گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

Shahram.OTF

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما کجا ...... انها کجا ....

ما کجا ...... انها کجا ....

مـی‌گوید: خجالت مـی‌کشم جلوی مادرم...

مـی‌گویم: سیّد... خجالت ندارد؛ إن‌شــاء‌الله...

خُـــم‌پاره مـی‌آید روی سنگرِ کمین
چیزی از بدنش نمی‌ماند که جلوی مادرش، از حسین علیه السّـــلام خجالت بکشد






یاحسین غریب مادر....
 

Shahram.OTF

عضو جدید
کاربر ممتاز
از وسطِ میدانِ مین برگشته بود؛ ســـــالم
همه شهید شده بودند؛ او ولی می‌خندید
می‌گفت: لابُد عمرم به دنیا بوده؛ و می‌خندید
نیمه‌شب با تمام وجود ضجّـه می‌زد
می‌گفت: دیگه گنـــــــــــاه نمی‌کنم
فقط کــــــاری کن یکی از اون مینـــا زیر پام...


دیگه گنـــــــــــاه نمی‌کنم
 

Shahram.OTF

عضو جدید
کاربر ممتاز
مولای بی ....

مولای بی ....

اولین بار که دیدمش خسته و کوفته از خط مقدم برگشته بود و برای فرماندهی پیغامی داشت. هنوز موهای روی صورتش کامل در نیامده بود. برای آنکه لبخندی روی لبش نشانده باشم، پرسیدم: «اسمت چیه؟»
گفت: «عباس»
گفتم: «حالا چرا عباس؟»
لبخندی زد و گفت : «چرا نداره! اسم مولامو روی خودم گذاشتم. می‌خوام مثل اون باشم.»
□□□
کسی صدایم کرد. صدایش آشنا بود.
پرسیدم:«تویی عباس؟»
گفت: «آره خودمم.» و صدای بغض آلود و لرزانش را شنیدم که گفت: «چشماتو کجا جا گذاشتی؟»
گفتم: « چشم می‌خوام چه کار؟ بیا بغلم بی معرفت دلم برات تنگ شده.»
و دست هایم را باز کردم و خودش را در آغوشم انداخت.
دست‌های من دورش حلقه بود و دست های او نه. گفتم : « تو دست ها تو کجا جا گذاشتی؟»
گفت: «تو خط مقدم، مثل مولام عباس (علیه السلام)»






بیا بر گرد خیمه ای علمدارم
آب به خیمه نرسید فدای سر تو
 

Shahram.OTF

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدر، پسر را به قربانگاه فرستاد. پسر خنجر را به دستان لرزان پدر داد و جلویش زانو زد و سرش را بر تکه سنگ گذاشت.
پدر، پسر را به قربانگاه فرستاد. تیغ آفتاب بود و تیغ خنجرهای برهنه. هجوم نیزه بود و عطشی که فرو نمی‌نشست.
پدر، پسر را به قربانگاه فرستاد. صدای شلیک توپ بود و تیر و تفنگ و خمپاره. بوی خاک بود و بوی خون.
□□□
پدر خنجر را کشید. نمی‌بُرید. از خوشحالی فریادی زد و جوانش را به آغوش کشید. قربانی‌اش قبول شده بود.
پدر توی خیمه منتظر بود. پسر برگشت. عطش لب‌هایش را فرو بسته بود. خون دهانش را خیس کرده بود. پسر بوی بهشت گرفته بود. قربانی اش قبول شده بود.
پدر در آستانه ایستاده بود. توی دستش تکه پارچه‌ای بود با یک مشت خاک و گردن آویزی از فلز. قربانی‌اش قبول شده بود
 

mahifouladi

عضو جدید
برای شهیدان



مهدی اخوان ثالث (م-امید)

