گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پس از مجروح شدن به اسارت دشمن در آمد و در آن جا به شهادت رسیده است و او را دفن كرده اند و 16 سال بعد هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی، جنازه ی «محمدرضا شفیعی» و دیگر شهدای دفن شده را بیرون می آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه ی محمدرضا سالم است، سالم سالم.
صدام گفته بود این جنازه این طور نباید تحویل ایرانی ها داده شود. او را ۳ماه در آفتاب داغ می گذارند، اما تفاوتی نمی كند. پودر مخصوص تخریب جسد می پاشند، ولی باز هم بی تأثیر است.


مادر شهید می گوید: موقع دفن محمدرضا، حاج حسین كاشی به من گفت شما می دانید چرا بدن او سالم است؟ گفتم چرا؟
گفت:راز سالم ماندن ایشان چهار چیز است:
هیچ وقت نماز شب ایشان ترك نمی شد.
دائماً با وضو بود.
هیچ وقت زیارت عاشورا یش ترك نمی شد.
مداومت بر غسل جمعه داشت.
هر وقت برای امام حسین- علیه السلام- گریه می كرد، اشك هایش را به بدنش می مالید.
مادر شهید درباره ی موفقیت شهید می گوید: به امام زمان- عجّل الله تعالی فرجه الشریف- ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می آمد، رفتن به جمكران را ترك نمی كرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در منطقه عملیاتی «والفجر4» پیکر شهیدی را پیدا کردیم که تمام بدنش اسکلت شده بود اما یکی از انگشتانش که در آن انگشتر بود، کاملاً سالم مانده بود، وقتی خاک‌های روى عقیق انگشتر او را پاک کردیم، دیدیم روى آن نوشته شده بود «حسین جانم».
به گزارش فارس «توانا»، یکی از اعضای گروه تفحص شهدا روایت کرده است: چند روزى مى‌شد اطراف منطقه کانى‌مانگا در غرب کشور کار مى‌کردیم و مشغول تفحص پیکر شهداى عملیات «والفجر 4» بودیم.

اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پیکر شهیدى داخل یکى از سنگرها شدیم، سریع رفتیم جلو، همان طور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود.
خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، بعد از لحظاتی در کمال حیرت دیدیم انگشت وسط دست راست این شهید کاملا سالم مانده است؛ یعنی در حالی که همه بدن او اسکلت شده بود این انگشت سالم و گوشتی مانده بود.

کمی که دقت کردیم دیدیم داخل این انگشت شهید انگشتری است؛ همه بچه‌ها دور پیکر شهید جمع شدند. خاک‌هاى روى عقیق انگشتر را که پاک کردیم، صدای ناله و فغان بچه‌ها بلند شد؛ روى عقیق آن انگشتر حک شده بود «حسین جانم».
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماجرايي تكان دهنده از شهيدي كه مادر خود را شفا داد

خاطراتي از شهدا رو نقل کنه. اما لابه لاي اين خاطرات...:

از مادر شهيد معماريان دعوت مي کنم که تشريف بيارن و خودشون تعريف کنن و البته امانتي رو هم با خود بيارن..

مادر شهيد از تو جمعيت بلند شد، حس کنجکاويم بيشتر شده بود که ايشون کين؟ و امانتي چيه؟ ...




اون شب گذشت و خاطراتش تو ذهن همه باقي موند؛ ولي خيلي دوست داشتم بيشتر در جريان اين ماجرا قرار بگيرم. چند روز بعد اطلاعيه اي تو سطح شهر توجهم رو جلب کرد:

يادواره شهداء تو مسجد المهدي(عج) بلوار امين قم با حضور مادر شهيد معماريان

اسم مسجد و شهيد مطمئنم کرد که اين همون مسجديه که جريان در اون اتفاق افتاده. روزها سپري شده بود و شب جمعه 16 آذر تو مسجد المهدي(عج) بودم.


حالا اين اتفاق تکان دهنده رو از زبان مادر شهيد براتون نقل مي کنم:
«محرم حدود 20 سال پيش بود که تو يه اتفاق پام ضربه شديدي خورد،

طوريکه قدرت حرکت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمي تونستم تو اين ايام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقيه دوستام ديگهاي مسجد را بشورم و کمکشون کنم. شب عاشورا رسيده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد که به خونه رفتم حال خوشي نداشتم. زيارت را خوندم و کلّي دعا کردم. نزديکهاي صبح بود که گفتم يه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد بِرَم. تو خواب ديدم تو مسجد (المهدي) جمعيت زيادي جمع هستند و منم با دو تا عصا زير بغل رفته بودم. يه دسته عزاداريِ منظم، داشت وارد مسجد مي شد. جلوي دسته، شهيد سعيد آل طه داشت نوحه مي خوند. با خودم گفتم: اين که شهيد شده بود! پس اينجا چيکار مي کنه؟! يه دفعه ديدم پسرم محمد هم کنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اينها رو نگاه مي کردم که ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدي! گفت: آره، از موقعي که اومديم اينجا کلّي بزرگ شديم.

ديدم کنارش شهيد آزاديان هم وايساده. آزاديان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چيزيش نيست. بعد رو کرد به خودم و گفت: مامان! چيه؟ چيزيت شده؟ گفتم: چيزي نيست؛ پاهام يه کم درد مي کرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پيش رفتيم کربلا. از ضريح برات يه شال سبز آوردم. مي خواستم زودتر بيام که آزاديان گفت: صبر کن که با هم بريم. بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام(ره). گفتيم امروز که روز عاشوراست اول بريم مسجد، زيارت بخونيم بعد بيايم پيش شما. بعد دستهاشو باز کرد وکشيد از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نيست؛ يه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب مي شه.
__________________

از خواب بيدار شدم، ديدم واقعيت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزي به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم. من که کف پام را نمي تونستم رو زمين بذارم حالا داشتم بدون عصا راه مي رفتم. رفتم پايين و شروع به کار کردم که ديدم پدر محمد از خواب بيدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدي؟ چيزي نمي تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجي! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو که ديد زد زير گريه. بعد بچه ها رو صدا کرد. اونا هم همه گريه شون گرفته بود. اين شال يه بويي داشت که کلّ فضاي خونه رو پر کرده بود. مسجد هم که رفتيم کلّ مسجد پر شده بود از اين بو. رفتم پيش بقيه خانوم ها و گفتم: يادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمين برسه صبح ميام. اونا هم منقلب شده بودند. يه خانومي بود که ميگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و يه لحظه به سرش بست و بعد هم باز کرد، از اون به بعد ديگه ميگرن اذيتش نکرده. مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايي به پا شده بود. بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمي گلپايگاني(ره) رسيد. ايشون هم فرموده بودند: که اينها رو پيش من بياريد. پيش ايشون رفتم ، کنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روي چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوي حسين(ع) رو مي ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بياريد، مي خوام با هم مقايسه شون کنم. وقتي تربت رو کنار شال گذاشتند، گفتند که اين شال و تربت از يک جا اومده. بعد آقا فرمودند: فکر نکنيد اين يه تربت معموليه. اين تربت از زير بدن امام حسين(ع) برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده. بعد ادامه دادند: شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد، من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم. بهشون گفتم: آقا بفرمايد تمام شال براي خودتان. ايشون فرمودند: اگه قرار بود اين شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمي کرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب کرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه ... اگر روزي ارزش خون شهداي کربلا از بين رفت، ارزش خون شهداي شما هم از بين مي ره. بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.»

مراسم داشت تموم مي شد که يه دفعه ديدم که اون شال، دست يکي از بچه هاي مسجده و مي خواد به کسي نشون بده. بله! تا اينجاي ماجرا نقل قول بود،اما من اون شال رو با دست خودم لمس کردم..
اين شال بوي خوشي داشت که در عرض چند دقيقه اي که از شيشه درش آوردند، کلّ فضا رو معطر کرد و چه عطري؟! هرگز چنين بوي خوشي رو تا به اون روز استشمام نکرده بودم. بچه هاي مسجد مي گفتند: ما بيست ساله که اين شال رو زيارت مي کنيم، اما اين بو، حتي ذره اي هم تغيير نکرده...

و خداوند چنين مقدر کرده بود تا يه جلوه ديگه از کرامات شهداء رو به چشم ببينم.

يادي که در دلها

هرگز نمي ميرد

ياد شهيدان است.

ياد شهيدان است.

التماس دعا-تبيان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


نه بنز داشتن !
ﻧﻪ ﯾﻪ ﻭﯾﻼ !
ﻧﻪ ﺷﮑﻢ ﺷﺶ ﺗﯿﮑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ !
ﻧﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺮﻧﺪ !
ﺍﯾﻨﺎ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺭﻭﺡ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺑﻐﺾ
ﮔﻠﻮﺗﻮ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﻩ . . .
ﻓﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻨﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﻌﺼﻮﻣﺘﻮﻥ
ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .
ﺁﺧﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ؟ ! ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺯﻭﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . . .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطراتی از شهید

خاطره اول


در بیت امام‌، مهدی را دیدم و گفتم‌: "آقا مهدی‌! خواب های خوشی برایت دیده‌اند ...‌مثل اینكه شما هم ... بله ..." تبسمی كرد و با تعجب پرسید: "چه خبر شده است‌؟" گفتم‌: همه خبرها كه پیش شماست‌. یكی از فرماندهان گردان كه یك ماه پیش شهید شد، خواب دیده بود، در بهشت منزلی زیبا می‌سازند‌. پرسیده بود: "این خانه را برای چه كسی آماده می‌كنید؟" گفتند: "قرار است شخصی به جمع بهشتیان بپیوندد‌." باز پرسیده بود: "او كیست‌؟" بعد سكوت كردم‌. مهدی مشتاقانه سر تكان داد و گفت‌: "خوب ...‌ادامه بده‌." گفتم‌: "پاسخ دادند: قرار است مهدی باكری به اینجا بیاید‌. خلاصه آقا ملائكه را خیلی به زحمت انداختی‌." سرش را پایین انداخت و رنگ رخسارش به سرخی گرایید و به آرامی گفت‌: "بنده خدا! با این كارهایی كه ما انجام می‌دهیم‌، مگر بسیجی ها اجازه دهند كه به بهشت برویم‌! جلو در بهشت می‌ایستند و راهمان نمی‌دهند‌." سپس فرو رفت و از من دور شد‌. دیگر مطمئن بودم كه مهدی آخرین روزهای فراغ از یار را سپری می‌كند‌.

خاطره دوم


روزی از مدرسه به خانه می‌آید، در حالی كه گونه‌ها و دستهای سرخ و كبودش ، حكایت از عمق سرمایی می‌كند كه در جانش رسوخ كرده است‌. پدرش همان شب تصمیم می‌گیرد كه پالتویی برایش تهیه كند‌. دو روز بعد با پالتویی نو و زیبا به مدرسه می‌رود‌. غروب كه از مدرسه برمی‌گردد با شدت ناراحتی‌، پالتو را به گوشه اطاق می‌افكند‌. همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او می‌نگرند، و مهدی در حالی كه اشك از دیدگانش جاری است‌، می‌گوید: "چگونه راضی می‌شوید من پالتو بپوشم در حالی‌كه دوست بغل‌دستی من در كنارم از سرما بلرزد.


خاطره سوم


زماني كه آقاي مهدي شهردار اروميه بودند روزي باران خيلي تند مي آمد بهم گفت : « من ميرم بيرون » .
گفتم : « توي اين هوا كجا مي خواي بري » جواب نداد. اصرار كردم . بالاخره گفت : « مي خواي بدوني پاشو توهم بيا. »
بالندور شهرداري راه افتاديم تو شهر. نزديكيهاي فرودگاه يك حلبي آباد بود. رفتيم آنجا. توي كوچه پس كوچه هايش پر از آب و گل و شل . آب وسط كوچه صاف مي رفت توي يكي از خانه ها. در خانه را كه زد پيرمردي آمد دم در. ما را كه ديد شروع كرد به بدو بيراه گفتن به شهردار. مي گفت : « آخه اين چه شهرداريه كه ما داريم نمي ياد يه سري بهمون بزنه ببينه چه ميكشيم . » آقا مهدي بهش گفت : « خيلي خب پدر جان . اشكال نداره . شما يه بيل به ما بده درستش مي كنيم » « پيرمرد گفت : « بريد بابا شما هم بيلم كجا بود. »
از يكي از همسايه ها بيل گرفتيم . تا نزديكي هاي اذان صبح توي كوچه آبراه مي كنديم .

( راوی : همسر شهيد باكري )
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید باکری از نگاه ....

حضرت امام خميني (رحمت الله علیه) بعد از شهادت مهدي فرمود:


خداوند شهيد اسلام (مهدي باكري) را رحمت كند.

مقام معظم رهبري نيز در خصوص شهيد مهدي باكري فرموده است:


شهيد باكري يكي از همين جوان هاست، من آن شهيد را قبل از انقلاب از نزديك مي‌شناختم اين جوان مومن و صالح مشهد پيش من آمد، حق او بود كه بعد از انقلاب يكي از سرداران اين انقلاب بشود، چون صادق و مخلص بود و حق او بود كه شهيد بشود.

حجت‌الاسلام والمسلمین شهید محلاتی در مورد شهید باكری اظهار می‌دارند:


وی نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط برای دشمنان بود و به عنوان فرمانده و باتقوا، الگوی رافت و محبت در برخورد با زیردستان بود.

همسر شهید باكری در مورد اخلاق او در خانه می‌گوید:


باوجود همه خستگی‌ها، بی‌خوابی‌ها و دویدن‌ها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد می‌شد و اگر مقدور بود در كارهای خانه به من كمك می كرد؛ لباس می‌شست، ظرف می‌شست و خودش كارهای خودش را انجام می‌داد.
اگر از مسلئله‌ای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی می‌كرد با خونسردی و با دلایل مكتبی مرا قانع كند.

دوستان و همسنگرانش نقل می‌كنند:


به همان میزان كه به انجا فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شد، با خدای خود خلوت می كرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه می‌خواند. خواندن قرآن از كارهای واجب روزمره‌اش بود و دیگران را نیز به این كار سفارش می‌نمود.
شهید باكری در حفظ بیت‌المال و اهیمت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر می‌داشت و از نوشتن با خودكار بیت‌المال – حتی به اندازه چند كلمه – منع می‌كرد. وقتی همرزمانش او را به عنوان فرماندهی كه مندرسترین لباس بسیجی را مدتهای طولانی استفاده می‌كرد مورد اعتراض قرار می‌دادند، می‌گفت: تا وقتی كه می‌شود استفاده كرد، استفاده می‌كنم.
همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاكید می‌كرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولین لشكر بعد از هر عملیات به منزلشان می‌رفت و از آنان دلجویی می‌كرد و در رفع مشكلات آنها اقدام می‌كرد.
او می‌گفت: امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلت‌ترین زندگی‌هاست.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تصاویری از مراحل مختلف زندگی شهید باکری دلیر مردی که لرزه بر جان ارتش تا دندان مسلح عراق انداخت











 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید مهدی باکری در دانشکده فنی دانشگاه تبریز تا مقطع کارشناسی تحصل کرد و در زمان انتخاب ادامه تحصیل در مقطع ارشد و مبارزه برای انقلاب، گزینه دوم را برگزید. در این نامه شهید مهدی باکری نوشته است:



ریاست محترم دانشکده فنی
بدین وسیله تقاضا می‌شود دستورات لازم جهت تسویه حساب اینجانب مهدی باکری سال چهارم مکانیک را صادر فرمایید.





 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

این عکس تغییر سایز داده شده است. برای مشاهده در سایز اصلی ( 1030‍‍×1489 ) کلیک کنید.


 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
جشن تکلیف بگیریم!!!!!؟

[FONT=times new roman,times,serif]دیروز احساس تکلیف‌ها، بوی شهادت می داد، اما امروز ...[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif] او هم احساس تکلیف کرده بود[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می خواست برگرده جبهه، بهش گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند.دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.
[/FONT]

