داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسین پناهی

حسین پناهی

ما در هیات پروانه‌ی هستی،با همه‌ی توانایی‌ها و تمدن‌هامان شاخکی بیش نیستیم !

برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد ! یادمان باشد کسی مسئول‌ ِ دلتنگی‌ها و

مشکلات‌ ِ ما نیست !

اگر رد ِ پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی

نشسته‌ایم و همه‌ی چیزهای تلنبار ِ مربوط و نامربوط را زیر و رو می‌کنیم !

به نظر می‌رسد انسان آسانسور‌چی فقیری است که چرخ ِ تراکتور می‌دزدد !

البته به نظر می‌رسد! تا نظر‌ ِ شما چه باشد ؟

پیوست : متن بالا از دفتر پنجم مجموعه ” چشم چپ سگ “‌ به نام ” سال‌هاست که مرده‌ام ” انتخاب شده.
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
متوسط ترین داستان متوسط دنیا

متوسط ترین داستان متوسط دنیا

روزگاری در سرزمینی دور، جایی در متوسط‌ترین نقطه نسبت به خط استوا، دختر زندگی می‌کرد با قدی متوسط،

وزنی متوسط و در یک کلام همه چیز متوسط تمام به نام سیندرلا.

در یکی از روزهای وسط هفته که سیندرلا بر روی چمن‌های پارک شهر دراز کشیده بود از دور صدای شیهه

اسبان درباری را شنید،سیندرلا که قصد نداشت دردسری درست شود شروع کرد به دویدن آن هم با کفش‌های

کتانی چینی اصل.در همین حین شاهزاده دخترک را یک نظر دید و مانند داستان معروف سیندرلا عاشق او شد

و رفت پی دخترک،دخترک قصه ما هم از همه جا بی‌خبر از ترس شروع کرد تندتر دویدن و این همان و گیر

کردن لنگه کفشش در گل همان.شاهزاده تنها دید دختر رفت به بخش متوسط نشین شهر و لنگه کفشی از او باقی

ماند.شاهزاده دستور داد که کل شهر را بگردند بلکه صاحب لنگه کفش پیدا شود.

[تا اینجای داستان را داشته باشید، سری بزنیم به قصر]

مادر شاهزاده در قصر مشغول پیدا کردن همسری برای پسر دردانه خود بود،انتظار دارید مادر شاهزاده چه شکلی باشد؟

بله! یک خال گوشتی روی دماغ ،‌بادبزنی ژاپنی در دست ، شهین و مهین هم اینور و اونورش ، یک ریز هم می‌گفت

نکبت و خاک‌بر سر البته بلا نسبت همه.حالا گوش می‌دهیم به دیالوگ شاهزاده با مادرش :

شاهزاده : مامان من زن می‌خوام.

مادر : با شهین و مهین دخترای دربار رو لیست کردیم بلکه برات یکی پیدا کنیم.

شاهزاده: من اونا رو نمی‌خوام خودم یکی رو نشون کردم.

مادر: خاک بر سر نکبتت.حالا کی هست ؟

شاهزاده : یه دختر متوسط از بخش متوسط‌نشین شهر.

مادر: اگه این کار رو بکنی آق والدینت می‌کنم.دعا می‌کنم به زمین گرم بخوری…

[در همین حین فراش‌باشی دربار وارد می‌شود و به شاهزاده گزارش می‌دهد]

فراش باشی: جناب شاهزاده ما تمام مغازه‌های کفش‌فروشی بخش متوسط‌نشین شهر رو گشتیم همه از همین نوع کفش

می‌فروشن تنها تفاوت‌شون هم این بود یکی می‌گفت این ساخت ترکه یکی می‌گفت کره‌ایه.چند نفر خبره هم می‌گفتن

باور نکنید همه ساخت چین هستن.

شاهزاده: خب که چی ؟ تونستی صاحب لنگه‌کفش رو پیدا کنی ؟


فراش‌باشی: خیر جناب شاهزاده ،‌ امکان پذیر نیست.

شاهزاده:‌ با اینکه یه دل نه صد دل عاشقش شده بودم ولی بیخیالش بشید حسش نیست.از همین لیست مادرجان یکی

رو برای همسری انتخاب می‌کنیم.

[سه سال بعد]

نویسنده :‌ باور کنید این داستان سه سال بعد هم داشت ولی از اونجای که من باید متوسط‌ترین داستان متوسط دنیا

رو می‌نوشتم برای همین امکان کش دادن موضوع نیست به هر حال سریال ۹۰ قسمتی نیست که تا همین جاش هم

یه پند بزرگ داشت.که الان می‌گم لطفآ دوربین کلوز آپ بگیره صدای منو هم اکو کنید.

یک دو سه امتحان می‌کنیم.

اگه توی بخش متوسط‌نشین شهر هستی ، اگه سیندرلا هستی ، اگه می‌خوای همسر شاهزاده بشی ، بدون رمزش

اینکه که کفش پاشنه طلا بپوشی نه کفش کتونی.

منبع : http://mumbojumbo.ir/category/داستان-کوتاه/
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
اقای وکیل

اقای وکیل

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.

پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و يکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم.
استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله مي‌گيرد. آن‌ها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آن‌ها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمي‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت مي‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمي‌زنند و فقط در گوش هم نجوا مي‌کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي‌نياز مي‌شوند و فقط به يکديگر نگاه مي‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

 

MaC_MaC

عضو جدید
نمک به حرامی...

نمک به حرامی...

تو روزگارای قدیم یه مرد نسبتا خوب و محترمی خواب میبینه که رفته بالای ابرا..اون بال پیشه فرشته ها.
دید که تو یه اتاقی جمعی ازز فرشته ها نشستن و دارن تند تند پاکتایی رو که تو یه جعبه هستش رو باز کرده و علامت گذاری میکنن..
خلاصه سرشون خیلی شلوغ و تعداد پاکتام خیلی زیاد بود.ازشون پرسید دارین چیکار میکنین؟...فرشته ها گفتن:اینا نامه هاییه که از طرف بنده ها رو زمین برا خدا میاد..در واقع درخواستهای بنده ها از خداشونه.
مرد رفت سراغ یه تالار دیگه و دوباره دید جمعی از فرشته ها مشغول کارن و دارن رو پاکتها یه چیزایی مینویسن و میذارن تو یه صندوق.اونام سرشون شلوغ بود.پرسید کار شما چیه؟
فرشته ها گفتن:ما اینجا داریم جواب درخواسست بنده هارو میدیم.یعنی هرکی که خدا نیازشو براورده کرده.
بعد از اون مرد رفت سراغ یه اتاقی که فقط یه فرشته تک و تنها اونجا نشسته بود و هر از گاهی یه پاکت بهش میرسید و اونو میخون.
مرد ازش پرسید تو کارت چیه؟
فرشته گفت:اینم جواب بنده هاست.یعنی اونایی که حاجتشون براورده شده تو جواب از خدا تشکر میکنن.ولی همونطور که میبینی من بیگارم..چون خیلیا دیگه بعد گرفتن حاجت یادشون میره تشکر کنن...!!!!
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرتور اش ، قهرمان تنيس ويمبلدون، به علت دريافت خون آلوده به ويروس اچ آي وي (ايدز) هنگام عمل قلب در سال 1983 ، به بيماري ايدز مبتلا شد و در حاليكه در بستر مرگ قرار داشت ، هر روز هزاران نامه از اقصي نقاط دنيا از جانب طرفدارانش دريافت مي كرد. يكي از نامه هايي كه بدست وي رسيد بدين مضمون بود ، " چرا خداوند ترا براي مبتلا شدن به اين بيماري مهلك انتخاب كرد؟"
آرتور اش پاسخ نامه را اين چنين نوشت :
در دنيا ، پنجاه ميليون كودك شروع به يادگيري بازي تنيس مي كنند. از اين تعداد ، پنج ميليون نفر بازي تنيس را ياد مي گيرند. پانصد هزار نفر از آنها اين ورزش را بطور حرفه اي دنبال مي كنند. از اين تعداد ، پنجاه هزار نفر وارد مرحله مسابقات قهرماني مي شوند ، پنج هزار نفر از آنها به مرحله مسابقات " گراند اسلم" راه مي يابند، فقط پنجاه نفر از اين تعداد به مرحله مسابقات " ويمبلدون " ميرسند ، چهار نفر از آنها وارد مرحله نيمه نهايي مي شوند ، دو نفر به مرحله فينال راه مي يابند و فقط يك نفر قهرمان مي شود. زمانيكه من جام قهرماني را در دستانم نگاه داشته بودم ، هيچگاه از خداوند نپرسيدم " چرا من؟!!!"
پس امروز نيز كه در درد و رنج هستم نبايد از خداوند بپرسم ، " چرا من؟!!"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