هر چند همچو گل همه بر باد رفته اند

هرگز گمان مدار كه از یاد رفته اند

اینان نه آن گل اند كه گویی در این بهار

از یاد رفته اند چو بر باد رفته اند

اینان نه آهویند كه گویی دریغ و حیف

در چنگ ظالمانه صیاد رفته اند

جای دریغ نیست بر ایشان كه این گروه

با عزم آهنین و دل شاد رفته اند

« استاد » گفته بود كه با جان و دل به پیش

اینان بنا به گفته استاد رفته اند

سرباز آهنین نبرد نهایی اند

پولاد زیست كرده و پولاد رفته اند

در راه پی گذاری كاخ جهان نو

بر جا نهاده پایه و بنیاد رفته اند

در راه آفرینش باغی پر از شكوه

بی خس و خار و آفت و اضداد رفته اند

« پیروز باد ملت ما، انقلاب ما»

گویان، به رغم دشمن جلاد رفته اند

« كوبنده باد جنبش خلاق رنجبر»

برگوش عالمی زده فریاد رفته اند

بر باد رفته نیز نبایست گفتشان

در قلب ما نهاده بسی یاد رفته اند
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
درد دل ...

درد دل ...




.
.
.


حاجی، حاجی؛ سیٌد:

بگوشم ...

حاجی جان!

هوا بد جوری تیره و تاره ...

ارتباط زمینیمون قطع شده ...

بچه های خط شکن تو کمین دشمن گیر کردند ...


،


سیٌد، سیٌد؛ حاجی:

بگوشم ...

سیٌد جان!

آسمان دلها هم اینجا بد جوری ابری شده ...

حال و هوای دل بچٌه ها هم طوفانی شده

و

اصلاً تعریف نداره ...

سیم ارتباطی خیلی ها قطع شده ...

کمین دنیا طلبی ، خیلی ها رو تو کمین خودش گرفته ...




.
.
.


 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
درد دل ...

درد دل ...



.
.
.


حاجی، حاجی؛ سیٌد:

بگوشم ...
حاجی جان!

چند تا از تخریبچی ها هنوز به اون ور نرسیده قناسه زنهای عراقی، خال ابرو برایشان گذاشتند!



،


سیٌد، سیٌد؛ حاجی:

بگوشم ...

سیٌد جان!

اینجا زیر آبزنها زیادند ...

همونها که جبهه نرفتند و حزب اللهی شدند ... !

بیچاره ها هنوز فرق توپ فوتبال و با توپ مستقیم تانک نمی دانند ولی تا دلت بخواهد ...


.
.
.


 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
درد دل ...

درد دل ...



.
.
.


حاجی، حاجی؛ سیٌد:

بگوشم ...

حاجی جان!

بچٌه ها درگیر شدند ...

به توپخانه خودی بگو دقت کنه نقل و نبات هایش را رو سرِ بچٌه های خودی نریزد ...!


،


سیٌد، سیٌد؛ حاجی:

بگوشم ...

سیٌد جان!

بعضی از بچٌه ها بد جوری در گیر دنیا شدند ...

توپخانه خودی هم که معلوم نیست دست نفوذی هاست یا عناصر بدلی!

که به جای حمایت ، داره اونها را بیشتر دنیایی میکنه ...!!!


.
.
.


 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
درد دل ...

درد دل ...



.
.
.


سیٌد، سیٌد؛ حاجی:

بگوشم ...

سیٌد جان!
دنیا طلبی و رفاه زدگی کم بود ...

انواع و اقسام مفاسد اخلاقی هم به آن اضافه شده ...

شمار تلفات از دستم خارج شده ... !!!


،


حاجی، حاجی؛ سیٌد:

بگوشم ...


حاجی جان!

مسلم و مجید و میثم و حسین ، پرواز کردند ...


.
.
.

 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
درد دل ...

درد دل ...


.
.
.


سیٌد، سیٌد؛ حاجی:

سیٌد جان !

اینجا هم هنوز می شود بوی خوش استنشاق کرد ...

اینجا هم هنوز می توان عاشق شد

و

عاشق ماند

و

لایق دیدار شد ...

هنوز پرچم در دست علی در اهتزازه ...

هنوز هم می شود سبک بال شد ...

فقط گلوله ها عوض شده ...

فقط آدم شدن مشکل شده ...

فقط ...


،


حاجی، حاجی؛ سیٌد:

حاجی جان!

عجب بوی خوشی میآد ...

نام رمز عملیات را که یادت هست ...؟!

عجب بوی خوشی میاد ...


السلام علیک یا زهرا(س) ...


.
.
.


 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
نمــــــــاز ...

نمــــــــاز ...




.
.
.


تو گردان شایعه شد ...

نماز نمی خونه!

گفتن:

تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده ... !

باور نکردم

و

گفتم:

لابد می خواد ریا نشه ، پنهانی می خوونه ...

وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون ، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم ...

با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند ... !

توی سنگر کمین ، در کمینش بودم تا سرحرف را باز کنم ...

تو که برای خدا می جنگی ، حیفه نیس نماز نخونی ... ؟!

لبخندی زد

و

گفت:

یادم می دی نماز خوندن رو ... ؟!

بلد نیستی ... ؟!!!

نه ، تا حالا نخوندم!!!

همان وقت داخل سنگر کمین ...

زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن ...

تا جایی که خستگی اجازه داد ...

نماز خواندن را یادش دادم ...


،


توی تاریک روشنای صبح ، اولین نمازش را با من خواند ...

دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند

و
جای ما را گرفتند ...

سوار قایق شدیم تا برگردیم ...

پارو زدیم و هور را شکافتیم ...


هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد ...

آرام که کف قایق خواباندمش ...

لبخند کم رنگی زد ...

با انگشت روی سینه اش صلیب کشید

و

چشمش به آسمان یکی شد ...






.
.
.



 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
ای خــــدا ...

ای خــــدا ...


.
.
.


یا رب شهیدان در شهادت ها چه دیدند ... ؟!!


کز ما بریده!!


سوی تو هجرت گزیدند ... ؟!!!


پیرایه وابستگی از تن بریدند!!!


آزاد گردیدند

و

سویت پر کشیدند ...







،






.
.
.



ای خدا مارا به قافله شهــــدا برسان ...





 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
با وضو وار شوید ...

با وضو وار شوید ...



.
.
.



« دوكوهه » آخرين ايستگاه قطار بود ...


بچه ها از همين جا به مناطق مختلف در خطوط مقدم اعزام ميشدند ...


دوكوهه نام آشناي همه رزمنده‌هاست ...


ردپاي همه شهيدان را ميتواني توي دوكوهه پيدا كني ...


دوكوهه پادگاني نزديك انديمشك و متعلق به ارتش كه زمان جنگ ...


بخش جنوبي آن سهم سپاه شد ...


اين ساختمان‌هاي خالي هر كدام حكايتي هستند براي خودشان ...


گوش ات را روي ديوار هر كدام كه بگذاري ، صدايي ميشنوي ...


صداي يكي كه روضه قاسم ميخواند ، صداي كسي كه روضه علي اكبر ...


اينجا ديوارها هم چون بچه‌ها زخمي اند هنوز ...


نگاه كن شايد پوكه فشنگي تو را مهمان گذشته كند ، تعجب نكن !!


گاهي وقتها ، عراقي‌ها بمبهايشان را يكراست سر همين پادگان خالي ميكردند ...


تا شايد اينجا خالي شود همه بودند ...


اصفهاني ، اراكي ، همداني ، خراساني همه لهجه‌اي صبح‌ها ورزش صبحگاهي داشتند ؛


يك ، دو ، سه ... شهيد !


تابلوي تيپها و گردانها را هنوز برنداشته اند ،


خوش سليقگي كرده اند تا تو بروي و بخواني :

حمزه ، كميل ، ميثم ، سلمان ، مالك ، عمار ، ابوذر ...








.
.
.



... ؟!


 

mahifouladi

عضو جدید
محمد رضا...

محمد رضا...

نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان :
اوایل فروردین شصت و دو بود . در کنار بردار هدایت بودم . حرفهایش عجیب بود . می گفت : دیگر تحمل ندارم . دنیا برای خیلی کوچک شده!
دیگر طاقت ماندن ندارم . مثل انسانی شده ام که نمی تواند نفس بکشد. می خواهم داد بزنم! می خواهم پروازم کنم!
من هم با تعجب گوش می دادم . روحیاتش خیلی عوض شده بود. همان روز خبر رسید که عملیات دیگری در راه است .
خودروهای نظامی بچه ها را به سوی منطقه فکه شمالی منتقل کردند. رنگ چهره برادر هدایت تغییر کرده بود. گویی مسافری بود که آخرین لحظات سفر را طی می کرد.
چادرها برپا شد. قرار بود گردان چند روزی در آنجا مستقر باشد. آمد در جمع بچه ها . خیلی مودب صحبت کرد. پیشنهاد کرد در همین جا مسجدی برپا کنیم . چهار نفر به نام های برادران فیضی ، انصاری ، رضایت و بت شکن بلند شدند. آنها به همراه برادر هدایت پیگیر شدند و مسجد گردان راه افتاد. (شهید تورجی در نوار مکثی کرد و گفت : همه این پنج نفر شهید شده اند)
خاک سرزمین فکه گریه ها و ناله های جانسوز آنها را به یاد دارد . چه حالی داشتند . چگونه خدا را صدا می زدند. سجده های طولانی آنها را در نیمه شبها فراموش نمی کنم.
سه روز مانده بود به آغاز عملیات والفجر یک . از طرف فرماندهی گردان کلیه بچه ها را جمع کردند.
پس از سخنرانی همه نیروهای گروهان ها را جابجا کردند. گفتند : باید برای عملیات نیروهای با تجربه و کم تجربه ترکیب شوند.
برادر هدایت به گروهان عمار منتقل شد . محل استقرار آنها از گروها ما یعنی ابوذر جدا شد.
فاصله ما ازهم زیاد بود. اما دلهای ما به هم نزدیک . از فرمانده اجازه می گرفتم .
هر روز مسافت طولانی با پای پیاده می رفم . به قصد دیدن او . نگاه او دریایی بود از معرفت . لبخند او روحیه من را تغییر می داد.
عصر روز بیستم فروردین بود. فرمانده ما اعلام کرد : امشب ساعت ده عملیات آغاز می شود. همان روز به دیدن برادر هدایت رفتم . همدیگر را در آغوش گرفتیم . بوی عطر خاصی می داد. چنین بویی به مشامم نخورده بود.!
چهره اش برافروخته بود. همینطور در آغوش هم بودیم . حال عجیبی بود. من مطمئن بودم که این آخرین دیدار ماست !
ساعت ده شب حرکت نیروها آغاز شد . ترس عجیبی داشتم . رنگم پریده بود. اولین باری بود که به طور مستقیم به خط دشمن حمله میکردیم . به ما گفته بودند : اگر دوستان شما هم روی زمین افتادند معطل نشوید . باید جلو بروید و کانالهای روبرو را تصرف کنید.
حالت بدی بود. صدای تیراندازی و شلیک منور قطع نمی شد. گویی عراقی ها می دانستند ما ازکجا حرکت می کنیم .
گروهان یاسر جلوتر از ما حرکت کرد. گروهان ما هم پشت سر آنها به راه افتاد. صدای شلیک تیربار عراقی ها لحظه ای قطع نمی شد.
بچه ها همین طور روی زمین می افتادند . صدای ناله ها همینطور زیاد می شد . در تاریکی شب چندین بار از روی بدن دوستانمان عبور کردیم !
مشغول دودن بودیم. برای لحظه ای تعجب کردم ! من به سَر ستون رسیده بودم . فقط سه نفر قبل از من بودند! این یعنی همه بچه های گروهان یاسر...
هرلحظه منتظر گلوله ای بودم . ترس بر من غلبه کرده بود. یکدفعه به یاد برادر هدایت افتادم . توصیه کرده بود هر وقت در این حالت قرار گرفتی آیه سکینه را بخوان. بسیار به انسان آرامش می دهد. من هم شروع کردم : هو الذی انزل السَکینه فی قلوب المؤمنین ........
رسیدیم به کانال . اما اصلاً جای امنی نبود. گلوله های خمپاره دشمن به طور دقیق داخل کانال می خورد. کار سخت شده بود . دشمن موانع عجیبی را بر سر راه بچه ها به وجود آورده بود.
از مسیر کانال جلو رفتیم . ما پشت نیروهای دشمن رسیده بودیم ! تعداد نیروهای ما کم بود.
با فرماندهی تماس گرفتیم . گفتند : خط دشمن شکسته نشده . بسیاری از گردانها به خطوط موردنظر نرسیده اند . تا هوا تاریک است برگردید!
منورها آسمان را روشن کرده بود. آماده برگشت شدیم . در مسیر برگشت قمستی از کانال پر شده بود.
تیربارهای دشمن همان نقطه را زیر آتش گرفته بودند. هرکسی از آنجا عبور می کرد مورد اصابت قرار می گرفت.
با چند رفتیم کنار کانال . به سمت دشمن شلیک کردیم . بقیه بچه ها سریع به سمت عقب حرکت کردند. وقتی همه از آنجا عبور کردند. ما هم به سمت عقب دویدیم .
قبل از روشن شدن هوا به خاکریز شروع عملیات رسیدیم . هیچ کاری نمی شد کرد. بسیاری از دوستان ما در طی مسیر مانده بودند. با اینکه خسته بودم و خواب آلود اما سریع به سراغ بچه های گروهان عمار رفتم .
تعداد بچه های سالم آنها هم کم بود. همه خسته بودند. هرکس گوشه ای افتاده بود . با تعجب از همه سوال می کردم .
از بچه ها سراغ هدایت را می گرفتم . هیچکس از او خبری نداشت . سراغ فرمانده شان رفتم . او هم اظهار بی خبری کرد. خیلی به دنبال او گشتم . اما هیچکس خبری نداشت .
حتی به سراغ محل نگهداری شهدا رفتم . آمبولانس ها و سنگر امداد گرها را گشتم . اما خبری نبود.
خسته شدم . در کنار بچه های گروهان عمار نشستم . یکی از بچه های همان گروهان پیش من آمد. او را می شناختم . او هم مثل من ارادت قلبی به برادر هدایت داشت .
بعد از سلام و احوالپرسی سراغ او را گرفتم . نفس عمیقی کشید . در حالی که بغض کرده بود گفت : زیاد دنبال او نگرد! عصر دیروز فرمانده ما یک نفر را برای نگهبانی می خواست . برادر هدایت مفاتیح کوچکش را برداشت و به سنگر جلو رفت .
دوساعت بعد برگشت . شخص دیگری جایگزین او شده بود . چهره هدایت خیلی تغییر کرده بود . یکپارچه نور بود . بوی عطر عجیبی داشت . وصیتنامه اش را همانجانوشته بود . آن را به من تحویل داد.
آنجا نوشته بود : در همان سنگر نگهبانی مولایش امام زمان (عج) را زیارت کرده ! در همانجا مژده وصل را از زبان آقا شنیده بود. برای همین دیگر آرام وقرار نداشت .
همان موقع شما آمدی . فکر می کنم متوجه بوی عطر شدی !؟ با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم .
ایشان در حالی که قطرات اشک از چشمانش جاری بود با صدایی بغض آلود ادامه داد: دنبال برادر هدایت نگرد.
همان روز بچه ها را به عقب منتقل کردند. من هم که چند ترکش ریز به بدنم خورده بود به بهداری رفتم .
فرمانده گردان ما خواب برادر هدایت را دیده بود. مضمون خواب حکایت از شهادت این انسان وارسته داشت . روز بعد کل گردان ما به مرخصی رفت .

كتاب يا زهرا خاطرات شهيد تورجي زاده
 

mahifouladi

عضو جدید
چهره اش ملکوتی بود. یکپارچه نور بود و معنویت. همه دوستش داشتند. همه به او عشق می ورزیدند. چرا که او به خدا عشق می ورزید.

همه به دنبال او بودند. او هم به دنبال مهدی فاطمه(س). آمده بود تا بفهمیم یاران آخرالزمانی امام عشق چگونه اند. آمده بود تا اشتیاق ظهور را در بین ما دوچندان کند. او در میان ما بود.

آمده بود تا به فطرت خویش برگردیم. تا مطمئن شویم در این دوران هم میشود رجعت کرد. میتوان به اصحاب کربلا ملحق شد!
و ما خاموش و آرام فقط نظاره میکردیم. فقط تماشا کردیم. او و دوستانش آمدند. گفتند. عمل کردند و بعد از مقابل چشمان ما عبورکردند و رفتند. و ما با دنیایی حسرت ماندیم.

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان درپیش

کی روی، ره زکه پرسی، چه کنی، چون باشی

اما نه! سید شهیدان اهل قلم نهیب میزند که:

پندار ما این است که شهدا رفته اند. اما آنها مانده اند. گذر زمان ما را با خود برده است!


toraji zadeh 2.jpg
 

z.alavi

کاربر فعال
پلاک بابا...

پلاک بابا...

قرار بود لِی لِی بازی کنند، دختر کوچولوهای محله رو می گویم ، دو به دو ولی تعدادشان 5 نفر بود ، یا باید یکی پیدا می شد و 3 گروه دو نفره می شدند و یا اینکه یکی کم می شد، هرچه فکر کردند کسی را پیدا نکردند که بروند به دنبالش، پس به ناچار باید یکی کنار گذاشته می شد. ده، بیست، سی، چهل آوردند و قرعه به نام یکی از دختر کوچولوها افتاد، با اخم بغضی کرد و گفت: «اگه منو بازی ندین به بابام می گم».

به ناگاه همه نگاه ها متوجه فرشته شد یکی از دخترها که کمی از بقیه بزرگتر بود، رو به او کرد و گفت:« فرشته تو بازی نیستی.» فرشته خیلی آرام رفت و روی پله خانه شان نشست و دیگر هیچ نگفت؛ دختر کوچولوها تند تند سنگ می انداختند، لِی لِی می کردند و بازی پیش می رفت. دیگر صدای خنده های کودکانه بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود. ناگهان فرشته با حالت بغض بلند شد و رفت داخل خانه. مادرش داشت پیراهن منیژه خانم را می دوخت، فرشته رفت و خودش را انداخت توی بغل مادر و گفت: بچه ها دارن لی لی بازی می کنند، منو انداختن بیرون و بازی ندادند. مادرش آهی نامحسوس کشید و گفت:«عیب نداره دختر خوشگلم، برو پلاک بابا رو بردار و با اون بازی کن.»


ناگهان فکری به سرش زد، اشکهایش را پاک کرد و رفت پلاک را برداشت و دوید توی کوچه و همین طور که پلاک را می چرخاند داد زد: «من پلاک دارم شما ندارین هِی هِی.»
بچه ها همه دویدند به طرفش و دورش جمع شدند هر کسی چیزی می پرسید، عاطفه گفت: «مال کیه؟» مینا پرسید:« می دی منم ببینم؟» بدری دستی انداخت دور گردنش و ملتمسانه گفت: «فرشته بیا جای من بازی کن بذار من پلاک رو بندازم گردنم.» و فرشته کِیف می کرد. به این فکر می کرد که اگر بابا نیست، پلاکش هست، به این فکر می کرد که دیگر همیشه میتواند لِی لِی بازی کند، تو این فکر بود که شاید حتی اگر این دفعه صاحب خانه آمد برای اجاره ی عقب افتاده، پلاک بابا را نشان بدهد و بگوید: «بیا این پلاک رو برای چند دقیقه بنداز گردنت و اجاره های عقب افتاده رو از مامان نگیر.»
تو این فکر بود که از این به بعد هر وقت انجمن اولیا و مربیان، پدرش رو دعوت کردند، همراه خود پلاک پدرش رو ببرد و بگذارد آنها پلاک را ببینند و شاید هم مثلا پلاک را بوس کنند و در عوض، پول کمک به مدرسه و خرج ورقه امتحانی و امثال اینها را از مادر طلب نکنند، به این فکر می کرد که چرا تا به حال مادر مشکلاتش را به این راحتی و به وسیله این پلاک که می توانست حل کند ولی حل نمی کرد. به این فکر بود که .....

(seghlain.blogfa.com)
 

z.alavi

کاربر فعال
خدایا................

خدایا................

آن روز که بر مزارت گذرم افتاد و بالای سرت ایستاده بودم، جمله ای بر قلبم سنگینی می کرد.....
آخر طاقت نیاوردم و فریاد کشیدم...

