دست‌نوشته‌ها

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
از غرور حرف می زنی؟ کدوم غرور؟
این غرور لعنتی فقط واسه خودت بوده تو اینهمه سال! خودتو واسه خودت گرفتی فقط!
تازگیام داری خراب می کنی! آره می خوای از اول بسازیش ولی چجوری؟
تو تمام این سالا هی خندیدی....اشکاتو هیچکس ندید! حالا همه می گن مگه تو مشکلیم داری؟تو........؟ تو که چیزیت نیست...خوبی که!!خوشی زده زیر دلت؟؟!مسخرس.... درد اینجاس که غصه دیگه با خونت یکی شده...خودتم حسش نمی کنی! خودتم باورش نمی کنی! تا کی می خوای حفظش کنی؟ برای مبادا دیگه کسی غصه ور نمی داره!
هی با احتیاط زندگی کن!
هی آروم بخند که غم بیدار نشه!
هی شکرگزار باش....
شکایت بی شکایت!
کمک احتیاج داری! واسه اولین بار تو زندگیت به کمک یکی غیر خدا احتیاج داری!
به کمک احتیاج داری!
 

shanli

مدیر بازنشسته
هی! هنوز نفس میکشم!
هنوز صبح ها زود از خواب بیدار میشم به زور!
هنوز روی این کره ی مسطح اینور اونور میرم!
هنوز حالم از خیابونا بد میشه!بوق صدای مفت کثیفی!
هنوز حالم از حراست به هم میخوره!
هنوز زیر پام سفته!!شکر خدا این مورد به درد میخوره!
هنوز شبها مسواک میزنم به زور!!!!!!
این adsl هم یا سیگنال نداره یا...
بیخیال!خوشحالم!زندگیه جالبیه
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تو زندگي خاطراتي هست كه آدم مي خواد هيچ وقت يادشون نيفته! خاطراتي كه بايد تو گورستان ذهن مدفون شن! خاطراتي كه وقتي ميان،مثل موريانه وجودتو مي خورن!
نمي دونم خاطرات با تو بودن بايد اينجوري باشه يا نه! راستش گاهي همين جوريه! يه هو مياد سراغم و هر لحظه اي رو برام مثل كابوس مي كنه! ولي گاهي هم لالاييه واسم!
نمي دانم چه كنم. دفنت كنم يا تنديست را جلو رويم بگذارم و هر شب با آن راز و نياز كنم؟
نمي دانم... نمي دانم...
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی فقط لازمه بنویسی
فقط اونچه که مث خوره روحتو مغزتو می خوره رو بنویسی! نه جمله بندی می خواد نه حتی رعایت اصول نوشتاری!
فقط بنویسش! بریز بیرون همرو...
اما
گاهی این رنج یه راز مگو می شه که به هیشکی نمی تونی بگی!
اونوقته که ....


PS : مرسی آقا مدیر واسه راه انداختن این تاپیک!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
گاهی فقط لازمه بنویسی
فقط اونچه که مث خوره روحتو مغزتو می خوره رو بنویسی! نه جمله بندی می خواد نه حتی رعایت اصول نوشتاری!
فقط بنویسش! بریز بیرون همرو...
اما
گاهی این رنج یه راز مگو می شه که به هیشکی نمی تونی بگی!
اونوقته که ....



PS : مرسی آقا مدیر واسه راه انداختن این تاپیک!
براي انسان که حيوان "ناطق"اش مي‌خوانند، بدترين عذاب و رنج، درد بي‌زباني است...زبان داشتن براي سخنان ناگفتني، ناشنيدني...جايي که سکوت، سخن مي‌شود...
...
"دلتنگي‌هاي آدمي را
باد ترانه‌يي مي‌خواند،
رؤياهايش را
آسمان پر ستاره ناديده مي‌گيرد،
و هر دانه‌ي برف
به اشکي نريخته مي‌ماند.
سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
...
"مارگوت بيکل"
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ستارخان-از جلوي روزنامه فروشي رد ميشم. وايميستم يه نگاهي به روزنامه ها بندازم يا به قول دوستي "مفت خوني" كنم. اعتماد ملي تيتر زده:"فرهاد رهبر: پيشنهاد براي ايجاد يونيفرم براي دانشجويان دانشگاه تهران"
جاي ابراهيم رها خالي! يادش بخير! اين خبر خوراك صفحه روزانه اش بود. ابي خان كه نيست. خودم از خودم يه چيزي در كردم:
"اگه از اين به بعد تو خيابون همچين آگهي ديديم نبايد تعجب كنيم:
مهدكودك و آمادگي دانشگاه تهران. با سرويس اياب و ذهاب و ناهار گرم.آماده پذيرايي از كوچولوهاي شماست.همراه با كلاس هاي ژيمناستيك و سفالگري."
لعنتي! خنده ام نمياد! نه اينكه اين توهم بهم دست داده باشه كه خزعبلاتم بامزه است،نه! هر چي سعي مي كنم به خبري كه خوندم بخندم نمي تونم! دلم نمي خواد بي خيالش شم! مي خوام داد بزنم! مي خوام از غصه اين همه حماقت سر به بيابون بزارم!
جناب كردان دارن استيضاح ميشن و دارن از خودشون دفاعيه متصاعد مي كنن! بعد اتمام دفاعيه شون من رسما معناي ضرب المثل"رو كه نيست،سنگ پاي قزوينه" رو درك كردم! از اين بابت از جناب كردان تشكر مي كنيم! (گويا)
روز دانشجو مي رسه و مي دونم كه تو دانشگاه ما كماكان چغندر هم بار ما دانشجويان هميشه در صحنه نمي كنن كه حمل كنيم. خداييش به روز دانش آموز بيشتر توجه ميشه تا روز دانشجو. فكر كنم ما هم بد نباشه بريم يه سفارتي چيزي رو بگيريم،شايد اون موقع ما رو هم تحويل بگيرن!

آخيش ! خالي شدم. هرچند نه كامل!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
روي صندلي پارك ميشينم.نفس مي كشم.ه ه ه.هواي تازه خنك عصر!چقدر دمم رو دوست دارم تو پارك!بازدمم رو موقع قليون كشيدن! ميخندم!چقدر خودمو دوست دارم!!!!
نگاهم به بيدهاي كنار حوض ميوفته!!چقدر زيبان!چه دلربا!!كي گفته اينا مجنونن؟اينا ليلي ن!كسايي كه ميبيننشون مجنون ميشن!كاش منم اندازه اينا طناز بودم!
خوب وقت سفر به خوده!!من و تنهاييام با هم دردو دل مي كنيم!! يعني اين عجيبه؟؟خوبه تو فاميل همه مهندسن و روانشناس نداريم!وگرنه مي فهميد من يه چيزيم هست!!:Dخنده م ميگيره! لبم رو گاز ميگيرم الان مردم تو پارك فكر ميكنن من ديوونه م!!بيشتر خنده م ميگيره!!:w25:
- بي خيال!!:D
-اين يكي از من هاست!!من من زياد دارم!!اين يكيشونه كه اكثرا بر من غالبه!!دير عصباني ميشه و همش شوخي ميكنه و كلا رله ست!يعني دچار دوگانگي كه نه چندگانگي شخصيتي هستم؟؟
-زياد درباره چند تاش فكرت رو مشغول نكن!!(بي خيال):D
يه نفس خنك ديگه!!به به!!!خودم رو با تموم اين نقص ها دوست دارم!!من نقص هاي آدما رو دوست دارم!يه حس تقدس انساني بهم ميده!!يادمه وقتي كه تو يه كتاب خوندم كه شمس اخلاقش تند بوده دلم غنچ رفت!!بازم خوبه روانشناس نداريم:D!دلم ميخواد پامو بيارم بالاي نيمكت و بغلش كنم ولي خواهرم بهم ميگه مردم ميگن عمله ست!!:razz:
-غلط مي كنن!!:mad:
- اوه!!اين بي خيال بود!!اونقدر ها هم كه فكر مي كردم لوده نيست!!!:surprised: بايد بيشتر حواسم رو جمع كنم!فكر كنم پشت لبخندش خيلي عصبانيه!شايدم مي خنده كه آتشفشان خشمش فوران نكنه!!يه تست مي كنم بينم چند نفر اون تو هستن!!آهاي!!آهاي!!آهاي!!
كسي نيست!!؟؟كسي نيست!!؟؟كسي نيست!!؟؟جوابي نمياد!!ميدونستم!همشون از من زاييده شدن!!محافظه كارن!!من انقدر محافظه كارم كه برون گرا ترين آدم جمع ميشم. يكي ديگه از من ها كمي جلو مياد و فقط لبخند كمرويي ميزنه:redface: و دوباره ميره تو سياهي!اين بخش خجالتي منه!!سالي يكي دو روز، بروز ميكنه!!مثل شيشه عمر ازش مراقبت مي كنم!از گل كمتر كسي حق نداره بهش بگه وگرنه من پسرونه كه بقيه مواقع غالبه تيكه بارونش ميكنه:w00:!!پسر خوبيه.انده معرفته!!سپره بلاست!!دلش خيلي مهربونه برعكس زبونش!!
-ساعت چنده؟؟
اين من منطقي و به فكره!!هميشه هم حق داره!
گاهي ساعتها يه جا ميشينم و به درون سفر ميكنم!انقدر سرعت فكر كردنم زياد ميشه كه از فكرام ديگه جا ميمونم!!بعد از چند ساعت به خودم ميام ميبنم نمي دونم درمورد چي فكر مي كردم فقط مي دونم خيلي از گره هاي درونم حل شده!حس سبكي ميكنم!يعني همه اينجورين؟؟:surprised: نمي تونم به كسي بگم چون محافظه كارم!! ولي بايد يه تاپيك بزنم شايد هم دوتا!عجيب ترين كاري كه كرده ايد!عجيب ترين چيز در مورد شما!!
-البته اول بايد يه سيرچ كني!:D(بي خيال)
يعني كسي بوده تو بچگي آدما رو مثل من به حيوونا تشبيه كنه؟مثلا به خودش تو آينه بگه :هي تو چقدر شكل سنجابي!!(بعدها يه پسره كه كلاس عرفان ميرفت گفت كه يكي از مراحل عرفانه.)
براي آدما رنگ مي ذاشتن؟مغزاشون سپر داره كه وقتي خبر مرگ ميدن بهشون انگار خبر آب و هوا دادن بهش؟نه اينو ديدم!وقتي ميگن فلاني مرد سريع مي زنن تو گريه ولي من يه متلك بار ميكنم!تازه سال بعد يا شايد ماهها بعد سوزشش رو حس ميكنم!اولين بار وقتي بابا سكته كرد فهميدم!وقتي سال بعد مامان گفت پارسال همين موقع بابا سكته كرد!!!شوك شدم!!:eek: مگه بابا سكته كرده!!:eek:
بعد از اون دقيق شدم ديدم آره من سپر دفاعي دارم!
-مثل هري پاتر:D(بي خيال)
- بي خيال هميشه وقتي ميرسم به جاي سخت اينجوري منو ماهرانه منحرف مي كنه!:D
- پاشو برو بقيه مردن از نگراني!:razz: (من عاقل و منطقي)
- ميرم! فقط يه نفس ديگه ه ه ه ه به به!حالم خيلي خوبه!هميشه از حرف زدن با خلوتم لذت مي برم!بي خيال به من غالب ميشه.اداي كسي رو در ميارم كه سركارش گذاشتن! قيافه عصباني ميگيرم و بلند ميشم كه برم مثلا حال طرف رو بگيرم!!وقتي از تير رس آدماي فضول دور ميشم مي خندم!!:D
:gol: LIFE IS GOOD:gol:

