نامه عاشقانه من

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

برای نگارم

مرا با آغوشت که می پوشانی حديث كهنه‌ي غم به شادی تفسیر می شود..
.


در این روایت راز آلود


عطر نفس هایت بر تار و پود وجودم می نشیند...فاصله را از سکه می اندازد...


و قلم سبز واژهایم سکوت را می بوسد...



حال که هستی ام را به باهایت ذبح کرده ام...تلاطم قاصدک های عشق را پذیرا باش


که بی تو بودن را تاب نمی آورم...


نازنین فاطمه جمشیدی







 
آخرین ویرایش:

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای نازنینم

عاشقتم دوست

خواهر و همراه مهربونم

برای مرجانم

کنار دریا که می نشینم تو را به کام دل می بینم...




در پی عیشی مدام، جرعه ای از محبت را نفس می کشم...




ساحل مرا در آغوش می گیرد...




نسیمی از جنس نوازش، اندیشه ها ی مواج را بی تاب می کند...




قاصدک های متلاطم، خاطراتم را می پراکنند...




و من به سِحر عشق، به تو... به منتهای آرزوی خود می رسم...


نازنین فاطمه جمشیدی





 
آخرین ویرایش:

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگار نازنین

مرا به تو هیچ تملکی نیست

جز آنکه با هر نفس دلتنگت می شوم



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شبيه ساعت ِ شني ،
كه دانه هايِ آخرش را
در گلويِ تَنگ ِ دو هيچ جا گذاشته ،
كم آورده ام !
شبيه بادبادكي كه ،
به قصدِ خودكشي بال هايش را چيده و باد ِ لعنتي رهايش نمي كند ،
ميانِ درگيري ِ آسمان و زمين ،
كم آورده اَم!
شبيه خودنويسي ،
كه تمام خونَش را پايِ شعرهاي ِ عاشقانه اَم حرام كرده !
شبيه دستمال ِ خيسي ،
كه از اشك هايم به گريه افتاده ؛
كم آورده اَم!
كم آورده اَم ، از انسانيت ِ اين روزها ، از عشق از عاشقانه ها ...
ديگر از طعمِ گَسِ دروغ هايِ شيريني كه به خوردم مي دهند، بيزارم!
از عاشقانه هايي كه به اسمِ عشق خطوط ِ كمربند را هدف مي گيرند ،
تا تمام ِ علاقه شان را با كَمَرشان اثبات كنند.
خسته اَم از اميد هايي كه نيامده مي روَند وُ تلمباري مي شوند ،
روي تمام ِ آرزوهاي خاك خورده اَم!
خسته اَم از دنيايي كه صميميت ِ رفاقت هايش ،
با مارك هاي كيف و كفش اندازه گيري مي شود.
خسته ام از نگاهي كه همه غَمدار وصفَش مي كنند وُ ،
حجمِ سكوتي كه حنجره اَم را چنگ مي زند!
.
.
.
مـــن ديـــــــوانه اَم رفــيق ،
كـم آورده اَم!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

نوشتم نامه ای اما نخواندی چرا؟
چون نامه ام نامهربان بود
به تو گفتم بمان اما نماندی
زمان چون طلا را حیف از آن بود یک نگاه
یک اشتباه
کاشکی چشم هوسبازم نبود
کاشکی هرگز نمی دیدم تو را
این دل بیهوده پردازم نبود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

برای نگارم

مرا با آغوشت که می پوشانی حديث كهنه‌ي غم به شادی تفسیر می شود..
.


در این روایت راز آلود


عطر نفس هایت بر تار و پود وجودم می نشیند...فاصله را از سکه می اندازد...


و قلم سبز واژهایم سکوت را می بوسد...



حال که هستی ام را به باهایت ذبح کرده ام...تلاطم قاصدک های عشق را پذیرا باش


که بی تو بودن را تاب نمی آورم...


