در دل من چيزي است،
مثل يك بيشه نور،
مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا مي خواند
...
در پس درهای شیشه ای رویاها
در مرداب بی ته آیینه ها
هر کجا که من گوشه از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود