بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
سراپای وجودم در حسی لطیف
خواستنی
و رویایی
غرق است
من در این دریای آرام
تمام هستی ام را
به آرامش نگاهت دادم
و دستانم را به موج های ملایمی
می سپرم
که دستان نوازشگر تو
آن ها را میسازد
این روزها صادقانه ترین کلام عاشقانه را
می توان از لبهای من شنید و
زیباترین برق عاشقانه در
چشمان منتظرم پیداست
نمیدانم این عطر نفس های توست
یا شمیم خوش عاشقی
که هر جا میروم همراه من است
هر چه هست سخت سرمستم از وجودش
و به خود میبالم
که آنقدر عاشقم
که خودم هم نمیدانم چقدر!
راستی...
من هنوز نفهمیدم
من تورا عاشق کردم
یا تو مرا!!!
.
.
.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]اتاقم را آذین بسته ام
با تنهایی
با سکوت
با مهربانی
با گل سرخ
با ستاره ای که تو به من دادی
و فانوسی که به یادت
شب های بی تو بودن ، بی تو ماندن را ،
شب های بی رویا
و شب های دلتنگی ام را
فروغی دوباره می بخشند
تا تو برگردی

[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]...[/FONT]
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آشفتگی


شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نمامن
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من... به خدا من... به خدامن
شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من
یک دم،نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من
ای شیرشکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من
آن روح پریشان سفرجویجهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من
تا بیشتر از غم، دل دیوانهبسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من
سیمین! طلب یاریم از دوست خطابود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

سيمين بهبهاني
 

"Amir masoud"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با من بمان ای همصدا ، تا آخره اسم سفر
از جادههای پر خطر ، این خسته را با خود ببر

با من بخوان ای همنوا ، شعر سپید عاشقی
این واژه را با هر زبان ، تنها توئی که لایقی

من صدبیابان عاشقم ، دریای عشقم را ببین
ازآسمان قلب من ، گلهای حسرت را بچین

در کوچه های عاشقی ، من عابری دلخسته ام
از من گذشتم با دلم ، چون بر دلت دل بسته ام

در فصل سرد عاشقی ، من گرم پندار توام
در وصف عشقت مانده ام ، حالا پی شعری نوام

در شهربی سامان شب، با یاد تو من شاعرم
از قصه های شهر شب ، تنها توئی در خاطرم.
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامي در يك شناسنامه مزين كردم
و هستيم به يك شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساكن تهران
ديگر خيالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانك سوابق پر افتخار تاريخي
لالايي تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقه قانون ...
آه
ديگر خيالم از همه سو راحتست
از فرط شادماني
رفتم كنار پنجره با اشتياق ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را كه از اغبار پهن
و بوي خاكروبه و ادرار ‚ منقبض شده بود
درون سينه فرو دادم
و زير ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهكاري
و روي ششصد و هفتاد و هشت تقاضاي كار نوشتم : فروغ فرخزاد
در سرزمين شعر و گل و بلبل
موهبتيست زيستن ‚ آن هم
وقتي كه واقعيت موجود بودن تو پس از سالهاي سال پذيرفته ميشود
جايي كه من با اولين نگاه رسميم از لاي پرده ششصد و هفتاد و هشت شاعر را مي بينم
كه حقه باز ها همه در هيات غريب گداياين
در لاي خاكروبه به دنبال وزن و قافيه مي گردند
و از صداي اولين قدم رسميم
يكباره از ميان لجنزارهاي تيره ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
كه از سر تفنن خود را به شكل ششصد و هفتاد و هشت كلاغ سياه پير در آورده اند
با تنبلي به سوي حاشيه روز مي پرند
و اولين نفس زدن رسميم
آغشته مي شود به بوي ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ
محصول كارخانجات عظيم پلاسكو
موهبتيست زيستن آري
در زادگاه شيخ ابودلقك كمانچه كش فوري
و شيخ ‚ اي دل ‚ اي دل تنبك تبار تنبوري
شهر ستارگان گران ‚ وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهواره مولفان فلسفه ي اي بابا به من چه ولش كن
مهد مسابقات المپيك هوش - واي
جايي كه دست به هر دستگاه نقلي تصوير و صوت ميزني از آن
بوق نبوغ نابغه اي تازه سال مي آيد
و برگزيدگان فكري ملت
وقتي كه در كلاس اكابر حضور مي يابند
هر يك به روي سينه ششصد و هفتاد و هشت كباب پز برقي و بر دو دست ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر رديف كرده و ميدانند
كه ناتواني از خواص تهي كيسه بودنست نه ناداني
فاتح شدم بله فاتح شدم
اكنون به شادماني اين فتح
در پاي آينه با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسيه مي افروزم
و مي پرم به روي طاقچه تا با اجازه چند كلامي
در باره فوائد قانوني حيات به عرض حضورتان برسانم
و اولين كلنگ ساختمان رفيع زندگيم را
همراه با طنين كف زدني پر شور
بر فرق فرق خويش بكوبم
من زنده ام بله مانند زنده رود كه يكروز زنده بود
و از تمام آن چه كه در انحصار مردم زنده ست بهره خواهم برد
من مي توانم از فردا
در كوچه هاي شهر كه سرشار از مواهب مليست
و در ميان سايه هاي سبكبار تيرهاي تلگراف
گردش كنان قدم بردارم
و با غرور ششصد و هفتاد و هشت بار به ديوار مستراح هاي عمومي بنويسم
“خط نوشتم كه خر كند خنده”
من مي توانم از فردا
همچون وطن پرست غيوري
سهمي از ايده آل عظيمي كه اجتماع
هر چارشنبه بعد از ظهر ‚ آن را
با اشتياق و دلهره دنبال ميكند
در قلب و مغز خويش داشته باشم
سهمي از آن هزار هوس پرور هزار ريالي
كه مي توان به مصرف يخچال و مبل و پرده رساندش
يا آنكه در ازاي ششصد و هفتاد و هشت راي طبيعي
آن را شبي به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشيد
من مي توانم از فردا
در پستوي مغازه خاچيك
بعد از فرو كشيدن چندين نفس ز چند گرم جنس دست اول خالص
و صرف چند باديه پپسي كولاي ناخالص
و پخش چند يا حقو يا هو و وغ وغ و هو هو
رسما به مجمع فضلاي فكور و فضله هاي فاضل روشنفكر
و پيران مكتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپيوندم
و طرح اولين رمان بزرگم را
كه در حوالي سنه يكهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسي تبريزي
رسما به زير دستگاه تهيدست چاپ خواهد رفت
بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاكت
اشنوي اصل ويژه بريزم
من مي توانم از فردا
با اعتماد كامل
خود رابراي ششصد و هفتاد و هشت دوره به يك دستگاه مسند مخمل پوش
در مجلس تجمع و تامين آتيه
يا مجلس سپاس و ثنا ميهمان كنم
زيرا كه من تمام مندرجات مجله هنر و دانش و تملق و كرنش را مي خوانم
و شيوه درست نوشتن را مي دانم
من در ميان توده سازنده اي قدم به عرصه هستي نهاده ام
كه گرچه نان ندارد اما به جاي آن ميدان ديد و باز و وسيعي دارد
كه مرزهاي فعلي جغرافياييش
از جانب شمال به ميدان پر طراوت و سبز تير
و از جنوب به ميدان باستاني اعدام
و در مناطق پر ازدحام به ميدان توپخانه رسيده ست
و در پناه آسمان درخشان و امن امنيتش
از صبح تا غروب ششصد و هفتاد و هشت قوي قوي هيكل گچي
به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته
آن هم فرشته از خاك وگل سرشته
به تبليغ طرح هاي سكون و سكوت مشغولند
فاتح شدم بله فاتح شدم
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساكن تهران
كه در پناه پشتكار و اراده
به آن چنان مقام رفيعي رسيده است كه در چارچوب پنجره اي در
ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متري سطح زمين قرار گرفته ست
و افتخار اين را دارد كه مي تواند از همين دريچه نه از راه پلكان خود را
ديوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون كند
و آخرين وصيتش اينست
كه در ازاي ششصد و هفتاد و هشت سكه حضرت استاد آبراهام صهبا مرثيه اي به قافيه كشك
در رثاي حياتش رقم زند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا كجا مى بَرَد اين نقش ِ به ديوار مرا؟

ـ تا بدانجا كه فرو مى مانَد

چشم از ديدن و

لب نيز زگفتار مرا

لاجوردِ افق ِ صبح ِ نشابور و هَرى ست

كه درين كاشى ِ كوچك متراكم شده است

مى بَرَد جانبِ فرغانه و فرخار مرا

گَردِ خاكسترِ حلاّج و دعاى مانى،

شعله آتش ِ كَرْكوى و سرودِ زرتشت

پورياى ولى، آن شاعرِ رزم و خوارزم

مى نمايند درين آينه رخسار مرا

اين چه حُزنى ست كه در همهمه كاشى هاست؟

جامه سوگِ سياووش به تن پوشيده ست

اين طنينى كه سُرايند خموشى ها،

از عمق ِ فراموشى ها

و به گوش آيد، ازين گونه، به تكرار مرا

تا كجا مى بَرَد اين نقش ِ به ديوار مرا؟

ـ تا درودى به سمرقند ِ چو قند

و به رودِ سخنِ رودكى آن دم كه سرود:

«كس فرستاد به سرّ اندر عيّار مرا.»

شاخِ نيلوفرِ مرو است گَهِ زادنِ مهر

كز دلِ شطِّ روانِ شن ها

مى كند جلوه، ازين گونه، به ديدار مرا

سبزى سروِ قد افراشته كاشمرست

كز نهانْ سوى قرون،

مى شود در نظر اين لحظه پديدار مرا

چشم آن «آهوى سرگشته كوهى»ست هنوز

كه نگه مى كند از آن سوى اعصار مرا

بوته گندمِ روييده بر آن بامْ سفال

بادآورده آن خرمنِ آتش زده است

كه به ياد آوَرَد از فتنه تاتار مرا

نقش ِ اسليمى ِ آن طاق نماهاى بلند

واجُرِ صيقلىِ سر درِ ايوانِ بزرگ

مى شود بر سر، چون صاعقه، آوار مرا

وان كتيبه

كه بر آن

نامِ كس از سلسله اى

نيست پيدا و

خبر مى دهد

از سلسله كار مرا

كيمياكارى و دستانِ كدامين دستان

گسترانيده شكوهى به موازاتِ اَبَد

روى آن پنجره با زينتِ عريانى هاش

كه گذر مى دهد از روزنِ اسرار مرا؟

عجبا كز گذرِ كاشىِ اين مَزگِتِ پير

هوسِ كوى مغان است دگر بار مرا

گرچه بس ناژوى واژونه

در آن حاشيه اش

مى نمايد به نظر،

پيكر مزدك و آن باغِ نگون سار مرا

در فضايى كه مكان گم شده از وسعتِ آن

مى روم سوى قرونى كه زمان برده زياد

گويى از شهپرِ جبريل در آويخته ام

يا كه سيمرغ گرفته ست به منقار مرا

تا كجا مى بَرَد اين نقش ِ به ديوار مرا؟

ـ تا بدانجا كه فرو مى مانَد،

چشم از ديدن و لب نيز زگفتار مرا

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
رقيب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخيزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نی بخش
که ساز شرع از اين افسانه بی‌قانون نخواهد شد
مجال من همين باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و يار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوی ای ديده نقش غم ز لوح سينه حافظ
که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بمان با من تو ای از من گریزان

وجودی از من و از من پریشان

بمان با من به رویایی که گم شد

در این میلاد مردن کنج زندان

سپیدی را نگیر از رنگ ذهنم

بمان با من در این تاریک پنهان

بمان در قاب چشمم تا ازین پس

جهان در تیرگی گردد نمایان

بمان،با بوسه ای مهمان من شو

چو اکسیری که بخشد مرده را جان

بمان،بشکن برایم مرز تن را

ببار انوار جسمت بر زمستان

کویرم کام من یک مشت باران

بمان با من تو ای رویای باران...
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
صدايت مي زنم گوش بده قلبم صدايت مي زند
شب گرداگردم حصار کشيده است
و من به تو نگاه مي کنم
از پنجره دلم به ستاره هايت نگاه مي کنم
چرا که هر ستاره افتابي است
من افتاب را باور دارم
من دريا را باور دارم
چشم هاي تو سر چشمه درياهاست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سفری باید کرد ...[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تا به عمق دل یک پیچک تنها ...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که چرا این چنین سخت به خود میپیچد ...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاید از راز درونش بشود کشفی کرد ...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاید او هم به کسی دل بسته ست ... ![/FONT]
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
میشکنم!

میمیرم!

میفهمم!

میخندم!مجبورم!

آری رسم زمانه چُنین است!

میشکنم،شاد میشوی!

درک میکنم!

دوستت دارم!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


تو که در باور مهتابی عشق
رنگ دریا داری

فکر امروزت باش
به کجا می نگری

زندگی ثانیه ایست
وسعت ثانیه را می فهمی

می شود مثل نسیم
بال در بال چکاوک

بوسه بر قلب شقایق بزنیم
بودنت تنها نیست

تو خدا را داری

و من آرامش چشمان تو را ....

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
چند وقتیست که دغدغه ای تازه

در من رخنه کرده است. . .

مرا سخت آشوبیده. . .

پیدا شدن کسی . . .

جز من . . .

در من . . .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
به هنگام غروب غمگين،
دستهايم را به مخمل نيلگون آسمان خواهم كشيد
و خورشيد را به جشن ستاره ها خواهم برد
و به دريا خواهم گفت:با من مهربان باش
و با چوب بلند زيتون بر شن هاي ساحل خواهم نوشت:
خوب من دوست دارم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
حواسم هست
که دلتنگی را
گاهی نباید گفت...
ببخش
برای دوستت دارم
راه دیگری بلد نیستم ...!!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صدای قهقهه اشکهای دلم است.می گرید
نه برای تو
برای دل تنگم
برای حسرت نگاه گرمت
که به من آرامش می داد
و من به سادگی از کنارش گذشتم.آری
افسوس می خورم
نه افسوس گذشته را
بلکه افسوس آینده ی تلخی که
در انتظارم است
تلخی نبودنم در کنارتو
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
دروغ نگویم
دلم برایت تنگ شده
گاهی وقت ها
یواشکی
حالت را
از آبِ چشم هایم
می پرسم
در این خشک سالی
خدا را چه دیده ای
شاید آسمان هم
به هوای کسی
سر بر سینه ی ابری سوخته بگذارد و
گریه کند.
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا به كی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
كاش ما آن دو پرستو بودیم
كه همه عمر سفر می كردیم
از بهاری به بهاری دیگر
آه اكنون دیریست
كه فرو ریخته در من ‚ گویی
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم با بوسه تو
روی لبهایم می پندارم
می سپارد جان عطری گذران
آن چنان آلوده ست
عشق غمناكم با بیم زوال
كه همه زندگیم می لرزد
چون ترا مینگرم
مثل این است كه از پنجره ای
تكدرختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است كه تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار كه فراموش كنم
تو چه هستی جز یك لحظه یك لحظه یك لحظه كه چشمان مرا می گشاید در
برهوت آگاهی ؟
بگذار
كه فراموش كنم

فروغ
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شیشه ها چه سردشان بود
پشت قاب پنجره های برف
و دلتنگ برای تو
برای ‌آه گرم تو
و آن سرپنجه
تا بر تن غبار گرفته شان
یادگار بنویسی...
افسوس
پشت پنجره ها
جای چشمانت
چه خالی است...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

فریدون مشیری



 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی ؛
دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی ؛
آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو
زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی ؛
« دوستت دارم! » همین این راز پنهانی
از نگاه ساکتم پیداست ، می دانی ؛
عشق من! بی هیچ تردیدی بمان با من
عشق یک مفهوم بی « اما » ست ، می دانی ؛
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای سکوتت لحظه لحظه مرگ من
آسمانی!
با توام ، حرفی بزن
بوی باران می دهد نجوای تو
گفتگوی سبز و بی پروای تو
می توان در بستر یادت شکفت
می توان همچون تو شعری تازه گفت
با غزل ، با مثنوی ، با انتظار!
یاد تو باغی است سرشار از بهار ..
.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

ای مهربان ...
بخاطر بسپار که زندگی همیشه بهار نیست
روزی ابر خزان بر ان سایه می افکند
و
بهترین یار ها را از هم جدا میکند
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ره نمي جويم به سوي شهر روز

بيگمان در قعر گوري خفته ام

گوهر ي دارم ولي آن را زبيم

در دل مردابها بنهفته ام

ميروم ....اما نمي پرسم ز خويش

ره كجا....؟منزل ....كجا؟مقصود چيست؟

بوسه مي بخشم ولي خود غافلم

كاين دل ديوانه را معبود كيست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی حوصلگی
ماپرنده ی موهومی هستیم که در عدم پرواز می کنیــــــم .
پس ما چه هستیم؟هیچ ! هیچ !
تنها و تنها پروازفرار بدان جا فرار !
احساس می کنم که پرندگان مستند .
دیروز اینجا بودم امروز این جایم .
پس کی به دنبال اوخواهی رفت ؟
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا