بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه قد حسود و بخیل دور و بر زندگیم هست:w38::Ph34r:
درست صوبت کنا:exclaim::exclaim::exclaim:
اقامه/سایه سرمه


اه اه اه:mad::mad::mad:
حالم بد شد :confused::confused:
چقدر شوفر زليلي
خوب نيست اين قدر ها هم ادم شوفر زليل باشه
حسود و بخيل چيه ما براي خودت مي گيم
بعد پس صوبا خودت به حرف ماها مي رسي:D:D
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
زنداني و هيزم فروش
فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند, غذاي خود را پنهاني مي‌خوردند. روزي آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار مي‌د‌هد. غذاي 10 نفر را مي‌خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانه‌ات.
زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي مي‌ميرم.
قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟
مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.
قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد...
آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.»
شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار مي‌كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي‌داني از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو, عاريه است.
نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل مي‌زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولي خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش.
***
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
معصومه جان تو چرا كم حرفي ابجي؟؟؟؟؟
زياد به امتحان ها فكر نكن درست مي شه
قربون دستت يك كاري براي من مي كني؟؟؟؟
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنداني و هيزم فروش
فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند, غذاي خود را پنهاني مي‌خوردند. روزي آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار مي‌د‌هد. غذاي 10 نفر را مي‌خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانه‌ات.
زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي مي‌ميرم.
قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟
مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.
قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد...
آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.»
شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار مي‌كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي‌داني از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو, عاريه است.
نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل مي‌زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولي خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش.
***

بههههه ببين كي اين جاست
پاشو پاشو ازاده يك چايي براي داداش گلمون بريز ;);)
سلام خوبي؟؟؟
 

azadeh_arch _eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w31:
به به
ببین امشب که من اومدم کیا زیر کرسی هستن
ابجی معصومه گل
وای آبجی منصوره که کارش خیلی درسته
به به
بوی عطر و گل و یاس میاد نگو آبجی آزاده اینجاست
ای جان داداشم اومد
بزت کف قشنگه رو واسه شاه دو ماد:w32:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تشنه بر سر ديوار
در باغي چشمه‌اي‌بود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ, تشنه‌اي دردمند, بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه مي‌كرد. ناگهان , خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب, مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت مي‌برد كه تند تند خشت‌ها را مي‌كند و در آب مي‌افكند.
آب فرياد زد: هاي, چرا خشت مي‌زني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايده‌اي مي‌بري؟
تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب(1)است. نواي آن حيات بخش است, مرده را زنده مي‌كند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل مي‌آورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است, بوي خداست كه از يمن به محمد رسيد(2), بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب مي‌رسيد(3).
فايدة دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر مي‌شوم, ديوار كوتاهتر مي‌شود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني, ديوار غرور تو كوتاهتر مي‌شود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر مي‌شوي. هر كه تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را مي‌كند. هر كه آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌هاي بزرگتري برمي‌دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1) رُباب: يك نوع ساز موسيقي قديمي است به شكل گيتار.
2) يك چوپان به نام اويس قرني در يمن زندگي مي‌كرد. او پيامبر اسلام حضرت محمد را نديده بود ولي از شنيده‌ها عاشق محمد(ص) شده بود پيامبر در بارة او فرمود:« من بوي خدا را از جانب يمن مي‌شنوم».
3) داستان يوسف و يعقوب.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
وای که هنوز نیومده چقدر من از دست شماها خندیدم
آخ جون دعوا
واسه من تخمه بیارید لفاً
یه لیوان چای هم باشه
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آره عزیزم. اینم فالت

می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی/ این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی/مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را/ لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی/شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن/ تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی/تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد/ ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی/امروز که بازارت پرجوش خریدار است/ دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی/چون شمع نکورویی در رهگذر باد است/ طرف هنری بربند از شمع نکورویی/آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد/ خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی/هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد/ بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
 

azadeh_arch _eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
آره عزیزم. اینم فالت

می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی/ این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی/مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را/ لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی/شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن/ تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی/تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد/ ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی/امروز که بازارت پرجوش خریدار است/ دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی/چون شمع نکورویی در رهگذر باد است/ طرف هنری بربند از شمع نکورویی/آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد/ خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی/هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد/ بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
عجب شبی امشب
شب یلدا:lol:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وای که هنوز نیومده چقدر من از دست شماها خندیدم
آخ جون دعوا
واسه من تخمه بیارید لفاً
یه لیوان چای هم باشه
بیا داداشی. بشین اینجا با هم نگا مییکنیم :دی



 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما مخلص داداشم هستیم
ولی تو ادب نداری؟؟؟؟؟(چرا سوال کردم خب نداری دیکه:lol:)تا کوچیکتر هست بزرگتر چایی نمیریزه:lol:


تو مخلصي داري پاچه خواري مي كني من چايي اش رو بريزم؟؟؟:mad::mad::mad:
خودت ادب نداري بي ادببببببببببببببببببب:mad::mad:
بابا يك چايي ريختن كه اين قدر من و تو نداره تازه تو دم اشپزخونه وايسادي بريز بيار اين دوتا چايي رو ديگه:cool::cool::cool:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو مخلصي داري پاچه خواري مي كني من چايي اش رو بريزم؟؟؟:mad::mad::mad:
خودت ادب نداري بي ادببببببببببببببببببب:mad::mad:
بابا يك چايي ريختن كه اين قدر من و تو نداره تازه تو دم اشپزخونه وايسادي بريز بيار اين دوتا چايي رو ديگه:cool::cool::cool:
دعوا نکنین بابا. من آوردم واسش
 

Similar threads

بالا