نازنین فاطمه جمشیدی







من از مرگ نمی هراسم
این را خوب می دانی بانو
نه از مرگ و نه از رها شدن از این تن
من از بی تو بودن می ترسم بانو
تو که نباشی ،مرگ همین حوالی ست
تو که نباشی ،چه کسی این تن خسته را نوازش می کند
حالا گیرم مرگ هم آمد
تو که نباشی مرگ قاصد خوشی ست برای لحظات تنهایم
من ، این وا نهاده در خیل آدمیان شهوت زده
من ،من تنها در میان خیل تن ها
به مرگ نمی اندیشم ،وقتی دستانت سایه بان سر تب دار من است
به مرگ نمی اندیشم
وقتی تو،با نگاهت حلاوت باران را به من می بخشی
بانو
ساده بگویمت ، این دلتنگی نه بهانه توست،که برای توست
این آشفتگی برای موهای رهای توست
که جانم را به بند کشیده است
بانو
ای تعبیر خوابهای تمام سالهایم
بانو
ای حکایت عاشقانه ی دیدار پروانه ها در یک صبح بهاری
بانو
ای آمده در نگاه منتظرم
من به مرگ نمی اندیشم
حتی اگر در جانم لانه کرده باشد
به تو می اندیشم
به تو ای تبسم آشنای همیشگی
به تو ای لمس مهربانی و تکلم بی قراری در یک بغض نگران
و خوب می دانم
اگر چه مرگ آشناست
اما
در آغوش تو ،حلاوتی دیگر دارد ملاقاتش


 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
چنان باران خواهم بارید
اما
دیگر دستانم را
به سوی دستانی دراز نخواهم کرد
چنان باران میبارم
اما دیگر به
اغوشی نگاه هم نمیکنم
چنان باران میبارم
اما
دیگر با صدای بلندتر از قبل خواهم خندید
چنان باران میبارم
اما کسی چه میفهمد
خندهای مرا
کسی چه میفهمد
قلبی که
شکست
هر چقدر هم تظاهر کنی
که قوی هست
دیگر هرگز مثل قبل نخواهد شد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
عاشقانه میگویم
به عشقم
منظورم خداست
تا تو را
دارم
از هیچ کس
نمیهراسم
از عشق تو مست میشوم
اما
کسی چه میفهمد
شبها در اغوش ماه میخوابم
روزها در اغوش خورشیدم
و روزهای بارانی در اغوش باران
این هست
سهم من از اغوش
اینکه
اغوشی ندارم
و دارم
همین مرا کافیست
که میدانم
کنارم هستی
و همین کافیست که
میدانم
مثل ادمها نیستی تا
به نفعشان باشی کنارت هستند اما بعد از استفاده
همچون دستمالی به کناری پرتت میکنند
حداقل تو میمانی تا ته خط زندگی
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
..

..

عشق بازیچه قشنگی شده
برای ادمها
انقدر بازیش دادهاند
که دیگر
حتی خودشان
به عشق
بدبین شده اند
اینقدر بازی ندهید
خودتان را
اهای شما هایی که
با کلمه دوستت دارم و عشق
ادمی و احساسی به بازی میگیرید
یه روز
بد بازی روزگار خواهید خورد
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستش می دارم
لبخندش را
فریبی نه ، که هدیه ای می انگارم .
من همه ی سنگهایش را پرستیده ام و
آتش و آب و خاکش را .
من آفتابش را پوشیده ام
و عصاره ی ماهتابش را ،
پیاله پیاله نوشیده ام
دوستش می دارم ...
زمینی که تو روی آن راه می روی ...
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاه دلم میگیرد....

گاه زندگی سخت میشود​

گاه تنها , تنهایی آرامش می آورد..​

گاه گذشته اذیتم میکند...​

گاه هوایت دیوانه ام میکند..​

این `گاه ها`...گهگاه تمام روز و شب من میشوند..​

آنوقت بغض گلویم را میگیرد!

درست مثل همین روزها...​
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای نگارم


دستان مرا به خاطر داری؟



همان یاس های بیقراری که محتاج نوازشند...



لمس کن آوازه عطرشان را..



بپوشان سایه سردشان را...



تا عمق تنهایت پیش می روند...



اگر تو بخواهی...دستان دنیا را می گیرند...



و خوشبخت می شوند...


نازنین فاطمه جمشیدی








 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای نگارم


من عطر نفسهای تو را از هر گلی برتر می دانم...



عطر نفس های تو خاصترین عطر دنیاست که در انحصار من است...



