولي با اين حال پاسخ مي دم .خودم خيال کردم اين رنگ مناسبتره و با روحياتم سازگاره .
- دختري به سن وسال شما نمي تونه چنين روحيه ي خسته و گرفته اي داشته باشه .آيا تا به حال شنيديد انتخاب رنگ بيانگر روحيات اشخاصه ؟
- خير آقا .
او با خونسردي گفت :
- خب پس من براتون ميگم .اين مربوط به يک تست روانشناسي مي شه ...
بلافاصله گفتم :
- شما که روانشناسان رو موجودات مزخرفي مي دونستيد !
او که از حاضر جوابي من ناخشنود بود با آهنگي بي حوصله گفت :
- هنوزم مي گم ،هرچند که برخي فرضياتشون برام جالبه . آه بله ،داشتم مي گفتم . اونا در يک تست شخصيت افراد رو بر اساس رنگها تقسيم بندي کردند . فرضا اونايي که به رنگ قرمز ونارنجي علاقه دارند آتشين مزاجند ،اونايي که به سبز و سفيد وصورتي علاقمندند افراد صبوري اند و اونايي که به رنگ زرد وسياه و سرمه اي علاقه دارند داراي روحيه ي کسل وگرفته و رنج ديده اي هستند .من اين تست جالب رو توي کامپيوتر ديدم و خيال مي کنم تا حدودي به واقعيت نزديکه .
براي ضربه زدن به او گفتم :
- از شما با توجه به اين همه معلومات بعيده که ملاک قضاوتتون حقايق نيست .
- کدوم واقعيت ؟کدوم حقايق ؟مگه حقيقتي خم وجود داره ؟تنها حقيقتي که من به اون معترفم اينه که ما همه به دنيا اومديم که پس از طي کردن رنجي بي پايان از دنيا بريم تا به دنياي رنج آور ديگري قدم بگذاريم .آه ... چرا اونطور متحير به من نگاه مي کنيد ؟آيا باور نداريد که مرگ و زندگي هر دو رنج وعذابه ؟
- عقايد من به چه درد شما مي خوره آقا وقتي که شما با چنين قاطعيتي ابراز عقيده مي کنيد ؟
اخم کرده و گفت :
- بگين ،من از ابراز عقيده ي شما نمي رنجم .
مکثي کرده وگفتم :
- من خيال مي کنم دنيا وسيله ايست که ما خودمون رو بسنجيم .
- آيا شما بر اين عقيده نيستيد که اگر ما هر کاري بکنيم بالاخره به همون جايي مي ريم که بايد بريم ؟
- نه اقا .من فکر مي کنم خداوند قادر که ناظر همه ي ما انسان هاست از هيچکس غافل نيست و براي هر کس با توجه به کرده و گفته هاش قضاوت مي کنه .
- پس شما يک خداپرست متعصبيد !
- من يک خداپرست خدابينم و با هر چيزي که با خواسته ي او منافات داشته باشم مخالفم .
- پس يعني هيچ وقت مرتکب اشتباه نمي شين !
- اون ديگه اجتناب ناپذيره آقا چون انسان موجود جايزالخطايي ست.
انگار حرفايم به مزاقش سازگار نبود که بي حوصله به ساعتش نگريست و گفت :
- ساعت ده ونيمه خانوم ،خيال نداريد رکسانا رو به بستر بفرستيد ؟
من در حالي که دست رکسانا را به دست داشتم از جا برخاستم و قبل از رفتن به دختر بچه گفتم دايي اش را ببوسد . او به طرف دايي اش رفته و گونه اش را بوسيد و من حس کردم آن مرد محبت او را به سختي تحمل کرد چرا که حتي به بوسه ي او پاسخ نگفت ،و اگر بي ادبانه نباشد بايد بگويم شايد از نوازش سگش بيش از نوازش خواهر زاده اش لذت مي برد .من و بچه به طرف در خروجي رفتيم ومن به رسم ادب شب بخير گفتم سپس بي آنکه منتظر پاسخ بمانم از پذيرايي خارج شدم .وقتي براي آخرين بار به عقب برگشتم ديدم او بي خيال پاهاي بلندش را روي ميز مقابلش نهاده و تا جايي که توانسته در صندلي اش فرو رفته .اين حرکت از آن جهت در نظر من عجيب بود که از طرف مرد اشراف زاده و مبادي آدابي چون او سر مي زد .
آن شب پس از خواباندن رکسانا بي آنکه خود بدانم چرا نزد محبوبه رفتم و قبل از انکه در بزنم از روشنايي اتاقش مطمئن شدم بيدارست .وقتي به من اجازه ي ورود داد چيزي به يازده شب نمانده بود و در لباس راحتي بلندش روي تختش در پناه نور ملايم آباژور مطالعه مي کرد .تا ان شب او را با عينک نديده بودم ،از اين رو با ديدن او لبخند زده وگفتم :
- مزاحم نيستم ؟
او کتابش را روي عسلي کنار تختش نهاده وبا محبتي آشکار گفت :
- البته که نيستي . لطفا بشين .
روي صندلي کنار تختش نشسته ودر سکوت به اطرافم خيره شدم . او به مهرباني گفت :
- متاسفم که نمي تونم ازت پذيرايي کنم .
بلافاصله گفتم :
- من عذر مي خوام که بي موقع مزاحم شدم .ديدم چراغتون روشنه اومدم شب بخير بگم .
او عينک از ديده برداشت و پرسيد :
- خيلي وقته که اومدي بالا ؟
- در حدود نيم ساعته .
- رکسانا خوابيد ؟
- سرش به بالش نرسيده خوابيد .حتي نتونست قصه اش رو تا آخر گوش کنه .
محبوبه بي مقدمه پرسيد :
- آقا به نظرت چطور بود ؟
با يادآوري او حرارت داغي از سر خشم وجودم را در بر گرفت .با اين حال گفتم :
- شما گفته بوديد فرد منطقي ومهربانيه .
- مگه ايطور نيست ؟
- راستش نمي دونم چي بگم ...
- راحت باش !
دل به دريا زده و با صراحت گفتم :
- به نظرم فرد باريک بين و حساسي مياد که اخلاق ثابتي نداره و کمي در برخورد با ديگران خشنه .
- درسته ،شايد به نظر کسي که مدت کمي اونو مي شناسه همين طور باشه اما من اينطور فکر نمي کنم .نمي دونم،شايد هم عادت کردم .به هر حال به نظر من اگرم اخلاق عجيب وغريب داره نبايد بهش ايراد گرفت .
متعجب پرسيدم :
- چرا؟!
محبوبه به عقب تکيه داده و در پناه نور کمرنگ آباژور گفت :
- چون اولا طبيعتش همينطوره و هيچ کس نمي تونه خودشو اونم در اين سن عوض کنه .در ثاني گذشته ي پر درد ورنجي داشته که در به وجود آمدن اين خصوصيات بي تاثير نيست .
ناخود آگاه پرسيدم :
- مگه در گذشته چي بر او گذشته ؟
- مسائل ومشکلات زيادي رو پشت سر گذاشته .يک سري مشکلات خانوادگي .
- به نظر نمياد غير از خواهر زاده اش کسي رو داشته باشه .
- حالا نه ،اما قبلا داشت .
- مقصودتون خواهرشه ؟
- بله، اونا دوتا بچه بیشتر نبودند و هر دو در همین خونه زندگی می کردند.
- به نظر نمیاد ایشون به خاطر از دست دادن خواهرشون ناراحت باشند.
- اونا میانه خوبی با هم نداشتند.خواهرشون مدتی قبل از مرگ بیوه شد و درست از همون زمان میانه ی خواهر و برادر به هم خورد
- آخه چرا؟آیا به نحوی به مرگ شوهر خواهرشون مربوط بود؟
- در واقع نه اما خواهر آقا همیشه آقا رو شماتت می کرد.خب اونا مثل اکثر برادر زن و دامادها روابط خوبی با هم نداشتند.خانوم تونست بعد از کلی خواهش و تمنا آقا رو راضی کنه شوهرش رو صاحب مقام و مسئولیت کنه.آقا در برابر خواهش خواهرش نرم شد و آقای فروزش را مقام و موقعیت داد.اما اونقدر طول نکشید که آقای فروزش ب همراه یکی از شرکای شرکت بعد از اختلاسی سنگین از ایران فرار کردند.خانوم که به آقای فروزش بی نهایت علاقمند بود مدتها در بستر افتاد و آقا که نمی تونست بپذیره کسی نیامده سرش کلاه بذاره ،تهدید کرد او را خواهد کشت. اما این فقط یک تهدید بود و اونم به این دلیل که قادر به دیدن رنج خواهرش نبود.اون موقع خانوم باردار بود و آقا آروم و قرار نداشت.شش ماه بعد از تولد بچه آقای فروزش به طرز غریبی در کشور کانادا به قتل رسید و خانوم که تلاش زیادی برای پیدا کردنش کرده بود از این رو به اون رو شد . به آقا تهمت زد که در قتلش دخالت داشته.حتی به خاطر تهمت او مدت کوتاهی آقا رو بازداشت کرده و سوال جواب کردند اما چون مطمئن شدند ایشون در مدتی که فروزش به قتل رسیده در ایران بوده آزادش کردند.یک سال بعد خانوم از غصه فوت کرد در حالی که در تمام آن مدت با برادرش اختلاف داشت و یادمه روزهای آخر حتی او را به حضور نمی پذیرفت.این موضوع آقا رو خیلی سرخورده کرد چرا که خانوم وصیت کرده بود حتی راضی نیست او را به مزار خود ببیند.
- شما فکر می کنید آقا در آن واقعه دخالت داشته؟
محبوبه بلافاصله گفت:
- این امکان نداره.گاهی فکر می کنم بی اعتنایی او نسبت به خواهرزاده اش بی ارتباط با بی اعتنایی خواهرش نسبت به خودش نیست.آقا روزهای آخر عمر خواهرش هرگاه تنها بود اشک می ریخت و گاهی به چشم خود می دیدم که به او تمنا می کرد اجازه دهد فقط برای چند لحظه ملاقاتش کند.او در گذشته این اندازه خشن و بی احساس نبود.
- خانوم روزهای آخر عمرش خودش را حبس کرده بود؟
محبوبه مکثی کرده و گفت:
- بله. مقصودت از پرسیدن این سوال چیه؟
- من خیال می کنم اینکه رکسانا را برای مدتی طولانی حبس کرده بود بی ارتباط با این موضوع نیست.
محبوبه گفت:
- ممکنه، اما بهتره بدونی اونچه که برات گفتم فقط بخشی از رنجهایی ست که آقا پشت سر گذاشته.
حس کردم دیگر مایل نیست بیش از آن بگوید بنابراین علی رغم کنجکاوی بیش از حد از جا برخاسته و پس از گفتن شب بخیر ترکش کردم اما نمی دانم چرا حس می کردم او عمدا مسائلی را از من مخفی می کند.آن شب باز هم تا ساعتی پس از نیمه شب کارفرمای عجیب و غریب من به نواختن گیتار پرداخت در حالی که من تمام آن مدت تصویر آنچه که محبوبه گفته بود را از نظر می گذراندم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل دوازدهم
پس از آخرین دیدارمان به مدت یک ماه نادری را ندیدم.اگر هم می آمد خیلی زودمی رفت که به حال من فرقی نمی کرد .من مطابق برنامۀ خودم پیش می رفتم ، ازصبح تا ظهر به رکسانا اجازه می دادم از هوای باغ استفاده کند و از بعد ازظهر تا غروب در زمینه های مختلف آموزشش می دادم .در طول این مدت از محبوبهآموزش پیانو گرفتم و در سطح ساده تری به رکسانا منتقل کردم.دوست داشتمهرچند وقت یکبار وقتی به دیدن دایی اش می رود مطلب تازه ای یاد گرفتهباشد.هرچند که دیدارهای او و دایی اش یا کاملا اتفاقی بود یا کوتاه وعجولانه.در این بین من هم یا در باغ، یا در پذیرایی و یا روی پلکان تصادفااو را می دیدم که البته در تمام این برخوردهای تصادفی متکبرانه از کنارمعبور می کرد و به سردی به سلامم پاسخ می داد و خیلی کم پیش می آمد که برایپاسخ به احترامم لبخندی زده و سری تکان دهد.آری من هم رفته رفته مثل دیگرساکنین آن خانه به رفتار متغیر او عادت می کردم چرا که بعد از توضیحا تمحبوبه مطمئن شده بودم که در تغییرات کارفرمایم هیچ دخالتی ندارم.
اواخراردیبهشت ماه بود که مجددا توسط خدمتکاری فراخوانده دشدم تا خواهر زاده رابه دیدن دایی اش ببرم.آن شب لباس گلبهی رنگی پوشیده و لباس رکسانا رو بهدلیل گرمی هوا عوض کردم،آنگاه در حالی که مثل گذشته مضطرب نبودم به دیدنکارفرمای عجیب و غریبم رفتم.او طبق معمول روی صندلی راحتی اش نشسته بود وبا حالتی متفکر تاریکی باغ را از پنجرۀ قدی از نظر می گذراند.به گمانمصدای پای مارا شنید اما حتی برای دیدنمان حرکتی نکرد.رکسانا مثل دفعۀ قبلفریاد زنان و هیاهو کنان به طرفش رفت و قبل از آنکه به او فرصتی برای بروزعکس العمل دهد،به گردنش آویخت و شروع کرد به بوسیدن گونه هایش.راستش باتوجه به سردی آن مرد از رتار رکسانا متعجب بودم.آیا این خاصیت جوشش خوننبود؟یا شاید آن بچه هم به سرد مزاجی دایی اش عادت داشت!
صاحبکارم کهگویا آن شب با حوصله تر از دفعۀ قبل بود در برابر آن همه ابراز احساساتگونه های خواهر زاده اش را بوسید و توصیه کرد خیلی مودب روی صندلی طرفراستش قرار گیرد. آنگاه در پاسخ به سلام من با اشاره به صندلی که در طرفچپش قرار داشت گفت:
- شب بخیر راهبۀ مقدس! لطفا شما هم روی این صندلی قرار بگیرید تا هر دوتون نزدیکم باشید.
مقصودش رواز ادای کلمه راهبۀ مقدس نفهمیدم،با این وجود به تقاضایش جامه عمل پوشاندهو در طرف چپش مستقر شدم.خوشبختانه جو آن شب مثل دفعۀ قبل ساکت و آزاردهنده نبود چرا که رکسانا با پر حرفی دربارۀ نواختن پیانو، سکوت وهم آوریرا مه غالبا منجر به رنجش حاضرین می شد می شکست.دخترک انگار خیلی بابتفراگیری پیانو از معلم ناشی اش هیجان زده بود که آنطور با آب و تاب تعریفمی کرد، هرچند بعید می دانستم دایی اش کوچکترین توجهی به تغییراتش داشتهباشد با این حال گفتم:
- اگر دایی اجازه دادند یکی از قطعاتت رو اجرا کن.
نادری کهانگار به حرف زدن من شک داشتبا حالتی ناشی از ناباوری برای لحظاتی چند بهصورتم خیره شد و آنگاه به خواهر زاده اش که منتظر صدور اجازه از جانب اوبود گفت:
- نگه نشنیدی معلمت چی گفت؟ پاشو ببینم چه می کنی!
رکسانا بهانتهای سالن رفته و پشت پیانو قرار گرفت، آنگاه با انگشتان ظریف و ناتوانششروع کرد به نواختن یکی از قطعاتی که به تازگی فرا گرفته بود و نادری کهگویی ناباور بود با دقتی آشکار از نظرش گذراند، در حالی که من تمام آندقایق او را زیر نظر داشتم و از اینکه پس از آن همه تلاش به نتیجه میرسیدم خشنود بودم.اجرای قطعه فقط چند دقیقه طول کشید،وقتی به اتمام رسیدنادری با شادی آمیخته به احترام برای خواهر زاده اش کف زد و به او عنوانگربه کوچولوی پنجه طلایی بخشید.رکسانا که از خوشحالی نادری شادمان بود گفت:
- می خوی یکی دیگه رو اجرا کنم؟
نادری گفت:
- نه جانم، همون کافیه.حالا بیا اینجا.
رکسانا با اشارۀ سر من از پشت پیانو خارج شده و به ما پیوست.نادری رو به من کرده و گفت:
- این کار شما بوده؟
گفتم:
-بله آقا.
با سخاوت گفت:
- بهتر از اون بود که فکر می کردم.آیا پیانو رو کامل می شناسید؟
- نه کاملا، اما تلاش می کنم اونچه رو که می دونم به ایشون منتقل کنم چون به طوری که می بینم خانوم کوچولو دختر باهوشی اند.
- شما اولین کسی هستید که اینطور با صراحت می گین اون دختر باهوشیه.آیا فکر نمی کنید برای گفتن چنین چیزی کمی زود باشه؟
گفتم:
- خیر آقا.ایشون خیلی سریع مطلب رو فرا می گیرند و خیلی سریع به خاطر می سپارند.
پرسید:
-دیگه چی بهش یاد دادید؟
رکسانا به جای من گفت:
- من پازل هم یاد گرفتم و حالا دارم شطرنج هم یاد می گیرم.
نادری که دست زیر چانه اش زده بود او را از نظر گذراند و گفت:
- پس داری مغز کوچولوت رو برای یادگیری آزار میدی؟
رکسانا گفت:
-من این چیزهارو دوست دارم.تازه یه عالمه قصه هم یاد گرفتم.قصه های زهره عین هم بود اما قصه های شراره جون با هم فرق داره.
نادری رو به من کرده و گفت:
- خب پس بالاخره یه نفر پیدا شد که بتونه به تو حکومت بکنه.
- من به ایشون حکومت نمی کنم آقا.روابط ما کاملا با هم صمیمانه است.
نادری گفت:
- می دونیدخانوم؟ این بچه تا چند وقت پیش هر وقت منو می دید گلایه می کرد اماحالا......اصلا با گذشته قابل قیاس نیست . به نظر می رسه آب زیر پوستشافتاده و با نشاطه.علاوه بر اون چیزهای جالبی یاد گرفته که انتظارش رونداشتم.این نشون میده که داره از فرصتش استفاده می کنه و از شرایطش راضیه.
گفتم:
- خیلی خوشحالم که تغییرات ایشون براتون مهمه.
اخم کرده و گفت:
- پس چی خیال کردید؟کور که نیستمو اگر مقصودتون اینه که ازتون تشکر کنم باید بگم که خودم بلدم.
سر به زیر افکنده و گفتم:
- خیر آقا، قصد من توهین نبود.علاوه بر اون من انتظار قدر دانی ندارم چون دارم در برابر وظایفم حقوق می گیرم.
او پوزخندی زده و گفت:
- انتظار چنین پاسخی رو نداشتم.
بغض گلویمرو فشرد و خشمم ه آخرین درجه رسید . او تا کی خیال داشت از کوچکترین حرف ورفتار من دستاویزی بسازد و برای تحقیرم به کار گیرد؟من واقعا نمی دانستمدر حضورش باید چگونه صحبت کنم و گاهی در قبول این حقیقت که تعادل روحیدارد مردد بودم. او بی اعتنا به آزردگی من از جا برخاست و در حال برداشتنسیگاری از جعبۀ سیگارش گفت:
- میدونید؟شما دختر آزاده ای هستید.یکی از اون آدمهایی که توی این دوره وزمونه کمتر پیدا میشه.آدمهای امروزی حاضرند بابت حقوق مکفی و کار آبرومندتن به هر کاری بدن و از دیگران هزارتا حرف بشنوند ولی شما.......با دیگرانفرق دارید و شاید همین تفاوتتون باعث میشه توی ذهن من باشید.سیگار؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- نه متشکرم.
او روی صندلی کنار من قرار گرفت و در ادامه در حال روشن کردن سیگارش گفت:
- امشب می خوام اجتماعی و خوش مشرب باشم و شاید برای همین فرستادم دنبالتون.
به سختی آبدهانم را فرو دادم و سر به زیر افکندم.او به عقب تکیه داده و به سقف خیرهشد،به نحوی که نیمرخش در معرض دید من قرار گرفت و من که در کمتر از دوقدمی اش بودم زیر چشمی به نیمرخ مقتدرش نگریستم.بینی کشیده و مغروری داشتو گونه های برجسته اش بر اثر فشار دندانها جنبش خفیفی می کرد و ابروانناوک شکلش همچو نیش کژدم با شیب ملایمی به شقیقه ها ختم میشد، شقیقه هاییکه موهای سپید و سیاه انبوهی پوششش می داد و حکایت از گذر سالیان پرفراز ونشیبی می نمود.آنقدر سرگرم ارزیابی نیمرخش بودم که متوجه نگاهش نشدم ووقتی به خود آمدم که گفت:
- نظرتون چیه؟
- بله؟
با لبخندی پر معنا پرسید:
- آیا فکر می کنید من زیبا هستم؟
سر به زیر افکنده و سکوت کردم. جدا که در مطرح کردن سوالات حیرت انگیز بی همتا بود. او از سکوتم بهره برده و گفت:
- بگین، راحت باشین.امشب می خوام ساکت بمونم تا شما حرف بزنید.
گفتم:
- دربارۀ چی صحبت کنم آقا؟
- فرقی نمی کنه.خنده داره، ولی نمی دونم چطوریه که آهنگ صدای تو سبب آرامشم میشه.
- اما من نمی دونم چه چیزی برای شما جالبه که درباره اش حرف بزنم.
- بهت که گفتم فرقی نمی کنه.
سکوت کردم و او که منتظر بود چیزی بگویم به نیمرخم نگریست و گفت:
- آهبله،لبخند زدن خوبه اما حرف هم بزنید.می تونیم از سوالی که پرسیدم شروعکنیم.آیا به نظرتون من فرد زیبایی هستم؟نظر واقعی تون رو بگین!
همانطر سر به زیر گفتم:
- زیبایی امری نسبس ست که دربارۀ تشخیصش سلیقه ها متفاوته.
- سلیقۀ شما چیه؟دیدم که با حالتی متفکر منو از نظر می گذروندید.
مکثی کرده و گفتمک
- به نظر منزیبایی چیزی نیست که اونقدرها حائز اهمیت باشه، چرا که من انسانهایی رودیدم که زشتند اما باطنی زیبا دارند وبه عقیده من زیبایی باطن مهمتر اززیبایی چهره است.وقتی به انسانهایی که نیک سرشتند نگاه می کنم حس می کنماونا از زیبایی صورت هم بی بهره نیستند.
- پس شما از اون دسته از افرادی هستین که زشت رویان زیبا نهاد به نظرتون قشنگ میان.
سکوت کردم و این به او فرصتی داد تا دقیقتر به صورتم بنگرد و بگوید:
- بطوری که می بینم شما دختر چندان زیبایی نیستید، پس میشه بگین با توجه به سردی رفتارتون ، چطور توجه منو جلب کردید؟
گله مند از جملات تحقیر آمیزش به سردی گفتم:
- اینو شما باید به من بگین آقا. احتمالا باید از اول می دونستید که مصاحب دلچسبی نخواهم بود!
با لبخندی پرمعنا گفتم:
- آه بله،همین رک گویی و صراحت شماست که منو درباره تون دقیقتر کرده.
حوصلۀ کدورت نداشتن پس مودبانه از جا برخاسته و گفتم:
- منو ببخشید آقا، اگه اجازه بدین می رم خانوم کوچولو رو بخوابونم.
خونسرد گفت:
- نه اجازه نمی دم،بگیر بنشین.هم تو می دونی و هم من که حالا وقت خوابش نیست.
به ناچار روی صندلی ام قرار گرفتم و سر به زیر افکندم و در حالی که تنم آشکارا از فرط حقارت می لرزید.او بی اعتنا به رنج من گفت:
- چه دلیل داره که شما انقدر سرد رفتار باشید؟ شما می تونید در برخورد با من راحتتر باشید.
محکم گفتم:
- من در رفتارم سردی حس نمی کنم. اگر شما چنین احساسی دارید باید با کمال تاسف بگم من همیشه همین طورم.
او متعجب گفتک
- کی از شما ایراد گرفت که اینطور جبهه می گیرید؟ من فقط می خوام که شما آرامتر باشید.