(۱۸۷۲)
لئو تولستوی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* سليماني مريم * همسايه اجباري

* سليماني مريم * همسايه اجباري

ازوقتي که هوشنگ روآوردن اينجا تمام کاسه کوزة من ريخته بهم .
تا بهم يه چيزي ميگه مثل بچه کوچولوها مي زنم زيرگريه .
هق هق .
جووني هام که سهله بچگي هامم اينقدرگريه نکرده بودم که حالا دارم زار مي زنم .
با اينکه هوشنگ برادرکوچيکه منه اما دلم نمي خواد ببينمش .
اونم توي اين حال وروز .
هميشه بدبختي هاش ماله من بود .
خوشي هاش پيش رفقاي الدنگش .
اينجام ولم نکرده .
نمي زاره توي تنهايي خودم بميرم .
بيخودکه نرفتم فرنگستون .
رفتم تاديگه قيافه نحسش رو نبينم .
حالا عين آينه دق جلوم سبز شده .
بخاطرمغازه هاي خيابون ويلاسرم کلاه گذاشت .
شبانه ازم امضاط، گرفت که اين مغازه ها مصادره شده به من وکالت بده برم دنبال کارهاي اداريش .
منه احمقم امضاط، کردم .
البته الآن پشيمون نيستم چون اون مغازه ها به خودش هم وفا نکرد .
چند سال بعد اومد گفت باغ لواسون رو بفروشيم قيمتش ميخوادبکشه پايين سهمم روبه خيال استفاده بهش فروختم .
بعدها فهميدم چهاربرابرقيمتي که از من خريد فروخته .
از اونم ناراحت نيستم .
تنها چيزي که منو ناراحت مي کنه اينه که چرا به حرف فخرالسادات گوش نکردم و مينودختر خلف هوشنگ رو گرفتم براي بابک .
پسريکي يه دونة بيچارمو بدبخت کردم .
يه زني براش گرفتم که هرکس يه دونه ازاين عروسها داشته باشه ديگه براي همه دشمني هاي فاميل بسه .
مارخوش خط و خال از باباش بدتر از روز اول به فکربستن بارش بود .
به پيشنهاد پدرمفت خورش باغ دماوندرو انداختم پشت قباله اش .
هربارم که به بهانه هاي الکي قهرميکرديکي از زمينهامو مي خواست تا آشتي کنه .
من خرم ميدادم .
يک دفعه به خودم اومدم ديدم برام فقط يه باغچه مونده .
اونم چون به اسم فخرالسادات بود نمي تونست بگيره .
البته جاي مرغوبي بود تو جاده کرج .
همين اواخر که بهم اجازه دادن برم سري بهش زدم .
هنوز آباده .
چند تا از درختهاي هلوش خشک شده بود .
ماله ما که ديگه نيست .
بعدازمرگه فخرالسادات بابک اونوبه جهانشير خان فروخت .
اون مي خواست روزهاي آخر عمرش توجاي سرسبزي باشه .
البته اون باغچه به جهانشيرخان ام وفا نکرد .
بعدشم بابک با مينوکه عاشق يه افسر مستشار آمريکايي شده بودمتارکه کردورفت استراليا .
همونجام موندني شد .
ديگه ازش خبري نداشتم .
منم با آخرين موجوديم فقط همين جايي که الآن هستم روخريدم بعد به سوئد رفتم تادردکهنه بواسيرم رو درمان کنم .
نيومدم تا شنيدم انقلاب شده .
بعدهم که به اجبارآوردنم .
ايران ديگه براي آدمهايي مثل منو و هوشنگ و مينو و بابک جاي زندگي نبود .
اما چه ميشه کردهيچ جاي دنيا وطن آدم نميشه .
منم وصيت کرده بودم به وکيلم درسوئد که هرروزي که مردم منو برسونه ايران .
با اومدن هوشنگ زخمهاي کهنه سر باز کرده .
مينو برگشته .
يه پيرزن کمر خم شده .
بدبخت و بيچاره .
مي گن به خاطر اون ياروآمريکايي يه مسيحي شده بود .
آمريکايي ام نامردي نکرده تمام ثروت مينورو بالا کشيده فرار کرده هاوايي .
چند سال بعد هم يه نامه اومده براي مينو که شوهرتون توي هاوايي مرده .
بازم شنيدم که مي گن يارو نمرده .
براي خلاصي از دست مينو اين چاخان رو سرهم کرده من بهش حق ميدم .
کاش بابک من اين نقشه رو مي کشيد .
خيلي تلاش کردم يم آمريکايي يه راس راستي مرده ياالکي گفته .
اما نتونستم خبري بگيرم .
بهم اجازه ندادن .
مينوخودش رودختر برادرمن معرفي کرده تا بتونه براي آخرين باراز تنها چيزي که نام من روشه کمال استفاده رو بکنه .
دولت هم حرفش رو قبول کرده .
بابکم که نيومده تا همه چيز رو ثابت کنه .
هوشنگ هم با اينهمه زرنگي آخرش همه چيزش رو توي قماردرکازابلانکا ازدست داد .
دست از پادرازتر برگشت .
خرج بليطش روهم بابک از استراليا براش حواله کرده .
جنازه اش رو همين ديروز آوردن پيش من .
مقبرة خانوادگي امير فريدون سالاري .
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
نظر به نامحرم

نظر به نامحرم

زن زيبايي به عقد مرد زاهد و مومني در آمد.مرد انساني بسيار قانع بود كه زن تحمل اين همه ساده زيستي را نداشت. روزي بالاخره تاب و توان زن به سر رسيد و با عصبانيت رو به مرد گفت:
حالا كه به خواسته هاي من توجه نمي كني..خود را مي آرايم و به كوچه و برزن مي روم تا همگان بدانند كه تو چه زني داري و چه گونه به او بي توجهي مي كني...مرد من زرو زيور مي خواهم!! مرد در خانه را باز مي كند و روبه زن مي گويد: برو هرجا دلت مي خواهد..
زن با ناباوري از خانه خارج شد..زيبا و زيبنده....
غروب به خانه آمد ..مرد خندان گفت: خوب عيال! شهر چه طور بود؟
رفتي؟گشتي؟..چه سود كه هيچ مردي تو را نگاه نكرد ...
زت متعجب گفت: تو از كجا مي داني؟
مرد جواب داد: و نيز مي دانم در كوچه پسركي چادرت را كشيد!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقيب كرده بودي؟
مرد به چشمان زن نگاه كرد و گفت: تمام عمر سعي بر اين داشتم تا به ناموس مردم نگاه حرام نياندازم...مگر يكبار كه در كودكي چادر زني را كشيدم!
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
راستگویی در وفای به عهد

راستگویی در وفای به عهد

عده ای از راهزنان در بیابان به دنبال مسافری می گشتند تا اموالش را به غارت ببرند، ناگاه مسافری را دیدند، با اسبان خود به سویش رفتند و به او گفتند: هر چه داری به ما بده او گفت: راستش هشتاد دینار بیش ندارم که چهل دینارش را بدهکارم و با چهل دینار دیگر باید زندگیم را تاءمین کنم و به وطن برسم. رئیس راهزنان گفت: رهایش کنید، از قیافه اش پیداست آدم بدبخت و بی پولی است.
راهزنان از آنجا رفتند و همچنان در کمین بودند تا کاروانی دیگر برسد و به غارت دارایی اش بپردازند، اما پس از ساعتها انتظار کسی را نیافتند. آن مسافری که هشتاد دینار داشت در راه به محلی رسید و طلبکار خود را یافت و چهل دینار بدهی خود را پرداخت کرد و به سفر خود ادامه داد. راهزنان باز سر راه او را گرفتند و گفتند: هر چه پول داری به ما بده و گرنه تو را می کشیم. او گفت: راستش را که گفتم هشتاد دینار پول داشتم، چهل دینار بدهکاریم بود که پرداختم و اکنون چهل دینار دیگر بیشتر ندارم که برای خرج زندگیم می باشد.
به دستور رئیس راهزنان اثاثیه او را به هم ریختند و همه چیزش را گشتند. بیش از چهل دینار نیافتند. رئیس راهزنان به او گفت: راستش را بگو بدانم چطور شد تو با این که در خطری جدی بودی سخن حقیقت و راست بر زبان جاری کردی ؟ گفت: من در دوران کودکی به مادرم قول دادم که دروغ نگویم. راهزنان از روی مسخره خندیدند. ولی ناگهان جرقه ای از نور در دل و وجدان رئیس راهزنان تابید و آه سردی کشید و گفت: عجبا! تو به مادرت قول دادی که دروغ نگویی و این گونه پایبند قولت هستی ؟ ما پای قولمان به خدا نباشیم که از ما پیمان گرفته گناه نکنیم ؟!
همین عمل نیک مسافر مؤمن و راستگویی او رئیس راهزنان را دگرگون کرد و به توبه واداشت. او از راهزنی دست کشید. و به راه خدا رفت.
 

ستاره-ماه

عضو جدید
به قول ارسطو......

به قول ارسطو......

اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود می پرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند حکومت کنم؟یکی از مشاوران می گوید: کتابهایشان را بسوزان و بزرگان و خردمندانشان را بکش .
یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ می دهد نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که می فهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ می کنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولين روز مدرسه

اولين روز مدرسه

ببينم پسر چرا گريه مي كني؟
- هيچي آقا
اينجا كلاس اول دبيرستانه خجالت بكش ...
- دانش آموز با گريه : آخه آقا شما كه نمي دونيد...
چي رو نمي دونم ؟
- آقا من دلم براي مادرم تنگ شده !
همه ي كلاس خنديدند و معلم گفت : چرا ؟ پاشو پاشو برو يه آبي به صورتت بزن ... اصلا مي خواي برو خونه پيش مادرت ...!!
باز هم خنده ي كلاس بلند شد ...
- اولين روزي هم كه به مدرسه رفتم همين طوربودم ... معلم اون روز هم همين حرف ها رو زد...اون روز مادرم توي حياط بود ومن از پنجره نگاهش مي كردم اما اين بارهيج جا نيست ... هيچ جاي دنيا .دو روز پيش مادرم از دنيا رفت .
همه كلاس در سكوتي سنگين غرق شده بود.
معلم از پنجره نگاهي به حياط مدرسه كرد و گفت : گريه نكن پسر، شايد امروز هم مادرت تو حياط مدرسه است.
 

ghacedak

عضو جدید
این داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است :


شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.

این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود

اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد !

مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا که چه عشق قشنگی ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود !
منبع:maddweb.com
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هزینه عشق واقعی ! ...


پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد.
مادر که در حال آشپزی بود ، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود :

صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد.
گفت: مامان ... دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:
قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بایدها و نبایدهای سه گانه در زندگی




Three things in life that are never certain
سه چیز در زندگی پایدار نیستند

Dreams
رویاها

Success
موفقیت ها

Fortune
شانس



Three things in life that, one gone never come back
سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند

Time
زمان

Words
گفتار

Opportunity
موقعیت



Three things in human life are destroyed
سه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند

Alcohl
الکل

Pride
غرور

Anger
عصبانیت



Three things that humans make
سه چیز انسانها را می سازند

Hard Work
کار سخت

Sincerity
صمیمیت

Commitment
تعهد



Three things in life that are most valuable
سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند هستند

Love
عشق

Self-Confidence
اعتماد به نفس

Friends
دوستان



Three things in life that may never be lost
سه چیز در زندگی که هرگز نباید از بین بروند

Peace
آرامش

Hope
امید

Honesty
صداقت



And how beautiful these three important things
in life perspective Dr.Ali Shariati stated
و چه زیبا این سه چیز مهم در زندگی از دیدگاه دکتر علی شریعتی بیان شده

Do not rely on three things never
به سه چیز هرگز تکیه نکن

Pride
غرور

Lie
دروغ

Love
عشق

Gallop is human with pride
انسان با غرور می تازد

Be lost with telling lies
با دروغ می بازد

And dies with love
و با عشق می میرد



Happiness in our lives has three primary
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است

Experience Yesterday
تجربه از دیروز

Use Today
استفاده از امروز

Hope Tomorrow
امید به فردا

Ruin our lives is the three principle
تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است

Regret Yesterday
حسرت دیروز

Waste Today
اتلاف امروز

Fear of Tomorrow
ترس از فردا
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد ازفرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه‌ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از 6 ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود.
استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزی‌اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی.
راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودت‌ را پنهان‌ كن‌ تا ديده‌ شوي

تا زماني که ضمير ناخودآگاهت را متقاعد نکني که انسان موفقي هستي، شکست خواهي خورد.

دانه‌ كوچك‌ بود و كسي‌ او را نمي‌ديد... سال‌هاي‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ كوچك‌ بود. دانه‌ دلش‌ مي‌خواست‌ به‌ چشم‌ بيايد، اما نمي‌دانست‌ چگونه. گاهي‌ سوار باد مي‌شد و از جلوي‌ چشم‌ها مي‌گذشت...

گاهي‌ خودش‌ را روي‌ زمينه روشن‌ برگ‌ها مي‌انداخت‌ و گاهي‌ فرياد مي‌زد و مي‌گفت: من‌ هستم، من‌ اينجا هستم، تماشايم‌ كنيد.

اما هيچ‌كس‌ جز پرنده‌هايي‌ كه‌ قصد خوردنش‌ را داشتند يا حشره‌هايي‌ كه‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ مي‌كردند، كسي‌ به‌ او توجه‌ نمي‌كرد.

دانه‌ خسته‌ بود از اين‌ زندگي، از اين‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و كوچكي‌ خسته‌ بود، يك‌ روز رو به‌ خدا كرد و گفت: نه، اين‌ رسمش‌ نيست. من‌ به‌ چشم‌ هيچ‌ كس‌ نمي‌آيم. كاش‌ كمي‌ بزرگتر، كمي‌ بزرگتر مرا مي‌آفريدي.

خدا گفت: تو بزرگي، بزرگتر از آنچه‌ فكر مي‌كني. حيف‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادي. رشد، ماجرايي‌ است‌ كه‌ تو از خودت‌ دريغ‌ كرده‌اي. راستي‌ يادت‌ باشد تا وقتي‌ كه‌ مي‌خواهي‌ به‌ چشم‌ بيايي، ديده‌ نمي‌شوي. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ كن‌ تا ديده‌ شوي.

دانه‌ كوچك‌ معني‌ حرف‌هاي‌ خدا را خوب‌ نفهميد، اما رفت‌ زير خاك‌ و خودش‌ را پنهان‌ كرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌هاي‌ خدا بيشتر فكر كند.

سال‌ها بعد دانه‌ كوچك‌ سپيداري‌ بلند و باشكوه‌ بود كه‌ هيچ‌ كس‌ نمي‌توانست‌ نديده‌اش‌ بگيرد؛ سپيداري‌ كه‌ به‌ چشم‌ همه‌ مي‌آمد ...

تا زماني که ضمير ناخودآگاهت را متقاعد نکني که انسان موفقي هستي، شکست خواهي خورد. اين قانع کردن با تاکيد و تکرار موثر به وجود مي‌آيد.

«اسکاول شين»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .


- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
يک پسر کوچک از مادرش پرسيد: چرا گريه ميکني؟ مادرش گفت: چون من زن هستم. پسر بچه گفت: من نمي‌فهمم. مادر گفت: تو هيچ‌گاه نخواهي فهميد. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسيد که چرا مادر بي‌دليل گريه ميکنند؟ پدرش تنها توانست به او بگويد: تمام زنان براي «هيچ چيز» گريه ميکنند. پسر کوچک بزرگ شد و به يک مرد تبديل شد ولي هنوز نمي‌دانست که چرا زنها بي‌دليل گريه ميکنند.
بالاخره سوالش را براي خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را ميداند. او از خدا پرسيد: خدايا،چرا زنان به آساني گريه ميکنند؟
خدا گفت: زماني که زن را خلق کردم ميخواستم او موجود به خصوصي باشد بنابراين شانه‌هاي او را آنقدر قوي آفريدم تا بار تمام دنيا را به دوش بکشد. و همچنين شانه‌هايش آن قدر نرم باشد که به بقيه آرامش بدهد و من به او توانايي دادم که در جايي که همه از جلو رفتن نااميد شده‌اند او تسليم نشود و همچنان پيش برود. به او توانايي نگهداري از خانواده‌اش را دادم حتي زماني که مريض يا پير شده است بدون اين که شکايتي بکند. به او عشقي داده‌ام که در هر شرايطي بچه‌هايش را عاشقانه دوست داشته باشد حتي اگر آنها به او آسيبي برسانند.
به او توانايي دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصيرات او بگذرد و هميشه تلاش کند تا جايي در قلب شوهرش داشته باشد. به او اين شعور را دادم که درک کند يک شوهر خوب هرگز به همسرش آسيب نمي‌رساند اما گاهي اوقات توانايي همسرش را آزمايش ميکند و به او اين توانايي را دادم که تمامي اين مشکلات را حل کرده و با وفاداري کامل در کنار شوهرش باقي بماند. و در آخر به او اشکهايي دادم که بريزد. اين اشکها فقط مال اوست و تنها براي استفاده اوست در هر زماني که به آنها نياز داشته باشد.
او به هيچ دليلي نياز ندارد تا توضيح دهد چرا اشک ميريزد. خدا گفت: مي‌بيني پسرم، زيبايي يک زن در لباسهايي که مي‌پوشد نيست. در ظاهر او نيست و در شيوه آرايش موهايش نيست و بلکه زيبايي يک زن در چشمهايش نهفته است. زيرا چشمهاي او دريچه روح اوست و قلب او جايي است که عشق او به ديگران در آن قرار دارد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....

نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در
شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و
گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می
کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد
لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا
آن را به مادرت بدهی.


وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته
بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می
خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت
نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی
کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد
.
شکسپير می گويد:


به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری،
شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقت کار فقط کار

وقت کار فقط کار

يكي از دوستان من كه براي خريد ماشين آلات دسته دوم يك كارخانه بافندگي به آلمان رفته بود، بعد از مذاكره با يك كارخانه در حال كار، قرار شده بود به مدت يك هفته خودش در آن كارخانه مشغول به كار شود و پس از بررسي و آموزش نسبت به خريد ماشين آلات اقدام نمايد.

