اشعار و نوشته هاي عاشقانه

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر سبزترین خاطره ام خاطره دست تو بود
بهترین حادثه ام حادثه چشم تو بود
که افق در پی وسعت آن گم می شد...
به تو می اندیشم...
به تو که حادثه ای در پس فردای منی...
به تو که از دیروز ، یافته ای در دل شیدای منی...
به تو می اندیشم
مثل اندیشه یک برگ به گل
مثل پروانه به شمع
مثل عابد به عبادت
مثل عاشق به زیارت
و چه زیباست صدایت
و چه زیباست صدایی که مرا می خواند...
و چه زیباست نگاهی که به آن سوی افق دوخته ام...
و تو را پس از درخشانی آن می نگرم...
دوستت میدارم
از همین نقطه خاکی تا عرش ....
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو آتش و من دودم ،دریا تو و من رودم
تاهمسفرم عشق است در جاده تنهایی
از دست نخواهم داد دامان شكیبایی

تا من به تو دل دادم افسانه شده یادم
چون حافظ و مولانا در رندی و شیدایی

از عشق تو سهم من ،همواره همین بوده است
رسوایی و حیرانی ، حیرانی و رسوایی

تو آتش و من دودم ،دریا تو و من رودم
هرچند محال اما ، چیزی است تماشایی

چندی است كه پیوندی است پیوند خوشایندی است
بین تو و آیینه ،آیینه و زیبایی

من دستم و تو بخشش ، تو هدیه و تو خواهش
من زین سو و تو زان سو ،می آیم و می آیی


با گردش چشمانت افتاده به میدانت
انبوه شهیدانت ،تا باز چه فرمایی

بی ساحل آغوشت آغوش سحرپوشت
چندی است كه طوفانی است ،این دیده دریایی
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
چيست اين باران كه دلخواه من است ؟
زير چتر او روانم روشن است .
چشم دل وا مي كنم


قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :
در فضا،
همچو من در چاه تنهائي رها،
مي زند در موج حيرت دست و پا،
خود نمي داند كه مي افتد كجا !


در زمين،
همزباناني ظريف و نازنين،
مي دهند از مهرباني جا به هم،
تا بپيوندند چون دريا به هم !
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .


هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»
مي كنند از عشق هم قالب تهي
اي خوشا با مهر ورزان همرهي !
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش.


سيل غم در سينه غوغا مي كند،
قطره دل ميل دريا مي كند،
قطره تنها كجا، دريا كجا،
دور ماندم از رفيقان تا كجا!
همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،


سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !
شايد از اين تيرگي ها بگذريم .
ره به سوي روشنائي ها بريم .
مي روم، شايد كسي پيدا شود،
بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
درسکوت دادگاه سرنوشت
عشق برما حکم سنگيني نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
واي بر اين حکم و اين قانون زشت
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد دیدار تو
تو مثل راز پاییزی ومن رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پراز رازی و زیبایی
ومن در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریایی ترینی ، آبی وآرام وبی پایان
ومن موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان وآبی وشفاف
ومن درآرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها وساکت وسر شار
ومن تنها دراین دنیای دوراز غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور ونامعلوم
ومن درحسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر ها
ومن هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه روئیایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز ازعطر دستانت پراز شوق است دستانم
تو فکر خواب گل هایی که یک شب باد ویران کرد
ومن خواب ترا می بینم ولبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
ومن مرغی که ازعشقت فقط بی تاب وحیرانم
تو می آیی ومن گل می دهم درسایه چشمت
وبعد ازتو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
ومن تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست ونغمه مهتاب ومرغان سفر کرده
وشاید یک مه کمرنگ ازشعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز می گردد
که تو یک شب بگویی ، دوستم داری تو ، می دانم
غروب آخرشعرم پراز آرامش دریاست
ومن امشب قسم خوردم تو را هرگز نرنجانم
به جان هرچه عاشق توی این دنیای پرغوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها وبی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
شراب خواستم...
گفت : " ممنوع است "
آغوش خواستم...
گفت : " ممنوع است"
بوسه خواستم...
گفت : " ممنوع است "
نگاه خواستم...
گفت: " ممنوع است "
نفس خواستم...
گفت : " ممنوع است "
...
حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،
با یک بطری پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را
و
چه ناسزاوار
عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،
نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ،
به آرامی اشک می ریزد .
...
تمام تمنای من اما
سر برآوردن از این گور است
تا بگویم هنوز بیدارم...
سر از این عشق بر نمی دارم
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا من به عشق او گرفتارم گرفتارم
من از درد غریب دل خبر دارم خبر دارم
خدایا بال و پر بشکست و پر زد در غبار غم
ولی تا زنده ام نازش خریدارم خریدارم
چه بی رحمانه ترکم کرد و اشکم داد و بی تابی
شدم تنها پرید از شاخ خشک تک سپیدارم

