چه بی پــَـــــــــرواااا دلـــــــــم آغوشِ ممــــــــــنوعه ای را میخــــــواهد.. که ...تنـــــــــــها شرعی بودنش را من مـــــــیدانم.. و... دلــــــم... و... تــــــــــو...
رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و…و من همچون غربت زده ایی در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید بانوی دریای من…
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت
چه سخت هست
قطرات اشکی که بر گونه دارم
و هر بار که
غمت را میبینم
درد میکشم
تنها ارام و بی صدا اشک میریزم
نه توان این غم تو را ندارم
کاش میدانستم
که چگونه
ارامت کنم
و شادت کنم
گاهی حس میکنم تنها هستم
گاهی انقدر کنارم پر از ادم میشود
که نه انها مرا میفهمند
و نه من
انها را میفهمم
کاش این ادمها
کمی
بفهمند
میخواهم
در سکوت باشم
تا ارام بمانم
فکــر می کــردم
در قلب تــ ـــ ـــو
محکومم به حبــس ابد !!
به یکبــاره جــا خــوردم …
وقـــتی
زندان بان برســـرم فریاد زد:
هــی..
تــو
آزادیـــــ!
و صـــدای گامهای غریبهـــ ای که به سلـــول من می آمـــد....