داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اینجا مسافرم

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...


زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد نابینا

مرد نابینا


[FONT=&quot]مردي نابينا زير درختي نشسته بود[/FONT][FONT=&quot]![/FONT]
[FONT=&quot]پادشاهي نزد او آمد، اداي احترام كرد و گفت : قربان، از چه راهي ميتوان به پايتخت رفت؟[/FONT][FONT=&quot]پس از او نخست وزير همين پادشاه نزد مرد نابينا آمد و بدون اداي احترام گفت : آقا، راهي كه به پايتخت مي رود كدام است؟‌[/FONT][FONT=&quot]سپس مردي عادي نزد نابينا آمد، ضربه اي به سر او زد و پرسيد :‌‌ احمق ، ‌راهي كه به پايتخت مي رود كدامست؟[/FONT][FONT=&quot]هنگامي كه همه آنها مرد نابينا را ترك كردند، او شروع به خنديدن كرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]مرد ديگري كه كنار نابينا نشسته بود، از او پرسيد:‌براي چه مي خندي؟[/FONT][FONT=&quot]نابينا پاسخ داد:اولين مردي كه از من سووال كرد، پادشاه بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]مرد دوم نخست وزير او بود و مرد سوم فقط يك نگهبان ساده بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]مرد با تعجب از نابينا پرسيد:چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابينا نيستي؟[/FONT][FONT=&quot]نابينا پاسخ داد: ‌رفتار آنها ... پادشاه از بزرگي خود اطمينان داشت و به همين دليل اداي احترام كرد... [/FONT][FONT=&quot]ولي نگهبان به قدري از حقارت خود رنج مي برد كه حتي مرا كتك زد. [/FONT][FONT=&quot]او بايد با سختي و مشكلات فراوان زندگي كرده باشد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]شاهینی که پرواز نمیکرد...[/FONT]
[FONT=&quot]پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد[/FONT][FONT=&quot]... [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود در اتاق جراحی خدا رو دید و پرسید:
آیا وقت من تمام است؟
خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید .
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد.
کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها و جمع و جور کردن شکم - رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!!
از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.
بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد.
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .
وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد :
من شما رو تشخیص ندادم !!!

نتیجه 1: اونقدر روی شانس های دوباره سرمایه گذاری نکن !
نتیجه 2: اونقدر خودتو عوض نکن که خدا هم نشناستت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد




بیداد زمان

شاعر :بیژن ترقی

به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان، کز شاخه جدا بود


چو زگلشن رو کرده نهان، در رهگذرش باد خزان، چون پیک بلا بود

ای برگ ستمدیدۀ پاییزی ، آخر تو ز گلشن زچه بگریزی ؟

روزی تو هم آغوش گلی بودی، دلداده و مدهوش گلی بودی

***
*
ای عاشق شیدا ،دلداده ی رسوا، گویـمت چرا فـــســرده ام


در گل نه صفایی باشد نه وفایی، جز ستم ز وی نبرده ام

آه بار غمش در دل بنشاندم، در ره او من جان بفشاندم

تا شدنو گلِ گلشن» زیب چمن

رفت آن گل من از دست، با خار و خسی پیوست

من ماندم صد بار ستم، ویــن پـیکـــر بــی جــان

ای تازه گل گلــشن ، پژمــرده شوی چون من

هر برگ تو افتد به رهی پژمرده و لرزان

به رهی دیدم برگ خزان ، پژمرده ز بیداد زمان،کزشاخه جدا بود

چو زگلشن رو کرده نهان، در رهگذرش باد خزان، چون پیک بلا بود

 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
در عجبم، دشمنی دو رنگی ندارد اما دوستی دو رنگی دارد!!
خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز،چگونه مردن را خود خواهم آموخت.
به پذیرفتن چیزی که پذیرفتنی نیست مومن شدن، عین خریت است.
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .
گروهی از قزاق های روس ، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : ” خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟ ”

پوست فروش پاسخ داد” عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید .” و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : “ او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . “ علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند . مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .
پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : ” باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟ ”

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : ” با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی ؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید ، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید . خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم.”

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : ” آماده ….. هدف …..
با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت ، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد . سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد … ناگهان چشم بند او باز شد . او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست .

سپس ناپلئون به آرامی گفت :

“ حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟
 
آخرین ویرایش:

mer30fery

دستیار مدیر مهندسی مکانیک, متخصص سالید ورک
کاربر ممتاز

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…


منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!
همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …
خدایا عصبانیت رو از ما بگیر...
دیدم که میگما...
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
ﻫَﺮﭼﯽ ﺍَﺯﺵ ﻣﯽ ﭘُﺮﺳﯿﺪﯼ ﺩﺭ ﺟﻮﺁﺑﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ
ﻣﺜﻼً ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ : ﻣَﻨﻮ ﻣﯽ ﺷﻨﺂﺳﯽ ؟
- ﺁﺭﻩ
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ : ﺍﯾﻨﺠﺂ ﺧﻮﺑﻪ ﺑﺮﺁﺕ ، ﺭﺁﺣَﺘﯽ ؟
- ﺁﺭﻩ
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ : ﺧﻮﺷﺤﺂﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺂﯾﯽ ؟
- ﺁﺭﻩ
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ : ﻣﯽ ﺧﻮﺁﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﯼِ ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯿﻢ ،
ﺩﻟﺖ ﻭﺁﺷﻪ ؟ !
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖِ ﮐﻪ ﺍِﻧﻘﺪﺭ ﺟﯿﻎ ﻣﯿﮑﺸﻪُ ﺩﺁﺩُ ﻓﺮﯾﺂﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ
ﻧﻪ ! ﻧﻪ ! ﻧﻪ !
ﺑﻌﺪﺍً ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﺘﺂﺭ ﺁﺳﺂﯾﺸﮕﺂﻩ ﺑﻬﺖ ﻣﯽ ﮔﻪ :
» ﺁﺧﻪ ، ﺑﺂ ﻫَﻤﯿﻦ ﺑَﻬﻮﻧﻪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺶ ﺳَﺮﺁﯼِ ﺳﺂﻟﻤﻨﺪﺁﻥ «
ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺁﻝُ ﻧﺒﺂﯾﺪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ .. ...
 

عسل کوچولو

عضو جدید
می دونین اولین نوشته ای که امریکا تو کره ماه می خواسته رو یه کاغذ بنویسه چقدر هزینه برداشته ؟ عددش دقیق یادم نمی یام
ولی یادم یه رقم خیلی هنگفت بود که یه خودکار بتونن بسازن که باهاش بشه تو کره ماه نوشت ولی می دونین همین کار رو روسیه بدون
خرج کردن حتی یه سنت هم انجام داده شاید باورتون نشه چی کار کردن واسه جوابش به پایین صفحه مراجعه کنین !!!!!!!
.
.
.
.
.
.
.
روسی ها تو کره ماه با جای خودکار از مداد استفاده کردن :D
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز


[FONT=georgia,times new roman,times,serif] چه کسی خبر دارد از دل اون مادری که ، پسرش موقع رفتن سرشو خم کرد[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif] تا از در خونه رد بشه[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif] ولی بعد از ۲۰سال فقط چند تیکه استخوان ازش آوردن [/FONT]
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]آدمیان به لبخندی که بر لب مینشانند[/FONT]​
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] و به احساس خوبی که بر جا می نهند[/FONT]​
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] و به دردی که از یکدیگر میکاهند،[/FONT]​
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] می ارزند !!![/FONT]​
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] و ما بودنشان را می خواهیم [/FONT]​
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] چون وجودشان زمین را زیباتر می کند...[/FONT]​
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر روز صبح در افریقا آهوئی از خواب بیدار می شود که می داند باید از شیر تندتر بدود تا طعمه ی او نشود وشیری که می داند باید از آهو تندتر بدود تا گرسنه نماند.

مهم نیست شیر باشی یا آهو، مهم آنست که با طلوع آفتاب با تمام توان شروع به دویدن کنی.
 

amir_14

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عصر حجر، عصر اطلاعات، عصر ارتباطات، عصر فن آوری، عصر دیجیتال.
همه اینا ثابت میکنن که پیشرفت بشر همیشه در عصر صورت گرفته و

از صبح زود بیدار شدن آدمی به جایی نمیرسه.
 

