دوستداران استاد مهدی سهیلی بیان تو

fagol

عضو جدید
[FONT=&quot]خدایا بشکن این آیینه ها را[/FONT]
[FONT=&quot]که من از دیدن آیینه سیرم[/FONT]
[FONT=&quot]مرا روی خوشی از زندگی نیست[/FONT]
[FONT=&quot]ولی از زنده ماندن ناگزیرم[/FONT]
[FONT=&quot]از ان روزی که دانستم سخن چیست[/FONT]
[FONT=&quot]همه گفتند : این دختر چه زشت است[/FONT]
[FONT=&quot]دریغا دختری بی سرنوشت است[/FONT]
[FONT=&quot]مرا صورت پرستان خوار دارند[/FONT]
[FONT=&quot]ولی سیرت پرستان میستایند[/FONT]
[FONT=&quot]بپاس سیرت زیبا خدایا[/FONT]
[FONT=&quot]دلم برزشتی صورت شکیباست[/FONT][FONT=&quot] [/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد



مهدی سهیلی شاعر و نویسندهایرانی در سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. او سال*ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .


آثار:
  • بیا با هم بگرییم
  • بوی بهار می دهد
  • بزم شاعران
  • شاهکارهای صائب تبریزی و کلیم کاشانی
  • اشک مهتاب
  • طلوع محمد
  • پرواز در آسمان شعر
  • مشاعره
  • شعر و زندگی
  • یک آسمان ستاره
  • گنج غزل
  • چشمان تو و آیینهٔ اشک
  • هزار خوشهٔ عقیق
  • کاروانی از شعر
  • باغ های نور
  • لحظه ها و صحنه ها
  • گنجوارهٔ سهیلی
  • اولین غم و آخرین نگاه
  • نگاهی در سکوت
  • ضرب المثل*های معروف ایران
  • مرا صدا کن
  • سرود قرن و عقاب
  • چه کنم دلم از سنگ نیست.


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
::در خاطر منی::


ای رفته از برم به دیارانِ دور دست !
با هر نگین اشک ، به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست
در خاطر منی .

هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب
بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است
آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را
یاد آور منی
در خاطر منی .

---
در موسم بهار
کز مهر بامداد
تک دختر نسیم
مشاطه وار ، موی مرا شانه می کند
آن دم که شاخ پر گلی ز مهر باد
خم می شود که بوسه زند بر لبان من
وآنگاه ، نرم نرم
گل های خویش را به سرم دانه می کند
آن لحظه ، ای رمیده زمن !
در بر منی
در خاطر منی
---
هر روز نیمه ابری پائیز دلپسند
کز تند باد ها
با دست هر درخت
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد
رقصنده در هواست
و آن روز ها که در کف این آبی بلند
خورشید نیمه روز؛ چون سکه ی طلاست
تنها توئی توئی که...

روشنگر منی
در خاطر منی .

---
هر سال ، چون سپاه زمستان فرا رسد
از راه های دور
در بامداد سرد که بر ناودان کوه
قندیل های یخ
دارد شکوه و جلوه ی آویزه ی بلور
آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا
همچون کبوتری
وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد
پروانه های برف ، به مژگان دختری
در پیش دیده ی من و
در منظر منی
در خاطر منی .
---
آن صبح ها که گرمی جان بخش آفتاب
چون نشئه ی شراب ، دود در میان پوست
یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان
دل می برد به بانگ خوش آهنگ : دوست ، دوست
در باور منی
در خاطر منی .
---
اردیبهشت ماه
یعنی : زمان دلبری دختر بهار
کز تک چراغ لاله ، چراغانی است باغ
وز غنچه های سرخ
تک تک میان سبزه ، فراوان بود چراغ
وانگه که عاشقانه بپیچد به دلبری
بر شاخ نسترن
نیلوفری سپید
آید مرا به یاد که :
نیلوفر منی
در خاطر منی
---
هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام
در گوش من صدای تو گوید که : نوش ، نوش
اشکم دود به چهره و لب می نهم به جام _
شاید روم ز هوش
باور نمی کنی که بگویم حکایتی :
آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم –
در ساغر منی
در خاطر منی .

برگرد ، ای کبوتر رنجیده ، بازگرد
باز آ که خلوت دل من آشیانه ی توست
در راه ، در گذر
در خانه ، در اطاق
هر سو نشان توست
---
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش می شود ؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟
و آن عشق پایدار ، فراموش می شود ؟
نه ، ای امید من !
دیوانه ی تو ام
افسونگر منی
هر جا ، به هر زمان _
در خاطر منی

 

fagol

عضو جدید
فراموش کن
کجایی تو ، ای گرمی جان من ؟!
که شد زندگی بی تو زندان من
کجایی تو ای تک چراغ شبم ؟
که دور از تو جان میرسد بر لبم .
لبم ،بوسه جوی لبِ نوش تُست
در آغوش من بوی آغوش تُست
به هر جا گلی دیده ،بو کردم
ز گلها تو را جستجو کرده ام
شب آمد، سیاهی جهان را گرفت
غم تو ،گریبانِ جان را گرفت
بیا ای درخشنده مهتاب من
که عشق تو بُرد از سرم خواب من
رهایم مکن در غمِ بی کسی
کنم ناله ، شاید به دادم رسی
خطاکارم ، اما ز من گوش کن
بیا رفته ها را فراموش کن ...
 

fagol

عضو جدید
سرماي تنهايي

چمن شد خالي از گل باغبانان را چه پيش آمد
چه شد آواي بلبل نغمه خوانان را چه پيش آمد
به ميدانها نمي بينم نشاني از هماوردي
به رزم قهرماني پهلوانان را چه پيش آمد
ز داغ سرو بالايمان كمان شد قامت پيران
ز جور تير دشمن نوجوانان را چه پيش آمد
به جز تلخي نمي رويد ز لب ها شور شادي كو ؟
الا اي هم نفش شيرين زبانان را چه پيش آمد
گلندامي به پيغامي دل ما را نمي جويد
كجا شد دلندازي مهربانان را چه پيش آمد
نه تيري از نگاهي نه كمند از گيسوان بيني
بگو اي سرو قد ابرو كمانان را چه پيش آمد
عزيزان در سفر رفتند و مادرها به غربتها
ز اينان كس نمي داند كه آنان را چه پيش آمد
به هر مجلس كه بنشيني سكوت تلخ مي بيني
چه شد شيرين زباني نكته دانان را چه پيش آمد
در اين سرماي تنهايي بسي بر خويش مي لرزم
نمي داند كسي افسرده جانان را چه پيش آمد
بهار آمد ولي يك غنچه از بستان نمي رويد
چمن شد خالي از گل باغبانان را چه پيش آمد ؟


 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از خشم تو پژمردم بهارم کن به لبخندی
چه باشد گر برآری آرزوی آرزومندی
ز گیسویت پریشانم قسم بر نوش لبهایت
تو خود دانی که شیرین تر از اینم نیست سوگندی
تو را مانند گل گفتم ز داغ شرم می سوزم
ز چشم اینه دیم که تو بر خویش مانندی
تو را با اشک پروردم چه بکم گر نمیدانی
نداند تلخی رنج پدر را هیچ فرزندی
شب و روزی به خود دیدم که دل می لرزد از یادش
شبان گریه خیزی روزهای ناله پیوندی
به درد خویش می گریم به کار خویش می خندم
اگر بر چهره ام دیدی پس از هر اشک لبخندی
به زیر سقف مینایی ندارم رنج تنهایی
که دارم عالمی شب ها به یاد یار دلبندی
زمستان جوانمردیست درد خویش پنهان کن
که هرگز بر نیاید ز آستین دست سخامندی
خوشا وقت سبکباری که از ملک جهان دارد
رفیقی خواب امنی لقمه نانی روح خرسندی
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای آرزوی من!


تو آن همای بخت منی کز دیار دور

پرپر زنان به کلبه ی من پر کشیده ای

بر بامم ای پرنده ی عرشی!

خوش آمدی

در کلبه ام بمان

ای آنکه همچو من

یک آشیان گرم محبت ندیده ای

با من بمان که من

یک عمر بی امید

همراه هر نسیم

به گلزار عشقها

در جستجوی یک گل خوشبو شتافتم

می خواستم

گلی که دهد بوی آرزو

اما نیافتم

شبهای بس دراز

با دیدگان مات

بر مرکب خیال

نشستم امیدوار

دنبال یک ستاره

فضا را شکافتم

می خواستم ستاره ی امید خویش را

اما نیافتم

بس روزهای تلخ

غمگین و نا مراد

همراه موجهای خروشان و بی امان

تا عمق بی کرانه ی دریا شتافتم

شاید بیابم آن گهری را که خواستم

اما نیافتم

امروز یافتم

گمگشته ای که در طلبش عمر من گذشت

اما کنون نشسته مرا روبرو

تویی

آنکس که بود همره باد سحر

منم

و آن گل که داشت بوی خوش ارزو

تویی

دیگر شبان تیره نپویم در آسمان

تو آن ستاره یی که نشستی به دامنم

همراه موج در دل دریا نمیروم

تک گوهرم تویی

که شدی زیب گردنم

ای آرزوی من!

تو آن همان بخت منی کز دیار دور

پر پر زنان

به کلبه ی من پر کشیدی

بر بامم ای پرنده ی عرشی!

خوش آمدی

در کلبه ام بمان

ای آنکه همچو من

یک آشیان گرم محبت ندیده یی

نوشین لبی که جان به تنم میدمد تویی

عمر منی

که تاب و توان داده ای به من

با من بمان

که روشنی بخت من ز توست

آری تویی که بخت جوان داده ای به من
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
خرین شب گرم رفتن دیدمش



لحظه های واپسین دیدار بود



او به رفتن بود و من در اضطراب



دیده‌ام گریان، دلم بیمار بود



گفتمش: از گریه لبریزم مرو!



گفت: جانا! ناگزیرم، ناگزیر



گفتم: او را لحظه‌ای دیگر بمان



گفت: می‌خواهم، ولی دیر است دیر!



در نگاهش خیره ماندم، بی امید



سر نهادم غمزده بر دوش او



بوسه‌های گریه آلودم نشست



بر رخ و برلاله‌های گوش او



ناگهان آهی کشید و گفت: وای!



زندگی زیباست گاهی، گاه زشت



گریه را بس کن، مرا آتش نزن



ناگزیرم از قبول سر نوشت



شعله زد در من، چو دیدم موج اشک



برق زد در مستی چشمان او



اشک بی طاقت در آن هنگامه ریخت



قطره قطره از سر مژگان او



از سخن ماندیم و با رمز نگاه



گفت: می دانم جدایی زود بود



با نگاه آخرینش بین ما



های های گریه بدرود بود ...
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
غم آبادی به نام زندگانی ساختم بی تو
ز بیم شام تنهایی به غم پرداختم بی تو
به زیر ران ما اسب جوانی بود و شادی ها
رمیدی از من و تنهای تنها تاختم بی تو
عزیزت خواستم تا یوسف كنعان من باشی
ز جان بگذشتم و خود را به چاه انداختم بی تو
پس از آن دوستی ها عاشقی ها آشنایی ها
برای خود در این غمخانه زندان ساختم بی تو
چنان در خویش می گریم كه مژگان هم نمی داند
به لبهایت قسم لبخند را نشناختم بی تو
میان پاكبازان سرابرازم زانكه این هستی
قماری بود و یكسر هستی ام را باختم بی تو
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز ره رسیدی و با خود بهار آوردی
چراغ روشن شبهای تار آوردی
به عطر سوسن ده رنگ چون نسیم امید
ز در در آمدی و صد بهار آوردی
نسیم وار وزیدی به روح خسته من
ز دشت سوخته ام گل به بار آوردی
به پای تو گل سوسن ز بام و در می ریخت
چو عطر خویش به هر رهگذار آوردی
تو آمدی و به نیروی چشم شیر افكن
نگاه نافذ آهو شكار آوردی
پرند زلف فرو ریختی به شانه ی من
برای جلگه ی تن آبشار آوردی
دلم ز نرمی گلهای بوسه صید تو شد
لب حریری پروانه وار آوردی
چو زلف تو دل سرگشته را قرار نبود
ز بوسه ها به دل من قرار آوردی
به انتظار نشستم كزان گلی بدمد
تو در زدی و گل انتظار آوردی
 

