درس جالب برای زندگی 3

adel_salehi2000

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درس سوم :
مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی كنار پنجره‌شان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیرمرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم ...

نتیجه اخلاقی : قدر قلب پرمهر همه پدران، مادران و تمام کسانیکه به گردنمان حقی دارند بدانیم و ناآگاهانه آنها را نرنجانیم!
 

monrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی... من خودم گاهی اوقات خیلی نامهربون میشم.... هنوزم اذیتم می کنه... مخصوصا موقعه ی امتحانات خیلی عصبی میشم... با اینکه پدر مادرم میگن: اشکال نداره از استرسته... زیاد به خودت فشار نیار و از این حرفا.... ولی بعد چن روز از رفتارای خودم خیلی پشیمون میشم... ولی افسوس که نمیشه جبرانش کرد.... کاش بعضی وقتا بتونیم خودمونو کنترل کنیم....
 

adel_salehi2000

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی... من خودم گاهی اوقات خیلی نامهربون میشم.... هنوزم اذیتم می کنه... مخصوصا موقعه ی امتحانات خیلی عصبی میشم... با اینکه پدر مادرم میگن: اشکال نداره از استرسته... زیاد به خودت فشار نیار و از این حرفا.... ولی بعد چن روز از رفتارای خودم خیلی پشیمون میشم... ولی افسوس که نمیشه جبرانش کرد.... کاش بعضی وقتا بتونیم خودمونو کنترل کنیم....

مثل شما این تجربه ها رو دارم ولی باید خیلی خودمون رو کنترل کنیم آخه هیچکس مثل پدر و مادر نمیشه...
 

lady bayat

عضو جدید
درس سوم :
مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی كنار پنجره‌شان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیرمرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم ...

نتیجه اخلاقی : قدر قلب پرمهر همه پدران، مادران و تمام کسانیکه به گردنمان حقی دارند بدانیم و ناآگاهانه آنها را نرنجانیم!
:Dبسیار تکراری:smile: ولی خب دستت درد نکنه راس میگیا یادته اون سری من سلام دادم تو برگشتی زدی تو گوشم:cry: ولی تلافی می کنم:razz:
 

Similar threads

بالا