عکسی برای شهدا

reza_esi13

عضو جدید
پست خيلي جالبه... من اومدم عكس عموي خودم را قرار بدهم ... شهيد اسماعيل اسكندري ... ياد هم رزمانش افتادم و اسامي اونها را نوشتم... داشتم بيرون مي رفتم كه به ياد شهيدان بهشتي و باهنر و چمران افتادم و عكس اونها را هم قرار دادم... من نمي تونم يك نفر را انتخاب كنم... همه شهيدان عزيزند ... به بقيه تايپيك ها سر زدم و اكثر شهدا را اونجا ديدم... شهيدان : همت. كاظمي. باقري.زين الدين.آويني.طاهري. برنسه.شهبازي.علم الهدي.ميثمي.جهان آرا.كشوري.شيرودي.پيكار.موسوي. هاشمي.منتظري.آيت.مطهري و و و ...

خداييش چگونه ميشه يك نفر را انتخاب كرد...:gol:
 

طیبه

عضو جدید
چقدر عالی ان شاءالله موفق باشید.(متاسفانه عکس از شهید پیدا نکردم)

:gol::gol::gol:
وصیت نامه شهيد جهانگير قزويني

اي مردم چند لحظه با خود خلوت کنيد, فکر گوشت و تخم مرغ و بنزين و... را از سر خود براي چند لحظه هم که شده بيرون کنيد و با خويشتن کمي رو راست باشيد و ببينيد که اگر در دوره امام حسين(ع) زندگي مي کرديد جزو چه گروهي بوديد. جزو تعداد معدود پاک باخته و هميشه مرد ياران امام حسين(ع) يا جزو آنهايي که مقابلشان صف آرايي مي کردند؟ يا نه جزو آنهايي که در خانه هاي خود مي نشستند ببينند پيروزي ظاهري از آن کيست؟ تا با او بيعت کنند.

بله با اين بينش هر کس مي تواند خود را بشناسد چون اين ها همه آزمايشاتي است که خداوند براي ما مقرر کرده است که نه او, بلکه خودمان را بشناسيم و در آخرت, خود بدانيم که چه بوده ايم, بله الان وقت امتحان است وقت زيادي نداريد. برادر انتخاب کن يا حسيني باش يا يزيدي.»

 

مرتضی ساعی

کاربر فعال دفاع مقدس
کاربر ممتاز
سلام

تشکر از دعوت و این طرح زیبا:gol:

شهید سرلشکر خلبان مصطفی اردستانی
سلام علیکم
خواهش میکنم
یاعلی

پست خيلي جالبه... من اومدم عكس عموي خودم را قرار بدهم ... شهيد اسماعيل اسكندري ... ياد هم رزمانش افتادم و اسامي اونها را نوشتم... داشتم بيرون مي رفتم كه به ياد شهيدان بهشتي و باهنر و چمران افتادم و عكس اونها را هم قرار دادم... من نمي تونم يك نفر را انتخاب كنم... همه شهيدان عزيزند ... به بقيه تايپيك ها سر زدم و اكثر شهدا را اونجا ديدم... شهيدان : همت. كاظمي. باقري.زين الدين.آويني.طاهري. برنسه.شهبازي.علم الهدي.ميثمي.جهان آرا.كشوري.شيرودي.پيكار.موسوي. هاشمي.منتظري.آيت.مطهري و و و ...

خداييش چگونه ميشه يك نفر را انتخاب كرد...:gol:
یاعلی

چقدر عالی ان شاءالله موفق باشید.(متاسفانه عکس از شهید پیدا نکردم)

:gol::gol::gol:
وصیت نامه شهيد جهانگير قزويني

اي مردم چند لحظه با خود خلوت کنيد, فکر گوشت و تخم مرغ و بنزين و... را از سر خود براي چند لحظه هم که شده بيرون کنيد و با خويشتن کمي رو راست باشيد و ببينيد که اگر در دوره امام حسين(ع) زندگي مي کرديد جزو چه گروهي بوديد. جزو تعداد معدود پاک باخته و هميشه مرد ياران امام حسين(ع) يا جزو آنهايي که مقابلشان صف آرايي مي کردند؟ يا نه جزو آنهايي که در خانه هاي خود مي نشستند ببينند پيروزي ظاهري از آن کيست؟ تا با او بيعت کنند.

بله با اين بينش هر کس مي تواند خود را بشناسد چون اين ها همه آزمايشاتي است که خداوند براي ما مقرر کرده است که نه او, بلکه خودمان را بشناسيم و در آخرت, خود بدانيم که چه بوده ايم, بله الان وقت امتحان است وقت زيادي نداريد. برادر انتخاب کن يا حسيني باش يا يزيدي.»

سلام علیکم
خب اگر تصویر یکی از شهدا را هم انتخاب کنید ، ممنون میشم.
یاعلی
 

طیبه

عضو جدید
معلم عاشق

معلم عاشق

معلم عاشق


او در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد، طوری به در و دیوار اتاق نگاه می‌کرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش می‌کرد. قطره‌های خون می‌چکید.

خوابی که چند شب پیش دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوه هایش از آسمان هم گذشته بود، رد می‌شد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پایین آمده بود. از راهی رد می‌شد و کتابی در دستش بود، حالا می‌بیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه می‌کشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما روی زمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.

مادر گفته بود: خون خواب را باطل می‌کند. خیر است انشاءالله. به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمی‌آمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟

* خواهر با سینی چای وارد می‌شود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت: «من هم همین جای سرم تیر می‌خورد، انشاءالله». خواهر به چشم های او نگاه می‌کند، حتی نمی‌گوید: «این حرف ها چیه؟ خدا نکند، انشاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاءالله بمونی و بچه‌هایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط می‌گوید: «نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پایین اومدی و دست به کار شدی ها». نفهمید خواهر چه می‌گوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختی میان آن خانه‌ها بین کوره راه ها و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود هفت نفر را برای شرکت در کلاس‌های نهضت سوادآموزی جمع کند.شش یا هفت نفر، نام هایشان را به یاد آورد، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر». خواهر گفت: می‌خواهی اسمش را چه بگذاری؟

نسرین دوباره شمرد، شش نفر بودند یا هفت نفر، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر، ماه منظر خیری» آهان، «ماه منظر خیری» را یادم رفته بود. خواهر گفت: نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الآن دو سال از انقلاب می‌گذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمک های اولیه و... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفته ای، ده روزی شاید می‌شد نیم ساعت دیدت.

نسرین گفت: حالا چی؟ الآن که در خدمتت هستم. خواهر نرمتر شد و گفت: عزیز دلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگی ات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد می‌کنی ها!

نسرین گفت: حالا چی شده مگه؟ خواهر گفت: نسرین جان، حالتت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زنهای حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت: چی شدم، یعنی... ؟

خواهر دستی به موهایش کشید و گفت: نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده؛ اینها نشانه‌های لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خدا شدن است. نشونه‌های مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمی‌ده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن به خدا مادر خیلی خوشحال می‌شه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امام ها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟

نسرین با تعجب گفت: چی چند وقته؟
خواهر گفت: که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟
نسرین گفت: من برای خداحافظی اومدم، این حرفها چیه؟
خواهر گفت: نه آمدنت معلومه نه رفتنت!

* نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیر وقت بود. پدر در اتاق راه می‌رفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. 24 ساعت سر خدمت باشه، سر کار باشه. بالاخره استراحت می‌خواد یا نه؟
مادر گفت نمی‌دونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگ زده را می‌بینه که بچشون مریضه، می‌خواست اونو به بیمارستان برسونه.

پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده، اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمی‌کنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه!

پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر می‌زنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه‌ این خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش بچه‌های عشایر یا اونها را می‌یاره خونه و مثل پروانه دورشون می‌چرخه و غذاهای رنگین جلوشون می‌گذاره، یا خودش می‌ره اونجا. مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد.

مادر گفت: اینها را که می‌آورد خانه، ثواب دارد غریبند، از خانه شان دورند، آمده‌اند اینجا درس بخوانند، فردا کاره‌ای شوند. از من غذا پختن و آماده کردن خانه و شستن برای آنها، اما اصلاً آرام و قرار ندارد. هر جا کار باشد، نسرین همان جاست، دنبال کار می‌دود.

کریم گفت: کار یک جا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچ کس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمی‌کنه. همه کتاب‌های استاد مطهری را به خاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی می‌کنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام می‌ده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار می‌کنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمی‌شه، انگار که کار را بو می‌کشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زن‌ها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی می‌کنه. عروسی هم که کردیم هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد.

همین طور که بیرون مثل فرفره کار می‌کنیم، از وقتی هم که می‌رسه خونه می‌شوره، می‌پزه، و تمیز می‌کنه.

ادامه دارد...

برای مطالعه ادامه به سایت http://www.askdin.com مراجعه کنید.
 
آخرین ویرایش:

TOM-CAT

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهدای گردان صابرین که برای حفظه انقلاب اسلامی و رهبری جان خود را فدا کرده اند.روحشاد شاد.یادشان گرامی

شهدای گردان صابرین که برای حفظه انقلاب اسلامی و رهبری جان خود را فدا کرده اند.روحشاد شاد.یادشان گرامی

[IMG]http://civn.comxa.com/up/c50b4df4b176.gif[/IMG][IMG]http://civn.comxa.com/up/57abe86de4e5.gif[/IMG][IMG]http://civn.comxa.com/up/9141aff1412d.jpg[/IMG][IMG]http://civn.comxa.com/up/66a9968b4362.jpg[/IMG]
 

TOM-CAT

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

nazanin1991

دستیار مدیر تالار اسلام و قرآن
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمانم را باز میکنم و به آسمان مینگردم[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سلام شهید من![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سالها گذشت از پرکشیدنت[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و امروز چه قدرآسمان دل تنگ بودن توست[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این را آسمان طلاییه به من گفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او که آفتاب سوزانش صورتت را نوازش میداد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همان طلاییه ای که[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روزها در دل خاکش [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق را جستجو میکردی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و فریاد یا حسین سر میدادی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سالها گذشت از نبودنت[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و من آرزو دارم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دستان مادری را که[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این فراق را[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تحمل میکند ببوسم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سالها گذشت اما حتی ذره ای[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یادت در دلهایمان کمرنگ نشد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شهید من![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از آسمان که به ما مینگری[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دعایمان کن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که این روزها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]غبار گناه بلور دلها را آلوده کرده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شهید من.سالروز شهادتت مبارک![/FONT]


 

مریدا

عضو جدید
کاربر ممتاز


این عکس، عاشقانه ترین عکس یک سردار، رزمنده، فرزند، بسیجی و ... است که تا به حال دیده ام.
زیباترین حالت سردار شهید حاج علیرضا نوری، در پیشگاه مادر عزیز و محترم خود.
بد نیست سری به این سایت و بخصوص این صفحه بزنید:

تا دریایی از این تصاویر زیبا را زیارت کنید.
حالی اگر دست داد، التماس دعا برای عاقبت بخیری همه
 

مریدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی زیبایی و جمال ظاهر حکایت از باطن زیباتر دارد و شهید محمد رسول رضایی اینچنین بود. عکس او بسیار زیبا و اثرگذار است اما این زیبایی در مقابل زیبایی روح بلند شهید بسیار اندک است.

او در کودکی رفتاری کریمانه داشت که فقط از مردان بزرگ انتظار می رود. در سرمای سرد زمستان که از سحرگاه مردم در صف نفت برای نوبت بایکدیگر مشاجره داشتند، شهید محمد رسول بعد از گرفتن سهمیه خود وقتی پیرزن ناتوانی را می بیند سهمیه خود را به او بذل می کند و دست خالی به خانه باز می گردد و شاید که دعای آن پیرزن او را به آرزوی خویش رسانده باشد.





عکسی که در اتاق رهبر انقلاب نصب شده بود
به گزارش «تابناک»، چندی پیش که یکی از رزمندگان دفاع مقدس خاطره ای در خصوص عکس شهید گمنامی که در اتاق رهبر معظم انقلاب نصب شده بود منتشر کرد و گفته شد که به طور اتفاقی مادر شهید هادی ثنایی‌مقدم این عکس را شناسایی کرده است؛ شنیده ها و گفته های بسیاری از این شهید عزیز در محیط مجازی و عکس زیبای او با آن بادگیر و سربندی که بر لوله اسلحه اش بسته بود منتشر شد، اما این امر نتوانست قانع مان کند که چه رازی در این عکس نهفته است که اینچنین همه ما شیفته اش شده ایم.
تا اینکه چند روز پیش یکی از خانواده های شهدا در تماس با «تابناک» اظهار کردند که این عکس متعلق به شهید بزرگوار محمد رسول رضایی بوده است و عکس ها و مدارکی دال بر این موضوع به ما ارائه دادند و این جوان سیزده ساله راز تمایزش را برایمان برملا کرد.
در تشییع جنازه شهید محمدرسول رضائی، دانش آموز 13 ساله مدرسه راهنمائی امیركبیر اسدآباد همدان صحنه ای رخ داده بود كه تا كنون شاید در تشییع هیچ شهید دیگری از شهرها و حتی كشور اتفاق نیفتاده بود و دیگر هیچ گاه تكرار نشده است.
محمدرسول به دوستانش وصیت كرده بود؛ «در تشییع جنازه ی من پرچم آمریكا را به آتش بكشید تا مردم بدانند من ضدآمریكایی و تابع ولایت فقیه هستم.




 

Similar threads

بالا