roze.r

عضو جدید
باغ خاطرات

اردیبهشت بود هوای بهشت بود
موج نسیم مخملی و رقص برگها

من بودم توبودی و ابری که گاهگاه
میریخت روی زلف تو نقل تگرگها

آن شور و عشق و مستی ما را در آن بهار
هرگز پرندگاه بهاری نداشتند

از بس حساب بوسه فزون از شماره بود
لبها توان بوسه شماری نداشتند
 

roze.r

عضو جدید
زان روزهای خوب خدا ماه ها گذشت رفتی ولی امید تو با جان سرشته است
یاد تو را چگونه ز خاطر برم؟ که عشق نامت به برگ برگ درختان نوشته است

در هر بهار با نگه جستجو گرم می جویمت میان گل و رقص برگها
من مانده ام به یاد تو در باغ خاطرات گریان میان خنده ی نقل تگرگ ها

(از دوستان عذرخواهی می کنم اگر شعر و کامل ننوشتم)
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای همنفس ! با من بمان امشب هوای گریه دارم

این لحظه های غربت و غم را برای گریه دارم

دارم غمی پنهان گداز و ، مردم چشمم گواه است

در برق این آیینه ی روشن صفای گریه دارم

من بی بهارم ، قاصد پاییز توفانزای تلخم

من ابر باران خیز غمگینم ، هوای گریه دارم

با یاد گلهایی که از این باغ توفان دیده رفتند

چون جویبار فصل پاییزی نوای گریه دارم

دارم لبی نا آشنا با خنده های شادمانی

اما نگاهی دردمند و آشنای گریه دارم

تا کی نگریم ؟ پنجه بیداد خاموشی مرا کشت

امشب در این خلوت امید های های گریه دارم

زین کلبه غمگین مرو تا سر به دامانت گذارم

در کنج این غربتکده ماتم سرای گریه دارم

بر شانه ات سر می نهم تا با فراق دل بگریم

با این همه اندوه خود، شادم که جای گریه دارم!
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
من آبادی نمی خواهم خرابم كن خرابم كن
بسوزان شعله ام كن در دهان شعله آبم كن
خوشا آن شب كه با آهی بسوزم هستی خود را
خدایا تا گریزم زین تن خاكی شهابم كن
به نعمت نیستم مایل خدای خانه را خواهم
مرا گر عاشق صداق نمی دانی جوابم كن
اگر جنت بود بی تو و گر دوزخ بود با تو
ز جنت ها گریزانم به دوزخ ها عذابم كن
ز شرم تنگدستی می گریزم از تهی دستان
مرا ای دست قدرت یا بمیران یا سحابم كن
دلم خواهد بسوزم تا به عالم روشنی بخشم
تو ای مهر آفرین در برج هستی آفتابم كن
پس از مرگم تو ای افسانه گو سوز نهانم را
ببر در قصه ها افسانه ی صدها كتابم كن
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوش در خلوت به یادت عالمی غم داشتم
بی تو تا برق سپیده ام ماتم داشتم
نغمه ی جانسوز من در گوش شب ره می گشود
ناله ی پی د پی و آه دمادم
داشتم
از سر مژگان من هر لحظه اشکی می چکید
ای بسا گوهر که در دامان فراهم داشتم
غصه بود و اشک بود و آه بود و ناله بود
تا کنم جان را به قربانت تو را کم داشتم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در لحظه های آخر دیدار بنشین
ای تا همیشه زنده در پندار بنشین
بنیشن که از چشمت سلامت یابم امشب
ای جان من از
رفتنت بیمار بنشین
خوش می روی اما درنگی کن به رفتن
ما را به دست گریه ها مسپار بنشین
ای چهره ات خرم ز گلزار جوانی
ما را به پیری در خزان مگذار بنشین
از پا نشستم تا تو بخیزی به صد کام
خواهی که برخیزم ز جان یک بار بنشین
من بی تو هرگز خواب را باور ندارم
ای جاودان در دیده ی بیدار بنشین
لطف خدا را دیده ام در شاخ و برگت
روزی درختی می شوی پر بار بنشین
تا گل بر آید خار در چشمم نشیند
من باغبانم ای گل بی خار بنشین
از سینه ی من لحظه یی ای درد برخیز
در پیش رویم ساعتی ای یار بنشین
من تاب بار درد دوری را
ندارم
از شانه ام این بار را بردار بنشین
تا داد دل از دیده ی گریان ستانم
در لحظه های آخر دیدار بنشین
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


آی ... انسان!
ای سوار سركش مغرور!
ای شتابان رهرو گمراه!
ای بغفلت مانده ی خود خواه!
هان..!عنان بركش سمند باد پایت را
نیك بنگر گوشه ای از بیكران ملك خدایت را
لحظه ای با چشم بینش كهكشان ها را تماشا كن
چشم سر بربند-
چشم دل بگشای
روشنان بیشمار آسمان ها را تماشا كن
هر چه بالاتر پری این آسمان را انتهایی نیست
بیكران آفرینش رابجز جان آفرین فرمانروایی نیست
جاده های كهكشان تابی نشان جزرد پایی نیست
زیر سقف آفرینش-
صد هزاران جرم رخشان است كز چشم تو پنهان است
اینهمه نقش عجب را نقشبندی هست بیمانند
كوردل آنكس كه پندارد خدایی نیست
آی... انسان!
ای سوار سركش مغرور!
گر بزیر پا در آری «ماه» و «مریخ» و «ثریا» را
كی توان با جسم خاكی رفت تا عرش خداوندی؟
بارگاه حقتعالا را بجز یكتا پرستی رهنمایی نیست
***
هر ستاره در دل شب میزند فریاد:
این جهان آفرینش را خدایی هست
در پس این قدرت بی انتها قدرت نمایی هست
بال خاكی بشكن و بال خدایی ساز كن ای رهرو گمراه
تا به پیمایی فضای بیكران كبریایی را
دیو شهوت را بكش،پای هوس بربند
بنده شو ای سركش خودخواه
تا بمرغ جان تو بخشند پرواز خدایی را
خویش را گر نیك بشناسی-
میزنی بر كهكشانها خیمه گاه پادشایی را
***
آی... انسان!
اینكه پنداری به اقبال طلا جاوید خواهی ماند
گوش دل بر خاك نه تا بشنوی فریاد قارون را
آن نگونبختی كه پردكرد از طلا صحرا وهامون را
اینك اینك میزند فریاد:
جای زر،صندوق چشمم خانه مار است
سینه ام از خاك گورستان گرانبار است
***
ای بغفلت مانده ی خودخواه!
آید آنروزی كه بینی بار و برگت نیست
چاره جز تسلیم در چنگال مرگت نیست
آن زمان فریاد برداری:
كاین طلاها غارتی از رنگ زرد دردمندانست
اینهمه یاقوت آتش رنگ-
آیتی از خون دلهای پریشانست
توده ی سیمین مروارید-
یادگار صد هزاران چشم گریانست
***
آی... انسان!
ای طلاها را خدا خوانده!
ای بزر دلبسته،وز راه خدا مانده!-
روزگاری میرسد كز خاك بر خیزی
از ره درماندگی خاك قیامت را بسر ریزی
تا كه چشمت بر عذاب جاودان افتد-
چون گراز زخم خورده،مضطرب هر سوی بگریزی
***
بنگری چون پیش چشمت راست،صحرای قیامت را-
بركشی از بیم كیفر،تلخ فریاد ندامت را:
كای خدا راه رهایی كو؟
از چنین سوزنده آتش ها-
سایبان از رحمت و لطف خدایی كو؟
ناگهان آید سروش از غیب:
ای سیه روز سیه كردار!
زرپرستان و ستمكاران بد آئین وبدخو را-
دربساط عدل ما آسوده جانی نیست
كیفر غولان مردم خوار-
جز عذاب جاودانی نیست.
آی... انسان!
ای بسا شب مست خفتی در كنار كیسه های زر
لیك دانستی ندانم یا ندانستی-
سفره ی همسایه ی بیمار،بی نان بود
جای نان در پیش چشم كودكانی خرد-
ناله بود و دردبودو چشم گریان بود
***
آی... انسان! سركشی بس كن
عقربكهایزمان در صد هزاران سال
بر شمرده تك نفسهای بسی فرعون و قارون را
چشم ماه و دیده ی خورشید-
دیده بیرون از شماره،بازی گردنده گردون را
***
میبرد شط زمان مارا
مهلت دیدار بیش از پنجروزی نیست
دل منه بر شوكت دنیا
این عروس دلربا غیر از عجوزی نیست
این طلایی را كه تو معبود میخوانی-
جز بلای خانه سوزی نیست
***
روزو شب شط زمان جاریست

آنچه میماند از این شط خروشان نیك كرداریست
خاطری را شاد باید كرد
جای سیم و زر دلی باید بدست آورد
آزمندی ها زبیماریست
زر پرستی آتش اندوزیست
رستگاری در سبكباریست
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداوندا! به دلهای شكستهبه تنهایان در غربت نشستهبه آن عشقی كه از نام تو خیزدبدان خونی كه در راه تو ریزدبه مسكینان از هستی رمیدهبه غمگینان خواب از سر پریدهبه مردانی كه در سختی خموشندبرای زندگی جان می فروشندهمه كاشانه شان خالی از قوت استسخنهاشان نگاهی در سكوت استبه طفلانی كه نان آور ندارند ـسر حسرت ببالین میگذارندبه آن « درمانده زن » كز فقر جانكاه ـنهد فرزند خود را بر سر راهبآن كودك كه ناكام است كامشز پا میافكند بوی طعامشبه آن جمعی كه از سرما بجانندز « آه » جمع، « گرمی » میستانندبه آن بیكس كه با جان در نبرد استغذایش اشك گرم و آه سرد استبه آن بی مادر از ضعف خفته ـسخن از مهر مادر ناشنفتهبه آن دختر كه نادیدی گناهشعبادت خفته در شرم نگاهشبه آن چشمی كه از غم گریه خیز استبه بیماری كه با جان در ستیز استبه دامانی كه از هر عیب پاك استبه هر كس از گناهان شرمناك است ـدلم را از گناهان ایمنی بخشبه نور معرفت ها روشنی بخش
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفت تنها آشنای بخت من

رفت و با غم ها مرا تنها گذاشت

چون نسیم تندپو از من گریخت

آهوانه سر به صحراها گذاشت .



ماه را گفتم که : ماهِ من کجاست ؟

گفت : هر شب روی در روی منست .

در دل شب هرکجا مهتاب هست، ماهِ تو بازو به بازوی منست.



باغ را گفتم که : او را دیده ای ؟

گفت : آری عطر این گلها از اوست .

لحظه ای در دامن گلها نشست ،

نغمه ی جانبخش بلبل ها از اوست



چشمه را گفتم : ازو داری نشان ؟

گفت : او سرمایه ی نوش منست .

نیمه شبها با تنی مهتاب رنگ

تا سحرگاهان در آغوش منست .



از نسیم فرودینش خواستم

گفت : هر شب می خزم در کوی او

این همه عطری که در چنگ منست

نیست جز عطر سر گیسوی او



ای دمیده ! ای گریزان عشق من !

چشمه ای ؟ نوری؟ نسیمی؟چیستی؟

دختر ماهی ، عروس گلشنی

با همه هستی و با من نیستی ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهدي سهيلي


M.Soheyli

از كتاب طلوع محمد
گريه اي در شب





مردم نميدانند پشت چهره من ـ

يكمرد خشماگين درد آلوده خفته است

مردم ز لبخندم نميخوانند حرفي

تا آنكه دانند ـ

بس گريه ها در خنده تلخم نهفته است

وز دولت باران اشكم ـ

گلهاي غم در جان غمگينم شكفته است

***

من هيچگه بر درد « خود » زاري نكردم

اندوه من، اندوه پست « آب و نان »‌نيست

اين اشكها بي امان از تو پنهان ـ

جز گريه بر سوك دل بيچارگان نيست

***

شبها ز بام خانه ويرانه خود ـ

هر سو ببامي ميدود موج نگاهم

در گوش جانم ميچكد بانگي كه گويد:

« من دردمندم »

« من بي پناهم »

***

از سوي ديگر بانگ ميآيد كه: اي مرد !

« من تيره بختم »

«‌ من موج اشكم »

« من ابر آهم »

بانگ يتيمم ميخلد ناگاه در گوش:

« كاي بر فراز بام خود استاده آرام !»

« من در حصار بينوائيها اسيرم » ـ

« در قعر چاهم »

***

بي خان و ماني ناله اي دارد كه: « اي مرد !

من تيره روزم ـ

بر كوچه هاي « روشني » بسته است راهم »

***

ناگه دلم ميلرزد از اين موج اندوه

اشكم فرو ميريزد از اين سوك بسيار

در سينه مي پيچد فغان « عمر كاهم »

***

با موج اشك و هاله يي از شرم گويم:

كاي شب نشينان تهي دست !

وي بي پناه خفته در چنگال اندوه !

آه، اي يتيم مانده در چاه طبيعت !
من خود تهي دستم، توان ياري ام نيست

در پيشگاه زرد رويان، رو سياهم

شرمنده ام از دستگيري

اما در اين شرمندگي ها بيگناهم

دستي ندارم تا كه دستي را بگيرم

اين را تو ميداني و ميداند خدا هم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهدي سهيلي


M.Soheyli

از كتاب طلوع محمد
قهرمان خسته





اي قهرمان خسته ميدان زندگي !

اي رهنورد خسته تن و خسته جان من !

موي سپيد گونه تو گرد راه تست

آثار خسته جاني تو در نگاه تست

در راه عمر تو كه همه پاك بود و پاك ـ

بسيار ديده ام كه نشيب و فراز بود

بسيار ديده ام كه بچشم نجيب تو ـ

درد و ملال بود و غمي جانگداز بود

اما به زندگاني پر افتخار تو ـ

نه حرف عجز بود، نه دست نياز بود.

***

دست تو پاك بود و دلت پاك و چشم، پاك

روح تو جز بشهر حقيقت سفر نكرد

جان تو جز به راه مروت گذر نكرد

مرد خدا توئي

روشندلي كه دين و شرف را بروزگار ـ

هرگز فداي يافتن سيم و زر نكرد

***

تو پاكدامني

در چهره تو نقش مسيحا نشسته است

اندهگين مباش ـ

گر روزگار، با تو گهي كجمدار بود.

زيرا نصيب تو ـ

از اين شكستها شرف و افتخار بود.

***

اي مرد پاكباز !

در راه عمر، هر كه سبكبار ميرود ـ

پا مينهد به درگه حق، رو سپيد و پاك

و آن سيم و زد طلب كه گرانبار زيسته است

دست گناه مينهدش در دهان خاك

***

اي قهرمان خسته تن و خسته جان من !

دانم تو كيستي

دانم تو چيستي

يكعمر در سراچه دلتنگ زندگي ـ

مردانه زيستي

در پيش خلق، خنده بلب داشتي ولي ـ

پنهان گريستي .

در چشم من مسيح بزرگ زمانه اي

اي مرد پاكزاد

بر جان پاك تو ـ

از من درود باد ـ

از من درود باد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهدي سهيلي


M.Soheyli

از كتاب طلوع محمد
گنهكاري در محراب



سر به محراب تو سايد شرمگين مردي گنه آلود

اي خدا بشنو نواي بنده اي آلوده دامان را

غمگسارا! سينه ام از غم گرانبارست

مهربانا! خلوتم از گريه لبريزست

اي خدا! تنها تو مي بيني بجانم اشك پنهان را

پاك يزدانا!

با همه آلوده داماني-

روح من پاكست و ذوق بندگي دارم

گرزيانمندم بعمري ازگنهكاري

در كفم سرمايه شرمندگي دارم

***

اي چراغ شام تار بينوايان!

در كوير تيرگيها رهنوردي پير و رنجورم

ديده ام هر جا كه ميچرخد نشان از كورسوئي نيست

سينه مالان ميخزم بر خار و خارا سنگ اين وادي-

ميزنم فرياد،اما ضجه ام را بازگوئي نيست.

***

ايزدا!پاك آفرينا!بي همانندا!

جان پاكم سوي تو پر ميكشد چون مرغ دست آموز

آنكه مي پيچد بپاي جان من ابليس نادانيست

راز پوشا! من سيه روئي پشيمانم

هر سر موي سياهم آيه شام سيه روئيست

رشته موي سپيدم پرتو صبح پشيمانيست

***

زندگي بخشا!

هر زمان از مرگ ياد آرم ـ

بند بند استخوانم مي كشد فرياد از وحشت

ز آنكه جز آلودگي ره توشهاي در عمق جانم نيست

واي اگر با اين تهيدستي بدرگاه تو روي آرم

گر تهيدست و گنهكارم،پشيمانم

جز زبان اشك خجلت ،ترجمانم نيست.

***

روز و شب دست دعا بر آسمان دارم-

تا بباري بر كوير جان من باراي رحمت را

من تو راميخواهم ازتو اي همه خوبي!

عشق خود رادردلم بيدار كن نه شوق جنت را

***

اي خداي كهكشانها!

تا ببينم در سكوتي سرد و سنگين آسمانت را-

نيمه شبها ديده ميدوزم به اخترهاي نوراني

تاديار كهكشانها ميپرم با بال انديشه-

ليك من ميمانم و انديشه و اقليم حيراني

***

در درون جان من باغي ز توحيد است،اما حيف-

گلبنانش از غبار معصيت ها سخت پژمرده است

وز سموم بس گنه، اين باغ، افسرده است

تا بشويد گرد را از چهره اين باغ-

بر سرم گسترده كن اي مهربان! ابر هدايت را

تا يخشكد بوستان جان من در آتش غفلت-

برمگير از پهندشت خاطرم چتر عنايت را

***

كردگارا!

گفتگوي با تو عطر آگين كند موج نفسها را

آنچه خرم ميكند گلزار دل را،گفتگو با تست

نيمه شبها دوست ميدارم بدرگاهت نيايش را

ندبه من ميدواند بررخم باران اشك شرم-

تا بدين باران شكوفاتر كند باغ ستايش را

***

اي سخن را زندگي از تو!

من بجام شعر خود ريزم شراب واژه ها را،گرم-

تا ببخشم مستي پاكي بجان بندگان تو

بي نيازا! شرمگين مردي تهي دستم

آنچه دارم در خور تقديم،شعر واشك خود بر آستان تو؟

***

سر به محراب تو سايد شرمگين مردي گنه آلود

اي خدا! بشنو نواي بندهاي آلوده دامان را

غمگسارا! سينه ام از غم گرانبارست

مهربانا! خلوتم ازگريه لبريزست

اي خدا! تنها تو مي بيني بجانم اشك پنهان را
 

samiyaran

عضو جدید
اشک وداع

اشک وداع

گریه کن ای دل که دوست از بر ما می رود
وای که از باغ عشق عطر وفا می رود
زانکه دل تنگ ما جای دو شادی نبود
تا ز در آمد سهیل و سها می
رود
گر چه ز چشمم رود همراه اشک وداع
مهرعزیزان کجا از دل ما می رود
خانه ی دلتنگ ما تشنه ی آوای اوست
آه که از این سرا نغمه سرا می رود
باغ دل ما از او لطف و صفا می گرفت
حیف کزین بوستان لطف و صفا می رود
گر چه به ما هر نفس لطف خدا می رسد
از سرمان سایه
ی لطف خدا می رود
می رود اما دلش ساز وطن می زند
این نگران ر نگر رو به قفا می رود
آب و گلش در حضر جان و دلش در سفر
عاشق اشفته حال دل به دو جا می رود
لحظه ی بدرود خویش تا نزند آتشم
با دل اندهگین شادنما می رود
تا که بگردد بلا از قد و بالای او
برلب بی خنده ام ذکر دعا می رود
دل به چه کارآیدم گر که دلارام نیست؟
خانه نخواهم اگر خانه خدا می رود
ناله برآید ز سنگ گر که بداند دمی
از غم یاران چه ها بر سر ما می رود
ناله ی جانسوز من سر به ثریا کشید
آتش دل را ببین تا به کجا می رود
داغ به جان سها دوری سامان
نهاد
خسته ی بیمار دل بهر شفا می رود
نیست عجب گر سها راه به سامان برد
اختر تابان ما سوی سما می رود
 

samiyaran

عضو جدید
ای همه غزل

ای همه غزل

دوستداران استاد خودتون رو برای یک ماراتون واژه آماده کنید!:)

تو از کدام قبیله ای
ای خاتون شعر من ؟
ای بلندای جمال و جلالتت
ای تمامت قامت و قیامت
ناز خرامت را نازم
اگر به روز برآیی
آبرو به آفتاب نماند
و گر به شب بتابی
ماه بر آستانت به سجده افتد
که ماه نیز آفتاب پرست است
اگر از چمن بگذری
بنفشه ها و لاله ها به دمنت آویزند
تا مگر بربایند عطر اندامت را
ای سیه چشم به صحرا بگذر
تا آهوان و غزالان
گردن بر افرازند به تماشای
چشمانت
ای کولی مغرور
از بازار سرمه فروشان مگذر
که دختران سیه چشم را آبرو نماند
اگر از وادی نجد گذشتی
به دیدار قیس عامری بشتاب
تا یاد لیلی را ز سرش بربایی
ای بلندای زیبایی
شاید تو بودی که لحظه ای در آغوش پونه ها آرمیدی
گویی پونه ها عطر تو را وام
کرده اند
شبی گیسوی بلندت را به مهمانی من بفرست
تا هرچه جان است به یک تارش در آویزم
اگر اینست گیسو
تا بگردانی به تمنایش
جان ها را بر خاک ریزی
شهرزاد کجاست ؟
تا هزاران شب حکایت کند از گیسوی بلندت ؟
حافظ کجاست ؟
تا معاشران را صلا زند که گره از زلفت باز
کنند
و بدین قصه شب را دراز
من در باغ چشم همه ی افسونگران عالم
نگاه تو را می نگرم
از ملاحت تو بود که لیلی افسانه ساز جهان شد
و شیرین شرینکار از لبان تو وام گرفت حلاوت را
من میشناسمت
ای شیرین ترین
هزاران خسرو بر درگاهت به غلامی استاده اند
اگر
پروانه های رنگین بال با تردید بر گل می نشینند
از آنست که از باغ ها و گلها تو را می طلبند
قامت تو همه ی نیلوفران را
شانه های تو همه ی مهتاب ها را
لب تو همه ی گلبرگ ها را
و چشم تو همه ی غزل ها ی جهان را تفسیر می کنند
ای بهترین غزل آفرینش
پیچ و تاب نیلوفران
به
شوق اندام تست
اگر لب های تو نبود حلاوت را چگونه معنی می کردند
اگر نوازش دست ها و گردش لبهایت آموزگار پروانه نبود
این رفتار نرم را در حجله ی گلها از که می آموخت
تو آن تمامت لطافتی
که بایستی حجله ات را در پرنیان مهتاب
بر تخت زمردین آسمان
در بستر خیال
و در
حریر اندیشه گسترد
باید شبی به شماره ی ستارگان شمع بر افروزیم
عود بسوزیم
چنگ برگیریم
گل برافشانیم
و سرود عشق بخوانیم
و اگر غم لشکر انگیزد
با نگاه تو در آویزیم
و بنیادش را براندازیم
ندانم کدامین روز بود
که دختران آفتاب گیسوی تو را بافتند
و کدامین شب
که مشاطان افسونگار
سرمه در چشمانت ریختند
رویت گل نیست
اما گل به روی تو می ماند
دندانت را الماس نخوانم
اما الماس به دندان تو مانندست
راستی تو از کدام دیاری
و از کدامین قبیله ؟
شبی در بهار سبز و مهتابی
با اندام رویایی
در قصر
خیال من بیا
تا ناز جامه بپوشانم از مهتاب
بر بلند قامت که خود قیامتیست
و بنشانمت در هودجی از گل و عطر و نور
و به آهنگ شعر و نسیم
به تماشا بگذارمت
در باغهای نیلوفرین
در جنگلهای سبز
و در مرداب های مهتاب پوش
تا از مرغان چمن آرام بربایی
تا
پرندگان بیشه ها را به نغمه برانگیزی
و مرداب ها را بر آشوبی
تو کیستی ای خاتون شعر من ؟
که از شعر لطیف تری
از موسیقی جانبخش تر
و از عشق محبوب تر
مرغ خیال همه ی شاعران گرد بام تو در پرواز است
نغمه سازان گیتی تو را آواز می دهند
و عشق آری عشق تو را می طلبد
ای خاتون شعر
ای غزل ای بیت الغزل
و ای عروس خیال
بگذار از شوق دیدار جمال و جلال تو
دانه دانه اشک نیاز را
زیور مژگان کنم
و به رشته ی واژه ها بسپارم
شاید طوقی فرتهم آورم
که گردن آویز تو سازم
ای گریزان
ای دست نیافتنی
شبی در بزم مهتاب
چنگ بر گیر
و بر پس پشت ابر
گیسو بر افشان
دستی بزن
پایی بکوب
و از خاوران
تا باختر
بر بام آسمان
آشوب برانگیز
شور بیآغاز
فلک را سقف بشکاف و طرحی نو درانداز
ای خاتون شعر من
مرا ببخش
که اندک مایه ام و تنک سرمایه
و از تو گفتن
را ندانم و نتوانم
تو با خرام نرم خویش
رقص واژه ها را به شعر من بیاموز
ای همه غزل شور غزلم را به نگاهی رنگین کن
و فراز و فرودش را آهنگین
اگر چنین کنی
آن زمان توانم گفت
شعرم نثارت باد
ای خاتون شعر من
 

