عشق تو
شوخی زیبایی بود که خداوند با قلب من کرد ! زیبا بود امّا شوخی بود !
حالا تو بی تقصیری ! خدای تو هم بی تقصیر است !
من تاوان اشتباه خود را پس میدهم . . .!
تمام این تنهایی تاوان « جدّی گرفتن آن شوخی » است...
از تو چه پنهانــــــ
با تمام بی پناهی ام گاهیـــــــ
در پس همیـــــــــــــن وجود
در پس همین خنده های سرد
در پس همین گریه های گرمـــــ
هی می میرم و زنده می شومـــــــ!
سخت است صبور باشیـــــــ ...
و در حجم این سکــــوتــــــــ
نـفـسـت بنـد نیـایـد
خوب میدانم
بودن یا نبودنم
فرقی ندارد
پس چه فرقی میکند
خنده یا گریه ام
چه فرقی میکند دل تنگیم
چه فرقی میکند
احساسی که به تو دارم
تو که خوشحالی پس درد مرا نخواهی فهمید
نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم!
نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و مرا آرام میکند!
آن عشقی که میگویند تو نیستی ، تو معنایی بالاتر از عشق داری و برای من تنها یک عشقی!
... از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب به آن خیره میشدم!
باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده !
قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ، ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند!
و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم ، و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است
پایانی ندارد زندگی ام با تو ، آغاز دوباره ایست فردا در کنار تو ، فردایی که در آن دیروز را فراموش نمیکنم ، آنگاه که با توام هیچ روزی را فراموش نمیکنم ، که همه آنها یکی از زیباترین روزهاست و شیرین ترین خاطره ها ، و گرم ترین لحظه ها !
سر میگذارم بر روی شانه های تو ، آرامش میگیرم از صدای تپشهای قلب تو ، دلم پرواز میکند در آسمان قلبت ، میشنوم صدای تپشهای قلبت ، اوج میگیرم تا محو شوم در آغوشت !
تا خودم را از خودت بدانم ، تا همیشه برایت بمانم ،چه لذتی دارد تا صبح در آغوش تو بخوابم!
تا ببینم زیباترین رویاها ، فردا که بیدار میشوم حقیقت میشود همه ی رویاها !
و اینجاست که عاشق خیالات با تو بودن میشوم ، و به عشق این خیالات دیوانه میشوم !
حالا من مجنونم و تو لیلای من ، همیشه میمانیم برای هم ، و میسازیم یک قصه ی عاشقانه دیگر با هم !
بر میگردیم به دیروزی که گذشت ، خاطره ی شیرین فردا بدجور به دل نشست !
و میدانیم زندگی مان عاشقانه خواهد گذشت ، هم دیروز و امروز و هم فرداهایی که خواهد رسید!
يا خيال کنيم
آدم هاي اين دنيا،
سربازان خسته ي جنگي ناکام هستند،
که با زره هايي وصله دار از نفرت
به خون خواهي آرزوهاي مرده ي خويش...
اطراف تو را
احاطه کرده اند.
.
.
.
.
حالا
چاره اي براي رهايي بيانديش،
که مرز ميان خيال و زندگي
به هيچ ميل مي کند.