منبع
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1]تنهـا شخص نـظامی که رهبـر انقـلاب به او اقتـدا کــردند[/h]
سرتیپ امیر طاعتی از همرزمان شهید شیرودی نقل می کند که شهادت شهید شیرودی یک روندی داشت و این روند از شهادت شهید کشوری شروع شد. وقتی که شهید کشوری پیکرش سوخت و شهید شد، ما به همراه شهید شیرودی به آنجا رفتیم. شهید شیرودی در کنار پیکر سوخته ی شهید کشوری می گفت : “من بدون تو چگونه زندگی کنم، چرا مرا تنها گذاشتی، تو مرشد و الگوی من بودی.” از همان زمان بود که شهید شیرودی شروع به شهید شدن کرد. در واقع او همیشه آماده ی شهادت بود و به گونه ای عملیات می کرد که همه از او می ترسیدند و به تعبیر حجت الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی او مالک اشتر زمان بود.
مقام معظم رهبری در مورد او می گوید: “ا و تنها نظامی ای بود که در نماز به او اقتدا کردم”. در واقع شهید شیرودی یک عارف وارسته بود و همواره می گفت: “من وهمرزمانم برای اسلام می جنگیم نه چیز دیگر”.
بسیاری از صاحبنظران جنگ‌های هوایی او را نامدارترین خلبان جهان نامیدند چنان که شهید فلاحی می‌گوید: “او غیرممکن را ممکن ساخت و کسی بود که وقتی خبر شهادتش رابه امام(ره) دادم یک ربع به فکر فرو رفتند و حضرت امام در مورد همه شهدا می گفت خدا آنها را بیامرزد ولی در مورد شیرودی گفت او آمرزیده است.”
او با بیش از ۲۵۰۰ ساعت بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از ۴۰ بار سانحه و بیش از ۳۰۰ مورد اصابت گلوله بر هلیکوپترش باز هم سرسختانه جنگید.
وی بارها هنگام پرواز می گفت: وقتی که پرواز می کنم حالتی دارم همانند یک نفرعاشق که به طرف معشوق خود می رود. هرلحظه فکر می کنم که به معشوق خودم نزدیک تر می شوم و به آن آرزوی قلبی که دارم می رسم ولی وقتی برمی گردم هرچند که پروازم موفقیت آمیزبوده باشد باز مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز آنطوریکه باید خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم.
آخرین عرصه ی عشق بازی او عملیات بازی دراز بود. او که در آغاز جنگ درجه ستوانیاری داشت به خاطر شجاعت و رشادت هایی که در طول جنگ از خود نشان داده بود ظرف هفت ماه به درجه ستوان سومی، ستوان دومی و ستوان اولی و بالاخره به درجه سروانی ارتقا یافت. پیوسته بر پشتیبانی مردمی تاکید داشت و می گفت: “با پشتیبانی مردم و روحیه ای که به ما دادند و ایمانی که داشتیم جنگیدیم و توانستیم پیروز شویم.” با همین روحیه راهی آخرین پرواز جنگی شد.
شهید شیرودی با نجات یافتن از ۳۶۰ خطر مرگ سرانجام در آخرین پرواز خود در هشتم اردبیهشت ۱۳۶۰در منطقه بازی دراز هنگامی که عراق لشکر ۲۵۰ تانک و پشتیبانی توپخانه و خمپاره‌انداز و چند فروند جنگده روسی و فرانسوی را برای باز پس‌گیری ذهاب گسیل داشت به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله‌های تانک قرار گرفت و به شهادت رسید.



منبع
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
امرار معاش همراه با ایمان (شهید شهریاری)
دانشجو بودیم و مخارج تحصیل و امرار معاش اقتضا می کرد که هم زمان با تحصیل کسب درآمد هم داشته باشیم.مجید تدریس خصوصی برای دانش آموزان دبیرستانی رو ناتخاب کرده بود. اما تدریس خیلی دوام نیاورد و بعد از یه مدت رهاش کرد. گفتم:چرا دیگه تدریس نمی کنی؟ گفت: بعضی از خانواده ها آداب شرعی رو رعایت نمی کنن. بعد ادامه داد:آخرین روزی که برای تدریس رفتم مادر یکی از دانش آموزهایی که بهش درس می دادم بد حجاب بود. چند لحظه پشت در ایستادم تا خودشو بپوشونه اما دیدم خیلی بی تفاوته. خیلی ناراحت شدم و گفتم: لااقل یه چادر بیارید من خودمو بپوشونم! اینو گفتم و از همون جا برگشتم.



خیلی دیر شده(شهید احمدی روشن)

کار همیشگی ش بود.هر وقت تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا.اول می رفتیم قطعه ی اموات و چند دقیقه بین قبر ها راه می رفتیم;بعد می رفتیم سر مزار شهدا. می گفت:این جا رو نیگا کن. اصلا احساس می کنی مه این شهدا مردن؟ این جا همون حسی رو داری که توی قطعه ی اموات داری؟ بالا سر شهدا می رفت سنشون رو حساب می کرد. می گفت: اینایی که می بینی همه نوزده-بیست ساله بودن. ما ها رسیدیم به سی سال.خیلی دیر شده اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو تو قطعه مرده ها دفن کنند. از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره.

منبع
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دکتر محسن رضایی در سفر خود به شهر در میان سخنان خود برای حاضرین به ذکر خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری پرداخت:
آقا مهدی در دجله مسئولیت منطقه ای را بر عهده داشت که نزدیک اتوبان بغداد بود. در دجله منطقه ای بود که کیسه های مارپیچ رفته بود و آقا مهدی مسئولیت داشت که آن نقطه را بگیرد و حفظ کند و اگر موفق می شد چون دجله در مجاورت اتوبان بغداد _ بصره بود، شهر بصره آزاد می شد. آن منطقه شش روز دست آقا مهدی بود و صدام دستور داد که هر چه آتش هست بر سر این کیسه ها می ریخت. منطقه ای حداکثر 2.5 در یک کیلومتر را که شبیه یک شبه جزیره کوچک بود که ما رزمندگان به آن کیسه ای می گفتیم.

یک ساعت به یک ساعت با آقا مهدی تماس می گرفتم و می گفت برادر محسن خوبم و محکم ایستاده ام در همان زمان حاج احمد آقا با من تماس گرفت و پیام امام به فرمانمدهان را برای من خواند. امام فرموده بودند «ما محکم ایستاده ایم، شما هم محکم بایستید»

این پیام حضرت امام بیشتر برای آقا مهدی بود. بیسیم را گرفتم و به آقا مهدی گفتم الان پیام امام آمد و پیام را برایش خواندم. آقا مهدی گفت: مطمئن باش تا آخرین لحظه ایستاده ام.

محسن رضایی در ادامه گفت: جنگی که در این کیسه ها صورت گرفت در خیلی از مناطق جنگی صورت نگرفت که در آخرین لحظات آقا مهدی به شهید احمد کاظمی گفته بود: «آنقدر اینجا زیباست که اگر بیایی هیچ وقت مایل نیستی برگردی، اینجا جایی است به زیبایی بهشت که بهترین جای عالم است» و تا احمد کاظمی تلاش کرده بود برسد که آقا مهدی شهید شده بودشاید هم در حال پرواز بود. آقا مهدی مانند حضرت ابوالفضل که در کنار رود فرات شهید شده بود در وسط رودخانه دجله شهید شد و دجله آقا مهدی را با خودش برد و به دریاهای آسمان متصل کرد...

(روایت آقا محسن رضایی از آقار مهدی، برگرفته از سایت شخصی دکتر محسن رضایی)


</b>
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] وصیت شهید 13ساله به ما[/h]
در وصیتنامه شهید دانش*آموز «عبدالمهدی پیرحیاتی» آمده است: برادران! هیچگاه دست از یاری دین اسلام برندارید و با امام امت، خمینی کبیر پیوندتان را مستحکم* تر کنید و هیچگاه چون مردم کوفه که به حضرت علی (ع) و مسلم*بن عقیل و امام حسین (ع) پشت کردند، پیمان*شکن نباشید.
شهید دانش*آموز «عبدالمهدی پیرحیاتی» در سال 1346 در دره*شهر استان ایلام دیده به جهان گشود و با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه منطقه غرب کشور شتافت تا اینکه پس از 2 ماه در جبهه*های حق علیه باطل در تاریخ 28 آبان 1359 در حالی که 13 سال بیشتر نداشت، در تپه سومار غرب به شهادت رسید. در وصیتنامه این شهید دانش*آموز آمده است:*


بسم *الله*الرحمن*الرحیم
«ما اراده کرده*ایم تا مستضعفان زمین را نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان حقیقی زمین قرار دهیم» آیه 5 سوره قصص
اکنون که به لطف خدای مهربان عازم جنگ و نبرد با کفار و دست *پرورده*های امپریالیسم و سوسیال امپریالیسم جهانی هستیم، چند کلمه*ای به عنوان وصیت با نزدیکان خود دارم البته منظور از نزدیکان خودم یعنی برادران مسلمان جهان و کسانی که به پیامبری حضرت محمد (ص) و کتاب آسمانی قرآن کریم ایمان آورده*اند.
برادران! هیچگاه دست از یاری دین اسلام برندارید و با امام امت خمینی (ره) کبیر پیوندتان را مستحکم *تر کنید و هیچگاه چون مردم کوفه که به حضرت علی (ع) و مسلم *بن عقیل و امام حسین (ع) پشت کردند و از پیمان خود گذشتند، عمل نکنید و پیمان *شکن نباشید.
به خدا قسم مطمئن هستم که در صورت مرگ باز هم مانند لشکر امام حسین (ع) پیروز و سرافراز هستیم.
شهادت را تولدی دوباره و آغاز یک زندگی نوین همراه با سعادت ابدی می*دانم پس چرا به سوی سعادت ابدی نباشم و افتخار این دنیا و آن دنیا نصیب خود نگردانم.
برادران مسلمان در شب*های جمعه برایم از خداوند درخواست آمرزش کنید و سوره فاتحه نیز فراموش نشود. امیدوارم سعادت دنیا و آخرت نصیب تمام مسلمانان جهان شود.
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
یاد یاران...

یاد یاران...

به مرگ سرخ خندیدند یاران
چه مظلومانه خندیدند یاران

به سینه داغ اتشبار دشمن
به خون خویش غلطیدند یاران

به محراب شفق در بستر خون
شراب وصل نوشیدند یاران

هویزه شاهد ایثارشان بود
گل از باغ وفا چیدند یاران

کنون در قاب دلهای مطهر
همه تندیس توحیدند یاران

به وجه الله نظر کردند و آنگاه
جمال دوست را دیدند یاران

علی وار و علی گوی و علی جوی
علی را خوب فهمیدند یاران
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما به کجا ره میبریم؟؟؟

ما به کجا ره میبریم؟؟؟


معلم وارد کلاس شد وشروع به حضوروغیاب کرد:
بزرگراه همت...............حاضر
غیرت همت.................غایب

ورزشگاه همت..............حاضر
مردونگی همت.............غایب

مرام همت...................غایب
سمینارهمت................حاضر

آقایی همت..................غایب
صداقت همت................غایب

همایش همت..............حاضر
صفای همت................غایب

عشق همت...............غایب
آرمان همت...............غایب

یاران همت................غایب
تیپ همت................حاضر

غایبا از حاضــــرابیشتــــربودن
کلاس تعطیـــــــــــــــــــــــــــــــل

از خودت صادقانه بپرس ما به کجا ره میبریم...
:cry:
 

Body Guard

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

معلم وارد کلاس شد وشروع به حضوروغیاب کرد:
بزرگراه همت...............حاضر
غیرت همت.................غایب

ورزشگاه همت..............حاضر
مردونگی همت.............غایب

مرام همت...................غایب
سمینارهمت................حاضر

آقایی همت..................غایب
صداقت همت................غایب

همایش همت..............حاضر
صفای همت................غایب

عشق همت...............غایب
آرمان همت...............غایب

یاران همت................غایب
تیپ همت................حاضر

غایبا از حاضــــرابیشتــــربودن
کلاس تعطیـــــــــــــــــــــــــــــــل

از خودت صادقانه بپرس ما به کجا ره میبریم...
:cry:

کاش معلمش سخت گیر بود

با یه حاضر کلاس رو ادامه می داد تا بچه ها بیان دونه به دونه ...
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
به گزارش دانش روز ، قسمتی از وصیت نامه شهید عباس بابایی به همسرش:

ملیحه جان!
در این دنیا فقط پاکی، صداقت، ایمان، محبت به مردم، جان دادن در راه وطن و عبادت باقی می ماند!
تا می توانی به مردم کمک کن.

. . .
حجاب !!!
حجاب را خیلی زیاد رعایت کن.

. . .
ملیحه! باید مجددا قول بدهی که

همیشه با حجاب باشی،
همیشه با ایمان باشی،
همیشه به مردم کمک کنی و به همه محبت کنی.

در جوانی پاک بودن، شیوه ی پیغمبری و راه خداست…
 
بالا