شاعرانه ها

joey

عضو جدید
دوستان هر کس دوست داره بیاد شعر و یا جمله ادبی قشنگی داره بذاره بقیه استفاده کنن...!!!!؟؟؟؟:gol::gol::gol:
 

joey

عضو جدید
نگارین بت سرو بالای من
کند جلوه در خواب و رؤیای من
گشاید چو مهتاب آغوش مهر
دود همچو می در سراپای من

جدا از لبانش حرامم اگر
گل خنده روید به لب های من
چه داند که بنشسته با یاد اوست
به خون چشم افسانه پالای من

الا ای که در پای مهرت بسوخت
زمانه سر آسمان سای من

بیاید که روزی ندامت بری
ز بی مهری ای دوست بر جای من

بجویی و دیگر نیابی مرا
بگویی دریغا! اوستای من
مهرداد اوستا
 

joey

عضو جدید
رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم

365 حسرت را همچنان میکشم به دنبالم
قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمیگنجم

دیده ام در جهان نما چشمی که به تکرار میکشد فالم

یک نفر از غبار میآید مژده تازه تو تکراری است

یک نفر از غبار آمد و زد زخمهای همیشه بر بالم

باز در جمع تازه ی ازداد حال و روزی نگفتنی دارم

هم نمیدانم از چه میخندم هم نمیدانم از چه مینالم

راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشاییست

به غریبی قسم نمیدانم چه بگویم جز اینکه خوشحالم

دوستانی عمیق آمدند . چهره هایی که غرقشان شدم

میوه های رسیده ای که هنوز من به باغ کمالشان کالم

چندیست شعرهایم را جز برای خودم نمیخوانم
شاید از بس صدایشان زده ام دوست دارند دوستان لالم
 
  • Like
واکنش ها: !ala

joey

عضو جدید
هیشکی هم چیزی نگه خوب نگه من برا دل خودم میگم.....

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
حافظ

 

!ala

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

افشین یداللهی
 
  • Like
واکنش ها: joey

joey

عضو جدید
من همان نایم که گر خوش بشنوی شرح دردم با تو گوید مثنوی
یک نفس دردم ، هزار آواز بین ! روح را شیدایی پرواز بین
من همان جامم که گفت آن غمگسار با دل خونین ، لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را گر چه صد زخم است این دلتنگ را
من همان عشقم که در فرهاد بود او نمی دانست و خود را می ستود
من همی کندم - نه تیشه ! - کوه را عشق ، شیدا می کند اندوه را
در رخ لیلی نمودم خویش را سوختم مجنون خود اندیش را
می گِرِستم در دلش با درد دوست او گمان می کرد اشک ِ چشم ِ اوست !

از هوشنگ ابتهاج
 

joey

عضو جدید
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

از هوشنگ ابتهاج
 

دالان بهشت

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=courier new,courier,monospace]چگونه می شود از خدا گرفت

چیزی را که نمی دهد؟

می گویند قسمت نیست؛ حکمت است..

من قسمت و حکمت نمی فهمم

تو خدایی...

"طاقت" را می فهمی مگر نه؟!!
[/FONT]
 
  • Like
واکنش ها: joey

joey

عضو جدید
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، که سرها در گریبان است.
كسی سربرنیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
كه ره تاریك و لغزان است.
وگر دست محبت سوی كس یازی،
به اكراه آورد دست از بغل بیرون؛
كه سرما سخت سوزان است.
نفس كز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریك.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس كاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیك؟
مسیحای جوانمرد من ای پیر پیرهن چركین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است....آی.....
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای !
منم من میهمان هر شبت، لولی وَش مغموم.
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور.
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم.
بیا بگشای در، بگشای دلتنگم.
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان ست.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه می گویی كه بیگه شد، سحرشد، بامدادآمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعداز سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگارسیلی سرد زمستان ست.
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوتِ ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان ست.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یكسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته ،سرها درگریبان، دستها پنهان؛
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسكلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان كوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان ست.


از مهدی اخوان ثالث
 

joey

عضو جدید
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران
دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران


از شهریار
 

joey

عضو جدید
وقتی حصار غربت من تنگ می شود ** هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود
از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن" ** گاهی دلم برای خودم تنگ می شود"
گاهی به ترکتازی شعرم خوشم ولی ** گاهی کمیت شاعری ام لنگ می شود
هر چند می شکیبم بر عشق باز هم ** گاهی دلم اسیر دل سنگ می شود
گر یک نظر به روی شما کرد یار ما ** دنیای عشق با تو هماهنگ می شود
"گاهی دلم برای خودم تنگ می شود" ** یا لحظه به نای غمش چنگ می شود
گاهی زمین به تمام فراخی اش ** در پیش کلبه کوچک ما،تنگ می شود
گاهی لطافت سحری ام به وقت ذکر ** با باده سحری اش جنگ می شود
گاهی به محتسب برسد عقل و دین من ** گاهی ز مستی ام همه جان سنگ می شود
گاهی فغان نمی رسد به هر کسی ** گاهی دلم به نای نی اش رنگ می شود
گر شعر گفتم به هوای رخ عزیز ** این شعر هم به هوایش ننگ می شود ...
 

joey

عضو جدید
عبید زاکانی
موش و گربه

اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل ودانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم می‌نمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا
بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا
مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفه‌های الوانا
آن یکی شیشهٔ شراب به کف
وان دگر بره‌های بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کرده‌ایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا
بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشسته‌اید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا
موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما
می‌رویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستم‌های خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزه‌ها و تیر و کمان
همه با سیف‌های برانا
فوج‌های پیاده از یکسو
تیغ‌ها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آورده‌ام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گربانا
گربه‌های براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا
لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهٔ عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا
 

joey

عضو جدید
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
 

joey

عضو جدید
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم
فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم
 

♥@SH!M♥

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مثل کوه پشت و پناه همیم
ولی هر دومون دستامون خالیه

باید جای من باشی تو زندگی

بفهمی نداری چه بد حالیه

باید جای من باشی تا حس کنی

چه قدر سخته عشقت بلرزه صداش

ببینی چطور حاضری جونتو

بدی تا یه رویا بسازی براش

من از دلخوشی های این زندگی

مگه چی به جز حقمو خواستم

یه دنیا زمین خوردم از بچگی

که یک جا رو پای خودم واستم

تو میتونی مرحم بسازی از عشق

که زخمات زخمای کاری نشن

یه چیزی باید باشه تو زندگیت

که حرفای خوبت شعاری نشن

تو این روزگار عجیب و غریب

تو با عشق موندی کنارم هنوز

ازم هیچ چیزی نمیخوای چون

چه قدر بشنوی ندارم هنوز

آدم وقتی پای دلش واسته

ته ش هرچی باشه خودش خواسته

آدم تا نمونه به پای خودش

نمیتونه پای کسی واسته

تو با عشق موندی کنارم که من

یه جایی تو این زندگی گل کنم

تو رو دوست دارم همین کافیه

یه دنیا رو بات تحمل کنم
 
  • Like
واکنش ها: joey

joey

عضو جدید
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ریا کرد
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد

 

joey

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ای زاهدان، ای صوفیان، ای ناصحان خوش زبان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دست کدامین از شما، بسته در میخانه ها، [/FONT][FONT=times new roman, times, serif]فکری کنید ای عارفان، این عاشق دیوانه را[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گر می ننوشم، غم در دل من، می جوشد امشب، [/FONT][FONT=times new roman, times, serif]این یار دیرین، خون دلم را، می نوشد امشب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حیران شد از این آمد و شد، دروازه بان شهر هستی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دیوانه من از این هیاهو، دل چون نیارم کو به مستی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از پندت ای ناصح چه حاصل، دیوانه خلوت نشین را[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از خانه تا میخانه هرشب، مستانه می سایم جبین را[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آن رسم و راهت، این اشتباهت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عاشق نبودی تا من بگویم، دیوانگی کن، آه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چون از تو ناید دیوانه بازی، فرزانگی کن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساقی چو دید احوال من، من ماندم و شرمندگی، [/FONT][FONT=times new roman, times, serif]مه در ابر سیه، کی می کند تابندگی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گر می ننوشم، غم در دل من، می جوشد امشب، [/FONT][FONT=times new roman, times, serif]این یار دیرین، خون دلم را، می نوشد امشب[/FONT]
 

joey

عضو جدید
چرا تو جلوه ساز این،
بهار من نمی شوی؟
چه بوده آن گناه من،
كه یار من نمی‌شوی؟
بهار من گذشته شاید
شكوفه‌ی جمال تو،
شكفتــه در خیال من
چرا نمی‌كنی نظر،
به زردی جمـال من؟
بهار من گذشته شاید
تو را چه حاجت
نشانه‌ی من
تویی كه پا نمی‌نهی به خانه‌ی من
چه بهتر آنكه نشنوی ترانه‌ی من
نه قاصدی كه از تو آرد،
گهی به سوی من پیامی
نه رهگذاری از تو آرد،
بــرای من گهی پیامی
بهار من گذشته شاید
غمت چو كوهی،
به شانه‌ی من
ولی تو بی غم از غم شبانه‌ی من
چو نشنوی فغان عاشقانه‌ی من
خدا ترا از من نگیرد،
ندیـــدم از تو گرچه خیری
به یاد عمر رفته گریم،
كنون كه شمع بزم غیری
بهار من گذشته شاید
 

joey

عضو جدید
يازي اگر در جهان بودم ، از خدا تو هستي
به پيش خدا نام هر كه برم با دعا ، تو هستي

نديدم اگر اي خداي جهان ، وفا ز كسي با دلم تو بمان ، كه دلنوازي
ز روز ازل ، قسمتم شده اي كه نقش مرا روي فرش زمين ، چنين بسازي

ز بس شده دلها جدا از خدا نمانده اميدي به دست دعا
كجا به كه گويم كه پنجه غم شكسته به سينه ، صداي مرا
كسي نبيند در اين دو منزل از اين جماعت دو يار يكدل کجا به كجا
ز بس شده دلها جدا ز خدا نمانده اميدي به دست دعا
 

sara23

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بگذار سر بر سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده ی سر در کمند را...
 
  • Like
واکنش ها: joey
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
kingworld کل کل شاعرانه دختر و پسر زنگ تفريح 3

Similar threads

بالا