 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
يكي بود يكي نبود.روزي روزگاري در دهكده اي مردمي بودند كه با هم دوست بودند.نه بهترين دوست ولي دوست بودند. وقتي به هم ميرسيدند به نشانه سلام سري تكون مي دادند و لبخندي مي زدند،گاهي مي ايستادند و با هم حرف مي زدند.لباسهاي همه مردم اين دهكده سفيد بود!سفيد سفيد برفي!خيلي مراقب لباسهاي سفيدشون بودند و به اون مي نازيدن.روزي از روزها مردي پاش لغزيد و خورد زمين.كثيف و گلي شد.وقتي رفت توي جمعي كه هميشه مي رفت ديد دوستاش ازش مثل جذامي ها فرار مي كنند. مثل دو بار همنام دفعش مي كنن!مردم خيلي مي ترسيدن كه آلوده بشن يا اون رو در شأن خودشون نمي دونستن چون لباسش ديگه سفيد نبود!كثيف بود!هرجا مي رفت همه به يه بهونه خداحافظي مي كردند و ميرفتند.از دورش پراكنده مي شدند!!:cry:
اما...
يهو يك دوست كه خيلي هم باهاش دوست نبود اومد پهلوش وايستاد!مي خواست آسونترين و راحت ترين كار رو انتخاب نكنه!پس اجازه داد لباس دوستش لباسشو كثيف كنه دستاي گلي و كثيفشو گرفت و بهش لبخند زد.دوست كثيف ديگه نمي تونست درست راه بره!هي مي خورد زمين!از كنار پرتگاهها رد مي شد!دوست فداكار اما دستاشو گرفت و اجازه نداد بيشتر از اين از دره پرت شه و به لبخند زدن خودش ادامه داد.براش مهم نبود ديگران سرزنشش كنن يا اونو هم طرد كنن فقط به چشمان دوست كثيفش خيره شد و به لبخند زدن ادامه داد.براش از پاكي گفت!از كسايي كه كثيف شدن و دوباره پاك شدند ،از كسايي كه كثيف شدند و سقوط كردند،از روشهاي پاك شدن ...
و دستاش رو همچنان در دست گرفته بودو همچنان لبخند ميزد. راهنماييش مي كرد كه پاش رو كجا بذاره كه از پرتگاه بياد بالا!آنقدر گفت و گفت تا دوست كثيف از پرتگاه دور شد و دوباره شروع به تميز كردن و تكوندن خودش كرد.
لباس دوست فداكار اما...اگرم پاك نشد نقشي ارزشمند رو به يادگار به خودش گرفت! نقش فرصت دوباره دادن به يك دوست...

روزها و ماهها و سالها گذشت.روزي دوست فداكار پاش لغزيد و خورد زمين و كثيف و گلي شد!
اما اون مي دونست از هر دست بدي از همون دست ميگيري بنابراين منتظر فرصت دوباره ش شد...
و منتظر شد...
و منتظر شد...
اما...
....
بنابراين اين قصه رو نوشت...

و من راوي، انديشه كنان غرق اين پندارم كه فرصت دوباره يه لطفه يا يه حق!؟

 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
می تونی گاهی وقتا به یه خاطره دلخوش باشی...به یه کلمه حرف... به یه خیال!
همیشه با خودم فکر می کنم قناعت بهترین خصلتیه که یه آدم می تونه داشته باشه! همه چیو بپذیره...با غصه ها و دلتنگیا کنار بیاد!
اما
اما دیگه نمی تونم قانع باشم...باید یه کاری کرد....
هی با خودت تکرار کن باید امشب بروم...که چی؟ وقتی نمی تونی دل بکنی آخرش خیال رفتن دیوونت می کنه!!!!!!!



PS : چه مزخرفاتی نوشتم امشب... :razz:
 

shanli

مدیر بازنشسته
مثل همیشه...یه روز تعطیل...یه روز ساکت و آروم...یه روز با تمام حس های تکراری
evanescence
با آرامش خاصی داره میخونه..ومن...احساس میکنم هرچی درونم هست میریزه بیرون
هیچ حسی ندارم و در ارامش کامل به سر میبرم!
دستم رو قلاب میکنم پشت سرم و سقف رو نگاه میکنم.چشمامو میبندم و به خودم میگم فکر کن همین الان همه چی ساکن و بی حرکت شه..تمام صحنه های زندگی واسته و شانلی که تو تمام صحنه های زندگیش بوده وجود نداشته باشه!شانلی نباشه که حرف بزنه ...که بخنده که گریه کنه..که داد بزنه...که بنویسه..بعد دوباره همه چی شروع به حرکت کنه و روند همیشگی رو داشته باشه ..کافیه همه ی صحنه هایی که من توش بودم دوباره فیلم برداری شن و من حذف شم!برای یک لحظه تصور کن...من تو تمام این صحنه ها برای خودم بودم...برای خودم بازی کردم...شاید اونطور که باید بودم نبودم...تنها کاری که میتونم بکنم اینه که منتظر باشم تا یه روزی یه جایی یه عده ای رو شاید با کوچکترین توانایی که دارم بتونم شاد کنم...که میدونم هیچ وقت کافی نیست!

حالا اگه این من حذف شه چی میشه؟منی که هنوز هم نمیدونه چرا بعضی چیزا ارزش شده؟!منی که هنوز هم نمیتونه بعضی چیزا رو درک کنه!منی که هنوز هم نمیدونه کجای این دنیای بزرگه؟

