داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حل مسئله به دو روش امریكایی و روسی
هنگامی ‌كه ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز كرد، با مشكل كوچكی روبرو شد. آنها دریافتند كه خودكارهای موجود در فضای بدون ‌جاذبه كار نمی‌كنند.



(جوهر خودكار به سمت پایین جریان نمی‌یابد و روی سطح كاغذ نمی‌ریزد.)




برای حل این مشكل آنها شركت مشاورین اندرسون را انتخاب‌كردند. تحقیقات بیش‌از یك دهه طول‌كشید، 12میلیون دلار صرف شد و درنهایت آنها خودكاری طراحی‌كردند كه در محیط بدون جاذبه می‌نوشت، زیر آب كار می‌كرد، روی هر سطحی حتی كریستال می‌نوشت و از دمای زیرصفر تا 300 درجه‌ سانتیگراد كار می‌كرد.

روسی‌ها راه‌حل ساده‌تری داشتند:



آنها از مداد استفاده كردند!



این داستان مصداقی برای مقایسه دو روش در حل مسئله است؛ تمركز روی مشكل یا تمركز روی راه‌حل. مشكل نوشتن در فضا و راه‌حل نوشتن در فضا با خودكار.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
«پشت پنجره »

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.

مادربزرگ به سالي گفت "توي شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.

چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"


 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو زاویه نشین

دو زاویه نشین

دو زاویه نشین



نوشته: جبران خلیل جبران

ترجمه ی نجف دریا بندری


بر بالای کوه دوردستی دو مرد زاویه نشین زندگی می کردند که خدا را می پرستیدند و یکدیگر را دوست می داشتند.این دو مرد یک کاسه ی گلی داشتند،و این تنها دارایی آنها بود.



یک روز روح خبیثی وارد قلب زاویه نشین پیر تر شد و او پیش مرد جوان تر رفت و گفت((مدت درازی است که ما با هم زندگی می کنیم.زمان جدا شدن فرا رسیده است.بیا دارایی مان را تقسیم کنیم.))


زاویه نشین جوان تر اندوهگین شد و گفت((ای برادر من از رفتن تو اندوه می خورم.ولی اگر باید بروی،برو.))آنگاه کاسه ی گلین را آورد و به او داد و گفت((ای برادر،این را نمی توانیم قسمت کنیم،مال تو باشد.))


زاویه نشین پیر تر گفت((من صدقه نمی پذیرم. من فقط سهم خودم را می خواهم.باید قسمت شود.))


مرد جوان تر گفت((اگر این کاسه را بشکنیم چه فایده ای برای من و تو دارد؟اگر می خواهی بیا پشک بندازیم.))


اما زاویه نشین پیر تر بار دیگر گفت((من فقط حق خود را می خواهم،حق و عدالت را هم به تصادف بیهوده نمی سپارم.کاسه را باید قسمت کنیم.))


آنگاه زاویه نشین جوان تر در بحث فرو ماند و گفت((اگر به راستی می خواهی،و اگر چنین اراده کرده ای،پس کاسه را می شکنیم.))


اما چهره ی زاویه نشین پیر تر سخت در هم شد،و او فریاد زد((ای ترسوی ملعون،تو نمی خواهی جنگ کنی.))
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صلح واقعی .....

روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.
هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقه مند شد.
در نقاشی اول، دریاچه ای آرام با کوه های صاف و بلند بود. بالای کوه ها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود.
همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است. در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.
وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد، دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته، بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته است. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.
همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی ای نیست، معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این معنی واقعی صلح است.

__________________
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
داستان دو خط

داستان دو خط

دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند. خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی ‏از هیجان لــرزید. خط اولی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ‎ .‎

من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ،یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم ،یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت‎.‎

خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت‎.‎

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند‎.‎

دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه‎ .‎

خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره ‏زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی ‏آرام گرفت. و اندوهنک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیردر کلاس گذشتند. و وارد حیاط ‏شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها ‏گذشتند ..... ، از صحراهای سوزان ..... ، از کوههای بلند ..... ، از دره های عمیق .......، ‏از دریاها ....... ،از شهرهای شلوغ‎.....‎

سالها گذشت ؛

و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است.هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است‎.‎

و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...... دو خط موازی او را هم ترک کردند. ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند‎.‎

یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی میکرد.خط ‏اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم‎.‎

خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی ‏گفت:در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد‎.‎

و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت. و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید‏‎.‎
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
"مدتي پيش، در پارالمپيك سياتل،
9 ورزشكار دو و ميداني كه هركدام گرفتار نوعي عقب ماندگي جسمي يا روحي بودند،
بر روي خط شروع مسابقه دو 100 متر ايستادند،
هيچكس ، آنچنان دونده نبود، اما هر نفر ميخواست كه در مسابقه شركت كند و برنده شود.
مسابقه با صداي شليك تفنگ، شروع شد.
آنها در رديفهاي سه تايي شروع به دويدن كردند،
پسري پايش لغزيد ، چند معلق زد و به زمين افتاد، و شروع به گريه‌ كرد.
هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند.
حركت خود را كند كرده و از پشت سر به او نگاه كردند...
ايستادند و به عقب برگشتند... همگي...
دختري كه دچار سندرم دان (ناتواني ذهني) بود كنارش نشست،
او را بغل كرد و پرسيد "بهتر شدي ؟"
پس از آن هر 9 نفر دوشادوش يكديگر تا خط پايان گام برداشتند."

__________________
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند.روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.
شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد. شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزنتر خرید .اما با این پوشال ها فقط نیمی از اتاق را پر کرد.
نزدیک بود آسمان تاریک شود.شاهزاده کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند:"تو چه خریده ای؟" او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم. اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
كرم شب تاب
روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي كرد. خدا گفت : چيزي از من بخواهيد. هر چه كه باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب كنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.
و هر كه آمد چيزي خواست. يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز. يكي دريا را انتخاب كرد و يكي آسمان را.
در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت : من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي ‚ نه آسمان ونه دريا. تنها كمي از خودت‚ تنها كمي از خودت را به من بده.
و خدا كمي نور به او داد.
نام او كرم شب تاب شد.
خدا گفت : آن كه نوري با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتي اگربه قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي.
و رو به ديگران گفت : كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك ‚ بهترين را خواست. زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست.
××××
هزاران سال است كه او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه روزي خدا آن را به كرمي كوچك بخشيده است.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پدر

تقدیم به قلب پرمهر همه پدران و روح بزرگ پدرانی که سال نو جایشان در کنار خانواده­هاشان خالی ست.



مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله­اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه­ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم

قدرداشته هاتون روبدونید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند .

خود را تغییر دهیم نه جهان را
 

.Hooman

عضو جدید
این مطلب را حتما بخوانید (1): (داستان کوتاه)

این مطلب را حتما بخوانید (1): (داستان کوتاه)

[FONT=&quot]مادر مهربان[/FONT]
[FONT=&quot]ساعت[/FONT] 3 [FONT=&quot]شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود[/FONT]

[FONT=&quot]پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مادر[/FONT][FONT=&quot]گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نيمه سوخته يافت... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود[/FONT][FONT=&quot] .


[/FONT]
[FONT=&quot] اشتباه فرشتگان
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد :
جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان
را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است:
با چنان عشقي زندگي كن كه
حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.
[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT] [FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]لطفا[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]این داستانهای کوتاه را برای دوستان خود ارسال نمایید، کسانی که برایتان[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ارزشمند هستند، اما اگر این کار را انجام ندادید، نگران نباشید، هیچ حادثه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ناخوشایندی برای شما رخ نخواهد داد، شما تنها این فرصت را که به دنیای شخص[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دیگری با این مطلب روشنایی بیشتری ببخشید، از دست خواهید داد، کسی چه می[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]داند، شاید یکی از دوستان شما هم اکنون بیشترین نیاز را به خواندن این[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مطلب داشته باشد[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT]

[FONT=&quot]
[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
روانشناسی نوجوانان يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر كدام از شما
می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد.»
بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟
بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم.»
و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
 

.Hooman

عضو جدید
[FONT=&quot]مرد کور
[/FONT]
[FONT=&quot]روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]است ولی روی تابلوی او خوانده میشد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم[/FONT][FONT=&quot] !!!!!

[/FONT][FONT=&quot]وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]زندگی است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]موفقیت است .... لبخند بزنید[/FONT][FONT=&quot]


[/FONT]
 

.Hooman

عضو جدید
یکی از بستگان خدا

یکی از بستگان خدا

[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]یکی از بستگان خدا[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پسرک،[/FONT][FONT=&quot]در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف[/FONT][FONT=&quot] پیاده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]داخل نگاه میکرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد،[/FONT][FONT=&quot] انگاری با چشمهاش آرزو میکرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خانمی[/FONT][FONT=&quot] که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو[/FONT][FONT=&quot] تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آهای، آقا پسر[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]شما خدا هستید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید[/FONT]
[FONT=&quot]!


این دوتا را هم حتما بخونین خیلی تاثیر کذارند :w27:
[/FONT]http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=82309
[FONT=&quot]

[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسمه تعالی
قسمت اول
باز هم آفتاب به صورت عمود به دهكده مي تابد مردي با سن بالا و ريش هاي سفيد و قد خميده اي كه داشت طبق معمول به سمت مزرعه ي خود به حركت درامد.فصل رسيدن بذرها بود و برايان با گاو آهن خود شروع به درو كرد.وقتي كه مشغول درو كردن بذر ها بود تري همسر برايان او را صدا زد و براي او ليواني قهوه آورد.برايان با اين يك ليوان تمام خستگي اي كه داشت از بين رفت و شروع به گفت و گو با تري كرد
تري گفت كه كدخدا به ريش سفيد دهكده ي آلاوا قول داده كه مقداري از بذر هاي تو را به آن ها بدهد.
ـ براي چي؟
ـ نمي دانم.
برايان بيل خود را زمين گذاشت و با اسب خود با سرعت به سمت اداره ي اصلي دهكده رفت و با كدخدا يونگ شروع به صحبت كردن كرد و علت وعده دادن كدخدا به دهكده ي آلاوا را پرسيد كدخدا هم گفت:
ـ براي اين كه ما به وسايل وسلاح هاي جنگي نياز داريم و تو از همه بهتر مي داني كه آلاوا بهترين دهكده ي توليد كننده ي سلاح هاي جنگي است.برايان با كمي تفكر اين امر را قبول كرد.
در راه برگشت چشم برايان به پسري افتاد كه مادر و پدر خود را از دست داده بود در همان زمان هم تري مقداري خريد داشت و از آن محل مي گذشت كه برايان با سرعت به سمت او دويد و علت وعده ي كدخدا را گفت تري از اين كه برايان به ان پسر خيره شده بود تعجب كرده بود و دليل آن را ميدانست و دليل اين بود كه تري بچه دار نمي شد.تري هم دوست داشت كه فرزندي داشته باشند.. ولي سرمايه ي اين را نداشتند كه آن پسر را به فرزندي قبول كنند ...
ادامه دارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پدر
شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمـرد بیمار چشم دوخته بود نگاهی انداخت.
پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد.
پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.
بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت. در حالی که مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.
نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟!
پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم.
بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟
مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد. من می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد . شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد. ناگهان تقلاي پروانه متوقف شدو به نظر رسيد که خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد کرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما جثه اش ضعيف و بالهايش چروکيده بودند. آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنين نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روي زمين بخزد . و هرگز نتوانست با بالهايش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهميد که محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز آن را خدا براي پروانه قرار داده بود تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امکان پرواز دهد . گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم. اگر خداوند مقرر ميکرد بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم - به اندازه کافي قوي نميشديم و هر گز نمي توانستيم پرواز کنيم .
http://www.forum.niksalehi.com/member.php?u=339
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ماهی ها ...
يک دانشمند آزمايش جالبي انجام داد
اون يک اکواريم شيشه اي ساخت و اونو با يک ديوار شيشه اي دو قسمت کرد .
تو يه قسمت يه ماهي بزرگتر انداخت و در قسمت ديگه يه ماهي کوچيکتر
ماهي کوچيکه تنها غذاي ماهي بزرگه بود و دانشمند به اون غذاي ديگه اي نمي داد…
او براي خوردن ماهي کوچيکه بارها و بارها به طرفش حمله مي کرد، اما هر بار به يه ديوار نامرئي مي خورد. همون ديوار شيشه اي که اونو از غذاي مورد علاقش جدا مي کرد .
بالا خره بعد از مدتي ازحمله به ماهي کوچيک منصرف شد.
او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواريوم و خوردن ماهي کوچيکه کار غير ممکنيه .
دانشمند شيشه ي وسط رو برداشت و راه ماهي بزرگه رو باز کرد
…اما ماهي بزرگه هرگز به سمت ماهي کوچيکه حمله نکرد

ميدانيد چرا؟
اون ديوار شيشه اي ديگه وجود نداشت، اما ماهي بزرگه تو ذهنش يه ديوار شيشه اي ساخته بود.
يه ديوار که شکستنش از شکستن هر ديوار واقعي سخت تر بود اون ديوار باور خودش بود. باورش به محدوديت. باورش به وجود ديوار. باورش به ناتواني…
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شخصی که باز مانده یکی از کشتی های شکسته بود ، به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اما هر چه روز ها افق را در جستجوی یاری رسانی از نظر می گذراند ، کسی نمی آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد که از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد.

روزی برای جستجوی غذا بیرون رفته بود وبه هنگام بر گشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان می رود. به نظر او بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه فریاد زد : خدایا تو چطور راضی شدی که با من چنین کاری بکنی؟

صبح روز بعد ، با بوق یک کشتی که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.کشتی آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته ، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند : ما متوجه علایمی شدیم که با دود می دادی.

آری ، وقتی که اوضاع خراب می شود ، نا امید شدن آسان ترین راه است ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج ، دست خدا در کنار زندگی مان است.

پس به یاد داشته باش : بار دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد ، ممکن است دود های بر خاسته از آن علایمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند.
 

لکوربوزیه

عضو جدید
شب زمستان
ساعت دو شب را نشان می داد ، و من در کنار پنجره با استکانی در دست ودر شب زمستان به تاریکی شبانه بیرون زل زده بودم ، انگار در این تاریکی شبانه سفیدی کبوتر بر سر شاخه بیش از همه خود را به همه نشان می داد ، دلتنگی شدیدی را احساس می کرد ، غریب دو ساعت بود که به سایه سیاه درخت گلابی که زیر آن گربه سیاه خاله طوبی نشتسته بود و در بالای شاخه آن کبوتر سفیدی که در شب زمستان تنها نشسته بود ، بیش از همه توجه مرا به خود جلب می کرد ،زیر سیگاریم ، پر شده بود از ته سیگارها کشیده ، داشت کم کم شرابی که دیروز از پدر بزرگم گرفته بودم بر من اثر می گذاشت ، و در هاله ای از وهم و توهم در شب زمستان ، در کنار گرمای بخاری احساس سرمای شدیدی می کردم هر بار که به کبوتر خیره می شدم ، این سرما ی زمستان را بیشتر احساس می کردم ، انگار که بخاری بجای اینکه گرما بخش اتاق من بشود ، سرمای سخت سوزناکی را از شعله های آن به بیرون پس می داد، انگار که بخاری چند ساعتی می شد که خاموش شده بود، اما از دور رنگ شعله های آن دیده می شد ، فکر کبوتر به ذهن من هجوم می آورد،انگار که من نیز در کنار او برسرشاخه درخت نشسته ام و هر سوزی صندای نامتعادل مرا تکان می داد، کبوتری که شاید از همزاد خود به دور افتاده بود ، که اینچنین در شب سیاه زمستان بر شاخه تنهایی نشسته و در خیال جفت خویش سر بر بالهای خویش نهاده است، و گربه ای در زیر درخت از ساعت 12شب در انتظار افتادن از شاخه درخت گلابی است ، تا کبوتراز سرمای زمستانی خشکک بزند، تا کبوتر را شام خویش کند،من در فکر زندگی عجیب کبوتر بودم ، کبوتری که مرگ او با شام گربه یکی میشد ، و در فکر درستی این معادله که مرگ کبوتر زیبایی که از سر تنهایی بر بالین گذاشته ،و نه به کسی آسیبی رسانده و نه کسی را دل آزرده کرده است ، سهم او از این زندگی تنها نشستن بر سر شاخه درخت گلابی در این سرمایی زمستان است ، و آخر سر نیز شام گربه ای سیاه که همه از دست آن به تنگ آمدن ، و کار این گربه سیاه خاله طوبی سرک کشید به خونه ها شده ، که هر جا گوشتی ، یا جوجه بی مادر و با مادر را غذای خویش کند ،و هر گنجیشکی همیشه سعی کند تا لانه خویش را بر بالا خانه سازد که دست گربه سیاه خاله طوبی به آن نرسد ، یک جورایی فکر مرا مشغول کرده بود ، که این صبیعت ما سخت حکایتی ناجور دارد ، و هر جوری که فکر می کردم سزای کبوتر سفید مرگ به دست سرما و شام گربه سیاه خاله طوبی شدن نبود ، گربه سیاهی که هر بار که با او رود رو می شدم همیشه احساس می کردم که از سر غذای می آید و هر بار او را با پنجه های خونی می دیدم ، و هربار تنفرشدید را با دیدن گربه احساس می کردم، سیگاری دیگر را روشن کردم و و برای بار سوم لیوان را از شراب پدر بزرگم پر کردم ، ویک دم پیمانه را سر کشیدم و دو پک به سیگار زدم ، احساس کردم که مستی با سر خوشی در من پیدا شده است و از فکر کبوتر کم کم بیرون می آمدن و توانایی اینکه جان کبوتر را نجات دهم، از دست می دادم ، انگار دیگر نمی خواستم در طبیعت حاکم حیوانات را تغییر دهم ،و مانع شام شدن کبوتر گردم ، با این افکار کلنجار می رفتم که احساس سر خوشی شراب در من بیشتر میشد، و هر چه می گذشت نجات کبوتر کمرنگ تر می گشد،انگار سرنوشت کبوتر را با غذای گربه پیوند داده بودند، و هر چه می گذشت به یاد شعر فروغ می انداخت که در جایی می گوید نجات دهنده در گور خفته است و رختخواب کنار صندلی بی شباهت به گور نداشت.
صبح ساعت 10 بود که به خودم آمدم و هنوز سر دردی که از شراب شبانه بود را احساس می کردم ، با این همه بی اختیار به کنار پنجره رفتم ، و به تصویر شبانه بیرون را از سر خویش گذراندم ،و گربه خاله طوبی را بر روی پشت بام کنار درخت گلابی با پنجه های خونی و پرهای کبوتر را در زیر درخت گلابی یافتم، که بی شباهت به کبوتر شب گذشته نبود.
پایان.
داستان پوچ
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
داستان معنوی
روزى لرد ويشنو در غار عميقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه
بودپسر از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثير قرار گرفته بود كه خود را به پاى ويشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ويشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترين كار براى تو اين است كه بخواهى با عمل، تلافى چيزى را بكنى كه من آن را رايگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهيد كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ويشنو موافقت كرد و گفت: "من يك ليوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازير مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زيبايى قرار داشت رسيد. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است يك پياله آب سرد براى استادم بدهيد؟ ما سانياس‏هاى آواره‏اى هستيم كه در روى اين زمين خانه‏اى نداريم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستايش‏آميزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زيرلب گفت: "آه... تو بايد همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنيد". او پاسخ داد: "اين گستاخى مرا ببخشيد ولى من عجله دارم و بايد فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اين‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهيد ناراحت نمى‏شود، زيرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستيد به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنيد". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنيد. اين باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طريق شما به خداوند خدمت كنم".

داستان بدين ترتيب ادامه يافت. او به نرمى پذيرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسيد و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نيز بركت دهد. از آن‏جايى كه بسيار دير شده بود و تا كوه نيز فاصله زيادى بود و در تاريكى شب ممكن بود كه آب به زمين بريزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همين يك بار به آن دختر در دوشيدن شير كمك كند بسيار خوب مى‏شد، زيرا از نظر لرد كريشنا گاو حيوان مقدسى است و نبايد در رنج و عذاب باشد.

روزها تبديل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با يكديگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زيادى شدند. او بر روى زمين خوب كار مى‏كرد و در نتيجه محصول فراوانى نيز به دست مى‏آورد. او زمين بيش‏ترى خريد و به زودى آن‏ها را به زير كشت برد. همسايگانش براى مشورت و دريافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رايگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بيمارستان‏ها جايگزين جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمين شد. نظم و هماهنگى بر زمين‏هاى باير و غيرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمين وجود داشت به گوش مردم رسيد، جمعيت زيادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بيمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستايش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اين‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزى به هنگام پيرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ايستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جايى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه‏هايى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از اين وضع احساس رضايت مى‏كرد.

ناگهان موج عظيمى از جزر و مد در برابر ديدگانش تمام دره را دربرگرفت و در يك لحظه همه چيز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسايگان، همه از ميان رفتند. او گيج و حيران به مردم كه در برابر ديدگانش از بين مى‏رفتند خيره شده بود.

و سپس او ويشنو را ديد كه در سطح آب ايستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گويد، "من هنوز منتظر آب هستم". و اين داستان زندگى انسان است...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دختری در شهری زندگي مي كرد که با جدیت درس نمی خواند . وی اصلا نمی دانست که آینده اش چيست و به دنبال چه هدفي مي باشد . روزی از روزها ، قبل از امتحانات مدرسه ، دوست اين دختر به وی خبر داد كه به سوالات امتحاني دست يافته است . در حقیقت ، دختر مي توانست براي شركت در امتحان از همین ورقه استفاده كند . دختر کلیه پاسخ های ورقه را كه در دست داشت حفظ كرد . با توجه به ضعف درسي وي گمان بر اين بود كه او در اين امتحانات از نمره 100 فقط 30 نمره خواهد گرفت . اما او موفق شد در آزمون مدرسه نمره 98 بگيرد. اين مساله باعث شد كه دانش آموزان دچار ترديد شوند كه مبادا دختر در امتحان تقلب كرده است . با وجود اين اتفاق معلم دختر را ستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وي از آن به بعد موفقیت هاي بيشتري به دست خواهد آورد . دختر نيز كه هيجان زده شده بود ، شروع به گريه كرد . او از سخنان معلم بي نهايت خوشحال شده بود و دريافته بود كه اگر خوب درس بخواند ، افتخارات بيشتري كسب خواهد کرد . از آن به بعد ، دختر برای آنکه ثابت کند تلقب نکرده است و براي اينكه معلمش را نا امید نکند ، با جدیت درس می خواند و از لذت درس خواندن را احساس مي كرد . چند سال بعد ، او در يكي از دانشگاه هاي معروف پکن پذيرفته شد . در واقع بدون آن ورقه امتحان سرنوشت دختر اين گونه تغییر نمي كرد و آينده خوبي در انتظار وي نبود . اما همان اتفاق فرصتی برای دختر فراهم آورد و مسير زندگي وي را متحول كرد . بعد از سالها ، دختر به مدرسه باز گشت و براي معلم خود حقيقت را فاش كرد . معلم که ديگر سالمند شده بود ، گفت : عزیزم ، آن زمان می دانستم که تو تلقب کرده ای . زیرا توانایی هاي تو را مي شناختم و مي دانستم كه تو نمي تواني نمره 98 بگیری . اما فکر کردم که امکان دارد تو با استفاده از این فرصت بيشتر کوشش کنی . بدین سبب ، تو را تشویق کردم و نسبت به تو اطمینان داشتم . دختر با شنيدن اين سخنان به گريه افتاد . وی می دانست که در لحظه کلیدی حیات وی ، معلم او را تشویق کرده و همين مساله راه زندگي وي را تغيير داده است. بله دوستان ، در واقع ، در حیات ما اتفاقات و فرصت های زیادی رخ داده و بوجود مي آيد . لذا نبايد به اين آسانی این فرصت ها را از دست داد .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟ استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول ميكنم در غير اينصورت از شما ميخواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد.
استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟ استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد. و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست.واين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد ميشد نه قانوني است و نه منطقي!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا مرا به زمين مي فرستي، اما من به اين كوچكي و ناتواني، چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم. خداوند پاسخ داد: از ميان فرشتگان بيشمارم، يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و حامي و مراقب تو خواهد بود.

اما كودك كه همچنان مرّدد بود، ادامه داد:

اما اينجا در بهشت من جز خنديدن و آواز و شادي كاري ندارم. خداوند لبخند زد: «فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد، تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود».

كودك ادامه داد: (من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند درحالي كه زبان آنها را نمي دانم؟) خداوند او را نوازش كرد و گفت : «فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.»

كودك با ناراحتي گفت اما اگر بخواهم با تو صحبت كنم؛ چه كنم؟

اما خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت «فرشته ات دستهاي تو را در كنار هم قرار خواهد داده و به تو مي آموزد كه چگونه دعا كني.»

كودك سرش را برگرداند و پرسيد: «شنيده ام كه در زمين انسانهاي بد هم زندگي مي كنند؛ پس چه كسي از من محافظت خواهدكرد؟»

فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد حتي اگر به قيمت جانش تمام شود. كودك با نگراني ادامه داد: «اما من هميشه به اين دليل كه نمي توانم تو را ببينم غمگين خواهم بود.»

خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد اگر چه، من هميشه در كنار توهستم.»

در آن هنگام بهشت آرام بود اما؛ صدايهايي از زمين بگوش مي رسيد. كودك مي دانست كه به زودي بايد سفر خود را آغاز كند، پس آنگاه سوال آخر را به آرامي از خداوند پرسيد:
«خدايا! اگر بايستي هم اكنون حالا به دنيا بروم، لااقل نام فرشته ام را به من بگو.»

خداوند او را نوازش كرد و پاسخ داد: « نام فرشته ات اهميتي ندارد ولي مي تواني او را «مادر» صدا كني.»
 

yahook

عضو جدید
ممنون دوستان ولی بیشتر داستانها بارها در سایت قرار داده شده است

در ضمن در لینک زیر هم داستانها رو می تونید ببینید
http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=33929


فکر کنم اکه دوستان در یک تایپیک داستانها را جمع کنند خیلی بهتر می شه و از تکرار خیلی چیزها جلوگیری می شه ممنون
 

malih_616

عضو جدید
هدیه ای پر از محبت

هدیه ای پر از محبت

هدیه ای پر از محبت

(یك داستان واقعی
)

http://www.persian-star.org/


یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.

دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد..

چند سال بعد گذشت تا اینكه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.

داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."

این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او احساسهای مردم کلیسا را برانگیختCOLOR: rgb(51,51,51)">Temple University
یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.

در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250.000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.





وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای
Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید. همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.




در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نسیم ، نفس خداست ....

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس میزد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست.مورچه ، دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی یادم می رود که هستی ، کاشکی بیشتر می وزیدی.خدا گفت: همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم میشوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد . نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت : من اما سرآغاز هیچم ، ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشمهای من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست. اما شوق گفتگو داشت.شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچکس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگو است.


 

.Hooman

عضو جدید
لیاقت تبلیغات

لیاقت تبلیغات

يک روز توي پياده رو به طرف ميدان تجريش مي رفتم...

از دور ديدم يك كارت پخش كن خيلي با كلاس ، كاغذهاي رنگي قشنگي دستشه ولي به هر كسي نميده!

خانم ها رو که کلا تحويل نمي گرفت و در مورد آقايون هم خيلي گزينشي رفتار مي كرد و معلوم بود فقط به كساني كاغذ رو مي داد

كه مشخصات خاصي از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم كردن تبليغات نبود...

احساس كردم فكر مي كنه هر كسي لياقت داشتن اين تبليغات تمام رنگي گرون قيمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهاي باكلاس و شيك پوش و با شخصيت ميده! از كنجكاوي قلبم داشت مي اومد توي دهنم...!!!

خدايا ، نظر اين تبليغاتچي خوش تيپ و با كلاس راجع به من چي خواهد بود؟! آيا منو تائيد مي كنه ؟!!

كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكي كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه!

شكم مبارك رو دادم تو و در عين حال سعي كردم خودم رو بي تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. يعني منو مي پسنده ؟ يعني به من هم از اين كاغذهاي خوشگل ميده...؟!

همين طور كه سعي مي كردم با بي تفاوتي از كنارش رد بشم با لبخند نگاهي بهم كرد و يک كاغذ رنگي به طرفم گرفت و گفت :

" آقاي محترم! بفرمایید ! "

قند تو دلم آب شد! با لبخندي ظاهری و بدون دستپاچگي یا حالتي كه بهش نشون بده گفتم : ا ِ ، آهان ، خب چرا من ؟

من كه حواسم جاي ديگه بود و به شما توجهي نداشتم! خيلي خوب ، باشه ، مي گيرمش ولي الآن وقت خوندنش رو ندارم!" كاغذ روگرفتم ...

چند قدم اونورتر پيچيدم توي قنادي و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر مي رفتم توي كيك تولدي كه دست يک آقاي ميانسال بود! وايسادم و با ولع تمام به كاغذ نگاه كردم ، نوشته بود :

..

..

..

..

..

.. ديگر نگران طاسي سر خود نباشيد، پيوند مو با جديدترين متد روز اروپا و امريكا !!!
 

Similar threads

بالا