نامه عاشقانه من

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باران می بارد.....

شعر نوازش های نرم باران را نمی شنوم!!!!

بی تابم بی تاب..

و تو بهتر از هرکسی معنی این واژه را میدانی!!!

در هیاهوی خیابانهای این شهر شلوغ..

گم میشود صدای باران...

سکوتی بر لبم....فریادی در دلم.....



درگذر از آن کوچه بن بست..

می شنوم صدایت را، می بینم نگاهت را، حس می کنم وجودت را....

می جویم آرامشی را که گاهی از من تو میدزدی......

و می خوانم با باران:

با تو می مانم
 

hiva13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منــــ زنم اما گاهی کودک میشوم . . .

کودک دلبند تــــــــــــــــو . . .

تا محکمتر در آغوشت بیارامم

همچنان به تـــــــــــو عشقـــــ خواهم ورزید

پشتیبانت خواهم بود

و تـــــــــــو مـــــرد من ـ ـ ـ

فقط مرد منــــــــــ

تـــــــــــو پادشاه تمآم عاشقانه هایی

و من ملکه ی خوشبخت و عاشقــــ

زیر نم نم دوستت دارم هـــــــــای منــ بمانـــــ

شــــــاه زاده ی رویـــــــاهای منـــــــ

 

senator007

عضو جدید
عشق
آدم را به جاهای ناشناخته می برد

مثلا به ایستگاه های متروک

به خلوت زنگ زده ی واگن ها

به شهری که

فقط آن را در خواب دیده
...
وقتی عاشق شدی

ادامه ی این شعر را

تو خواهی نوشت
!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
او "مـــرد" است دستــــانش از تو زِبرتر و پهن تر است
...
صورتش ته ریشى دارد

قلبش به وسعـــتِ دریــــا

جـــاىِ گریـــــه كردن به بالكن میرود و تنـــهای را میبلعد... ...

او با همــــان دستان پهن و زبرش تورا نوازش میكند

با همان صورت ناصاف و ناملایم تورا میبوسد و تو آرامــــ میشوى

آنقــــدر اورا نامــــرد "نخوان"

آنقدر پول و ماشین و ثـــــروتش را "نسنج"

فقط به او "نــــخ بده" تا زمین و زمان را برایت بدوزد

فقــــط باهاش "روراست باش" تا دنیا را به پایت بریزد...
 

hiva13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

از ماه آمده بودی...

نمی دانم...

هرچه بود شیرین بود و بس...

زندگی بودی و بس...

نفس دادی و بس...

اکنون تنها مانده ام...

گاهی خدا نمی شنود...

یا شاید من صدایم رسا نیست...

قفس شکست دختر ماه...

بال بزن...

پرواز کن...

من می مانم و این قفس...

سایه ات می شود همدم این تن خسته...

قفس شکست دختر ماه...

پرواز فراموشم شده...

قلم هم از من خسته شده...

دیگر آرامم نمی کند...

سکوت این تنهایی عذابم میدهد...

شب هایم بی رنگ و بو...

روزهایم تکراری و بی روح...

در پی گناه نکرده ام میگردم...

در پی آن انصاف گمشده روزگار...

بگذار بایستد...

قلبی که دور از تو می تپد...

کاش بد بودی...

کاش کینه قلبم قفس را می شکست...

ولی نیستی...

بد نیستی دختر ماه...

حرف ها دارم با روزگار...

با خدا...

زین پس دل نخواهم بست...

فرهاد بیستون را رها کن...

خدا نمی شنود...

آن خدا که من میشناسم...

شیرینت را به عقد روزگار در می آورد...

نه تو...

فرهاد بیستون را رها کن...

دل را بکن...

همین و بس...



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

از ماه آمده بودی...

نمی دانم...

هرچه بود شیرین بود و بس...

زندگی بودی و بس...

نفس دادی و بس...

اکنون تنها مانده ام...

گاهی خدا نمی شنود...

یا شاید من صدایم رسا نیست...

قفس شکست دختر ماه...

بال بزن...

پرواز کن...

من می مانم و این قفس...

سایه ات می شود همدم این تن خسته...

قفس شکست دختر ماه...

پرواز فراموشم شده...

قلم هم از من خسته شده...

دیگر آرامم نمی کند...

سکوت این تنهایی عذابم میدهد...