میدونم...راه زیادی هست که باید طی شه..میدونم باید رفت
ولی من هنوز هم عقربه های ساعت رو میبینم که با سرعت هرچه تمام میچرخن بدون اینکه حتی یک لحظه منتظر هم باشن!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
مثل همیشه...یه روز تعطیل...یه روز ساکت و آروم...یه روز با تمام حس های تکراری
evanescence
با آرامش خاصی داره میخونه..ومن...احساس میکنم هرچی درونم هست میریزه بیرون
هیچ حسی ندارم و در ارامش کامل به سر میبرم!
دستم رو قلاب میکنم پشت سرم و سقف رو نگاه میکنم.چشمامو میبندم و به خودم میگم فکر کن همین الان همه چی ساکن و بی حرکت شه..تمام صحنه های زندگی واسته و شانلی که تو تمام صحنه های زندگیش بوده وجود نداشته باشه!شانلی نباشه که حرف بزنه ...که بخنده که گریه کنه..که داد بزنه...که بنویسه..بعد دوباره همه چی شروع به حرکت کنه و روند همیشگی رو داشته باشه ..کافیه همه ی صحنه هایی که من توش بودم دوباره فیلم برداری شن و من حذف شم!برای یک لحظه تصور کن...من تو تمام این صحنه ها برای خودم بودم...برای خودم بازی کردم...شاید اونطور که باید بودم نبودم...تنها کاری که میتونم بکنم اینه که منتظر باشم تا یه روزی یه جایی یه عده ای رو شاید با کوچکترین توانایی که دارم بتونم شاد کنم...که میدونم هیچ وقت کافی نیست!

حالا اگه این من حذف شه چی میشه؟منی که هنوز هم نمیدونه چرا بعضی چیزا ارزش شده؟!منی که هنوز هم نمیتونه بعضی چیزا رو درک کنه!منی که هنوز هم نمیدونه کجای این دنیای بزرگه؟

میدونم...راه زیادی هست که باید طی شه..میدونم باید رفت
ولی من هنوز هم عقربه های ساعت رو میبینم که با سرعت هرچه تمام میچرخن بدون اینکه حتی یک لحظه منتظر هم باشن!
حداقل خوبه كه آدم براي خودش بازي كنه نه ديگران!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
گاهي وقتا كه ميشينم فكر مي كنم ،خيليا ميان تو ذهنم. اينكه الان كجان،دارن چي كار مي كنن و در چه حالين. خوشحالن؟ غمگينن؟ اصلا زنده ان؟.... به اينجاي قضيه كه مي رسم خودمو لعنت مي كنم. زبونتو گاز بگير! پس چي كه زنده ان! بايد زنده باشن!
ولي اگه نباشن چي؟ اگه قلبشون ديگه نتپه چي؟ اگه براي هميشه برن زير خاك.... بعدش ديگه به چيزي نمي تونم فكر كنم.اصلا ديگه نمي خوام فكر كنم بعدش. چقدر سخته! سخته كه قبول كني دير يا زود اين اتفاق مي افته. ياد كسايي ميوفتم كه بي من رفتن و.... لعنتي.....
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
از روزی که از حضرت ادم(ع)به زمین امد تا امروز کسی فهمید که چرا اومده واین امدن ورفتنش بهره چی بوده نه تولد ونه مرگ دست خودمون نیست یه روز از خواب بیدار می شی میبینی عزیز ترین کسی که داشتی از پیشت رفته وهیچ وقت دیگه نمی بینیش کسی می دونه بعد از این دنیا کجا میره فقط نگید برزخ یا بهشت یا جهنم کجا؟ دقیقاً کجا ؟خوب من میخواهم بدونم از زمان حضرت محمد(ص)تا حالا به جز ائمه ای که در گذشته زندگی میکردن ایا از انسانهای امروزی ادم خوبی نبود که اسمش در کتاب قران اورده بشه یعنی چی؟عجیب خیلی عجیب دنیایی به این بزرگی کسی نیست! دنیا با این همه بزرگی فقط برای انسانهایی که ازموده می شن که اگه خطا کنن جهنم و اگه نه بهشت. خدایی که از اینده تمام انسان هایی که افریده اگاه چرا دوباره اونها رو می افرینه خدایی که از رگ گردن به انسان نزدیکتره چرا جواب سوالهایی که برای همه پیش می یاد رو نمی ده چرا ما خبر از دنیای دیگه نداریم تا وقتی که میمیریم بعد تازه می فهمیم !دوست ندارم مثل دیگران که از بچگی از بزرگتراشون تقلید می کردن بگم مسلمانم دنیا من پر شده از چراهایی که جوابی برای اونها ندارم من بازی خسرو شکیبایی رو خیلی دوست داشتم ولی خیلی زود از بین ما رفت وتمام تجربه های بازیگری که سالها برای اون زحمت کشیده بود با خودش برد چرا انسانی که این همه تلاش کرده میره وتجربیات اون هم ازبین میره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]بهشت زهرا –قطعه 14-رديف 131[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]يه سالي مي شد كه نيومده بودم. قول داده بودم كه هر ماه بيام ولي... با اين حال از اون روز هميشه اين روز اومدم. مگه نه؟؟ درست نمي گم عزيزم؟...[/FONT]
[FONT=&quot]مي دونم،بايد زودتر ميومدم. ولي ببخش مهربان. نگاه كن. مثل هميشه برات يه دسته نسترن آوردم. يادته كه چقدر نسترن دوست داشتي،مگه نه؟ من كه يادمه.بوي نسترن مي بردت به يه دنياي ديگه.نكنه اون روز هم مست بوي نسترن بودي كه...[/FONT]
[FONT=&quot]از روزي كه رفتي خيلي چيزا عوض شده.خيلي چيزها و خيلي ها. نه! من كه نه! من همون ابلهي ام كه قبلا بودم.با همون عقايد احمقانه ام.واست شيريني آوردم. آخ كه نمي دوني وقتي بقيه مي بينن كه با يه بسته شيريني اومدم چجوري نگام مي كنن. قيافه هاشون تماشاييه! ولي اونا نمي دونن كه كه تو چقدر شيريني دوست داشتي،اونم دانماركي!!! نمي دونن كه تو چقدر عاشق سهراب بودي. واسه همينه كه وقتي مي بينن دارم برات شعر مي خونم،فكر مي كنن ديوونه ام...هرچند،پر بيراه هم نمي گن..يادته كه چقدر ديوونه بودم،نه؟[/FONT]
[FONT=&quot]"مي خروشد دريا.[/FONT]
[FONT=&quot]هيچكس نيست به ساحل پيدا.[/FONT]
[FONT=&quot]لكه اي نيست به دريا تاريك[/FONT]
[FONT=&quot]كه شود قايق[/FONT]
[FONT=&quot]اگر آيد نزديك."[/FONT]
[FONT=&quot]هنوزم اين شعرشو دوست داري؟ آره؟پس بقيه شم برات مي خونم.....[/FONT]
[FONT=&quot]"... رفته بود آن شب ماهي گير[/FONT]
[FONT=&quot]تا بگيرد از آب[/FONT]
[FONT=&quot]آنچه پيوندي داشت[/FONT]
[FONT=&quot]با خيالي در خواب..."[/FONT]
[FONT=&quot]ماهي گير من! پيوندت را گرفتي آخر؟ مطمئنم كه گرفتي! ولي آخر چرا برنگشتي؟....[/FONT]
[FONT=&quot]امروز اومدم پيشت اعتراف كنم! مثل يه بنده گناهكار! آره مسيح من! گناه كردم. بد قولي كردم...بد قولي....[/FONT]
[FONT=&quot]متاسفم دوست دلبندم! متاسفم بخاطر همه چيز.. متاسفم... [/FONT]
[FONT=&quot]يادت هست كه چقدر از سياه بدت مي آمد؟ يادت هست چه مي گفتي؟«حاضر نيستم حتي واسه مرگم هم كسي سياه بپوشه» شرمنده ام ،عزيزم! از آن روز تا به حال جز سياه نپوشيده ام! ببخشا رحمان من!...[/FONT]
[FONT=&quot]از گريه متنفر بودي. نمي خواستي كسي براي مردنت گريه كنه. ولي...ولي من.. يه روز كه حواست نبود اومدم و تا شب بالا سرت گريه كردم. عفوم كن زيباترين....[/FONT]
[FONT=&quot]التماست مي كنم برادرم! بر من رحم كن... قول داده بوديم كه همه جا با هم باشيم. رفيق نيمه راه بودم...مي دانم...ولي تو هم كم بي وفا نبودي... آخه بدون من چرا رفتي،خودخواه شيرين؟؟ فكر اين دل صاحب مرده رو نكردي؟ به بي خوابي هاي شبانه ام فكر نكردي؟ فكر سردرد هايم نبودي،مهربان؟.....[/FONT]
[FONT=&quot]بايد بروم...بر مي گردم.مطمئن باش ! شايد دفعه بعد كه پيشت مي آيم، براي هميشه بمانم....فعلا بدرود برادركم..بدرود...[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]قبل از اينكه برم با گلاب روي سنگ رو مي شورم،نگام ميوفته به نوشته روي سنگ و نمي تونم جلوي جريان اشكهايم را بگيرم:[/FONT]
[FONT=&quot]آسمان،آبي تر،[/FONT]
[FONT=&quot]آب،آبي تر.[/FONT]
[FONT=&quot]من در ايوانم،رعنا سر حوض.[/FONT]
[FONT=&quot]تولد:1367 وفات:1385[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]*تقديم به بهترين دوستم.كه در يك روز پاييزي رفت،بي آنكه به عقب نگاهي بياندازد تا ببيند مرا جا گذاشته.[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
مارو بگو....
اومدم این تاپیک دلم واشه اشکم سرازیر شد!
چرا هر جا می رم حرف رفتنه؟
چرا؟
دنیا بی وفا شده یا آدماش....