- من آرامم آقا.
- نهنیستید، انگار عصا قورت دادید که اینطور سیخ نشستید وابروهاتون رو در همگره کردید. من میل ندارم اسباب رنجش کسی باشم ولی انگار ناخواسته مرتکباین عمل شدم.
آیا ایننوعی معذرت خواهی بود؟کمی آرامتر شدم اما همچنان سکوت کردم و اندیشیدم،شدممثل دختربچه ای خردسال که اسباب سرگرمی مردی بزرگسال و عذب شده.او سیگارشرا در جاسیگاری پیش رویش خاموش کرده و پرسید:
- هنوزم مایل نیستید حرف بزنید؟
آرام گفتم:
- نمی دونم در چه موردی باد حرف بزنم.
- آیا هنوز از من دلگیرید؟
- اگر شما فکر کنید کارتون درسته من چرا باید برنجم اصلا چرا رنجش من باید مهم باشه؟
- اگر قرار باشه طرف صحبت من باشید و بهتون اعتماد کنم نباید ازم دلگیر باشی.
- شما چطور به من اعتماد می کنید؟
به صورتم خیره شده و گفت:
- شاید براتجالب باشه که بدونی من در زندگیم هر چیزی رو که خوشم اومده امتحان کردم،حتی کارهایی که شاید در نظر تو گناه باشه هم امتحان کردم.نه اینکه فکر کنینارای ام، نه!من از زندگی ام اونطوری که دوست داشتم استفاده کردم و بهعبارتی حسرت به دل نیستم.معنی حسرت به دل رو شاید یک روزی که به سن منرسیدی بفهمی.این مدل زندگی خواهی نخواهی تجربیات آدمو افزون می کنه و حالابه درجه ای رسیدم که می دونم باید به کی اعتماد کنم و به کی نه! این کاملااکتسابی بوده و همانطور که گفتم شاید مهم ترین دلیلش اینه که هر کاری دوستداشتم کردم و جوانی پر ماجرایی داشتم.
به سادگی گفتم:
- اما اونچه که من در شما حس می کنم رضایت نیست،استیصاله.
- نه، این استیصال نیست .نمی دونم چیه، مثل تردیده، انگار مرغی شدم که بال و پرم رو کندند.
- میگن علاجش توبه ست آقا.
با لبخند گفت:
- توبه؟!نه نه ، علاجش توبه نیست.کسانی مثل من باید ریشه ای خودشون رو معالجه کنند.آیا تا حالا گناه کردی؟
- مگه میشه که انسان خاکی بی گناه باشه؟
- نه نه ، مقصودم گناهان بزرگه؟ بهت نمیاد مرتکب گناهان بزرگ شده باشی.
- بستگی داره گناهان کبیره در نظر شما چی باشه!
- همانطورکه حدس میزدم مرتکب اعمالی که من شدم، نشدی تا بفهمی چی می گم. برخیگناهان به قدری انجامشون شیرینه که آدمو از عواقبش غافل میکنه و گاهیاونقدر خاطر رو منفعل میکنه که با وجود توبه باز به طرفشون میره .درست مثلزنبود عسل که با اون همه موانع پیش رو، برای جمع آوری عسل آوارۀ کوی وبیابان میشه و اون همه رنج رو برای لذت عسل به جون می خره.
- با ناباوری از اعترافات صریحش گفتم:
- شما نمی تونید انسان بدی باشید .
با لبخندی تلخ گفت:
-تو از کجا می تونی با این صراحت اظهار نظر کنی؟
- به قول خودتون برخی چیزها اکتسابیه.
- اما خیال نمی کنم سنت برای کسب این تجربیات کافی باشه.
- بعضی چیزهارو می بینم و حس می کنم و حتی دربارۀ بعضی هاشون مطمئنم احساسم روغ نمی گه.
- مثلا؟!
- مثلا خودشما نمی تونید این اندازه که به بد بودن تظاهر می کنید، بد باشید.کسی کهبه دختری بی پناه و خسته و درمانده جا و مکان و امنیت میده و از خطر حوادثدورش میکنه نمی تونه انسان بدی باشه. یا کسی که مسئولیت دختر بچه ای تنهارو به عهده می گیره و از هیچ محبتی فرو گذار نیست نمی تونه اون اندازه کهمیگه گناه کار باشه.یا اگر هم باشه خداوند اونقدر مهربان و عادله که بهروی گناهانش چشم می بنده.
- آیا تو واقعا معتقدی خدا بدی هارو به خاطر خوبی ها میبخشه؟
- من به این حقیقت ایمان دارم.
او با لبخندی که هزار معنا میداد زمزمه کرد:
- تو بی گناه تر از اونی که بفهمی چی میگم.
با نگاه به ساعت دیواری از جا برخاسته و گفتم :
- من با اجازتون رفع زحمت می کنم.
معترض پرسید:
- باز دوباره چی شد؟
- چیزی نشده آقا،باید خاوم کوچولو رو بخوابونم.
- به نظر من تو دائم در حال فراری.آیا با حرفهام ناراحتت کردم؟
- خیر آقا، چون اونقدر حرفهاتون پیچیده ست که سر در نمیارم.
- شاید هم می ترسی!
- چرا باید بترسم؟
- بله شمامی ترسید، گذشت زمان از شما فردی محتاط و ترسو ساخته اونقدر که جرات نمیکنید دربارۀ عقایدتون با مردی بیگانه صحبت کنید یا در حضورش بخندید و راحتباشید.
- شماگفتیدفردی گناه کاری هستید و من در اون اندازه به بد بودنتون شک کردم.چرا که دردنیایی که زن برادر به خواهر شوهر رحم نمی کنه و بی پشتوانه بیرونشمیکنه،انسانهای با محبت مثل شما کمند که حمایتش کنند.
- فقط همین سبب شده بگی من انسان خوبی ام؟
- من به خودم اجازه اظهار نظر نمی دم اما مطمئنم سایۀ الطافتون روس سر خیلی ها مثل من پهنه.
- شما زندگی رو به خودتون سخت نمی گیرید و این برای من جالبه.
- برای اینکه زندگی اون اندازه که فکر می کنید سخت نیست.
- خود شمادر حصار زندگی اسیرید، نمی بینید....خب انگار برای رفتن عجله دارید،حالابرید اما بدونید که خیلی مایلم دربارۀ رنجهایی که در گذشته کشیدم براتونبگم تاشاید به عمق مقصودم پی ببرید.
خواستم بپرسم چرا برای من ،اما نپرسیدم و فکر کردم خیلی تنهاست.او پس از گفتن آخرین جمله دیده بر هم نهاد و زمزمه کرد:
- شب بخیر.بهتره به اون گربه کوچولو توصیه کنید لازم نیست آویزونم بشه.
دست رکسانارو گرفته و پس از گفتن شب بخیر ترکش کردم و در حالی که همچنان از رفتارپیش بینی نشده اش سردرگم بودم تا ساعتی پس از نیمه شب به آوای غم زدۀگیتارش گوش سپردم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 13
از آن شب نادری با احترام آشکاری به سلامم پاسخ می گفت و دیگر از آن لبخندهای تمسخر آمیز آمیخته به هزار معنا خبری نبود.روزها به سرعت می گذشت و من و رکسانا بیش از پیش به هم نزدیک می شدیم و من همانطور که او به من وابسته می شد به حضورش عادت می کردم.ما روزها تا حوالی ظهر در باغ تفریح می کردیم و پس از خواب بعد از ظهر مجددا تا غروب در باغ گردش می کردیم و حتی اکثر اوقات به دلیل گرمی هوا و اصرار رکسانا کلاسهای خود را در باغ برگزار کرده و از هوای فرح بخش آنجا بهره می بریم.
غروب یکی از آخرین روزهای مرداد ماه در حالی که سرگرم نقاشی بودیم نادری از راه رسید رکسانا به محضدیدن دایی اش همچون همیشه به طرفش دوید و از ابراز محبت کوتاهی ننمود و من مثل مجسمه ای سنگی همانجا باقی ماندم و به دادن سلام و گفتن خسته نباشید اکتفا کردم.او پس از خوش و بش با خواهر زاده اش بی آنکه قابل پیش بینی باشد به طرفم آمد و بی مقدمه پرسید:
- آیا مایلید کمی از وقتتون رو صرف پیاده روی با دایی شاگردتون کنید؟
همۀ بدنم از حرارت غریبی گر گرفت و دانه های درشت عرق بر پیشانی ام نشست.او که مرا دستپاچه می دید پرسید:
- آیا پاسخ به درخواستم انقدر مشکله؟!
انگار خبر نداشت ذاتا آدم کم رویی هستم که همچنان سماجت می کرد. به سختی گفتم:
- من....از نظر من ایرادی نداره،اما شما خسته اید و .....
کلامم را قطع کرده و گفت:
- بهتره شما به فکر خودتون باشید.محض رضای خدا با خودتون چه می کنید؟
نعمت روی زمین قسمت پررویان است خون دل می خورد آنکس که حیایی دارد
به شعرش لبخند زده و با او همگام شدم.آسمان به سرخی می زد و ماه در طرف دیگر آسمان نقش کمرنگی داشت.رکسانا پرسید:
- می تونم با جاسبر بازی کنم؟
دایی اش با سخاوت گفت:
- آه بله می تونی،لااقل اینطوری معلمت از دستت آسوده ست.
آنگاه پس از رفتن رکسانا خطاب به من گفت:
- آیا کسی تا به حال بهتون گفته شنوندۀ خوبی هستید؟
- خیر آقا، چون کسی تا به حال برام حرف نزده.
- پس جای خوشوقتیه که مخاطب من هستید.یادتون میاد بهتون گفتم یک روزی باید درباره زندگی ام برات بگم؟
- بله آقا.
- فکر می کنم امروز دوست دارم برات بگم.شاید هم شنیده باشی!
- دربارۀ چی آقا؟
- دربارۀ من و گذشته ام.
به دروغ گفتم:
- خیر آقا.
- خب ازت تعجب نمی کنم،چون مطمئنم فرد کنجکاوی نیستی.
- تا حدودی حق با شماست.
او با پای چپش سنگ متوسطی را به روبرو پرت کرده و بی مقدمه شروع کرد:
- رکسانا تنها فرزند عزیزترین موجود زندگی منه.کسی که به اندازه ریگهای بیابون و ستاره های آسمون دوسش داشتم.آیا شما خواهر و برادر دارید؟
با یادآوری برادرم گفتم:
- فقط یک برادر داشتم که فوت کرد.
-آه بله، گفته بودی.خیلی متاسفم.
- ممنونم آقا.
- چقدر دوسش داشتی؟
- شاید بیشتر از اونچه که شما خواهرتون رو دوست داشتین.
- پس می تونی بفهمی چه احساسی دارم.
- دقیقا آقا.
- اون زن زیبا و مغرور و دوست داشتنی بود اما افسوس که با این همه حسن زن احساساتی و احمقی بود!
با حیرت به صورتش نگریسته و گفتم:
- ایشون فوت کردن آقا!
- بله می دونم و شاید اگر ساده لوح و احمق نبود هنوز زنده بود و از زندگی لذت می برد.می دونی؟من معتقدم هیچ عیبی به اندازۀ سادگی برای یک زن وحشتناک نیست.اون در اوج سادگی عاشق شد و در اوج سادگی مرد.به مردی در زندگیش دل بست که ذره ای لیاقت همسریش رو نداشت و اونقدر احمق بود که خودشو به بهای کمی فروخت،یک تازه به دوران رسیدۀ گشنه که تلاش می کرد در لباس اشرافیت تظاهر به انسان بودن کنه.
- ملاک شخصیت افراد ثروت نیست آقا.
او بی حوصله گفت:
- آره اما اون نه تنها پول نداشت بلکه فهم هم نداشت.خواهر بینوای من اونو از توی خیابونها جمع کرد و تموم اون چیزی رو که لیاقت مالکیتش رو نداشت بهش بخشید.اونوقت اون چه کرد؟مثل یه دزد بی اصل و نسب هنوز از گرد راه نرسیده قلب عاشق خواهرمو زیر پا له کرد و بعد از پس انداختن این بچه برای همیشه تنهاش گذاشت و اون انقدر غصه خورد که دق کرد.
- متاسفم آقا.
در چهره اش حسرت گنگی موج می زد و حالتش به نحوی بود که انگار قادر به حرف زدن نیست.پس در ادامه گفتم:
- بابت مرگ خواهرتون خیلی متاسفم، اما در عوض شما یادگار با ارزشی ازشون دارید که هر وقت در اغوشش می گیرید یادشون رو در ذهن زنده می کنید.
- آیا تو اینطور فکر می کنی؟
- مگه غیر از اینه اقا؟
- احساسی که به من از در آغوش گرفتن رکسانا دست میده چیزی جز عذاب وجدان نیست.
- بعید می دونم اینطور باشه آقا.
- قسم می خورم غیر از این نیست.من تا وقتی زنده بود نتونستم براش کاری کنم.
- در عوض در حق فرزندشون هیچ کوتاهی نکردید.
- تو انسان ساده ای هستی و همین برای من جالبه. خیال می کنم خسته ات کردم.
- اینطور نیست آقا.
- با این حال فکر می کنم بهتره برگردیم.
- هر طور میل شماست.
پس از فراخواندن رکسانا راه رفته را بازگشتیم و همانطور بی مقدمه از هم جدا شدیم!
******************
نادری مرد عجیبی بود و عجیب تر من بودم که به رفتارش عادت می کردم.هرچند که اغلب اوقات شنونده بودم و کمتر سخن می گفتم، شاید من هم رفته رفته مجذوبش می شدم. مجذوب کسی که با آن صداقت غریب به اشتباهاتش اعتراف می کرد و عادلانه خودش را ملامت می کرد.او گاهی بی مقدمه به اتاق رکسانا سرک می کشید و ما را در حال بازی و آموزش غافلگیر می کرد و گاهی هفته ها از نظر ناپدید می شد و حت صدای گیتارش هم به گوش نمی رسید.
یکی از شبهای شهریور ماه متاثر از زیبایی جادویی مهتاب و عطر روح انگیز گلها به قصد پیاده روی در باغ و استفاده از هوای نشاط انگیز شامگاه از اتاقم خارج شدم.آن شب به طرز اعجاب آوری بیخواب شده و مطمئن بودم کارفرمای حیرت انگیزم منزل نیست چرا که صدای گیتارش به گوش نمی رسید و اتومبیل گرانقیمتش به چشم نمی خورد.وقتی از پله ها پایین می رفتم از صدای ضربه های ساعت قدیمی واقع در حال متوجه شدم ساعت دوازده است.آن ساعت که به دلیل بزرگی قابل نصب به روی دیوار نبود بر فراز دکل بلندی از جنس چوب قرار داشت که با ظرافت و سلیقه منبت کاری شده و با گذشت هر ساعت به میزان همان عدد می نواخت و سکوت وهم انگیز خانه را می شکست.راستش همه چیز آن خانه عجیب بود انگار زندگی ساکنان آن خانه با دنیای بیرون از زمین تا آسمان فرق داشت.
گاهی اوقات نظم و انضباط آن خانه مرا به یاد پادگان می انداخت.اکثر افرادی که در آن خانه زندگی می کردند جوان یا میانسال بودند اما شگفتا که راس ساعت ده و نیم یا نهایتا یازده می خوابیدند و راس یاعت هشت صبح شروع به کار می کردند. گویی از مدتها قبل شور شور زندگی از آن خانه رخت بر بسته بود و کسی حال و حوصله توجه به زیبایی های دنیا رو نداشت.هرچند که حتی من هم از آن وضعیت گله نداشتم و همین که سرپناهی امن داشتم خرسند بودم.رنج کشیده ای بودم که همان شادی های کوچک قانعم می کرد.
به هر حال آن شب که مثل اکثر شبها بد خواب شده بودم و خیال می کردم با کمی هوا خوری بهتر می شوم، با گامهایی سبک از پله ها پایین رفته و به طرف در مجلل تالار رفتم.بله، تالار! من قادر نبودم نام آن بنای قصر مانند را خانه بگذارم.خواستم در را باز کنم که ناخود آگاه نگاهم به کارفرمایم افتاد که زیر نور مهتاب روی یکی از صندلی های کنار استخر نشسته و بی خیال به عقب تکیه کرده بود.خواستم راه آمده را بازگردم که متوجه دگرگونی احوالش شدم، رنگ به رو نداشت و هر چند دقیقه به جلو خم می شد.حالات و حرکات عجیب آن مردکنجکاوترم کرد، پس با دقتی دو چندان از نظر گذراندمش و چون از نامساعد بودن احوالش مطمئن شدم دل به دریا زده و از خانه خارج شدم.باد خنک شامگاه دست نوازشی بر صورتم کشید و هیجان رویارویی دوباره بر ضربان قلبم افزود.او آنجا چه می کرد؟ آن وقت شب! تک و تنها!
بابت حضورش چندان تعجب نکردم چرا که عادت داشت مثل جن برود و مثل جن باز گردد.آنچه که برایم عجیب بود لذت او از تنهایی بود، انگار تار و پودش رو با عشق تنهایی و عزلت بافته بودند و شگفتا که در تقسیم کردن این درد پنهان بسیار خسیس و حساس بود و به قول محبوبه هر کسی را به خلوتش نمی پذیرفت که البته با این وصف من اقبال بلندی داشتم که چند باری طرف صحبتم قرار دادو به عبارتی به حصابم آورد.همانطور لرزان و مردد به طرفش رفتم و در چند قدمی اش ایستادم. سرش هنوز پایین بود پس به عنوان اعلام حضور شب بخیر گفتم.با دیدن من گفت:
- آه....شمائید خانوم؟
پرسیدم:
- طوری شده آقا؟
با رنگی پریده و آهنگی لرزان گفت:
- چیز مهمی نیست.
گفتم:
- چطور چیز مهمی نیست؟شما از یک چیز رنج می برید.
- شما بهتره برگردید و استراحت کنید.
- پس لطفا اجازه بدید یکی رو بیدار کنم.
- هیچ احتیاجی نیست، این درد آشناست.
دستش روی معده اش قرار داشت.پرسیدم:
- مربوط به معدتونه؟
با تکان سر تایید کرد.گفتم:
- پس حداقل بگین من چکار کنم؟
با لبخندی اجباری گفت:
- شما دختر مهربونی هستید اما بهتره بدونید من سالهاست که از این درد رنج می برم.
- آیا دارویی مصرف نمی کنید؟
- چرا، اما بعید می دونم جواب بده.سالهاست دارو می خورم اما نتیجه ای نگرفتم.
- با این وصف درد معدتون باید عصبی باشه.
- دکتر هم همینو می گفت.
سر به زیر افکنده و ارام گفتم:
-منو ببخشید آقا، ولی احساس می کنم شما خیلی به خودتون رنج می دید.
به عقب تکیه کرده و علی رغم تصور من که فکر می کردم شاید عصبانی شود با آرامش گفت:
- بهتره بگی از خودم بیش از حد انتظار دارم.
سکوت کردم.در ادامه گفت:
-مدتیه که داروهای معده ام رو نمی خورم، می شه فرشتۀ نجاتم بشین و داروهام رو بیارین؟
- بله آقا.
- به اناقم برو و از داخل کشوی کمدم نایلون داروهام رو بیار.
به سرعت داخل خانه شدم و به طرف اتاقش رفتم. اتاقش ضلع شرقی ساختمان بود که من تا آن روز بدان وارد نشده بودم و حس می کردم به عنوان اتاق مالک آن قصر بیش از حد ساده بود.تختی دونفره داشت، دو عسلی در هر دو طرفش و کمدی مقابلش که بیشتر به گنجه شباهت داشت.
من از داخل کشوی همان گنجه نایلون داروهایش را برداشتم.جزئیات اتاق هو در خاطرم هست که نیازی به توصیفشان نمی بینم.وقتی دوباره به باغ رفتم همچنان از درد به خودش می پیچید و مثل کسی که خودش را ملزم به تحمل آن عذاب بداند، رنجش را در سکوت فرو می خورد و دم بر نمی آورد.از سر مهر گفتم:
- شما باید نزد یک دکتر بروید.اگه اجازه بدید یک نفر رو بیدار کنم.
- نه نه احتیاجی نیست.همۀ اونها از صبح تا حالا دویدند و خسته اند.می بینید؟ این خاصیت زندگی ماشینیه،آدم حتی خودشو فراموش می کنه.یه وقت به خودش میاد که دیگه به آخر خط رسیده.
خواستم بگویم، تو دیگه با این همه ثروت چه غصه ای داری؟اما لب فرو بستم و نایلون داروها رو روی میز کنارش نهادم و منتظر ایستادم.او یکی دو قرص از داخل نایلون بیرون آورد و با کمی آب خورد و آنگاه دوباره از شدت درد به جلو خم شد بی آنکه حتی کوچکترین توجهی به من کند.چند ثانیه به همین منوال گذشت تا اینکه گفتم:
- اگه با من امری ندارید....مرخص می شم.
با دقت براندازم کرده و گفت:
- فکر نمی کنم فقط برای دادن داروهای من اومده باشین.راستی این وقت شب چطور بیدارید؟
- خوابم نمی برد آقا.
- آه، پس مثل من کم خوابید.شما چرا؟
- به نظر شما برای بی خوابی باید دلیل خاصی وجود داشته باشه؟
- اکثر بی خوابی ها به عقیده من مربوط به مشغلۀ فکریه؟
- به نظر شما من نباید مشغلۀ فکری داشته باشم؟
چند لحظه در سکوت براندازم کرد و پرسید:
- نمی شینید؟
از مصاحبت با او می ترسیدم پس به دروغ گفتم:
-اگه حالتون بهتر باشه با اجازتون می رم.
- بله، ازتون ممنونم.
- من کاری نکردم آقا.
- تو دختر مهربونی هستی،از توجهت ممنونم.
- شب بخیر آقا.
با آهنگی متعجب پرسید:
- می خواین همین طوری برین؟!
به طرفش برگشتم ولی منظورش رو نفهمیدم.پرسیدم:
- چکار باید بکنم آقا؟
- آه ...خدای من، انگار قلب تورو از آهن سرد ساختند دختر!
موج داغی به وجودم ریخت.او در ادامه گفت:
- من نمی دونم این همه سردی و احتیاط به چه دلیلیه؟اوایل فکر می کردم شاید به این دلیله که هنوز به اوضاع مسلط نشدی اما چند وقتیه که حس می کنم اساسا آدم بی تفائتی هستی.
پس به من فکر می کرد.گفتم:
- من باید چه کار می کردم که نکردم؟
- پروردگارا.....درست مثل ادم آهنی حرف میزنه! بیا جلو دختر جان، تو نیمه شب به فریاد من رسیدی، حداقل به نشونۀ صمیمیت باهات که دست می تونم بدم.
مکثی کرده و کمی جلو رفتم و دستش را که به سویم دراز کرده بود فشردم. خواستم دستم را بکشم که محکم فشرد و چشم در چشمم زمزمه کرد:
- تو با همین غرورت قادری به هر چی می خوای دست پیدا کنی!
تنم از حرارت غریبی گرم شد و زانوانم ضعف رفت.تکرار کردم:
- شب بخیر آقا.
- می خواین برین؟
- بله آقا، سردمه!
- سردتونه؟آه بله،هوای شامگاه کمی سرده.پس برین چون دلم نمی خواد سرما بخورید.
علی رغم میلش دستم را رها ساخت اما هنوز دو قدم نرفته بودم که دوباره صدایم کرد.به طرفش برگشتم، برق غریبی در دیدگانش می درخشید.نه! تاب مقابله بااو رو نداشتم.آن نگاه اما، هزار کلام ناگفته داشت.نه دلم می خواست چیزی بشنوم و نه چیزی بگویم.همانطور می ماند بهتر بود.آهسته گفتک
- واقعا می خواین برین یا.....
مصمم گفتم:
- بله آقا.
بعد به دروغ افزودم:
- گمانم کسی داره میاد.
- پس برین، شب بخیر. باز هم ممنونم.
قدمهایم لرزان و نگاهم گیج بود، با این وصف با شانه هایی صاف از در تالار عبور کردم و با ضعفی آشکار از پله ها بالا رفتم و اگر راستش را بخواهید نفهمیدم چطور به اتاقم رسیدم. وقتی به خود آمدم که پشت پنجره ایستاده بودم و به نگاههای پر معنایش پاسخ می دادم بی آنکه مثل گذشته بترسم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 14
عشق به همین سادگی بر قلب جوانم نشست.می خواهم بگویم به همان اندازه که دوسش داشتم، می ترسیدم.نمی دانم،شاید هم برای این بود که برای نخستین بار عاشق می شدم.حالا در خلوت خاموشم چیزی بود که به آن بیاندیشم و یادش را در ذهن زنده کنم.از فردای آن شب دیگر تاب رویارویی با او را نداشتم، هرچند که از صبح روز بعد تا مدت نسبتا طولانی او را ندیدم.سابقا به صورت سرزده به دیدن رکسانا می آمد و با من هم احوالپرسی دوستانه ای می کرد ولی از فردای آن روز تا مدت نامعلومی از نظرها ناپدید شد،مضاف بر این که خدمتکارها درباره رفتارش و احوال نامساعدش گفت و شنود می کردند و من که بابت آن شب شرمنده بودم حتی در خودم شهامت شریک شدن در گفتگویشان را حس نمی کردم.می شنیدم که می گفتند حرکات و رفتارش عجیب شده، دچار حواس پرتی شده، شبگرد شده و نمی شود در خانه نگهش داشت.حتی محبوبه می گفت به گوش خودش شنیده که او با خودش حرف می زند.بعضی از خدمتکارها معتقد بودند اندوه گذشته در وجودش طغیان کرده و من که هیچگاه او را مثل آن شب ندیده بودم برخی دلایل تغییرش را در خودم می دیدم و از این اندیشه احساس غریبی داشتم و صد در صد با این حدس که او دچار درگیریهای روحی شده مخالف بودم.
از وقتی که علاقۀ کمرنگی در قلبم لانه کرده بود زیبایی های دنیا را طور دیگری می دیدم و حس می کردم زشتی هایش آن اندوه رنج آور نیست که نشود فراموششان کرد.بیش از گذشته به خودم می رسیم و به آینده رغبت بیشتری نشان میدادم و اوغات فراغتم را به امید دیدنش در کنار پنجرۀ مشرف به باغ سپری می کردم.انگار دچار نوعی بی قراری شده بودم و هر چه مدت بیشتری از غیبتش می گذشت نا آرامتر می شدم.آیا این تحولات در سایۀ حلول ناگهانی عشق نبود؟
در خلوتم آخرین گفته هایش را مرور می کردم و حس داغ آن دستها.آیا می خواست چه چیزی را به من منتقل کند؟گاهی که به خودم نهیب می زدم و به این علایق خیالی مشترک می خندیدم ناگهان به یاد برق نگاهش می افتادم و به خود می گفتم، نه نه،این دروغ نیست و او از من مضحکه نساخته.نگاه او نگاهی تفننی نبود و به نظر نمی رسید برای پر کردن اوقات فراغتش بکوشد.نمی کوشید؟چرا می کوشید.بارها کوشیده بود تا به عمق من رسوخ کند، به عمق همان انسان آهنی!یاد شیرین آن شب در لحظات بی قراری و انتظار مثل آرامبخشی موثر بود،آرامبخشی که عجله داشتم تکرارش کنم،تکراری که تابع محدودیت نبود.گویی آتشی که در وجودم انگیخته بود با گذشت زمان نه تنها فروکش نمی کرد که به واسطۀ انتظار شعله ور تر می شد.
غروب یکی از آخرین روزهای مهر ماه به خواست محبوبه برای صرف چای به او پیوستم.آن روز یکی از روزهای زیبای پاییز بود.برگهای زرد یکی یکی با کوچکترین نسیمی از شاخه ها جدا می شدند وبا اجرای رقصی خزان زده بر سنگفرش باغ می نشست و سید علی را که مدتی قبل به دردسر افتاده بود کلافه می کردند.در حالی که روبروی محبوبه نشسته بودم با لبخندی ناخودآگاه گفتم:
- سید علی انگار وسواس داره.
محبوبه در حال پر کردن فنجانم گفت:
- هر سال پاییز کارشه،هرچند که آقا هم به تمیزی باغ اهمیت می ده.
- به نظر شما اگه برگها روی زمین باشند قشنگتر نیست؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- خب....ممکنه.شما چه احساس لطیفی دارید!
در حال هم زدن چایم گفتم:
- لطفا برای حرف زدن با من تابع تشریفات نباشید.من همون شراره ام.
او با لبخندی مهربان گفت:
- دیگه همون شراره نیستی، خیلی فرق کردی.حتی آقا هم برات احترام زیادی قائله.
با یادآوری نادری همان موج داغ به وجودم ریخت و به گمانم صورتم سرخ شد که محبوبه گفت:
- حالتون خوبه؟
به زحمت گفتم:
- بله ممنونم،فقط کمی نگران رکسانا هستم.
- مگه خواب نیست؟
- دیگه باید بیدارش کنم وگرنه شب بی خواب میشه.
- بچه ها توی این سن زیاد می خوابند.
با لبخند گفتم:
- بله،اینو خوب نمی دونستم ولی از وقتی که مسئولیت رکسانا رو به عهده گرفتم خیلی چیزها رو دربارۀ بچه ها یاد گرفتم.
- زندگی عملا میدان تجربه ست.
آنگاه برای صرف چای هر دو لحظاتی چند سکوت کردیم و من در فاصله ای که چای می خوردم فکر کردم به نحوی که موجبات شک محبوبه را فراهم نکنم دربارۀ او و غیبت طولانی اش بپرسم.با این تصمیم کمی به خود مسلط شده و با صدایی که می کوشیدم عاری از هیجان باشد پرسیدم:
- به نظرتون غیبت آقا کمی طولانی نشده؟
او که از احوال من بیخبر بود با حالتی متفکر گفت:
- ممکنه، اما زمانی بود که از اینم بیشتر غیبت داشتند.
- شما ازشون خبر دارید؟
نگاه کنجکاوش را متوجه ام کرد.زن باهوشی بود.برای گمراه کردنش در ادامه گفتم:
- با توجه به حرفهای خدمتکارا آدم کی نگران میشه.
نگاه او از حالتش جدا شده و عاری از شک گفت:
- آه،پس برای این نگرانی؟نه ، اون اندازه که اونا میگن جدی نیست.خیال کنم دوباره به سالها قبل فکر می کند.شایدم.....
کلامش را نیمه کاره گذارد.با کنجکاوی گفتم:
- شاید چی؟
خندید و گفت:
- خب....من نمی تونم اینو قطعی بگم، اما فکر کنم درست باشه.
- متوجه مقصودتون نمی شم.
او سرش را نزدیکتر آورده و زمزمه کرد:
- دلم می خواد بهتون بگم اما قبلا باید از رازداریتون مطمئن بشم.
- اطمینان داشته باشین من آدم دهن لقی نیستم.
- آه ، اینو می دونم و اگر غیر از این بود بهتون نمی گفتم.توی این خونه فقط کافیه یک نفر از موضوعی جدی باخبر بشه تا بقیه هم بفهمند.
- خودتون می دونید که من توی این خونه غیر از خودتون با کسی روابط صمیمانه ندارم.
او با رضایت خاطر به عقب تکیه کرده و گفت:
- حقیقتش هفته گذشته نامه ای به دست من رسید که مال آقا بود.ایشون توی آون نامه اشاره های گنگی به ازدواج کرده بودند و بعد از اون هم به مهمونی عجیبی اشاره داشتند که با توجه به روحیات ایشون کمی باورنکردنیه.به نظر من آقا خواسته بودند با زبون بی زبونی منو در جریان بگذارند.
حالم خوش نبود، زانوانم لرزید و ضعف داشتم.با این حال همانطور گوش فرا دادم:
- فکر کنم دیگه ار تنهایی خسته شدند و به این نتیجه رسیدند که باید ازدواج کنند و این به نظر من خیلی خوبه.دیگه وقتشه که ایشون به سکوت و خلوت این خونه آب و رنگی بدن.
با آهنگی که انگار از اعماق چاه بر می خاست گفتم:
- شما چیزی دربارۀ همسر آیندشون می دونید که اینطور با صراحت میگین؟
او که از فرط شوق به احوال من بی اعتنا بود گفت:
- بله،چند سال قبل بدمیل نبودند با ایشون ازدواج کنند اما پدر اون خانوم موافقت نمی کردند.حالا به طوری که شنیدم چند سالیه که پدرشون فوت کرده و چون قراره به مهمونی آقا بیان فکر کنم مادرشون موافق این وصلت باشند.
- بابت کنجکاویم معذرت می خوام اما می شه از اون دختر خانوم بگین؟
- ایشون یک دختر ثروتمند و فوق العاه زیبا و هنرمندند که البته خاستگاران یادی دارند و اگه بین خومون باشه علی رغم کمی سن به آقا علاقه دارند و من فکر می کنم به همین دلیل تا حالا ازدواج نکردند.
- مگه چند سالشونه؟
- ایشون حدودا بیست و سه ساله اند اما آقا سی و شش سال دارند.
- ولی اصلا به آقای نادری نمی یاد سی و شش ساله باشند.
- این خانواده کلا دیر پیر میشن. شما اگه خالۀ آقا رو با هفتاد سال سن می دیدید چی می گفتید؟ ایشون با هفتاد سال سن مثل زنی چهل و پنج ساله به نظر می رسند.
محبوبه صحبت می کرد ولی من جاهای نامعلومی سیر می کردم و آنقدر ضعف داشتم که می ترسیدم رسوا شوم.نیش حسادت کاری تر از آن است که آدم تصور کند.راستش از خودم بیش از هر چیز به خاط آن افکار احمقانه عصبانی بودم و دائم در دل تکرا می کردم ، من کجا و او کجا؟ او به من به چشم فردی بیکس و کار می نگرد که از سر انسانیت و ترحم جا و مکانش داده و تا مدت نامعلومی حمایتش خواهد کرد.محبوبه هنوز تعریف می کرد:
- خانوم به قدری هنرمند و زیباست که من اطمینان دارم آقارو خوشبخت می کنه و از این حالتی که قرار داره بیرونشون میاره.آقا در زندگی همیشه از محبت زن محروم بوده و به عقیده من طبیعیه که تا این اندازه انعطاف ناپذیر باشه.مادرشون رو در جوانی از دست دادند و هنوز از غم ایشون فارغ نشده بودند که خواهرشون رو از دست دادند.
به نظرم می رسید محبوبه هنگاه حرف زدن دربارۀ گذشته نادری بیش از حد جانب احتیاط را رعایت می کرد، هرچند که آن موضوع در برابر اندوه و سرخوردگی من بی اهمیت بود، اما از دید من پنهان نماند.چیزی که آن لحظه برای من مهم بود دیدن آن دختر خوشبخت و قیاسش با خودم بود. اما بدبختانه آنقدر شوکه شده بودم که نمی دانستم خواسته ام را چطور باید مطرح کنم که شک برانگیز نباشد،لذا گفتم:
- من که فکر نمی کنم آقا ازدواج کنند!
خواسته ام زودتر از آنچه فکر می کردم اجابت شد.
- بر عکس، اگراون دختر خانوم رو ببینید نظرتون عوض میشه.
- آیا فکر می کنید در مهمونی شرکت کنند؟
- صد در صد. اینو بدون هیچ تردیدی می گم.
- این مهمونی به چه مناسبت برگزار میشه؟
- نمی شه برای کارهای آقا دنبال دلیل بود.شاید از سر دلتنگی!
- به نظر نمی رسه ایشون اهل آمد و رفت باشند.
- دقیقا به همین دلیله که می گم باید خبرهایی باشه.
- آیا دختر جوان دیگه ای هم به این مهمونی دعوت شده؟
- راستش رو بخواهید نه.
- شما منو به شدت کنجکاو کردید محبوبه خانوم.میشه بیشتر از اون خانوم بگین.
او با تصور آن دختر دیدگانش را تنگتر کرد و با حالتی متفکر گفت:
- خب....بذارید ببینم! ایشون دختر قد بلند و باریک اندامی اند با چشمهای درشت به رنگ سبز سیر، پوست سفید، ابروان کشیده و نگاهی نافذ و مغرور.
- زمانی که آقا می خواستند با ایشون ازدواج کنند چند ساله بودند؟
- در حدود پانزده سال پیش.
- پس با این حساب از اون زمان هفت هشت سال می گذره.
- بله همین طوره.خواهرشون هم به این وصلت اصرار داشتند ولی خب....به هر حال قسمت نبود.
وقتی سخنان محبوبه به اینجا رسید شب شده بود و باغی که تا ساعتی قبل به نظرم آخر زیبایی بود دیگر در برابر دیدگانم جذابیتی نداشت و در و دیوار آن خانه برایم همچون قفسی تنگ و تاریک می نمود. چطورست که عمر خوشی ها اینقدر کوتاه و ناپایدار است؟ حال و توان برخاستن نداشتم اما باید می رفتم. خنده آورست، برای لحظاتی چند بغض گلویم را فشرد و آرزو کردم بتوانم مدت نا معلومی با صدای بلند گریه کنم.چطور توانسته بودم خودم را تا آن درجه تحقیر کنم و به توجه مردی که از سر تنهایی شامل حالم شده بود به چشم عشق و علاقه بنگرم؟
وقتی به اتاقم رفتم شروع کردم به سرزنش خودم: مگه تو از یک معلم سر خونۀ آواره بیشتری؟ مگر نه اینکه سقف بالای سرت رو مدیون اونی؟چی باعث شد تا آن حد خودت رو به حساب آوری؟فرض کن آواره هم نبودی، آیا کس و کاری داری یا مال و ثروتی که با او برابری کنه؟مگه نه اینکه از تمام دنیا سهم تو قلبی چاک چاک است؟
از اندیشۀ چنان حقایقی اشک از دیدگانم روان گردید و قلب هزار باره شکسته ام بار دیگر شکست.باید رکسانا را بیدار می کردم اما بی حوصله تر از آن بودم که بتوانم توجهم را معطوف او کنم. پس در اتاقم ماندم و خلوت و تنهایی ام را با غصه شریک شدم.
******************
تقریبا دو روز طول کشیدکه توانستم تا حدودی بر اندوهم غلبه کنم، آن هم تا حدودی! هر بار کنار پنجره می رفتم و به مکانی که آن شب حضور داشت می نگریستم انگار باد بوی او را با خود می آورد، بوی دلنشین حضور او که یادآور لطافت شخصیت و عظمت روحش بود.اما حقیت چیز دیگری بود.حقیقت حکایت شاهزاده و گدا بود.حقیقت آن بود که ما مثل دو خط موازی به هم نمی رسیدیم.پس عاقلانه آن بود که سردی پیشه کنم و نگذارم داغ این حقیقت تلخ برای او و دیگران عیان شود.در سکوت روح حساسم را بهقدرت صبر صیقل می دادم و ریاضتی را که شایستۀ قلب رنج دیده ام نبود تحمل می کردم و به خدا قسم اگر مشکل کارم نبود بی درنگ از آن خانه می رفتم و بار دیگر رنج زیر پا گذاشتن گذشته را به جان می خریدم.نه، چاره ای جز سوختن و ساختن نبود.
او تا پانزدهم آبان هم نیامد. دیگر چونگذشته آرزو نمی کردماز راه برسد چرا که تاب رویارویی با او را نداشتم و علاوه بر آن فکر می کردم گذر زمان یاد او را در ذهنم کمرنگ خواهد ساخت.خدمتکاران به واسطه مهمانی که اکنون خبر برگذاری اش علنی شده و یک هفته دیگر انجام می شد سخت در تکاپو بودند و آشکارا از اینکه پس از سالها در خانه آمد و رفتی صورت می گرفت شادمان بودند.اما من، مثل روحی متحرک به تکاپوی آنان می نگریستم و تلاش می کردم مخاطبشان قرار نگیرم.حالا حتی رکسانا هم متوجه گرفتگی و کم حرفی ام شده بود و با روشی کودکانه تسکینم می داد:
- شراره جون تو حالت خوب نیست.بذار دکترم که اومد تو رو ببینه.
- نه عزیزم،من فقط خسته ام و تو اگه نگرانم هستی به حرفهام توجه کن و نذار تکرارشون کنم.
نادری دو روز قبل از مهمانی به خانه برگشت و از لحظه ای که پای به خانه نهاد برای بهتر شدن اوضاع دستوراتی داد و حتی کوچکترین سراغی از من و خواهر زاده اش نگرفت. چند بار رکسانا نیت کرد به دیدنش برود اما من مانع شدم و هر بار به بهانه ای منصرفش کردم. نیمه های همان شب دوباره آوای گیتارش خلوت خانه را بهم ریخت با این تفاوت که نرمتر از همیشه بود و زودتر از گذشته به اتمام رسید.
دو شب قبل از مهمانی باران یکسره می بارید اما روز مهمانی هوا آفتابی و روشن بود و لطافت محسور کننده ای بر فضای باغ حکومت می کرد.انگار هوا هم آماده عاشق شدن بود.آن روز رکسانا در اتاق من حضور داشت و من بی آنکه مانعش شوم کمک کردم روی صندلی بایستد و ورود مهمانان را از نظر بگذراند، در حالی که کنجکاوی خودم کمتر از او نبود.مهمانان که عدۀ آنان به بیش از سی نفر می رسید یکی یکی و چندتا چندتا عصر همان روز از راه رسیدند و من می توانستم از میان آنان دختری را که قلب نادری بیقرارش بود را با توجه به توضیحات محبوبه تشخیص دهم.او انصافا دختر زیبا و منحصر به فردی بود . نادری به محض ورودشان به استقبالشان رفت و با خوشامدگویی گرمی همراهی شان نمود،در حالی که من پشت پنجره اندوهم را فرو می دادم و می کوشیدم در حضور رکسانا به خود مسلط باشم.ساعتی پس از آمدن مهمانها یکی تز خدمتکارها با پیغامی از طرف نادری نزدمان آمد و گفت:
- آقا گفتند به اتفاق خانوم کوچولو در جمع مهمونها حاضر بشین.
قلبم با شنیدن پیغامش فرو ریخت اما با آرامشی تصنعی گفتم:
- بگین الساعه خانوم کوچولو میان ولی من....متاسفانه آمادگی حضور در جمع مهمانانشون رو ندارم.
پس از رفتن خدمتکار رکسانا به خاطر شرکت در مهمانی فریاد شادی کشید و به قدری هیجان زده بود که مدتی طول کشید تا لباسش را عوض کنم . وقتی آماده رفتن شد به عنوان نصیحت گفتمک
- باید سعی کنی رفتارت مودبانه و زیبا باشه تا دایی ات باز هم ازت برای شرکت در چنین مهمونی هایی دعوت کنه.
- پس تو چی؟
- تو برو، من نمی تونم بیام.
- اما من دوست دارم تو هم بیای.
- متاسفم عزیزم، شاید دفعه بعد.
او پس از بوسیدن گونه ام به سرعت از اتاق خارج شد و به جمع مهمانان پیوست.بعد از رفتن رکسانا در حالی که افکار جوراجوری در مغزم می جوشید بی هدف کتابی از کتابخانه برداشتم و بی آنکه به محتوای کتاب توجه کنم عکس هایش را از نظر گذراندم.سرگرم وارسی کتاب بودم که همان خدمتکار دوباره از راه رسید و گفت:
- ببخشید خانوم، آقا گفتند مایلند شما حتما در مهمونی شرکت کنید.
- ولی آخه....
- معذرت می خوام،گفتند هیچ عذر و بهانه ای نمی پذیرند و حضور شمارو در کنار خانوم کوچولو ضروری می بینند.
مکثی کرده و گفتم:
- بسیار خوب،بگین در حدود بیست دقیقه دیگه خدمتشون می رسم.
بعد از رفتن دخترک خدمتکار برای چند لحظه مثل پاندول ساعت به چپ و راست رفتم و آرزو کردم معجزه ای رخ دهم.آخر مرا می خواست چه کند؟آیا می خوست میان ان همه اشراف زاده به واسطۀ سادگی ظاهر و باطن انگشت نمایم کند؟ با خود گفتم، چطور قادره انقدر خود خواه باشه؟خودش که باید بهتر بدونه جای من میان آنها نیست. اگه مایل بود در آن مهمانی شرکت کنم چرا زودتر اطلاع نداد تا آماده شوم؟
فقر لغت وحشتناکی است. برخی فقر را در گرسنگی می بینند اما من حاضرم همیشه گرسنه باشم ولی تحقیر نشوم.نمی دانم تا به حال در اوج سادگی میان گروهی اشراف زاده قرار گرفته اید که به اصالت و تجدد تظاهر می کنند؟وحشتناک است، آنقدر که اگر فرد حساسی باشید آرزو می کنید سالیان سال گرسنه و تشنه باشید اما چنان لحظاتی را تجربه نکنید.
وقتی لباسم را عوض کردم و موهایم را به سادگی روی شانه هایم ریختم فقط دوازده دقیقه را پشت سر گذاشته بودم. همین هنگام بود که محبوبه در لباسی زیبا وارد اتاقم شد و پرسید:
- شما حاضرید؟
به طرفش برگشتم و گفتم:بله.
در حال مرتب کردن یقۀ لباسم گفت:
- آقا فرستاد بگم حتما بیائید.
به سختی گفتم:
- خودم چندان به آمدن راضی نیستم.
- برای چی؟
- احساس خوبی ندارم . فکر می کنم با بقیه فرق دارم.
- چه حرفهایی می زنید؟مگه بی دعوت شرکت می کنید؟آقا خودشون اصرار داشتند.
- می دونم اما.....
- لطفا تردید رو بذارید کنار و عجله کنید....آه راستی، نمی خواهید دستی به سرو صورتتون بکشید؟
ار فرط شرم سرخ شده و گفتم:
- فکر نمی کنم درست باشه.....
- بسیار خوب هر طور راحتید اما خیال می کنم کمی رژ گونه برای رنگ پریدتون لازم باشه.
او کمک کرد هرچه زودتر آماده شوم آنگاه مرا تا حضور میان مهمانان همراهی نمود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 15
وقتی وارد پذیرایی انباشته از مهمان شدیم رکسانا با عجله نزدمان آمد و در حال فشردن دست من با شادی آشکاری گفت:
- پس بالاخره اومدی شراره جون؟
آرام گفتم:
- عزیزم لطفا کمی آروم ترحرف بزن!
محبوبه با آهنگی مودب گفت:
- معرفی می کنم، ایشون معلم و پرستار خصوصی رکسانا جون هستند.
من در پایان صحبت محبوبه کمی سر خم کرده و به جهات مختلف سلام و ادای احترام کردم.همانطور که به اطراف می نگریستم نگاهم متوجه نادری شد و قلبم فرو ریخت.او درست کنار همان دختر خانوم نشسته بود و با لبخندی کمرنگ براندازم می کرد و حتی حرکتی هرچند کوچک نکرد. محبوبه صندلی خالی انتهای سالن را نشان کرد و آهسته گفت:
- لطفا با رکسانا اونجا بشین.