در يكي از اين روزها به اپراتور يكي از دستگاه ها مراجعه مي كند و از او در مورد ظرفيت و اطلاعات فني سوالاتي مي پرسد ولي اپراتور هيچگونه جوابي نمي دهد. او فكر مي كند يا اپراتور كر است يا زبان او را نمي فهمد. ظهر كه براي صرف نهار به رستوران مي روند، اپراتور دستگاه كنار دوست من مي رود و يكي يكي به سوالاتش جواب مي دهد. وقتي از او سوال مي شود چرا آن موقع جواب ندادي، مي گويد: «من وقتي در حال كار هستم فقط بايد كار كنم و نبايد كار ديگري انجام دهم.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادرش زولبیا دوست داشت و پدرش بامیه. نیم کیلو بامیه خرید و نیم کیلو زولبیا و رفت خانه. کلید انداخت ، در را باز کرد و رفت سمت آشپزخانه. وسایل سفره افطار را آماده کرد. همه چیز را سر جایش گذاشت.
زولبیا، بامیه، پنیر، نان، سبزی و گردو. نشست سر سفره. دو قاب عکس را آورد. یکی کنار زولبیا و دیگری کنار بامیه.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز 5 دقیقه

راز 5 دقیقه

در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي­كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي­كرد اشاره كرد .

مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : تامي وقت رفتن است .

تامي كه دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟ مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : تامي دير مي­شود برويم . ولي تامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي­دهم .

مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي­كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟

مرد جواب داد دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواري زير گرفت و كشت . من هيچ­گاه براي سام وقت كافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي­خورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد تامي تكرار نكنم . تامي فكر مي­كند كه 5 دقيقه بيش­تر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي­دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم . 5 دقيقه­اي كه ديگر هرگز نمي­توانم بودن در كنار سام ِ از دست رفته­ام را تجربه كنم . بعضي وقتها آدم قدر داشته­ها رو خيلي دير متوجه مي­شه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه ، و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، مي­تونه به خاطره­اي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسا ئل روزمره مي­كنيم كه واقعا ً وقت ، انرژي ، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم . روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم .

اين مسئله در ميان جوانترها زياد به چشم مي­خوره . ضرر نمي­كنيد اگر براي يك روز شده دست مادر و پدرتون رو بگيريد و به تفريح ببريد . يك روز در كنار خانواده ، يك وعده غذا خوردن در طبيعت ، خوردن چاي كه روي آتيش درست شده باشه و هزار و يك كار لذت بخش ديگه .

قدر عزيزانتون رو بدونيد . هميشه مي­شه دوست پيدا كرد و با اونها خوش گذروند ، اما هميشه نعمت بزرگ يعني پدر و مادر و خواهر و برادر در كنار ما نيست . ممكنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاد گرفتم :http://jkz.blogfa.com/post-561.aspx




1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.
3. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود.
4. تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
لباس های کثیف!

لباس های کثیف!

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
«
لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
«
یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آموخته ام که …
با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید
ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند.
از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...»
چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
من به هيچ وجه خدا را لمس نكردم، ولي خدايي كه قابل لمس باشد كه ديگر خدا نيست. اگر هر دعايي را هم اجابت كند، همينطور. همان‌جا بود كه براي نخستين بار حدس زدم كه عظمت دعا بيش از هر چيز در اين امر نهفته است كه پاسخي به آن داده نمي‌شود و زشتي سوداگري را به اين مبادله راهي نيست. اين را هم دريافتم كه آموختن دعا، آموختن سكوت است و عشق فقط از جايي شروع مي‌شود كه ديگر هيچ انتظاري براي گرفتن هيچ چيز وجود نداشته باشد. «عشق» تمرين «نيايش» است و «نيايش» تمرين «سكوت».
**دژ ـ آنتوان سنت اگزوپري**
 

k_siroos

مدیر بازنشسته
معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره علم بهتر است يا ثروت بخواند. پسر با صدايي لرزان گفت: ننوشتيم آقا..! پس از تنبيه شدن با خط کش چوبي، او در گوشه کلاس ايستاده بود و در حالي که دست‌هاي قرمز و باد کرده‌اش را به هم مي‌ماليد، زير لب مي‌گفت ؛ آري! ثروت بهتر است چون مي‌توانستم دفتري بخرم و بنويسم .

 

Similar threads

بالا