mer30fery

دستیار مدیر مهندسی مکانیک, متخصص سالید ورک
کاربر ممتاز
جرم چاقی

جرم چاقی

به جرم چاقی میخواستند سرش را ببرند.
سر به زیر و آرام ولی مضطرب ایستاده بود...
رقص و پایکوبیشان را تماشا می کرد...
با خود گفت ای کاش قبل از مرگ برای من هم جشن عروسی میگرفتند و من هم لباس عروس میپوشیدم...
یکی از قاتلان کِل کشید...
و قصاب رویای گوسفند را با پاره کردن گردنش به میخ قصابی آویخت.
"زنبور دیوانه"
 

naz afarin

عضو جدید
بله دقيقا همينطور خدا وجود داره و نزديك كه نه كنار ماست فقط ما نمي بينيمش ،نديدن دليل بر نبودن نيست كافي يكم فقط يكم سكوت كنيم و با قلبمون حس اش كنيم .ليلا
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
پس از مرگ از شخصی پرسیدند :
جوانی خود را چگونه گذراندی ؟
ندایی از عرش برآمد که :
بدبخت ایرانیه ،
ولش کنین ،
برین سراغ سوال بعدی….
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
هرگز تمامت را برای کسی رو نکن
بگذار کمی دست نیافتنی باشی
آدمها تمامت که کنند، “رهـــــایت” می کنند
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مردی عقربی را دید که درون اب دست وپا می زند او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب او را نیش زد مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از اب بیرون بیاورد اما عقرب باز هم او را نیش زد
رهگذری او را دید و پرسید: برای چه عقربی را که نیش میزند نجات می دهی مرد پاسخ داد:این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟


[
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای سر برده بود از 200نفر حاضردر سمینارپرسید چه کسی این 20دلاری را می خواه؟؟
همه دستها را بالا برند
بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت هنوز کسی هست که این 20دلاری را بخواهد باز همه دستها را بالا بردند سپس اسکناس را روی زمین انداخت و با پا پول را مچاله کرد وباز هم گفت کسی پول را می خواهد.دستها همچنان بالا بود.سخران گفت دوستان من شما همگی درس ارزشمندی را یاد گرفتید.
در واقع چه اهمیتی دارد که من این 20دلاری را چه کار کنم مهم است که شما هنوز ان را می خواهیدچون ارزش ان کم نشده است.این اسکناس هنوز 20دلار می ارزد.

ما در زندگی ممکن است به خاطر شرایطی زمین بخوریم و مچاله و کثیف شویم و احساس کنیم که بی ارزش شده ایم.
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند : دیگر چاره ایی نیست .شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و باتمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید ?
به زودی خواهید مرد . بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ? اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد. وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟ معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند .
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
آدمها ... :

وقتی کودکند می خواهند برای مادرشان هدیه بخرند ولی پول ندارند .

وقتی که بزرگتر می شوند ، پول دارند ، ولی وقتِ هدیه خریدن ندارند.

وقتی که پیر می شوند ، پول دارند ؛ وقت هم دارند ، ولی [مادر] ندارند!
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بودروی ساحل نوشت،
دریا دزد کفشهای من
...مردی که ازدریاماهی گرفته بود ،روی ماسه ها نوشت
.دریا سخاوتمندترین سفره هستی
موج آمد و جملات را با خود شست .....
تنها برای من این پیام را گذاشت که
برداشتهای دیگران در مورد خودت را ،در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
شيخ را گفتند : علم بهتر است يا ثروت ؟شيخ بيدرنگ شمشير از ميان بيرون آورد و مانند جومونگ
مريد بخت برگشته را به سه پاره ي نامساوي تقسيم نمود و گفت : سالهاست که هيچ خري بين
دو راهي علم و ثروت گير نميکند .....مريدان در حاليکه انگشت به دندان گرفته ولرزشي
وجودشان را فرا گرفت گفتند يا شيخ ما را دليلي عيان ساز تا جان فدا کنيم
.....شيخ گفت :در عنفوان جواني مرا دوستي بود که با هم به مکتب ميرفتيم ، دوستم
ترک تحصيل کرد من معلم مکتب شدم...

حالا او پورشه داره...من پوشه...او اوراق مشارکت دارد،ومن اوراق امتحاني...او
عينک آفتابي من عينک ته استکاني...او بيمه زندگاني.من بيمه خدمات درماني...او سکه
و ارز...من سکته و قرض..
سخن شيخ چون بدينجا رسيد مريدان نعره اي جانسوز برداشته و راهي کلاسهاي آموزش اختلاس
گشتندي
:biggrin:

 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
توی دنیا آدمهای زیادی روی تختهای
2 نفره میخوابن اما قشنگ اینه که بعضی
آدمها روی تختهای یک نفره به یادهم بیدارن...
 

Similar threads

بالا