مسیر کوتاهی که تا رسیدن به صندلی پیمودم به سبب شرم و نگاههای کنجکاو حاضرین به قدری برایم طولانی نمود که آرزو کردم ای کاش هر چه زودتر روی صندلی قرار گیرم.مهمانان با چنان نگاهی براندازم می کردند که برای لحظه ای فکر کردم شاید نادری از نحوه آشنایی و استخدامم برایشان گفته باشد. وقتی روی صندلی قرار گرفتم همه بدنم خیس از عرق بود و لباسی که به تن داشتم به قدری کلافه ام کرده بود که ترسیدم مبادا غش کنم.پیراهنم، لباسی به رنگ استخوانی بود که به سبب مدلش(ترک) قدم را از آنچه بود بلندتر نشان می داد.هنگامی که توانستم تا حدودی به خود مسلط شوم نازه متوجه شدم درست روبروی نادری و همسر آینده اش قرار گرفتم.آنها سخت سرگرم گفتگو بودند و من از نگاههای نادری حین گفتگو حدس زدم دربارۀ من صحبت می کنند.حالا سکوتی که در بدو ورود من بر جمع حاکم شده بود به همهمه مبدل شده و تکاپو و آمد و رفت خدمتکاران بدان دامن می زد.آنها چنان غرق تجمل و تشریفات بودند که حتی نیم نگاهی به من نمی کردند.دست و گردن اکثر آنان از برق طلا می درخشید و سوژه بحث اغلب آنها پیرامون نرخ دلار و سکه وطلا بود، به نحوی که پس از گذشت یک ساعت چنان از حضور در آن جمع خسته شدم که منتظر بودم با کوچکترین بهانه ای ترکشان کنم.علی الخصوص که درست روبروی نادری و همسر آینده اش نشسته بودم و برای گریز از تلاقی نگاهمان به هر سو غیر از روبرو می نگریستم.راستش از نادری به سبب اصرار برای حضورم در چنان محفلی سخت آزرده بودم.آنها به نحوی با من برخورد می کردند که انگار نیازی به حضورم نبود و مهم نیست.رفتار سرد خودش هم بهتر از آنان نبود، هرچند بعدا در خلوتم توانستم خرده ای به او و رفتارش بگیرم چرا که من معلم سرخانه ای بیش نبودم.تنها کلامی که از او شنیدم هنگام صرف شام بود:
- شما هم با رکسانا برین سر میز.
آم جمله هم به قدری آرام بود که انگار از توجه به ما می ترسید.دلم می خواست اجازۀ رفتن بگیرم و به اتاقم برگردم اما او چنان مشغول بود که نتوانستم .وقتی در برابر میز شام ایستادم از دیدن آن همه غذا جا خوردم و از خود پرسیدم آیا این همه بریز و بپاش برای چنین مهمانی ساده ای لازم است؟!به هر حال از نزدیکترین ظرف غذای پیش رویم غذا کشیدم و پس از رسیدگی به رکسانا مشغول شدم، اما هر لقمه ای که بر دهان می گذاشتم به سختی فرو می رفت و بدتر از همه اینکه اشتهای چندانی نداشتم و آنچنان با غذا بازی می کردم که از نظر یکی دونفری که نزدیکم بودند دور نماند.
دلم می خواست هرچه زودتر از تحمل چنین شرایطی رها شوم و در خلوت برای تنهایی و تفاوتم اشک بریزم.نادری در کنار همسر آینده اش می گفت و می خندید و چنان به او هنگام حرف زدن توجه نشان می داد که هر بیننده کنجکاوی را به حسادت وا می داشت.رفتار دخترک هم کمتر از او نبود.تحت هر شرایطی بازوی او را در دست می فشرد و اگر منعی نداشت سر بر شانه اش می گذاشت.ساعتی پس از صرف شام نادری برای چند لحظه از سالن خارج شد و من که منتظر چنان فرصتی بودم به اتفاق رکسانا از پذیرایی خارج شده و به قصد کسب تکلیف نزد او که سرگرم گفتگو با محبوبه بود رفتم.او به محض دیدنم با دقتی آشکار سراپایم را از نظر گذراند و گفت:
- با من کاری دارید؟
سر به زیر افکنده و به سردی گفتم:
- معذرت می خوام آقا اما می خواستم اگر اجازه بدین برای خواباندن خانوم کوچولو برم بالا.
محبوبه که مترصد فرصتی برای رفتن بود از نادری اجازه گرفت و به آشپزخانه برگشت و من که از تنها بودن با او می ترسیدم دستخوش اضطراب شدم.او به ساعتش نگریست و متعجب گفت:
- تازه سرشبه؟
گفتم:
- عذر می خوام اگه جسارت نباشه خودم هم کمی کسالت دارم.
پرسید:چتونه؟
گفتم:چیز مهمی نیست، کمی سردرد دارم.
به نرمی گفت:
- قاعدتا باید مربوط به دود سیگار باشه.حالا واقعا حالتون اونقدر بده که نمی تونید تا آخر شب حضور داشته باشید؟
- متاسفم آقا.
- آه نه، من اجباری ندارم.اه فکر می کنی استراحت برات بهتره برو، اما منو از حال خودت بیخبر نگذار.
سر بلند کرده و با حیرت به صورتش نگریستم.دربارۀ نگرانی اش کاملا جدی بود.او که مرا متوجه خودش دید در ادامه گفت:
- از اینکه اومدی متشکرم.
- آه نه آقا،من ممنونم که ازم دعوت کردید.شب بخیر.
پس از گفتن شب بخیر از پله ها بالا رفتم.هنوز هفت هشت پله بالا نرفته بودم که گفت:
- شب بخیر.
ناخودآگاه به طرفش برگشتم.او از فرصت استفاده کرده و گفت:
- لباس امشبتون خیلی بهتون می اومد.
در صورتش نه تمسخر بود نه طنز!پس به آرامی تشکر کرده و با عجله بی توجه به اینکه سرعتم با رکسانا ناهماهنگ است از پله ها بالا رفتم.
مهمانی آن شب ساعت دوازده به پایان رسید و یک ساعت طول کشید تا همه متفرق شوند.حتی دل و دماغ پشت پنجره ایستادن هم نداشتم.اصلا چرا باید کنجکاو می بودم؟همه چیز مثل روز روشن بود، به زودی صاحبکارم با دختر ثروتمندی مثل خودش ازدواج می کرد و چه بسا اگر همسرش از من خوشش نمی آمد باید آنجا را ترک می کردم.آن شب پس از حاکم شدن سکوت بار دیگر نوای گیتار نادری بر فضای خانه طنین انداخت.
ده روز پس از مهمانی برای احوالپرسی کارفرمایم به پذیرایی رفتم.از سه روز قبل در جریان کسالتش قرار گرفته بودم اما برای ملاقات کردنش مردد بودم که بالاخره پس از گذشتن سه روز دل به دریا زده و به دیدنش رفتم.آن شب هوا بارانی و سرد بودو وسایل گرما زا زودتر از موقع به راه افتاده بود.او روی صندلی راحتی اش نشسته و باران سیل آسای پاییزی را از نظر می گذراند و من که هربار به بهانه رکسانا به دیدنش می رفتم از اینکه مجبور بودم تنها ملاقاتش کنم معذب بودم.وقتی سر انجام سلام داده و او را متوجه خود ساختم نفس راحتی کشیده و همانجا ایستادم.او کمی روی صندلی اش جابجا شده و گفت:
- چرا ایستادید؟بیائید بنشینید.
به میل او روی صندلی مقابلش نشستم و سر به زیر افکندم.همان یک نگاه کافی بود تا بفهمم کسالت دارد.رنگ به رو نداشت و صورت همیشه مرتبش،اصلاح نشده و نا مرتب می نمود و به گمانم برای شکستن سکوت بود که گفت:
- چه بارون تندی!
و پاسخ من ، لرزان و ضعیف:
- بله،به هر حال اقتضای همین فصله.
- چگونه ست که همیشه برای مقدمه چینی از آب و هوا شروع می کنیم؟روی صندلی اش جابجا شد و گفت:
- گفتن می خواهید منو ببینید.
سر به زیر افکنده و گفتم:
- بله آقا.شنیدم کسالت دارید این بود که.....
کلامم را قطع کرده و آرام گفت:
- چقدر مهربانید.
- نه آقا،این حتی گوشه ای از محبت شمارو جبران نمی کنه.
به عقب تکیه کرده و با آهنگ غریبی گفت:
- همیشه حضورت به موقع ست.
چیزی نگفتم.سکوتم وادارش کرد بگوید:
- نمی پرسید چرا؟
مطیعانه گفتم:
- چرا؟
به نرمی گفت:
- معصومیت گفتار و رفتار تو و اعتماد به نفسی که وقت انجامشون داری به آدم آرامش می ده،حتی اگه اشتباه دریافت کرده باشی و از سر سادگی بیانش کنی باز هم آرام بخشه.
گفتم:
- فردی مثل شما به گفته های پر از اشتباه من احتیاجی نداره.
سرش را به دست گرفته و با درماندگی آشکاری گفت:
- آه خدارو شکر که جای من نیستی وگرنه این دنیای بیرحم با واقعیت های وحشتناکش رنجت می داد.
سردرگم به او نگریستم و ماندم چه بگویم.او با صدای لرزانی در ادامه گفت:
- انقدر خسته ام که دلم می خواد بخوابم و هرگز بیدار نشم.
ناخودآگاه گفتم:
- نه، خدا نکنه آقا بهرحال زندگی اونقدر سخت نیست که فکر می کنید.
همانطور درمانده گفت:
- حق با توست زندگی اونقدر سخت نیست ولی عزیز سادۀ من این آدمها هستند که زندگی رو سخت و غیر قابل تحمل می کنند.
- باز هم اونقدر سخت نیست که چنان آرزوی وحشتناکی کنید.
سربلند کرد و با لبخندی تلخ گفت:
- شیوۀ تو برای مقابله با مشکلات خیلی صادقانه ست.ای کاش می تونستم مثل تو از این دریچه به زندگی نگاه کنم.یکی از مهم ترین کارخونه های من داره نابود میشه و امروز و فرداست که طلبکارها بر سرم بریزند.
تا آن روز هیچ مردی را آنقدر مستاصل ندیده بودم.برای چند ثانیه دلم به حالش سوخت و آرزو کردم قادر باشم آرامش کنم.او عصبی از جا برخاست و مقابل پنجره ایستاد.خواستم چیزی بگویم اما نتوانستم.او دست در جیبهای شلوارش کرد و گفت:
- دنیای بی رحمی شده.واقعا آدم دیگه به کی می تونه اعتماد کنه؟چطور ممکنه کسی که سیزده سال تموم در کنارت بوده بهت خیانت کنه؟
مقصودش روشن نبود پس همچنان سکوت کردم.او به طرفم برگشت و با حالتی غریب و درمانده گفت:
- باز هم میگی زندگی اونقدر سخت نیست؟خوش به حالت که شونه هات از بارهای این چنینی سنگین نیست.
انگار حالش خوب نبود،چرا که مقابل پاهای من نشست و قبل از آنکه حرکتی کنم سر بر دامانم گذارد.بروز چنان رفتاری از او به قدری برایم عجیب بود که تا چند لحظه مات و مبهوت بودم و نمی دانستم چه کنم.چیزی که بیش از همه رنجم می داد سر رسیدن احتمالی یکی از خدمتکارها بود.براستی اگر یکی از آنها سر می رسید چه فکری می کرد؟خواستم چیزی بگویم که با آهنگی بغض آلود گفت:
- نمی دونم چرا به تو میگم، بله فقط به تو.همین قدر می دونم که دلم می خواد برات حرف بزنم!من برای اون کارخونه لعنتی مثل سگ جون کندم و عرق ریختم.شاید اگه زحمتم رو صرف بچه ای کرده بودم حالا برای خودش کسی بود.
همۀ بدنش می لرزید و رطوبت اشکهایش را روی لباسم حس می کردم.به سختی گفتم:
- آقا خواهش می کنم به خودتون مسلط باشید.اگه کسی شمارو در این وضعیت ببینه چه فکری می کنه؟
سرش را محکمتر به پاهایم فشرد و گفت:
- دیگران به جهنم.تو با اون فلسفۀ عجیبت باید به من بگی.
- چه چیز رو آقا؟لطفا بلند شین.
- آیا تکیه کردن مردی ورشکسته انقدر برات سخته؟
- من خودم نیازمند حمایتم آقا پس چطور می تونم شمارو حمایت کنم؟در حال حاضر بهترین کار ممکنه خوردن یک وعده غذای گرم و سبکه و استراحتی که بعدش بتونید به مشکلاتتون بهتر و دقیقتر فکر کنید.حالا لطفا بلند شین.این رفتار اصلا شایسته شما نیست.
- تو باید به من کمک کنی!
- آخه از دختر ضعیف و فقیری مثل من چه کمکی ساخته ست؟
- چرا تو می تونی، تو با اون اکسیر جادویی اعتماد به نفست.
- آقا خواهش می کنم.اگه به فکر خودتون نیستید، لااقل به فکر من باشید!