شب هایم بی رنگ و بو...

روزهایم تکراری و بی روح...

در پی گناه نکرده ام میگردم...

در پی آن انصاف گمشده روزگار...

بگذار بایستد...

قلبی که دور از تو می تپد...

کاش بد بودی...

کاش کینه قلبم قفس را می شکست...

ولی نیستی...

بد نیستی دختر ماه...

حرف ها دارم با روزگار...

با خدا...

زین پس دل نخواهم بست...

فرهاد بیستون را رها کن...

خدا نمی شنود...

آن خدا که من میشناسم...

شیرینت را به عقد روزگار در می آورد...

نه تو...

فرهاد بیستون را رها کن...

دل را بکن...

همین و بس...



من از مرگ نمی هراسم
این را خوب می دانی بانو
نه از مرگ و نه از رها شدن از این تن
من از بی تو بودن می ترسم بانو
تو که نباشی ،مرگ همین حوالی ست
تو که نباشی ،چه کسی این تن خسته را نوازش می کند
حالا گیرم مرگ هم آمد
تو که نباشی مرگ قاصد خوشی ست برای لحظات تنهایم
من ، این وا نهاده در خیل آدمیان شهوت زده
من ،من تنها در میان خیل تن ها
به مرگ نمی اندیشم ،وقتی دستانت سایه بان سر تب دار من است
به مرگ نمی اندیشم
وقتی تو،با نگاهت حلاوت باران را به من می بخشی
بانو
ساده بگویمت ، این دلتنگی نه بهانه توست،که برای توست
این آشفتگی برای موهای رهای توست
که جانم را به بند کشیده است
بانو
ای تعبیر خوابهای تمام سالهایم
بانو
ای حکایت عاشقانه ی دیدار پروانه ها در یک صبح بهاری
بانو
ای آمده در نگاه منتظرم
من به مرگ نمی اندیشم
حتی اگر در جانم لانه کرده باشد
به تو می اندیشم
به تو ای تبسم آشنای همیشگی
به تو ای لمس مهربانی و تکلم بی قراری در یک بغض نگران
و خوب می دانم
اگر چه مرگ آشناست
اما
در آغوش تو ،حلاوتی دیگر دارد ملاقاتش
 

venoos*m

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

از ماه آمده بودی...

نمی دانم...

هرچه بود شیرین بود و بس...

زندگی بودی و بس...

نفس دادی و بس...

اکنون تنها مانده ام...

گاهی خدا نمی شنود...

یا شاید من صدایم رسا نیست...

قفس شکست دختر ماه...

بال بزن...

پرواز کن...

من می مانم و این قفس...

سایه ات می شود همدم این تن خسته...

قفس شکست دختر ماه...

پرواز فراموشم شده...

قلم هم از من خسته شده...

دیگر آرامم نمی کند...

سکوت این تنهایی عذابم میدهد...

شب هایم بی رنگ و بو...

روزهایم تکراری و بی روح...

در پی گناه نکرده ام میگردم...

در پی آن انصاف گمشده روزگار...

بگذار بایستد...

قلبی که دور از تو می تپد...

کاش بد بودی...

کاش کینه قلبم قفس را می شکست...

ولی نیستی...

بد نیستی دختر ماه...

حرف ها دارم با روزگار...

با خدا...

زین پس دل نخواهم بست...

فرهاد بیستون را رها کن...

خدا نمی شنود...

آن خدا که من میشناسم...

شیرینت را به عقد روزگار در می آورد...

نه تو...

فرهاد بیستون را رها کن...

دل را بکن...

همین و بس...




مرسی خواهرم .....از اینکه دعوتم را پذیرفتی .....و از اینکه اینجا هستی بهترینم ...
:gol:
 

hiva13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من !

سخاوتمندانه "تو" را به قلبم هدیه میدهم..

و سخت لرزانم از هدایه ای چنان با شکوه!!

ای بهانه ی زیبای زنده بودنم :

سطرهای جا مانده از از شور و احساس قلبم را به تو تقدیم میکنم ..

و برای تو مینویسم..


برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست ..

برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست…

برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد…

برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است..

برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست…

برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است..

برای تویی که عشقت معنای بودنم است..

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است ..


دوستت دارم تا ..

نه!

دیگر برای دوست داشتن هایم تایی وجود ندارد..

بی حد و مرز دوستت دارم..

 

venoos*m

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]صدای تو و کلام توست که قلبم را صیقل می دهد و جلا می بخشد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی که تو از عشق سخن می گویی و معنای ان را در چشمان من جستجو می کنی [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما به راستی عشق را در چشمان تو باید یافت و من تنها در نگاه تو آن را باور می کنم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ای سرود باور من![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تو از تنهایی سخن نخواهم گفت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ای عاشقانه ترین باور![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زیبایی بوی باران را در کلامت برایم معنا کن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بر لب من دریایی ترین آواز را جاری ساز[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمانت را بر صفحه ارغوانی قلبم بگستر،[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خواهی دید که گرمی رگ های من ار هُرم نفسهای توست


[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شبيه ساعت ِ شني ،
كه دانه هايِ آخرش را
در گلويِ تَنگ ِ دو هيچ جا گذاشته ،
كم آورده ام !
شبيه بادبادكي كه ،
به قصدِ خودكشي بال هايش را چيده و باد ِ لعنتي رهايش نمي كند ،
ميانِ درگيري ِ آسمان و زمين ،
كم آورده اَم!
شبيه خودنويسي ،
كه تمام خونَش را پايِ شعرهاي ِ عاشقانه اَم حرام كرده !
شبيه دستمال ِ خيسي ،
كه از اشك هايم به گريه افتاده ؛
كم آورده اَم!
ديگر از طعمِ گَسِ دروغ هايِ شيريني كه به خوردم مي دهند، بيزارم!
از عاشقانه هايي كه به اسمِ عشق خطوط ِ كمربند را هدف مي گيرند ،
تا تمام ِ علاقه شان را با كَمَرشان اثبات كنند !
خسته اَم از اميد هايي كه نيامده مي روَند وُ تلمباري مي شوند ،
روي تمام ِ آرزوهاي خاك خورده اَم!
خسته*اَم،
از نگاهي كه همه غَمدار وصفَش مي*كنند وُ ،
حَجمِ سكوتي كه حنجره*اَم را چنگ مي زند!
 

hiva13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دلم برایت تنگ می شود


گرچه اینجا نیستی


هر جا می روم


یا هر كار می كنم


صورت تو را در خیال می بینم


و دلم برایت تنگ می شود


دلم برای همه چیز گفتن با تو تنگ می شود


دلم برای همه چیز نشان دادن به تو تنگ می شود


دلم برای چشم هایمان تنگ می شود كه


پنهانی به هم دل می دادند


دلم برای نوازشت تنگ می شود


دلم برای هیجانی كه با هم داشتیم تنگ می شود


دلم برای همه چیزهایی كه با هم سهیم بودیم تنگ می شود

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

روز*های عجیبی* را میگذرانم
روز*هایی* که دلم می*خواهد ساعت*ها پشت پنجره بنشینم ، خیابان را نگاه کنم ، بدون اینکه انتظار کوچکترین اتفاقی* را داشته باشم
دلم سکوت می*خواهد ، سکوت محض ، مثل وقتی* که به اعماق آب میروی، مثل غرق شدن ، همه چیز تاریک و تاریک تر میشود ، ساکت و ساکت تر
دلم حتی نوشتن هم نمی*خواهد ، وقتی* چیزی برای فکر کردن نداری، چیزی هم برای نوشتن نداری
نمیخواهم بخوابم. کابوس*های شبانه ، جز ترس از شب ، ترس از خواب، ترس از بالشم ، چیزی برای من به همراه ندارند.پشت پلک*های بیداری ، هیچ حادثه*ای در کمین نیست
دلم آغوش نمی*خواهد ، آغوش*های دروغین ، آغوش*های موقتی ، آغوش*های خیالی.فکر کردن به آغوش کسی* که نیست ،یعنی* خیانت به احساس ، یعنی* دروغ گویی به غرایز انسانی*
آیینه*ها را نمی خواهم.درگیر خودت که باشی*، هیچ چیزی تو را یادِ خودت نمی**اندازد. غریبه*ها دیدن ندارند
روزهای عجیبی* است
در حجمِ بی* انتهایِ تنهایی**هایم ، می*خواهم هنوز تنهاتر از این باشم . کسی* که در من رخنه کرده ، باید مرا ترک کند ، تا با خیال راحت بنشینم پشت پنجره و در سکوت خیابان را ببینم و به هیچ چیزی فکر نکنم. به هیچ چیز جز اتفاق*هایی* که قرار نیست بیفتند
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای نگارم

رویایی جاودانه

بدن سردم را در آغوش تو پنهان کرده ام...


هق هق گریه هایم بی امان است...


اشک هایم با زبان بی زبانی می خواهند...


زجر دوري ات (مسافت بینمان) را به رخ گونه هایم بکشند...


اما من, این لحظات را دوست دارم...


این لحظه ها به رویاي شیرین نمی ماند...


بازوان قدرمند تو که مردانه مرا در برگرفته به رویا نمی ماند...


نفس هاي گرم تو که صورتم را نوازش می دهد به رویا نمی ماند...


عطر حضورت...صداي دلنشینت... نه هیچ کدام به رویا نمی ماند...


این آغوش گرم، امن، دلنشین واقعیت محض است


که به اتبات می رساند من همه هستی ام مطلق به توست و به تو تعهد دارم...


نگارم!


من حق ندارم شمارش معکوس خوشبختی ام را بشمارم...


من اشتباه نکرده ام... هرگز!


تو عاشقانه دوستم داري...



نازنین فاطمه جمشیدی





 

tahereh68

عضو جدید
انسان به واسطه ضربان قلبش زنده نیست،

حیات او به غذا و خوراک وابسته نیست،

او به لطف خدا زنده است


 

tahereh68

عضو جدید
سلـــامتی"اعـــدامی" کـــه جـــرم رفیقـــش رو گـــردن گـــرفت

بـــالای چـــوبه ی دار ازش پرسیـــدن : حـــرف آخـــر ؟؟؟

گفـــت به "رفیـــقم" بگـــین از ایـــن بیــشتر از دستـــم نیـــومـــد . . . !!!


 

tahereh68

عضو جدید
آرام در گــوش کــودکــی کــه مــرده بــه دنیــا آمــــد ...

گــفــتم راحــت بــــخــواب کـــه چیــزی را از دســت نــــدادی....


 

tahereh68

عضو جدید
اعدامـــی لــحظه ی مـــکث کــرد و بـــوسه ای بر طنــاب دار زد

دادســتان گفت:

صـــبر کنید آقــای زنــــدانــی این چــــه کـــاریست !؟؟

زنــدانی خـــنده ای کــرد و گفت :

بیچـــاره طـــناب نــمیزاره زمـــین بیفتم ،

ولی آدم ها !!!!! بدجـــور زمــینــم زدن

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هـــــــی لعـــنتی

میخواهم توصیفـــــــ ات کنم...

خیاطــــ نبودی...

اما خوب وصلـــه های جور واجـــــور به من زدی

آشپـــــــــــز نبودی..

اما چه آش چــــــــربی برایم پختــــــــــی

کفــــــــاش نبودی....

اما چه به اندازه کفش رفتن ام را دوختـــــــی

ومــــــــــــن...

دیوانه نبودم....

اما چـــــه دیوانه وار دوست اتـــــ - ـ میدارم هنـــــــــــوز..
 

tahereh68

عضو جدید


ثــانيــه هــاي انتــظار پشــت چــراغ قــرمز را تــاب بيــاور...

شــايد دارنــد آرزوي کــودکي دســت فــروش را بــراي ...

يــــک دقيــقه کاسبــي بيــشتر بــرآورده ميــکننــد......


 

tahereh68

عضو جدید
نـــه”رضـــا”ســـت

نـــه”ضـــامن آهـــو”

امـــاهـــرچـــه اســـت خيـــلي غـــريـــب اســـت حـــال ايـــن روزهـــاي مـــن..

 

hiva13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رای چشم هایت نفس می کشم...

اشک میریزم...

لبخند میزنم...

عاشق می مانم

میگویم

و می نویسم...

بگذار همه مرا مریض بدانند

وقتی نگاهت نسخه ی تمام دکترهای دنیا را پیچانده است...

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تمام وسوسه هايم را
بر دیوار خانه ام حک ميکنم
شهوتت را بر سینه ام بريز
حست را به من بسپار
لبت را بر لبم بگذار
هماغوشي احساس تو
بهترين هماغوشي احساس منست
بگذار خدا فروشان شرعي
ما را ارضاع کنندگان روحي بدانند
حرام بخوانند فکرمان را
حرامشان بهترين حس ماست
هنگامه هماغوشي ما
قسم خداست
سجده فرشتگان
نترس از فتواي کاهنان
خلقت خدايمان
همين هوس ماست
لذتي تا بلنداي خودش
اوج لذت خلقت ما
با نزول همان علق
در بطن وجود تو
این خواست خداست
 

tahereh68

عضو جدید
غـــمگينـــم مـــانـــند عکـــس اعـــلاميـــه ي تـــرحـــيم کـــه لبخـــنده ش هـــمه را بـــه


گـــريه مـــي انـــدازد
 

tahereh68

عضو جدید

مـــخاطب خــاص " مـــن " ،

"شـــما" هســـتيد !

چـــرا کـــه مـــن هـــرچـه براي " او " نـــوشـــتم...

خـــــواند

خـــنديــد

و بـــــاور نـــکــرد !!!

بـا اينـکـه لبـخنـد هايـش از نـوشـتـه هاي من قـشـنـگ تـــــر اســــت.....
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای نگارم


پازل عاشقانه


امشب می خواهم از اندیشه هاي ابریشمی ام پازلی بسازم...


هر تکه از آن را به گوشه اي از مهر و وفاي تو اختصاص دهم.


زیباي نازنین!


می دانم تا آخرین نفس نمی توانم این پازل را سامان بخشم


و پاکی و بی آلایشی تو رابه نمایش بگذارم...


اما همین که با هر تپش به کلبه احساسم پناه ببرم...


تکه اي از خوبی...مهربانی تورا بر روي صفحه قلبم قرار دهم...


کافی است تا قطره اي زلال
، از دریاي عظمت احساس تو را به سرنوشت نشان دهم.


تکیه گاه بی نظیر خود را مالک همه هستی خود خطاب کنم.


و به این روزگار فخر بفروشم...


تازنین فاطمه جمشیدی









 
آخرین ویرایش:

tahereh68

عضو جدید
وقــتــي تــو حــرف هــايــم را نــمـي خــوانــي . . . چــه تــفــاوتــي دارد ؛



کـه حـــرف دلـــم را بـنـويـسـم يـا از بـــغـــل دســـتـــي ام کـپـي کـنـم !
 

tahereh68

عضو جدید
آنــــــقــــــدر درد کــــــشیــــــده ام کــــــــــــــــــه

از کــــــمــــــالــــــلــــــمــــــلــــــک

نــــــقاش تــــــرم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم برات تنگ شده.....اما من...من میتونم این دوری رو تحمل کنم... به فاصله ها فکر نمیکنم ...... میدونی چرا؟؟ آخه... جای نگاهت رو نگاهم مونده.....هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام کنم....رد احساست روی دلم جا مونده ... میتونم تپشهای قلبت رو بشمارم...........چشمای بیقرارت هنوزم دارن باهام حرف میزنن.......حالا چطور بگم تنهام؟؟چطور بگم تو نیستی؟؟چطور بگم با من نیستی؟؟آره!خودت میدونی....میدونی که همیشه با منی....میدونی که تو،توی لحظه لحظه های من جاری هستی....آخه...تو،توی قلب منی...آره!تو قلب من....برای همینه که همیشه با منی...برای همینه که حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی...برای همینه که میتونم دوریت رو تحمل کنم...آخه هر وقت دلم برات تنگ میشه...هر وقت حس میکنم دیگه طاقت ندارم....دیگه نمیتونم تحمل کنم...دستامو میذارم رو صورتم و یه نفس عمیق میکشم....دستامو که بو میکنم مست میشم...مست از عطر ت. صدای مهربونت رو میشنوم ...و آخر همهء اینها...به یه چیز میرسم.....به عشق و به تو.....آره...به تو....اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه...اونوقت تو رو نزدیکتر از همیشه حس میکنم....اونوقت دیگه تنها نیستم
حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش دارم.. به این تنهایی دل بستم...حالا میدونم که این تنهایی خالی نیست...پر از یاد عشقه.. پر از اشکهای گرم عاشقونه ...
 

Similar threads

بالا