نامه عاشقانه من

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

آرام باش ،ما تا همیشه مال همیم ، همیشه عاشق و یار همیم
آرام باش عشق من ، تو تا ابد در قلبمی ، تو همه ی وجودمی
بیا در آغوشم ، جایی که همیشه آرزویش را داشتی ، جایی که برایت سرچشمه آرامش است
آغوشم را باز کرده ام برایت ، تشنه ام برای بوسیدن لبهایت
بگذار لبهایت را بر روی لبانم ، حرفی نمیزنم تا سکوت باشد بین من و تو و قلب مهربانت
خیره به چشمان تو ، پلک نمیزنم تا لحظه ای از دست نرود تصویر نگاه زیبای تو
دستم درون دستهایت ، یک لحظه رها نمیشود تا نرود حتی یک ذره از گرمای دستان لطیف تو
محکم فشرده ام تو را در آغوشم ، آرزو میکنم لحظه مرگم همینجا باشد ، همین آغوش مهربانت
چه گرمایی دارد تنت عشق من ، رها نمیکنم تو را تا همیشه باشی در کنار قلب من
قلب تو میتپد و قلب من با تپشهای قلبت شاد است ، هر تپشش فریاد عشق و پر از نیاز است
آرامم ، میدانم اینک کجا هستم ، همانجایی که همیشه آرزویش را داشتم ،همانجایی که انتظارش را میکشیدم و هر زمان خوابش را میدیدم آن خواب برایم یک رویای شیرین بود....
در آغوش عشق ، بی خیال همه چیز ، نه میدانم زمان چگونه میگذرد و نه میدانم در چه حالی ام
تنها میدانم حالم از این بهتر نمیشود ، دنیای من از این عاشقانه تر نمیشود
گرمای هوس نیست این آتش خاموش نشدنی آغوش پاکت
عشق است که اینک من و تو را به این حال و روز انداخته ، عشق است که اینک ما را به عالمی دیگر برده ، عشق است که من و تو را نمیتواند از هم جدا کند هیچگاه
خیلی آرامم ، از اینکه در آغوشمی خوشحالم
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تن ابریشمی ام مثل برگ گل لطیف است...

طاغت تنهایی ندارد... مهر آغوش تورا می خواهد...

مرا در آغوش بکش... تا از شبنم بوسه هایت بر گلبرگ های وجودم آرامش بگیرم...

تشنه ام... تشنه ی شمیم نفس های بارانی تو...

تشنه ی ترنم دلاویز آوای عاشقانه تو...

بگذار طنین روح نواز لبخندت مرا شوری دوباره بخشد...

و غزل سرایی چشمانت خوشبختی ام را بنوازد...

مرا در میان حصار دستانت محصور دار...تا نفس نفس بزنم... تا از تو نفس بگیرم...

کاش ثانیه ها دست از لجبازی بردارند... کاش زمان محسور هم آغوش مان شود... کاش اینجا تابوت دنیا

باشد...

من در کنار تو رهسپار بهشت شوم...

و زیر سایه درخت طوبی وجودت فاخرسرنوشت باشم!

نگارم!

حال که نور حضورت بر برگ برگ تنم می تابد دیگر آرزویی ندارم...

حال که اعجاز عشق میان من و توست ...

خورشید هستی بخشم!
دیگر از پروردگارم چه بخواهم؟

هنگامی که مردي از جنس باران...به زیبایی آسمان

به با احساسی رنگین کمان را به من بخشیده...

و خاطراتی زلال تر از دریا ها را به من ارزانی داشته...

من را با عشق تو آشنا نموده...

تنهایی را از من به یادگار گرفته و محبت تورا به قلب من پاشیده...

امیدمن به زندگی را در چشمان تو پنهان کرده...

دستان من را به تصور دستان تو در آورده و آغوش تو را مامن من خطاب کرده...

روح مقدس تورا در کالبد بی جان من دمیده...

تو را به عنوان نیمه گمشده من برشمرده...

و بخشش لامنتهاش را به تصویر کشیده...

براستی که خداوند براي من سنگ تمام گذاشته...

و به من, بسان بندگان خاصش توجه نموده...

من باید با هر تپش, شکرگذار باشم و با صداي رسا بگویم:

فرمانروای مهربان جهان، متشکرم... من تکیه گاهم را دوستت دارم

و یک تار موی او را با دنیا معاوظه نمی کنم
:gol:


نازنین فاطمه جمشیدی




 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

می دونی جـانـم ؟!

می گوینـ ـد


قـانـ ون است

که زن بنشیند

تا مرد نازش را بکشد

زن کم باشد

تا مرد بماند

می گویند

مرد ها پررو می شوند

از شنیدنِ دوستت دارم

من اما می گویم

این قانون ها

مفت هم نمی ارزد

این ها قانون نیست اصلا !

این ها یک مشت غرورهایِ ظریف است

که بعضی ها

چاشنیِ بی مهری اشان می کنند

آنقدر درگیرِ این خزعبلات شده ایم

که هرچیزی غیر از این ها را

رویا می پنداریم

نه جانم !

صاف و ساده و صمیمی بودن

رویا نیست !

حقیقتیست که ما قایمش کرده ایم

برایِ خاطرِ خیالاتِ باطلِ خودمان !

مرد و زن ندارد

به نقطه ی

مـــــــــــــا

شدن که رسیدی

شورانگیز ترین باش

برایِ عاشقانه هایت

میانِ جمع رویش را ببوس

میانِ مردم فریاد بزن

دوستت دارم

و اگر کسی چشم غره ای رفت

دعایش کن

تا عاشق شود

همین.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h][h=2][/h]داستان " عشق و دیوانگی "

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم….

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست

تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



چگونه باور کنم نبودنت را، ندیدنت را؟

مگر می توان بود و ندید؟

مگر می توان گذاشت و گذشت؟

مگر می توان احساس را در دل خشکا ند؛ سوزاند؟

چه بی صدا رفتی

چه بی امید رها کردی دل را، آرزو را، حرف را

از بلبلک های باغ سراغت را گرفتم

خبری نداشتند

و خندیدند به حال زار من

که چگونه از نیامدنت، نپرسیدنت و خبر ندادنت، گرفته و نا توانم

آری آنها نیز نفهمیدند که بی تو چگونه سرکنم زندگی راشررم چیره شده ...
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

نگارم!

آغوش تو مترادف آرامش است...


بی تابی هایم را تسکین می دهد...

و مهربانی را به تصویر می کشد...


من سالهاست در پی امنیت ام....

با دیدن تو!

بی تکلف از مامن اشکهایم جدا می شوم...

غصه هایم را به باد می بخشم...

قاصدکهای متلاطم احساسم را فرامی خوانم...

و درپی صدف های شیشه ای محبت درآغوش تو می آرامم...

همچون ساحلی مستانه, برای موج بوسه هایت جان می سپارم

بی انکه درپی راه نجاتی باشم
...

نازنین فاطمه جمشیدی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، هوای دلم را داری

میدانم با دلتنگی ها سر میکنی ، بس که اشک میریزی چشمان نازت را تر میکنی...

من که به خیال تو رفته ام به خیالات عاشقانه ،

تو به خیالم پیوسته ای به یک حس عاشقانه

شیشه ی دلتنگی ها را شکسته ایم در دلهایمان،او که میفهمد حال ما را کسی نیست جز خدایمان

از تپشهای قلبت بی خبر نیستم ، من که مثل دیگران نیستم ،

تو جزئی از نفسهای منی ، تو همان دنیای منی

کاش بیاید آن روزی که تو را در کنارم ببینم ،

خسته ام از این انتظار ، سخت است بی خبر بودن از یار،

آن یاری که مرا در راه نفسگیر زندگی همیشه همراهی میکند ،

آن یاری که هوای دلم را بارانی میکند

مثل یک روز بارانی ، به لطافت همان بارانی که من عاشقانه دوستت دارم

امشب نیز مثل همه شبها ، دلم دارد درونش حرفها ،

بیا تا فرار کنیم از همه غمها ، بیا تا بشکنیم این سد را در بینمان ، تا نباشیم باهم ، ولی تنها

میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، درد مرا داری ،

دوای دردم تویی که اینجا نیستی ، تویی که در غم انتظارم نشسته ای ،

میدانم مثل من از این انتظار خسته ای ، میدانم مثل من دلشکسته ای

آرام میگذارم روی هم چشمهای خیسم را ، میشنوم صدای تپشهای قلبت را ،

حس میکنم گرمی نفسهایت را ...

و این یک راز است ، تو آنجایی ، دلت با من است ،

من اینجا هستم و میدانم خیالت از همه چیز راحت است

از این دنیا ، در میان این لحظه ها ، تنها غمی که در دلم نشسته ،

این است که فاصله،همه درها را بر رویمان بسته

کاش دری باز شود و رها شویم در آغوش هم ،شب تا سحر همدیگر را بفشاریم در آغوش هم...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هنوز گاهی وقتها خوابتو می بینم..
نمیدونم خوابم یا تو بیداری صداتو میشنوم..
یادته وقتی مریض شدم چقد آرومم کردی..
وقتی سعید مرد.. بازم تو بودی که با بودنت بهم آرامش دادی..
یادته چقد دوستت داشتم.. اما خجالت می کشیدم بهت بگم..
همش آرزو میکردم که یخت واشه و بگی دوسم داری..
میدونی وقتی میگفتی منم دوستت دارم.. چقد ذوق میکردم..
من به همونم راضی بودم...
یادته به آینده فکر کردیم به یه خونه کوچیک و آروم.. چه رویاهایی داشتم برای بودن کنارت...
چقد مشتاق بودم بیام پیشت..
چقد لحن حرف زدنت رو وقتی لوسم میکردی دوس داشتم..
میدونی هنوزم چقد دوست دارم؟
چرا یهو اینجوری شد.....
خیلی درد داشت وقتی گفتی منو به یه بچه فروختی..
تو بد شرایطی بودم...
دو راهی بدی بود..
شاید مسیرو اشتباهی اومدم که هنوزم وقتی از دور می بینمت بغضم میگیره...
یه شرایطی بود که مجبور بودم ازت رد شم..
حق داری ازم متنفر باشی.. همونجور که من حق ندارم دوست داشته باشم...
نشد خداحافظی کنیم تو عصبانی بودی و من رو لج افتاده بودم..
فقط خواستم بدونی دوست دارم و همش منتظرم یه روزی بیاد که از دور خوشبختی تو ببینم...
مواظب خودت باش..

 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
همین که سرت را روی سینه ام می گذاریو به خواب می روی ....
آرامش آوار می شود روی دلم یکهو ...
از خدا میخواهم
کاش لحظه های روشن با تو بودن
هرگز تمام نشود ....
:cry:

 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای مخاطب خاصی که دیگه نیس

برای مخاطب خاصی که دیگه نیس

عشق یعنی موسیقی اسم تو


ساده اما تا ابد شنیدنی


یعنی تو که بی بهانه ، بی دلیل


بهترین دلیل عاشق شدنی...
:cry:
 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
....

....

اگرچه سخت
من اما این دلتنگی ها را تاب می آورم
مادامی که
❤قلبت❤ کنار من است
در این نامه های کوچک عاشقانه...
 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
....

....

حسی دارم

آمیخته با
دلتنگی

کم میآورم

بازوانی میخواهم که تنگ دربرمبگیرند

اما
نه هربازوانی

... فقط حصـــار
آغوش تـــــــو ...

شانه هایی میخواهم که پناهی باشد برای گریه هایم

اما فقط، شانه های مردانه ی
تــــــــــورا میخواهم .

دیواراتاقم پُراست ازعکسهای دونفره ای

که قراراست بعدا ،باهم بیندازیم


 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این شبهای بی قراری چیزی نمانده که با دلم در میان بگذاری
همه چیز از احساست پیداست ، در این لحظه های نفسگیر ، چیزی نمانده جز دلتنگی و انتظار
و این دل عاشق من ، همیشه بهانه میگیرد از من …
بهانه تو را ، تو را میخواهد نه دلتنگی ها را، تو را میخواهد نه به انتظارت نشستنها را!
در این شبهای بی قراری چیزی نمانده از من ، جز یک دل بهانه گیر
باز هم گرچه نیستی در کنارم ، اما در این هوای سرد ، عشق نفسهایت مرا گرم نگه داشته…
به این خیال که تو هستی ، همه چیز سر جای خودش باقیست ، تنها جای تو در کنارم خالیست، به این خیال که تو هستی شبهایم مهتابیست ، تنها درد من در این شبها ، تنهاییست !
به این خیال که تو هستی ، بی خیال همه چیز شده ام ، در حسرت دوری ات تنها و آشفته ام!
کجا بیایم که تو باشی ، کجا بروم که تو را ببینم ، کجا بنشینم که تو هم بیایی،دلم تنها به این خوش است که هر جا باشی ،همیشه در قلبم میمانی
اما تو بگو دلتنگی هایم را چه کنم؟ ، لحظه به لحظه بهانه های این دل بی تابم را چه کنم؟ تو بگو اشکهایم را چه کنم ، انتظار ، انتظار ، این انتظار سخت را چه کنم؟
فرقی ندارد برایم دیگر ، مهم این است که تو هستی ، مهم این است که همیشه و همه جا مال من هستی
اگر من در این گوشه تنها نشسته ام و به تو فکر میکنم ، تو در گوشه ای نشسته ای و در خیالت به من نگاه میکنی ، اگرمن با هر تپش از قلبم تو را یاد میکنم ، تو در آن گوشه با یادت مرا آرام میکنی
اگر من در این گوشه چشم انتظار نشسته ام ، تو در آن گوشه از شوق دیدار همه ی چوب خطهای این انتظار را پاک میکنی

 

eelhamm

عضو جدید
عــــادت نـــدارم درد دلـــــم را


به هـمه کــــس بگویـــم


پس خاکـــــش میکنم زیــر چهـــــره ی خنــــدانم...! ! !


تا همـــــه فکـــــر کننــــد . . .


نه دردی دارم و نه قلبــــــــــــــی



 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاغذ راقبول ندارم! قلم را که اصلا...

هر دو خشک و زمخت هستند و احساس مرا می فرسایند!

باید قلم ام ظریف باشد... کاغذم لطیف...

بگذار ببینم اطرافم چیست...

گل!

مگر از گل لطیف تر هم وجود دارد؟

تگارم,این بار نامه ام را بر روی گلبرگ های گل می تویسم...

اما با چه قلمی؟

آه!چکیده ای از باران...یک باران ناب و شور انگیز!

اینطوری می توانم رنگین کمان را در انتهای نامه ام ببینم و درون جعبه بگذارم و

برای تو به عنوان پیشکش بفرستم!

و حال
باید احساسم را بیابم...

به اعماق جانم سرک می کشم و احساسی از جنس توازش ... اعجازی پر از

خواهش را می بابم...

تورا به قلبم هدیه می دهم و کتیبه ی نوشته هایم را می خوانم...

همه چیز مهیاست!

نامه ام را آغاز می کنم...

گلبرگ های گل یاس!

نمادی از قلبم... که شده بی قرار و خساس...

گلبرگ های گل شقایق!

تمثیلی از هستی ام که شده دلداده و عاشق...

گلبرگ های گل پونه!

نشون میده جات خالیه توی خونه... این دل من نا کی باید منتظرت بمونه؟

اما گلبرگ های گل اطلسی!

پر شدند از دلهره و دلواپسی که چطور بگویند تو عزیزترین کسی...

گلبرگ های گل رز!

در سکوتی رویا گونه ...تمامی مکنونات دلمو می خونه...

و نامه به پایان می رسد...

با اتمام نامه, رنگین کمانی از ابریشم نمایان می شود...

آرام به آسمان تنهایی ام دست می برم و هدیه ام را به زیر می آورم

و کادو پیچ می کنم...

سپس این گلها را در روبانی از مهر می پیچم ...

و همه را با عطر بوسه ای به گل های قاصدک می سپارم...

باد را مرکب خود می پندارم و چشم در راه جواب نامه ام می مانم...

اطمینات دارم قاصدان من با شمیم وجودشان تمامی عاشقانه هایم را به گوش نو

می رسانند...

تو نیز در گلزار محبت... در میعادگاه همیشگی مان منتظر بمان...

تا این تامه به دستت برسه ...
بدونی دلم از تو می نویسه...

اگر نباشی..روحم غریب و بی کسه.... همیشه ی خدا دلواپسه...

راستی اگر هنوز هم عاشقی جواب نامه ام را ...

بتویس روی گلبرگ های گل رارقی تا عشقمون لایزال بمونه باقی
:gol:

نازنین فاطمه جمشیدی




 
آخرین ویرایش:

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از تو سبز می شوم و تو از من !
به هم که گره بخوریـــــم بختمان باز می شود
و خوشبختی قسمتمان ...

