نامه عاشقانه من

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهربانم!
حكايت من و تو ... حكايت ماست...
حكايت من و تو ... حكايت دل است و حديث عشق...
خوب ميداني كه هر من و تو يي ما نميشود...
اما من و تو ما شديم...
عزيزم... عزيزترين كسم... براي من ... تو مني .. و من تو... اين تصادف نيست كه تمام حرفهاي نگفته ام را ميداني.. و تار و پودت را ميشناسم...
بارها و بارها گفته ام... ردپاي خدا در تمام زندگيم بوده.. و هست...
روزي كه تو به زندگيم آمدي ... من خدا را ديدم...
همسفر جاده زندگيم! باور كن از صميم قلب و با تمام وجود مسرورم...
مسرورم كه در تمام لحظه هاي با تو بودنم... عشق و محبت تو همدم هميشگي من بوده.....
و خرسندم كه هرگز اختلاف سليقه مان و تفاوت افكارمان ما را از هم دور نكرده..
چقدر خوبست كه هرگز در تغيير همديگر تلاشي بيهوده و عبث نكرده ايم و يكديگر را همانطور كه هستيم پذيرفته ايم...
اما تا آنجا كه در توان داشته ايم همرنگ و يكدل در مسير زندگي گام برداشته ايم.
همسر مهربانم! زندگي براي من در چارچوب خانواده خلاصه ميشود ... و هزار مرتبه خدايم را شاكرم كه پايه هاي زندگي خانوادگيم محكم و استوار است ...
نه اينكه هر گز با هم اختلاف نداشته ايم .. نه...
اما خوشحالم كه اختلافهايمان به دعوا و قهر كردن منتهي نشده... هر گز....
از تو بخاطر همه حس هاي خوبت سپاسگزارم....
از تو بخاطر تلاش بي وقفه ات براي رفاه حال من و فرزندانمان سپاسگزارم...
از تو بخاطر بودنت در لحظه به لحظه زندگيم سپاسگزارم....
تو را با تمام وجودم دوست دارم.....
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم

این منم...

بانوی شب های تار و بی ستاره!

وارث باران های بی اجازه...

مالک نفس های طولانی...

که در جاده ذهن با خاطرات تو نلاقی دارد و عطر حضورت را در سرم می پیچد...

هر شام, انگشنانم شعر می نوازد...

بوی گریه هایم کاغذ را آتش می زند ...

و نگاهم ناباورانه درجای خالی ات می میرد...

نازنین فاطمه جمشیدی


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

روزی استاد شهریار نامه ای دریافت می کند که روی پاکت یا داخل آن نشانی از فرستنده اش نبود…
“شهریار عکست را در مجله ای دیدم خیلی شکسته شده ای، سخت متاثر شدم. گفتم: خدای من این چهره ی دلداه ی من است؟ این همان شهریار است؟ این قیافه ی نجیب و دوست داشتنی دانشجوی چهل سال پیش مدرسه دار الفنون است؟ نه من خواب می بینم. سخت اشک ریختم. بطوریکه دختر کوچکم سهیلا علت دگرگونیم را پرسید؟ به او گفتم: عزیزم، برای جوانی از دست رفته و خاطرات فراموش نشدنی آن دوران. به یاد آن شبی افتادم که می خواستی مرا به خانه امان برسانی، همان که به در خانه رسیدیم گفتم نمی گذارم تنها برگردی و وقتی ترا به نزدیک منزلت رساندم تو گفتی صحیح نیست یک دختر در این دل شب تنها برود و دوباره برگشتیم و آنقدر رفتیم و آمدیم که یکدفعه سپیده دمیده بود… و یادت هست که والدینم چه نگران شده بودند. آیا یادت هست به ییلاقمان پیاده آمد بودی و من در اتاق به تمرین سه تاری که بمن یاد داده بودی مشغول بودم و اکنون نیز گهگاه سه تار را بدست می گیرم و غزل زیر ترا زمزمه می کنم:
گذشته من و جانان به سینما ماند
خدا ستاره ی این سینما نگه دارد”
استاد که چهره اش دگرگون شده بود سپس به دوست و همدم خود می گوید:
“درست نوشته است روزی از من خواسته بود تا از دارالفنون مرخصی بگیرم و به ییلاقشان بروم و وقتی همکلاسی ها از حالم با خبر شدند مرخصیم را از رئیس دارالفنون گرفتند و من شبانه خود را به ییلاق او رساندم. وچون چراغ اتاقش روشن بود در دستگاه شور با سه تار و با چشمان اشکبار غزلی را که سروده بودم را با صدای بلند خواند:


باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده ی اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من می گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سینه من می نالد
بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب
زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است
بیم آن است که از پرده فتد راز امشب
گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز ناز امشب
کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ی ناز
بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب
شهریار آمده با کوکبه ی گوهر اشک
به گدایی تو ای شاهد طناز امشب


و تا صدای مرا شنید می خواست خود را از پنجره به بیرون بیندازد که با التماسهای من منصرف شد و سپس پدر و مادرش مرا به خانه اشان بردند و هنگامی که ما را تنها گذاشتند غزل زیر را سرودم:

پروانه وش از شوق تو در آتشم امشب
می سوزم و با این همه سوزش خوشم امشب
در پای من افتاد سر از شوق چو دانست
مهمان تو خورشید رخ و مهوشم امشب
در راه حرم قافله از سوسن و سنبل
وز سرو و صنوبر علم چاوشم امشب
بزدای غبار از دل من تا بزداید
زلف پریان گرد ره از افرشم امشب
کوبیده بسی کوه و کمر سر خوش و اینک
در پای تو افتاده ام و بی هشم امشب
یا رب چه وصالی و چه رویای بهشتی است
گو باز نگیرد سر از بالشم امشب
بلبل که شود ذوق زده لال شود لال
ای لاله نپرسی که چرا خامشم امشب
در چشم تو دوریست بهشتی که نوازد
با جام در افشان و می بیغشم امشب
ما را بخدا باز گذارید خدا را
این است خود از خلق خدا خواهشم امشب
قمری ز پی تهنیت وصل تو خواند
بر سرو سرود غزل دلکشم امشب”


و روز بعد استاد پاسخ نامه دوست جوانیش را که پری خطاب می کرد چنین سرود:

“پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری
هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب
دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری
پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری
هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری
یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری
روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری
با نــواهــای جـــرس گاهـــی به فـــریادم بــرس
کیــــن ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری
کـــام درویشـــــان نداده خـدمت پیران چه سود
پیــــر را گــــو شــهریار از شبروان است ای پری”


همه ما دوستداران شهریار یک جایزه بسیار نفیس به خانم ثریا ابراهیمی که در شعر شهریار به عنوان پری لقب می گیرد مدیون هستیم چرا که اگر او نبود ما امروز شهریاری نداشتیم البته پزشکی بنام محمدحسین بهجت تبریزی را داشتیم که با خانم ثریا زندگی مشترک تشکیل می داد و صاحب فرزند و… و بالاخره دار فانی را وداع می گفت و… .اما او هرچه بود دیگر شهریار نبود آنکه شهریار را آفرید پری بود و آنکه پری را آفرید شهریار و آنچه هر دو را آفرید عشق بود و آنچه عشق را دوام داد هجران بود نه وصال و عاقد معنوی این عشق کسی نبود جز حافظ که تا آخرین دم حیات با شهریار مانوس بود…

به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ


تفاوت !
همسفر
در این راه طولانی
که ما بی خبریم
و چون باد می گذرد،
بگذار خرده اختلاف هایمان، با هم باقی بماند
خواهش می کنم !
مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی.
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت، دوست داشته باشم.
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هر دو، یک آواز را بپسندیم.
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رویاهامان یکی.
هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن، دال بر کمال نیست. بلکه دلیل توقف است.

عزیز من!
دو نفر که عاشق اند، و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق.
و یکی کافیست.
عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است.
اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می زنم، که ارزش آن در “حضور” است،
نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

عزیز من !
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد.
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.
بخواه که همدیگر را کامل کنیم، نه ناپدید.
بگذار صبورانه و مهرمندانه، درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم.
اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند، نه فنای متقابل.
اینجا، سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست.
سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست.
بیا بحث کنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا کلنجار برویم.
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد،
نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،… حفظ کنیم
من و تو، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم.
و حق داریم، بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم، بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

عزیز من !
بیا متفاوت باشیم …
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیگر هیچ موهبتی در دنیا برایم ارزشی ندارد...وقتی تو بزرگترین اعجازی!


ترنم هیچ آوایی را نمی خواهم...وقتی صدای جذاب و مردانه ات...مرا به فراسوی آرامش می رساند...


نگاه تو برای من...ترانه هستی را می سراید...موسیقی جانم را می نوازد...و نت های احساسم را


تنظیم می کند...


تو زیبانرین...منحصر به فرد ترین...و با ارزش ترین انسانی...


من با هر ثانیه...عطر حضورت را نفس می کشم و برای رسیدن به تو از جانم می گذرم...


همسفرم!


تو با شمیم نفسهایت...زندگی مرا رویایی می کنی...من با تو شادی را جاودانه می سازم...


و غم را به نیستی می سپارم...


نگارم! من زندگی را با تو می خواهم...


زندگی با تو برایم انتها ندارد...هر روز...روزی تازه... عشقی تازه...محبتی بی حد و اندازه...


مهربانم! در این پایکوبی
عشق و بوسه...


سر بر سینه ات
می سایم...و بسان همیشه...در خانه ابدی ام...قلب تو... امنیت را می یابم...


و خوشبخت می مانم!



نازنین فاطمه
جمشیدی















 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آهـــــــــآﮮ رقیــب...

یـآدت بآشــد..



کـم حوصلـﮧ ست..

ظـآهـرش جـدﮮ .. امـآ دلـــﮯ دآرد کـﮧ مهربـآنـﮯاش بـﮧ وسعـت یک آقیـآنوس است !!

بد قـول نیـست .. امـآ کـم مـﮯآورد و سر قولَ ش نمـﮯمـآند !!

همیشـﮧ دنبـآل بهـآنـﮧ است .. بهـآنـﮧ دستش نده !!

خستـه کـﮧ بآشـد .. تنهـآیش بگــذآر !!

اگـر نآرآحتت کـرد ..

بـﮧ لحن صدآیش توجـﮧ کن !!

اگـر پشیمـآنـﮯ در آن مـوج مـﮯزد..

دیگـر اصرآر بـﮧ عذر خوآهـﮯ نکن !!

چون مغـــــرور است.. !!

بـﮧ حرمت دوست دآشتن غرورش رآ نـکشن !!

نوازشش کن .. بـﮧ نوآزش نیــآز دآرد !!

رآز دآرش بآش .. همیشـﮧ نیـآز دآرد خودش رآ خآلــﮯ کند !!

اگـر دیدﮮ لــج کرد .. عیب ندآره کوتـآه بیـآ !!

چند وقتـﮯ کـﮧ مـﮯگذرد خود بـﮧ خود از کـآرش پشیمـآن مـﮯشود !!

بخـآطرش طرفـدآر پرسپولیـس بآش !!

از همین حـآلآ بـدآن کـﮧ ..

او هیــچ وقت تو رآ بر رفیــق هـآیش ترجیـح نمـﮯدهد ..!!!!!!

و امـآ عصبـآنیتــش ...!!!!!

خـودم هم هنـوز بآ آن کنـآر نیـآمدم ..

شـآید تو بتـوآنــﮯ !!

شـآید !!!!
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مادرم... عریرنرینم... تکیه گاهم...

به یاد داری تقدیمی کتاب اولم را ...

می خواستم از تو بنویسم اما نمی دانستم چگونه!... هیچ کدام از کائنات را لایق تو نمی دیدم...

چطور می توانستم تورا با آن همه وجاهت به تمثیل هایی تشبیه کنم که اصلا قابل قیاس باتونبودند...

به یاد داری چقدر اشک ریختم و احساس عجز کردم...

نو چه عاشقانه مرا در آغوش کشیدی... اشکهایم را بوسیدی ...

و برای موفقیتم هستی ات را پیشکش کردی!

من از تو نوشنم بی آنکه بتوانم حق مطلب را ادا کنم ... و تو چه بزرگوارانه مرا پذیرفتی... بوسه بارانم

کردی...

با چشمان اشکبار به من بالیدی... و خداوند را شاکر شدی...

مادرم... عریزم... خانمم... تکیه گاهم... "رها" به خاطر لطف پروردگارم...

به خاطر حضور تو ... به خاطر نام مبارک تو...

به خاطر دعای تو... به خاطر پاکی و بی آلایشی تو
موفق شد...

من تمام عمرم را به چشمان پر مهرت که هیچ وقت بی مهر به من نظر نیانداخت

به مامن وجودت که تکیه گاهی برایم شد...

و به دستان با سخاوتت که حامی تنهایی ام شد...


مدیونم!

من نه تنها کتاب هایم را که تمام کلماتش با احساسم عجین شده ...

بلکه, همه زندگی ام را به تو می بخشم...

مریم نازنینم... مادر مهربانم...
مریم مقدسم...

تورا می ستایم و تا آخرین نفس دوست دارم...


نازنین فاطمه جمشیدی


 
آخرین ویرایش:

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم


جای خالی عطر نفس هایت




با هیچ عطری پر نمی شود...



مگر... با آمدنت!!!



کجایی شاهزاده من؟...کجایی همسفر من؟



دلتنگم!



به جاده ها دل می سپارم....



به خیابان های پرتردد...



به عابرانی که به اشکهایم گاهی به تمسخر... گاهی به ترحم... گاهی به بی تفاوتی می نگرند...



و من بی اعتنا به مردم ظاهر فریب دنیا ... گوشه ای دنج می نشینم...




دستانم را گره زده ...از اعماق جان می خواهم...
یکی از عابران تو باشی ...!




نازنین فاطمه
جمشیدی






 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مادرم... عریرنرینم... تکیه گاهم...

به یاد داری تقدیمی کتاب اولم را ...

می خواستم از تو بنویسم اما نمی دانستم چگونه!... هیچ کدام از کائنات را لایق تو نمی دیدم...

چطور می توانستم تورا با آن همه وجاهت به تمثیل هایی تشبیه کنم که اصلا قابل قیاس باتونبودند...

به یاد داری چقدر اشک ریختم و احساس عجز کردم...

نو چه عاشقانه مرا در آغوش کشیدی... اشکهایم را بوسیدی ...

و برای موفقیتم هستی ات را پیشکش کردی!

من از تو نوشنم بی آنکه بتوانم حق مطلب را ادا کنم ... و تو چه بزرگوارانه مرا پذیرفتی... بوسه بارانم

کردی...

با چشمان اشکبار به من بالیدی... و خداوند را شاکر شدی...

مادرم... عریزم... خانمم... تکیه گاهم... "رها" به خاطر لطف پروردگارم...

به خاطر حضور تو ... به خاطر نام مبارک تو...

به خاطر دعای تو... به خاطر پاکی و بی آلایشی تو
موفق شد...

من تمام عمرم را به چشمان پر مهرت که هیچ وقت بی مهر به من نظر نیانداخت

به مامن وجودت که تکیه گاهی برایم شد...

و به دستان با سخاوتت که حامی تنهایی ام شد...


مدیونم!

من نه تنها کتاب هایم را که تمام کلمانش با احساسم عجین شده ...

بلکه, همه زندگی ام را به تو می بخشم...

مریم نازنینم... مادر مهربانم...
مریم مقدسم...

تورا می ستایم و تا آخرین نفس دوست دارم...


نازنین فاطمه جمشیدی






نازنین خانوم
واقعا عالی نوشتی
خیلی زیباست
ممنونتم
احساستو میستایم
من هم دست همه مادران مهربون رو میبوسم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]
[/h]
اگر میبینی که زنده ام ، نفــــــس میکشم ، تنها به خاطر وجودتوست
اگـر میبینی شــــــادم ، خندانم ، با این وجود اين همهغم و غصه در دل دارم
تنها به امید بودن توست
اگر ميبيني آرامم ، سر به زير ، ساكت و گوشه گير ، فقط بي تابي ست
كه از سوي تو در دلم نشسته است
اگر دیدی گریانم ، خسته ام ، شکسته ام ، پریشانم ،بدان که بدجور دلم
هــــــــــوای تو را کرده است و دلـــــــم دیگرطاقت دوری را ندارد
اگر دیدی نیستم ، نه صــــــــدایی و نه خبری از مــــــن نیست بدانکه
از عشق تو مرده ام



 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


با تشکر از الطاف بی پایان...

من شورمندانه دربرابر همه مادران سر تعظیم فرو می آورم...

و گلبرگ های دست این عزیزان را به شبنمی از بوسه مزین می کنم...

خداوند را قسم می گیرم که آغوش هیچ مادری از فرزندش دریغ نشود...

و تمام مادرانی که در بهشت مراقب فرزندان خود هستند قرین رحمت الهی شوند...

بهشت جای دوری نیست...

و هیچ مادری فرزند خود را حتی در جنت, به حال خود رها نمی کند...

شک ندارم تا آخرین نفس!

چه مادرانی که در قید حیات هستند و چه مادرانی که همچون گلی توسط پروردگار چیده شده اند...

همیشه
برای فرزندان خود, بی تظیر ترین تکیه گاه محسوب می شوند...

کافی است نگاهشان کنی... بی هیچ کلامی!

مکنونات دلت را می خوانند و زیباترین مرحم می شوند...



نازنین فاطمه
جمشیدی




 
آخرین ویرایش:

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم!

تصویر چشمان تو
در انعکاس ِ آینه خیالم


هوای مه آلودی است که مرا به باران می رساند...


شاید به حرمت نیایش شبانه, اعجازی در راه باشد...


و رنگین کمان حضورت پدیدار شود...


پروردگار مهربانترین است!



نازنین فاطمه جمشیدی





 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک بار دیگر حکم کن ،

اما نه بی دل

با دلت ،

حکمِ دل : هر که دل دارد بیندازد وسط ،تا ما دلهایمان را رو کنیم .

دل که رویِ دل بیفتد ، عشق حاکم می شود .

پس به حکمِ عشق ، بازی میکنیم.

این دلِ من !


رو بکن حالا دلت را !

دل نداری ؟!

بُر بزن اندیشه ات را .

حکم ِ لازم :

دل سپردن ، دل گرفتن ، هر دو لازم



 

aramesh"

عضو جدید
یخ زده

زندگی را جایی دورتر از اینجا جا گذاشته ام...
می خواهم بنویسم
آنقدر که شاید آرام بگیرم
دلم پر شده از زنانه ترین اعترافات حوا
اما...
کلماتم انگار،
کنار لیوان شیشه ای چای صبح یک روز از حوالی پاييز

یخ کرده اند...
 

aramesh"

عضو جدید
[h=2]
[/h]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ایـــن روز هـــا [FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلگرمـــی[/FONT] مــــی خـــوام

وگـــر نـــه چیــزی که زیـــاده ،

ســرگرمی ...
[/FONT]

 

aramesh"

عضو جدید
من یاد گرفته ام وقتی بغض می کنم

وقتی اشک می ریزم
منتظر هیچ دستــــــــــــــی نباشم

وقتی از درد زخم هایم به خودم می پیچم
مرهمی باشم بر جراحتــــــــــم
من یاد گرفته ام
که اگر زمین می خورم خودم برخیــــــــــزم
من یاد گرفته ام
راهی را بسازم به صداقت
من یاد گرفته ام
که همه رهگذرنــــــــد
همـــــــــــه...
 

aramesh"

عضو جدید
نگـــــــران نباش


حــــال مـــن خـــــــوب اســت


بــزرگ شـــده ام...


دیگر آنقـــدر کــوچک نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــوم


آمـوختــه ام


که این فـــاصــله ی کوتـــاه بین لبخند و اشک


نامش زندگیست...


آمــوختــه ام


که دیگــر دلم برای نبــودنـت تنگ نشــــود


راســــــتی


بهتــــــــــر از قبل دروغ می گویــــم...


حــــال مـــن خـــــــوب اســت


خوب خوب.....
 

aramesh"

عضو جدید
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]باز هم
زنده می شود در دلم٫
خاطراتِ سخت.
روزهایِ تلخ.
خاطرات ناشکیبِ سختِ روزهای تلخ.
باز هم رنگ میزند به صورتم
قطره قطره اشک گرمِ روزهایِ درد
قطره اشکِ سرد.
من فرار میکنم
می روم
می روم به ناکجا
می روم به هرکجا که گم کنم
منیت گذشته را
.
.
.
ولی چگونه می شود فرار کرد
از خودم
خودِشکسته ام
خودی که سالها ی پیش مرده بی صدا
و
ردپای درد را در دلم به جا گذاشت.
من فرار می کنم
فرار می کنم
فرار می کنم
[/FONT]
 

aramesh"

عضو جدید
یادش به خیر اولین بار تو دوستت دارم را برایم هجی کردی
و من
کودکانه٬با ترس و لکنت وار
به دنبال تو تکرار می کردم
دوستت دارم

و تو با لبخندی به من جایزه می دادی
با هر تلفظ درست
بوسه ای آتشین به لبانم می دوختی.
و امروز
دوباره تو معلم منی
این بار سرد و ساکت و مغرور
با نگاهت فریاد می زنی
از تو متنفرم
با تحکم می گویی
تکرار کن
و من
نمی توانم درسم را خوب پس بدهم
نمی توانم بگویم عزیز دلم
که از تو متنفرم
ترکه ی تنبیهت را این بار
در دستانت تکان می دهی
با هر بار نگفتن
می سوزانی تمام خاطرات با هم بودن را
و من با اشک
برای نجات خاطرات با هم بودنمان
کودکانه٬با ترس و لکنت وار
می گویم
از تو متنفرم
فریاد می زنی نه
این گونه نه
نفرت باید فریاد نگاهت باشد
و من ضجه می زنم
نمی توانم
و تو تمام زندگی ام را به آتش می کشی
و میروی!
 

"gole naz"

عضو جدید
کاش........
کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک او می کرد
کاش واژۀ حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود که برای بیان کردنش به شهامت نیازی نبود
کاش دلها آنقدر خالص بودند که دعاها قبل از پایین آمدن دستها مستجاب می شد
کاش شمع حقیقت محبت را در تقلای بال و پر پروانه می دید و او را باور می کرد
کاش مهتاب با کوچه های باریک شب آشناتر بود
کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را بدست خزان نمی سپرد
کاش فریادها آنقدر بی صدا بودند که حرمت سکوت را نمی شکست
کاش در قاموس غصه ها شکوه لبخند در معنی داغ اشک گم نمی شد
و بالاخره
کاش کاش.....................
:(
 

مهندس خرده پا 2

کاربر بیش فعال
[FONT=&quot]من ...
میان همهمه های تمام بادهای سهمگین جهان ، میان سیاهیِ این روزهای خاکستری ام ....
میان تمام نمیدانم های تو و میدانم های دلم . دارم غرق می شوم ... ندیده بودی تمنای دلم را ؟؟؟ دلم را که تمام بخشیده بودمت...
نمیدیدی که عاجزانه میخواست داشتنت را؟ روحم که تازگی ها در پی دل روانه شده بود...
نمیدیدی و نمیبینی که بی قراری می کند لحظه های نبودنت را ؟ وجسم... این جسم درد میگیرد و دور خود میپیچد نبودن هایت را ...
دار و ندار این روزهای رفته که هیچ . داشته ها و نداشته های این روزهای نیامده هم مال تو .
من تنها نشسته ام که ببینم چه میکند رویایت ، نبودن هایت و خاطراتت با دلم ، با روحم و با جسمم. ...
برای دلم از نبودن هایت میگویم . به دلم میگویم فراموش کند روزی که آمدی و خواستی معنای روزها و شبهایت باشم.....
میدانم بی همسفری در میانه ی راه برایش دشوار است ... میدانم که تاب نمی آورد این همه بی تو بودن را ...
بیا دلم .... بیا و باور کن که آن معنای ساده گذشته از چشم های تو..... و قصه ی " تو باش و حکمروای قلعه ی تنهایی هایم باش."...
قصه ای بیش نبود.... بیا دلم و باور کن زین پس باز هم منو تو تنهاییم.... باز هم از بهشت رانده شدیم به جرم خوردن سیب... بیا دلم و باور کن این قصه را[/FONT]
[FONT=&quot].. [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حسرت:gol:



تو یارمنی, اما من در حسرت نگاه تو


تونگار منی, اما من در حسرت پناه تو







تو عشق منی, اما من در حسرت صدای تو


تو مال منی اما من در حسرت بی ریای تو







تو ستاره منی, اما من در حسرت غرور تو:gol::gol::gol:


تو تکیه گاه منی, اما من در حسرت وجود مغرور تو








تو کنار منی, اما من در حسرت آغوش تو


آه عشق من, چه زود شدم فراموش تو







تا ابد عزیز ترینم, زندگی ام با خیال تو

اما من موندم در حسرت وصال تو:gol::gol::gol:


نازنین فاطمه جمشیدی

 

Similar threads

بالا