مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
من به خود آهسته میگویم
باز هم رویا
آن هم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلکهای خسته را بر هم​
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
من به خود آهسته میگویم
باز هم رویا
آن هم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلکهای خسته را بر هم​


من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند .

 

m.asn

عضو جدید
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند .



دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم

چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم

چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

می شکفتم ز عشق و می گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»

آه، اکنون تو رفته ای و غروب
سایه می گسترد به سینهء راه
نرم نرمک خدای تیرهء غم
می نهد پا به معبد نگهم
می نویسد به روی هر دیوار
آیه هائی همه سیاه سیاه
شعر سفر
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند،
اما من و تو
به چراغ و آب و آیینه پیوستیم
و نترسیدیم ...
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند،
اما من و تو
به چراغ و آب و آیینه پیوستیم
و نترسیدیم ...

مي خواهمش در اين شب تنهائي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد، درد ساكت زيبائــي
سرشار، از تمامـــي اوسرشار


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مي خواهمش در اين شب تنهائي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد، درد ساكت زيبائــي
سرشار، از تمامـــي اوسرشار


ره نمی جويم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بيم
در دل مرداب ها بنهفته ام​
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
ره نمی جويم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بيم
در دل مرداب ها بنهفته ام​

مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش

ای خانه های روشن شکاک

که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش

ای خانه های روشن شکاک

که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند


در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفت و گو
تو نشسته گرم گفت و گوی غیر...
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفت و گو
تو نشسته گرم گفت و گوی غیر...

- روز يا شب ؟

- نه ، اي دوست ، غروبي ابديست

با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپيد
و صداهائي از دور ، از آن دشت غريب ،
بي ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد

-سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
دل من ميخواهد با ظلمت جفت شود
سخني بايد گفت
چه فراموشي سنگيني
سيبي از شاخه فروميافتد
دانه هاي زرد تخم کتان
زير منقار قناري هاي عاشق من ميشکنند
گل باقلا ، اعصاب کبودش را در سکر نسيم
ميسپارد به رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگوني
 
  • Like
واکنش ها: FaIr

FaIr

عضو جدید
کاربر ممتاز
- روز يا شب ؟

- نه ، اي دوست ، غروبي ابديست

با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپيد
و صداهائي از دور ، از آن دشت غريب ،
بي ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد

-سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
دل من ميخواهد با ظلمت جفت شود
سخني بايد گفت
چه فراموشي سنگيني
سيبي از شاخه فروميافتد
دانه هاي زرد تخم کتان
زير منقار قناري هاي عاشق من ميشکنند
گل باقلا ، اعصاب کبودش را در سکر نسيم
ميسپارد به رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگوني


ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش میکنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش میکنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش میکنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟
 
  • Like
واکنش ها: FaIr

FaIr

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش میکنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش میکنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش میکنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟

يكشب چو نام من به زبان آری
می خوانمت به عالم رويايی
بر موجهای ياد تو می رقصم
چون دختران وحشی دريايی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يكشب چو نام من به زبان آری
می خوانمت به عالم رويايی
بر موجهای ياد تو می رقصم
چون دختران وحشی دريايی
يک کوچه باغ دهکده را
يک درخت را
يک ظرف بستني را
يک بند رخت را
 
  • Like
واکنش ها: FaIr

FaIr

عضو جدید
کاربر ممتاز
يک کوچه باغ دهکده را
يک درخت را
يک ظرف بستني را
يک بند رخت را

ای سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير
می خواستم كه شعله شوم سركشی كنم
مرغی شدم به كنج قفس بسته و اسير
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير
می خواستم كه شعله شوم سركشی كنم
مرغی شدم به كنج قفس بسته و اسير
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
 
  • Like
واکنش ها: FaIr

FaIr

عضو جدید
کاربر ممتاز
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند

دل من ای دل ديوانه من
كه می سوزی از اين بيگانگی ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس كن اين ديوانگی ها
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل من ای دل ديوانه من
كه می سوزی از اين بيگانگی ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس كن اين ديوانگی ها
آری آغاز ، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آری آغاز ، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم

من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گرچه از درگاه خود می رانیم اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گرچه از درگاه خود می رانیم اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
ياد داري كه ز من خنده كنان پرسيدي
چه ره آورد سفر دارم از اين راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گويد
اشگ شوقي كه فرو خفته به چشمان نياز
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ياد داري كه ز من خنده كنان پرسيدي
چه ره آورد سفر دارم از اين راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گويد
اشگ شوقي كه فرو خفته به چشمان نياز


ز پشت ميله ها هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد به سويم
اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

ز پشت ميله ها هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد به سويم
اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم ...
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید حال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند باد وصال
ناله می لرزد
می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خوینن دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز




راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است به بر
راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگی است
مرد حيران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند: مبارک باشد
دخترک گفت: دريغا كه مرا
باز در معنی آن شک باشد
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است به بر
راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگی است
مرد حيران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند: مبارک باشد
دخترک گفت: دريغا كه مرا
باز در معنی آن شک باشد
در آستانه فصلي سرد
در محفل عزاي آينه ها
و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ
و اين غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه مي شود به آن کسي که ميرود اينسان
صبور ،
سنگين ،
سرگردان .
فرمان ايست داد .
چگونه مي شود به مرد گفت که او زنده نيست ، او هيچوقت
زنده نبوده است.
 

toghrol1

کاربر بیش فعال
در آستانه فصلي سرد
در محفل عزاي آينه ها
و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ
و اين غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه مي شود به آن کسي که ميرود اينسان
صبور ،
سنگين ،
سرگردان .
فرمان ايست داد .
چگونه مي شود به مرد گفت که او زنده نيست ، او هيچوقت
زنده نبوده است.

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و ميدانم
چرا بيهوده مي گويي دل چون آهني دارم
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و ميدانم
چرا بيهوده مي گويي دل چون آهني دارم
من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تو رها
می شکفتم ز عشق و می گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»
 

toghrol1

کاربر بیش فعال

من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تو رها
می شکفتم ز عشق و می گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»
شانه های تو
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
 

Similar threads

بالا