او انگار به خودش آمده بود ناگهان سر بلند کرد و با دقت به صورت من خیره شد.به گمانم متوجه شده بود با موجودی ضعیف و شکننده طرف است،چرا که به نرمی از جا برخاست و روی صندلی راحتی اشقرار گرفت و من تازه توانستم صورتش را کاملا ببینم.شاید باورکردنی نباشد اما به نظر در خودش خرد شده بود و می شکست.برای لحظاتی حس کردم او از من بینواتر است، پس خودم را از یاد بردم و با لحنی آمیخته به مهر گفتم:
- شما دارید خودتون رو از بین می برید آقا.آیا شام خوردید؟
او مثل پسربچه ای ترسان گفت:
- نه با امروز سه روزه که غذا نخوردم.
- پس عجیب نیست اگر حتی ضعف کنید.
- من دارم بیچاره می شم اونوقت تو حرف از زندگی و خوردن می زنی؟
- زنده ها احتیاج به زندگی دارند آقا، باید توان داشت تا به جنگ مشکلات رفت.
او با لبخندی تلخ گفت:
- پیشنهاد تو چیه؟
دل به دریا زده و گفتم:
- در وهله اول باید غذا بخورید و برای مدتی طولانی استراحت کنید و بعد فکر کنید چه باید بکنید.
- تو خیال می کنی اینطوری میشه این همه مصیبت رو پشت سر گذاشت؟
- من یک عقیده دارم آقا که شاید به نظرتون خنده دار بیاد.من معتقدم برای فردا باید فردا فکر کرد.
او با حالتی متفکر جملۀ مرا از ذهن گذراند و آنگاه با همان لبخند به صورتم خیره شد.حس کردم با سادگی ام می خندد اما اهمیت ندادم و گفتم:
- میگم براتون غذا بیارن اقاو خودم نظارت می کنم بخورید.
با همان حالت گفت:
- هر طور تو بخوای، اما باید قول بدی تنهام نذاری.
- اگر بدونم کمکی ازم بر میاد کوتاهی نخواهم کرد.
- تو دختر کوچولو قادری دنیارو فتح کنی.حالا برو، فکر غذا گرسنه ام کرده.
برایش از آشپزخانه غذا گرفتم و مثل پرستاری وظیفه شناس بر لقمه لقمه اش نظارت کردم آنگاه به خوابیدن تشویقش کردم.انگار گذشت زمان از او موجودی شکننده ساخته بود که با کوچکترین نسیمی خم می شد.وقتی برای خوابیدن به اتاقش می رفت گفت:
- حس می کنم در حرف زدن با تو احساس خوشایندی دارم.
- خوشحالم آقا.
- کمترین حسنی که تو داری اینه که آدمو به واسطۀ رفتارش تحقیر نمی کنی و بعدا حتی بهش اشاره هم نمی کنی.
- چرا باید تحقیر کنم آقا؟برای هر کسی در لحظات خاص زندگی پیش میاد مستاصل بشه.
- پس دگرگونی من به نظرت احمقانه نمی یاد؟
- به هیچ وجه آقا.
- خوبه.به این دوستی مباهات می کنم.
- منم همین طور.
دوباره مثل دفعۀ قبل دستش را پیش آورد و من که دیگر مثل گذشته نمی ترسیدم دستش را فشردم و زمزمه کردم:
- شب بخیر آقا، امیدوارم خوب بخوابید.
او نیز به شب بخیرم پاسخ گفت و در سکوت به اتاقش رفت در حالی که بار دیگر پس از مدتها قلبم را به آتش کشید!
از آن پس آشکارا دنبالم می فرستاد و در حضور همه مورد لطفم قرار می داد، لطفی آنچنان خالصانه که حس حسادت اغلب خدمتکاران را بر می انگیخت.حالا حتی محبوبه هم با حیرتی علنی به رفتار ما می نگریست.خب البته من از این وضعیت گله ای نداشتم اما خشنود هم نبودم چرا که کم کم داشتم برای نادری حکم مصاحبی نزدیک را پیدا می کردم و این با توجه به اینکه هر دو مجرد بودیم صورت خوشایندی نداشت.آنچه که من می دانستم این بود که او با وجود علاقۀ بسیار هرگز به من پیشنهاد ازدواج نخواهد داد و اگر هم بر فرض می داد از نظر من مردود بود،چرا که فاصله طبقاتی فاحش ماقابل جبران نبود.چنین بود که تصمیم گرفتم روشی عاقلانه اتخاذ کنم که در آن منافع هردویمان دنبال شود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل شانزدهم
عاقبت پس از اندیشۀ فراوان به این نتیجه رسیدم که ریشه دار شدن این علاقه با توجه به شرایط هردویمان نادرست است و این در حالی بود که علاقیمان روز به روز وسیع تر می شدو من هم هیچ کنترلی بر اوضاع نداشتم.این بود که هم برای ایجاد فاصله و هم برای فروکش کردن شعلۀ سرکش عشق درخواست مرخصی کردم.فکر کردم تا برگردم احتمالا ازدواج کرده و آبها از آسیاب افتاده.آنوقت اگر ماندنی باشم که هیچ وگرنه آنجا را برای همیشه ترک می کنم.هرچند زندگی در خانه ای که زنی بیگانه مدیر و کدبانوی آن می شد کاری بس دشوار بود، اما چاره چه بود؟<o></o>
روزی که درخواست مرخصی کردم یکی از آخرین روزهای پاییز بود.نادری به قدری از درخواست بی موقع من تعجب کرد که برای چند ثانیه همانطور ثابت بر جا باقی ماند و عاقبت گفت:<o></o>
- حالا؟این وقت سال؟ می تونی صبر کنی تا چند وقت دیگه همه با هم به ....<o></o>
کلامش را قطع کرده و گفتم:<o></o>
- نه آقا، من حالا به سفر و استراحت احتیاج دارم.<o></o>
او با لحنی که می کوشید متقاعدم کند گفت:<o></o>
- ببین من متوجه خستگی روحی و جسمی تو هستم اما حالا فصل خوبی برای سفر نیست.اینو به خاطر خودت میگم.<o></o>
جدایی از او و رکسانا برای من سخت تر بود با این حال گفتم:<o></o>
- لطفا قبول کنید آقا.<o></o>
- حداقل مدتش رو معلوم کن.<o></o>
- نمی تونم حدس بزنم آقا، اما قول می دم در اولین فرصت برگردم.<o></o>
خواست با به رخ کشیدن قدرتش مانعم شود پس گفت:<o></o>
- اگه قبول نکنم چی؟<o></o>
به سردی گفتم:<o></o>
- در اون صورت حرف دیگه ای ندارم آقا.<o></o>
معترض گفت:<o></o>
- خیل خب کوه یخ،برو از مرخصیت لذت ببر.اما یادت باشه می تونستم مثل یک کارفرمای مستبد فقط با سه روز مرخصیت موافقت کنم.<o></o>
- متشکرم آقا.این لطفتون یادم می مونه.<o></o>
- حداقل بگو کی میری؟اینو که می تونی بگی!<o></o>
- فردا صبح قربان.<o></o>
- اینقدر با عجله؟ می تونم به راننده ام بگم برسونتت.<o></o>
- ممنونم آقا اما ترجیح می دم خودم برم.<o></o>
به عنوان بهانه گفت:<o></o>
- پس تکلیف رکسانا چی میشه؟<o></o>
- از محبوبه خانوم تقاضا کردم در غیابم مسئوولیت ایشون رو به عهده بگیره.<o></o>
- پس قبلا فکر همه چیزرو کردی!<o></o>
- بله آقا.<o></o>
عصبی گفت:<o></o>
- اینقدر به من نگو بله آقا، نه آقا.<o></o>
ناخودآگاه گفتم:<o></o>
- پس چی باید بگم آقا؟<o></o>
روزنامۀ مقابلش رو برداشت و بی حوصله گفت:<o></o>
- می تونی بری.<o></o>
- پس حالا باهاتون خداحافظی می کنم.<o></o>
- برای چی؟مگه خیال برگشتن نداری؟<o></o>
- در سفر هر اتفاقی ممکنه برای آدم بیفته.علاوه بر اون من فردا صبح زود می رم و اون موقع شما خوابید.<o></o>
- بسیار خب، برات سفر خوبی رو آرزو می کنم.<o></o>
تشکر و خداحافظی کردم.خواستم از پذیرایی خارج شوم که گفت:<o></o>
- آیا به پول احتیاجی ندارید؟<o></o>
- به حد کافی دارم آقا.<o></o>
- صبر کن!<o></o>
به طرفش برگشتم.به جانب کمد بوفه رفته و بعد از برداشتن مقداری پول گفت:<o></o>
- اینو بگیر، لازم میشه.<o></o>
- اما من واقعا احتیاج ندارم آقا.<o></o>
مصرانه گفت:<o></o>
- اگه قرار باشه مدت نامعلومی در سفر باشی به پول احتیاج داری، بگیر.<o></o>
لحن تحکم آمیزش وادار به اطاعتم نمود.پس پولها را از دستش گرفته و تشکر کردم.او آنقدر بابت رفتنم معترض بود که مثل همیشه اصرار نکرد به عنوان خداحافظی دست دهم.همانطور سرد به خداحافظی ام پاسخ گفت و م که هدفی جز از بین بردن علایقمان نداشتم با خود گفتم، همین طور بهتر است.<o></o>
<o></o>
****************<o></o>
<o></o>
<o></o>
صبح زود پس از بوسیدن رکسانا با ساکی جمع و جور از پله ها پایین آمدم.بهتر آن دیدم به دلیل وابستگی که به من داشت تا پس از رفتنم در جریان قرار نگیرد،چرا که ممکن بود به علت بی قراری اش از رفتن منصرف شوم.آن روز از همان نخستین دقایق صبح هوا ابری بود و سوز سردی می امد.خواستم در خروجی را باز کنم که صدای نادری بر جا میخکوبم کرد:<o></o>
- داری میری؟<o></o>
آهنگ کلامش گرفته و خسته بود.به طرفش برگشتم و با سردی آشکاری که از چندی قبل پیشه کرده بودم صبح بخیر گفتم.او به عوض دادن جوابم گفت:<o></o>
- فکر نمی کنید روز سردی رو برای سفر انتخاب کردید؟یا فکر می کنید هیچی نمی تونه مانع رفتنتون بشه؟<o></o>
همان ربدوشامبری تنش بود که دوست داشتم.با لبخندی کمرنگ گفتم:<o></o>
- من دارم می رم آقا.<o></o>
- بله دارم می بینم.<o></o>
- متاسفم که بیدارتون کردم.<o></o>
- اینطور نیست، من از سر شب تا حالا بیدارم.<o></o>
سکوت کردم.پرسید:<o></o>
- نمی پرسید چرا؟<o></o>
- اگر فضولی نیست چرا؟<o></o>
- تو باید بهتر بدونی!<o></o>
سر به زیر افکندم.پرسید:<o></o>
- بهتر نبود یک نفر رو بیدار می کردید؟<o></o>
گفتم:<o></o>
- یک نفر که خواهی نخواهی بیدار شده.<o></o>
به شوخی گفت:<o></o>
- تو یک ابلیس کوچولوی حاضر جوابی.بهتره بگم تا ترمینال برسوننت.<o></o>
گفتم:<o></o>
- ماشین جلوی در منتظره آقا.از لطفتون ممنونم.<o></o>
- آره، باید می دونستم که تو هیچ وقت دوست نداری زیر دین کسی باشی.<o></o>
این پا و آن پا می کردم بروم اما او با حرف زدنش مانعم می شد.<o></o>
- تلفن کن و از حال خودت به ما خبر بده.<o></o>
- بله آقا.<o></o>
دستگیرۀ در را پایین کشیدم و آن را گشودم. سوز سرد صبحگاهی سیلی هوشیاری به صورت هردویمان نواخت.او یک قدم دیگر به جلو برداشت و من که به امید تغییر شرایط می رفتم با عجله گفتم:<o></o>
- - خدانگهدار.<o></o>
خواست چیزی بگوید که از خانه خارج شده ودر را پشت سرم بستم و مثل هراسیده ای بی پناه زیر باران بنای دویدن گذاردم.اشکهایم بی دلیل فرو می ریخت و قلبم به سرعت می تپید.

********************
منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا