| تاپیک جامع معرفی شهدا | شهید سیّد مرتضی آوینی

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
از نوشته ها . . . ( آزادی- 2)

از نوشته ها . . . ( آزادی- 2)

.
.
.

ادامه از: آزادی-1

انسانِ امروز بر یک "فریب عظیم" میزید و بزرگترین نشانه ی این حقیقت آن است که خود از این فریب غافل است؛

می انگارد که آزاد است، امّا از همه ی ادوار حیاتِ خویش دربندتر است؛

می انگارد که فکر روشنی دارد، امّا از همه ی ادوار حیاتِ خویش در ظلمت بیشتری گرفتار است!


آزادی در نفی همه ی تعلّقات است؛ جر تعلّق به حقیقت که عین ذات انسان است.

وجود انسان در این تعلّق است که معنا می گیرد و بنابراین:

آزادی و اختیار انسان "تکلیف" اوست در قبال حقیقت، نه "حقّ" او برای ولنگاری از همه ی تعهّدات!
.
.
.
ادامه دارد...

رستاخیز جان/ مقاله ی ادبیات آزاد یا متعهّد/ انتشارات واحه

 

tehranUNIVERSITY

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن
سید مرتضی به روایت خودش ...

سید مرتضی به روایت خودش ...



اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشته‌های خویش را - اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و... - در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که

دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم
و

دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم
...

سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد
،

و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام.


 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
از نوشته ها . . . (عادت)

از نوشته ها . . . (عادت)


هر آنچه که صورت عرف و عادت می یابد، نسبت خویش را با حقیقت خود از دست می دهد

و مثل میوه ای که از شاخه جدا شود،

در معرض فساد قرار می گیرد.​

عادت عمل را از درون می خورد و می پوساند.

.
.
.

عادت
نه تنها عمل را ازمعنا تهی می کند؛ بلکه در برابر تعالی و تحوّل معنوی نیز می ایستد.

عادت انسان را به ایستایی می کشاند؛ حال آنکه تعالی در تحوّل و پویایی است.


منبع: کتاب رستاخیز جان
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز

.
.
.

ای شقــایق های آتش گرفته


دل خونــین ما شقایقی است که داغ شهــادت شما را در خــود دارد ،


آیا آن روز نیز خواهــد رسید که بلبــلی دیگر در وصف ما ســرود شهـــادت بسراید؟





سید شهیدان اهل قلم آقا مرتضی ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اين جهان در مقام تمتع نفساني عين «مرده» است حال آن‌كه در مقام عشق، جلوه‌ي جمال و جلال الهي است. بشر اكنون، غافل از عشق و تفكر معنوي جهان را به حد اسراف، مصرف مي‌كند. كار بشر اسراف است و سوءمصرف طبيعت و دنياست با «حرص و ولع». از اسمايي كه اكنون در جهان تجلي كرده و حاكم است و جهان را اراده مي‌كند، «اسم حرص» است كه همان اِرُس Eros يعني طاغوت شهوت يوناني باشد، كه به خطا آن‌را خداي عشق گرفته‌اند، حال آن‌كه عين طاغوت شهوت جنسي و حرص و اميال شديد نفساني است. بشر اكنون مي‌خواهد با حرص و اِرُس، اين جهان را ببلعد و سوءمصرف كند، و يك‌باره همه‌ي مدارج دنيوي و سياسي و علمي را سپري كند، و برود به برج تفكّر تمتع‌آميزانه جهان قدرت.
قابل تأمل آن است كه اهل علم ظاهر از رفتن انسان از ظاهر شريعت، بي‌واسطه‌ي آن، به حقيقت سخن مي‌گويند، آن هم با طريقت!!. حال شريعت به كجا مي‌رود؟ در نظر اين پيروان عرفان باطني!!. شريعت به هرحال رياء است و ظاهرپرستي!! بايد مراتب ظاهري را رها كرد يا اصل نگرفت. ما چگونه با طريقت به‌سوي حقيقت توانيم رفت؟ اين مانند آن است كه انسان بدون سكوي پرش و جهش بتواند به اوج آسمان برود. انسان اهل تسامح و تساهل كه شريعت گريز است، مي‌خواهد بدون شريعت، جهشي به طريقت بكند، و بي‌درد و رنج تزكيه به حقيقت برسد. اين مرتبه همه برمي‌گردد به اين‌كه حتي دينداري ما هم توأم با نوعي تفكر حسابگرانه نفساني هست. انسان در جهان دين‌گريز، در آن مقام قرار گرفته كه مي‌خواهد از درد و رنج رياضتي كه از طريق شريعت تعيين مي‌شود، بگريزد و با تفكر حسابگرانه به دين نظر كند. اين‌جا تفكر معنوي را با توهمي از عرفان باطني نفساني اغلب فراموش مي‌كنيم. پس همواره غلبه با تفكر حسابگر و تمتع‌آميزي مي‌شود كه ذاتش، جان‌مايه نظام تكنيك و مدرنيته است.
امّا براي رسيدن به تفكري معنوي نياز به برنامه و مقدمات و تمهيدات عجيب و غريب نيست، تمام جان‌مايه‌ي حيات فردايي و پس‌فردايي در كتاب و سنّت و تفكر تنزيلي و تأويلي موجود است، اما زمان حاضر است، ولي ظاهر نيست، افق اعلي وجود دارد، ولي مستور است. فقط سادگي مي‌خواهد و عمق، و چشم باطن مي‌خواهد و طلب و تمنا و سعي، سعي عظيم‌تري مي‌خواهد كه بتوان با آن حجاب تكنيك را پاره كرد، و به درون اين حجاب رفت، كه باطن اين حجاب، اراده‌ي قهري الهي است. تفكر تمتع‌آميز، تفكر حسابگرانه‌ي تكنيكي برمي‌گردد، به نسبت وِلايي انسان با خداوند، خطاي ما اين است كه ما جلال را ظاهر مي‌گيريم و جمال را باطن، در حالي‌كه جمال بايد ظاهر باشد و جلال، باطن. ما به يك معني جمال را فراموش مي‌كنيم و جلال را، هم باطن و هم ظاهر قرار مي‌دهيم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صور ما اين است كه گويي اين تكنيك قابل تصرف نيست و آن چيزي كه در جهان، حوالت تاريخ است، بايد با همه‌ي وجود بيايد، و همه‌چيز را زير سيطره‌ي خود بگيرد، و ما هم در متن اين نظام كه تحت عنوان «توسعه تكنيكي» و developing است، همواره به‌صورت اسيري بمانيم. البته جريان متعارف و سير طبيعي عالم كه در آن دهكده و فرهنگ واحد جهاني غرب تحقق پيدا كند، همين است، يعني مستوري ولايت و غلبه ولايت، كه اين خود نشان استمرار نظام تكنيك و ماشين است، و اين‌كه هنوز انسان به جهان به قصد اول نگاهي سوداگرانه دارد، نه نگاهي عاشقانه كه حافظ آن را ستايش كرده است.

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست

عاشقم بر هر دو عالم كه همه عالم از اوست

يا به قول مولانا:

عاشقم بر لطف و بر قهرش به جدّ

اين عجب من عاشق اين هر دو ضد

و اگر ما دچار نيست‌انگاري منفعل باشيم و نه حتي نيست‌انگاري فعال، ژاپن هم نمي‌توانيم شد. آيا افق اعلاي بشر تحقق مدرنيته و بي‌خانماني كلّي و عام بشر نيست؟
نيچه سخني دارد، در «چنين گفت زرتشت»، كه نشان مي‌دهد «تفكر نگاتيو» او اشارهء‌اي به پس‌فردا بشر دارد. آن‌جا كه از استحاله و تبديل روح بشري سخن مي‌گويد. نيچه در تمثيلي مكاشفه‌آميز مي‌بيند كه انسان پس از سير از حالت شتري به حالت شيري مي‌رسد. شير براي او نفي ارزش‌هاي كهن و شتر حافظ ارزش‌هاي كهن است، اما پايان كار انسان نه حالت شيري است، بلكه ظهور روح كودكي است كه وضع ارزش‌هاي جديد مي‌كند. در آغاز انسان به هيأت شتري است كه ارزش‌هاي دوهزارپانصد سال نيست‌انگارانه منفعل را به‌دوش مي‌كشد. او حمال اين ارزش‌هاست. بار ارزش‌ها كمر او را خم كرده است. شتر در بيابان روبه‌پيش مي‌رود. در اين مرحله، شتر در پايان به شير متبدل مي‌شود. شيري كه مظهر قدرت نفي‌كننده‌ي «تفكّر نگاتيو» نيچه است، و به اژدهاي «توبايست» ارزش‌ها نه مي‌گويد. شير به يك تعبير شتر را مي‌بلعد، و به تعبيري خود شتر به شتر تبديل مي‌شود، و در نهايت، پايان‌كار بشر ظهور معصوميت است مبدل مي‌شود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اين مراتب را نيچه در كتاب چنين گفت زرتشت «در باب سرّ تبديل روح» چنين وصف مي‌كند. او مراتبي را براي جان و روح آدمي قايل است كه آن‌را مي‌توان در حكم مبنايي براي تفسير و شرح حالات انساني كه به آنان اشاره كرديم، اخذ كرد: «و من سه تبديل و تحوّل روح را اعلام مي‌كنم، كه چگونه روح، يك شتر مي‌شود، سپس شتر شير مي‌گردد، و شير بالاخره به كودكي تبديل مي‌يابد. بارهاي سنگين بي‌شماري براي روح موجود است. همان روح نيرومندي كه قادر به تحمل بار است، و به همين سبب قابل احترام است. قدرت او بارهاي سنگين و سنگين‌تري را دائماً طلب مي‌كند، و روح باركش مي‌پرسد: چه چيز سنگين است؟ و همچنان‌كه بسان شتر به زانو درمي‌آيد، مايل است كه بر او بارهاي سنگين نهند. اين روح باركش مي‌پرسد: اي قهرمانان بگوييد چه باري سنگين‌تر است، تا من آن‌را بر دوش كشم، و از نيرومندي خويش دلشاد شوم. آيا سنگين‌ترين بار اين است كه خود را پست كند، تا عزّت خود را جريحه‌دار سازد؟ يا سفاهت خود را به معرض نمايش درآورد تا عقل خويش را به سخره گيرد؟ يا چون به مقصود خود دسترسي يافت آن‌را رها سازد؟ يا از كوره‌هاي شامخ بالا رود تا اغواكننده را محك زند؟ يا با بلوط و سبوس دانش تغذيه كند، و براي حقيقت، روح خود را گرسنه نگه دارد؟ يا در حين ناخوشي و بلا، تسلّي‌دهندگان را جواب گويد، و در عوض با «مردگان كر» طرح دوستي بريزد، تا خواسته‌هاي او را نشنوند، يا كساني كه از او نفرت دارند دوست بدارد و دست خود را به‌سوي غولي كه قصد ترساندن وي را دارد دراز كند؟ تمام اين‌بارها سنگين را روح باربر تحمل مي‌كند، و بر دوش مي‌كشد، و همچنان‌كه شتر بار دارد، شتابان راه صحرا در پيش مي‌گيرد، و روح نيز به سمت صحراي خود مي‌شتابد.
ولي در آرامش صحرا دومين تبديل صورت مي‌پذيرد. در آن‌جا روح به‌صورت شيري درمي‌آيد و در جستجوي طعمه خود، يعني آزادي است، و مي‌خواهد در صحراي خود فعّال مايشاء باشد. در اين‌جا او به‌دنبال ارباب قديم خود مي‌گردد، و مي‌خواهد دشمن خداي قديمش بشود، و با اژدهاي بزرگ بر سر تعيين فاتح نهايي به جنگ برخيزد. اين اژدهاي بزرگ را روح ديگر ميل ندارد كه خواجه و خداي خواند. چيست نام اين اژدهاي بزرگ؟ «توبايست»؛ ولي روح بشر مي‌گويد: «من اراده مي‌كنم». «توبايست» در راهش به‌صورت يك حيوان فلس‌دار افتاده، و چون زر مي‌درخشد، و در روي هر فلس او با حرف زرين، كلمات «توبايست» مي‌درخشد. ارزش‌هاي هزارساله در روي اين فلس‌ها مي‌درخشد، و بدين‌طريق عظيم‌ترين اژدها مي‌گويد: ارزش همه‌چيز در من مي‌درخشد. هم ارزش‌هاي تاكنون به‌وجود آمده و تمام ارزش‌هاي ايجاد شده منم، به‌درستي كه از اين به بعد لفظ «من اراده مي‌كنم»، وجود نخواهد داشت. اين است آنچه اژدها مي‌گويد. اي برادر، پس چرا وجود شير در روح لازم است؟ و چرا حيوان باركشي كه ترك همه‌چيز مي‌گويد، و احترام براي همه چيزها قايل است كافي نيست؟ براي ايجاد ارزش‌هاي جديد گرچه حتي شير هم قادر بدين كار نيست، ولي مي‌تواند براي خود، آزادي لازم را براي آفريدن كسب كند. براي اين‌كار قوت شير كافي است. اين برادران به‌منظور تأسيس آزادي براي خود، و گفتن يك «نه مقدس» حتي به وظيفه، شير در روح لازم است. تحصيل حق اكتساب ارزش‌هاي جديد، از آن كارهايي است كه براي يك روح متواضع و باركش بسيار مشكل است؛ زيرا در واقع چنين چيزي يك نوع راه‌زني محسوب مي‌شود، و كار حيوانات شكاري است. يك زماني «توبايست» را چون وحي مُنزَل تصور كرده و مي‌پرستيد. اكنون مي‌بايست اين وحي مُنزَل را خيال واهي و ظلم تشخيص دهد، تا بتواند از عشق خود آزادي را بازگيرد، و براي انجام چنين كاري وجود شير لازم است.
و اما اي برادران، به من بگوييد چه چيزي است كه كودك قادر به انجام آن است، و شير قدرت انجام آن‌را ندارد؟ و چرا بايست اين شير ويران‌كننده به صورت كودكي درآيد؟ كودكي، معصومي و فراموشي است و يك بازي، يك چرخ خودكار و يك حركت اوليه و يك گلوي مقدس. بلي! براي بازي حقيقت اي برادران وجود يك بله‌گوي مقدس ضروري است. اراده‌ي خود را اكنون روح اراده‌‌ي خود را اكنون روح اراده مي‌كند. آن كسي كه جهان، او را از دست داد بالاخره جهاني از او خواهد يافت. من به شما سه تبديل روح را اعلام نموده‌‌ام كه چگونه روح به‌صورت شتري درمي‌آيد و سپس شتر به شير تبديل مي‌گردد و شير بالاخره كودكي مي‌شود. چنين گفت زرتشت هنگامي‌كه در شهر موسوم به «گاو خالدار» متوقف بودي.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اما چون نيچه در افق اعلي، در افق امام زمان (عج)، در افق بقيةالله بسر نمي‌برد، و از آن معناي انضمامي ساحت قدس و نجات، در افق ظهور موعود حقيقي بيگانه بود، نمي‌توانست خود را از بار ارزش‌هاي دو هزاروپانصدساله غرب رهايي بخشد.
زماني‌كه آثار متفكران معنوي غرب را مطالعه كنيد، از جمله هيدگر، باز مي‌بينيد كه علي‌رغم سخن گفتن از ساحت قدس اصلاً رمق ندارند، كه از زبان دين سخن بگويد. اگر به رساله‌ي «وارستگي» gelassenheit هيدگر نگاه كنيد، نمي‌توانيد بگوييد كه آن رساله‌ي بي‌نظير فاقد روح ديني است، كه اين به اقتضاي اوضاع تفكر فلسفي و حكمي در جهان پست مدرن غرب است. با وجود اين هيدگر در افق ساحت قدس انضمامي ديني حضور ندارند، و متفكران حكيمان را در اين افق حاضر نمي‌بيند، اما شاعراني استثنايي چون هولدرلين، در نظر هيدگر در اين افق مي‌توانند حاضر باشند.
به هرحال هيدگر حقيقتاً به اعتراف خويش در ساحت قدس بسر نمي‌برد، اما در ساحت نظر به آن‌جا رسيده، كه از تفكري دفاع مي‌كند كه ذاتاً «تفكر ديني و معنوي و قدسي» آينده است، اما نوع نگاتيو آن، با درجه‌اي به مراتب فراتر از تفكّر نيست‌انگارانه نيچه. در حقيقت تفكر او تفكر سلبي و نگاتيو متافيزيكي نيچه نيست، كه تاريخ فلسفه را تاريخ نيست‌انگاري تلقي مي‌كند، و خود نيز به‌نحوي ديگر بر نيست‌انگاري اصرار دارد، در نتيجه در نيست‌انگاري توقف پيدا مي‌كند و به مطلق كردن انسان مي‌پردازد. در نظر نيچه، وجود، جز حيات معطوف به قدرت و اراده چيزي نيست، حال آن‌كه در نظر هيدگر، «وجود» با هيچ‌يك از تعاريف گذشتگان در تاريخ دوهزاروپانصدساله، فلسفي نسبتي ندارد، زيرا «وجود» تعريف شدني نيست.
تفكر هيدگر در حقيقت ساحت پنهان و نيانديشيده‌ي تفكر متافيزيكي است، چنان‌كه اگر روح پوزيتيو و اثباتي دين به معني معرفت حقيقت و تجليات تام و تمام وجود به آن بخورد، با روح و معرفت انضمامي ديني تناسب پيدا مي‌كند، اما چون جهان غرب و نظام تكنيك به ساحت قدس نمي‌تواند اُنس پيدا مي‌كند، و ساحت قدس براي كساني كه در متن تاريخ نظام تكنيك و دولت پنهان جهانيِ قهرآميز جلالي و وِلايي حق سكني گزيده‌اند، و بسر مي‌برند، مستور و نهان است، چنين مهمي هنوز تحقق نيافته است.
البته در غرب هم خلوت‌نشيناني هستند بي‌تاريخ، كه كاري به كار اين عالم ندارند و منتظر ظهور حضرت مسيح‌اند و مي‌گويند در اين دوره، جهان پس از تاريخ حقيقي مسيح انحراف پيدا كرده است، و بالاخره مسيح ظهور خواهد كرد، و ما به او اقتدا خواهيم كرد. اين‌ها در غرب انگشت‌شمارند. آثار اين جماعت بي‌تاريخ است و يا بهتر بگوييم به عهد قديم و قرون اوليه و وسطاي عهد جديد مسيحي تعلق دارد. تجربه ي هنري آن‌ها نيز از وراي عصر تكنيك مي‌گذرد و به عالم قديم پيوند مي‌خورد.
اما اين وضع بي‌تاريخي غير از وضعيت تاريخي متفكراني مانند هيدگر است. در بي‌تاريخيِ آن خلوت‌نشينان، ساحت قدس راه دارد، اما آنها با جهان موجود درگير نمي‌شوند، زيرا جهان مهياي اقبال به آن‌ها نيست، از اين‌جا به تناظر، معنوي‌ترين متفكران غرب و بسياري از آن‌ها كه تفكّرشان از نوع تفكّر معنوي تلقي مي‌شود، تحت عنوان متفكران پست‌مدرن و اولترا مدرن و ****امدرن يا ****امتافيزيك و غيره، در جهان و تاريخي گرفتار آمده‌اند كه در آن ساحت قدس مستور و نهان است. از اين‌جا آن تفكّر معنوي اصيل نيز اغلب غايب مي‌ماند. جان مايه‌ي تجلي و ظهور اين ساحت قدس امام‌زماني، تفكر معنوي است، و تا وقتي‌كه تفكر حسابگرانه بر جهان غالب است، ظهور صاحب‌الزمان والعصر خواب و خيالي بيش نيست.
با انقلاب اسلامي ديديم ظهور و تجلّي حقيقت امام را در وجود نايب‌الامام، كه تا چه حد تفكر معنوي، مي‌طلبيد، و شهيدان بزرگواري چون سيدمرتضي آويني و سرداران شهيدي كه در جهان مقدس ظهور كردند، و پيروان حقيقي نايب امام زمان امام خميني رحمةالله بودند، چگونه در ميان آتش و خون رقص‌كنان كسب جمعيت از زلف پريشان عالم آخرالزمان كردند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به هرحال لازمه‌ي ظهور ساحت قدس و انكشاف آن، نگاه كردن انسان به عالم و آدم چون يك گل است. نه چنان‌كه جهان را گل‌فروشان و بساز و بفروشان و مقاطعه‌كاران و پيمانكاران و كارفرمايان مي‌بينند، كه اگر چنين نگاهي بر اوضاع تفكّر ما غالب شود، و تفكر معنوي شتابان در حال گريز باشد، و ما گريزان از تفكر معنوي كه اكنون در جامعه‌ي غرب‌زده ما چشمگير و محسوس است، روزگاري خواهد رسيد كه ظهور نايب‌الامام و آن غلبه‌ي نسبي يك دهه تفكر معنوي چون عالم مثالي در نظر آيد، و در چنبره سيطره‌ي اختاپوس دهكده‌ي جهاني و ماهواره‌هايش، جهان در نهايتِ سراشيب حضيضِ تفكر نفساني حسابگرانه قرار گيرد، و به آن‌جا رود كه ظلماتي‌تر از آن متصور نيست، يعني جهان عين دوزخ شود، و دوزخ در جهان تمثّل يابد، كه اكنون شِمايي از آن بر جهان غالب شده است. پس ظهور ساحت قدس مقتضي همت‌هاي عظيم‌تري است. در اين ظهور، انسان به‌جهان چنان نگاه مي‌كند كه آن‌را جلوه‌ي جمال و جلال ازلي حق مي‌بيند.
هر شيء در اين عالم، جلوه‌اي از اسما و صفات الهي است، بنابراين اگر حتّي در آن ظلمتي مي‌بينيم، برگردانيم به قهر الهي، چنان‌كه اگر هر لطفي را مي‌بينيم، آن‌را برگردانيم به لطف الهي، و سعي كنيم كه از اين ظلمات بگريزيم كه مرضي حق نيست، هرچند مقتضي اوست (زيرا رضاي به كفر، كفر است) كه جهان چنين باشد، اما بشر مي‌طلبد و دعا مي‌كند، كه در تاريكي تقدير غربي و توسعه نفساني بسر ببرد؛ اسمش را هم مي‌گذارد، دوران روشنايي قرن هيجدهم، دوران روشنايي قرن نوزدهم، دوران سرعت، دوران ستايش‌گري از اين دوران، كه ما در نشريات و كتاب‌ها به نحوي عجيب مي‌بينيم، و عالم و عامي اسير اين ستايش‌ها هستند، چنان‌كه گويي نمي‌توان جهاني فوق جهان تكنيك و نظام تكنيك داشت، و دين نمي‌تواند انسان را از اين جهان خارج كند.
لازمه گذر از اين مرحله، ابتدا رسيدن به‌نحوي خودآگاهي تاريخي در حد تفكر حصولي و در حد گزارش تاريخي و گزارش و نظر فلسفي است، اما كار نهايي را دين و ايمان خواهد كرد. از اين‌جا خودآگاهي فلسفي و تفكر نظري، و اين‌كه به اجمال بدانيم خدايي هست، كفايت نمي‌كند. جهان كنوني انباشته از مفهوم‌زدگي است، نوعي مفهوم‌زدگي كُربني و عرفان‌هاي عجيب و غريب بي‌ريشه، و مذاهب شرقي غرب‌زده كه از ملكوت ريشه‌كن شده‌اند، و در خُم رنگرزي كارگاه‌هاي فرقه‌سازي غرب به‌عمل آمده‌اند. بايد نور الهي در جان انسان، اشراقي كرده، و مكاشفه‌اي به انسان دست داده باشد، يك شهود اجمالي به انسان دست داده باشد، تا به عالم ايمان وارد شده، به ساحت قدس اسلام تشّرف پيدا كرده باشد. در اين مرتبه چنان‌كه شهيد آويني گفته بود «ايمان منجي فردا خواهد بود»، وگرنه راه همان راه تقدير غربي شرق و دهكده جهاني مك‌لوهان و مك‌دونالد و نيست‌انگاري مضاعف فعال يا منفعل است.
اكنون بسياري از متفكران جهان، جان مايه‌ي بسياري از تحولات فلسفي را دارند، اما چون از ساحت تفكر انضمامي دين بيگانه‌اند، در همان عالم روشنفكرانه‌ي فلسفي خودشان توقف مي‌كنند، يا اسم روشنفكر ديني پيدا مي‌كنند. حدّ آن‌ها اشتغال به مفاهيم نظري و الفاظ است. آن‌ها در همان عالم انتلكتوئلي پست مدرن خود توقف مي‌كنند، مانند هيدگر و كُربَن و گنون و امثال آن‌ها. آن‌ها به مشتي كلمات فلسفي تعلق و اُنس پيدا مي‌كنند، و اگر انسان به مقام تشرّف ديانت حقيقي برسد، همه‌ي عالم در هاضمه وجود اصيل او، صورت معنوي پيدا خواهد كرد. آن‌گاه چيزي در جهان، انسان را به‌سوي خويش به قصد اول براي تمتع فرا نخواهد خواند. او از فتيشيسم كالا و جادوي خلسه‌آميز صنعت و محصولات صنعتي رهايي خواهد يافت. نجات انسان از اين عالم مقدمه‌ي رسيدن به افق اعلي است.
به هرحال كلمات فلسفي كه انسان نسبت به آن‌ها انس پيدا مي‌كند، نمي‌تواند انسان را به «مقام تشرّف» به ديانت حقيقي برساند. به اعتقاد بنده، در اين «مقام تشرّف» به ديانت حقيقي برساند. به اعتقاد بنده، در اين «مقام تشرّف» كه مقام شهيد آويني است، همه‌ي عالم در هاضمه‌ي وجود او، در وجود اصيل و معنوي او، صورت معنوي پيدا خواهد كرد، و هيچ‌چيز در جهان، انسان را به جهت سود و فايده‌ي مادي به قصد اول محو و غرق خودش نخواهد كرد. انسان وقتي از اين عالم وارسته شود و نجات پيدا كند، به افق اعلي رسيده، و موانع ظهور رفع شده است. اين ملازمه‌ي حضور در عالم آماده‌گري است كه مي‌تواند مقدمه عالم ديگري باشد. «عالم آماده‌گر»، همان «فرداي ديگر» است، به اعتقاد من آثار جدلي و حكمي شهيد آويني بيش‌تر رو به اين جهت است. اما در آن آثار «پس‌فردايي» ايشان مثل «ختم ساغر» يا «هنر و شيدايي» كه نزاع و جدل در آن‌ها نيست، انسان نوعي استغراق در جمال و جلال ازلي و نوعي معصوميت صغرايي مي‌بيند.
به هرحال، هر دو صورت رفتن و سير به «خودآگاهي فردا» و رفتن به «ديانت و ايمان پس فردا»، افق اعلاي شهيد آويني بود، و اگر ما نسبت به سلوك او اهل تذكريم، اگر ما مي‌خواهيم مراسم يادبودي جدي و عميق و متفكرانه داشته باشيم، بايد به قصد اول در مقام آن باشيم كه چقدر توانسته‌ايم، از نفس خود بگذريم! از نگاه سوداگرانه به جهان بگذريم، و برسيم به جايي كه يك مراتبي از تجربه‌ي اصيل ديني را داشته باشيم، اول و به قصد اول در مقام عشق ورزيدن باشيم، و چون شهيد آويني بي‌غرضانه به عالم، كه مجلاي حق و حقيقت است، نگاه كنيم. اين نحوه‌ي سلوك معنوي جان‌مايه‌ي سينماي اشراقي و حقيقت بود.

منبع: فارس
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهر ري در آرامشي خاص فرو رفته بود. مهتاب، آسمان شهر را پوشانده بود. زن از درد مي‌ناليد. بوي خاك در مشام مرد پيچيد. اللهم لك‌الحمد حمد الشاكرين. او سر بر سجده‌گاه نهاده بود. كبوتران، دلشان را به حرم امن عبدالعظيم (ع) گره زدند، نواي اذان مسجد محل، در كوچه‌ها پيچيد. ناگهان صداي گريه نوزاد در فضاي اتاق طنين‌انداز شد. ملائك از دور عصاره‌ي عشق خدا را به نظاره نشستند. نوزاد با چشماني باراني در آغوش پدر جاي گرفت. مرد با ترنّم دل‌انگيز اذان و اقامه در حالي كه شهد شيرين ايمان را نثار جان كودك مي‌كرد، نامش را سيدمرتضي نهاد و در پشت قرآن نوشت: « بيست و يكم شهريور ماه سال 1326، سيدمرتضي آويني چراغ خانه ما را روشن كرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من بچه شاه عبدالعظيم هستم و درخانه‌اي به دنيا آمده و بزرگ شده‌ام كه درهر سوراخش كه سر مي‌كردي به يك خانواده ديگر نيز برمي‌خوردي.
اينجانب _ اكنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سي و چهار سال پيش يعني، درسال 1336 شمسي مطابق با 1956 ميلادي در كلاس ششم ابتدائي نظام قديم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگليس و فرانسه به كمك اسرائيل شتافته و به مصر حمله كردند و بنده هم به عنوان يك پسر بچه 13 _ 12ساله تحت تأثير تبليغات آن روز كشورهاي عربي يك روزي روي تخته سياه نوشتم: خليج عقبه از آن ملت عرب است. وقتي زنگ كلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر جايمان نشستيم اتفاقاً آقاي مديرمان آمد تا سري هم به كلاس ما بزند. وقتي اين جمله را روي تخته سياه ديد پرسيد:« اين را كه نوشته؟» صدا از كسي درنيامد من هم ساكت ، اما با حالتي پريشان سر جايم نشسته بودم.
ناگهان يكي از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگيم؟ اين جمله را فلاني نوشته و اسم مرا به آقاي مدير گفت. آقاي مدير هم كلي سر و صدا كرد و خلاصه اينكه: «چرا وارد معقولات شدي؟» و در آخر گفت:« بيا دم در دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زير بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت يكي از معلمين، كار را درست كرد و من فهميدم كه نبايد وارد معقولات شد.
بعدها هم كه در عالم نوجواني و جواني، گهگاه حرفهاي گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه مي‌كرديم معمولاً‌ به زبان‌هاي مختلف حاليمان مي كردند كه وارد معقولات نبايد بشويم. مثلاً‌ يادم است كه در حدود سال‌هاي45_50 با يكي از دوستان به منزل يك نقاش‌‌‌كه همه‌اش از انار نقاشي مي‌كشيد، رفتيم. مي‌گفتند از مريدهاي عنقا است و درويش است. وقتي درباره عنقا و نقش انار سؤال مي‌كرديم با يك حالت خاصي به ما مي‌فهماند كه به اين زودي و راحتي نمي‌شود وارد معقولات شد. تصور نكنيد كه من با زندگي به سبك و سياق متظاهران به روشنفكري نا آشنا هستم، خير من از يك راه طي شده با شما حرف ميزنم .من هم سالهاي سال در يكي از دانشكده‌هاي هنري درس خوانده‌ام، به شبهاي شعر و گالري هاي نقاشي رفته ام.موسيقي كلاسيك گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بيهوده درباره چيزهايي كه نمي‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشي و تظاهر به دانايي بسيار زيسته‌ام. ريش پروفسوري و سبيل نيچه‌اي گذاشته‌ام و كتاب «انسان تك ساختي» هربرت ماركوز را _بي‌آنكه آن زمان خوانده باشم‌اش_ طوري دست گرفته‌ام كه ديگران جلد آن را ببينند و پيش خودشان بگويند:«عجب فلاني چه كتاب هايي مي‌خواند، معلوم است كه خيلي مي‌فهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگي مرا به راهي كشانده است كه ناچارشده‌ام رودربايستي را نخست با خودم و سپس با ديگران كنار بگذارم و عميقاً بپذيرم كه«تظاهر به دانايي» هرگز جايگزين «دانايي» نمي‌شود، و حتي از اين بالاتر دانايي نيز با «تحصيل فلسفه» حاصل نمي‌آيد. بايد در جست و جوي حقيقت بود و اين متاعي است كه هركس براستي طالبش باشد، آن را خواهد يافت، و در نزد خويش نيز خواهد يافت.
و حالا از يك راه طي شده با شما حرف مي‌زنم. داراي فوق ليسانس معماري از دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران هستم. اما كاري را كه اكنون انجام مي دهم نبايد با تحصيلاتم مربوط دانست. حقير هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است. بنده با يقين كامل مي‌گويم كه تخصص حقيقي درسايه تعهد اسلامي به دست مي‌آيد و لاغير. قبل از انقلاب بنده فيلم نمي‌ساخته‌ام اگر چه با سينما آشنايي داشتم. اشتغال اساسي حقير قبل از انقلاب در ادبيات بوده است. اگر چه چيزي _ اعم از كتاب يا مقاله _ به چاپ نرسانده‌ام. با شروع انقلاب حقير تمام نوشته‌هاي خويش را اعم از تراوشات فلسفي، داستان‌هاي كوتاه، اشعار و .... در چند گوني ريختم و سوزاندم و تصميم گرفتم كه ديگر چيزي كه «حديث نفس» باشد ننويسم و ديگر از خودم سخني به ميان نياوردم. هنر امروز متأسفانه حديث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي«رحمه‌الله عليه»
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
سعي كردم كه خودم را از ميان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شكر بر اين تصميم وفادار مانده‌ام. البته آنچه كه انسان مي نويسد هميشه تراوشات دروني خود او است_ همه هنرها اينچنين‌اند كسي هم كه فيلم مي‌سازد اثر تراوشات دروني خود اوست_ اما اگر انسان خود را در خدا فاني كند آنگاه اين خداست كه در آثار ما جلوه‌گر مي‌شود. حقير اينچنين ادعائي ندارم اما سعي‌ام بر اين بوده است.
با شروع كار جهاد سازندگي در سال 58 به روستاها رفتيم كه براي خدا بيل بزنيم. بعدها ضرورت‌هاي موجود رفته رفته ما را به فيلم‌سازي براي جهاد سازندگي كشاند. در سال 59 به عنوان نمايندگان جهاد سازندگي به تلويزيون آمديم و در گروه جهاد سازندگي كه پيش از ما بوسيله خود كاركنان تلويزيون تأسيس شده بود، مشغول به كار شديم. يكي از دوستان ما در آن زمان «حسين هاشمي» بود كه فوق ليسانس سينما داشت و همان روزها از كانادا آمده بود. او نيز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بيل بزند. تقدير اين بود كه بيل را كنار بگذاريم و دوربين برداريم. بعدها «حسين هاشمي» با آغاز *****ات مرزي رژيم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شيرين اسير شد _ به همراه يكي از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطي» _ ما با چند تن از برادران ديگر، كار را تا امروز ادامه داده‌ايم. حقير هيچ كاري را مستقلا˝ انجام نداده‌ام كه بتوانم نام ببرم. در همه فيلم‌هايي كه در گروه جهاد سازندگي ساخته شده است، سهم كوچكي نيز _ اگر خدا قبول كند _ به اين حقير مي‌رسد و اگر خدا قبول نكند كه هيچ.
به هر تقدير، من فعاليت تجاري نداشته‌ام. آرشيتكت هستم! از سال 58 و 59 تاكنون بيش از يكصد فيلم براي تلويزيون ساخته ام كه بعضي از‌عناوين آنها را ذكر مي كنم: مجموعه«خان گزيده‌ها»، مجموعه «شش روز در تركمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقيقت»، «گمگشتگان ديار فراموشي(بشاگرد)»، مجموعه «روايت فتح»_ نزديك به هفتاد قسمت_ و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب» نيز مشاور هنري و سرپرست مونتاژ بوده‌ام. يك ترم نيز در دانشكده سينما تدريس كرده‌ام كه چون مفاد مورد نظر من براي تدريس با طرح درس‌هاي دانشگاه همخواني نداشت از ادامه تدريس در دانشگاه صرف نظر كردم. مجموعه مباحثي را كه براي تدريس فراهم كرده بودم با بسط و شرح و تفسير بيشتر در كتابي به نام «آينه جادو»_بالخصوص در مقاله‌اي با عنوان تأملاتي درباره‌ سينما كه نخستين بار در فصلنامه سينمايي فارابي به چاپ رسيد _در انتشارات برگ به چاپ رسانده‌ام.

