شعر فرانسوی

hamid_diba

اخراجی موقت

Comment puis-je vivre dans ce monde?
Un monde où l'homme peut être amoureux plusieurs fois par jour
Un monde que seul l'amour peut être trouvé dans les bibliothèques vitrine
Un monde où l'amour et l'honnêteté sont morts
Et au lieu qu'ils étaient la trahison et le mensonge
Un monde où les gens utilisent mensonge
L'adultère est une loi
Et le cœur brisé est une tradition



How can i live in this world?
A world which man can be in love several times a day
A world which love only can be found in libraries showcase
A world which love and honesty
And instead they were treachery and lies
A world which people use lie
Adultery is a law
And the breaking heart is a tradition


چگونه ميتوان در اين دنيا زندگي کرد ؟
دنيايي که در آن آدم ها روزي چندين بار عاشق مي شوند
دنيايي که در آن عشق را تنها در ويترين کتابفروشي ها ميتوان يافت
دنيايي که در آن محبت و صداقت مرده
و جاي آنها را بي وفايي و دروغ گرفته
دنيايي که در آن دروغ عادت
بي وفايي قانون
و دل شکستن سنت است
 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
Je voudrais oublier le temps
Pour un soupir pour un instant,
Une parenthèse après la course
Et partir où mon cœur me pousse.
میخواهم زمان را فراموش کنم
به قدر یک نفس، برای یک لحظه
مثل یک وقفه پس از دویدنهای بسیار
و بروم به جایی که قلبم مرا به آنجا می برد (هل میدهد)
Je voudrais retrouver mes traces
Où est ma vie ou est ma place
Et garder l’or de mon passé
Au chaud dans mon jardin secret.
میخواهم دوباره ردپاهایم را پیدا کنم
آنجا که زندگی ام آنجاست و جایم آنجاست
و لحظات گرانبهای گذشته ام را گرم در اتاق رازهایم نگه دارم
Je voudrais passer l’océan, croiser le vol d’un goéland
Penser à tout ce que j’ai vu ou bien aller vers l’inconnu
Je voudrais décrocher la lune, je voudrai même sauver la terre
Mais avant tout je voudrais parler à mon père
Parler à mon père…
میخواهم از اقیانوس عبور کنم. همراه پرواز یک مرغ دریایی بشوم
به تمام چیزهایی که دیده ام فکر کنم و یا حتی به سمت ناشناخته ها بروم
می خواهم ماه را از جا بردارم, می خواهم زمین را نجات بدهم
اما قبل از تمام اینکارها دلم میخواهد با پدرم حرف بزنم
دلم میخواهد با پدرم حرف بزنم
Je voudrais choisir un bateau
Pas le plus grand ni le plus beau
Je le remplirais des images
Et des parfums de mes voyages
می خواهم قایقی انتخاب کنم . نه بزرگترین و نه حتی زیباترین قایق
و آنرا پر کنم از تصاویر و عطرو بوی سفرهایم
je voudrais freiner pour m’assoir
Trouver au creux de ma mémoire
Des voix de ceux qui m’ont appris
Qu’il n’y a pas de rêve interdit
دلم میخواهد زمان را متوقف کنم
تا در تنهایی، خاطراتم را پیدا کنم
و صدای کسانی را که به من یاد دادند
هیچ رویای ممنوعی در دنیا وجود ندارد!
Je voudrais trouver les couleurs, des tableaux que j’ai dans le cœur
De ce décor aux lignes pures, où je vous voie et me rassure,
Je voudrais décrocher la lune, je voudrais même sauver la terre,
Mais avant tout, Je voudrais parler à mon père..
Je voudrais parler à mon père.
میخواهم رنگ آمیزی تابلوهایی که در قلبم دارم پیدا کنم
با همان ترکیبی که در تو می بینم و احساس آرامش میکنم
می خواهم ماه را از جا بردارم, می خواهم زمین را نجات بدهم
اما قبل از تمام اینکارها دلم میخواهد با پدرم حرف بزنم
می خواهم با پدرم حرف بزنم

(تکرار دو پاراگراف اول)

Je voudrai partir avec toi,
Je voudrai rêver avec toi,
Toujours chercher l’inaccessible,
Toujours espérer l’impossible,
Je voudrais décrocher la lune, je voudrai même sauver la terre
Mais avant tout je voudrais parler à mon père
Parler à mon père
دلم می خواهد با تو راهی شوم
دلم می خواهد با تو رویا بافی کنم
همیشه در جستجوی دست نیافتنی ها
همیشه به امید غیرممکن ها
شاید ماه را از جا بردارم, شاید زمین را نجات بدهم
اما قبل از تمام اینکارها دلم میخواهد با پدرم حرف بزنم
می خواهم با پدرم حرف بزنم
 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
SolitudeSi nous sommes seuls c`est que les mots ont disparu¸Et avec eux les attentes et les rencontres¸Alors les miroirs ont perdu leur sens¸Il n`y a plus que l`insouci des brumes¸Et des visages retirés en eux-mêmes dans l`absenceDe tout.Lionel Ray​
تنهایی
اگر تنها هستیم بدین خاطراست که واژه ها ناپدید شده اند
و همراه با آنها انتظارها و دیدارها
پس آیینه ها معنای خود را از دست داده اند
دیگر چیزی بیش از بی قیدی مه ها باقی نمانده
و چهره های در خود فرورفته در غفلت از همه چیزاند
 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
Poème de Fabien
اثر فابی ین

Le sens de la vie
مفهوم زندگی!


La vie est combat continuel
زندگی مبارزه ی مستمر است

Qui n'a pour but que le bonheur d'un être
برای آنکه هدفی جز رسیدن به " سعادت هستی " ندارد

Mais si ce combat s'avère hardi et rempli de souffrances
حال این مبارزه سخت و سرشار از درد و رنج بنماید

Alors les ténèbres incombent l'Homme
و ظلمات انسان را فرا گیرد

Mais l'Homme dans son intelligence
او با درایت و روشنگری

Se relève de ses blessures
تسکین می دهد زخم ها و جراحاتش را

Rempli de courage et enveloppé de sagesse
با قلبی پر شهمات و در لوای دانایی

L'Homme va de l'avant sans se soucier
انسان پیش به سوی آینده می رود

Du malheur qui pourrait le traverser
بی هیچ نگرانی از تیره بختی های رسیده در مسیر.

Aveuglé par l'amour
نابینای عشق

Son cœur enflammé d'un doux brasier
قلب او شعله ور از بوسه ای شیرین

Perdu dans ce vaste univers
گم شده در این کهکشان گسترده

Fourvoyé dans ce monde perverti et innommable
گمراه شده در این دنیای تباهی و نازیبا

Il prolonge son châtiment
در امتداد مجازات و کیفرهایش

Plongé dans l'obscurité et l'abîme
امتداد ابهام و گرداب سرگردانی

Sentir la tardive agonie de son âme
با احساس عذابی از افول و اضمحلال روح خود

Oppressé par l'opacité de la perversion de ce cosmos
به تنگ آمده از تیرگی های تباه کننده این جهان هستی

Infini et insolent par sa grandeur
بی نهایت متکبر از عظمت واهمیتش

L'Homme finit par trépasser
انسان با مرگ پایان می یابد

Sans se plaindre et sans regret
بی هیچ شکایتی، بی هیچ پشیمانی
 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
Démons et merveilles
پری ها و شگفتی ها

Vents et marées
بادها و جزر و مد

Au loin déjà la mer s'est retirée
در دوردست هنوز دریا خود را به عقب می کشد

Et toi
و تو

Comme une algue doucement caressée par le vent
همچون گیاه دریایی که باد اغواگرانه نوازشش می کند

Dans les sables du lit tu remues en rêvant
در بستر شنی می غلتی و رویا می بینی

Démons et merveilles
پری ها و شگفتی ها

Vents et marées
بادها و جزر و مد

Au loin déjà la mer s'est retirée
در دوردست هنوز دریا خود را به عقب می کشد

Mais dans tes yeux entrouverts
Deux petites vagues sont restées
اما در چشمان نیمه باز تو دو موج کوچک باقی مانده اند

Démons et merveilles
پری ها و شگفتی ها

Vents et marées
بادها و جزر و مد

Deux petites vagues pour me noyer
دو موج کوچک که برای غرق شدن من کافی هستند.
 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
Le mendiant de l`amour
گدای عشق


J’ai de l’amour plein la tête, un cœur d’amitié.
Je ne pense qu’a faire la fête et m’amuser.
Moi, vous pouvez tout me prendre : je suis comme ça.
Ne cherchez pas à comprendre : écoutez-moi.
Dans toute la ville, on m’appelle le mendiant de l’amour.
Moi, je chante pour ceux qui m’aime et je serai toujours le même.
Il n’y a pas de honte à être un mendiant de l’amour.
Moi, je chante sous vos fenêtres chaque jour.


Donnez, donnez, dodo-onnez,
Donnez, donnez moi,
Donnez, donnez, dodo-onnez,
Dieu vous le rendra…
Donnez moi de la tendresse, surtout pas d’argent.
Gardez toutes vos richesses, car maintenant
Le bonheur n’est plus à vendre. Le soleil est roi.
Asseyez vous à ma table, écoutez-moi.
On est tous sur cette Terre des mendiants de l’amour,
Qu’on soit pauvre ou milliardaire, on restera toujours les mêmes,
Ces Hommes extraordinaires, ces mendiants de l’amour.
Moi, j’ai besoin de tendresse chaque jour.


Alors, laissez-moi vous dire la générosité.
C’est une larme de sourire à partager.
Je n’ai pas envie d’apprendre pour qui et pourquoi.
Je n’ai pas de compte a rendre, écoutez-moi.
Dans toute la ville, on m’appelle le mendiant de l’amour.
Moi je chante pour ceux qui m’aime et je serai toujours le même.
Il n’y a pas de honte à être un mendiant de l’amour.
Moi, je chante sous vos fenêtres chaque jour.




سرم پر از عشقه و قلبم پر از دوستی
من به چیزی جز جشن و تفریح و سرگرمی فکر نمی کنم
هر طور میخواین فکر کنین : من اینجوریم
سعی نکنید دنبال ِ فهمیدن و درک من باشید : فقط بهم گوش کنین
در تمام شهر منو به اسم ” گدای عشق ” صدا می زنن.
من برای کسانی که دوستم دارن ترانه می خونم و همیشه همین باقی می مونم
گدای عشق بودن شرمندگی نداره
من هر روز زیر پنجره های شما آواز می خونم :
به من ( عشق )بدین
خدا بهتون ( عشق ) برمیگردونه..
به من مهربانی بدید نه پول
تمام ثروتتون برای خودتون… آخه این روزا
خوشبختیدیگه فروختنی نیست…. خورشید به همه می تابه
بیاین سرِ میز ِ من بشینین و بهم گوش بدین :
توی اینکره ی خاکی همه گدای عشق هستن
و آدم هاهرجقدر که پولدار یا فقیر باشن همیشه همینطور باقی می مونن :
اینانسان های عجیب و شگفت انگیز… این گداهای عشق
من ، هرروز به مهربونی و نوازش نیاز دارم
پس اجازهبدین بهتون بگم که سخاوت و بخشندگی
تقسیمکردن اشک ها و لبخندهاست
مننمیخوام بدونم برای کی و چرا ؟
منامتیازی ندارم به کسی بدم … حرفمو گوش کنین :
در تمامشهر منو گدای عشق صدا می زنن
من برایکسانی که دوستم دارن ترانه میخونم و همیشه همین باقی می مونم
گدای عشقبودن مایه خجالت نیست
من زیرپنجره ی خانه های شما هر روز ترانه می خونم ….​
 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز باران
باز باران ،
با ترانه ،
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه .
من به پشت شیشه ، تنها
ایستاده در گذرها
رودها راه اوفتاده .
شاد و خرّم
یک دو سه گنجشکِ پرگو
باز هر دم
می‌پرند این‎سو و آن‌سو .
می‌خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی .
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان :
کودکی ده ‎ساله بودم
شاد و خرّم ،
نرم و نازک
چست و چابک .
از پرنده ،
از چرنده ،
از خزنده ،
بود جنگل گرم و زنده .
آسمان آبی چو دریا
یک دو ابر اینجا و آنجا
چون دل من ، روز روشن .
بوی جنگل تازه و تر
همچو مِی ، مستی‎دهنده
بر درختان می‌زدی پر
هرکجا زیبا پرنده .
برکه‎ها آرام و آبی
برگ و گل ، هرجا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی .
سنگها از آب جسته ،
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دم‎به‎دم در شور و غوغا .
رودخانه
با دوصد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می‌زد ، چرخ می‌زد همچو مستان .
چشمه‎ها چون شیشه‎های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی .
با دوپای کودکانه
می‌دویدم همچو آهو ،
می‌پریدم از سر جو
دور می‌گشتم زِ خانه ...
می‌کشانیدم به پایین
شاخه‌های بید مشکی
دست من می‌گشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی .
می‌شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی .
هرچه می‎دیدم در آنجا
بود دلکش ، بود زیبا
شاد بودم ،
می‌سرودم :
« روز ! ای روز دلارا !
داده‎ات خورشیدِ رخشان
این‎چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی‎جان ! »
« این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو ، چه می‎بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان ؟ »
« روز ، ای روز دلارا !
گر دلارایی‌ست از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا !
هرچه زیبایی‌ست از خورشید باشد . »
اندک‎اندک ، رفته‎رفته ، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان ،
ریخت باران ، ریخت باران ...
سبزه در زیر درختان
رفته‎رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا ....
بس گوارا بود باران !
به ! چه زیبا بود باران !
می‌شنیدم اندر این گوهرفشانی
رازهای جاودانی ، پندهای آسمانی :
« بشنو از من ، کودک من ،
پیش چشم مرد فردا
زندگانی ، خواه تیره ، خواه روشن
هست زیبا ! هست زیبا ! هست زیبا ! »
گلچین گیلانی

La pluie
De nouveau, la pluie Chantant une mélodie,Versant une myriade de joyaux,Tombe sur le toit de la maison.Le jour pluvieux me rappelleLa promenade d’une journée lointaine,Douce et agréable,A travers les forêts du Guilãn:J’étais alors un gamin de dix ansHeureux et contentSouple et fragileFringant et agileAvec mes petits pieds enfantinsJe courais comme une gazelleJe sautais le ruisseauJe m’éloignais de la maison.L’oiseau,Le vent soufflant me racontaient,Des histoires secrètesDes mystères de la vie.La foudre comme une épée tranchanteCoupait les nuagesRugissant, le tonnerre aliénéBattait les nuagesLa forêtFuyant le ventTournait et tournait Comme la merPartout tombaientLes perles rondes de pluieLe gazon au pied de l’arbreS’est transformé petit à petitEn une merDans cette mer liquide,La forêt, à l’inverseétait apparente.Comme elle était savoureuse, la pluieComme elle était belleDans cette chute de perlesJ’entendaisDes mystères éternelsDes mots célestesOh mon enfant! Ecoute-moi!Du regard de l’homme mûr du demainLa vieSoit en rose, soit en noirEst belle, est belle, est belle.
 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
tombe la neigeS. Adamo Tombe la neigeTu ne viendras pas ce soirTombe la neigeEt mon coeur s'habille de noirCe soyeux cortègeTout en larmes blanchesL'oiseau sur la branchePleure le sortilègeTu ne viendras pas ce soirMe crie mon désespoirMais tombe la neigeImpassible manègeTombe la neigeTu ne viendras pas ce soirTombe la neigeTout est blanc de désespoirTriste certitudeLe froid et l'absenceCet odieux silenceBlanche solitudeTu ne viendras pas ce soirMe crie mon désespoirMais tombe la neigeImpassible manège
برف مي بارد برف مي بارد تو امشب باز نخواهي گشتبرف مي باردو قلب من سياهپوش استاين همراه ابريشمينبا اشكهاي سپيدپرنده بر شاخه درختافسون مي گريدتو امشب بازنخواهي گشتنااميدي ام به سوي من فرياد مي زنداما برف مي باردبا چرخشي آرامبرف مي بارد تو امشب بازنخواهي گشتبرف مي بارد همه چيز سپيد از نااميدي ستاطميناني غمناكسرما وفقداناين سكوت نفرينيتنهايي سپيد تو امشب باز نخواهي گشتنااميدي ام به سوي من فرياد مي زنداما برف مي باردبا چرخشي آرام
 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
L'hiverChanson pour l'hiver Dans la nuit de l'hiverGalope un grand homme blancDans la nuit de l'hiverGalope un grand homme blancC'est un bonhomme de neigeAvec une pipe en bois,Un grand bonhomme de neigePoursuivi par le froid.Il arrive au village.Voyant de la lumièreLe voilà rassuré.Dans une petite maisonIl entre sans frapperEt pour se réchauffer,S'assoit sur le poêle rouge,Et d'un coup disparaît.Ne laissant que sa pipeAu milieu d'une flaque d'eau,Ne laissant que sa pipe,Et puis son vieux chapeau​
Jacques Prévert
 

محدثه یوسفی

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فرانسه زبان خوبیه
زبان فرانسه رو بلد نیستم اما فرانسویا رو دوس همی دارمممممممممممممممم:smoke::w40:
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
Heureux qui chante pour l´enfant
Et qui sans jamais rien lui dire
Le guide au chemin triomphant
Heureux qui chante pour l´enfant
Heureux qui sanglote de joie
Pour s´être enfin donné d´amour
Ou pour un baiser que l´on boit
Heureux qui sanglote de joie

Heureux les amants séparés
Et qui ne savent pas encor´
Qu´ils vont demain se retrouver
Heureux les amants séparés
Heureux les amants épargnés
Et dont la force de vingt ans
Ne sert à rien qu´à bien s´aimer
Heureux les amants épargnés

Heureux les amants que nous sommes
Et qui demain loin l´un de l´autre
S´aimeront s´aimeront
Par-dessus les hommes
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
Notre vieille Terre est une étoile
Où toi aussi et tu brilles un peu
Je viens te chanter la ballade
La ballade des gens heureux
Je viens te chanter la ballade
La ballade des gens heureux

Tu n´a pas de titre ni de grade
Mais tu dis "tu" quand tu parles à dieu
Je viens te chanter le ballade
La ballade des gens heureux
Je viens te chanter la ballade
La ballade des gens heureux

Journaliste pour ta première page
Tu peux écrire tout ce que tu veux
Je t´offre un titre formidable
La ballade des gens heureux
Je t´offre un titre formidable
La ballade des gens heureux

Toi qui a planté un arbre
Dans ton petit jardin de banlieue
Je viens te chanter le ballade
La ballade des gens heureux
Je viens te chanter la ballade
La ballade des gens heureux

Il s´endort et tu le regardes
C´est ton enfant il te ressemble un peu
On vient lui chanter la ballade
La ballade des gens heureux
On vient lui chanter la ballade
La ballade des gens heureux

Toi la star du haut de ta vague
Descends vers nous, tu verras mieux
On vient te chanter la ballade
La ballade des gens heureux
On vient te chanter la ballade
La ballade des gens heureux

Roi de la drague et de la rigolade
Rouleur flambeur ou gentil petit vieux
On vient te chanter la ballade
La ballade des gens heureux
On vient te chanter la ballade
La ballade des gens heureux

Comme un chœur dans une cathédrale
Comme un oiseau qui fait ce qu´il peut
Tu viens de chanter la ballade
La ballade des gens heureux
Tu viens de chanter la ballade
La ballade des gens heureux
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
Fuite


Et Je me suis enfui
Je suis devenu Sphinx
Et mille ans sont passés
au doux son de Syrinx

Et Je me suis enfui
J’ai acosté à Tyr
Et quand le soleil fût
je ressortis ma Lyre

Et je me suis enfui
Et coupait au silex
Je m’enivrai la nuit
des horizons convexes

Et je me suis enfui
Pour ne jamais revoir
l’Aube

Winston Perez, 2013


Poème classé dans Le temps qui passe, Voyage, Winston Perez.
Laisser un commentaire
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
Roulette Russe


Nous nous promenons dans notre éternelle solitude
une aiguille pour balancier

de loin, la silhouette du hasard
nous épie

le rideau se tisse
un soupir après l’autre

notre histoire glisse
se dissout
tombe

Nous nous acheminons
drogués vers la lumière
le corps tiède

l’archet frémissant
sur le fil d’une inénarrable tendresse

Sybille Rembard

Poème classé dans Condition humaine, Le temps qui passe, Solitude, Sybille Rembard.
1 commentaire. Laisser un commentaire
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
Prison fleurie


cellule sans fenêtres
pluie battante
elle entend ses pensées
les voix du monde

dehors
elle imagine ses enfants
elle les berce

le zèle des hommes
les lois archaïques
l’ont violée
ont pillé son innocence

crime anaphorique

exaction

le temps passe emmuré
combien de jours encore
mesurant ses désirs
s’enivrant d’espoir
écachée par ces parois

elle croit
elle respire la vie
étreinte de désir
elle reviendra
libre sous les caresses du soleil

Sybille Rembard, Beauté Fractionnée, 2002


Poème classé dans Liberté, Survie, Sybille Rembard.
3 commentaires. Laisser un commentaire
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
Les Méchants m’ont vanté leurs mensonges frivoles :
Mais je n’aime que les paroles
De l’éternelle Vérité.
Plein du feu divin qui m’inspire,
Je consacre aujourd’hui ma Lyre
A la céleste Charité.

En vain je parlerais le langage des Anges.
En vain, mon Dieu, de tes louanges
Je remplirais tout l’Univers :
Sans amour, ma gloire n’égale
Que la gloire de la cymbale,
Qui d’un vain bruit frappe les airs.

Que sert à mon esprit de percer les abîmes
Des mystères les plus sublimes,
Et de lire dans l’avenir ?
Sans amour, ma science est vaine,
Comme le songe, dont à peine
Il reste un léger souvenir.

Que me sert que ma Foi transporte les montagnes ?
Que dans les arides campagnes
Les torrents naissent sous mes pas ;
Ou que ranimant la poussière
Elle rende aux Morts la lumière,
Si l’amour ne l’anime pas ?

Oui, mon Dieu, quand mes mains de tout mon héritage
Aux pauvres feraient le partage ;
Quand même pour le nom Chrétien,
Bravant les croix les plus infames
Je livrerais mon corps aux flammes,
Si je n’aime, je ne suis rien.

Que je vois de Vertus qui brillent sur ta trace,
Charité, fille de la Grâce !
Avec toi marche la Douceur,
Que suit avec un air affable
La Patience inséparable
De la Paix son aimable soeur.

Tel que l’Astre du jour écarte les ténèbres
De la Nuit compagnes funèbres,
Telle tu chasses d’un coup d’oeil
L’Envie aux humains si fatale,
Et toute la troupe infernale
Des Vices enfants de l’Orgueil.

Libre d’ambition, simple, et sans artifice,
Autant que tu hais l’Injustice,
Autant la Vérité te plait.
Que peut la Colère farouche
Sur un coeur, que jamais ne touche
Le soin de son propre intérêt ?

Aux faiblesses d’autrui loin d’être inexorable,
Toujours d’un voile favorable
Tu t’efforces de les couvrir.
Quel triomphe manque à ta gloire ?
L’amour sait tout vaincre, tout croire,
Tout espérer, et tout souffrir.

Un jour Dieu cessera d’inspirer des oracles.
Le don des langues, les miracles,
La science aura son déclin.
L’amour, la charité divine
Eternelle en son origine
Ne connaîtra jamais de fin.

Nos clartés ici bas ne sont qu’énigmes sombres,
Mais Dieu sans voiles et sans ombres
Nous éclairera dans les cieux.
Et ce Soleil inaccessible,
Comme à ses yeux je suis visible,
Se rendra visible à mes yeux.

L’amour sur tous les Dons l’emporte avec justice,
De notre céleste édifice
La Foi vive est le fondement,
La sainte Espérance l’élève,
L’ardente Charité l’achève,
Et l’assure éternellement,

Quand pourrai-je t’offrir, ô Charité suprême,
Au sein de la lumière même
Le Cantique de mes soupirs ;
Et toujours brûlant pour ta gloire,
Toujours puiser, et toujours boire
Dans la source des vrais plaisirs !
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
A la Belgique


Hélas, depuis les jours des suprêmes combats,
Tes compagnes sont la frayeur et l’infortune ;
Tu n’as plus pour pays que des lambeaux de dunes
Et des plaines en feu sur l’horizon, là-bas.

Anvers et Gand et Liége et Bruxelles et Bruges
Te furent arrachés et gémissent au loin
Sans que tes yeux encor vaillants soient leurs témoins
Ni que tes bras armés encor soient leur refuge.

Tu es celle en grand deuil qui vis avec la mer
Pour en apprendre à résister sous les tempêtes
Et tu songes et tu pleures, mais tu t’entêtes
Dans la terreur et dans l’orgueil de tes revers.

Tu te sens grande immensément, quoique vaincue,
Tu fus loyale et claire et ferme, comme au temps
Où l’honneur sous les cieux s’affirmait éclatant
Où la gloire valait vraiment d’être vécue.

Ton pauvre coin de sol où demeure debout,
Face à l’orage, un roi avec sa foi armée,
Tu le peuples encor de canons et d’armées,
Pour le tenir tragiquement jusques au bout.

Tu te hausses si haut que tu es solitaire
Dans la gloire, dans la beauté, dans la douleur
Et que chacun t’exalte et t’admire en son coeur,
Comme un peuple jamais ne le fut sur la terre.

Qu’importe à cet amour l’angoisse de ton sort
Et qu’Ypres soit désert, et Dixmude, ruine,
Et qu’aussi vide et creux qu’une sombre poitrine,
S’élève au fond du soir l’immense beffroi mort.

A l’heure où cette cendre est encor la Patrie
Nous l’aimons à genoux avec un tel élan
Que de chacun des murs saccagés et branlants,
Nous baiserions la pierre éclatée et meurtrie.

Et si demain l’homme allemand sournois et fou
Achevait de te mordre en son étreinte blême,
Douce Belgique aimée, espère et crois quand même :
Ton pays mis à mort est immortel, en nous.

Emile Verhaeren, Les ailes rouges de la guerre
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

Au Nord


Deux vieux marins des mers du Nord
S’en revenaient, un soir d’automne,
De la Sicile et de ses îles souveraines,
Avec un peuple de Sirènes,
A bord.

Joyeux d’orgueil, ils regagnaient leur fiord,
Parmi les brumes mensongères,
Joyeux d’orgueil, ils regagnaient le Nord
Sous un vent morne et monotone,
Un soir de tristesse et d’automne.
De la rive, les gens du port
Les regardaient, sans faire un signe :
Aux cordages le long des mâts,
Les Sirènes, couvertes d’or,
Tordaient, comme des vignes,
Les lignes
Sinueuses de leurs corps.
Et les gens se taisaient, ne sachant pas
Ce qui venait de l’océan, là-bas,
A travers brumes ;
Le navire voguait comme un panier d’argent
Rempli de chair, de fruits et d’or bougeant
Qui s’avançait, porté sur des ailes d’écume.

Les Sirènes chantaient
Dans les cordages du navire,
Les bras tendus en lyres,
Les seins levés comme des feux ;
Les Sirènes chantaient
Devant le soir houleux,
Qui fauchait sur la mer les lumières diurnes ;
Les Sirènes chantaient,
Le corps serré autour des mâts,
Mais les hommes du port, frustes et taciturnes,
Ne les entendaient pas.

Ils ne reconnurent ni leurs amis
- Les deux marins - ni le navire de leur pays,
Ni les focs, ni les voiles
Dont ils avaient cousu la toile ;
Ils ne comprirent rien à ce grand songe
Qui enchantait la mer de ses voyages,
Puisqu’il n’était pas le même mensonge
Qu’on enseignait dans leur village ;
Et le navire auprès du bord
Passa, les alléchant vers sa merveille,
Sans que personne, entre les treilles,
Ne recueillît les fruits de chair et l’or.
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

Au Reichstag


On m’affirmait :
” Partout où les cités de vapeurs s’enveloppent,
Où l’homme dans l’effort s’exalte et se complaît,
Bat le coeur fraternel d’une plus haute Europe.

De la Sambre à la Ruhr, de la Ruhr à l’Oural,
Et d’Allemagne en France et de France en Espagne
L’ample entente disperse un grand souffle auroral
Qui va de ville en plaine et de plaine en montagne.

Ici le charbon fume et là-bas l’acier bout,
Le travail y est sombre et la peine y est rude,
Mais des tribuns sont là dont le torse est debout
Et dont le verbe éclaire au front les multitudes.

Aux soirs d’émeute brusque et de battant tocsin,
Quand se forme et grandit la révolte brutale,
Pour qu’en soient imposés les voeux et les desseins
Leurs gestes fulguraux domptent les capitales.

Ils maîtrisent les Parlements astucieux
Grâce à leur force franche, ardente et réfractaire,
Ils ont le peuple immense et rouge derrière eux
Et leur grondant pouvoir est fait de son tonnerre.

Leurs noms sont lumineux de pays en pays ;
Dans les foyers où l’homme et la femme travaillent,
Où la fille est la servante des plus petits,
Leur image à deux sous s’épingle à la muraille.

On les aime : ne sont-ils point simples et droits,
Avec la pitié grande en leur âme profonde ?
Et quand s’étend en sa totale ampleur leur voix,
Ne couvre-t-elle point de sa force le monde ? “

Et l’on disait encor :
” Eux seuls tissent les rets où sera pris le sort.
Qu’un roi hérisse un jour de ses armes la terre,
Leur ligue contre lui arrêtera la guerre. “

Ainsi
S’abolissait l’effroi, le trouble et le souci
Et s’exaltait la foi dans la concorde ardente.
La paix régnait déjà, normale et évidente
Comme un déroulement de jours, de mois et d’ans.
On se sentait heureux de vivre en un tel temps
Où tout semblait meilleur au monde, où les génies
Juraient de le doter d’une neuve harmonie,
Où l’homme allait vers l’homme et cherchait dans ses yeux
On ne sait quoi de grand qui l’égalait aux Dieux,
Quand se fendit soudain, en quelle heure angoissée !
Cette tour où le rêve étageait la pensée,

Ce fut en août, là-bas, au Reichstag, à Berlin,
Que ceux en qui le monde avait mis sa foi folle
Se turent quand sonna la mauvaise parole.
Un nuage passa sur le front du destin.

Eux qui l’avaient proscrite, accueillirent la guerre.
La vieille mort casquée, atroce, autoritaire,
Sortit de sa caserne avec son linceul blanc,
Pour en traîner l’horreur sur les pays sanglants.
Son ombre s’allongea sur les villes en flammes,
Le monde se fit honte et tua la grande âme
Qu’il se faisait avec ferveur pour qu’elle soit
Un jour l’âme du Droit
Devant l’audace inique et la force funeste.
Aux ennemis dont tue et ravage le geste,
Il fallut opposer un coeur qui les déteste ;
On s’acharna ensemble à se haïr soudain,
Le clair passé glissa au ténébreux demain,
Tout se troublait et ne fut plus, en somme,
Que fureur répandue et que rage dardée ;
Au fond des bourgs et des campagnes
On prenait peur d’être un vivant,
Car c’est là ton crime immense, Allemagne,
D’avoir tué atrocement
L’idée
Que se faisait pendant la paix,
En notre temps,
L’homme de l’homme.

Emile Verhaeren, Les ailes rouges de la guerre
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

A Madame Cne T.


Dans son assiette arrondi mollement,
Un pâté chaud, d’un aspect délectable,
D’un peu trop loin m’attirait doucement.
J’allais à lui. Votre instinct charitable
Vous fit lever pour me l’offrir gaiement.

Jupin, qu’Hébé grisait au firmament,
Voyant ainsi Vénus servir à table,
Laissa son verre en choir d’étonnement
Dans son assiette.

Pouvais-je alors vous faire un compliment ?
La grâce échappe, elle est inexprimable ;
Les mots sont faits pour ce qu’on trouve aimable,
Les regards seuls pour ce qu’on voit charmant ;
Et je n’eus pas l’esprit en ce moment
Dans son assiette.

Alfred de Musset
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

Ah longues nuicts d’hyver de ma vie bourrelles


Ah longues nuicts d’hyver de ma vie bourrelles,
Donnez moy patience, et me laissez dormir,
Vostre nom seulement, et suer et fremir
Me fait par tout le corps, tant vous m’estes cruelles.

Le sommeil tant soit peu n’esvente de ses ailes
Mes yeux tousjours ouvers, et ne puis affermir
Paupiere sur paupiere, et ne fais que gemir,
Souffrant comme Ixion des peines eternelles.

Vieille umbre de la terre, ainçois l’umbre d’enfer,
Tu m’as ouvert les yeux d’une chaisne de fer,
Me consumant au lict, navré de mille pointes :

Pour chasser mes douleurs ameine moy la mort,
Ha mort, le port commun, des hommes le confort,
Viens enterrer mes maux je t’en prie à mains jointes.

Pierre de Ronsard, Derniers vers
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

A l’horizon


J’ai encore souvenance de ces navires,
Voilures chahutées par de fiers aquilons,
Éthers qui enjôlaient l’ivresse de ces sbires ;
Ces marins râblés, l’épiderme macaron.
– J’ai encore souvenance de ces navires…

Aux tempêtes injurieuses, les nefs subirent
Tant de véhémence – Tephillim tympanon
Qu’en finalité létale elles se fendirent
Et délivrèrent aux océans leurs cargaisons.
– Aux tempêtes injurieuses, les nefs subirent…

Les terribles aventures des longs gréements,
Aujourd’hui résonnent fort et comme un airain ;
Fabuleux voyages aux propos captivants
En mon esprit agité – un sang de mutin.
– Les terribles aventures des longs gréements…

Vois ! A l’horizon se profilent les chalands,
Vierges sacrifiées à de pénibles destins.
Aussi on devine dans les nuages blancs
Quelques équipages le mouchoir à la main.
– Lors, à l’horizon se profilent les chalands…

J’ai encore souvenance de ces navires :
Aux tempêtes injurieuses, les nefs subirent
Les terribles aventures des longs gréements ;
Vois ! A l’horizon se profilent les chalands.
 

taniyel

عضو جدید

A l’horizon


J’ai encore souvenance de ces navires,
Voilures chahutées par de fiers aquilons,
Éthers qui enjôlaient l’ivresse de ces sbires ;
Ces marins râblés, l’épiderme macaron.
– J’ai encore souvenance de ces navires…

Aux tempêtes injurieuses, les nefs subirent
Tant de véhémence – Tephillim tympanon
Qu’en finalité létale elles se fendirent
Et délivrèrent aux océans leurs cargaisons.
– Aux tempêtes injurieuses, les nefs subirent…

Les terribles aventures des longs gréements,
Aujourd’hui résonnent fort et comme un airain ;
Fabuleux voyages aux propos captivants
En mon esprit agité – un sang de mutin.
– Les terribles aventures des longs gréements…

Vois ! A l’horizon se profilent les chalands,
Vierges sacrifiées à de pénibles destins.
Aussi on devine dans les nuages blancs
Quelques équipages le mouchoir à la main.
– Lors, à l’horizon se profilent les chalands…

J’ai encore souvenance de ces navires :
Aux tempêtes injurieuses, les nefs subirent
Les terribles aventures des longs gréements ;
Vois ! A l’horizon se profilent les chalands.
تو این تاپیک قرار بود فرانسوی یاد بگیرم یه کمی هم تا جلو پیش رفتم ولی از ارشد قبول شدم ولش کردم
امیدوارم با کمک شما ودوستان یاد بگیرم..
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو این تاپیک قرار بود فرانسوی یاد بگیرم یه کمی هم تا جلو پیش رفتم ولی از ارشد قبول شدم ولش کردم
امیدوارم با کمک شما ودوستان یاد بگیرم..
ایشالله اما استارتر تاپیک معروفه با نابغه فرانسه خودش بیاد عالی میشه
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
Sans doute il est trop tard pour parler encor d’elle ;
Depuis qu’elle n’est plus quinze jours sont passés,
Et dans ce pays-ci quinze jours, je le sais,
Font d’une mort récente une vieille nouvelle.
De quelque nom d’ailleurs que le regret s’appelle,
L’homme, par tout pays, en a bien vite assez
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
Ô Maria-Felicia ! le peintre et le poète
Laissent, en expirant, d’immortels héritiers ;
Jamais l’affreuse nuit ne les prend tout entiers.
À défaut d’action, leur grande âme inquiète
De la mort et du temps entreprend la conquête,
Et, frappés dans la lutte, ils tombent en guerriers.
 

Similar threads

بالا