دیگر ای گندم نمای جو فروش
ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ
فتح و نصرت بوسه بر زرین رکابش می دهند
کی فروغی روز وصل او به راحت می رود
بس که شبها از غم هجران عذابش می دهند
با ردای عجب، عیب خود مپوش
دیگر ای گندم نمای جو فروش
ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ
فتح و نصرت بوسه بر زرین رکابش می دهند
کی فروغی روز وصل او به راحت می رود
بس که شبها از غم هجران عذابش می دهند
شد روشنم ز نظم فروغی که بر فلکدیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب، عیب خود مپوش
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزدشد روشنم ز نظم فروغی که بر فلک
خورشید یک فروغ ز سیمای او بود
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت با کسی باشد که از تنها بپرهیزد
دوش در دامن پاک صنم باده فروشدلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت با کسی باشد که از تنها بپرهیزد
دانی قیامت از چه ندارد سر قیامدر نمازم خم ابروی تو در یاد آمد... حالتی رفت ک مهراب به فریاد آمد
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوستدوش در دامن پاک صنم باده فروش
اثری بود که در دامن سجاده نبود
تا به درها نروی هر سحری کی دانی
که دری غیر در میکده بگشاده نبود
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا چند ز خون مژه در کوی تو احبابمست عشقم، مست شوقم، مست دوست
مست معشوقی که دنیا دست اوست
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
درویش و فقیریم و یکی یار نداریم / با خوب و بد خلق خدا کار نداریم
از حادثه ترسند همه کاخ نشینان / ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
دی طفلک خاک بیز غربال بدستمار ز یاری چو کفت بوسه دادداد دمش خرمن عمرت به باد
تـــا جرعه ای از جام الستت ندهنددی طفلک خاک بیز غربال بدست
میزد بدو دست و روی خود را می خست
میگفت به های های کافسوس و دریغ
دانگی بنیافتیم و غربال شکست
در دیاری که گل روی تو را پروردنتـــا جرعه ای از جام الستت ندهند
آگاهی از این بلند و پستت ندهند
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد // وجود نازکت آزرده گزند مباددر دیاری که گل روی تو را پروردن
خوش بهاری و فرح بخش هوایی بودست
عهد کردی که وفا پیشه کنی جهد بکن
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست
دیگران دارند هر یک صد امید از خوان وصلتنت به ناز طبیبان نیازمند مباد // وجود نازکت آزرده گزند مباد
بس بگردید و بگردد روزگار // دل به دنیا درنبندد هوشیاردیگران دارند هر یک صد امید از خوان وصل
من ز درد بی*نصیبی چند باشم بی*نصیب؟
ای صبا جهدی کن و بگشا نقاب غنچه را
تا کی از دیدار گل محروم باشد عندلیب؟
روزی که در وصل به رویم بگشاییبس بگردید و بگردد روزگار // دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت میرسد کاری بکن // پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم // که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندانروزی که در وصل به رویم بگشایی
از عالم بالا بگشایند دری را
سر خاک شده از سجدهٔ آن کافر بدکیش
تا چند پرستم ز خدا بی*خبری را؟
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم // که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان
ننگست عاشقان جهان را ز نام من
عاشق مگوی، هرچه توانی بگو مرا
گفتی که: آبروی هلالی سرشک اوست
رسوای خلق می*کند این آبرو مرا
دوست خوبم من تشکر ندارم ببخشید
تیغ بر من چه زنی، حیف که همچون تو کسیآن سرو که جایش دل غم پرور ماست
جان در غم بالاش گرفتار بلاست
از دوری او به ناخن محرومی
سد چاک زدیم سینه جایش پیداست
تیغ بر من چه زنی، حیف که همچون تو کسی
بهر آزادی سگی رنجه کند بازو را
چشمت آهوست، نظر سوی رقیبان مفکن
پند بشنو، به سگان رام مکن آهو را
تن زار مرا هر دم رقیب آزرده می سازداکسیر حیات جاودانم بفرست
کام دل و آرزوی جانم بفرست
آن مایع که سرمایهٔ عیش و طرب است
آنم بفرست و در زمانم بفرست
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماهتن زار مرا هر دم رقیب آزرده می سازد
چنین باشد بلی چون چشم سگ بر استخوان افتد
هلالی آن چنان در عاشقی رسوای عالم شد
که پیش از هر سخن افسانهٔ او در میان افتد
مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد // به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بنداندلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد // به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان
نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم
کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
به راهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی
که از چشمت نگاهی سوی این ناتوان افتد
مرهمی نه بر دل افگار من، بهر خدادیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |