**مشاعره با اشعار سهراب سپهری**

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دل من چيزي است‌،
مثل يك بيشه نور،
مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم‌، كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر كوه‌.
دورها آوايي است‌، كه مرا مي خواند
...

در پس درهای شیشه ای رویاها
در مرداب بی ته آیینه ها
هر کجا که من گوشه از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در پس درهای شیشه ای رویاها
در مرداب بی ته آیینه ها
هر کجا که من گوشه از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.


دانه را در خاک آینه نهان سازید
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند
او خدای دشت می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی
در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دانه را در خاک آینه نهان سازید
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند
او خدای دشت می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی
در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک

که همه ی زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد ؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده ی تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.
رگ های درخت
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند ،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی به آستانه ی خود می رسید.
مرغی بیراهه ی فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
که همه ی زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد ؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده ی تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.
رگ های درخت
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند ،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی به آستانه ی خود می رسید.
مرغی بیراهه ی فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.


در مه تاریک نومیدی فرو می رفت
ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر
دور از هم در کجا سرگشته می رفتیم
ما دو شط وحشی آهنگ
ما دو مرغ شاخه اندوه
ما دو موج سرکش همرنگ ؟
مو پرشان های باد از دوردست دشت
تارهای نقش می پیچد به گرد پنجه های او
ای نسیم سرد هوشیاری
دور کن موج نگاهش را
از کنارروزن رنگین بیداری
در ته شب حوریان چشمه می خوانند
ریشه های روشنایی می شکافد صخره شب
را



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



در مه تاریک نومیدی فرو می رفت
ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر
دور از هم در کجا سرگشته می رفتیم
ما دو شط وحشی آهنگ
ما دو مرغ شاخه اندوه
ما دو موج سرکش همرنگ ؟
مو پرشان های باد از دوردست دشت
تارهای نقش می پیچد به گرد پنجه های او
ای نسیم سرد هوشیاری
دور کن موج نگاهش را
از کنارروزن رنگین بیداری
در ته شب حوریان چشمه می خوانند
ریشه های روشنایی می شکافد صخره شب
را



از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند ،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی به آستانه ی خود می رسید.
مرغی بیراهه ی فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند ،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی به آستانه ی خود می رسید.
مرغی بیراهه ی فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.

در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .
سنگ از پشت نمازم پيداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را ، پي (( تكبيرة الاحرام )) علف مي خوانم
پي (( قد قامت )) موج .

كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زير اقاقي هاست .
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر
(( حجر الاسود )) من روشني باغچه است .

اهل كاشانم
پيشه ام نقاشي است
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود .
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است .
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ترس
وارد تركيب سنگ ها مي شد.
حنجره اي در ضخامت خنك باد
غربت يك دوست را
زمزمه مي كرد.
از سر باران
تا ته پاييز
تجربه هاي كبوترانه روان بود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ترس
وارد تركيب سنگ ها مي شد.
حنجره اي در ضخامت خنك باد
غربت يك دوست را
زمزمه مي كرد.
از سر باران
تا ته پاييز
تجربه هاي كبوترانه روان بود.
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش ،
او به من می خندد .
نقشهایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح هایی که فکندم در شب .
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست دراین خاموشی :
دست ها، پاها در قیر شب است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش ،
او به من می خندد .
نقشهایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح هایی که فکندم در شب .
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست دراین خاموشی :
دست ها، پاها در قیر شب است
ترس
وارد تركيب سنگ ها مي شد.
حنجره اي در ضخامت خنك باد
غربت يك دوست را
زمزمه مي كرد.
از سر باران
تا ته پاييز
تجربه هاي كبوترانه روان بود.
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ترس
وارد تركيب سنگ ها مي شد.
حنجره اي در ضخامت خنك باد
غربت يك دوست را
زمزمه مي كرد.
از سر باران
تا ته پاييز
تجربه هاي كبوترانه روان بود.
در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید
و اینک شاخه نزدیک از سر انگشتم پروا مکن
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست عطش آشنایی است
درخشش میوه درخشان تر
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید
و اینک شاخه نزدیک از سر انگشتم پروا مکن
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست عطش آشنایی است
درخشش میوه درخشان تر
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
در گشودم‌:قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من‌.
آب را با آسمان خوردم‌.
لحظه هاي كوچك من خواب هاي نقره مي ديدند.
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در گشودم‌:قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من‌.
آب را با آسمان خوردم‌.
لحظه هاي كوچك من خواب هاي نقره مي ديدند.
دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام
صبح عتاب بود
چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست
اين خانه را تمامي روي آب بود
 

toghrol1

کاربر بیش فعال
دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام
صبح عتاب بود
چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست
اين خانه را تمامي روي آب بود

دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
 

S O R M E

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.

تهی بود نسیمی
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای
لب بود و نیایشی
من بود و تویی
نماز و محرابی
 

toghrol1

کاربر بیش فعال
تهی بود نسیمی
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای
لب بود و نیایشی
من بود و تویی
نماز و محرابی
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در دل من چيزي است،مثل يك بيشه ي نور،مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت،بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا مي خواند...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در دل من چيزي است،مثل يك بيشه ي نور،مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت،بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا مي خواند...
دركجاهاي پاييزهايي كه خواهند آمد
يك دهان مشجر
از سفرهاي خوب
حرف خواهد زد؟
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دركجاهاي پاييزهايي كه خواهند آمد
يك دهان مشجر
از سفرهاي خوب
حرف خواهد زد؟
درها به طنين هاي تو واكردم
هر تكّه نگاهم را جايي افكندم، پر كردم هستي ز نگاه
بر لب مرداب، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم، رفتم
به نماز.
در بن خاري، ياد تو پنهان بود، پاشيدم به
جهان.
بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن، و به خود
گستردن.
و شياريدم شب يكدست نيايش، افاشندم دانه راز.
و شكستم آويز فريب.
و دويدم تا هيچ. و دويدم تا چهره مرگ، تا هسته هوش.
و فتادم بر صخره درد. از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم،
لرزيدم.
وزشي مي رفت از دامنه اي، گامي همراه او رفتم.
ته تاريكي، تكه خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم.
و رها بودم.
 

samir91

عضو جدید
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته ی بابونه
من به یک آیینه یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکدو نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
ماه در خواب بیابان چیست؟
 

toghrol1

کاربر بیش فعال
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته ی بابونه
من به یک آیینه یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکدو نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
ماه در خواب بیابان چیست؟
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
 

nazgol_6724

عضو جدید
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید
و اینک شاخه نزدیک از سر انگشتم پروا مکن
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست عطش آشنایی است
درخشش میوه درخشان
تر
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
 

فانوس خیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی ها حوضشان بی اب است........
راستی من نام کاربریم اصلن اسم یکی از شعرهای سهرابه <<<<<<<فانوس خیس>>>>>>>
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی ها حوضشان بی اب است........
راستی من نام کاربریم اصلن اسم یکی از شعرهای سهرابه <<<<<<<فانوس خیس>>>>>>>

تهى بود و نسيمى
سياهى بود و ستاره اى
هستى بود و زمزمه اى
لب بود و نيايشى
من بودم و تويى
نماز و محراب
ى

 

فانوس خیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
تهى بود و نسيمى
سياهى بود و ستاره اى
هستى بود و زمزمه اى
لب بود و نيايشى
من بودم و تويى
نماز و محراب
ى


یک پرنده که از انس ظلمت می امد
دستمال مرا برد.
اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد.
خون من میزبان رقیق فضاست.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک پرنده که از انس ظلمت می امد
دستمال مرا برد.
اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد.
خون من میزبان رقیق فضاست.
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد.
چگونه مي شد چيد
گلي را كه خيالي مي پژمراند؟
دست سايه ام بالا خزيد.
قلب آبي كاشي ها تپيد.
باران نور ايستاد:
رويايم پرپر شد.
 

فانوس خیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد.
چگونه مي شد چيد
گلي را كه خيالي مي پژمراند؟
دست سايه ام بالا خزيد.
قلب آبي كاشي ها تپيد.
باران نور ايستاد:
رويايم پرپر شد.

دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز..عشقم سهراب
 

Similar threads

بالا