فاضل نظری

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
"ای من به آخرین شب دنیا خوش آمدی"

غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به «جمع» مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت... برای تماشا خوش آمدی

راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای من به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای دل و عشق، روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]"قطار منتظر هیچ کس نمی ماند"[/h]
و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم[/h]
پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم

تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم

مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم

کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم

تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز



معني بخشيدن يک دل به يک لبخند چيست ؟
من پشيمانم بگو تاوان آن سوگند چيست ؟

گاه اگر از دوست پيغامي نيايد بهتر است
داستان هايي که مردم از تو مي گويند چيست ؟

خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست
اين سر آشفته و اين قلب ناخرسند چيست ؟

چند روز از عمر گل هاي بهاري مانده است
ارزش جان کندن گل ها در اين يک چند چيست ؟

از تو هم دل کندم و ديگر نپرسيدم ز خويش
چاره ی معشوق اگر عاشق از اون دل کند چيست ؟

عشق، نفرت، شوق، بيزاري، تمنا يا گريز
حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چيست ؟

.
.

{ فاضل نظری }
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد

اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد

من و تو پنجره‌های قطار در سفریم

سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد

ببر به بی‌هدفی دست بر کمان و ببین

کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد

خبرترین خبر روزگار بی‌خبری‌ست

خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد

مرا به لفظ کهن عیب می‌کنند و رواست

که سینه‌سوخته از «می» حذر نخواهد کرد


فاضل نظری، آن‌ها

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی

ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

سایه زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

باد پیراهن کشید از دست گل‌ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی



{ فاضل نظری }​
 

SHM.IT

عضو جدید
کاربر ممتاز
من آسمان پر از ابرهای دلگیرم اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم
من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم
که هرچه زهر به خود می دهم نمی میرم
من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم
به دام زلف بلندت دچار و سردرگم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم
درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم
 

♥@SH!M♥

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گرچه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم
عشق اگر حق است، این حق تا ابد بر گردنم


تا بپندارم که سهمی دارم از پروانگی
پیله ای پیچیده از غم های عالم بر تنم


بر سر این سرو، آخر برف هم منت گذاشت
دست زیر شانه ام مگذار! باید بشکنم


من که عمری دل برای دوستان سوزانده ام
حال باید دل بسوزاند برایم دشمنم


گرچه از آغوش تو سهمی ندارم جز خیال
بوی گیسوی تو را می جویم از پیراهنم


عاشقی با گریه سر بر شانه یاری گذاشت
از تو می پرسم بگو ای عشق! آیا این منم؟
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز





زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
به غواصان بگو کافیست هرچه بی سبب گشتند
در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم
چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟!
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم...

فاضل نظری*
 

lilium.y

عضو جدید
کاربر ممتاز

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

قایقی در طلب موج به دریا زد و رفت
باید از
مرگ نترسید، اگر باید عشق

شمع روشن شد و پروانه به آتش پیوست
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق...
 

pearan

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن کشته که بردند به يغما کفنش را
تير از پي تير آمد و پوشاند تنش را

خون از مژه ميريخت به تشييع غريبش
آن نيزه که ميبرد سر بي بدنش را


پيراهني از نيزه و شمشير به تن کرد
با خار عوض کرد گل پيرهنش را


زيبا تر از اين چيست که پروانه بسوزد
شمعي به طواف آمده پرپر زدنش را


آغوش گشايد به تسلاي عزيزان
يا خاک کند يوسف دور از وطنش را



خورشيد فروزان شده در تيرگي شام
تا باز به دنيا برساند سخنش را



فاضل نظري


 

JASMIN.S

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم

به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج
چنان دو نیمه سیبی که هر دو نیم به هم

من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب
من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم

شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است
شبیه بودن گل های بی شمیم به هم

من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم

بیا شویم چو خاکستری رها در باد
من و تو را برساند مگر نسیم به هم
.
فاضل نظری
 

lilium.y

عضو جدید
کاربر ممتاز
نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است
نفس نمی کشم ، این آه از پی آه است

در آسمان خبری از ستاره من نیست
که هر چه بخت بلند است ، عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا گشتن زمین ماه است

شب مشاهده چشم آن کمان ابروست
کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است
 

:)fatemeh

عضو جدید
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست
صدبار تو را دیده ام ای غم به گمانم

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
انقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تقدیر نه در رمل نه در کاسه‌ی چینی‌ست؟!
آینده‌ی ما دورتر از آینه‌بینی‌ست

ما هرچه دویدیم، به جایی نرسیدیم
ای باد! سرانجام تو هم گوشه‌نشینی‌ست

از خاک مرا برد و به افلاک رسانید
این است که من معتقدم؛ عشق زمینی‌ست

یک لحظه به بخشایش او شک نتوان کرد
با این همه، تردید در این باره یقینی‌ست

شادم که به هر حال به یاد توأم، اما
خون میخورم از دست تو و باز غمی نیست



فاضل نظری، آن‌ها

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گر عقل پشتِ حرفِ دل «اما» نمی‌گذاشت
تردید پا به خلوتِ دنیا نمی‌گذاشت

از خیرِ هست و نیستِ دنیا به شوق دوست
می‌شد گذشت ... وسوسه اما نمی‌گذاشت

اینقدر اگر معطلِ پرسش نمی‌شدم
شاید قطارِ عشق مرا جا نمی‌گذاشت

دنیا مرا فروخت ولی کاش دستِ کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

گر عقل در جدالِ جنون مردِ جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این‌چنین
در خون مرا به حالِ خودم وا نمی‌گذاشت

ما داغدار بوسۀ وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سربه‌سر ما نمی‌گذاشت



فاضل نظری

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود - از دنیا - که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ
به خون خویش می‌غلتند خلقی بی‌گناه اینجا

نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

"فاضل نظری"
 

$marziyeh67$

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بی لشکریم، حوصلهء شرح قصه نیست
فرمانبریم، حوصلهء شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می‌رویم
ما کمتریم، حوصلهء شرح قصه نیست !

فریاد می‌زنند ببینید و بشنوید
کور و کریم، حوصلهء شرح قصه نیست

تکرار نقش کهنه‌ی خود در لباس نو
بازیگریم، حوصلهء شرح قصه نیست

آیینه‌ها به دیدن هم خو گرفته‌اند
یکدیگریم، حوصلهء شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم
غم پروریم، حوصلهء شرح قصه نیست

آیا به راز گوشه‌ی چشم سیاه دوست
پی می بریم؟ حوصلهء شرح قصه نیست
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خبرداری که شهری روی لبخند تو شاعر شد ؟
چرا اینگونه کافرگونه،بیرحمانه ،میخندی؟

1618475319259.jpeg
 
آخرین ویرایش:

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما داغدار بوسه وصلیم چون شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت ...
 

$marziyeh67$

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

#
فاضل نظری
 

حميدرن

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی
سایه زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی
باد پیراهن کشید از دست گل‌ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی
چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچه‌ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی
کشته‌ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه‌ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی
 
بالا