من از روز وداع تلخ او از سرزمین دل
برای قلب بیمارم عزادارم عزادارم
منی که رفت از کف اختیارم چون بدیدم او
کسی که با صدایش در سکوتم غصه می کارم
کسی که اشک لرزان مرا نادیده رفت آخر
دو چشمان سیاهش شد دلیل رنج و آزارم
کسی که بوسه می زد بر لبم هر دم به آرامی
خودش روزی جدایی پیشه کرد و گریه شد کارم
زمانی در غرور حس گرم بودنم با او
ولی حالا میان این و آن درمانده و خوارم


به فریادم رس ای درمان ناچاران دلداده
طلب گر می کنم یاری شب و روز از تو ناچارم

به دار آویخت این چشمان محکوم نگاهش را
روان شد سیل خون دل از آن چشمان بر دارم
نمیداند که با بگشودن صندقچه ی قلبم
چه بی پروا هویدا کرده مروارید اسرارم
ولی من تا بهار آید دل از باران صفا گیرد
به عشق او به عهد خود وفادارم وفادارم
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام
بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام
مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید
گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟

آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام
بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود
ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز با من سخن از عشق بگو

ای سرا پا همه خوبی و وفا

به خدا محتاجم من

چو ماهی که ز دریا دور است

و شن گرم کنار ساحل

پیکرش را گور است ...

من تو را موج امید و وفا میخواهم

تو به من نزدیکی

مثل خورشید به گل

مثل تصویر به آب

مثل آواز قدم های دو همراه به پل

من تو را چون عطش کوه به یک جرعه طنین می خواهم
من تورا مست و رها،
همچو یک تکه ی ابر،
مثل ذرات هوا می خواهم

من تو را ای نابترین شعر زمان،

من تو را ای روشنگر جان،

از سرا پرده ی دل تا نهان خانه ی جان می خواهم

باز با من سخن از عشق بگو.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز بارون .... یه روز افتاب !

یه روز اروم .... یه روز بی تاب !

یه روز با من .... یه روز بی من !

یه روز همدل .... یه روز دشمن !

یه روز ابی ترین دریا .... یه روز تاریک مثل فردا !

یه روز بقل بقل آغوش .... یه روز ستاره ای خاموش !

یه روز غمگین .... یه روز بی غم !

یه روز تا سقف یک آغاز .... یه رو پایان بی آغاز !

یه روز همسایه با رویا .... یه روز سردرگم و تنها !

یه روز با هم .... یه روز بی هم !
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق یعنی راه رفتن زیر باران
عشق یعنی من می روم تو بمان
عشق یعنی آن روز وصال
عشق یعنی بوسه ها در طوله سال
عشق یعنی پای معشوق سوختن
عشق یعنی چشم را به در دوختن
عشق یعنی جان می دهم در راه تو
عشق یعنی دستانه من دستانه تو
عشق یعنی مریمم دوستت دارم تورو
عشق یعنی می برم تا اوج تورو
عشق یعنی حرف من در نیمه شب
عشق یعنی اسم تو واسم میاره تب
عشق یعنی انقباظو انبصاط
عشق یعنی درده من درده کتاب
عشق یعنی زندگیم وصله به توست
عشق یعنی قلب من در دست توست
عشق یعنی عشقه من زیبای من
عشق یعنی عزیزم دوستت دارم

