شهید همت به روایت همسرش

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
زرنگی

می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود. از کنار مزارعی گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم.
بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید. یک بار دیگر هم رفتیم باغ. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو. خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب. دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد.
بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی. من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله. یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟
اولین نگاه
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولین نگاه

اولین بار او را در کردستان دیدم؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود. همان روز اول، جلسه‌ای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولین‌بار با نام و چهره ابراهیم آشنا شدم. البته در آن زمان به «برادر همت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهره‌ای کشیده و بسیار جدی.
با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجه‌اش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.
محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین ‌نویسی و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شدم و نگاه به حیاط می‌انداختم، تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمه‌های شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار می‌کرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو می‌کرد.روزهای اول نمی‌دانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم که همه‌جا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواستگاری

مهمترین واقعه‌ای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال ۱۳۶۰ بود. در سال ۱۳۵۹، همراه عده‌ای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن‌جا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.
مهرماه همان سال، پس از این ‌که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال ۱۳۶۰، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن‌جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود. باران همه‌جا را خیس کرده بود و همچنان می‌بارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن‌جا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر حج رفته است.
آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمده‌ای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانه‌روزی ناصر کاظمی و همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.
بازگشت همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانه‌ای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم. یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و بالا می‌کشم.»
فردای آن شب خبر رسید که همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمی‌تواند سخنرانی کند، و به جای ایشان حاج همت می‌آید.
در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمه‌تمام رها کرد و رفت. آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی که داشتیم، می‌پرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.من یک انگشتر عقیق به دست می‌کردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر می‌خواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این‌که متوجه شد متأهل نیستم، همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای کلاهدوز به عنوان دبیر زیست‌شناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد. من هم بهانه‌ای آوردم و جواب منفی دادم.
در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانواده‌ام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانواده‌اش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغه‌ها رها می‌کرد.
وقتی جواب منفی به همسر آقای کلاهدوز دادم، او اصرار کرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداکاری، صفا و صفات نیک اخلاقی حاج همت کرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم می‌خورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر می‌کنم.» وقتی خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی کردند مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آن‌جا که اصرار کردند حداقل یک‌ بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم.
بالاخره قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای کلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آ‌ن‌جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسول‌الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم )» در پیش بود و او می‌خواست در عملیات شرکت کند.
پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف می‌کرد وقتی موافقت خود را اعلام می‌کند، حاج همت بلافاصله بلند می‌شود می‌رود کنار تاقچه، به پاوه تلفن می‌کند و به برادر «حمید قاضی» می‌گوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند.
در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانواده‌ات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان.» برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود. بلافاصله حرکت کردم؛ به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم.
دومین جلسه‌ای که با حاج همت صحبت کردم، همین زمان بود. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این ‌که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی می‌مانی یا خیر؟»
در جواب گفتم: «کسی که با یک پاسدار ازدواج می‌کند، در واقع همه چیز را در زندگی‌اش پذیرفته است. من هم بر همین اساس می‌خواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشسته‌ام.» تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند ‌شد تا اتاق را ترک کند. گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم می‌نشینی؟» در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا کرده بود. بارها می‌گفت: «من نمی‌دانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشته‌اند، فرق می‌کند.»
در آخر صحبت، به من گفت: «یک خواهش دارم.»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»
گفت: «به خاطر این‌که من نمی‌توانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»
من هم پذیرفتم. قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان. آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»
دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.
آن روز، یک لباس ساده تنم بود و یک جفت کفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.»
گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیه‌ای می‌کنی؟!»
وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است. به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه کرد. البته نمی‌دانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
آغاز زندگی مشترک

زندگی مشترک ما در جنوب آغاز شد. حاج همت، حمید قاضی را فرستاده بود تا مرا به دزفول ببرد. وسایلم را جمع و جور کردم و تمام زندگیمان را در صندوق عقب ماشین جا دادیم.قاضی گفت: «از حالا به بعد خانه به دوشی شروع می‌شود.»
برایم آنچه اهمیت داشت، دیدن حاجی و بودن در کنار او بود. سختی سفر از همان ابتدا آغاز شد. هوا سرد بود و گرفته و جاده‌ها پوشیده از برف و اینها حرکت ما را کند می‌کرد. از طرفی، توی راه ماشین خراب شد و مدت زیادی هم به خاطر همین حادثه معطل شدیم. در نتیجه، دیرتر از آنچه که باید، به مقصد رسیدیم.
حاج همت تمام بعدازظهر جلوی ساختمان سپاه دزفول منتظر ایستاده بود. وقتی قاضی از ماشین پیاده شد، حاجی جلو آمد و با لبخند گفت: «خدا شهیدت کند، چرا این ‌قدر دیر کردی؟!»
بعد طرف من آمد و گفت: «برای اولین بار فهمیدم انتظار چه‌قدر سخت است.»
بعداز ورود به شهر، به دعوت یکی از برادران دزفولی که از دوستان حاجی بود، سه روز در خانه ایشان بودیم. شرایط سختی بود. شهر دایم مورد هدف توپ و موشکهای دشمن قرار می‌گرفت و بسیاری از مردم خانه‌هایشان را رها کرده و به خارج شهر رفته بودند. ما هم که نه خانه‌ای داشتیم و نه وسایل و امکاناتی.
یکی از دوستان حاجی گفت که دو تا اتاق خالی در طبقه دوم خانه‌اش دارد و ما می‌توانیم در آن‌جا ساکن شویم. دو اتاق تودرتو بود. وقتی وارد شدم، فهمیدم که پیش از ورود ما مرغداری صاحبخانه بوده است. با همه این حرفها، بهتر از هیچی بود.
دست به کار شدم. افتادم به جان در و دیوار و کف اتاقها. بعد از چند ساعت، همه‌جا تمیز و مرتب بود ولی بوی بد آن هنوز باقی بود. سری به بازار که اغلب تا پیش از ظهر باز بود، زدم. مقداری وسایل از قبیل کاسه، بشقاب، توری، استکان و یک شیشه گلاب خریدم.
گلاب مصرف در و دیوار شد تا بوی بد باقیمانده در فضای اتاق را از بین ببرد. دو تا پتوی سربازی فرش کف اتاق شد و دو ملحفه سفید هم پرده‌های آن. دیگر همه چیز مرتب بود. بالاخره بعد از گذشت حدود یک ماه از ازدواجمان، سر و سامان گرفته بودیم؛ آن هم زیر بارانی از موشک و گلوله‌های توپ. هر لحظه انفجاری رخ می‌داد و شیشه‌ها را می‌لرزاند. یک روز حاجی یک چراغ خوراک ‌پزی و یک جعبه شیرینی خریده بود. چراغ را به خانه آورد و شیرینی را میان بچه‌های عرب چادرنشین -که دشمن بی‌خانمان‌شان کرده بود و ناچار کنار جاده اهواز-دزفول پناه گرفته بودند- پخش کرد. فقط چند دانه آن را که لای کاغذ پیچیده بود، برای خودمان آورد.
با شدت گرفتن موشک‌باران شهر، صاحبخانه نیز به نقطه امنی نقل مکان کرد. به این ترتیب، خانه دربست در اختیار ما قرار داشت و ما زندگی ساده خود را به طبقه پایین منتقل کردیم. حاجی، به علت مشغله زیاد، اغلب شبها مجبور بود دیروقت به خانه بیاید. در نتیجه، بیشتر وقتها تنها بودم. شبها زیر نور کم‌سوی چراغ نفتی مطالعه می‌کردم. شهر، به دور از غوغای مردم، در تاریکی فرو رفته بود. فقط هر از گاه صدای انفجاری سکوت را می‌شکست.
یک‌بار حاجی سه شب به خانه نیامد. شب چهارم، حوالی ساعت دو نیمه شب بود که دیدم در خانه را می‌زنند. دلم گواهی می‌داد که حاجی است. وقتی در را باز کردم، دیدم کنار در ایستاده. سراپا گل‌آلود و با چهره‌ای خسته گفت: «شرمنده‌ام. چند هفته است که تو را به این‌جا آورده‌ام و تنها رهایت کرده‌ام. حالا هم که با این سر و وضع به خانه برگشته‌ام.»
برای من، دیدن او مهم بود و حالا که آمده بود، تمام غم و غصه‌ها رفته بود.
روزهای ماه اسفند، در عین سختی، شیرین می‌گذشت. تا این‌که یک شب حاجی به خانه آمد. بعد از حرفهای معمولی، کمی راجع به اوضاع و احوال منطقه صحبت کرد. از لحنش فهمیدم که چه قصدی دارد. می‌خواست مرا به اصفهان برگرداند و داشت مقدمه‌چینی می‌کرد. هرچه اصرار کردم که بگذار بمانم، قبول نکرد. چاره‌ای نبود. دوری و فراق فرا رسیده بود.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسیجی‌ها

هیچ وقت از خودش تعریف نمی‌کرد. در مسایل مربوط به جنگ و جبهه، همیشه بسیجی‌ها را مهمترین عامل می‌دانست و خودش را در مقابل آنها هیچ می‌انگاشت و به حساب نمی‌آورد. از این‌طرف و آن‌طرف چیزهایی در مورد ایشان و تأثیر به سزایی که حضورش در جبهه داشت، شنیده بودم. یک ‌بار وقتی بعضی از این شنیده‌ها بر زبانم جاری شد، رو کرد به من و گفت:«مواظب خودت باش. ما بندگان خدا خیلی چاپلوس هستیم. حرف آنهایی را که می‌نشینند و چاپلوسی می‌کنند، قبول نکن. این بسیجی‌ها هستند که جنگ را ادامه می‌دهند و بار اصلی جنگ روی دوش آنهاست. ما که این وسط کاره‌ای نیستیم.»
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
نماز اول وقت

زندگی مشترک من و همت، حدود دو سال و دو ماه بیشتر طول نکشید. ولی طی این مدت، شاید یک بار هم پیش نیامد که ما یک روز تمام با هم باشیم. بیشتر وقتها، نیمه شب به خانه می‌آمد و برای نماز صبح از منزل خارج می‌شد. زمان عملیات «مسلم‌بن‌عقیل»، دو ماه بود که او را ندیده بودم. می‌گفت: «فرصت نمی‌کنم که به خانه سربزنم. اگر می‌توانید شما بیایید باختران.»
در آن موقع، شهید محمد بروجردی، فرمانده قرارگاه حمزه، تشریف برده بود ارومیه و ما توانستیم دو هفته در منزل او سکونت کنیم. قبل از عملیات، یک شب حاجی به خانه آمد. سراپا خاک آلود بود. چشمانش از شدت بی‌خوابی ورم کرده و قرمز شده بود. فصل سرما بود و او به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، احساس ناراحتی می‌کرد. وقتی وارد خانه شد، دیدم می‌خواهد نماز بخواند. گفتم: «لااقل یک دوش بگیر و غذایی بخور و بعد نمازت را بخوان.»
با حالت عجیبی گفت: «من این همه خودم را به زحمت انداخته‌ام و با سرعت به خانه آمده‌ام که نماز اول وقت را از دست ندهم، حالا چه‌طور می‌توانم نماز نخوانده غذا بخورم.»
آن شب به قدری از جهت جسمی، در شرایط سختی بود که وقتی نماز را شروع کرد، من پهلویش ایستادم تا اگر موقع نماز خواندن تعادلش به هم خورد، بتوانم او را بگیرم. با توجه به این‌که به سختی خود را سرپا نگه داشته بود و وقت زیادی هم برای نماز داشت، با این حال حاضر نشد که فضیلت نماز اول وقت را از دست بدهد. حاج همت همیشه عمل به مستحبات را از واجبات اعمال خود می‌دانست؛ حال تصور کنید که در مورد واجبات چگونه عمل می‌کرد.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
نفر چهاردهم

حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود. یکی، دو ماه قبل از شهادت او، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم، نام سیزده نفر در آن نوشته و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی.»
فهمیدم که این‌جای خالی را برای نام خودش در نظر گرفته و دیر یا زود او نیز به دوستان شهیدش ملحق خواهد شد. آن روز فهمیدم که خود را آماده شهادت کرده است.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
فراق

از این ‌که ما منتظر پایان جنگ بودیم دلگیر می‌شد. می‌گفت: «این خواسته و آرزوی مردم عادی است که عمق و ارزش واقعی جنگ را نمی‌فهمند. خداوند بنده‌اش را که خلق کرده او را در معرض آزمایش و امتحان قرار می‌دهد و امتحان در راحتی و راحت‌طلبی نیست، بلکه در سختی است.»
با ناراحتی گفت: «این را مطمئن باش روزی که جنگ ایران و عراق تمام شود، آن روز اولین روز فراق ما خواهد بود. چرا که در آن صورت وضعیت فرق خواهد کرد. اگر الآن جنگ در این‌طرف مرز است، بعد از نابودی حکومت بعث عراق، جنگ به آن‌طرف مرزها کشیده می‌شود.»
اینها، همه نشانه عشق او به شهادت بود.
برای او دو چیز مهم بود: «امام( رحمت الله علیه ) » و «شهادت.»
یک ‌بار می‌گفت: «من دو آرزو دارم. اولین آرزویم شهادت است و دومی که مهمتر از آرزوی اولم است، این‌که لحظه‌ای بعد از امام نفس نکشم. همیشه در دعاهایم از خداوند درخواست کرده‌ام برای لحظه‌ای هم که شده، مرا زودتر از امام پیش خودش ببرد.»
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
رزق آخرت



وقتی پیکر مطهر شهید همت را تشییع کردند، همه دوستان و علاقه‌مندانش دور تابوت جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمی‌اش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیک و احوالپرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟»
گفت: «لحظه شهادت نه، ولی چند لحظه قبل از شهادت، چرا.»
گفتم: «آخرین باری که او را دیدی، چه وضعیتی داشت؟»
گفت: «حدود نیم ساعت قبل از شهادت، آمد توی سنگر ما.
می‌خواست به بچه‌ها سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظه‌ای هم نخوابیده است. چهره‌اش این مسأله را نشان می‌داد. خسته و گرفته بود و دیگر رمقی برایش نمانده بود. گفتم بیا چیزی بخور. شنیده‌ام چند روزی است غذایی نخورده‌ای. گفت: نمی‌خورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم.
این حرف مرا متأثر کرد. تا به حال چنین سخنی از حاجی نشنیده بودم. دلم لرزید. این حرف رنگ و بوی دیگری داشت، بوی شهادت می‌داد. تمام رفتار، کردار و سخنان حاجی در آن لحظات، خبر از حادثه قریب‌الوقوعی می‌داد که دلمان را به لرزه درمی‌آورد. زیاد داخل سنگر نماند. بعد از این ‌که آن حرف را زد، رفت.»
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواهران را مقدم می داشت

وقتی که ما در پاوه بودیم، ساختمان خواهران از محل برادران جدا بود. وقتی حاج همّت در شهر بود، همیشه اوّلین کسانی که غذا می گرفتند، خواهران بودند، وقتی که ایشان بود، حتماً برای خواهران چای می آوردند یا اگر میوه بود، اول از همه به آنان می دادند.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه نان و پنیر می خوردیم!

وقتی ازدواج کردیم، وضع مادّی ما خیلی خراب بود. اوایل در خانه اجاره‌ای بودیم و مجبور بودیم کرایه خانه هم بدهیم. پس از مدتی،‌به یک ساختمان دولتی رفتیم. منطقه ناامن بود. دمکراتها از کنار همین ساختمان، به داخل بیمارستان رفته بودند. وضع مالی مان، آن قدر خراب بود که همیشه نان و پنیر می خوردیم. یک بار کسی به شوخی به من و حاج همّت گفت: «شما همیشه نان و پنیر می خورید یا وقتی به ما می رسید، نان و پنیر می خورید؟»
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
محبت


تکیه کلامش بود که چه خبر؟
از پشت تلفن هم می گفت اهلاً و سهلاً.
تا از عملیات برمی گشت می رفت وضو می گرفت می ایستاد به نماز.
پنج شش ماه از ازدواج مان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه ی وقتت را نگذار برای خدا. یک کم هم به من برس. برگشت نگاه خاصی کرد گفت: می دانی این نمازی که می خوانم برای چیه؟
گفتم: نه.
گفت: هربار که برمی گردم می بینم این جایی، هنوز این جایی، فکر می کنم دو رکعت نماز شکر به من واجب می شود.
آمدن هاش خیلی کوتاه بود. گاهی حتی به دقیقه می رسید.
می گفت: ببخش که نیستم، که کم هستم پیشتان.
می گفتم: توی همین چند دقیقه آن قدر محبت می کنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمی کنم. می گفت: راست می گویی، ژیلا؟ می گفتم: والله.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
ازش بدم آمد!!
صدای ابراهیم را که می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت همین حس را داشته. وقتی مرا می دیده یا صدام را می شنیده. حس من فقط این نبود. من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بهم گفت مگر یاسین توی گوشم میخوانده. این هم خب البته هست. ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری. باید خودش حدس می زد که بهش می گویم نه. باید می فهمید که خواستگاری از من توهین ست. که یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم آنجا، آمده باشم پاوه. ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم: «نه.»
یا نه. اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد. حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را. باورتان می شود آن لحظه که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟ خودش نبود ببیند یا بشنود چطور میگویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد بیاید مرا هم با خودش ببرد. قرارمان این را میگفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم.
تا آن روز که آتش به جانم زد گفت «دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم.»
می گفت میرود، مطمئن ست، زودتر از من، تا صبوری را کنار بگذارم بگویم «تو شهید نمی شوی، ابراهیم… تو پدر منی، مادر منی. همه کس منی. خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟ ابراهیم مرا؟ ابراهیم مهدی را؟ ابراهیم مصطفی را؟ نه. نگو. خدای من خیلی رحمان ست، خیلی رحیم ست. نمی گذارد تو…»
نزدیک عملیات خیبر بود و زمستان بود و ما اسلام آبادغرب بودیم که دکتر به من گفت «بچه تا دو سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید.»
منتظر مصطفی بودیم. مهدی هم بیقراری میکرد. ابراهیم نبود. آمد. از تهران آمد. چشمهای سرخ و خسته اش داد میزدند چند شب ست نخوابیده. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت نشاندم زمین گفت «امشب نوبت منست که از خجالتت دربیایم.»
گفتم «ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته آمده ای که…»
نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم گفت بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچه حرف زدن. بش گفت «بابایی! اگر پسر خوبی باشی باید حرف بابات را گوش کنی همین امشب بلند شوی سرزده تشریف بیاوری منزل. میدانی؟ بابا خیلی کار دارد. هم اینجا هم آنجا. اگر نیایی من همه اش توی منطقه نگران تو و مامانتم. یک امشبی را مردانگی کن به حرف بابات گوش کن!»
نگفت اگر بچه ی خوبی باشی، گفت اگر پسر خوبی باشی. انگار از قبل میدانست بچه چی هست. خیلی زود هم از حرف خودش برگشت. گفت «نه بابایی. بابا ابراهیم امشب خسته ست. چند شب ست نخوابیده . باشد فردا. وقت اصلاً زیادست.»
سرش را که گذاشت روی بالش خندیدم گفتم «تکلیف این بچه را معلوم کن. بالاخره بیاید یا نیاید؟»
دستش را گذاشت زیر چانه اش، به چشمهام خیره شد، به مصطفی گفت «باشد. قبول، هیچ شبی بهتر از امشب نیست.»
از جا پرید گفت «اصلاً یادم هم نبود. امشب شب تولد امام هم هست، حسن عسگری، چه شبی بهتر از امشب.»
قیافه ی فرمانده ها را گرفت گفت «پس شد همین امشب. مفهومست؟»
خندیدم گفتم «چه حرف ها میزنی تو امشب، ابراهیم. مگر می شود؟» حالم بد شد.
ابراهیم ترسید، منتها گفت «بابا این دیگه کیه، شوخی هم سرش نمی شود، پدر صلواتی.»
درد که بیشتر شد دیدم دارد دورم میچرخد نمی داند باید چی کار کند. به سر خودش هم گمانم زد. فکر می کرد من چشمهام بسته ست نمی بینمش. صداش می لرزید. گفت «بابا به خدا من شوخی کردم.» اشک را هم توی چشم هاش دیدم وقتی پرسید «وقتش ست یعنی؟»
گفتم «اوهوم.»
گریه دیگر دست خودش نبود. رفت پیراهنش را پوشید،دکمه هاش را بالا پایین بست، گفت می رود پیش حاجی.منظورش حاجی اثری نژادبود. خانه شان دیوارب هدیوار خانه ی ما بود. بعدها شهید شد. ابراهیم نگذاشته بود حرف بزند یا خوشوبش کند. گفته بود «حاجی جان! قربان شکلت بیا این مهدی ما را بردار ببر تا ما برویم بیمارستان!»
مرا برد گذاشت بیمارستان. می خواست دنبالم هم بیاید. نگذاشتند. مرد راه نمی دادند.
گفت «نگران نباش! من همین الآن برمی گردم.»
برگشت آمد خانم عبادیان را برداشت با خودش آورد.می خواست بیاید ببیندم،باز راهش ندادند.
خانم عبادیان می گفت ابراهیم همه اش توی راه گریه می کرده. یعنی حتی جلو او هم نمی توانسته یا نمی خواسته اشکهاش را پنهان کند. میگفت بش گفته «یک قرآن می دهم ببرید بالای سرش بنشینید چند تا آیه بخوانید بلکه دردش…»
می گفت «کم مانده بود بزنم زیر خنده بگویم مگر قرارست ژیلا بمیرد که بروم بالای سرش قرآن بخوانم.»
میگفت «نگفتم ولی. روم نشد یعنی.»
آمدند معاینه ام کردند گفتند باید امشب آنجا بمانم. ابراهیم همه اش پیغام می داد که چی شد. تا فهمید دکترها چی گفته اند گفت «بگویید بماند پس. من می روم خانه.»
توی دلم گفتم «نه به آن گریه هاش نه به این رفتن هاش، در رفتن هاش.»
نگو از زور گریه نتوانسته بود یا نخواسته بود آنجا بماند. فرار کرد رفت. پیغام من هم بش نرسید که گفتم «نمیمانم. نمیخواهم بمانم. توی این بیمارستان کثیف و دور از ابراهیم.»
گفتند «چرا؟ بچه شاید…»
گفتم«اگرآمدنی بود می آمد.نمی توانم.نمی خواهم. بگذارید بروم.»
نگذاشتند. نمی شد یعنی. خطرناک بود. آنها اینطور می گفتند. هم برای من هم برای بچه. نمی خواستم بگویم، حرفهایی بود که باید توی دلم می ماند، یا فقط باید به ابراهیم م یگفتمش، اما گفتمش. گفتم «بش بگویید اگر نیاید ببردم خودم پا میشوم راه می افتم می آیم.»
آمد.
گفتم«می بینی بیمارستان را؟ من اینجا نمی مانم.»
یکی از پرستارها آمد مرا برگرداند و به ابراهیم گفت «حالش خیلی بدست. باید بماند.»
ابراهیم گفت «نمی خواهد اینجا بماند. زور که نیست. خودم همین الآن می برمش باختران.»
پرستار گفت «میل خودت ست.»
ابراهیم گفت «دوست دارم ببرمش جایی که بچه اش را راحت به دنیا بیاورد.»
پرستار گفت «ببر، ولی اگر هردوشان تلف شدند حق نداری بیایی اینجا دادوقال راه بیندازی.»
داشتم آماده میشدم بروم که حالم بد شد برگشتم توی بیمارستان. مصطفی به دنیا آمد.
آمدند گفتند باید بمانم و نماندم. با هم برگشتیم خانه. جانماز پهن کرد، نماز شکر خواند، آمد سراغ بچه ها. صدای گریه اش را از توی اتاق شنیده بودم که چطور خدا را صدا میکرد می گفت شکر. فردا را هم پیش ما ماند. هیچکس نبود کمکم کند. غذای بچه ها را خودش می داد. به مصطفی آب قند می داد و به مهدی شیر. دکتر گفته بود نباید تا چند ساعت به نوزاد چیزی داد و ابراهیم طاقت گریه و گرسنگی بچه را نداشت و بش شیر میداد. آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. فقط نگاهش می کردم. بش گفتم «اگر بدانی آن روزها چقدر ازت بدم می آمد.»
خرداد پنجاه و نه بود گمانم.
روز اول، از راه نرسیده، خسته و کوفته بودیم که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته «تمام خواهر و برادرهای اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم.»
آن روزها بش میگفتند «برادر همت.»
فکر کردم باید از کردهای محلی باشد. با آن پیراهن چینی و شلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود. اگر می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر قرارست ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم شاید هرگز به دوستم نمی گفتم «توی کردها هم انگار آدم خوب پیدا می شود.»
گفت «کرد نیست. از بچه های اصفهانست. شهرضا. با هم همکلاس هم بوده ایم توی دانشسرا.»
آن روز آمد سربه زیر و آرام و گاهی عصبی گفت منطقه حساس ست و سنی نشین و ما باید حواسمان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم.
گفت «پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی بشود.»
همه با سکوت تأییدش کردیم. گفت «مهمان هم داریم.»
مهمانمان روحانی بود و سنی. حرفها گفته شد و بحث ها کرده شد. نتوانستم بعضیهاشان را هضم کنم.وارد بحث شدم.موضع گرفتم.مقبول نمی افتاد. ابراهیم هم معلوم بود عصبی شده. چاره نداشت بم برگردد. اما نمی شد نمی توانست. من هم نم یتوانستم یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی. مهمانمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را میخورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد وقتی گفت «مگر من تا حالا یاسین توی گوش شما میخواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمانست؟»
من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلاً آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنا راهمان را گم کرده بودیم و خسته بودیم و خستگیمان حتی با آن نان و ماست هم درنرفت. خبر نداشت توبه هام را کرده بودم و حتی وصیتنامه ام را هم نوشته بودم. یا حتی غسل شهادت کرده بودم. یا آنقدر در راه دعا و قرآن خوانده بودم که دیگر اطمینان داشتم سفر آخرتم ست و پام اگر به کردستان برسد سریع شهید می شوم و همین فردا جنازه ام را برمی گردانند. خبر نداشت یک ثانیه هم از شوق شهادت نخوابیده بودم. خبر نداشت جانم را کف دستم گذاشته بودم آمده بودم آنجا و آن وقت او داشت به خودش حق می داد جلو همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد. جرأتش را داشتم، حرفهای زیادی هم داشتم، ترس که اصلاً، ولی نشد نتوانستم نخواستم. فقط بلند شدم آمدم بیرون، رفتم یک گوشه ی دنج نشستم گریه کردم.

ادامه دارد.....
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی در سرنوشت آدم چیزهایی پیش می آید که حکمتش بعدها معلوم می شود. من یاد گرفته ام، از آن روز به بعد، که هیچوقت از این چیزها برای خودم آشفتگی فکری و دغدغه درست نکنم. آن هم من، با آن همه ادعا و با خانواده یی که نصف ایران را به خاطر شغل پدرش گشته بود و سرد و گرم ها چشیده بود. شما حسابش را بکنید که دختر خانواده در نجف آباد اصفهان به دنیا بیاید، سالها در تهران و اهواز و تبریز و همدان و خیلی جاهای دیگر زندگی کند، باز برگردد نجف آباد و دو دیپلم ریاضی و تجربی بگیرد، همان سال در رشته ی شیمی دانشگاه اصفهان قبول شود، همان سال اوج فعالیت های گروههای مختلف سیاسی باشد و او پیگیر تمام جریانات و مشتاق حرفهای دکتر شریعتی و دیگران و برود دوران انقلاب را درک کند در راهپیمایی ها و همه جا، فتنه ها را هم ببیند و بیکار ننشیند، حتی بعد از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها، و سر از کردستان و پاوه دربیاورد.
آن لحظه اما نمی توانستم این چیزها را درک کنم. یعنی قدرتش را نداشتم فراموششان کنم.نمی توانستم فراموش کنم بعد از پیروزی انقلاب بیکار نبودم. حتی سر از روستاهای کهکیلویه و بویراحمد درآوردم. فکر کنم زمان یکی از رفراندوم ها بود. صحنه ها آنجا دیدم از خیلی ها.از زنی که با آبجوش سوخته بود و زخمش کرم گذاشته بود و رأیش را در صندوقی انداخت که ما برده بودیم پیشش. یا زنی دیگر که در کوهپایه زندگی می کرد و جای استراحت وخوابش در تنور بود. یا خیلی چیزهای دیگر، که مرا مقید میکرد از نظر عقلانی و انسانی همراه انقلاب باشم.
جنگ هم که شروع شد نتوانستم همراه نباشم. آن روزها انقلاب فرهنگی شده بود و ما رفته بودیم قم. اردوی دفتر تحکیم بود برای مسایل اسلامی. یادم ست توی دفتر خاطراتم نوشتم، با وحشت هم نوشتم، که احساس می کنم این جنگ سرنوشت مرا تعیین می کند و نقش مهمی در زندگی من دارد. البته خوش بینانه نگاه می کردم. ولی مطمئن بودم سختی زیادی خواهم کشید. مطمئن بودم این جنگ متصل میشود به سرزمین های اسلامی دیگر، مثل الجزایر و مصر و فلسطین و باعث میشود که… چی بگویم؟… سال بعد بود گمانم که باز از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. فکر کنم از طرف واحد جذب نیرو بود. قرار بود برویم در مناطق مختلف با جهادسازندگی و واحدهای فرهنگی سپاه همکاری کنیم. از همه قشری هم داشتیم. از دانشجو تا معلم و محصل های پانزده شانزده ساله. ما را فرستادند کردستان. راننده خواب آلود بود و راه را عوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه نیز به دست دکتر چمران آزاد شده بود و همه چیز ناآرام.خواهرهای گروه جیغ و داد می کردند که «ما می خواهیم برویم سنندج.»
من حرفی نمی زدم. پیش خودم میگفتم«در شأن شهید نیست مسیرش را خودش انتخاب کند.»
آن روزها داغ بودم، ولی بعدها، بعد از آشنا شدن با ابراهیم، بم ثابت شد که شهادت هم انتخابی ست از طرف خدا و اینجوری نیست که هرکس بلند شد آمد یا ادعا کرد رفت جلوتر توفیقش را هم داشته باشد. آدم یک وقت هایی خیلی راحت درباره ی آخرتش فکر میکند.
ازم پرسیدند «شما دلتان می خواهد کجا بروید؟»
گفتم «هرجا که هیچکس نرفت.»
مرا با شش پسر و دختر دیگر (یک معلم و چند دانشجو و محصل) فرستادند پاوه. همه مان دلمان کردستان بود. که ابراهیم آمد آنجور زد غرورم را شکست گریه ام انداخت. همانجا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان.نمی شد نمی توانستم.جرأتش را نداشتم. غرورم اجازه نمی داد جرأتش را داشته باشم. صبر کردم. آمده بودم بمانم بجنگم. فقط فکرش را نمی کردم از راه نرسیده باید به این فکر کنم که با خودی ها هم بجنگم. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم.
ما را به اسم نیروهای فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم. فرمانده سپاه آنجا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آنجا یا هرجا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یکجور خودسازی برای خودمان. آنهم کجا؟ در ساختمانی که تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و اصلاً امنیت نداشت. داخل ساختمان راهرویی بود و دوطرفش چند اتاق. بیرون که اصلاً دیوار نداشت. یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ. تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان. کتابخانه را هم همان جا ساختند.
چند روز پیش یکی از برادرهایی که با ما آنجا بود می گفت «نمی دانم چطور جرأت کردیم خواهرهای خودمان را برداریم ببریم جایی که تازه آزاد شده بود و از مناطق درگیر خطرناکتر به نظر می رسید.»
قبل از ما هم یک گروه دیگر آمده بود آنجا. به ما می گفتند خانمی به اسم مستجابی آنقدر فعال بوده که در تمام مینی بوس ها و اتوبوس هایی که می رفته طرف کرمانشاه دنبالش می گشتند. همو بعدها برام تعریف کرد «کسانی که من باشان کار می کردم اسیر شدند به دست دموکراتها.»
جنازه های آنها را وقتی پیدا کردند که ما آمدیم. ابراهیم همان روز مصاحبه یی آتشین کرد که توی مجله ی سپاه چاپ شد.جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد. شهید زیاد داشتیم. ناامنی بیداد میکرد در شهرها و روستاهای اطراف.و پاوه اصلاً امن نبود.
بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بم بگوید «از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.»
یا من به جایی برسم که فکر کنم نباید دلش را بشکنم و همیشه بین گفتن و نگفتن بمانم و فقط فکرش را بکنم که به او میگویم «تو تا آخر عمرت یک عذرخواهی به من بدهکاری، ابراهیم، برای آن توهینت.»
شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرم گرم کار. استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد شد که ناصر کاظمی زنگ زد خواهرش هم بیاید آنجا. اتاق خواهرها واحد فرهنگی و خواهرهای گروه امداد پزشکی کنار هم بود. هروقت غذا می آمد، یا نشریه ی خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبرها را می خوانیم و می شنویم. اگر تنها بودم هیچوقت نشد دم در اتاق بیاید. و من اغلب تنها بودم. چون کلاس هام توی خود پاوه بود. اصلاً هم به خودم اجازه نمی دادم بروم بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر. کسی هم، به جز ابراهیم، مقید نبود که ماها غذا داریم یا نداریم یا اصلاً چه مشکلی داریم.
یکبار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید. سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاقمان را خوردم. تا این که دوستی (خواهر ناصر کاظمی) آمد دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرمانداری برام غذا گرفت آورد خوردم تا یک کم جان گرفتم. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش. آمدن یا نیامدنش، هردوش، برام زجرآور بود. اما به چه قیمتی؟ به قیمت جانم؟ برام مسأله شده بود. به خودش هم بعدها گفتم.
گفت «می ترسیدم بیایم دم در اتاق ببینمت. می فهمی می ترسیدم یعنی چه؟»
گفتم «نه. از گشنگی داشتم می مردم.»
گفت «ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا توی آن اتاق هستی آن طرفها آفتابی نشوم.»
من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد. پیش می آمد. نصف شبها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدم اتاق ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید، آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدارباش میزد، فقط ابراهیم بود. او مسؤول گروه ما بود و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد. منتها آن روزها در نظر من ابراهیم جدی بود و بداخلاق. او هم مرا اینطور می دید.
بعدها گفت «من اصلاً فکر نمی کردم بتوانم تو را اینقدر خونسرد و آرام ببینم.»
یادم ست گفتم «هرکس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی.»
آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد.
دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمعمان اضافه شده اند. حدس زدیم نیروی جدید باشند. جوان بودند و پانزده شانزده ساله. کارهایی می کردند، حرف هایی می زدند، که در شأن خودشان و ما و آنجا نبود. نمی دانستم باید چی کار کنم. فکر می کردم باید تحملشان کرد. منتها نه تا آن حد که تأییدشان کنم. گرفتم عبوس نشستم گوشه یی واصلاً نگاهشان نکردم. اما تمام حواسم به آنها بود. دیدم به دستهایشان النگوهای زیاد دارند. یا توی ساک هاشان دوربین فیلمبرداری و عکاسی و این چیزها هست. که خیلی هم باید گران می بودند. پول های زمان شاه را هم دیدم، که آن روزها از دور خارج شده بودند. شک کردم. ولی عکس العمل نشان ندادم. حتی جوری وانمود کردم که یعنی به روی خودم نیاورده ام. تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین. دولا شدم کاغذ را بردارم بدهمش، حتی محترمانه، که کاغذ را از دستم گرفت کشید پاره اش کرد. چند تکه اش را هم خورد. تکه ی کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برود ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهند ببیند. و گفتم «بگویید اینها کی اند که آمده اند توی اتاق ما و اینقدر هم مشکوکند؟»
فرستاد دنبالم. نفس نفس میزد وقتی میگفت «شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟»
صداش طوری بود که انگار اگر چاره داشت می خواست بگیرد بزندم. نگاهش نکردم. فقط گفتم «چی شده؟»
گفت «اینها کی اند که آمده اند توی اتاقتان با شما همنشین شده اند؟»
صدام را بلند کردم گفتم «این سؤال را من باید از شما بکنم که مسؤول ساختمان هستید نه شما از من.»
گفت «عذر بدتر از…»
گفتم «ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم اینها کی هستند و چی کاره. اعزام شده بودیم روستاهای اطراف.»
گفت «شما باید همان موقع می فهمیدید که اینها نفوذی اند.»
گفتم «از کجا، با آن همه خستگی؟»
پرخاشگر گفت «حتماً نقشه ی بمب گذاری ست این. باید می فهمیدید.»
چیزی نگفتم. برگشتم بروم. که گفت «شما باید تا صبح مواظبشان باشید!»
برگشتم عصبی و با تحکم گفتم «نمی توانم.»
صداش رگه های خشم گرفت گفت «این یک دستورست.»
گفتم «دستور؟»
گفت «از شما بعیدست.»
گفتم «نه نیست.»
گفت «شما مگر نیامده اید اینجا که…»
گفتم «ساده و بی پرده: هیچکدام از ما جرأت نمی کنیم با این ها تنها باشیم.»
فکر کنم در صداش رنگ خنده شنیدم. گفت «شما و ترس؟»
گفتم «نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم.»
گفت «آهان، پس این ست. پس فقط از ترس نیست.»
زیر لب گفت «شاید از خستگی ست.»
گفتم «می توانم بروم؟»
گفت «نه.»
نمی دانستم توی سرش چی می گذرد. عصبانی بودم عصبانی تر هم شدم وقتی باز هم سرم داد زد. فکر می کردم لابد می خواهد با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آنها. که نه. رفت تمام دخترهای ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آنجا زندگی میکرد. گفت «این طوری خیالم راحت ترست.»
توی دلم گفتم «من بیشتر.»
و رفتم خوابیدم. صدایی از خواب پراندم. کسی با انگشت به پنجره ی اتاق ما می زد. ساعت حدود دو یا سه بود. همه خواب بودند و فقط من صدا را شنیده بودم. ترسیدم. باز آن صدا آمد. بلند شدم محتاط رفتم کنار پنجره دیدم ابراهیم، اسلحه به دست، ایستاده و نگران ست. حدس زدم نتوانسته بخوابد و آمده خودش نگهبانی ما و همه را بدهد نکند گروهی بیاید شبیخون بزند.
گفت «یک خواهری الآن رفت آن پایین. خودم دیدم.»
طرف دستشویی را میگفت. که کنار باغ بود و جایی پرت و خطرناک. بخصوص برای من.
گفت «می شود شما بروید ببینید از خودمان ست یا…»
صداش دیگر زنگ خشم نداشت. شاید به خاطر همین بود که نگفتم نه. رفتم پایین، زدم به دل تاریکی، رفتم ته باغهای آن اطراف. حدس می زدم ابراهیم دارد پشت سرم می آید که نترسم. ولی نه. نبود. خودم بودم و خودم. رفتم.
هرطوری بود رفتم طرف را دیدم. خودی بود. نفس راحتی کشیدم و برگشتم. با ابراهیم حرف نزدم. که مثلاً:«نگران نباشید.»
ساکت رفتم توی اتاق خوابیدم. صبح هم دیگر همه دستگیرشان شده بود که چه خبرست و پرسوجوی بیشتر کردند و معلوم شد می خواستند آنجا عملیات کنند که نشده بود.
همدیگر را کم می دیدیم. یعنی من ابراهیم را کم می دیدم. صبح ها، بعد از تمام کارهایی که باید می کرد، با نیروهای دیگر می رفت پاکسازی مناطق اطراف.خیلی زود رفت جزو نیروهای نظامی.
تا اینکه من حصبه گرفتم، مثل خیلی های دیگر، به خاطر آلودگی منطقه. حال من از همه بدتر بود. طوری که رفته بودم توی اغما. همه ترسیده بودند. ابراهیم از همه بیشتر.
دکتر گفته بود «اگر بهتر نشد باید سریع برسانیدش تهران یا اصفهان. اینجا ماندن ممکن ست به قیمت جانش تمام شود.»
توی بیمارستان تنها بودم. البته بچه ها می آمدند عیادتم. منتها تنهایی ام پرنمی شد.آن روزها انتظار هرکسی را داشتم جز ابراهیم. دوبار آمد. تنها آمد. هیچوقت نیامد تو.با همان لباسهای کردی سراپا خاکی می آمد می ایستاد دم در با من حرف می زد. حرف خصوصی که نه. گزارش می داد. می گفت چند نفر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه جاهایی آزاد شده، از همین حرفها. بعد هم از همان جا راهش را می گرفت و می رفت.
ته دلم می خندیدم.
بعدها بش گفتم «مگر من فرمانده ات بودم که سریع می آمدی بم گزارش می دادی؟» می خندیدم.
یکی را فرستاد بیاید ازم بپرسد این انگشتری که دستم ست قضیه اش چی هست. خیلی بم برخورد که یک پسر جوان آمده ازم پرسیده چرا انگشتر عقیق دستم ست. برخورد تندی کردم. اصلاً به هیچ مردی اجازه نمی دادم ازاو برای من حرف بیاورد یا ببرد. حتی وقتی یکی از دوست هاش آنجا ازدواج کرد و خانمش آمد سراغم جوابم فقط یک کلمه بود «نه».
آن روزها من از ابراهیم داغتر بودم. فکر می کردم اگر کسی بگوید بیا ازدواج کنیم توهین به من و فکرهام کرده. ترجیح می دادم آنجا توی آن منطقه ی خطرناک باشم و شهید شوم تا اینکه در دنیا بمانم و ازدواج کنم. هرکس پا پیش می گذاشت جواب همیشگی را می شنید: نه.
از این حرف ها خسته شده بودم. صبح یکی از روزهای ماه رمضان، مهر همان سال، بعد از نماز، بدون اینکه به کسی بگویم، ساکم را برداشتم رفتم ایستگاه مینی بوس های کرمانشاه، حرکت کردم به طرف اصفهان.
می خواستم خیلی چیزها را فراموش کنم. دیگر خیالم راحت بود که تا آخر عمرم او را نمی بینم. همین هم داشت می شد. که از دانشگاه اصفهان زنگ زدند گفتند بچه هایی که با هم بوده ایم از کردستان آمده اند می خواهند مرا ببینند. بخصوص مسؤول گروه ما، از واحد جذب نیروی پاوه.
پیش خودم گفتم «هم دیداری تازه می کنم هم احوالی می پرسم.»
رفتم. حالا نگو نقشه ی ابراهیم بوده که مرا به بهانه ی دیدار تازه کردن و کار تازه در جهادسازندگی بکشانند آنجا و آقا هم وسط حرف زدن هامان سروکله اش پیدا بشود بگوید: سلام!
خون خونم را می خورد وقتی فهمیدم نقشه ی او بوده.صد کلام را یک کلام کردم گفتم «نه.»
یک ساعت تمام دلیل آورد. من هم آوردم. از جهاد گفتم و شهادت و اینکه من فقط می خواهم شهید شوم.
او هم جوش آورد گفت «فکر کرده ای من خشکه مقدسم؟»
سکوت کردم.
گفت «من هیچ وقت نمی خواهم زنم خانه دار باشد.»
سکوت کردم.
گفت «من اصلاً می خواهم زنم چریک باشد، پابه پام بیاید تفنگ دستش بگیرد بجنگد.»
سکوت کردم.
گفت «هرشرطی هم که داشته باشد قبول می کنم. منظورم از هر شرطی یعنی واقعاً هر شرطی.»
سکوت کردم.
گفت «مطمئن باشید کنار من خیلی راحت تر از حالا می توانید به کارهاتان برسید. من هم کمکتان می کنم. قول می دهم.»
سکوت کردم.
و خیلی محترمانه گفتم «من اصلاً نمی خواهم ازدواج کنم.»
اولین بار بود که خودش رودررو از من خواستگاری می کرد و من با تمام شهامتم نتوانستم بگویم ازش می ترسم. یا بگویم وقتی صداش را می شنوم بدنم می لرزد. یا بگویم کسی که از کسی می ترسد نمی تواند رابطه ی عاطفی داشته باشد و یقین ازدواج هم نمی تواند بکند.
همه چیز با همان سکوت تمام شد.
تا یک سال بعد، سال شصت، که یکی از دوست هام در اصفهان گفت می خواهد برود پاوه.
گفت «چطوری می توانم بروم؟»
گفتم «برادری هست، به اسم همت، که الآن هم فکر کنم آنجاست. با او تماس بگیری از همه نظر مشکلت را حل می کند.هم از نظر خانه هم از نظر کار.»
تأکید کردم که «اگر رفتی آنجا از من هیچ حرفی نزنی آ.»
نزد هم.
خود ابراهیم فقط زرنگی به خرج داده بود گفته بود «شما را خواهر بدیهیان معرفی کرده؟»
او هم گفته بود «بله. شما از کجا فهمیدید؟»
ابراهیم زنگ زد خانه مان گفت «شنیدم قرارست بیایید پاوه. دیدم نیامدید، دیر کردید، گفتم شاید خدای نکرده…»
گفتم «نه. کی گفته؟ اصلاً همچین قراری نبوده که من…»
گفت «دوستتان زنگ زد گفت.»
گفتم «نه. سوءتفاهم شده.اول اینکه قرار نیست بیایم.بعد هم این که اگر بیایم اصلاً آنجا نمی آیم.»
دلم آن جا بود، که برگردم کمک کنم. نمی شد. هم به خاطر ابراهیم، هم اینکه دیگر آشنایی نبود که باش بروم آن جا.

ادامه دارد...
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
توی یکی از جلسه های امور تربیتی یکی از دوستانم از نیمرخم مرا شناخت. آمد گفت «پس چرا نرفتی پاوه؟»
گفتم.
گفت «اگر من بیایم تو هم می آیی؟»
گفتم «خانواده ات اجازه می دهند؟»
گفت «به امتحانش می ارزد.»
به مادرش گفته بود می خواهد برود کردستان و مادرش فکر کرده بود می خواهد برود شهرکرد و گفته بود ،باشد.
به خصوص وقتی شنیده بود من هم همراهش میروم گفته بود «بهتر. خیالم اینطور راحت تراست.»
هر منطقه یی استخاره کردم بدآمد، جز کردستان.
به دوست همراهم گفتم «هرجا به جز پاوه.»
می دانستم ابراهیم فرمانده سپاه پاوه شده. به او گفتم. چیزهای دیگری هم گفتم.گفتم «می رویم سقز.»
گفت «یعنی اینقدر برات مهم ست؟»
گفتم «خیلی.»
نگذاشتم چیز دیگری بگوید، با لبخند یا نیش یا هر چیز دیگر، فقط گفتم «وقتی رسیدیم آموزش و پرورش کرمانشاه و ازت پرسیدند کجا می خواهید اعزام شوید، فقط بگو سقز. یادت نمی رود؟»
گفت «نه.»
رسیدیم کرمانشاه. باران می آمد، باران زیادی می آمد. از دستفروشی دو جفت پوتین خریدیم رفتیم آموزش و پرورش.
پرسیدند «خب خواهرها دوست دارند کجا اعزام شوند؟»
دوستم گفت «پاوه. فقط پاوه.»
زبانم بند آمده بود. نه به دوستم نه به آنکه داشت حکممان را می نوشت نتوانستم چیزی بگویم. حکم را داد دستمان گفت «مواظب خودتان باشید.»
عصر همان روز راه افتادیم به سمت مینی بوس های پاوه و من فقط توانستم به دوستم بگویم «مگر من دو ساعت به تو توضیح ندادم نگو پاوه؟ مگر من زندگی خصوصی ام را برای تو تعریف نکردم که بفهمی برای چی می گویم سقز؟ چی شد که گفتی پاوه؟»
گریه می کرد،قسم می خورد (باور می کنید؟) قسم میخورد که خودش هم متوجه نشده چرا گفته پاوه.
بعد هم یا بعدها گفت «چرا خودت نپریدی توی حرفم بگویی سقز؟»
تمام راه را، در آن هوای بارانی و غروبی که رنگ می باخت و شبی که می غرید، فقط گریه می کردم و نمی دانستم چرا.
ساعت ده شب رسیدم پاوه. ابراهیم نبود. گفتند «رفته مکه.»
سفارش کرده بود اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار. جای ما را داده بودند به کسانی دیگر که منتظرشان بودند. منتظر ما نبودند. جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما. چند روز اتاق دست ما بود و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی. خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بش می گویند حاج همت. برام مهم نبود. خبرهایی که از عملیات می رسید برام مهم بود. و این که بروم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسؤولی دعوت کنیم بیاید برای بچه ها صحبت کند.
قبول کرد. گفت «خیلی هم خوب ست. اتفاقاً من یک کسی را می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند.»
گفتم «کی؟»
گفت «فرمانده سپاه پاوه، برادر همت.»
گفتم «نه. او نه. او سرش خیلی شلوغ ست. من خودم خبر دارم. فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهترست.»
گفت «چه فرقی می کند؟»
گفتم «فرق، خب چرا،حتماً دارد. باید برویم سراغ کسی که نه نشنویم. او سرش، من خودم آنجا بوده ام دیده ام، خیلی کار ریخته. همان فرماندار که گفتم…»
گفت «باشد. هرچی شما بگویید.»
نفس راحتی کشیدم.
برنامه را تنظیم کردیم. با فرماندار هم هماهنگ شد.
یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدند گفتند «فرماندار حالشان به شدت بد شده نمی توانند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند گفتند دفعه ی بعد.»
مدیرمان هم زنگ زد به ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید. نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه. رفتم توی کتابخان هی مدرسه نشستم، که در زیرزمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید.
مدیر مدرسه چندبار فرستاد دنبالم که «الآن مهمانمان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشوازشان.»
سرایدار مدرسه هم هی می آمد، گفت «برادر همت می خواهد بیاید.»
نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفته «برادر همت آمده اند.»
آنقدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اینکه اصلاً نمی آیم، یا اینکه اصلاً نمی خواهم بیایم، که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سر از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد. بلند شد سلام کرد گفت خوش آمدید به خانه ی خودتان پاوه. فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد. چون واسطه اتمام حجت کرد که «من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم.»
گفتم «چی را؟»
گفت «اینکه خیلی ها سر شهید شدن حاجی قسم خورده اند.او کسی نیست که ماندنی باشد.»
نگفتم «مگر من هستم؟»
گفت «حالا با این حساب باز هم نمی خواهید با هم حرف بزنید؟»
نمی دانست به دوستم چه چیزها نگفته بودم وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد و حالا من در جای او بودم، بر سر دوراهی، که چی بگویم به ابراهیم. نمی دانست که بارها خواب ابراهیم را دیده ام. نمی دانست خواب دیده ام ابراهیم رفته روی قله ی بلندی ایستاده دارد برای من خانه یی سفید می سازد. نمی دانست خواب دیده ام رفته ام توی ساختمانی سه طبقه، رفته ام طبقه ی سوم،دیده ام ابراهیم توی اتاق نشسته. دورتادور هم خان مهایی چادر مشکی با روبنده نشسته اند.»
گفتم «برادر همت! شما اینجا چی کار می کنی؟»
برگشت گفت «برادر همت اسم آن دنیای من بود. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زیدست.»
این را آن روزها به هیچ کس نگفتم. حتی به خود ابراهیم. بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمی گفت. یا شانه خالی می کرد.
گفتم «ابراهیم شهید شده. خیالتان راحت باشد. شما تعبیرتان را بکنید.»
نه خودم رامعرفی کردم، نه او را، نه موقعیت هردومان را.
گفت «عبدالحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین به شهادت می رسند. مقامشان هم مثل زیدست، فرمانده لشکر حضرت رسول.» همین طور هم بود. ابراهیم بی سر بود و آن روزها، در مجنون، فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول.
همین خوابها بود که نگران ترم می کرد. برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه ی سیزده از سوره ی کهف آمد. با این معنی که «آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایتشان را بیفزودیم.»
حاج آقا پایین استخاره تفسیر نوشته بود که «بسیار خوب ست. شما مصیبت زیاد می کشید برای این کاری که می خواهید انجام بدهید، ولی در نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید.»
بعدها که ابراهیم می گذاشت می رفت دیر می آمد بش می گفتم «ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد. تو نیستی و ما هی باید فراق تو را تحمل کنیم، سختی بکشیم، دلتنگ بشویم. آخرش ولی انگار باید…»
می خندیدم. یک جور خاصی نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت.او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر می کردم بالاخره کنار هم زندگی می کنیم.
مانده بودم چی کار کنم. خسته هم شده بودم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم. نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم.
با خودم گفتم «بعد از این چهل شب، هرکس که آمد خواستگاری، جواب نه نمی شنود.»
درست شب سی ونهم یا چهلم بود که باز ابراهیم آمد خواستگاری. جواب استخاره ام را هم می دانست. آمده بود بشنود آره. شنید. ولی این تازه اول راه بود.
گفتم «حالا تعارف را می گذاریم کنار می ریم سر اصل مطلب.»
مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دخترهاشان را بدهند به سپاهی یا رزمنده. حتی آن هایی که خیلی ادعا داشتند. و بخصوص خانواده ی من.
گفتم «خانواده ی من تیپ خاص خودشان را دارند. به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند. اول اینکه باید راضی شان کنید به این ازدواج. بعد هم اینکه باید بدانند من اصلاً مهریه نمی خواهم.»
گفت «من وقت اینجور کارها را ندارم.»
عصبانی شدم گفتم «شما که وقت نداری با پدر و مادر من حرف بزنی یا راضی شان کنی بیخود کرده ای آمده ای ازدواج کنی. همین جا قضیه را تمامش می کنیم. مرا به خیر و شما را به سلامت.»
بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون، که برگشت گفت «من گفتم وقت ندارم، نگفتم که توکل هم ندارم. شما نگذاشید من حرفم تمام شود.»
ازم خواهش کرد بگیرم بنشینم. نشستم.
گفت «خطبه ی عقد من و شما خیلی وقت ست که جاری شده.»
نفهمیدم. گذاشتم باز به حساب بی احترامی.
گفت «توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه ی خدا طواف می کردم، فقط شما را کنار خودم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم. به خودم می گفتم این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من ست، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه دیدمتان به خودم گفتم این قسمتم بوده که…»
نگاهم کرد.
گفتم «من سر حرف خودم، در هر حال، هستم. راضی کردن خانواده ام با شما. حرف آخر.»
یک ماه بعد آمد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه های اصفهان در آن شهید شده بودند. با آمبولانس آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود. رفته بود پاوه.
به ابراهیم گفته بودند «این دختر خواستگار زیاد داشته. اصلاً پا توی اتاق نگذاشته که بخواهد حرف بزند. جواب که، چه عرض کنیم والله.»
گفته بوده «شاید اینبار با دفعه های قبل فرق داشته باشد.»
گفته بودند «نیستش که الآن.»
گفته بوده «بزرگ ترهاش که هستند. رضایت شما هم برای من شرط ست.»
گفته بودند «ولی اصل ماجرا اوست نه ما که بیاییم مثلاً چیزی بگوییم.»
گفته بوده «خدای او هم بزرگ ست. همینطوری که خدای من.»
مادرم می گفت «نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بدقلقی نکردیم،یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگویم شرط اولمان این ست که داماد سپاهی نباشد. واقعاً نمی دانم چرا اینطور شد. شاید قسمت بوده.»
فکر کنم یک روز قبل از عقد بود که ابراهیم بم گفت «اگر اسیر شدم یا مجروح باز هم حاضرید کنار من زندگی کنید؟»
گفتم «من این روزها فقط فهمیده ام که آرم سپاه را باید خونین ببینم.»
نگاهم کرد، در سکوت، تا بگویم «من به پای شهادت شما نشسته ام. می بینید؟ من هم بلدم توکل کنم.»

ادامه دارد.....
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما اصلاً مراسم نداشتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هامان. یک حلقه خریدیم، کوچک ترینش را، به هزار تومان. ابراهیم حلقه نخواست. از طلا و پلاتین و این چیزها خوشش نمی آمد. نه که خوشش نیاید. به شرع احترام می گذاشت.
گفت «اگر مصلحت بدانید من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم.»
به صدو پنجاه تومان.
پدرم گفت «تو آبروی ما را بردی.»
گفتم «چرا؟ چی شده مگر؟»
گفت «کی شنیده تا حالا برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟»
گفت «می خندند به آدم.»
ابراهیم زنگ زد خانه. مادرم عذر خواست، گوشی را داد به پدرم.
پدرم گفت «شما بروید یک حلقه آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت می کنیم.»
ابراهیم گفت «این از سر من هم زیادست، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا.خودش کریم ست.»
به همین انگشتر هم خیلی مقید بود ابراهیم که حتماً باید دستش باشد.
طوری که وقتی شکست. فکر کنم توی عملیات خرمشهر، رفت با همان عقیق و با همان مدل یکی دیگر خرید، دستش کرد آورد نشانم داد.
خندیدم گفتم «حالا چه اصراریست که این همه قید و بند داشته باشی؟»
گفت «این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن ست توی زندگی مشترک هردوشان. من دوست دارم سایه ی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی ها همین را یاد من می آورد. و من گاهی محتاج می شوم که یادم بیاورد. می فهمی محتاج شدن یعنی چه؟»
بعدها که از روز خرید حرف می زدیم می گفت «هربار که می گفتی این را نمی خواهم آن را نمی خواهم، یا مراعات جیب مرا می کردی اگر چیزی می خواستی، خدا را شکر می کردم می گفتم این همان کسیست که سالها دنبالش می گشتم و پیداش نمی کردم.»
آن روزها مد بود ماها سارافون بپوشیم. حالا مانتو مدست. سارافون سرمه یی ام را پوشیدم، با یک جفت کفش ملی،و یک روسری مشکی به جای مقنعه های الآن.
زن برادرش آمد روسری کرمش را داد به من گفت «این را سرت کن که شگون داشته باشد!»
ابراهیم رفته بود مادرش را از شهرضا بیاورد. زنگ زد خانه مان احوالم را بپرسد و اینکه کم و کسر دارم یا نه.
گفتم «نه.»
گفتم «فقط یادتان باشد شما هم باید با لباس سپاه بیایید توی مراسم عقد.»
خندید گفت «مگر قرار بود با لباس دیگری بیایم؟»
آمد، ولی لباس معلوم بود براش بزرگست.
گفتم «مال کیه؟»
گفت «لباسهای خودم خیلی کهنه بود.»
راست میگفت. هنوز هم دارم شان. کهنگی شان را به یادگار نگه داشته ام.
گفت «از برادرم گرفته ام. قرض فقط.»
شلوارش را گتر کرده بود، با پوتین واکس زده، حاضر و آماده. انگار همین الآن بخواهد بلند شود برود جبهه.
عقد ما روز بیست ودوم دی ماه سال شصت بود، یا به عبارتی هفدهم ربیع الاول، روز تولد پیغمبر. برای عقد رفتیم خانه ی آقای روحانی، که بعد امام جمعه ی اصفهان شدند.
من قبلش اصرار داشتم «اگر می شود برویم خدمت امام.»
تنها خواهشم از ابراهیم همین بود.
گفت «هرکاری هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم ازتان. فقط خواهشم این ست که نخواهید لحظه یی عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سرپل صراط جواب این قصورم را بدهم.»
آن روزها ما شور و حال عجیبی داشتیم. جوانی بود و خیلی چیزهای دیگر.
پدرم روی مهریه اصرار داشت. کوتاه هم نمی آمد.
به ابراهیم گفتم «مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟»
گفت «آخر خوب نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من می خواهم دخترتان را بدون مهریه عقد کنم. چرا چنین چیزی از من خواستی؟»
به پدرم گفت «من جفت خودم را پیدا کرده ام، آقای بدیهیان. به خاطر پول و مادیات هم از دستش نمی دهم. هرچی شما تعیین کنید من قبول دارم. پاش را هم امضا می کنم.»
پدرم نگاهی به من کرد و ابراهیم وهمه. سکوتش طولانی شد.
ابراهیم گفت «این حرف را با تمام وجودم گفتم. مطمئن باشید.»
پدرم گفت «هرطور خودتان صلاح می دانید. من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم.»
مهریه تعیین شد. خطبه ی عقد را خواندند. فقط همین.
مادر ابراهیم آمد به پدرم گفت «این ها می خواهند بروند کردستان. اگر اجازه بدهید دخترتان امشب بیاید خانه ی ما.»
پدرم اجازه داد. همه رفتیم خانه شان. نمی دانید آن شب ابراهیم چه حالی داشت. همه اش نوحه می خواند، گریه می کرد. همان «کربلا یا کربلا»را. قرآن هم می خواند، فقط سوره ی یاسین را. سوره را با سوز عجیبی می خواند. طوری که بش حسودی می کردم. عادتم شد بش حسودی کنم. عادتم شد شوهر خودم ندانمش. عادتم شد رقیب خودم بدانمش. که در مسابقه یی با هم رقابت می کنیم. آخرش هم او جلو زد برد.
نزدیکای صبح بود که شروع کرد به خواندن: «تشنه ی آب فراتم، ای اجل مهلت بده.»
هیچکس نمی دانست یا نمی توانست حدس بزند که ابراهیم سال ها بعد، توی جزیره ی مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند و بدنش سه روز بی نام و نشان باقی می ماند، تا اینکه…
بگذریم.
صبح، بعد از نماز، به من گفت «دوست داری امروز کجا برویم؟»
گفتم، بدون اینکه شک کنم، یا حتی فکر زیاد «گلزار شهدا.»
همیشه بعد از آن روز می گذاشت من تصمیم بگیرم، چون گفت «خدا را شکر.»
گفتم «چرا؟»
گفت «می ترسیدم غیر از این بگویی.»
صبح خیلی زود راه افتادیم رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الآن خودش دفن ست، کنار خاک یکی از دوستانش، رضا قانع. گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند.
بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید.
رفتیم تهران.
گفتم «من امشب می خواهم بروم خانه ی یکی از دوست هام اشکالی ندارد؟»
هرکس دیگری بود نمی گذاشت خودمختار عمل کنم و می گفت «نه.»
نگفت. بزرگوارانه رضایت داد بروم. صبح هم رأس ساعتی که گفته بود آمد دنبالم. راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه ی خودمان. شب بود. باران می آمد. ابراهیم در تمام سیر کرمانشاه تا پاوه، هرجا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باشان حرف می زد، درددل می کرد، به حرف شان گوش می داد. آن ها هم که انگار پدرشان را دیده باشند از نبودن چندروزه ی او می گفتند و از سنگرهاشان که آب گرفته بود اذیتی که شده بودند و گلایه ها.
وقتی آمد نشست توی ماشین دیدم آرام و قرار ندارد. حتی گفت تندتر برویم بهترست. تا پامان رسید پاوه، مرا برد گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچه ها داشتند در آن سنگرها می کشیدند.
فردا ظهر آمد گفت «امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران.اجازه می دهی؟»
رفت. ده روز بعد آمد. ما آن جا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم. فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم. و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون ابراهیم را آدم خشنی می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بم ثابت شد که ابراهیم چقدر با آن برادر همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم فرق دارد. یعنی حتی با همه ی آدم هایی که می شناختم فرق دارد. اصلاً محبت ها فرق کرده بود. شاید خطبه ی عقد از معجزه های اسلام ست، که وقتی جاری می شود محبت به دل ها می آورد.
ابراهیمی که با چشم بسته راه می رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید «تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی.»
گفت «چرا؟»
گفتم «چون خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال.»
ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.
می گفتم «من یقین دارم این چشمها تحفه یی ست که تو به درگاه خدا خواهی داد.»
همین هم شد.
خیلی از همین دختر کوچولوها می آمدند از من می پرسیدند «این برادر همت چه کار می کند که نمی خورد زمین؟»
آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سؤال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی باارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند به درگاه خدا. پاوه چشم های مرا به خیلی چیزها باز کرد. بخصوص به چهره های مختلف ابراهیم. بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.
یادم ست که یکبار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمد شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که من بودم. تا چشمم بش افتاد گریه کردم، خیلی گریه کردم.
گفت «چی شده؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟»
می خواستم بگویم، ولی نمی توانستم، نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. تا اینکه سبک شدم. و آرام. گفتم «همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب.»
گفت «چه خوابی؟ خیر باشد.»
گفتم «خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه یی هست که من این ورش هستم و تو آن ورش. هی می خواهم صدات کنم، هی می گویم یاحسین یاحسین، ولی صدام درنمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده برنمی گردی.»
همان شب از مسؤولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه ی عموش.
گفت «آمده ام بت بگویم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم جنوب برای عملیات.»
گفتم «خب؟»
خندید.
بیشتر خندید گفت «قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشوی؟»
گفتم «قول.»
نگاهم کرد، در سکوت، و گفت «حلالم کن!»
گفتم «به شرطی که من هم بیایم.»
گفت «کجا؟»
گفتم «جنوب، هرجا که تو باشی.»
گفت «نمی شود. سخت ست. خیلی سخت ست.»
خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست، فتح المبین، و دزفول هم ناامن ست.
گفتم «من باید حتماً بیایم.»
دلیل های خاصی داشتم.
گفت «نه، من اصلاً راضی نیستم بام بیایی.»
زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببردم دزفول.
تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح هم دستش بود. مرا که دید دوید. دوست هاش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدند. من نشدم.
ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت «برای اولین بارست که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت ست، چقدر تلخ ست.»
گفتم «حالا فهمیدی من چی می کشم؟»
گفت «آره… یک چیز دیگر را هم فهمیدم.»
گفتم «چی را؟»
گفت «که بدون تو چقدر من غریبم.»
داشت یاد می گرفت چطور خرم کند. من هم حرفی نمی زدم که یعنی بلدم مچت را بگیرم. می گذاشتم فکر کند حرفی ندارم. شاید هم یکی از دلیل هایی که باعث شد ابراهیم راحت بگذارد برود همین ست. که خیالش از من راحت بود. هربار که زندگی بم فشار می آورد، ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم.نه گله یی نه شکایتی. فقط گریه. گاهی حتی نیم ساعت. تا برگردد بم بگوید «چی شده، ژیلا؟»
و من بگویم «هیچی. فقط دلم تنگ شده.»
یا بگوید «ناراحتی من می روم جبهه؟»
تا من بگویم «نه. به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم ازشان نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این ست که رزمنده یی. غیر از این اگر بود اصلاً دلم برات تنگ نمی شد.»
بارها بش گفتم «همین رفتن های توست که باعث می شود من این قدر بی قراری کنم.»
نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روزها بدم می آید. بعدها روزهای سخت تری را گذراندم. اما آن دو هفته… چی بگویم؟… آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسؤول بسیج بود یا کمیته یا هرچی. زمان جنگ بود و هرکس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع وجور کند. من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.
یک بار که ابراهیم آمد گفتم «من اینجا اذیت می شوم.»
گفت «صبرکن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.»
گفتم «اگر نشد؟»
گفت «برگرد برو اصفهان. اینجوری خیال من هم راحت ترست زیر این موشک باران.»
رفتن را، نه، نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم. یک روز رفتم طبقه ی بالای همان خانه دیدم اتاقی روی پشتبام ست که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند. رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافتها را تراشیدم. ابراهیم هم که آمد دید چی کار کرده ام رفت یک ملافه ی سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلاً پرده. هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دو تا بشقاب، دو تا قاشق. دو تا کاسه، یک سفره ی کوچولو خریدم. پتو را هم ابراهیم رفت از توی ماشین آورد. از همین پتوهای سپاه. یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم. آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود.
ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم. گلاب هم که می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت. مرغ های گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند. صاحبخانه هم، چون نزدیک عملیات بود، زن و بچه اش را برداشت برد از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند. خانه بزرک بود و من مانده بودم تنها. سنم هم خب کم بود. بیست و سه سالی فکر کنم داشتم. شهر را بلد نبودم. آدمی هم نبودم و نیستم که زیاد از خانه بزنم بیرون. تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود. ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. خیابان مان هم اسمش آفرینش بود و معروف به مرکز موشک های صدام.
داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد. تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم.
شبی، حدود دو نصف شب، در خانه را زدند.
با ترس و لرز رفتم گفتم «کیه؟»
صدا گفت «منم».
ابراهیم بود. انگار دنیا را بم داده بودند. در را سریع باز کردم تا پشت در ببینمش و خوشحال باشم که امشب تنها نیستم و دیگر لزومی ندارد حتی تا صبح بیدار بمانم. ابراهیم پشت در نبود. رفته بود کنار دیوار، توی سایه ایستاده بود.
گفتم «چرا آنجا؟»
گفت «سلام.»
گفتم «سلام. نمی خواهی بیایی تو؟»
گفت «خجالت می کشم.»
گفتم «از چی؟»
آمد توی روشنایی کوچه. دیدم سرتاپاش گلست. خنده هم دارد از شرمندگی، که ببخشمش اگر اینطور آمده، حالا که آمده.
گفتم «بیا تو!»
حمام داشتیم. نمی شد گرمش کنیم. ابراهیم هم نمی توانست یا نمی خواست در آن حال بنشیند. گفت «می روم زیر آب سرد. مجبورم.»
گفتم «سینوزیتت؟»
حاد هم بود.
گفت «زود برمی گردم.»
طول کشید. دلواپس شدم. فکر کردم شاید سرما نفسش را بند آورده. رفتم در حمام را زدم. جواب نداد. باز درزدم. در را باز کردم دیدم آب گل آلود راه افتاده دارد میرود توی چاه.
گفت «می خواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی مرا شرمنده کنی؟»
من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را،که در راحتی و رفاه هم بودند، اما همیشه سر زن و بچه شان منت می گذاشتند. ابراهیم با آن همه مرارتی که می کشید باید از من طلبکار می بود، که من دارم برای تو و بقیه این سختی ها را تحمل می کنم، ولی همیشه با شرمندگی می آمد خانه. به خودش سختی می داد تا نبیند من یا پسرهاش سختی می بینیم. بارها شد ما مریض شدیم و ابراهیم آمد نشست بالای سرمان گریه کرد که«چرا شما مریض شده اید؟ تقصیر من ست حتماً که هیچ وقت پیشتان نیستم نمی توانید بروید دکتر.»
اشک ها می ریخت این مرد، که گاهی مرا به خنده می انداخت.
می گفتم «اگر با این مریضی ها نمیریم تو بالاخره ما را می کشی با این گریه هات.»
می گفت «چرا؟»
می گفتم «یک جوری گریه میکنی که آدم خجالت می کشد زنده بماند.
ادامه دارد ....
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوی عملیات که آمد ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان. دزفول الآن امن نیست.
گفتم تنهات نمی گذارم.
نگاهم کرد گفت من هم نمی خواهم تو بروی. ولی این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند.
اهمیتش را برام گفت. حتی محورها را برام شرح داد. گفت این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند.
گفتم من هم خب مثل بقیه. می مانم. هرکاری آنها کردند من هم می کنم.
گفت نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو باکی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم اینکه تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان.»
نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام دارد.
گفت «اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چی کار کنم.»
بیشتر نگاهش کردم.
فرداش برگشتنا یک قران پول نداشتم راه بیفتم. روم هم نمی شد به ابراهیم بگویم. فقط گفتم «یک کم پول خرد داری به من بدهی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟»
گفت«پول؟ صبرکن ببینم.»
دست کرد توی جیب هاش تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارد.
گفتم «پولهای من درشت ست. گفتم اگر خرد داشته باشی -حالا اگر نیست باشد. می روم با همین ها که دارم.»
گفت «نه، صبرکن.»
فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه. نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست. نگاهی به دوروبرش کرد. نگران، دنبال کسی می گشت. شرمنده هم بود. گفت «من با یکی از این بچه ها کار فوری دارم. همین جا باش الآن برمی گردم.»
از من جدا شد رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند. آمد گفت «باید حتماً می دیدمش. داشت می رفت جبهه. ممکن بود دیگر نبینمش.»
ابراهیم توی دفترچه ی یادداشتش نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکارست، یادش باشد به او بدهد.
دست کرد توی جیبش. اسکناس ها را درآورد.
گفتم «من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا، باشد بعد.»
گفت «نه، پیش تو باشد مطمئن ترست.»
هزار تومان بود. نمی شود گفت از دستش قاپیدم. ولی دیگر چانه نزدم که یکوقت پشیمان شود. پانصد تومان را خودش برداشت بقیه اش را داد به من و من راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا خود اصفهان گریه کردم. فکر می کردم ممکن ست دیگر هرگز نبینمش.
اما آمد. یک ماه بعد، بعد از عملیات. شانزده اسفند از هم جدا شدیم و او شانزده فروردین آمد خانه ی مادرم دیدنم.
من و ابراهیم فقط سه عید نوروز را باهم بودیم. با هم که نه، بهترست این طوری بگویم تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ابراهیم، بش گفتم «بگذار این عید را با هم باشیم.»
گفت «من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود. نمی توانم.»
گفتم من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیش ما نیستی.
گفت اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هاشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمی زدی.
گفتم چند ساعت هم، فقط به اندازه ی سال تحویل، نمی توانی بیایی؟
گفت تو بگو یک دقیقه.
گفتم پس باز هم باید…
گفت وسوسه ام نکن. ژیلا. بگذار بروم. بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهترست، راحت ترست.
گفتم برای من نیست. یعنی واقعاً دیگر برای من نیست.
گفت می دانم. ولی ازت خواهش می کنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و…
گفتم چشم براه.
گفت چشم براه قشنگ ترست. چون حرف دل من هم هست وقتی تو سنگرم و سال تحویل می شود و فقط تو جلو نظرمی.
دیگر نرفتم منطقه. منتظر آمدن مهدی بودم.
صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود ابراهیم زنگ زد خانه ی خواهرش. خودشان تلفن نداشتند. از لحنش معلوم بود خیلی بی قرارست. مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا می آید.
گفتم نه. ممکن ست بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد.
مادرش اصرار داشت و من می گفتم نه. نباید بفهمد.
خود ابراهیم هم انگار بو برده بود. هی می گفت من مطمئن باشم حالت خوب ست؟ زنده ای هنوز؟ بچه هم زنده ست؟
گفتم خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست.
همان روز، عصر، مهدی به دنیا آمد، بیست ودوم محرم. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. عوض اینکه برود سراغ بچه، یا احوالش را بپرسد، آمد پیش من. گفت «تو حالت خوب ست، ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟»
گفتم «الآن؟»
گفت «خوب آره. اگر چیزی، هرچیزی بخواهی، بدو می روم می گیرم می آورم.»
گفتم «احوال بچه را نمی پرسی؟»
گفت «تا خیالم از تو راحت نشود نه.»
یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش (که الآن مهدی روزهای محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانی اش از همیشه زیباتر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را اینقدر زیبا ندیده بودم. محو تماشای او شده بودم. مادرش آمد رختخوابی مرتب برای ابراهیم انداخت که برود بخوابد.
ابراهیم گفت «لازم نیست.»
گفت «من دوست دارم بعد از چندوقت دوری امشب را پیش زن و بچه ام باشم.»
آمد همان جا، روی زمین، کنار من و مهدی نشست، تا صبح. نیم ساعت بعد هم خوابش برد. من سیر نمی شدم از نگاه کردن به خودش و آن خواب آرامش.
هوای آبان سرد بود.
صبح ابراهیم رفت علاءالدین برداشت برد توی یکی از اتاق هاشان که دنج تر بود. مهدی را بغل گرفت گفت تو هم بیا!
رفتیم با هم آن جا نشستیم.
گفت می خواهم اذان بگویم توی گوشش.
گفتم پدرت گفته. فکر کنم دیگر لازم نباشد.
اسم را از قبل انتخاب کرده بودیم.
گفت من خیلی حرفها با بچه ام با پسرم دارم. شاید بعدها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه ی حرفهام را همین الان بش بزنم.
سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، گرفتش بغل، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت. که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این که مهدی هم صداش درنمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش.
بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه ی زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود.
ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. هربار که می آمد، یا خان هی مادر خودش بود یا مادر من. فقط یکبار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهرضا. کارش هم کار اداری بود. زندگی ما زندگی عادی نبود. هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.
باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم می خواهم بیایم پیشت.
گفت من راضی نیستم بیایید. نگرانتان می شوم.
تکیه کلامش شد این، که همیشه بگوید من نگران شماها هستم.
کوتاه نیامدم. حتی قلدری کردم که من از حق خودم می گذرم، ولی از حق بچه ام نمی گذرم. هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی. می خواهم تا هروقت که سایه ات بالای سرمان ست دست محبت پدری را روی سر پسرم بکشی. ساکت شد. گفت من همین را می خواهم. به خدا قسم. ولی…
گفتم دیگر نمی خواهم ولی و اما و اگر بشنوم. همین که گفتم.
رفت. هنوز مهدی چهل روزش نشده بود که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.
گفت یک ساختمان دیده ام می خواهم ببرمتان آنجا.
اما مستقیم برد گذاشتمان خان هی عموش. که مرد شریف و بزرگواری ست. آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم. همیشه هم مدیون شان هستم. ولی نمی شد یادم برود که بعد از سالها چشم انتظاری تازه بچه دار شده بودند. خجالت می کشیدم اول زندگی بروم خان هی مردم و سربارشان باشم.
یکبار که ابراهیم آمد،هرچی زبان ریخت و شوخی کرد جوابش را ندادم. اخم هام را کرده بودم توی هم و سرم را گرم کرده بودم به کارهای خانه.
گفت باز چی شده؟
می دانستم اگر حرف بزنم، حتی یک کلمه، اشکم درمی آید. اصلاً نگاهش هم نکردم. خودش فهمید. رفت از خانه بیرون، دو ساعت بعد با یک وانت خالی برگشت.گفت می رویم.همانطور که تو خواستی.
دیگر سرپا بند نبودم. از خوشحالی بال درآورده بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک. به خان ههای ویلایی بیمارستان شهید کلانتری. که برای فرانسوی ها ساخته بودند. خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند.
ابراهیم گفت ببین، ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من ست، ولی ترجیح می دادم به جای من و تو و مهدی بچه هایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه ی عموم سر کنیم.
گفتم «منظور؟»
گفت «تو باعث شدی من کاری را بکنم که دوستش نداشتم.»
گفتم «یعنی؟»
گفت «دیگر گذشت. شاید این طوری بهتر باشد. کی می داند؟»
به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند. یا نه. این طور بگویم بهترست. جهنم رفتن دیگران را هم نمی توانست ببیند. یادم ست من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکرهای مخالف داشتند جر و بحث می کردم. چه قبل از ازدواج چه بعدش. اما ابراهیم می گفت باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم.
می گفتم «ولی اینها همه اش آدم را مسخره می کنند.»
می گفت «ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسؤولیم. حق هم نداریم باشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف اینها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟»
گفتم «تو کجایی اصلاً که بخواهی نقش داشته باشی؟ تو را که من هم نمی بینم.»
گفت «چه فرقی می کند؟ من نوعی. برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی هام، همه ی این ها باعث می شود که…»
هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلاً خودش را مقصر بداند.
میگفتم «این ها را کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند نه توی نوعی که هیچ از هیچ کس کم نگذاشته ای…»
او هم حرفم را نیمه تمام گذاشت گفت «جز شماها.»
فقط ماها نبودیم. این توقع را خیلی ها از او داشتند. که پیش شان باشد، پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم. در روزهای اندیمشک، خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. تلفن هم که ابراهیم اجازه نمی داد برامان وصل کنند. از تنهایی داشتم می پوسیدم.
یک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم «امشب را خانه بمان.»
گفت خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه.
از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری شده با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. دفترچه ی یادداشتش را یادش رفت بردارد، که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش. بیکار بودم. و کنجکاو. برش داشتم. بازش کردم. چند تا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر و منطقه به دستش رسانده بودند.
یکیشان نوشته بود: «حاجی! من سر پل صراط جلوت را می گیرم. داری به من ظلم می کنی. الآن سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق رؤیت تو، آنوقت تو…»
ابراهیم برگشت.
گفتم «مگر کارت نداشتند؟ برو خب! برو ببین چی کارت دارند!»
گفت «رفتم. دیدی که.»
گفتم «برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند.»
گفت «بچه های خودمان بودند اتفاقاً. بشان گفتم امشب نمی آیم.»
گفتم «اصلاً نه. شوخی کردم. کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهترست. بچه ها منتظرتند.»
خندید گفت «چی داری می گویی، ژیلا؟ هیچ معلوم هست.»
گفتم «می گویم برو. همین الآن.»
گفت «بالاخره بروم یا بمانم؟»
چشمش به دفترچه اش که افتاد فهمید. گفت «نامه ها را خواندی؟»
گفتم «اوهوم.»
ناراحت شد گفت «اینها اسرار من و بچه هاست. دوست نداشتم بخوانی شان.»
سکوتش خیلی طول کشید. گفت «فکر نکن من آدم بالیاقتی ام که بچه ها اینطور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه هاست. من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان عذاب پس بدهم.»
گریه اش گرفت گفت «وگرنه من کی ام که اینها برام نامه بنویسند؟»

ادامه دارد......
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد. یا برای خدا حتی. منتها دیگران اینطور نمی گفتند. بخصوص خانواده ی عباس ورامینی، که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعری فها از ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم.
به خودش که گفتم ناراحت شد گفت «تو فقط همان قدر از من قضاوت کن که توی زندگی خصوصی مان می بینی. کاری نداشته باش بیرون از خانه از من چی می گویند.»
گفتم «ولی آخر یک نفر دو نفر نیستند که. هرکی از راه می رسد می گوید.»
گفت «این دیگر از بزرگواری خود بچه هاست.»
زل زد توی چشم هام. آنقدر که اشک هردومان درآمد، آرام، و گریه کردیم. از عصر تا شب.
گفت «تو نمی دانی، ژیلا. نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند. اگر اینها برای فرمانده شان می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیندشان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معرفت خودشان ست. من خیلی کوچکتر از این حرف هام، ژیلا، باور کن!»
باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها در ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم. اما تنهایی مگر می گذاشت. و عقرب. اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم. چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلاً خواب نرفتم. تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت، می رفتم می نشستم روش، خیره می شدم به عقربها که راحت، خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند. هرجا پا می گذاشتم عقرب بود. آن روزها من نزدیک بیست وپنج تا عقرب کشتم.
فقط این نبود. هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد. ابراهیم نبود. می دانستم. او همیشه دو یا سه بعد از نصف شب می آمد.
چادرم را سرم کردم رفتم گفتم کیه؟
جواب نداد.
باز هم گفتم. هیچی به هیچی. که دیدم سایه ی مردی افتاده توی هال خانه. آن جا در زیاد داشت، از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه. سایه به ابراهیم نمی خورد. کلاه بخصوص سرش بود. یک چیزی هم مثل چپق دستش بود. هرچی گفتم کیه جواب نداد. نفسم بند آمد. سرم گیج رفت افتادم زمین. از هوش رفتم. ده بیست دقیقه طول کشید بیدار شدنم. که باز دیدم سایه هنوز هست. رفتم کلید را از توی قفل درآوردم، آمدم نشستم به نماز خواندن، دعا کردن. نماز را درست نمی خواندم. وسطش متوجه می شدم سوره ی حمد را نخوانده ام. از هرجا که بودم شروع می کردم به خواندن سوره ی حمد. قلبم داشت از جاش کنده می شد، که ابراهیم آمد، ساعت نه شب و نه مثل همیشه. گفت «چرا رنگ به روت نیست امشب؟ چی شده باز ژیلا؟ از دست من ناراحتی؟
گفتم دزد. دزد آمده بود.
خیلی سعی کردم قرص باشم، نلرزم، گریه نکنم. نشد.
خندید گفت ترس نداشته که، عزیز من. نگهبان بوده حتماً.
حرص کردم گفتم نگهبان مگر چپق هم می کشد؟
گفت خب شاید چیز دیگر بوده، تو فکر کردی که چپق می کشیده.
گفتم آ ن کسی که من دیدم نگهبان نبود.
اصرار داشت که بوده.
گفتم مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که آنجور منفجر شد؟
گفت نه اینجا ساختمان حزب ست، نه عیال من بهشتی.
رفتم براش چیزی بیاورم بخورد. آمد دم در آشپزخانه ایستاد. حرف می زدم، دلیل می آوردم، دلیل های ریز و درشت، که دیگر آن جا امن نیست. بعد دیدم اصلاً آن جا نیست. رفته. وحشت کردم، طوری که نفس کشیدن یادم رفت.
داد زدم ابراهیم!
خندید گفت عیال من و ترس؟
زد زیر خنده.
می خواستم سینی را پرت کنم وسط اتاق که نخندد نتوانستم.
گفتم چای می خوری حالا؟
دیگر نمی توانستم خانه ی خودمان بمانم. رفتم خانه ی دوست نزدیک مان. دکتر توانا. شب ها خان هی آنها می خوابیدم، روزها می آمدم خانه ی خودمان.
یک بار که با یکی از خانم های سپاه داشتیم از بیرون می آمدیم برگشت بم گفت «او حاج همت نیست که دارد از خان هتان می آید بیرون؟»
برگشتم دیدم آقایی با لباس لی و شلوار لی از خان همان زد بیرون.
رفتم گفتم «شما این جا چی کار می کردید؟»
گفت «ببخشید خانم، من نمی دانستم اینجا کسی زندگی می کند. راستش ما قبلاً روی این ساختمان ها کار می کردیم. تعمیرات و این چیزها اگر داشت می آمدند سراغ ما. بعد که همه رفتند، چون این درهای کشویی خراب بود، گاهی می آمدیم اینجا حمام و برمی گشتیم می رفتیم. به خدا من نمی دانستم کسی آمده اینجا. حالا هم این درها را براتان درست می کنم که کسی دیگر نتواند بیاید مزاحمتان بشود.»
همین کار را هم کرد. بعد رفت. دوستم هم رفت. من هم وسایل بچه را برداشتم، درها را محکم کردم، رفتم باز خانه ی دکتر توانا. حالا دیگر غروب ها هم می ترسیدم خانه باشم. تا آسمان رنگ خون می شد از خانه می زدم بیرون.
یک روز خانم دکتر توانا گفت «می آیی برویم بچه ها را واکسن بزنیم؟» رفتیم.
برگشتنا آمدم خانه را مرتب کنم و جارویی چیزی بزنم که دیدم یکی از درها بازست. تا رفتم طرف در دیدم اتاق به هم ریخته ست. طوری شد که دیگر نه شب خانه می ماندم نه روز.
ابراهیم گفت اینطوری که نمی شود.
رفت خانمی را آورد که پیش من باشد. روزهای اول خوب بود. ولی بعدش او هم نمی ماند. می رفت. اگر هم می ماند فقط دو شب یا سه شب. و من باز تنها می ماندم.
موشک و توپ هم البته بود. خانه ی ما درست در تیررس آنها بود. کانال مانندی هم آن جا بود که پشتش رطوبت داشت. تمام عقرب ها از آنجا می آمدند.
به خودم و خدا می گفتم «من چی کار کنم با این همه تنهایی و دزد و عقرب و موشک؟»
فروردین شد. زمزمه افتاد بین همه که دانشگاه ها می خواهد باز شود.
دانشگاه ها باز شده بود باز. بخصوص رشته ی من.
عقرب را بهانه کردم گفتم «می خواهم بروم.»
گفت «حالا دیگر من نمی گذارم بروی.»
گفتم «چرا؟»
گفت «باید بمانی بعد با من بیایی.»
گفتم «کجا؟»
گفت «لبنان، فلسطین. می خواهیم برویم قدس را بگیریم. تو و مهدی باید آن جا با من باشید. فکر دانشگاه را از سرت بیرون کن.»
گفتم «زیاد نمی مانم فقط چند تا واحد باقیمانده ام را پاس می کنم، فوق دیپلم را می گیرم برمی گردم.»
از من اصرار و از او انکار.
مجبور شدم بگویم شنیده ام دو روز دیگر که بهار بشود، گرم بشود، این عقرب ها خیلی تپل مپل می شوند.
زل زد به من و مهدی، در سکوتی طولانی، و گفت «تو می خواهی به خاطر چند تا عقرب بلند شوی بروی مرا تنها بگذاری؟»
خندیدم گفتم «نه بابا. همین چند واحدم را که گذراندم، امتحانم را که دادم، خودت بیا دنبالم برم گردان. باشد؟»
از عقرب فرار کردم، دچار عقرب های دیگر شدم. رفتم دیدم همان بچه هایی که قبل از انقلاب فرهنگی با هم بودیم و کلی ادعای انقلابی گرایی و مذهبی داشتن، تپل مپل و مانتویی و کت و شلواری و مرتب نشسته اند توی کلاس و گاهی دوقورت ونیمشان هم باقی ست. ابراهیم می آمد جلو نظرم و چشم های سرخش و سروروی خاکی اش. هربار از عملیات برمی گشت و می بردم وزنش می کردم می دیدم چند کیلو لاغر شده. بخصوص توی عملیات خرمشهر، که ده پانزده کیلو وزن کم کرده بود و دوست هاش، نصف شب، زیربغلش را گرفته بودند آورده بودندش اصفهان، پیش ما. دلم می سوخت. نمی توانستم خیلی چیزها را تحمل کنم. بیشتر کلاسها را نصفه رها می کردم می آمدم خانه. طوری شد که حتی یکی از استادهام بم توهین کرد وقتی رفتم ازش نمونه سؤال بگیرم.
گفت «بی خود کرده ای اصلاً آمده ای با من حرف می زنی. کسی که کلاس ها را ول کند برود نباید بیاید سراغ نمونه سؤال را از استادش بگیرد.»
تاب نمی آوردم. می آمدم خانه. و عجیب اینکه همان لحظه ها ابراهیم زنگ می زد. دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم. خیلی دل نازک شده بودم. و متوقع. گریه می کردم می گفتم «همین الآن، همین الآن الآن الآن باید بلند شوی بیایی خانه.»
میگفت «چی شده باز؟»
من فقط گریه می کردم، بی حرف، بی گله، بی توضیح.
او هم می آمد، سریع و هراسان که چرا این قدر دل نازکشده ای؟
مادرم می گفت «می گوید دیگر نمی خواهد برود دانشگاه.»
ابراهیم می خندید می گفت «من که حرفی ندارم.» منتها خودش نمی تواند دوری مرا تحمل کند.
مادرم می گفت «نگویید تو را خدا، آقا همت. اصرارش کنید بگذارید برود لیسانسش را بگیرد.»
ابراهیم می گفت «باز هم حرفی ندارم. هرچی خودش بخواهد، هرچی خودش بگوید.»
مادرم یکبار به من گفت «آن دفعه خیلی اصرارش کردم بگذارد درست را بخوانی. گفت حاج خانم می خواهی من لقمه ی جاده ها بشوم. گفتم چی شده مگر. گفت این دوباری که آمده سر بزند تصادف کرده، ماشینش حتی چپ شده. شانس آورده خدا باش بوده که طوریش نشده. گفت من هیچی به تو نگویم تا ترمت تمام بشود، بعد خودش می آید برت می دارد می بردت منطقه، پیش خودش.»
اینبار که باش می رفتم قدرش را بیشتر از همیشه و یکجور خاصی می دانستم. هجدهم تیرماه شصت ودو آخرین امتحانم تمام شد ابراهیم از هفدهم آمده بود بست نشسته بود. از در دانشکده که آمدم بیرون، دیدم ایستاده کنار یک تویوتا لندکروز دارد بم می خندد. آدم تا پیش خوب هاست قدرشان را نمی داند. باید خیلی چیزها و خیلی کس های دیگر را ببیند تا بتواند آنها را آنجور که باید بفهمد بفهمد. و من حالا می فهمیدمش. سوار شدیم و از همان جا آمدیم اسلام آباد غرب. دیگر نمی گذاشتم آنجا از شهادت حرف بزند. یعنی فکر می کردم وقتی من توانسته ام این قدر از نزدیک بشناسمش و بدانم کی هست و به چه درجه یی رسیده، دیگر حق ندارد مرا تنها بگذارد برود. بعد هم خودش هم فهمیده بود که حق ندارد این حرف ها را بزند. جرأتش را هم نداشت. پیش خودم فکر می کردم آن همه دعا و نمازی که من خوانده ام و آن همه قسمی که به تمام مقدسات داده ام نمی گذارد ابراهیم از دستم برود. منتها این را نفهمیده بودم یا نمی خواستم بفهمم که ممکن ست دعای او سبقت بگیرد از دعای من و او برنده شود. می دانم که توی حرف هام تناقض می بینید. که چرا اول گفتم می دانستم می رود و حالا می گویم می دانستم نمی رود. جواب خیلی ساده و راحت ست. نمی خواستم برود. چون من در اوج تمام آن سختی ها و محرومیت ها و ترس ها و حتی ناامیدی ها خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم. این زن در کنار این مرد، وقتی مردش دارد حرف های آخر را بش می زند، باید بگوید «تو شهید نمی شوی.»
باید بگوید «چون تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی.»
باید بگوید «خدا چطور دلش می آید تو را از من بگیرد؟»
این سختی ها را فقط من نکشیدم. تمام زن هایی که شوهرهاشان رفته بودند جنگ همین فشار روحی را داشتند. شما فکرش را بکن. پسر دوم مان مصطفی کردستان به دنیا آمد، اسلا مآباد، زیر بمباران. ابراهیم نبود. مصطفی هم آمده بود و مراقبت می خواست. مهدی یک سالش شده بود و بی تابی می کرد. بمباران هم پشت بمباران. باید فرار می کردم می رفتم جای امن، که زیاد هم برای یک زن تنها امن نبود. از آ نطرف شیر هم نمی توانستم برای بچه ها تهیه کنم. مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز او را فقط با جوشانده ی نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم. مردهامان نبودند برامان غذا تهیه کنند. من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها. منتظر ماشین شیر بودیم، که دیر کرد. بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد. بچه های شیرخوار همه مان هم فقط ضجه می زدند. حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد؟
هیچ وقت یادم نمی رود که هرجا بود فکر من بود. یک بار حتی از خط مقدم (فکر کنم عملیات فتح المبین) زنگ زد اصفهان حالم را پرسید. صداش خش خش می کرد. بعدها گفت «از خط زنگ زده.»
گفت «گفتم زنگ بزنم نگرانم نباشی.»
همیشه یک روز درمیان زنگ می زد. و خیلی فوری. که حالم خوب ست. نگران نباش. خداحافظ.
اگر هم وقت نمی کرد خودش تلفن بزند به دوستهاش می گفت زنگ بزنند. که به خانمم بگویید حالم خوب ست. نگران نباشد. تا دو سه روز دیگر می آیم خانه.
پیغام را می رساندند. خودش هم زنگ می زد. نه چند روز بعد. سه چهار ساعت بعد.
می گفت:«من الآن از باختران راه میافتم می آیم.»
می گفتم «کجا؟»
می گفت «خانه دیگر.»
می گفتم «مگر تو به دوستهات…»
می گفت «اگر و مگر را بگذار کنار. من دارم می آیم. خداحافظ.»
مگر ول می کرد. هرجا می رسید زنگ می زد که من الآن تهرانم.
«من الآن قمم.»
«من الآن دلیجانم.»
«من الآن اصفهانم.»
یکی از دوست هاش تعریف می کرد که «ماشین مان پنچر شد. نیم ساعت معطل شدیم. حاجی نگران بود. انگار روش نمی شد حرفی را که می خواهد بزند بزند. اما گفت. برای اولین بار هم گفت. گفت سریع. سریع هم آمدیم. و برای اولین بار شنیدیم سریعتر. گفتم شما هم که همیشه. گفت نمی خواهم نگرانم بشوند. فقط برای همین.»
و من (باور می کنید؟) یکبار هم نشد در را با صدای زنگی که او می زند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از اینکه دستش طرف زنگ برود، در را به روی خنده اش باز می کردم. خنده یی که هیچ وقت از من دریغش نمی کردو با وجود آن نمی گذاشت بفهمم پشتش چه چیزی پنهان کرده. نمی گذاشت بفهمم در جنگ و عملیات هاشان شکست خورده اند یا موفق بوده اند.
آنقدر محبتم می کرد که فرصت نمی کردم این چیزها را ازش بپرسم. کمک حالم می شد. خیلی هم با سلیقه بود. تا از راه می رسید دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم، حق نداشتم شیرشان را آماده کنم، حق نداشتم شیرشان را دهانشان بگذارم، حق نداشتم لباس هاشان را عوض کنم، حق نداشتم هیچ کاری کنم.
یک بار گفتم «تو آن جا آن همه سختی می کشی، چرا من باید بگذارم اینجا هم کار کنی، سختی بکشی؟»
بچه بغل، خیس عرق، برگشت گفت «تو بیشتر از آنها به گردن من حق داری. باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم.»
گفتم «ناسلامتی من زن خانه ی تو هستم. دارم وظیفه ام را عمل می کنم.»
گفت «من زودتر از جنگ تمام می شوم، ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهات را چطور بلد بودم جبران کنم.»
گاه حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم.
می گفت «تو بنشین. تو فقط بنشین. بگذار من کار کنم».
لباسها را می آمد با من می شست. بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهنشان می کرد، خشکشان می کرد، جمعشان می کرد می برد می گذاشتشان سرجای اولشان. سفره را همیشه خودش پهن می کرد جمع می کرد. تا او بود نودونه درصد کارهای خانه فقط با او بود.
به خوردوخوراکمان هم خیلی حساس بود.
یکبار گوشت مان تمام شد. بچه ی دوم توی راه بود و مهدی هم باید تقویت می شد و من روم توی روی ابراهیم باز نشد که بگویم چی می خواهم. به جز شیر و داروی بچه ها چیزی ازش نمی خواستم بخرد. خودش هربار می آمد، می رفت سر یخچال، می دید چیزی کم و کسر داریم یا نه. آن بار هم رفت در یخچال را باز کرد دید گوشت هست. گوشت نبود. چند بسته بادمجان سرخ کرده بود. دفعه های بعد هم آمد دید آنها آنجا هستند. فکر کرده من ملاحظه می کنم.
عصبانی شد گفت «اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر بچه ها باش! چرا از خودت و آنها کم می گذاری؟»
بسته های بادمجان را برداشت گفت «این ها دیگر خراب شده. مصرفشان نکن بروم گوشت تازه بخرم.»
بردشان انداختشان توی سطل آشغال.
برگشتنا آمد دید یخ شان آب شده و همه شان بادمجان هستند نه گوشت. آن روز شاید بدترین برخورد را با من کرد.
همیشه می گفت «خدا مرا نمی بخشد.»
آن روز گفت «خدا نه مرا می بخشد نه تو را.»
گفت «بچه ها چه گناهی کرده اند که برای غذاشان باید گیر من و توی ملاحظه کار بیفتند؟»
حالا خودش هم پول نداشت. حقوقش را نمی رفت از سپاه بگیرد، از آموزش و پرورش می گرفت. چون اصلاً سپاهی نبود. مأمور به خدمت در سپاه بود. تا وقت شهادتش هم فرهنگی بود. مدت ها بود که وقت نمی کرد برود بانک حقوق بگیرد. ماه ها گاهی طول می کشید. پول نداشتنش امری طبیعی بود. مقید بود از سپاه هم چیزی نگیرد. نمی خواست برود سراغ بیت المال.
همیشه می گفت «کسانی هستند که شرایط شان خیلی بدتر از ماست. اگر هم چیزی هست، امکانات یا هرچی، حق آنهاست نه من.»
همیشه به گوشم می خواند که «مطمئن باش زندگی ما از همه بهترست.»
می گفت «آنقدر که من می آیم به تو سر می زنم بقیه نمی توانند بروند زن و بچه هاشان را ببینند.»
می گفت «ما کسانی را داریم که الآن ده یازده ماه ست خانواده هاشان را ندیده اند.»
مقید بود به من یاد بدهد همیشه لباس ارزان قیمت بپوشم.
می گفتم «چرا؟»
می دانستم. می دانستم او فرمانده لشکرست و فرمانده های تیپ و گردان و گروهان چشمشان به اوست و خانواده اش، که چه می پوشند، چه می خورند، چه می گویند.
می گفت «زن من باید توی همه شان الگو باشد. مواظب باش لباسی نپوشی که از بدترین لباس اینجا بهتر باشد.»
خیلی از خان ههای آن جا فرش داشتند ما نداشتیم. تلویزیون داشتند ما نداشتیم. وسایل رفاهی داشتند ما نداشتیم. ما فقط یک روفرشی داشتیم، که روش می نشستیم، که همین الآن هم انداخته امش توی آشپزخانه تا یادم نرود چه روزگاری به من و بچه هام گذشت.
ابراهیم همیشه بم می گفت «دوست ندارم زنم با بی دردها رفت وآمد کند.»
می گفت «اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آن هایی نشست و برخاست کنی که مشکل دارند.»
حتی مرا مأمور کرده بود یواشکی بروم اختلاف بین دوست هاش و خانم هاشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حلشان کند.
یک موردی پیش آمد که من نتوانستم از پسش بربیایم. از همین اختلاف های جزیی زن و شوهرها. رفتم به ابراهیم گفتم.
بغض کرد گفت« بش بگو دو سه ماه تحمل کند. فقط دو سه ماه. بعد…»
بعدی نبود. چون او توی عملیات خیبر شهید شد.

ادامه دارد ...
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
و وای از خیبر

آن روزها، توی اسلام آباد، هرچی بش نزدیک می شدیم قدر ابراهیم را بیشتر می دانستم. هرگز یادم نمی رود آن شبی را که مهمان داشتم. سرم گرم آشپزی بود که آشوب عجیبی افتاد به جانم.
آمدم به مهمان هام گفتم شما آشپزی کنید من الآن برمی گردم.
رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم. دعا کردم، گریه کردم، که سالم بماند، یکبار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد بش گفتم چی شد و چیکار کردم. رنگش عوض شد. سکوت کرد. سر هم تکان داد.
گفتم «چی شده مگر؟»
گفت «درست در همان لحظه می خواستیم از جاده یی رد شویم که مین گذاری اش کرده بودند. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آن جا رد نشده بودند، اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند،می دانی چی می شد، ژیلا؟»
می خندیدم. حرف نمی زدم.
او هم خندید گفت تو نمی گذاری من شهید شوم. تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من!
نمی توانستم. نمی توانستم کسی را از دست بدهم، یا دعا کنم از دستش بدهم، که وقتی من یا بچه ها تب می کردیم. می آمد می نشست بالای سرمان گریه می کرد، کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان، قربان صدقه مان می رفت می گفت «دردتان به جان من.»
یا می گفت «خدا را شکر که داغ هیچ کدامتان را من نمی بینم.»
از این حرف هاش البته بدم می آمد. گاهی می گذاشتم پای خودخواهی اش، که حاضر بود داغش به دل ما بیفتد،اما خودش داغ ما را نبیند. ولی بعد دیدم، یعنی باورم شد که از زرنگی اش بود نه از خودخواهی اش، که آن طور درد ما را به جان خودش بخرد برود.
آن قدر مراعات مرا می کرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم. بالاخره یکبار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین و آخرین بار. دعاگذاشتم براش توی ساک. تخمه هم خریدم که توی راه بشکند (گره ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش به دستم رسید) یک جفت جوراب هم براش خریدم. که خیلی ازش خوشش آمد.
گفتم «بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟»
گفت «بگذار این ها پاره شوند بعد.»
(وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود)
تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، زیپش را بستم، دادم دستش.
سرش را انداخت پایین گفت «قول بده ناراحت نشوی، ژیلا.»
گفتم «چی شده مگر؟»
گفت «ممکن ست به این زودی نتوانم بیایم ببینمتان.»
گفتم «تا کی؟»
گفت «تا بعد از عملیات.»
ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آنجا را گذاشتند برای تعمیر. کل خانه ی آن روز ما، با دو تا اتاق و دستشویی و حمام، شاید به اندازه ی هال خانه ی امروزمان نبود. تمام وسایل مان را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند. خانه ی آقای عبادیان زندگی می کردیم، که بعدها شهید شد.
ابراهیم آمد. نه آنقدر دیر که خودش می گفت. توی راه براش می گفتم که چرا آمده ایم آن جا، چی شد که خانه ها را دارند تعمیر می کنند، چی شد که بنا آوردند، چی شد که همه جا به هم ریخته ست. ولی انگار نه انگار. توی خودش بود. کلید را که انداخت توی در و در را باز کرد و خانه را دید گفت «چرا خانه این ریختی شده.»
گفتم «پس من تا حالا داشتم قصه ی لیلی و مجنون برات می گفتم؟»
زمستان بود و سرد. بیست و نهم بهمن شصت و دو. هیچ امکانات هم نبود و اصلاً نمی شد زندگی کرد. خانم عباس کریمی هی می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آن ها، توی ساختمان آن ها، ولی ابراهیم می گفت «نه.»
می گفت «دوست دارم امشب را خانه ی خودمان باشیم، کنار هم.»
هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. تا ابراهیم کلید برق را زد، نگاه کردم به چهره اش دیدم گوشه ی چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته. بغض کردم، گریه کردم گفتم «چی به سرت آمده توی این دوهفته یی که خانه نبودی، ابراهیم؟»
گفت «هیچی نگو. هیچی نپرس.»
گفتم «دارم دق میکنم. این خطها چیه که افتاده زیر چشمت، روی پیشانیت؟»
هیچوقت بش نمی آمد بیست و هشت سالش باشد. همیشه به جوانهای بیست ودوساله می مانست. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شده ست.
دلواپسی ام را زود می فهمید.
گفت «اگر بدانی امشب چطور آمدم.»
لبخند زد گفت «یواشکی.»
خندید گفت «اگر فلانی بفهمد من در رفته ام…»
دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش گفت «کله ام را می کند.»
انتظار داشت من هم بخندم. نتوانستم. او ابراهیم همیشگی من نبود. همیشه می گفت «تنها چیزی که مانع شهادت منست وابستگی ام به شماهاست. مطمئن باش روزی که مسأله ام را باتان حل کنم دیگر ماندنی نیستم.»
یا می گفت «خیلی ها ممکن ست به مرحله ی رفتن برسند، ولی تا خودشان نخواهند نمی روند.»
و او آنشب با تمام روزها و شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود. درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچه هاخیلی بی قراری کردند. فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندمشان.
ابراهیم گفت «بیا بنشین این جا بات حرف دارم.
نشستم.»
گفت «می دانی من الآن چی را دیدم؟»
گفتم «نه.»
گفت «جداییمان را.»
خندیدم گفتم «باز مثل بچه لوس ها حرف زدی.»
گفت «نه. جدی می گویم. تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند، با هم بمانند.»
دل ندادم به حرف هاش، هرچند قبول داشتم، و مسخره اش کردم.
گفتم «حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟… یا ویس و رامین؟»
عصبانی شد گفت «هروقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم، زدی به شوخی. بابا من امشب می خواهم خیلی جدی حرف بزنم.»
گفتم «خب بزن.»
گفت «من ازت شرمنده ام، ژیلا. تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانه ی پدر خودت بودی یا خانه ی پدر من. نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را براتان آماده کند، موکت کند، رنگ بزند، تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید، راحت زندگی کنید.»
گفتم «مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟ چی شد پس؟ این حرف ها چیه که می زنی؟»
فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند گفت «فقط برای محکم کاری گفتم. وگرنه من حالا حالاها هستم.»
و خندید. زورکی البته. بعد هم خستگی را بهانه کرد، رفت گرفت خوابید.
صبح قرار بود راننده زود بیاید دنبالش بروند منطقه. دیر کرد. با دو ساعت تأخیر آمد گفت «ماشین خراب شده، حاجی. باید ببرمش تعمیر.»
ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد، داد زد گفت «برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الآن معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آنها را چشم به راه گذاشت؟ چی بگویم آخر به تو من؟»
روزهای آخر اصلاً نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبی بود، خیلی عصبی بود. و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چون ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود. آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها، که گذاشته بودم شان گوشه ی اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید. همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باش بازی کند گریه می کرد.
یکبار خیلی گریه کرد. طوری که مجبور شد لباسهاش را دربیاورد ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه ست. دید نه. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من.
گفت زیاد به خودت مغرور نشو، دختر! اگر این صدام لعنتی نبود بت می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را.
با بغض گفت «خدا لعنتت کند، صدام، که کاری کردی بچه هامان هم نمی شناسندمان».
ولی آن روز صبح اینطور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچه گانه درمی آورد می گفت «بابایی دَ.»
خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شدو ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت، توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.
سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم عصبانی شدم گفتم «تو خیلی بی عاطفه یی، ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی، حالا هم که به این بچه، به این بچه ها.»
جوابم را نداد. روش را کرد آن ور.
عصبانی تر شدم گفتم «با تو هستم، مرد، نه با دیوار.»
رفتم روبروش نشستم خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده.
گفتم حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که…
بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان می رفت، می گفت، می خندید. ولی آن شب فقط آمده یکبار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود.
مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت عملیات در جزیره ی مجنون ست به خودم گفتم نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبوده، که ابراهیم حالا باید برود جزیره ی مجنون و من بمانم اینجا؟
فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشان من داد گفت «همه شان به جز یک نفر شهید شده اند.»
گفت «چهره ی این ها نشان می دهد که آماده ی رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند.»
عملیات خیبر را می گفت، در جزیره ی مجنون.
تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت.
گفتم «کیه این چهاردهمی؟»
گفت «نمی دانم.»
لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و از آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند. چون نرفت مثل هربار بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین بندد. نشست دم در، با آرامش تمام بندهای پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل گرفت که با هم برویم به خانم عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود.
توی راه می خندید به مهدی می گفت «بابا تو روزبه روز داری تپل مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟»
اصلاً نمی گفت من یا ما. فقط می گفت مادرت.

ادامه دارد.....
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گفت «اینقدر نخور بابا. خیکی می شوی اذیتش می کنی. باشد؟»
وقتی در زد و خانم عبادیان آمد، یکی از بچه ها را داد دستش، ازش تشکر کرد، دعاش کرد که چقدر زحمت ما را می کشد. بخصوص برای مصطفی، که آن جا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود اگر ابراهیم نبود. می خواست حسابش را صاف کند با تشکرهایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست.
به من فقط گفت، مثل همیشه «حلالم کن،ژیلا.»
خندید رفت.
دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم نگاهش کردم. که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از همیشه بلندتر به نظر می رسید. که چطور داشت میرفت. که چطور داشت از دستم می رفت. و چقدر آن لباس سبز بش می آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد. می خواستم بدوم بروم پیشش. نشد. نرفتم. نخواستم. به خودم می گفتم باز برمی گردد. مطمئنم.
یا اصلاً نمی روم بدرقه اش که برگردد، زود برگردد.
هرچه منتظر روشن شدن ماشین شدم صدایی نیامد. بیست دقیقه یی حتی طول کشید. به خانم عبادیان گفتم بروم ببینم چی شده که ماشین راه نیفتاد.
تا بلند شدم صدای ماشین آمد. در را باز کردم. سرما آمد زد توی صورتم. ماشین راه افتاد. چشم هام پراز اشک شدند. به خودم دلداری دادم که برمی گردد. مثل همیشه برمی گردد. آن قدر نماز می خوانم، آن قدر دعا می کنم که برگردد. مگر جرأت دارد برنگردد؟
تنها عملیاتی که ابراهیم اصرار داشت نروم اصفهان، برخلاف گذشته، همین خیبر بود. بمباران هم بیشتر از پیش شده بود. حتی خانه های نزدیک ما را زدند. اینبار همه به خانواده هاشان زنگ می زدند، جز ابراهیم. خیلی بم برخورد. بخصوص پیش بقیه ی خانم ها. همه ی شوهرها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند، ولی ابراهیم به روی مبارکش نمی آورد.
یک بار که زنگ زد گفتم «چهار تا زنگ هم تو بزن احوالمان را بپرس. هیچ نمی گویی مرده ایم، زنده ایم توی این بمباران؟ اصلاً برات مهم هست این چیزها؟»
گفت «شماها طوریتان نمی شود. چون قرارست من پیشمرگ تان بشوم.»
خدا شاهدست که عین همین جمله را گفت.
گفت «مگر من چندبار به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد؟»
گفتم «پس دل من چی، دل ما چی؟»
بمباران آن قدر زیاد شد که یک روز دیدم پدرم آمده اسلام آباد دنبال من. با ماشین آمده بود. شب به ابراهیم زنگ زدم گفتم پدرم آمده مرا ببرد. اجازه هست بروم؟»
گفت «اختیار با خودت ست. هرجور که دوست داری عمل کن.»
گفتم «نمی آیی خانه؟»
گفت «نه.»
گفتم «اگر بدانی چقدر خانه مان قشنگ شده، تمیز شده، بیا ببین و برو.»
گفت «نمی توانم.»
گفتم «تو را خدا بیا یک بار دیگر ببینمت.»
گفت «نمی توانم. به همان خدا قسم نمی توانم.»
به پدرم نگفتم نه. ولی از رفتن هم حرفی نزدم.
پدرم جوش آورد گفت «حق نداری اینجا بمانی!»
گفتم «ابراهیم تنهاست آخر.»
گفت «تو فقط زن مردم نیستی. دختر من هم هستی. من هم دلواپس تو و بچه هاتم. ابراهیم هم این جوری خیالش راحت ترست.»
گفتم «نمی شود که من بیایم جای امن و او…»
گفت «اصلاً هیچ شده پیش خودت بگویی صبح تا شب رادیو دارد چی از اینجا می گوید و چی سر من و مادرت می آید؟»
صداش لرزید گفت «اگر بلایی سر تو بیاید من چه خاکی بر سرم کنم آخر؟»
گفتم «چشم.»
راهی شدیم رفتیم.
اوایل اسفند بود. من برای دیدن یا شنیدن صدای ابراهیم ثانیه شماری می کردم.
یک روز در میان زنگ می زد. آخرین بارش سه شنبه بود، شانزده اسفند، ساعت چهارونیم عصر.
چندبار گفت «خیلی دلم برات تنگ شده.»
گفت «می خواهم ببینمتان.»
گفتم «می آیی؟»
گفت «اگر شد که بیست وچهار ساعته می آیم می بینمتان و برمی گردم. اگر نشد یکی را می فرستم بیاید دنبالتان.»
مکث کرد گفت «می آیید اهواز اگر بفرستم؟»
گفتم «کور از خدا چی می خواهد؟»
گفت «سختت نیست با دو تا بچه؟»
گفتم «با تمام سختی هاش به دیدن تو می ارزد.»
یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد نه از تلفنش. داشتم خودم را برای دیدنش برای آمدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر.
شبی، حدود نصف شب. احساس کردم طوفان شده.
به خواهر کوچک ترم گفتم «انگار می خواهد طوفان بدی بشود؟»
گفت «اصلاً باد هم نمی آید. چه برسد به طوفان.»
باز خوابیدم، باز بیدار شدم. گریه هم کردم.
گفت «چته امشب تو؟»
گفتم «وحشت دارم.»
گفت «از چی؟»
گفتم «از شب اول قبر.»
گفت «این حرف های عجیب غریب چیه که می زنی امشب تو؟»
شب بعد خواب دیدم رفته ام جلو آینه ایستاده ام و دو طرف فرق سرم دو موی کلفت سفید هست. تعبیرش را بعد فهمیدم، وقتی که برادر هفده ساله ام فردین در محور طلایه شهید شد و خبرش را روز سوم ابراهیم به من دادند.
صبح بلند شدم بچه ها را برداشتم راه افتادم. جایی کار داشتم، خانه ی خاله ام، نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود. رادیوی مینی بوس روشن بود. زنگ اخبار ساعت دو بعدازظهر را که زد گوش هام تیز شد. گوینده خبرها را خواند. یکی از خبرها بند دلم را پاره کرد. شک کردم. به خودم گفتم «حتماً اشتباه شنیده ای.»
خوم را گول زدم: «مگر می شود؟»
بیشتر گول زدم: «آن هم ابراهیم من؟»
خندیدم گفتم «او خودش گفت برمی گردد. قول داد به من.»
یادم نیامد کی قول داده بود. خواهرم داشت نگاهم می کرد. جور عجیبی داشت نگاهم می کرد.
گفت «شنیدی رادیو چی گفت؟»
دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم خواهرم هم خبر را شنیده.
گفتم «تو هم مگر…»
گفت «اوهوم.»
گفتم «اسم کی را گفت؟ تو را خدا راستش را بگو!»
انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند نگوید.
گفت «اسم ابراهیم را.»
گفتم «مطمئنی؟»
گفت «خودش گفت فرمانده لشکر حضرت رسول. مگر ابراهیم…»
آبروداری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافرهایی که نمی دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.
مصطفی بنا را گذاشته بود به گریه و من بلند شدم به راننده گفتم «نگه دار! همین جا نگهدار میخواهم پیاده شوم. با شما نیستم مگر من؟ گفتم نگه دار.»
نگه نداشت. پدرم بش سپرده بود مرا ببرد در فلان خیابان و جلو خانه ی فلانی پیاده کند. جای پیاده شدن هم نبود. وسط بیابان که نمی توانست نگه دارد.
مسافرها آمده بودند جلو می گفتند «چی شد یهو؟»
نه حرمت، نه آبرو، نه متانت، هیچی را نمی شناختم. گریه می کردم می گفتم «شوهرم شهید شده. نشنیدید مگر خودتان؟ بگویید به راننده نگه دارد!»
نگه داشت. پیاده شدم رفتم با اتوبوس دیگری برگشتم.
نمی گذاشتند ببینمش. غریبی هم می کردم توی شهرضا و خانواده اش، تا این که راضی شدند ببردندم پیشش. با چه مصیبتی هم. که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پراز درهای کشویی بسته، برویم جلو یکی از آنها بایستیم، یکیش را باز کنند، کشو را هم آرام آرام آرام بکشند عقب و تو ابراهیم را ببینی، که ابراهیم همیشگی نیست، که ان چشم های همیشه قشنگش نیست، که خنده اش نیست، که اصلاً سری در کار نیست.
همیشه شوخی می کردم می گفتم اگر بدون ما بروی می آیم گوش هایت را می برم می گذارم کف دستت.
خیلی ازش بدم آمد.
بش گفتم «تو مریضی ماها را نمی توانستی ببینی، ابراهیم. چطور دلت آمد بیاییم اینجا چشم هات را نبینیم، خنده هات را نبینیم، سروصورت همیشه خاکیت را نبینیم، حرفهات را نشنویم؟»
جوراب هاش را که دیدم جیغ زدم. خودم براش خریده بودم. آنقدر گریه کردم که دیگر خودم را نمی فهمیدم. اصلاً یک حال عجیبی داشتم. همه هم بودند دیدند. دیدند دارم دنبال پاهام می گردم.
حتی گفتم پاهام کو؟ چرا دیگر نمی توانم راه بروم؟
باورتان نمی شود؟ احساس می کردم دیگر پا ندارم. به چه درد می خورد اگر هم داشتم، اگر هم می داشتم؟
به من گفتند مادرش نگران دست ابراهیم بوده. همان که توی والفجر چهار ناخنش پریده بود.
می گفتند می گفته می خواهم ببینم جاش خوب شده یا نه.
من هم آن ناخن یادم بود. نگاهش نکردم. یعنی جرأت نکردم. یعنی نمی خواستم ببینمش تا مطمئن شوم خود ابراهیم ست. می خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و می تواند ابراهیم نباشد و می توانم باز منتظر باشم، اما نمی شد. خودش بود. آن روزها زده بود به سرم. هرکسی مرا می دید می فهمید حال عادی ندارم. خودم هم فکر نمی کردم زنده بمانم. یقین داشتم تا چهلمش زنده نمی مانم. قسمش می دادم، التماسش می کردم، به سر خودم می زدم که مرا هم با خودش ببرد. و وقتی می دیدم هنوز زنده ام می گفتم «من هم برات آبرو نمی گذارم که بی من رفتی، بی معرفت.»
دو سه بار غش کردم، آن هم من، که هرگز فکرش را نمی کردم تو سیستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد.
بارها شد که به من گفتند «این چه فرمانده لشکریست که هیچ وقت زخمی نمی شود؟»
برای خودم هم سؤال شده بود.
یکبار رک و راست بش گفتم «من نمی دانم جواب این ها را چی باید بدهم، ابراهیم.»
گفت «چرا؟»
گفتم «چون خودم هم برام سؤال ست، یک سؤال بزرگ، که تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟»
یا می خندید، یا می رفت سربه سر بچه ها می گذاشت. یا حرف تو حرف می آورد، یا خودش را سرگم کاری می کرد تا من یادم برود یا اصلاً بگذرم. تا آن شب که مصطفی به دنیا آمد و رازش را بم گفت.
گفت «پیش خدا، کنار خانه اش، ازش چند چیز خواستم. اول تو را بعد دوتا پسر از تو تا خونم باقی بماند. بعد هم اینکه زخمی و اسیر نشوم اگر قرارست بروم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.»
همین هم شد.
بارها کنار گوش بچه های شیرخواره اش زمزمه می کرد که از این بابا فقط یک اسم برای شما می ماند. تمام زحمت های شما برای مادرتان ست.
به من می گفت «من نگران بچه ها نیستم. چون آنها را می سپارم به دست تو. نگران پدر و مادرم هم نیستم. چون بعد از عمری با افتخار رفتن من زندگی می کنند.»
می گفتم «چه حرفها می زنی تو؟ رفتنی اگر باشد هردومان باهم.»
می گفت« تعارف نمی کنم به خدا. مطمئنم تو می نشینی بچه هام را بزرگ می کنی. مطمئنم نمی گذاری هیچ خلأیی توی زندگیشان پیدا بشود. مطمئنم از همه نظر، حتی عاطفی، تأمینشان می کنی. ژیلا.»
می گفت «خدایا! من زن جوانم را به دست کی بسپارم؟»
می گفت «آن هم در جامعه یی که توی هزارنفرشان یک مرد پیدا نمی شود و اگر هم هست انگشت شمارست.»
او امروز مرا می دید. به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد بام حرف بزند.
به برادرش گفتم «چرا ابراهیم نمی آید جلو؟»
گفت «از شما خجالت می کشد. روی جلو آمدن ندارد.»
خودش می دانست، هنوز هم می داند، که طعم زندگی با او را اصلاً از جنس این دنیا نمی دانستم. بهشتی بود. شاید به خاطر همین بود که همیشه می گفت «من از خدا خواسته ام که تو جفت دنیا و آخرت من باشی.»
می گفتم «اگر بهتر از من، بسازتر از من گیر آوردی چی؟»
می گفت «قول می دهم. مطمئن باش، که فقط منتظر تو می مانم.»
خدا وعده ی بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم و من هم یقیین دارم ابراهیم جفت نیکوی من ست.
بعدها هم دیگر کمتر گریه کردم وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید.
گاهی حتی با دوست هام شوخی می کنم می گویم «من ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام.»
دیگر مثل قبل نمی سوزم. شاید به همین دلیل بود که با چندتا از زن های شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم. درس می دادم آنجا، شیمی، الآن هم شیمی درس می دهم. اصفهان البته. و اصلاً ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود مأمن دوست های ابراهیم و خانواده هاشان.
یکبار به شوخی گفتم راه قدس از کربلا می گذرد و راه بهشت از خانه ی ما.
سختی ها را این طور تحمل می کردم. گاهی هم البته کم می آوردم. مثل آن بار که یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می سوخت. کسی نبود. نمی دانستم چی کار کنم. آن شب نه بچه خوابید نه من. دمدمای صبح، نزدیک اذان، گریه ام گرفت. به ابراهیم گفتم بی معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگهدار ساکتش کن!
خوابم نبرد، مطمئنم، ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت، دو سه بار دست کشید به سرش و… من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده.
به خودم گفتم «این حالت حتماً از نشانه های قبل از مرگ بچه ست.»
خیلی ترسیدم. آفتاب که زد. بی قرار و گریان، بلند شدم رفتم دکتر.
دکتر گفت «این بچه که چیزیش نیست.»
حضورش را گاهی اینطور حس می کردیم.
او همه جا با من ست، او همه جا با ماست، یقین دارم. بخصوص وقتی می روم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت، در آن روزها که ما خانه نبودیم. نوشته بود:
سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم
گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود،
ولیکن یک شب را تنهایی در اینجا به سرآوردم. مدام تو را اینجا می دیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی، که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. انشاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم. نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصاً آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه ست. از همه شما التماس دعا دارم. انشاءالله به زودی به خانه امیدم می آیم.
می خواست شهید شود

حاجی، بیست و نهم بهمن ماه ۱۳۶۲ برای آخرین بار به خانه آمد و حدود بیست روز بعد به شهادت رسید. آن روز که آمد، دیدم چهره اش عوض شده است؛ پیر شده بود؛ گوشه چشمهایش چروک افتاده بود. گریه ام گرفت. گفتم: «حاجی! چه بر سرت آمده است؟»
حاجی خندید و گفت:«چیزی نگو! آن قدر کار دارم که امشب هم نباید می آمدم.»
هوا سرد بود. چراغ و بخاری نداشتیم. بچّه‌ها سردشان بود. آن موقع «مهدی» (پسر بزرگمان) یک سال و سه ماه داشت و «مصطفی» (پسر کوچکترمان) یک ماه و نیمه بود. یقین پیدا کردم که حاجی آمده است تا از ما خداحافظی کند. نماز صبح را که خواند، لباسهایش را پوشید و شروع کردن به تسبیح گرداندن. بی اختیار اشک می ریخت. انگار از خدا می‌خواست که شهید شود. مهدی اسباب بازی خودش را پیش او برد؛ ولی حاجی نگاهش نکرد. گفتم: « چرا نسبت به بچّه این قدر بی‌عاطفه شده ای؟»
دیدم همین طور اشک می ریزد. چیزی نگفت. راننده آمد تا او را ببرد. خیلی آرام راه افتاد، بچّه‌ها را برای آخرین بار بغل کرد. خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت.


منبع: سایت جامع دفاع مقدس
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاجي تاپيكت ناله ي سنگو در مياره..
تاپيكت با امضات فرياد كيست است مرا ياري كند رو درمياره!!!
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاجي تاپيكت ناله ي سنگو در مياره..
تاپيكت با امضات فرياد كيست است مرا ياري كند رو درمياره!!!

هیچکس نیست داداشم.....

تنهای تنهاست حاجی....

تنها!!!!

با غیرتها سرشون رو از خجالت مثل کبک کردن تو برف
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»
گفت: «به خاطر این‌که من نمی‌توانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»
من هم پذیرفتم. قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان. آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»
دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.
آن روز، یک لباس ساده تنم بود و یک جفت کفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.»
گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیه‌ای می‌کنی؟!»
وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است. به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه کرد. البته نمی‌دانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم.
 
بالا