 

tahereh68

عضو جدید

دلــتـــنـــگــی پـــــیـــچـــیــده نــــیـــســـتـــــ . . . !
یـــــکــــ دل . . . ! یـــــکـــ آســـمــــان
یـــــکــــ بــــغـــض
و آرزو هــــای تــــــرکـــــ خـــــورده
بـــــه هــــمــــیــــن ســادگــــی
 

tahereh68

عضو جدید
تو مسول همه روابط مــَــن ، بعد از خودت هستی

وقتی یک قـــَـــلب رو میشکنی اون آدم میمیره و یه ابلیس بجـــاش متولد میشه



 
آخرین ویرایش:

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اشکهایم مامن نا گفته هاست

ناگفته های من...
ناگفته های تو...

دوستت دارم های من...

تردید های مبهم تو...

نازنین فاطمه جمشیدی


 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:gol:


خسته ازنامهربونی نارفیقان

از دلشوره و دلواپسی یاران




:gol:


خسته از آسمون بی ستاره

که دیگه توی دنیا ماهی نداره




:gol:


خسته از یه دنیا بی کسی...

از این همه غصه و دلواپسی



:gol:


خسته از پرپر شدن گل یاس

از مرگ بی گناه گل احساس




:gol:


خسته از ماه بی آسمون ...

از کویر خشک و بی بارون...



:gol:


خسته از زمستون بی بهار

ازتردید و دوری, فراق یار



:gol:


موندم دراین ماتمکده دنیا

آواره٬بی پناه٬ غمگین٬تنها


نازنین
فاطمه جمشیدی
 
آخرین ویرایش:

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آسمان مرا به یاد آور ...

این منم
...

آواره ی همان دنیایی که به اسارت گرفته است انسان را...

قلبم رهن عشق است...

اما دلم میعادگاهی از آغوشهای سرد و یخ زده یار...

بنگر که چه ساده شب رسوایی ام به پایان می رسد...

دیگر لمس معشوق بی معناست...

احساسم را به منطق سپردند و مرا به تو...

ببین چه بی پروا کوچ کرده ام زیر قدمهایت...

مرا با آغوشت بپوشان...

برهوت دلم را...
طوفان درونم را نگاه باران باش ...

مرا با نجوای ستارگان...با تیک تاک باد..مونس ومرحم باش...

من از تبار توام...من از تبار ابرهای باران خورده ام...

مرا دریاب که دلتنگم...

مدارا کن که بی تابم...

نازنین فاطمه جمشیدی


 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم

ستاره ها گریه رو آغاز می کنند

سرنوشت و روزگارجدایی رو ساز می کنند

گلها براي تو ناز می کنند

اونا دارند براي تو راز و نیاز می می کنند

همه دنیا میدونند اگه بري دیگه برنمیگردي

حتی پشت سرتو نیم نگاه نکردي

نه گریه ستارگانو دیدي... نه اشکهاي
منو

نه صداي سرنوشتو شنیدي... نه صداي
منو

نه راز و نیاز گلها رو دیدي... نه عجز معصومانه و نیاز
منو

نه صداي شکستن غرور درختانو شنیدي... نه صداي شکستن پر از رمز و راز
منو

تو رفتی...

اما ما هنوزم دوستت داریم...برات آرزوي خوشبختی می کنیم

گرچه!
دیگه تو رونداریم

:gol:
نازنین فاطمه
جمشیدی


 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم!

می دانم تو هم مثل من از دلتنگی گریزانی..

کنج اتاق نشسته ای با چشمان بارانی...

اما تردید تو آتش به خرمن هستی ام زده!

چگونه باید به یقین برسی

که شاهزاده قصر شیشه ای قلب منی ... نبض پر تپش زندگی منی...
؟

من بدون اینکه تو برایم تب کنی... میمیرم...

تا آخرین نفس هم پای تو می آیم...

تو در انتظار چه معجزه ای هستی؟

اعجاز از این شور انگیز تر... عشق!

همان عشقی که
بارها سد غرور مرا شکست...

سونامی اشکهایم را نادیده گرفت و مرا به دیدارتو آورد...

به خاطر می آوری چند بار شکستم؟

اما تکه های شکسته اندام ظریفم را روی هم چیدم ... به سوی تو آمدم

و شورمندانه از کتیبه ی احساسم خواندم!

در حالی که تو ...

دیگر گذشته های تلخ برایم همیتی ندارد...آینده مهم است و حال...

گفتم حال!

حال دلم مهر می خواهد... اندکی باران...

نه از آن باران هایی که هر شب آسمان نگاهم را می پوشاند... نه!

از آن باران هایی که من در آغوش تو باشم و تو با چتری از بوسه های حیات بخش, میزبان من...

یعنی آن روز فرا می رسد؟

آه خدای من! چشمانم از شوری اشک می سوزد...

دیگر
در این لجظات نفس گیر, تاب هیچ گونه شکایتی را ندارم...

ناگزیر چشمانم را دربستر پلکهایم می رقصانم...

سرزمین گونه هایم تر می شود...

و عطر نفسهایت بر تار و پود وجودم می نشیند ... مرا بی قرار می کند...

سرنوشت دلش به رحم می آید و مرا به آغوش رویا می سپارد...

من دست در دست خیال تو, چند ساعتی را به آسمان می روم...

غریب است!

تو در کنار فرشته خواب به یقین رسیده ای...

این من هستم که مونس لحظه های توست...

این من هستم که تاابد همراه توست...

پس مرا به خود می فشاری...

و من در حصار دستان تو برای لمحه ای آرام می شوم...

به تو... به منتهای آرزوی خود می رسم...http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/icon_gol.gif


نازنین فاطمه
جمشیدی



 
آخرین ویرایش:

"gole naz"

عضو جدید
خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا
زمانی که هراس مرگ میدزدد سکوتت را
یکی همچون نسیم دشت می گوید:
کنارت هستم ای تنها
ودل آرام میگیرد...
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم

باز هم شانه ات را می بویم و می بوسم...

تا بدانی با تکیه بر شانه تو احساس امنیت می کنم...

همین که شانه های تنومند تورا در کنار شانه های ظریف خود ببینم...

همین که سرم را به سینه ستبر تو بچسبانم...

همین که در آغوش دریایی تو غرق شوم و به دنبال راه نجاتی نباشم...

یعنی من در امن ترین جای زندگی ام قرار دارم...

و نباید نگران دسیسه های روزگار نامرد باشم:gol:

نازنین فاطمه
جمشیدی




 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم

باز هم در قاب شکسته قلبم تو را می خوانم...


عطر نفسهایت را می بویم...


خاطرات شیرین و دوست داشتنی ات را مرور می کنم...


تا تصویر هرچند گنگ و نا ملموس از آسمان سیاه چشمانت بیابم


و ساعت ها خود را به چیدن ستاره هاي مهربانی نگاهت سرگرم سازم....


دمی را فارغ از این دنیا و مردم ظاهر فریبش همراه تو،آسوده بگذرانم...


باز هم عطش آغوش تو دیوانه ام می کند...


در میان سراب لحظه هایم...سرگردان خاطرات باران خورده ام می شوم


تا شاید قطره اي باسخاوت از دریاي بیکران محبت هاي بی شایبه ات بیابم


و دقایقی را همراه موج هاي احساس مردانه ات به خلوت نشینم....


باز هم دره دهشتناك تنهایی روبه رویم خودنمایی می کند....


و من هراسان از ورطه نابودي در میان خاطرات خاکستري ام


کوه پر غرور شانه هایت را می خواهم...


در رویا به مامن آغوشت پناه می آورم...با آرامش پیوند دوباره اي می بندم...


باز هم دستانم بی کسی را فریاد می زنند...


من در میان رنگین کمانی از خاطرات عاشقانه ام. سعی بر آن دارم


که دستان مهربانت را به تصرف غریبی ام در آورم...


به داشتنت ببالم...منتظر روزي بمانم...


که خداوند به اندیشه هاي ابریشمی ام رنگی از واقعیت بپاشد...


تو برگردي...روح خود را... در کالبد بی جان من بدمی


مرا بسان روزهاي طلایی عشقمان,از آن خود بدانی...


و در وجود خود حس کنی....




نازنین فاطمه جمشیدی




 

"gole naz"

عضو جدید
ایـن جـا هـاے خـالـے کـه نـبـودنـت را

به رُخـم مـے کـشـنـد

چـه مـے دانـنـد . .
...
فـرهـادتـــ شـده اَم ، بـا تـمـام زنـانـگـے اَم

و چـه شـب هـا کـه

خـواب ِ شـیـریـنـَت را نـمـے بـیـنـَم . . .


Click here to view the original image of 715x450px.
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هیچ فکر نمی کردم به جرم عاشقی اینگونه مجازات شوم
دیگر کسی به سراغم نخواهد آمد
قلبم شتابان می زند
شمارش معکوس برای انفجار در سینه ام
و من تنهایی خود را در آغوش می کشم
و....


 

Similar threads

بالا