تو دلم دارم می جنگم...
بگو بین من و تو کی برنده می شه؟
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز یه سر رسید قدیمی رو پیدا کردم... کلی خندیدم! کلی گریه کردم....
چقدر عوض شدم تو این سالا!
یه داستان نیمه تموم!
یه عالمه نوشته های بی سرو ته اما بی تکلف و خودمونی... یه دنیا خاطره به اندازه ی یه سال از تمام عمرم....
هیچ وقت هیچی دور ننداز!
هیچ وقت هیچی دور ننداختم... بدترین خاطرات رو... بدترین لحظه های دلتنگی رو....

نوشته های کج و کوله ای که نصفه شبا تو تاریکی اتاقم نوشتم...
شاید هیچ کس تا حالا نخوندشون!
ورقه هایی که کندم و پاره کردم...اما خاطراتشونو نه! ترانه های دلتنگی .... یادداشت ها.... جمله ها...
1381
سوم دبیرستان! تیم بسکتبال مدرسه.... روز آخر مسابقات و شکست و نم نم بارون آخر اسفند....

ای خدا!
کمک کنخاطراتمو فراموش نکنم تا از خاطرات نرم!
 

gordafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست نوشته ا ی در لحظه

دست نوشته ا ی در لحظه

کنار پیاده رو روی زمین سرد نشسته هوا پاییزی باید باشه اما سوز زمستون و داره همه پالتو و کاپشن پوشیدن و تند تند از جلوش رد میشن چند بسته دستمال کوچیک جلوش ریخته و باید اونا رو بفروشه یک لباس بافتنی نازک و شلوار پاره با یک کلاه تنشه معلومه لباسای یکی دیگست که براش کوچیک و کهنه شده بوده یک بسته دستمال کاغذی رو گرفته دستش از بس هوا سرده دیگه توان نداره دستش و بیاره پایین انگشتای کوچولوش بسته رو گرفته بالا تا شاید این ادمایی که سریع رد میشن ببیننش و بخرن اما اون ادما خیلی بالاتر و نگاه میکننو نمیبیننش
صورتش قرمز شده و نگاهش و از ماشینای خیابون برنمیداره یک معصومیت تو نگاش موج میزنه اخه خیلی کوچیکه شاید 4-5 سالشه لپاش بجای اینکه قرمزی ناشی از شور کودکی داشته باشه یخ زده اره اون همه طراوتش منجمد شده کی میدونه داره به چی فک میکنه اصلا حوصله داره فک کنه یا نه شب که میشه میان جمعش کنن نتونسته همه بسته هارو بفروشه اون جثه کوچیکش و از رو زمین صاحب کارش بلند میکنه اخ! رو زمین سرد پاهاش خواب رفته نمیتونه وایسته تلو تلو میخوره صاحب کارش دستای یخ زده کوچیکشو میگیره و مثل کیسه میکشش رو زمین تا برسه به خونه !خونه که نه زیاد با کف خیابون فرق نداره بقیه بچه هایی که مثل اون کرایه شدن دور یک گاز پیک نیکی چمباتمه زدن اونایی که بزرگترن و زبل تر کوچولوهارو اذیت میکنن تا اگر یکی تو روز بهشون خوراکی چیزی داده ازش بگیرن تو اون سرما با گرمای بدن هم و شعله کم گاز میخوابن تا باز یک روز دیگه مثل روز قبل ...
کوچولوی ما بزرگ میشه و دورو برش و بیشتر میبینه و مته ناراحتی و بغض بیشتر درونش رخنه میکنه با خودش عهد می کنه دیگه نزاره مادرش کلفتی کنه و خون از خشکی های دستش بیاد
و...
به جای اینکه قری به تسبیح بده و انگشتاش و ورزش بده و نوار ذهنی مردم و از مهملات پر کنه میره سر کار کارگری میکنه ولی انصافا قدو هیکل خوبی پیدا کرده دیگه از اون انگشتای کوچولو خبری نیست اون موقع یک سرما ریزه منجمدش میکرد الان با یک دستش قالب یخ و خرد میکنه زیاد حرف نمیزنه میترسه بغضش بترکه و هیبتش و متلاشی کنه تو یک ساندویچی کار می کنه یادش نمیره وقتی کنار خیابون میشست پلیس سر چهارراه بچه مدرسه ای هارو از خیابون رد میکرد اما وقتی اون میخواست رد شه دیگه اقا پلیسه بهش کاری نداشت چون مدرسه درخواست مامور کرده بوده واسه امنیت بچه ها بنا به اعتراض والدین اون مدرسه نه مامان بیچاره اون که حتی اعتماد به نفس صحبت کردن نداشت چه برسه به اعتراض
ولی دیگه بزرگ شده میتونه رو پای خودش وایسته دیگه لازم نیست کسی مثل کیسه سیب زمینی رو زمین بکشدش ...
ااا راستی !
اسم این اقا کوچولو ما چی بود؟! علی که دیگه یلی شده بود واسه خودش
بهش میگفتن علی مطلب کسی علی و تو خونش را نمیداد فک میکردن چون خونه ای نداشته دزدو...و حق وارد شدن به خونه ای رو نداره!ولی اون شبا را میرفت تو سکوت و تاریکی تا مبادا کسی با ازار یکی دیگه بخواد این سکوت و به هم بریزه کاری نکرده بود هر کاری ام علیه این به ظاهر امنیتی ها ...کرده بوده خوب کاری کرده بوده!تا اینکه یک دوست پیدا میکنه یک رفیق به اسم زانیار ...زانیار ام پسر بامرامی بود یک روز علی و دعوت میکنه خونش علی گریش میگیره که بالاخره یک فهمید بابا اون دزد نیست فقط زجر کشیدست خلاصه یک روز زانیار میره دنبال علی اخه چند وقتی میشد که دیگه ازش خبری نبود هی این ور اون ور ای بابا پس این علی کوش!
تو خیابون یکی از دوستاش و میبینه و صحبت میکنند:
-سلام
-سلام چطوری راستی از علی خبر نداری
-کدوم علی و میگی
-علی مطلب دیگه چند وقتی ازش خبری نیست کجا رفته
-اوه علی مطلب و میگی همون گنده لاته بابا مگه نمیدونی علی و کشیدن بالا
-(اروم میگه)یعنی چی کشیدن بالا
-یعنی وسط میدون با جرثقیل ...
دیگه انگار دنیا رو سر زانیار خراب میشه علی با اون هیبت کسی میفهمید علی مطلبه سر به سرش نمیذاشت حتی پلیس گشت منطقه ام باهاش درگیر نمیشد...
حالا بغض بچه گی علی انگار القا شده به زانیار میاد خونه و به همه میپره چشماش پر اشکه همه چی و تار میبینه سرش سنگین شده انگار سقف اتاق فقط رو سر اونه اشکاش و پاک میکنه تا یکم اروم شه عکس خودش و علی و میبینه که زده به دیوار دیگه نمیتونه یاد اون روزی میفته که تو همین اتاق علی کنارش نشسته بود و داستان زندگیشو تعریف میکرد... میره بیرون ببینه اخه چرا علی و...
اره طرح اراذل و اوباش! کدوم اوباش مثل بقیه مگه همه قاتل و...بودن نه بابا
همه ما تو همون کیسه کوچیک دست و پا میزنیم تا بیایم تو دنیا تا اخرشم دست و پا خواهیم زد فقط بعضیا اینجوری دست و پا میزنن یکی دیگه واسه اینکه رنگ موهاش یه جور دیگه نشده و...دست و پا میزنه یا ...این داستانا خیلی تکراریه خیلی
همه از حفظیم این کوچولو ها تو خیابون زیادن اول داستان وصف اقای کوچولویی که تو سرما امروز صبح تو خیابون دیدم و بقیشم یک داستان واقعی از علی مطلب که زانیار برام تعریف کرد امیدوارم اگه زانیارم اینو دید فقط بدونه که میخواستم یاد این ادم زنده باشه و ماهم از یاد نبریم که اراذل واقعی کیا هستند و به اشتباه ما هم حکم غلط به اونهایی که در بندن ندیم و کمی به عقب تر فکر کنیم که چرا اینطور شد.
دنیا جبار است و انسان نیز جور ان را بیشتر میکند و امروز سایه ای از تاریکی که خستگی های روزانه تا سالانه نفرت های خاموش شده امیدهای کم سو شده بغض های مانده در وجود و...ادمیان را هرروز می بلعد و سیاه تر میشود و ادمی که من میبینم مدام درجه تیرگی اش را بیشتر میکند و این سایه به زندگی ما بیشتر و بیشتر نزدیک میشود تا اینکه روزی کل زندگی مخلوطی از سیاهی ها شده و هر سفیدی نیز در ان گم خواهد شد.
تمام.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
زندگي آدما توي دنيا خيلي ساده است! هر كي براي خودش يه مسيري انتخاب مي كنه. يه عده اي ميزنن تو كار ماركس و مدينه فاضله اش. بعدش شروع مي كنن به جنگ با امپريال و استكبار جهاني. يه مدت سر اين قضيه وقت و انرژي ميزارن و بعدش خودشون جزو همون مستكبريني ميشن كه عليه شون جنگيدن.
يه عده ميزنن تو كار اصلاح. مثل اصلاح طلبا! همه اش مي خوان درست كنن. "سنت خوب است ولي..." بعد ميان سنت رو به روز كنن. اينا هيچ وقت نمي فهمن كجان. نه به سنتها وفادارن و نه اصلاحاتي ايجاد مي كنن.
يه عده هم ميرن تو كار هنر و موسيقي. بي خيال دنيا هم كرده. يه سري از اينا ميرن تو كار عرفان و شعرهاي حافظ و مولانا و كاراي لطفي و جلال ذوافنون. يه سري ميزنن تو كار متال و خودشونو با متاليكا و پينك فلويد(اگه خيلي با سليقه باشن چاك شلداينر) ميزارن سر كار.
بعضي ها مي زنن تو كار نيهيليسم. هدايت و كافكا. نيچه و بقيه خزعبلات. ميشينن توي يه اتاق و خودشونو حبس مي كنن و بعدش م به سيگار رو ميارن و دنبالش هم مواد.آخر سر يا از يه طناب تاب مي خورن و همون جا جون ميدن يا توي خون در حال فوران از رگ دستشون غلت مي زنن.
بعضيا ساز يادمي گيرن و با ساختن دو تا آهنگ دري وري و تشكيل يه گروه آبكي فكر مي كنن براي خودشون يه پا مارك نافلر هستن. اگه خيلي ابتكار داشته باشن ميشن مثل نامجو.
آره! اينا همه آدمان. خدايا اشرف مخلوقاتت اينان؟؟؟ واي بر اون خدايي كه فرستاده اش روي زمين همچين ...... بي خيال! همه مون سر و ته يه كرباسيم.

*نه قصد توهين داشتم و نه جبهه گيري. فقط اوني كه تو دلم بود رو گفتم. منم يه ابله ام مثل كل دنيا.....
 
آخرین ویرایش:

shanli

مدیر بازنشسته
حس میکنم هیچی سر جاش نیست..
نمیدونم چم شده!!همه ی تصمیماتی که گرفتم و میخوام بگیرم گیجم میکنه!حتی اونایی که فقط دارن تو ذهنم وول میخورن!خودم هم نمیدونم از کجا اومدن..فقط میدونم با نهایت انرژی خودشون دارن حرکت میکنن..و من بین همشون غوطه ورم!
میدونی..محتویات مغزم تبدیل به یک "سطر" شده..میره.. میره..به اخر که میرسه به یه نقطه میخوره،میاد پایینو و دوباره از اول..شروع به حرکت میکنه..و این روند همچنان ادامه داره!
سرد شدم..تلخ شدم..بیتفاوت شدم..بیتفاوت نسبت به چیزایی که قبلا برام مهم بودن و الان برام چیزی جز هیچ نیستند..دچار پریود روحی شدم!این که چرا این روزها اینجوری هستم رو خودم هم نمیدونم...یعنی چرا...بیشتر احساس یه آدم طرد شده رو دارم...انگار تبعید شده باشی به یه جزیره دور از همه جا و حتی توپ پاره ای هم نباشه که با کشیدن یک جفت چشم و ابرو روی اون بتونی خودت رو تسکین بدی...احساس غریبی میکنم..انگار تو بازی صفر و یک گیر کردم!بازی کوچیک خیلی بزرگ..یه طرف منهای بینهایت..یه طرف مثبت بینهایت و من اون وسط تنها!..میدونم این حرفها بی فایده ست...یک دهم اون چیزی رو هم که من رو داره عذاب میده نمیتونم باهات در میون بگذارم و اگه این کار رو هم بکنم تو یکدهم اون چیزهایی که میگم احتمالا نمیتونی بفهمی..
فقط میتونم بگم..رفتم رو اسکرین سیور..نیاز به کلیک دارم تا درست شم!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
محسن نامجو گاهي حرفهاي جالبي مي زنه. توي يكي از گلواژه(!) هاش گفته بود كه تو ايران اگه يه شعر از حافظ يا سعدي رو به موزيسين هاي مختلف بدي،همه شون يه جور آهنگ براش مي نويسن. فقط ملودي ها فرق مي كنه. هيشكي نمياد ابتكار به خرج بده.....
بنده خدا راست مي گفت. كاراي همه اينجوريه.من،استادم،دوستم، همه. همه كانهو اسب آسياب داريم دور خودمون مي چرخيم. كلي هم ادعامون ميشه.
نوشتنامونم همينه. تكرار و تكرار و تكرار. واي كه چقدر از اين لغت بدم مياد......
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
عصبانیم به شدت!
آخه چرا باید اینجوری باشه؟
همیشه که نمی شه من آروم باشم... یه وقتام لازمه عصبانی شم و بزنم یه نفرو درب و داغون کنم....ها؟
عمرا بتونم....


امروزم هوا آفتابیه!
آخه این چه پاییزیه؟ نه بارونی نه .... فقط دلتنگیش مال ماس!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دلم میخواست میتونستم با یکی حرف بزنم... با یکی که بتونه صدای منو بدون صدام بشنوه... یکی که بتونه از نگاهم تمام حرفهای ناگفته ام رو بخونه... یکی که به نگاهم ایراد نگیره... آروم سرم رو بزارم روی شونه هاش و تا دلم میخواست با اشکام براش حرف میزدم...میگفتم و میگفتم... کاش شونه هاش خسته نشه...کاش از صدای تکراریه حرفهای آبکی من خسته نشه...
کاش وقتی حرفهامو از ته دل دارم براش میگم اونم از ته دل بشنوه...کاش زبون نگاهش تلخ نشه ... رنگ زرد پاییز تو نگاهش نشینه ... کاش همیشه نگاهش آسمونی بمونه...
کاش همونجور که سرم روی بازوهاش بود... باهاش قدم میزدم...و میتونست صدای قدمهای منو ترجمه کنه ...کاش از صدای لال نگاهم پریشونیم را میخوند..نیازم را به یه همدل و همصحبت میخوند...کاش راز سوخته در سینه ام را به امواج آبی دل دریاییش میسپرد و منو از این زندان بغضهای شکسته رهایی میداد...کاش بالهای پروازم رو برایم به ارمغان می آورد.............بالهایم کجاست؟ پرواز را از خاطر برده ام...
کاش میتوانستم باز پرواز کنم... بروم ... بروم ...بروم:cry:
 

ali.mehrkish

عضو جدید
از یک دوست.....

از یک دوست.....

لحظه ی موعود فرا رسید....
گرمای نگاهش تمام وجودم را در بر گرفت....
از خجالت نتوانستم سرم را بالا بیا ورم ....
حتی برای یک لحظه....
آفتاب رفت.
بدنم سرد شد....
......
.........بر روی جنازه ÷ارچه ی سفیدی انداختند.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
وقتي از كسي دور ميشم،انگار جونم داره در مياد. فرقي نمي كنه كي باشه.دوست،همراه... هر كي. آرزو مي كنم ببينمش. هر شب خوابشو مي بينم. روياها و كابوسام پر از حضورش ميشه.لحظه شماري مي كنم تا چيزايي كه تو دلمه رو بگم. ولي .... وقتي مي بينمش. ذهنم قفل ميشه. نمي دونم چي بگم. اون همه عشق و انتظار در كمتر از يك دقيقه از بين ميره. من مي مونم و احساس پوچي مسخره اي كه تو وجودم رخنه مي كنه. بعدش نمي دونم چي كار كنم. مي خوام بهش بگم كه چقدر واسم مهمه،كه چقدر دوستش دارم.ولي... ديگه اون حسو ندارم. فرقي نمي كنه چقدر زور بزنم و به خودم تلقين كنم.حس رفته و ديگه برنمي گرده...

آي عشق،آي عشق. چهره آبي ات پيدا نيست...
 

shanli

مدیر بازنشسته
کلی پلیس جمع شده...
من حتی حال بلند شدن از رو زمین رو ندارم !
گویا یه نفرو کشتم..
ولی چیزی که ناراحتم می کنه این آقاهه ست که داره دورمو با گچ خط می کشه!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
كاش موثر بودم. كاش مي تونستم از حضورم استفاده كنم. كاش مي توانستم زندگي را معني كنم. كاش مي توانستم مرگ را مغلوب كنم. كاش مي توانستم فرياد بزنم تا ناشنوايان هم بشنوند. مي خواستم آتش بازي بزرگي راه بيندازم،آن چنان بزرگ كه كورترين آدمها هم از آن لذت ببرند.
كاش مي توانستم كاري كنم كه باورم كنند. كاش مي توانستم برت گردانم...اي كاش..اي كاش قضاوتي در كار بود

درون سينه آهي سرد دارم
رخي پژمرده،رنگي زرد دارم
ندانم،عاشقم،مستم، چه هستم؟
همي دانم دلي پر درد دارم....
 

n_h_1365

عضو جدید
چرا در میان حسرت هایم ، در میان گریه هایم
بی هوا تو را به یاد می آورم ؟
تو که برایم کاری به جز شکستن قلبم نکردی .
تو بغضی را در گلویم جاودانه ساختی که با دریا نیز سیراب نمی گردد.
چطور توانستی دانه های اشکم را بی رحمانه به گونه هایم هدیه دهی ؟
چرا من خنده هایم را به تو هدیه دادم !
ولی تو
ولی تو گریه های شبانه ام را برای من به یادگار گذاشتی و رفتی ...


http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif نسترن http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
همه جا دنبالت هستم. هر چهره اي كه مي بينم،هر صدايي كه مي شنوم،تو را برايم تداعي مي كند. هر بار كه فكر مي كنم ديدمت مي دوم،صدايت مي كنم. دست بر شانه ات مي زنم و بعد مي بينم كه باز هم اشتباه گرفته ام. بعد بر مي گردم،انقدر خالي مي شوم كه حتي عذر خواهي هم نمي كنم. مي دانم كه نيستي. رفته اي. ديگر مهم نيست.مهم نيست كه خوب بودي يا بد.مهم نيست كه تلاشي براي نگه داشتنت نكردم. مهم نيست كه من چه مي كشم. تو رفته اي...باقي چيزها حاشيه است. فقط كاش مي توانستم براي آخرين بار...كاش...آه...اين هم مهم نيست.تو ديگر نيستي.....

گذشتم از او به خيره سري
گرفته ره مه دگري
كنون چه كنم با خطاي دلم....
 
آخرین ویرایش:

solar flare

مدیر بازنشسته
چرا شكستي؟
مگر نميدانستي همان كه شكستي جايگاه خودت بود؟
باشد،بشكن برو من هيچ نخواهم گفت
چون من ديگر توان گفتن ندارم
اما ميدانم گوشه اي از اين دنيا كسي هست كه تمام حرفهاي ناگفته مرا برايت بازگو خواهد كرد
از تو مرا جز غمي سرد در دل چه ماند؟
من از تو هيچ نخواهم فقط بگو چرا؟؟؟؟؟؟
چرا دلم را شكستي؟
اما من از خدا فقط يك چيز مي خواهم
كسي با تو آن نكند كه تو با من كردي
راهت روشن عشق جاودانه ام
 
بالا