داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طعم هدیه
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بدمزه است
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چه طور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد
 

agrin1707

عضو جدید
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آسمان مکثی کرد [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]"نرسیده به درخت [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]کوچه باغی است که از باغ خدا سبز تر است [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پس به سمت گل تنهایی می پیچی [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دو قدم مانده به گل [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پای فواره جاوید اساطیر زمان می مانی [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]کودکی می بینی [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟[/FONT]
 

agrin1707

عضو جدید
درد دلت درمان ندارد ، چرا ؟

عاشقی ات پایان ندارد ، چرا ؟

امــ ـان از این همه دل ناگرانـ ـی

امــ ـان از این همه چشم چرانـ ـی

دلت با دلـش حرفی ندارد

دلت با دلبرش كاری ندارد

چـرا ؟

دلت را با دلش زود آشنا كن

دلت را بی دلش نا آشنا كن
 

.angel.

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد دلت درمان ندارد ، چرا ؟

عاشقی ات پایان ندارد ، چرا ؟

امــ ـان از این همه دل ناگرانـ ـی

امــ ـان از این همه چشم چرانـ ـی

دلت با دلـش حرفی ندارد

دلت با دلبرش كاری ندارد

چـرا ؟

دلت را با دلش زود آشنا كن

دلت را بی دلش نا آشنا كن
f]
بچه ها این شعرخودشه ها!!!!!!!!!!!!!!!
استارتر:ممنون همه چی عالی بود
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حتی جنازه ام برایش دردسر بود نیمه های شب مرا در عمق خاک گذاشت و رویم خاکی نریخت و هراسان رفت...او غسلم نداد او حتی با آب خون هایم را نشست شاید او هم در فلسفه غسل مانده!شب اولم بود و 1ساعت تنهایی سر کردم از خون هایی که روی گوشت بی جانم بود لذت می برم به چشمهای نیمه باز که خشکش زده بود نگاه می کردم می خواستم صورتش که قبل مال من بوده لیس بزنم هم مزه خوبش را بچشم هم صورتش را با زبانم لمس کنم من دست داشتم ولی زبانم دوست داشت این کار را کند خبری از موجوده نیمه زنده نبود بعد مردی آمد مردی که موهایش سفید نبود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود وتا به حال ندیده بودمش امدو بالای سرم نشست نمی دانم به چه فکر می کرد بعد دقیقه ها جسمی که مال من بوده را در اختیارش گذاشتم...
صبح مردم بالای سرم جمع نشدن آدمها مرا ندیدند هیچ کدامشان نمی خندیدند از کنار من رد نمی شدند صدای قرآن می آمد صدای قرآن و گریه می آمد صدایی که نباید می آمد ولی آمد.مردم بالای سرم نیامده بودند ولی حالا هستند زیر لبهاشان حرفهای عجیبی می زنند وقتی مرا گذاشت و رفت پوشش داشتم همان لباسهایی که داشتم و حالا ندارم رویم پارچه ای کشیدند که پوشیده باشم آنها نمی دانستند من مرده ام؟!هیچ دعایی برایم خوانده نشد نمی دانم چرا نفرینم می کردند رویم خاک ریختند و لحد را چیدند و رفتند آنها رفتند مردمی که برایم دعایی نخواندند و رویم خاک ریختند و لحد را چیدند رفتند هوا تاریک شد سال ها گذشت؟!استخوان هایم مانده بود همان مرد آمد همان مردی که نشانه هایش یادم نیست خاک ها را کنار زد،نه می کند به استخوان هایم رسید از خاک جدا می کرد و در کیسه ای شل می گذاشت کارش که تمام شد استخوان هایی که قبل مال من بوده را با خود برد و می خواست در جای دیگر دفن کند چطور می خواست دفن کند این فکر او هم بود با همان کیسه یا استخوانهایم را روی خاک بچیند و بعد....چطور؟!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده
بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از
خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که
کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
"خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت
عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این
دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول
می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و
به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که
به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب
زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر،
اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر
دلتان می‌خواهد بنوشید.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب
بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی
از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه،
دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در
دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش
را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هر قدر که
می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید
برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده
نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که
حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم.
پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد!
مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت. چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم" پسرک 13 ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو." پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتی!" پسرک زرنگ خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از خدا خواستم مصائب مرا حل کند و خدا گفت: نه! او فرمود: حل مشکلات تو کار من نیست، من به تو عقل دادم و تو با توکل
به من به مراد مقصود می رسی
از خدا خواستم غرور مرا بگیرد و او گفت: نه!
او فرمود: باز گرفتن غرور کار من نیست بلکه تویی که باید آنرا ترک کنی
از خدا خواستم به من شکیبایی عطا کند و او گفت: نه!
خدا فرمود: شکیبایی دست آورد رنج است و به کسی عطا نمی شود باید آنرا
به دست آورد
از خدا خواستم به من سعادت بخشد و خدا گفت: نه!
خدا فرمود: خود باید متعالی شوی اما به تو یاری میرسانم تا به ثمر
بنشینی
از خدا خواستم مرا کمک کند تا دیگران را به همان اندازه که او مرا دوست
دارد دوست بدارم
خدا فرمود: آفرین بالاخره مقصود اصلی را دریافتی
از او نیرو خواستم او مشکلات را جلوی پایم گذاشت تا قویتر شوم
از او حکمت خواستم او مسائل بسیاری به من داد تا حل کنم
از او شهامت خواستم او خطر را در مقابلم قرار داد تا از آن بجهم
از او عشق خواستم انسانهای دردمند را سر راهم قرار داد تا به آنها کمک
کنم
از او کمک خواستم به من فرصت داد
هیچ یک از خواسته هایی که داشتم دریافت نکردم اما به آنچه نیاز داشتم
رسیدم
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
شمع فرشته
مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي
داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي
اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي
بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي
رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند
ولي موفق نشدند .
شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك
در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي
جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ،
چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن
را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم .
پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انضباط در صومعه بران والد بشكل مخوفي سخت بود. قانون سكوت برادران را مجبور مي كرد كه به مدت 10 سال صحبت نكنند و بعد از انتظار براي اين مدت، آنها فقط حق داشتند دو كلمه بگويند و نه بيشتر.
به همين منوال برادر هانس به ملاقات راهب بزرگ رفت.
راهب بزرگ گفت: بگو برادر. من گوش مي كنم.
راهب پاسخ داد: تختخواب .... بد.
رئيسش گفت: مي دانم.
10 سال بعد، برادر هانس دوباره راهب بزرگ را ملاقات كرد.
راهب بزرگ پرسيد: و تو چه دو لغتي مي خواهي به من بگوئي؟
برادر هانس گفت: غذا .... بد.
راهب بزرگ با افسوس گفت: مي دانم.
10 سال گذشت و برادر هانس دوباره در برابر راهب بزرگ زانو زد و گفت: من .... مي روم.
رئيس بزرگ فرياد زد: خوب اين مرا متعجب نمي كند. تنها چيزي كه تو در تمام اين مدت انجام دادي اين بود كه شكايت كني.
همانند او اغلب ما در حال غرولند كردن هستيم در حالي كه تنها چيزي كه بايد انجام دهيم اين است كه آنرا رها كرده و فوايدي را كه دنيا پيشكش مي كند بدست آوريم.
"اگر شما از خدا بخاطر تمام لذتهايي كه به شما داده است تشكر كنيد، زماني براي شكوه كردن نخواهيد داشت."
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد
.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا..
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لابراتوار توماس ادیسون در دسامبر 1914 به طور کامل در اتش سوخت. با وجود اینکه خسارت وارده به ساختمان بیش از 2 میلیون دلار بود ولی ساختمان تنها به مبلغ 238000 دلار بیمه شده بود زیرا از بتن ساخته شده بود و ضد آتش به نظر می آمد. بسیاری از کارهای ادیسون در آن شب در شعله ها سوخت و خاکستر شد.
در شب اتش سوزی پسر 24 ساله ادیسون, چارلز, دیوانه وار در میان آتش و دود به دنبال پدر خود می گشت. و بالاخره او را پیدا کرد که آرام این صحنه را تماشا میکرد, صورتش در مقابل آتش برق می زد و مو های سفیدش در برابر باد به حرکت در آمده بود.
چارلز می گوید:"قلب من به درد آمد, او 67 سالش بود و دیگر یک مرد جوان نبود. و همه زحماتش در آتش می سوخت. وقتی مرا دید از من پرسید 'چارلز مادرت کجاست؟' وقتی جواب دادم نمی دانم گفت 'او را پیدا کن. و به اینجا بیاور. او در تمام زندگیش هرگز چنین صحنه ای را دوباره نخواهد دید.' "
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: " ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که می توانیم از اول شروع کنیم."
سه هفته بعد از آتش سوزی ادیسون اولین فونوگرافش را به جهان عرضه کرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يكي پيش سلطان عارفان بايزيد بسطامي رفت و گفت : يا شيخ همه عمر در جستجوي حق به سر بردم و چند بار به حج پياده بگذاردم و چند دشمنان دين را در غزا، سر از تن برداشتم و چند مجاهدهها كشيدم، و چند خون جگرها خوردم، هيچ مقصودي حاصل نميشود. هر چه ميجويم كمتر مييابم. هيچ تواني گفت كه كي به مقصود برسم؟

شيخ گفت :جوانمردا اين جا دو قدمگاه است : اول قدم خلق است و دوم قدم حق، قدمي برگير از خلق كه به حق رسيدي. مادام كه تو در بند آن باشي كه چه خورم كه حلقم خوش آيد و چه گويم كه خلق را از من خوش آيد از تو حديث حق نيايد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت
در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد
مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني
مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي
و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت
به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد
مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف
با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت
مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟
من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم
مشتري با اعتراض گفت
پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند
"آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند
مشتري گفت دقيقا همين است
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!
براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد
 

agrin1707

عضو جدید
نام تو بر زبان من آمد؛ زبانه شد
سيل گدازه هاي خروشان روانه شد

گفتم به خا ک، نام تو را؛ جنگلي سرود
گفتم به شمع ، نام تو را؛ عاشقانه شد

گفتم به باد، نام تو را گرد باد گشت
گفتم به رود، نام تو را؛ بي کرانه شد

گفتم به راه، نام تو را؛ رفت و رفت و رفت ...
گفتم به لحظه ها، نام تو را .. ؛ جاودانه شد

اين حرفها – همهمه اي در غبار بود-
باران نرم نام تو؛ آمد ترانه شد
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2][/h]
كلبه كوچك

به نام خدا
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، او با بيقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود، بدترين چيز ممكن رخ داده بود، او عصباني و اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»

آسان میتوان دلسرد شد هنگامی كه بنظر میرسد كارها به خوبی پيش نمیروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.

برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود میگوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
پاداش نیکی

«فلمیننگ» کشاورز فقیری از اهالی اسکاتلند بود. روزی برای امرار معاش بیرون رفته بود که از باتلاقی در مسیرش صدای درخواست کمک شنید، وسایلش را روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.
پسری تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، وحشت زده فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فلمینگ آمد.
مردی اشراف زاده خود را پدر پسری معرفی کرد که فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «می خواهم جبران کنم؛ شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم.»
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
اشراف زاده گفت: «با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.»
پسر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ، کاشف پنی سیلین، مشهور شد.
سالها بعد، پسر همان اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
فکر می کنید چه چیزی نجاتش داد؟
.
.
.
.
.
.
پنی سیلین


این داستان واقعی است.

تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2][/h][h=2][/h]
پدر بزرگ، درباره چه مي نويسيد؟
-
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي نويسم، مدادي است که با آن مي نويسم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد:
-اما اين هم مثل بقيه مداد هايي است که ديده ام !
پدر بزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري ، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي رسي
:


صفت اول: مي تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي کند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم: بايد گاهي از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني. اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيز تر مي شود (و اثري که از خود به جا مي گذارد ظريف تر و باريک تر) پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني، چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.

صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست، در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است.

صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمين صفت مداد:هميشه اثري از خود به جا مي گذارد. پس بدان هر کار در زندگي ات مي کني، ردي به جا مي گذارد و سعي کن نسبت به هر کار مي کني، هشيار باشي وبداني چه مي کني

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]قشنگ ترین دختری که تا الان دیدم [/h]
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:

- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]توصیه پدری به پسرش[/h]
پدری به پسرش وصیت كرد كه در عمرت این سه كار را نكن.
1. زن نگیر :confused::confused:
2. از دوستی با دستان نادان پرهیز کن
3. از کسی قرض نگیر
بعد از این كه پدر از دنیا رفت پسر خواست بداند كه چرا پدرش به او چنین وصیتی كرده؟ پیش خودش گفت : «امتحان كنم ببینم پدرم درست گفته یا نه»
1. زن گرفت
2. با کدخدای ده که مردی کم عقل بود دوست شد
3. از یک فرد نوکیسه پول قرض گرفت

روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه كشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش را زیرزمین پنهان كرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : «چه شده؟ خون ها مال چیست؟» مرد گفت : «آهسته حرف بزن. من یك نفر را كشته ام. او دشمن من بود. اگر حرفی زدی تو را هم می كشم. چون غیر از من و تو كسی از این راز خبر ندارد. اگر كسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.»

زن، تا اسم كشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : «مردم به فریادم برسید. شوهرم یك نفر را كشته، حالا می خواهد مرا هم بكشد.» مردم ده به خانه آنها آمدند. كدخدای ده كه كم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محكمه قاضی ببرد. در راه كه می رفتند به آدم نوكیسه برخوردند. مرد نوكیسه كه از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : «پولی را كه به تو قرض داده ام پس بده. چون ممكن است تو كشته بشوی و پول من از بین برود.»

به این ترتیب، مرد، حكمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد.​

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]چرا داد مي زنيم !!!!!!! [/h]
چرا داد مي زنيم !!!!!!!

استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند ميکنند و سر هم داد ميکشند؟
شاگردان فکرى کردند و يکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست ميدهيم.
استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست ميدهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد ميزنيم؟ آيا نميتوان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد ميزنيم؟
شاگردان هر کدام جوابهايى دادند امّا پاسخهاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلبهايشان از يکديگر فاصله ميگيرد. آنها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى ميافتد؟ آنها سر هم داد نميزنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت ميکنند. چرا؟ چون قلبهايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلبهاشان بسيار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى ميافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نميزنند و فقط در گوش هم نجوا ميکنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر ميشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بينياز ميشوند و فقط به يکديگر نگاه ميکنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصلهاى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.


 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت


دورانی در زندگی من وجود داشت كه تا حدودی، در آن زیبایی، برایم از مفهومیخاص برخوردار بود.

حدسم اگر درست باشد، آن زمان، حدوداً هفت یا هشت ساله بودم.

یكی دو هفته، یا شاید یك ماه، قبل از اینكه یتیم خانه، به یك پیرمرد تحویلم دهد.

در یتیم خانه طبق معمول، صبحها بلند میشدم، تختم را، مثل یك سرباز كوچك، مرتب میكردم و مستقیما،ً با بیست سی تن از بچههای هم خوابگاهی، برای خوردن صبحانه، راهی میشدیم.

صبحِ یك روز شنبه، پس از صرف صبحانه،در حین برگشتن به خوابگاه، ناگهان، مشاهده كردم، سرپرست یتیم خانه، سر به دنبال پروانه یی كه گِردِ بوتههای آزالیای اطراف یتیم خانه، چرخ میخوردند، گذاشته است.

با دقت به كارش خیره شده بودم.

او این مخلوقات زیبا را، یكی پس از دیگری، با تور میگرفت و سپس سنجاقی را، از میان سر و بالشان عبور میداد و آنها را روی یك صفحه مقوایی بزرگ، سنجاق میكرد.

چقدر كشتن این موجودات زیبا، بی رحمانه به نظر میرسید.

من چندین بار، بین بوتهها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم و دستانم نشسته بودند و من توانسته بودم از نزدیك به آنها خیره شوم.

تلفن به صدا درآمد. سرپرست خوابگاه، كاغذ مقوایی بزرگ را، پای پلههای سیمانی گذاشت و برای پاسخ دادن، وارد یتیم خانه شد.

به سمت صفحه مقوایی رفتم و به یكی از پروانههایی كه روی آن سطح كاغذی بزرگ، سنجاق شده بود، خیره شدم.

هنوز داشت حركت میكرد.

نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا كردم.

شروع به پرپر زدن كرد و سعی كرد فرار كند، اما هنوز بال دیگرش به سنجاق گیر داشت.

سرانجام بال كنده شد و پروانه روی زمین افتاد و شروع به لرزیدن كرد.

بال كنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعی كردم آن را روی پروانه بچسبانم، تا، قبل از اینكه سرپرست برگردد، موفق شوم، پروانه را به پرواز در آورم.

اما هر چه كردم، بال پروانه، جفت و جور نشد.

طولی نكشید كه سرپرست، از پشت در اتاق زباله دانی، سر رسید و بر سرم، شروع به داد كشیدن كرد. هر چه گفتم من كاری نكرده ام، حرفم را باور نكرد.

مقوای بزرگ را برداشت و محكم، به فرق سرم كوبید. قطعات پروانه ها به اطراف پراكنده شد.

مقوا را روی زمین انداخت و حكم كرد، آن را بردارم و داخل زباله دانی پشت خوابگاه بیاندازم و سپس آنجا را ترك كرد.

همانجا، كنار آن درخت پیر بزرگ، روی زمین نشستم و تا مدتی سعی كردم قطعات بدن پروانهها را، با هم مرتب كنم، تا بدنشان را به صورت كامل، بتوانم دفن كنم، اما انجام آن، قدری برایم مشكل بود.

بنابراین برایشان دعا كردم و سپس در یك جعبه كفش كهنه پاره پاره، ریختمشان و با نی خیزرانی بزرگی، گودالی، نزدیك بوتههای توت جنگلی كنده و دفنشان كردم.

هر سال، وقتی پروانهها، به یتیم خانه بر میگردند و در آن اطراف به تكاپو بر میخیزند، سعی میكنم فراریشان دهم،

زیرا آنها نمیدانند كه یتیم خانه، جای بدی برای زندگی و جای خیلی بدتری برای مردن بود.


نویسنده:راجر دین كایزر





 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند كه در حال بازي بودند . زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا ميرود پسر من است .

مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي ميكرد اشاره كرد .
مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : تامي وقت رفتن است .
تامي كه دلش نميآمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟
مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا
زد: تامي دير ميشود برويم . ولي تامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي دهم .
مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نميكنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟

مرد جواب داد: دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخهسواري زير گرفت و كشت . من هيچگاه براي سام وقت كافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه ميخورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد تامي تكرار نكنم . تامي فكر ميكند كه 5 دقيقه بيشتر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت ميدهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم . 5 دقيقهاي كه ديگر هرگز نميتوانم بودن در كنار سام ِاز دست رفتهام را تجربه كنم .

بعضي وقتها آدم قدر داشته ها رو خيلي دير متوجه ميشه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه ، و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، ميتونه به خاطرهاي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسا ئل روزمره ميكنيم كه واقعا ًوقت ، انرژي ، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم . روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم .

اين مسئله در ميان جوانترها زياد به چشم ميخوره . ضرر نميكنيد اگر براي يك روز شده دست مادر و پدرتون رو بگيريد و به تفريح ببريد . يك روز در كنار خانواده ، يك وعده غذا خوردن در طبيعت ، خوردن چاي كه روي آتيش درست شده باشه و هزار و يك كار لذت بخش ديگه .

قدر عزيزانتون رو بدونيد . هميشه ميشه دوست پيدا كرد و با اونها خوش گذروند ، اما هميشه نعمت بزرگ يعني پدر و مادر و خواهر و برادر در كنار ما نيست . ممكنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]بهشت[/h]
به نام خدا
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میكشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان كرد: «روز به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره كرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.


مرد خیلی ناامید شد؛ چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز كشیده بود و صورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر كه میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!
- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میكنند. چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا میمانند...​
 

منزه

عضو جدید
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود .[/FONT]
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با يك روز.... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد"، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی كن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش ميدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد.
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است..
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت

نويسنده: دكتر راشل نائومي ريمن

مترجم: مهدي مجردزاده كرماني
هر اتفاق بدي كه در خانواده ما ميافتاد، پدرم سرش را تكان ميداد و ميگفت «اين هم از بخت خانواده ما.» و اين عبارت را در كمال راحتي و عادلانه براي هر موردي به كار ميبرد و فرقي برايش نميكرد كه اين اتفاق بد، به سادگي از دست دادن جاي پارك اتومبيل باشد و يا مورد مهمي نظير ورشكستگي و يا بيماري مزمن تنها دخترش. بخت خانواده ما بيترديد بخت خوبي نبود. پدرم كه عقيده محكمي به مجبور بودن انسان در اين جهان داشت، زندگي را ناشي از تصادفات روزگار و در معرض خطر ميدانست و خود را دستخوش حوادث ميديد. بخت خانواده ريمن غالباً در خواب بود. طي سالهاي بسيار، عقيده بر اين بود كه ما مردمان بدبختي هستيم.

در سال 1971 پدرم جايزه بخت آزمايي ايالت نيويورك را برد. مبلغ جايزه، رقم سرسام آوري نبود، ولي بيش از آن بود كه پدرم در عمر خود چنين مبلغي را يك جا ديده باشد. از نظر او، پول بادآوردهاي بود. از نظر من هم بخت خوبي بود، نه به لحاظ پول، بلكه به خاطر آن چه كه بعد از آن اتفاق افتاد.

هنگام برنده شدن، پدرم در بيمارستان بستري بود و پس از جراحي غدهاي كه معلوم شد خوش خيم بوده است، دوران نقاهت را ميگذراند. او بليت را به سينهاش چسبانده بود و ميگفت به هيچ يك از افراد خانواده، دوستان و حتي مادرم اعتماد ندارد تا آن را برايش نقد كند. باور كرده بود كه ممكن است ديگران بليت را براي خودشان بردارند، و يا بگذارند كسي آن را بدزدد، و يا هنگام نقد كردن، كاركنان اداره بخت آزمايي سرشان را كلاه بگذارند و بليت را ثبت نكنند. مدتها بليت را نگه داشت. هنگامي كه آخرين مهلت ارائه بليت نزديك شد، من و مادرم را قسم داد كه اين راز را فاش نكنيم، چون اگر ديگران بفهمند كه پول بادآوردهاي به دستمان رسيده است، به فكر سوء استفاده خواهند افتاد. سرانجام خودش بليت را برد و نقد كرد، ولي هرگز آن را خرج نكرد، چون ميترسيد ديگران بفهمند كه او پول دارد.

كم كم نگراني خاصي بر زندگي ما سايه انداخت. پس از آن ثروت بادآوردهاي نصيب من شد كه جنبه معنوي داشت. من ديدم كه بخت بد خانواده ما ساخته و پرداخته خود ماست. براي اين كه پدرم در اين جهان خوشبخت شود، هيچ راهي وجود نداشت. او حتي ميتوانست بردن پنجاه هزار دلار جايزه را به يك بدبختي، موجبي براي اندوه و غصه، نگراني و فشار عصبي تبديل كند. پيش از آن واقعه، من باور كرده بودم كه ما واقعاً بدبخت هستيم، بعد از آن گويي پرده تاريكي كه بر زندگي ما افتاده بود، برداشته شد. بعد از واقعه بليت بختآزمايي، گويي به ثروت بادآوردهاي دست يافتيم.

اما از زندگي پدرم ثروتهاي بادآوردهي ديگري هم نصيب من شد و آن درسهايي بود درباره از دست دادن و به دست آوردن. در حقيقت، هيچ انسان زندهاي وجود ندارد كه چيزي را از دست نداده باشد. در واقع، از لحظه تولد، فقدان چيزها را ياد ميگيريم. غالباً طرز تلقي خانواده را از موضوع فقدان، ميپذيريم، همچنان كه من پذيرفتم. اين درسهايي كه درباره فقدان و معني آن ياد ميگيريم، جزو مهمترين درسهاي زندگي ما هستند. اين حكمتها را كسي با كسي در ميان نميگذارد، زيرا وقتي چيزي را از دست ميدهيم، غالباً احساس شرمندگي ميكنيم.

پدرم در خانوادهاي مهاجر به دنيا آمده بود و از خردسالي كار كرده بود. در بيشتر ايام عمر خود، داراي دو شغل بود. شبها، غالباً در حالي كه پاهايش را در لگن آب گرم گذاشته بود، خوابش ميبرد، و خستهتر از آن بود كه چيزي بگويد. غالباً در استخدام ديگران بود و طبق ميل ديگران و در جهت هدفهاي ديگران كار ميكرد. يكي از اولين چيزهايي كه يادم است پدرم به من گفت اين بود كه چه قدر مهم است انسان آقاي خودش باشد و اختيار زندگي خودش را داشته باشد.

من در طبقه ششم آپارتماني واقع در منهاتان بزرگ شدم. در تمام دوران كودكي، يك بازي بود كه به كمك پدرم انجام ميدادم. او درباره خانهاش صحبت ميكرد. خانهاي كه بنا بود زماني مالك آن شود. در آشپزخانه آن يك ماشين ظرفشويي بود. يك باغچه هم داشت. بحث ما بر سر اين بود كه آيا اتاق نشيمن به رنگ سبز روشن باشد يا به رنگ كرم. من طرفدار رنگ كرم بودم و او فكر ميكرد كه اين رنگ، خيلي سطح بالاست.

وقتي سرانجام پدر و مادرم جاي كوچكي را در لانگ آيلند خريدند و پدرم بازنشسته شد من بيست سال داشتم. تا مدتي به نظر ميآمد كه روياي او به حقيقت پيوسته است. يك روز شنبه، چند ماه پس از آن كه صاحب خانه شده بودند، دم منزلشان توقف كردم و ديدم كه پدرم توي صندلي از فرط خستگي خوابش برده است. منظرهاي كه از زمان كودكي با آن آشنايي داشتم، ولي فكر ميكردم كه ديگر وضعشان خوب شده است. مادرم گفت كه پدرم به تازگي كار كوچكي پيدا كرده است و شايد بتوانند دستي به سر و روي خانه بكشند. هر چيزي استهلاك دارد.

بار بعدي كه به ديدارشان رفتم، باز هم توي صندلي خوابيده بود. پرسيدم «از وضعتان راضي هستيد؟» مادرم گفت «خوب، پدرت ميترسد كسي وارد منزل شود و هر چه را كه در اين مدت به زحمت فراهم كردهايم، ببرد. او هنوز ناچار است كار كند تا شايد بتوانيم خانه را به دستگاه دزدگير مجهز كنيم.» دلم فرو ريخت. پرسيدم كه چه قدر خرجش ميشود. از جواب طفره رفت و گفت طولي نميكشد كه آن را نصب خواهند كرد. چند ماه بعد كه به ديدارشان رفتم، پدرم را خسته و كسل ديدم. پرسيدم كه چه موقع براي استفاده از تعطيلات به سفر ميروند. مادرم گفت «امسال كه نميشود. نميتوانيم خانه را خالي بگذاريم.» پيشنهاد كردم كسي را براي مراقبت از خانه بياورند. پدرم با ترس گفت «نه، نه، ميداني كه مردم چه جوري هستند. حتي دوستان با دلسوزي از اموال آدم نگهداري نميكنند.» و بعد از آن ديگر به مسافرت نرفتند.
سرانجام، طوري شد كه پدر و مادرم به ندرت با هم بيرون ميرفتند، حتي براي رفتن به سينما. هميشه احتمال آتش سوزي يا فاجعه مبهم و نامعلوم ديگري وجود داشت. و پدرم تا زنده بود، مشاغل عجيب و غريبي را به عهده گرفت. عاقبت خانه چنان بر سرنوشت آنان حاكم شد كه هيچ يك از كارفرمايان سابقش چنان نبودند.


وقتي بترسيم كه چيزي را از دست بدهيم، اشيايي كه ما مالك آنها هستيم، مالك ما ميشون
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت

[h=2]
[/h]
از خدا خواستم تا دردهايم را از من بگيرد،
خدا گفت: نه!
رها کردن کار توست، تو بايد از آن ها دست بکشي.

از خدا خواستم تا شکيبايي ام بخشد،
خدا گفت: نه!
شکيبايي زاده رنج و سختي است، شکيبايي بخشيدني نيست، به دست آوردني است .

از خدا خواستم تا خوشي و سعادت ام بخشد،
خدا گفت: نه!
من به تو نعمت و برکت داده ام، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوري.

از خدا خواستم تا از رنج هايم بکاهد،
خدا گفت: نه!
رنج و سختي، تو را از دنيا دورتر و دورتر و به من نزديک تر و نزديک تر مي کند .

از خدا خواستم تا روحم را تعالي بخشيد،
خدا گفت: نه!
بايسته آن است که تو خود سربرآوري و ببالي اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پرثمر شوي.

من هر چيزي را که به گمانم در زندگي لذت مي آفريد از خدا خواستم، و باز خدا گفت: نه!
من به تو زندگي خواهم داد، تا تو خود را از هر چيزي لذتي به کف آري.
از خدا خواستم ياري ام دهد تا ديگران را دوست بدارم، همان گونه که او مرا دوست دارد،
و خدا گفت: آه، سرانجام چيزي خواستي تا من اجابت کنم!


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند

پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ، بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .

ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !
 

Similar threads

بالا