به رسم عاشقی،این گل ارزانی قدمهایت...



مرا به صلیب دستانت بکش و گل را ببوی...


من چشمانم را به آغوش پلکهایم می سپارم...عطر تن تو را به آوای درونم...



آن هنگام است که جانی تازه می گیرم...به هستی ام اعتبار می بخشم...



و به امنیت... به آرامش می رسم...



نازنین فاطمه جمشیدی





 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای نگارم


نفسهای من! نفس های تو!



مگر فرقی هم می کند؟


تو در من نهفته ای و من در تو مستتر...


آغوش تو مامن همیشگی من است...


تقدس عشقت را باور کرده ام...


من از تو جان می ستانم ... تو جانم می دهی...


آرامش ابدی را تو نشانم می دهی...


هرگز ترکت نخواهم کرد... هرگز...


نازنین فاطمه جمشیدی








 

"gole naz"

عضو جدید
همین که سرت را روی سینه ام می گذاری
و به خواب می روی ....
آرامش آوار می شود روی دلم یکهو ...
از خدا میخواهم
کاش لحظه های روشن با تو بودن
هرگز تمام نشود ....

 
آخرین ویرایش:

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای نگارم...

پروردگار را سپاس می گویم...

چرا که مرا بنده خاص خود پنداشته... روح تورا در کالبد نیمه جان من دمیده

و به هستی من اعتبار بخشیده!

من نیز در آغوش دریایی تو غرق می شوم.

بی آن که در پی راه نجاتی باشم...

چه باک! بگذار آدمیان این حقیقت را دریابند...

ما یک روح هستیم در دو بدن!

نازنین فاطمه جمشیدی







 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هستی ام................

عشق من
از تو گفتن سر به ابتذال نوشتن فرو نمی آورد
هر روز که به انجام می رسد
با تو بال می گیرم
تا نهانی که بر آن نهایتی نیست
شریک لحظه های گنگ شیرینم
امشب
ماه شاهد تاب و تب خواهشهاست
و فراخ شب ناظر بر دل تنگ من
برای تو
و دلخوشم به
عطر خوش شراکت
هر روز که می گذرد بیشتر مشامم را می نوازد
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هستی من.........

آن شب

که مـــاه عاشـــقــانه هـــایمـان را

تماشا می کرد

آن شب که شب پره ها

عاشــقـــانه تر

نــــور را می جســـتند

و اتاقم

سرشار از عطر بوسه و ترانه بود



دانستم

تـــــو پـــژواک تمــــام عـــاشــقـانه های تاریخی...!


عزیزترینم ؛

" بند بند وجودم

بـه بند بند احساست بستــه است



با این همه بنــد

چه قــــدر از هم دوستت دارم"


 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای نگارم...

دستانت را به من ببخش...




دستان تو شبیه دریاست... پاک.... با سخاوت ... بیکران...




موجهای حمایتت را از ساحل هستی ام دریغ نکن...




فراز و فرود موج هایت به من زندگی می بخشد...




مرا در میان دستانت محصور دار...




من تک تک صدف های عشق را فراخوانده ام... به قدر مروارید های مستتر انتظار کشیده ام...




تلاطم قاصدک های فراق را تاب آورده ام...




حال که هستی ام را به تو بخشیده ام ... مرا دریاب...



نسیم فرح بخش دستان تو آوای درونم را... سکوت نگاهم را می شناسد....



و مرا باور دارد...


نازنین فاطمه جمشیدی





 
آخرین ویرایش:

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

برای نگارم


در زیر آلاچیقی از برگ وریاحین



دریاچه نقره ای... آب های نیلگون... مارا فرا می خوانند..


به تو تکیه می زنم... تا بازوانت بهانه ایی باشند برای مامن لحظه هایم و اثباتی برای تنهاییم...


این لحظات دوست داشتنی را به سکوت می سپارم...


و هستی بی قرارم را به آغوش آسمانی تو...



تقدس لحظه هایم را لمس کن...که بی تو ماندن را هرگز نمی خواهم...



نازنین فاطمه جمشیدی








 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای مادرم

چگونه تو را بخوانم؟



مریم نازنینم کاش می­ دانستم چگونه از تو بنویسم؛ تو که عزیزترین موجود زندگی­ ام هستی!


تو که در تمامی لحظات، مرا حمایت کردی!


مریم بی­ ریای من! کاش می­ دانستی در این لحظات، بزرگترین آرزوی من این است که بدانم رازهای


خود را در میان کدامین اطلسی پنهان کرده ­ای، شاید این اطلسی­ها یاریم می­ کردند تا از تو بنویسم.


مریم بی قرار من! کاش حداقل می­ گفتی کدامین گل، عطر نفس­های تو را تداعی می­ کند تا حداقل آن


گل، معصومانه به دادم می­ رسید.


مریم عزیزم! من نمی­ توانم سخاوت دستان تو را به دریا تشبیه کنم، زیرا دریا را با آن همه عظمت، لایق

نمی­ بینم.


من قادر نیستم برای توصیف استقامتت از کوه مدد گیرم، چون کوه هم در برابر استقامت تو کم

می ­آورد.



من نمی ­خواهم مهربانیت را به یک فرشته تشبیه کنم، چون تو آنقدر خوبی که فرشته ­ها هم به تو


تعظیم می­ کنند.


حتی پروردگار عالم هم از تو به بهترین نحو ممکن یاد می­ کند.



پس مریم گلم! به من بگو وقتی بهشت زیر پای توست، کدامین گل لایق قدم­های تو می­ باشد؟ چگونه


تو را تشبیه کنم که معصومیت چشمانت، سخاوت دستانت و استقامت بی­ پایانت باشد.


مادر عزیزم! مریم نازنین، چگونه از تو بنویسم چگونه تو را بخوانم؟



نازنین فاطمه جمشیدی







 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

نگارم
به من بنگر


مستانه چشمانت را می ستایم...



چشمان تو صادق ترین رویاست...پاک و بی آلایش..... اعجازی از دنیاست...




می خواهم زین پس عاشقانه هایم را در وصف چشمانت سرایم...





چشمانی که از جنس نوازش و آرامش است... ومرا به اوج نیکبختی می رساند...





من از تبلور نور عشقی که در چشمان توست.. به قاصدک های زندگی می رسم...





شاهراده من، چشمانت را به من ببخش





تا تمامی عمرم غزل سرایی کند...و هستی ام را اعتبار بخشد...



نازنین فاطمه جمشیدی




 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای نگارم

روزگاری بر این باور بودم که تو یه خواستگار ساده ای!


و این بار هم بسان گذشته ناکام می مانم...


اما نه. انگار تو برایم منفاوتی!


ماهی قلبم با دیدن تو در برکه وجودم بالا و پایین می ­پرد ...


و نفسم به شماره می­ افتد...


دست و پایم بی­ اراده شروع می کنند به لرزیدن.



اما با این حال ستاره ­های نگاهم می­ درخشند و نورهای حجب و حیا را به صورتم می پاشند.



و قرمزی گونه­ هایم از همیشه شفاف­تر و دل­رباتر می شود!



نگارم...این روایت راز آلود, حقیقتی است انکار ناپذیر...


من هستی ام را به پای تو ذبح کرده و عاشق شده ام
...


بن بست عشق را گریزی نیست
....



نازنین فاطمه جمشیدی





 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
واییییییییییییییییییی نازنین

دو تا پست ات منو یاد رمانت, رها می اندازه

:heart::heart::heart::heart::gol::gol::gol::gol:
مرسیییییییییییییی

نگاه من فرش زیر پات

مهربونم روی چشم من قدم بذار...

:gol::gol::gol:

مرسی مرجانم که همیشه کنارمی...

مدیون چشمان پرمهرت هستم...

بله داشتم رها رو مرور می کردم... یکی دو تا پست از رها نوشنم البته با یه کم نغییر)
:redface:

قربونت برم مرسی بابت ویرایش
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هستی ام....
چند روزی ست كه تنها به تو می اندیشم ،
از خودم غافلم اما به تو می اندیشم ،
شب كه مهتاب در ایینه ی من میرقصد ،
مینشینم به تماشا به تو می اندیشم ...:gol:

 

Similar threads

بالا