دست‌نوشته‌ها

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
مردمان سرزمینم نمیدان عشق چیست
تنها خوب هوس را میشناسند
تنها لبخند دروغین را میشناسند
تنها دوستت دارمهایشان
را با لبخند فقط باید گفت
کافیست اینقدر دروغ نگویید
اما تو خوب بدان که هنوز
میشود عشق را یافت در دست کودکی که پروانه ای را نکشت
مادری فرزند زن دیگری را در اغوش گرفت و فرزند خود خطابش کرد
پدری که دست مهر بر سر کودکی یتیم میکشد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
کمی اشک اشکالی ندارد
کمی خنده اشکالی ندارد
اما دل شکستن اشکال دارد
غروری را شکستن اشکال دارد
غمی را در چشمی ایجاد کردن اشکال دارد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
........

........

کبریتهایم تمام شده
این سرما که درونم رخنه کرده
تمام کبریتهایم را به اتش کشیدم
اما کسی نمیشنود
صدای دستان لرزانم را
اه چه سخت هست
وقتی میبینم
کسی در منزلی گرم مینشیند
و من در سرما در برف در خیابانها به سر میبرم
منتظرم
منتظر روزی که مرگ مرا در اغوش گیرد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
.............

.............

گلها همیشه زیبا هستند
اما میدانی عمرشان کوتاه هست
اخر بخاطر زیباییشان زود از شاخه جدا میشوند
در این زمانه نیز گاهی اشخاصی هستند که میایند
و انسانیت را نشانه میگیرند
انرا نابود و جایش نفرت قرار میدهند نامهربانی قرار میدهند
نمیدانم تا کجا ادمه میابد اینگونه زیستن
اما روزی ما نیز خواهیم مرد
انوقت به ایندگان بگوییم
تمام انسانیتمان را تنها بخاطر اینکه کسی دلمان را شکست نابود کردیم
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نورهایی که می‌بینی، تو رو به سمت سرنوشتت راهنمایی می‌کنن
به این شرط که وقتی به طرفشون می‌ری
با یک قطار تصادف نکنی
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فقط برای دل ِ خودم

فقط برای دل ِ خودم

وقتی که خدا خوابه، یا گویا اصلن وجود نداره و یا اصلن دوست نداره خودش رو نشون بده. چه دوست داشته باشم چه نداشته باشم، همه‌ی این‌ها دلیل نمی‌شه که ناراحتیم رو نسبت بهت نشون ندم! و نشون دادن ناراحتیم دلیلی بر این نیست که بگم می‌خوام اشتباهاتت رو ببخشم.

نمی‌دونم چرا از نوشتن این همه، احساس راحتی نمی‌کنم، مدت‌هاست که می‌خوام بنویسم، ولی حوصله‌م نشده، خیلی وقته می‌خوام برات بنویسم، ولی نخواستی بشنوی. همه نیاز به حرف زدن دارن، ولی رفتی و دیگه برام غریبه شدی!

هرچی بیشتر دعا کردم، بیشتر رنج کشیدم. همون جمله معروف، " آدم برا خودش برنامه‌ها می‌ریزه، و تو اون بالا، نشستی و بهش می‌خندی". یا شاید فقط من شدم بازیچه‌‌ی دست تو.

نقاب به صورتم گذاشتم تا همرنگ اونایی بشم که دوستشون داری، حداقل می‌دونم بارون با منه هنوز و با از نقاب من نفرت داره و اون رو می‌شوره و می‌شوره و لعنت، لعنت به بازی‌های کودکانه

انگار سخت شده، می‌خوام اینطوری باهات حرف بزنم. خودت بهتر می‌دونی، چند وقته نماز رو ترک کردم؟ فکر کردی چرا؟ سختم شده، با کسی حرف زدن، که دوست نداره صدات رو بشنوه. تو که رفتی، برو و با همونایی باش که دوستشون داری. غرورم رو شکستی، لعنتی، خودت ما رو آفریدی، شاید من رو!

خواستم با هم باشیم، ازت عذر می‌خوام، اشتباه از من بود. به اندازه کافی دلربا نبودم که توی قلبت، اصلن قلب داری؟ بهتر بگم، در جایگاه خداوندی تو، جایی داشته باشم، به اندازه کافی پول نداشتم که بتونم بخشی از این جایگاه رو بخرم، یا حتا رهن. شرمنده، من حتا برای اجاره اون جایگاه هم پولی نداشتم، و ندارم. فکر نمی‌کردم تو اینگونه باشی، ولی اونقدر دلم گرفته، که من رو به این موضوع راهنمایی کرد

خر شدم، ببخش منو. زحمت دادم به خودم و این ماه رمضونی، روزه گرفتم، حالا نه همه‌ش رو. نماز خوندم. دعا کردم، نفهم بودم، نفهمیدم باید کرایه فرشته‌هایت رو می‌پرداختم و سهم نامه نگاریها رو هم می‌دادم. چقدر باید می‌پرداختم تا نوشته‌هایم رو می‌خوندی؟ مهم نیست، من جز دلم، چیزی برای پرداختن به تو نداشتم.

شرمندم از این موضوع. هنوز احساس می‌کنم تک دانه‌هایی سفید رنگ از انسانیت برایم باقی مونده. شاید این موضوع باعث ناراحتیت می‌شد که قبول نکردی.

خیلی سنگ‌دل شدی، با کیا هم صحبت شده بودی؟ تو که گفته بودی خدایی، تو که گفته بودی از رگ گردن به همه شما نزدیکترم، شنیده بودم روح ِ من بخشی از تو هستش، خواستم پاک نگهش دارم، خیلی چیزا گفتی، پس کو این همه حرفا که زدی؟ چی شد؟‌ یادت رفت؟ اصلن تو گفته بودی یا من فقط شنیده بودم و با ذهن کودک خودم، باورش کردم؟ قشنگ به نظر میومد، گفتم حتمن خدا مهربونه. سنگ دل تر از اونی هستی که فکرش رو می‌کردم.

همه‌ی قدرت رو گرفتی تو دستت، اندکی ر پخش کردی بین اونایی که فقط دوسشون داری، و بقیه رو فراموش کردی. جهنم رو می‌دی به من؟ چه فرقی داره، اینجا یا اونجا. یا من درست می‌گم، یا تو. واقعن عادلی؟ پس می‌رم به جهنم، باید چیزایی ببینم توی اون وحشتت. هرچند اگه وجود داشته باشی، و عادل باشی. منم که باورم شد عدالت رو. کل کتابخونه‌ها رو گشتم. فقط مهر و امضایی تقلبی بود. چون همه دروغ‌هایی رو که گفتی، دگه باور نمی‌کنم!

عدالت، حرف خنده‌داریه کلن.

منم مثل تو، نخواستی من رو، نخواستمت دیگه. سنگ بودی، نیستم، نفرت رو تو وجودم کاشتی از خودت. می‌گفتی همیشه تنها یاور و همیشه یاورتون هستم. من نفهم، یک بار باور کردم، اشتباه کردم!
من از اینکه اعتراف کنم به ترسیدن، می‌ترسم! از واژه‌ها، از معانی، از قدم برداشتن این روز‌ها، می‌ترسم و دل‌پیچه‌ی لعنتی، مرا رها نمی‌کند. نمی‌دانم کدام راه درست، و کدام اشتباه است. فقط می‌دانم ترکم کردی، و تو را اکنون، رها کردم خدایا. تو نشان‌دهنده‌ی راه بودی و روشنایی رو بستی و هر روشنایی که می‌بینم، امیدی در دلم روشن می‌شود، قبل از اینکه بفهمم، نور، نور ِ یک قطار باری بوده برای برخورد با من!

از مادر خواستم، سر سجاده، دعا کند برای تو، دعا کند که من و من، بتوانم روزی تورا، خدا، ببخشم. من دیگر برایت نماز نمی‌خوانم! نگران نباش، شاید روزی به بالینم آمدی، و اشک‌هایت را پاک کردم، و تو هم اشک‌هایم را پاک کردی و من، طعم ِ لذت بخش دستانت را حس کردم.

مرا ببخش، خدای ِ دیگران!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
حسودی میکنم به گنجشکها که زیبا و ازادانه پرواز میکنند
اما من در زمینی سخت راه میروم
در زمینی که ادمها به جرم مهربانی، سادگی، پاک بودن
ترد میشوند
کاش میشد پرواز کنم شاید در زمین نبودن زیباتر باشد
کاش میتوانستم پرواز کنم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
چشمهایت را ارام ببند خواهی دید که دنیایت چه زیباستوقتی که ارام بازشان میکنی
انگاه قدر میدانی
اما کاش گاهی دل نداشتیم تا بفهمیم وقتی کسی دلی ندارد نشکنیمش
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
تازگیها فهمیدم عشق کاری زیبا و سخت هست
انقدر سخت که نمیدانی چگونه تحمل کنی
کاش میشد عشق همانگونه میبود که در کتابها میخواندیم
نه اینکه تنها تلخ و زجر اور هست
 

samiyaran

عضو جدید
غربت واژه هایم پیراهن یوسف است!

رنگش غریب است و بطنش آشنا...

من هنوز مانده ام که یعقوب زمانه...کِی چشم از زندگی یوسف وارم بر می دارد....
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقشه می گفت
موزامبیک از ما دور است
تازه میفهمم
وقتی پول ها دور میریزیم
چه میشود !؟
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
.............

.............

وقتی اهنگی گوش میدهم ارام به فکر میروم اخر به یاد هیچ کس نمیافتم دیگر اخر دلم را از سنگ کرده ام تا دیگر کسی نتواند مجروحش کند دل بیگناهم را وقتی دو نفر را میبینم که چه عاشقانه برای هم میسرایند لبخند تلخی میزنم و به این فکر میکنم که کی نوبت انها میشود تا تقدیر انها را همچو دو دشمن خونی در برابر هم قرار دهد اما میدانم حتی اگر روزی در برابرش قرار گیرم مرا از یاد برده چه فایده که من به یادش باشم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
...............

...............

گلهای باغچه را اب میدهم منتظر روزی هستم تا بیایی و مرا بگویی سلام دل تنگت بودم و من با لبخندی بگویم من نیز دل تنگت بودم اما خیلی دیر کردی عزیزم من دیگر مثل سابق جوان و شاداب نیستم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
لبخند بزن به یادگاری هایم انقدر یادگاری کنارت قرار دادم شاید حتی نبینی خوب نگاه کن انوقت مرا در تک تک خاطرات و لحظاتت کنار خود میبینی
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
به اسمان مینگرم
دلم گرفته کاش باران ببارد
میخواهم زیر باران
به راحتی قدم بزنم
تا کسی اشکهایم را نبیند
کاش میشد کمی خندید
اما گاهی خنده بر لبانت خشک میشود
انگاه که کودکی بخاطر پدر مجبور میشود دست فروشی کند
دختری بخاطر مادر و پدر خود به فروش خود میاندیشد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
تلخی همیشه در همه جا خانه کرده
اما نمیدانم چرا هنوز به روزنه نوری که از سوراخ کوچک به درون میاید امید دارم
کاش میدانستم چرا همیشه در ناامیدیها امید با اینکه قطره ای هست اما باز هم باعث میشود مبارزه کرد
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوشته هاي اينجا هم ديگر بوي خستگي گرفته ..بوي پيري.. بوي ورق كهنهِ نم زده...

بوي تكرار... مثل من ِ قدیمی
مثل تو ِ تمام روزها
مثل بیرنگیِ این روزها ...
مثل همین پسرک تکراری که
حالا از آن پسرک و رویایش،
چیزی نمانده جز یک ادم تکراری که هر روز پشت میز می نشیند
و ارزوهایش را دود میکند و از بام خانه ات (ات ؟!) به باد میدهد ...♒

Will you just turn it over and start again
?
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
مرگ بقدری زیباست که باورت نمیشود
وقتی لحظه مرگت فرا میرسد تازه میفهمی زندگی چقدر زیبا بود و تو قدرش ندونستی
 

sahar-architect

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کانال های تلویزیون را بالا و پایین میکنم و بار دیگر پی میبرم که چقدر مسخره اند . کنترل را پرت میکنم آنطرف تر ، کتاب را برمیدارم و میگیرم جلوی چشم هایم
و خیره میشوم به سطر هایش : نه، اینها امروز در مغز من جای نمیگیرند .
بلند میشوم و میروم طرف اشپزخانه ، از یخچال سیبی برمیدارم و مشغول گاز زدنش میشوم
راه میوفتم طرف اتاق، خودم را پرت میکنم روی تخت ، خیره میشوم به سقف ، و گاهی به پرده ی اتاق که باد تکانش میدهند ،
عمیق دارم گوش میدهم به سکوت خانه که با صدای گاز زدن سیب ترد درامیخته و مثل همیشه دارم با افکارم میجنگم ،
رکود دارد از گوشه گوشه ی دیوار اتاقم بالا میرود و دوباره استرس میگیرم از اینهمه یکنواختی . . .
خوابم میبرد ، و خواب میبینم ، خواب یک دریا ... نه طوفانی و نه ارام ، خفته در ارامشی هولناک .
صدای تلفن ، مثل همیشه اعصابم را بهم میریزد
جوابش را نمیدهم ، قطع میشود ، دوباره چشم هایم را میبندم و میخوابم ، اما خواب نمیبینم .
.
.
.
صدای مادر است که مثل همیشه مهربان صدایم میکند ،

ساعت 8:39 شب است ...

بلند میشوم و با خودم فکر میکنم : چقدر زندگی ام شبیه مرگ راکد اســــت .

و چقدر من مسئولم دربرابر این همه رکود ، و اینکه چقدر بد دارم ثانیه هارا از دست میدهم ...

امضا:یک مضطرب!!!
 
آخرین ویرایش:

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
تعظیم میکنم به مفهوم زیبای دوست داشتن تا فراموش نکنم هنوز عشق وجود دارد تنها ما ادمها عوض شدیم و عشق را به بازی میگیریم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
مهربانی را از کودکی یاد بگیریم که با اینکه خود گرسنه بود غذایش را به همبازی خود داد تا او سیر شود و خود گشنه به خواب کودکانه رفت
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دیگر نخند به دلی که به بازی گرفتی روزی میاید که دیگر کسی باور نمیکند احساست را
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
خدایا!
ما دلمان برایتان تنگ شده است
دیگر طاقت دوری شما را نداریم
لطفا برای یکبار هم که شده به این شایعات خاتمه دهید
21 دسامبر را ختم دنیا بگیرید
و ما را نزد خود ببرید.
 
آخرین ویرایش:
بالا