خدایاااااااااااااا....

آخر چرا او که باید امروز باشد، در زیر خاک خوابیده است و من که بود و نبودم برای جهان هستی ات تفاوتی ندارد، این جا ایستاده ام؟؟؟

و بعد زمزمه کردم با تو:
می دانم....
می دانم که حتی لیاقت خاک را هم ندارم.......
می دانم که پرواز ، بندگسستن می خواهد......
 

z.alavi

کاربر فعال
شنیدم، آنوقت که می رفتی، برایم پیغام هایی گذاشتی و رفتی....
برایم نوشتی و رفتی...
برایم گفتی و رفتی...

اما مگر نمی دانستی امروز دیگر نه نسل باقیمانده ی آن روزها و نه فرزاندانشان و نه فرزندان فرزندانشان حوصله ی فکر کردن به تو، به گفته هایت، به نوشته هایت را ندارند....
 

z.alavi

کاربر فعال
واگویه ها

واگویه ها

انتظار داری از من؟؟؟
چه انتظاری آخر اخوی؟؟

مگر نمی دانی، من جوان امروز به گفته ی خیلی ها با تو فرق دارم؟؟؟
چه فرقی؟؟

الان برایت می شمارم تا فرق هایمان را بدانی:

من جوانم و پر از شور و نشاط، حوصله ی عاشورا و ندبه و گریه و زاری ندارم، می خواهم بروم سینما و تأتر و بگم و بخندم.

من جوانم و پرکار، ولی حوصله ی فکر کردن به غلط و درست کارهایم را ندارم.

من جوانم و خیلی وقت ها بی حوصله، آخ اگر یکی این موقع ها به پر و پایم بپیچد، بزرگ و کوچکش برایم فرقی ندارد، اخلاقم وحشتناک می شود.

من جوانم و فراموش کار، می شود دیگر که بعضی وقت ها نمازهایم می افتد روی هم و 17 رکعت را یکجا می خوانم.

من جوانم و با شیطنت های جوانی، گاهی با استهزاء، گاهی با غیبت، گاهی با دروغ، گاهی با ....

من جوانم و اهل عشق و حال، موسیقی اش دیگر فرقی ندارد.

من جوانم و شیک پوش، نوع لباس و تنگی و گشادی و برهنگی اش دیگر برایم فرقی نمی کند.

من جوانم و ....

راستی شنیده ام تو 15،16،17 و یا 20 سال داشته ای؟؟؟
مگر آن موقع ها، این سن جوانی کردن نبوده است؟؟؟
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
رسم دلبری ...

رسم دلبری ...



.
.
.


مادر گفت:

برو تو اتاقت ، قراره تو و حسين اقا براي چند دقيقه همديگر رو ببينيد و با هم صحبت کنيد ...

گفتم:

من خجالت مي کشم ...

مادرم با خنده گفت:

برو ، خودت رو لوس نکن ...

به اتاق رفتم ، پس از چند دقيقه وارد اتاق شد ...

شروع کرد به صحبت کردن

و

گفت:


بسم الله الرحمن الرحيم ...

من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پيغمبره و من هم شنيدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهيد ميشه ، تصميم گرفتم عروسي کنم ...

هر وقت لازم بدونم به جبهه مي رم ...

شايد هم ماه ها برنگردم و ...

اگه مي خواهي با من ازدواج کني ، بايد با جبهه و جنگ خو بگيري ...

دوست دارم همسرم بتونه يه تفنگ رو بلند کنه ...

مي دوني يعني چي؟!

يعني شيرزن باشه و بس ...


بيشتر از جبهه و جنگ و شهدا برايم گفت ...

با خودم گفتم:

بايد خودم را براي زندگي سختي آماده کنم ...

انگار همه چيز دست به دست هم داده بودتا تقدير من اين گونه رقم بخورد که در آينده اي نه چندان دور پيکر غرق به خون حسين آقا را ببينم ...

پيکري که نه سر دارد تا چشم به چشمش بيندازم

و

بگويم اين رسم دلبري نبود ...

و

نه دست ، تا اينکه دستگيري ام نمايد ...






.
.
.


 
بالا