عشق یعنی حس گرم انتظار
عشق یعنی از زمستان تا بهار
عشق بامن، با تو معنی میشود
عشق بی من، بی تو تنها میشود
عشق یعنی اشک و آه و سوز دل
عشق یعنی یک خدا از جنس گل
عشق یعنی بت پرستی تا جنون
عشق یعنی کینه از دلها برون
عشق یعنی با یکی پیدا شدن
با یکی همدرد و هم آوا شدن
عشق یعنی آرزوهای بلند
عشق یعنی با همه اشکت بخند
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
روي قبرم بنويسيد کبوتر شد و رفت

زير باران غزلي خواند ، دلش تر شد و رفت

چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا سم

آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت

روز ميلاد ، همان روز که عاشق شده بود

مرگ با لحظه ي ميلاد برابر شد و رفت

او کسي بود که از غرق شدن مي ترسيد

عاقبت روي تن ابر شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد

دختري ساده که يک روز کبوتر شد و رفت
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدا مي کنم ترا

وقتي نگاهم در نگاهت مات مي ماند

وقتي سکوتم ، عاشقانه ترين ها را در حصار بي صداييش براي تو مي خواند

صدا مي کنم ترا

وقتي صدايم زارتعاش عشق مي لرزد

و جنون شقايق وحشي مرا سوي تو آرام آرام اين گونه عاشقانه مي کشاند

صدايم را ...

بشنو صدايم را.
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
می‌ریزد آبشار غزل از زبان من
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من
[/FONT]
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چیزی درونم مرده انگاری، دلم تنگ است
روی سرم می ریزد آواری ، دلم تنگ است
بعد از تو بیزارم از این شب های غرقِ اشک....
هر روز ِ در کابوس ِ بیداری، دلم تنگ است
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عشق از من و نگاه تو تشکیل می‌شود
گاهی تمام من به تو تبدیل می‌شود
وقتی به داستان نگاه تو می‌رسم
یکباره شعر وارد تمثیل می‌شود
ای عابر بزرگ که با گامهای تو ...
از انتظار پنجره تجلیل می‌شود
تا کی سکوت و خلوت این کوچه‌های سرد
بر چشم های پنجره تحمیل می‌شود؟
آیا دوباره مثل همان سالهای پیش
امسال هم بدون تو تحویل می‌شود؟
بی شک شبی به پاس غزلهای چشم تو
بازار وزن و قافیه تعطیل می‌شود
«آنروز هفت سین اهورایی بهار
موعود! با سلام تو تکمیل می‌شود»​
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عصر یک جمعه ی دلگیر،

دلم گفت بگویم،

بنویسم که چرا عشق به انسان نریسیدست،

چرا آب به گلدان نرسیدست؟

و هنوزم که هنوز است،

غم عشق به پایان نرسیدست.

بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید،

بنویسد که هنوزم که هنوز است

چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیدست؟

و چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیدست؟

عصر این جمعه ی دلگیر،

وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس،

تو کجایی گل نرگس؟!!
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل می​لافد یکی طامات می​بافد
بیا کاین داوری​ها را به پیش داور اندازیم
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلم امروز گواه است کسی می‌آید
حتم دارم خبری هست، گمانم باید...

فال حافظ هم هر بار که می‌گیرم باز
«مژده ای دل که مسیحا نفسی...» می‌آید
ماه در دست به دنبال که این‌گونه زمین
مست، می‌گردد و یک لحظه نمی‌آساید؟!
باید از جاده بپرسم که چرا می‌رقصد
مست موسیقی گامی شده باشد شاید!
... گله کم نیست ولی لب ز سخن خواهم بست
اگر آن چهره به لبخند لبی بگشاید
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت

مانند مرده ای متحرک شدم، بیا
بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت
می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت
دنیا که هیچ، جرعه آبی که خورده ام
از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت
بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم
از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت
تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت
مولا شمار درد دلم بی نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت
حالا برای لحظه ای آرام می شوم
ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
خیلی خلاصه عرض کنم: دوست دارمت...
(دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم)
از کتف آشیانه‌ای خود برای تو
باید که چند جفت کبوتر بیاورم
از هم فرو مپاش، برای بنای تو
باید بلور و چینی و مرمر بیاورم
وقتش رسیده این غزل نیمه‌سوز را
از کوره‌های خود‌خوری‌ام در بیاورم
 
  • Like
واکنش ها: noom

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف‌های مرثیه‌خوانان دروغ بود!

ای کاش این روایت پر غم، سند نداشت
بر نیزه‌ها نشاندن قرآن دروغ بود!

یا گرگ‌های تاخته بر یوسف حجاز
چون گرگ‌های قصه کنعان دروغ بود!

حیف از شکوفه‌ها و دریغ از بهار...کاش
بر جان باغ، داغ زمستان دروغ بود
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
قیصر امین پور

قیصر امین پور

پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ،اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست ،سنگت می کند
کج نهادی پا ی لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا
نیت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صد ها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای ختوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟
گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرینتر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان در بارهی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
قیصر امین پور
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شعري از قيصر امين پور

شعري از قيصر امين پور

اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد
آفتابی بود، ابری شد ، سیاه و سرد شد
آفتابی بود، ابری شد ، ولی باران نداشت
رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد
صاف بود و ساده و شفاف ، عین آینه
آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد ؟
هر چه با مقصود خود نزدیکتر می شد ، نشد
هر چه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، شد
هر چه روزی آرمان پنداشت ، حرمان شد همه
هر چه می پنداشت درمان است ، عین درد شد
درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود
پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟
سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل
یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد
بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان
ناگهان این اتفاق افتاد : "زوجی فرد شد"
بعد هم تبعید و زندان ِ ابد شد در کویر
عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد
کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل
تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد
 

noom

عضو جدید
ظرفهای ظهر را
شستهام
چای دم کشیده
شام حاضر است
تو فقط چروک درد را اُتو بزن!
مرتضا دلاوری
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش

نه این صداقت حرفی
که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست

نه هیچ چیز
مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند

و فکر می کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد ...
( از آلبوم سهراب-سهراب سپهری)
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ
که با من از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
و به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من
درون ملتهبش را
ار تخمه های سبز می انباشت
سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام
از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر ازعشق می شود
و من در آستانه
به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده
سلامی دوباره خواهم داد
(از آلبوم پری خوانی-فروغ فرخزاد)
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عمریست در سایه سنگی دیوار
صبوری کردم
و معنای یافتن را
در طعم ازدست دادن دریافتم
شکوه تو کیمیا را در میان آتش و خون
به آغوش مادرانه ات فشردی
پس به حرمت نام عزیز مادر
سلام
حالا دیگر چه فرقی دارد
چه کیمیا در مشهد
چه کیمیا در جنوب
خواهرم ای تو بهترین مادر
پاره تنم را به خدا
و به مهربانی مادرانه ات می سپارم
سهم ما هم فقط یک یادت بخیر ساده
به امید روزی که تبسم عشق را
در سیمای مادرانه کیمیا ببینیم
وداعی در بین نیست
که این آغاز سلام است
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرا می شناسی تو ای عشق
من از آشنایان احساس آبم
و همسایه ام مهربانیست
و طوفان یک گل مرا زیر و رو کرد
پرم از عبور پرستو

صدای صنوبر سلام سپیدار

پرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپش های قلب علف ریشه دارد
دل من گره گیر چشم نجیب گیاهست
صدای نفس های سبزینه را می شناسم
و نجوای شبنم
مرا می برد تا افق های باز بشارت
مرا می شناسی تو ای عشق
که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای پرواز
گره خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
که می آید از سمت سبز عدالت
(از آلبوم مهربانی-محمدرضا عبدالملکیان)
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست
که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریاپریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد ... دور
( از آلبوم حجم سبز-سهراب سپهری)
 

Similar threads

بالا