🔺️ بهار

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دشت ارغوان

آه چه شام تیره ای از چه سحر نمی شود
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود
سقف سیاه آسمان سوده شدست از اختران
ماه چه ماه آهنی اینکه قمر نمی شود
وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان
چشم یکی به ماتم اینهمه تر نمی شود
مادر داغدار من طعنه تهنیت شنو
بهر تو طعن و تسلیت گرچه پسر نمی شود
کودک بینوای من گریه مکن برای من
گر چه کسی به جای من بر تو پدر نمی شود
باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو
از چه ز بانک
زاغها گوش تو کر نمی شود
ای تو بهار و باغ من چشم من و چراغ من
بی همه گان به سر شود
بی تو به سر نمی شو


حمید مصدق
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

فریدون مشیری

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آب زنید راه را هین که نگار می ​رســــــــــــــد . . مژده دهـــــید باغ را بوی بهــــــــار می​رســـد

راه دهـــــید یار را آن مـــه ده چهــــــــــــار را . . کـــــــز رخ نـــوربخش او نور نثارمی ​رســــد

چاک شدست آســــــمان غلغله ایست در جهان . . عنبر و مشـــــــک می ​دمد سنجق یار می ​رسد

رونق باغ می​رسد چشــــم و چراغ می ​رسـد ..غم به کـــنارهمی ​رود مه به کــــنار می ​رسد

تیر روانه مي ​رود ســـــوی نشـــــانه می ​رود .. مـــــــا چه نشسته​ایم پس شه ز شکارمی ​رسد

باغ ســـــلام می ​کند ســـــــــــرو قیام می​ کنـد .. سبزه پیاده می ​رود غنچه ســـــــوار می ​رسد

خلوتیان آســـــمان تاچه شـــــراب می ​خورند .. روح خراب و مســـت شد عقل خمـار می ​رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما .. زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می ​رسد


مولانا
 

غفار

عضو جدید
بهار دلکش رسيد و دل به جا نباشد
از آنکه دلبر دمي به فکر ما نباشد
در اين بهار اي صنم بيا و آشتي کن
که جنگ و کين با من حزين روا نباشد
صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده مي گفت
نازنينان را، مه جبينان را، وفا نباشد
اگر که با اين دل حزين تو عهد بستي، عزیز من، با رقيب من چرا نشستي
چرا دلم را، عزيز من، از کينه خستي
بيا در برم از وفا يک شب
اي مه نخشب
تازه کن عهدي، که بر شکستي


ملک الشعرا بهار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سیاوش کسرایی

سیاوش کسرایی

بهار می شود

يكی دو روز ديگر از پگاه
چو چشم باز می‌كنی
زمانه زير و رو
زمينه پرنگار می شود
زمين شكاف می‌خورد
به دشت سبزه می‌زند
هر آن چه مانده بود زير خاك
هر آنچه خفته بود زير برف
جوان و شسته رفته آشكار می‌شود
به تاج كوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می‌شود
دهان دره ها
پراز سرود چشمه سارمی شود
نسيم هرزه پو
ز روی لاله های كوه
كنار لانه های كبك
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می‌رسد
غريق موج كشتزار می‌شود
در آسمان
گروه گله های ابر
ز هر كناره می‌رسد
به هر كرانه می‌دود
به روی جلگه ها غبار می‌شود
درين بهار ... آه
چه يادها
چه حرفهای ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شكوفه باردار می‌شود
نگار من
اميد نوبهار من
لبی به خنده باز كن
ببين چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می‌شود
 

EVER GREEN

عضو جدید
مولوی

مولوی

بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را

زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را

ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را

ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را

سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را

درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزد
که سرمای فراق او زکام آورد مستان را

درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را

چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را

که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولت‌ها کدام آورد مستان را

ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا



بهار آمد بهار آمد بهار مشكبار آمد **نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد **خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد، صفا آمد كه سنگ و ریگ روشن شد **شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان **طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد **وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد **شقایق ها و ریحان ها و لاله خوش عذار آمد
كسی آمد كسی آمد كه ناكس زوكسی گردد **مهی آمد مهی آمد كه دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد كه دلها را بخنداند **می ای آمد می ای آمد كه دفع هر خمار آمد
كفی آمد كفی آمد كه دریا دُرّ ازو یابد **شهی آمد شهی آمد كه جان هر دیار آمد
كجا آمد كجا آمد كزینجا خود نرفته است او **ولیكن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد، گشایم گویم او آمد **و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
كنون ناطق خمش گردد كنون خامش به نطق آمد **رها كن حرف بشمرده كه حرف بی شمار آمد

**
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه گویند بهار آمده است
و به هنگام بهار
باز می رقصد و می رقصد و می رقصد برگ
باز می تابد و می تابد گل همچو چراغ
باز می گرید ابر
باز می خندد باغ
همه گویند بهار آمده است
و به هنگام بهار
باز می جوشد و می جوشد صد چشمه ز سنگ
جوی را می فشرد لاله در آغوشش تنگ
از میساید و می ساید قو سینه به موج
باز از رود خروشان شنوی بس آهنگ
باز می پوید و می غلتد بر سبزه نسیم
تا برآرد ز دل شاخه گل رنگارنگ
باز می لغزد و می لغزد شبنم بر گل
زان سپس همچو بلوری شود از گل آونگ
همه گویند بهار آمده است
لیک این بار بهار آتش زاست
چه بهاری که خزانست خزان
چشمه اش خون و گلش آتش و ابرش از دود
جای گلبانگ و سرود
ضجه از مرغ چمن بشنو زاری از روز
شبنمش اشک و گلش سرخی خون
دشت تا دشت وطن
همه از خون شهیدست کبود
باز می رقصد و میرقصد و می رقصد مرگ
باز می افتدو می افتد تنها به زمین
آنچنانی که به پاییز فرو ریزد برگ
چه بهاری همه درد
رفته فریاد نوحه گری تا افلاک
جای هر قطره ی شهد
می چکد خون شهیدان از تک
باز می بارد و می بارد اندوه ز ابر
باز می کرید و می گرید طفلی غمناک
باز می نالد و می نالد مجروح ز تیر
باز می غلتد و می افتد اشکی بر خاک
چه بهاریست که پیدا نشود چشمه ز سنگ
همه جا چشمه ی خونست و همه آتش جنگ
باز می نالد و می نالد مجروح ز تیر
باز می غرد و می غرد دشمن چو پلنگ
شهر از خون شهیدان همه دریتا دریاست
خصم خونخواره در این دریا مانند نهنگ
چه شد آن بهار
دود سرب است به بالای سرت ابری نیست
یا اگر ابری هست
هیست که خیزد ز هزاران دل تنگ
هیچ بارانی نسیت
هر چه باران بینی
ی سرب سیاهست که خیزد ز تفنگ
رنگ گل نیست به صحرا و اگر رنگی هست
رنگ درد است که بنشانده زنان را در اشک
رنگ خونست کهکردست زمین را گلرنگ
چه بهاریست؟ که گلها همه داغ
چه بهاریست؟ که سر ها همه منگ
چه بهاریست؟ که جانها همه درد
چه بهاریست؟ که دلها همه تنگ
چه بهاریست؟ که دلها همه تنگ

مهدی سهیلی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عطّار

عطّار

ای بلبل خوش نوا فغان كن **عید است نوای عاشقان كن
چون سبزه ز خاك سر برآورد **ترك دل و برگ بوستان كن
بالشت ز سنبل و سمن ساز **وز برگ بنفشه سایبان كن
چون لاله ز سر كله بینداز **سرخوش شو و دست در میان كن
بردار سفینه‌ی غزل را **وز هر ورقی گلی نشان كن
صد گوهر معنی ار توانی **در گوش حریف نكته‌دان كن
وان دم كه رسی به شعر عطار **در مجلس عاشقان روان كن
ما صوفی صفه‌ی صفاییم **بی خود ز خودیم و از خداییم

**

 

بشارت

عضو جدید
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...

خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز ازشراب
خوش به حال آفتاب ؛

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ...

شعر از: فریدون مشیری
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با همين ديدگان اشك آلود ،
از همين روزن گشوده به دود ،
به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !
به شكوفه ، به صبحدم ، به نسيم ،
به بهاري كه مي رسد از راه ،
چند روز دگر به ساز و سرود .

شايد اي خستگان وحشت دشت !
شايد اي ماندگان ظلمت شب !
در بهاري كه مي رسد از راه ،
گل خورشيد آرزوهامان ،
سر زد از لاي ابر هاي حسود .


مشيـــري
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز هفت سین سرور
ماهی و تنگ بلور
سکه و سبزه و آب
نرگس و جام شراب

باز هم شادی عید
آرزوهای سپید
باز لیلای بهار
باز مجنونی بید

باز هم رنگین کمان
باز باران بهار
باز گل مست غرور
باز بلبل نغمه خوان

باز رقص دود عود
باز اسفندو گلاب
باز آن سودای ناب
کور باد چشم حسود

باز تکرار دعا
یا مقلب القلوب
یا مدبر النهار
حال ما گردان تو خوب
راه ما گردان تو راست

باز نوروز سعید
باز هم سال جدید
باز هم لاله عشق
خنده و بیم و امید

لیک در این همه رنگ
لیک در این همه نور
سهم من هم این شد
که بمانم دلتنگ
و نباشم مسرور

باز تحویل سکوت
باز شمعی واژگون
باز اشکی در دو چشم
باز بغضی در گلو

باز تندیس بهار
مشت می کوبد به در
پنجره فریاد کرد
او نیامد از سفر
باش تا سال دگر
باش تا سال دگر

فریبا شش بلوکی
 

غفار

عضو جدید
مولانا

مولانا

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ
ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ
در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ
کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی
کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ
طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید
با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ
کور و کران عالم دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ
مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم بادبهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بُد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تشکر ندارم شرمنده :gol:


نو بهار آمد و هنگام طرب در گلزار
چه بهاری که ز دل‌ها ببرد صبر و قرار
ساقیا خیز که گل رشک رخ حورا شد
بوستان جنت و می کوثر و طوبی‌ست چنار
کار می‌ ساز که بی‌می نتوان رفت به باغ
مست رو سوی چمن تات کند باغ نثار
بلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمن
نپسندند که او مست بود ما هشیار
باد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت
گل صد برگ برون رست ز پیرامن خار
چرب‌دستی فلک بین تو که بی‌خامه و رنگ
کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگار
دوستان جمع و ندیمان خوش و دولت باقی
سر تو سبز و دلت شاد و تنت بی‌آزار

انوري ابيوردي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آمد بهار و بوستان شد اشک فردوس برین
گلها شکفته در چمن، چون روی یار نازنین

گسترده بادجان فزا، فرش زمرد بی شمر
افشانده ابرپرعطا بیرون حد، در ثمین

از ارغوان و یاسمن طرف چمن شد پرنیان
وز اقحوان و نسترن سطح دمن دیبای چین

از لادن و میمون رسد، هر لحظه بوی جان فزا
وز سوری و نعمان وزد، هردم شمیم عنبرین

از سنبل ونرگس جهان، باشد به مانند جنان
وز سوسن ونسرین زمین، چون روضه خلدبرین

از فر لاله بوستان گشته به ازباغ ارم
وز فیض ژاله گلستان، رشک نگارستان چین

از قمری و کبک و هزار آید نوای ارغنون
و ز سیره و کوکو وسار، آواز چنگ راستین

تا باد نوروزی وزد، هرساله اندر بوستان
تا ز ابر آذاری دمد ریحان و گل اندر زمین

بر دشمنان دولتت هر فصل باشد چون خزان
بر دوستانت هر مهی بادا چو ماه فرودین.
 

غفار

عضو جدید
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ی ویران من
تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل با من بیا دامن کشان
چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار بنشین ، نشان سوز نهان
بازا ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتم
چون لاله ی تنها ببین بر چهره داغ حسرتم
ای روی تو آئینه ام عشقت غم دیرینه ام
بازا چو گل در این بهار ، سر را بنه بر سینه ام

شاعر :
بیژن ترقی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ساقیا آمدن عید مبارک بادت **وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق **برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی **که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست **جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت **بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد **طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح **ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو بهار
ناز انگشتای بارون تو، باغم می‌كنه
میون جنگلا طاقم می‌كنه
...
تو بزرگی مث شب،
اگه مهتاب باشه یا نه تو بزرگی مث شب.
خود مهتابی تو اصلآ، خود مهتابی تو
تازه، وقتی بره مهتابو هنوز
شب تنها باید راه دوری رو بره تا دم دروازه ی روز
مث شب گود و بزرگی، مث شب.
تازه روزم كه بیاد،
تو تمیزی مث شبنم مث صبح
...
تو مث مخمل ابری مث بوی علفی
مث اون ململ مه نازكی اون ململ مه
كه رو عطر علفا، مثل بلاتكلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن میون مرگ و حیات
...
مث برفایی تو.
تازه آبم كه بشن برفا و عریون بشه كوه،
مث اون قلّه ی مغرور بلندی
كه به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی
...
من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو بهار
ناز انگشتای بارون تو، باغم می‌كنه
میون جنگلا طاقم می‌كنه

 

غفار

عضو جدید
[FONT=&quot]شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]که چگونه زمستان سر آمد [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]جنگل و کوه در رستخیز است [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]عالم از تیره رویی در آمد [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]چهره بگشاد و چون برق خندید [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]توده ی برف از هم شکافید [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]قله ی کوه شد یکسر ابلق [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]مرد چوپان در آمد ز دخمه [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]خنده زد شادمان و موفق [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]که دگر وقت سبزه چرانی است [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]عاشقا [/FONT][FONT=&quot]! خیز کامد بهاران [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]چشمه ی کوچک از کوه جوشید[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]گل به صحرا در آمد چو آتش[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]رود تیره چو توفان خروشید [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]دشت از گل شده هفت رنگه [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]آن پرنده پی لانه سازی[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]بر سر شاخه ها می سراید [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]خار و خاشاک دارد به منقار [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]شاخه ی سبز هر لحظه زاید [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]بچگانی همه خرد و زیبا [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]عاشق [/FONT][FONT=&quot]: در سریها به راه ورازون [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]گرگ ، دزدیده سر می نماید [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]افسانه [/FONT][FONT=&quot]: عاشق! اینها چه حرفی است ؟ کنون [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]گرگ کاو دیری آنجا نپاید [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]از بهار است آنگونه رقصان [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]آفتاب طلایی بتابید [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]بر سر ژاله ی صبحگاهی [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]ژاله ها دانه دانه درخشند [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]همچو الماس و در آب ، ماهی [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]بر سر موج ها زد معلق [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]تو هم ای بینوا ! شاد بخرام[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]که ز هر سو نشاط بهار است [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]که به هر جا زمانه به رقص است [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]تا به کی دیده ات اشکبار است [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]بوسه ای زن که دوران رونده است [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]دور گردان گذشته ز خاطر [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]روی دامان این کوه ، بنگر[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]بره های سفید و سیه را [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]چون دل عاشق ، آوازه خوان اند [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]بر سر سبزه ی بیشل اینک [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]نازنینی است خندان نشسته [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]از همه رنگ ، گل های کوچک[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]گرد آورده و دسته بسته [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]تا کند هدیه ی عشقبازان[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]نيما يوشيج[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اسماعیل وفا یغمایی

اسماعیل وفا یغمایی

تشنه برگ گل و شبنمم اي باد بهار
جامي از برگ گل و شبنمم از لطف بيار
كاشكي خانه من درنگه بلبل بود
تا بديدم كه به گل خوانده كدامين اسرار
كاين چنين در نفس صبح گهان از سر شوق
فكند در نفس صبح گهان شور و شرار
به ميان دوعدم عشق چه رازي دارد
كه ببُرد‌ست زمرغان چمن صبر و قرار
ما كه در خاك نشيني به ره عشق گره
نگشوديم مگر عاقبت از گرد و غبار
اصل با وصل چو در چرخ نباشد آخر
رفت معشوق و به جا ماند دل عاشق و زار
دست تقدير چو در پرده رازست وفا
نيست پيدا كه چه تصوير بر آرد پرگار
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

عید آمد و آنماه دلافروز نیامد
دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد
نوروز من ار عید برون آمدی از شهر
چونست که عید آمد و نوروز نیامد
مه می‌طلبیدند و من دلشده را دوش
در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد
آن ترک ختائی به چه آیا چه خطا دید
کامروز علی رغم بدآموز نیامد
خورشید چو رسمست که هر روز برآید
جانش هدف ناوک دلدوز نیامد
تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو
در معرکهٔ عشق تو پیروز نیامد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

این بوی بهارست که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشک است کز آهوی ختن خاست
انفاس بهشت است که آید به مشامم
یا بوی اویس است که از سوی قرن خاست
این سرو کدامست که در باغ روان شد
وین مرغ چه نامست که از طرف چمن خاست
بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست
سودای دل سوختهٔ لاله سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست
تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست
آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گوئی ز پی صید دل خستهٔ من خاست
هر چند که در شهر دل تنگ فراخست
دل تنگیم از دوری آن تنگ دهن خاست
عهدیست که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمهٔ آن عهدشکن خاست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باد بهارى وزيد، از طرف مرغزار
باز به گردون رسيد، ناله ى هر مرغ زار

سرو شد افراخته، كار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بيد و چنار

گل به چمن در برست، ماه مگر يا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جويبار

شاخ كه با ميوه هاست، سنگ به پا مي خورد
بيد مگر فارغست، از ستم نابكار

شيوه ى نرگس ببين، نزد بنفشه نشين
سوسن رعنا گزين، زرد شقايق ببار

خيز و غنيمت شمار، جنبش باد ربيع
ناله ى موزون مرغ، بوى خوش لاله زار

هر گل و برگى كه هست، ياد خدا مي كند
بلبل و قمرى چه خواند، ياد خداوندگار

برگ درختان سبز، پيش خداوند هوش
هر ورقى دفتريست، معرفت كردگار

وقت بهارست خيز، تا به تماشا رويم
تكيه بر ايام نيست، تا دگر آيد بهار

بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطى شكرفشان، نقل به مجلس بيار

بر طرف كوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته ى
سعدى بيار
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خیام

خیام

در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت

هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید

به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید

اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید

مقیم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد
بدان هوس که بدین رهگذار بازآید

دلی که با سر زلفین او قراری داد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآید

چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار بازآید

ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار بازآید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید

مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید

بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولوی

مولوی

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما؟
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا؟
ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی؟
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش، سال تو خوش، ای سال و مه چاکر تو را


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکباره آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست؟
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
با سر وسینه ی گل های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را و بهار را باور کن

 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:gol:

دشت، یک کیک بزرگ

درخت ها، هزار شمع
برگ ها، هزار شعله
چند ساله می شود بهار؟

"ایدا حق طلب"

:gol:
 
بالا