samiyaran

عضو جدید
دو خنده

دو خنده

دو خنده از تو همه عمر مانده در یادم
که بود آیتی از شادی و اسیری من
یکی ز روی وفا در شب جوانی ما
یکی ز راه ملامت به روز پیری من
 

tanin67

عضو جدید
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]ای مرا آزرده از خود ، گر پشیمانی بیا[/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]نغمه های ناموافق گر نمی خوانی بیا[/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]تا كه سرپیچیدی از راه وفا ؛ گفتم : برو[/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]جز وفا اكنون اگر راهی نمی دانی ، بیا[/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]یكنفس با من نبودی مهربان ای سنگدل[/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]ز آنهمه نامهربانی گر پشیمانی بیا[/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]تاب رنجوری ندارم در پی رنجم مباش[/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]گر نمی خواهی كه جانم را برنجانی بیا[/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]خود تو دانی ، دردها بر جان من بگذاشتی[/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]تانفس دارم ، اگر در فكر درمانی بیا[/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]دشمن جانم تو بودی ، درد پنهانم ز توست [/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]با همه این شكوه ها ، گر راحت جانی بیا[/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]مهدی سهیلی[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
« زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟

صبحها « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد
شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند

ريخت ساقي باده هاي گونه گون در جام هستي
غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند

شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »
شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند

« زشت بينان » را بگو در « ديدۀ » خود عيب جويند
« زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟

(( بيست و نهم تير 1351 ))
*****
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اشک مهتاب



تو دیروز بر چشم من چشم بستی
به صد ناز در دیده من نشستی
مرا با دو چشمی که آتشفشان بود
نگه کردی و خنده بر لب شکستی

ز چشم سیه مست ناز آفرینت
به جان و تنم مستی خواب می ریخت
نگاهت چو می تافت بر دیده من
به شام دلم موج مهتاب می ریخت

چو لبخند روی لبت موج می زد
دل من از آن موج توفانسرا بود
چو نسرینه اندام تو تاب می خورد
مرا حیرت از شاهکارخدا بود

پی نوشخندی چو لب می گشودی
به دندان تو بودلطف سپیده
ندانم که الماس دندان نما بود
ویا اشک مهتاب برگل چکیده؟

بسی رفت و بی مستی عشق بودم
به چشمت قسم مستی از سر گرفتم
تو دیشب نبودی خیالت گواه است
که او را بجای تو در بر گرفتم

پس از این دلم بی تو چون گور سرد است
بیا بخت من شو در آغوش من باش
مرو بی تو شبهای من بی ستاره ست
تو پروین شبهای خاموش من باش


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهدي سهيلي


M.Soheyli

از كتاب طلوع محمد
مادر مرا ببخش




مادر! مرا ببخش .

فرزند خشمگين و خطا كار خويش را

مادر! حلال كن كه سرا پا نامت است

با چشم اشكبار، ز پيشم چو ميروي

سر تا بپاي من

غرق ملامت است.

***

هر لحظه در برابر من اشك ريختي

از چشم پر ملال تو خواندم شكايتي

بيچاره من، كه به همه ي اشكهاي تو

هرگز نداشت راه گناهم نهايتي

***

تو گوهري كه در كف طفلي فتاده اي

من، ساده لوح كودك گوهر نديده ام

گاهي بسنگ جهل، گهر را شكسته ام

گاهي بدست خشم بخاكش كشيده ام

***

مادر! مرا ببخش.

صد بار از خطاي پسر اشك ريختي

اما لبت به شكوه ي من آشنا نبود

بودم در اين هراس كه نفرين كني ولي ــ

كار تو از براي پسر جز دعا نبود.

***

بعد از خدا ، خداي دل و جان من توئي

من،بنده اي كه بار گنه مي كشم به دوش

تو، آن فرشته اي كه زمهرت سرشته اند

چشم از گناهكاري فرزند خود بپوش.

***

اي بس شبان تيره كه در انتظار من ـــ

فانوس چشم خويش ــ به ره ، بر فروختي

بس شامهاي تلخ كه من سوختم زه تب ـــ
تو در كنار بستر من دست بر دعا ـــ

بر ديدگان مات پسر ديده دوختي

تا كاروان رنج مرا همرهي كني ـــ

با چشم خواب سوز ـــ

چون شمع دير پاي ـــ

هر شب، گريستيئ ـــ

تا صبح ، سو ختي.

***

شبهاي بس دراز نخفتي كه با پسر ـــ

خوابد به ناز بر اثر لاي لاي تو.

رفتي به آستانه مرگ از براي من

اي تن به مرگ داده، بميرم براي تو.

***

اين قامت خميده ي در هم شكسته ات ـــ

گوياي داستان ملال گذشته هاست

رخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات ـــ

ويرانه اي ز كاخ جمال گذشته هاست.

***

در چهره تو مهرو صفا موج مي زند

اي شهره در وفا و صفا! مي پرستمت

در هم شكسته چهره تو، معبد خداست

اي بارگاه قدس خدا! مي پرستمت.

***

مادر!من از كشاكش اين عمر رنج زاي ـــ

بيمار خسته جان به پناه تو آمده ام

دور از تو هر چه هست، سياهيست ، نور نيست

من در پناه روي چو ماه تو آمده ام

مادر ! مرا ببخش

فرزند خشمگين و خطا كار خويش را

مادر ،حلال كن كه سرا پا ندامت است

با چشم اشكبار ز پيشم چو مي روي ـــ

سر تا به پاي من ـــ

غرق ملامت اس



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهدي سهيلي


M.Soheyli

از كتاب طلوع محمد
من و پائيز






تو هم، همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي !

تو بي برگي و منهم چون تو بي برگم

چو مي پيچد ميان شاخه هايت هوي هوي باد ـ

بگوشم از درختان هاي هاي گريه مي آيد

مرا هم گريه ميبايد ـ

مرا هم گريه ميشايد

كلاغي چون ميان شاخه هاي خشك تو فرياد بردارد

بخود گويم كلاغك در عزاي باغ عريان تعزيت خوان است

و در سوك بزرگ باغ، گريان است

***

بهنگام غروب تلخ و دلگيرت ـ

كه انگشتان خشك نارون را دختر خورشيد ميبوسد

و باغ زرد را بدرود ميگويد ـ

دود در خاطرم يادي سيه چون دود ـ

بياد آرم كه: با « مادر » مرا وقتي وداع جاوداني بود

و همراه نگاه ما ـ

غمين اشك جدائي بود و رنج بوسه بدرود .

***

تو هم، همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي !

دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهي مانده ـ

و دست بينواي شاخه هايت خالي از برگ است

تنت در پنجه مرگ است

مرا هم برگ و باري نيست

ز هر عشقي تهي ماندم

نگاهم در نگاه گرم ياري نيست.

***

تو از اين باد پائيزي دلت سرد است ـ

و طفل برگها را پيش چشمت تير باران ميكند پائيز

كه از هر سو چو پولكهاي زرد از شاخه ميريزند

تو ميماني و عرياني ـ

تو ميماني و حيراني .

***

الا اي باغ پائيزي

دل منهم دلي سرد است

و طفل برگهاي آرزويم را

دست نااميدي تير باران ميكند پائيز

ولي پائيز من پائيز اندوه است ـ

دلم لبريز اندوه است .

چنان زرينه پولكهاي تو كز جنبش هر باد ميبارد ـ

مرا برگ نشاط از شاخه ميريزد

نگاه جانپناهي نيست ـ

كه از لبهاي من لبخند پيروزي بر انگيزد

***

خطا گفتم، خطا گفتم

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!

ترا در پي بهاري هست ـ

اميد برگ و باري هست

همين فردا ـ

رخت را مادر ابر بهاري گرم ميشويد ـ

نسيم باد نوروزي ـ

تنت را در حرير ياس مي پيچد ـ

بهارين آفتاب ناز فروردين ـ

بر اندامت لباس برگ ميپوشد ـ

هنرور زرگر ارديبهشت از نو ـ

بر انگشت درختانت نگين غنچه ميكارد ـ

و پروانه، مي شبنم ز جام لاله مينوشد ـ

دوباره گل بهر سو ميزند لبخند ـ

و دست باغبان گلبوته ها را ميدهد پيوند .

در اين هنگامه ها ابري بشوق اين زناشودي ـ

به بزم گل، تگرگ ريز، جاي نقل ميپاشد ـ

و ابري سكه باران به بزم باغ ميريزد

درختان جشن مي گيرند

ز رنگارنگ گلها ميشود بزمت چراغاني

وزين شادي لبان غنچه ها در خنده ميآيد

بهاري پشت سر داري ـ

تو را دل شادمان بايد

***

الا اي باغ پائيزي !

غمت عزم سفر دارد

همين فردا دلت شاد است ـ

ز رنج بهمن و اسفند آزاد است

تو را در پي بهاري هست

اميد برگ و باري هست

ولي در من بهاري نيست

اميد برگ و باري نيست .

***

تو را گر آفتاب بخت نوروزي

لباس برگ ميپوشد

مرا هرگز اميد آفتابي نيست

دلم سرد است و در جان التهابي نيست

تو را گر شادمانه ميكند باران فروردين ـ

مرا باران بغير از ديده تر نيست .

تو را گر مادر ابر بهاري هست ـ

مرا نقشي ز مادر نيست .

***

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!

تو بزمت ميشود از تابش گلها چراغاني

ولي در كلبه تاريك جان من ـ

نشان از كور سوئي نيست

نسيم آرزوئي نيست

گل خوش رنگ و بوئي نيست

اگر در خاطرم ابريست ابر گريه تلخست ـ

كه گلهاي غمم را آبياري ميكن شبها

اگر بر چهره ام لبخند مي بيني

مرا لبخند انده است بر لبها

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي
 

Similar threads

بالا