منبع : كتاب همسفر خورشيد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زلال عشق با جان سيدمرتضي آميخت. راهي بس دشوار؛ سفرهاي مكرّر، زنجان، كرمان، تهران و پايان تحصيلات در مقطع دبيرستان. او سرگردان در صحراي سپيد كاغذ شد، تا هر آن چه در دل دارد، به تصوير بكشد. شعر، داستان، مقاله، نقاشي و ... گوشه هايي از رازهاي نهفته دلش، آرام آرام نقش مي بست ...
ترنّم عاشقانه احساس، زمزمه دل‌انگيز عرفان، شهر شلوغ تهران، در ميان آن يك ميدان و دانشگاه تهران، ميدان انقلاب ... دانشكده هنرهاي زيبا، آن جا مأمن دل بي‌تاب سيدمرتضي گشت، تا هنر را در حوزه معماري آزمايش كند. محراب ديدگانش را در كاشي‌كاري‌هاي مسجد قديمي شهر قاب كرد. همان‌جا سر به ديوار گذاشت و عشق را بوئيد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب شعر گالري نقاشي " حربرت ماركوز "، كتاب " انسان تك ساحتي " و سرانجام مباحثات بيهوده، اما هيچ كدام " سيدمرتضي " را به آرمان‌هايش نرساند. يك بار از درويشي از مريدان عنقا پرسيد: استاد ! چرا هميشه نقش امام بر سيطره‌ي بوم شماست ؟ نگاه استاد حكومت‌وار بر لبان سيدمرتضي نشاند و او بار ديگر فهميد: " نبايد وارد معقولات شود. " ريش پروفسوري و سبيل ، تظاهر به دانايي. كتاب‌هايي در دستش بود كه هرگز نخوانده بود. صدايي در گوشش پيچيد: « عجيب ! آويني چه كتاب‌هايي مي‌خواند؛ معلوم است كه خيلي مي‌فهمد. » زمان گذشت و او فهميد. تظاهر به دانايي، هرگز جايگزين دانايي نمي‌شود. نفس عميقي كشيد؛ دانايي حتي با با تحصيل فلسفه نيز به دست نمي‌آيد.
كنار پنجره نشست. آسمان شهر به نور زيباي مهتاب زينت يافته بود. آخرين ماه بهار سال 1357 و درخشش حلقه زردرنگ روز بعد ... سيد همراه و همسفر خويش را به منزل برد. " مريم اميني " همدل و همراه او بود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قيامي خونين؛ انقلابي سرخ، ايران اسلامي و تحولي عظيم در جان سيدمرتضي. دفاتر سفر، داستان و مقالات فلسفي در ميان آتش ... و چشمان سيدمرتضي خيره در خاكستر روزهاي گذشته‌اش. بايد سخن از خدا گفت و درجلوه حضورش محو شد ...
جهاد سازندگي راهي براي خودسازي و خدايي شدن. مردي از سلاله ايثار قدم در راه نهاد. و اين بار ... سيدمرتضي مجري سنت علي‌مرتضي شد.
دشت‌هاي گلگون، سرزمين غرق در خون نگاه‌هاي نگران فكه، ميعادگاه عاشقان، دلهره‌اي ميان ماندن و رفتن، خون سرخ و سر بر سجده‌گاه عشق نهادن. دوباره تهران مونتاژ، صدا، متن كبوتران هراسان پايان ماندن آغاز قصه هجران سرود سبز رفتن اتمام فيلم عاشورايي در قتلگاه بسيجيان بيستم فروردين سال 1372 و چشمان منتظر قافله‌سالار شاهدان، زير آفتاب داغ روز انتهاي انتظار در غريو ندب‌ هاي عاشقان منتظر، پيكرش به خون نشست، بغض‌ها شكست، رهبري دلش گرفت. بال‌هاي مرتضي با دعاي نائب امام عصر (عج) پر كشيد به اوج. هر گوشه هر كنار قلبي تپنده قلبي بي‌قرار آواي يك عطش يك عشق ماندگار در حسرت حضور آن سرو سرفراز ماند بي‌بهار ماند بي‌بهار
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ميزبان عشق بر صفحه سپيد سپيد كاغذ عرصه مطبوعات بايد هنر را به تصوير كشيد. مقالات سياسي، فلسفي، اعتقادي، ادبي و نقد سال 1362 ماهنامه اعتصام و سخن از مباني حاكميت سياسي در اسلام. ماهنامه سوره، ادبيات داستاني باز هم مبارزه و جهاد فرهنگي .
صداي چرخش فيلم در دوربين و فكر مغشوش آويني، آخرين كور سوي اميد، چشم در چشم خورشيد در جست و جوي حقيقت ماجرا ثبت ظلم خوانين رنج ملت ايران ... 8 سال عشق شاهد. و سرانجام روايت عشق.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صداي گنجشكها فضاي حياط را پر كرده بود,
باباي مدرسه جارو به دست از اتاقش بيرون آمد. مرتضي! مرتضي! حواست كجاست؟ زنگ كلاس خورده و مرتضي هراسان وارد كلاس شد.
آقاي مدير نگاهي به تخته سياه انداخت. روي آن با خطي زيبا نوشته شده بود: «خليج عقبه از آن ملت عرب است.»
ابروانش به هم گره خورد. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضي نگاهي به بچه‌هاي كلاس كرد. هنوز گنجشك‌ها در حياط بودند. صداي قناري آقاي مدير هم به گوش مي‌رسيد. دوباره در رويا فرو رفت.
يكي از بچه‌ها برخاست: «آقا اجازه! اين را «آويني» نوشته.» فرياد مدير «مرتضي» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شده‌اي؟ بيا دم دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زير بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدير چيزي گفت. چشمان مدير به دانش‌آموزان دوخته شد. قليان احساسات كودكانه‌ مرتضي گوياي صداقت باطني‌اش بود و مدير ...
«سيد مرتضي» آرام و بي‌صدا سرجايش بازگشت. اما هنوز صداي گنجشكان حياط و قناري آقاي مدير به گوش مي‌رسيد. آزادي مفهوم زيباي ذهن كودك شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صفحه سپيد تقدير ورق خورد، اما سياهي گناهان من هر ساعت پاكي و صداقت اين دفتر را تيره مي‌ساخت. سرخي افق دل آسمان را خونين ساخته بود.
كه من دل سيد را شكستم.
از شدت ناراحتي به حياط آمدم. نگاه هراسان، دل بيقرار و لبان لرزان من، همه گوياي ندامت بود. قدمي بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن.
سيد مرتضي در را بست، به نماز ايستاد.
او هنوز دفتر اخلاصش سپيد بود. ساعتي بعد در خيابان در آغوشش بودم. گويي اتفاقي نيفتاده است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به نماز سيد كه نگاه مي‌كردم، ملائك را مي‌ديدم كه در صفوف زيباي خويش او را به نظاره نشسته‌اند.
رو به قبله ايستادم. اما دلم هنوز در پي تعلقات بود.
گفتم: «نمي‌دانم‏, چرا من هميشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خيره شد.
«مواظب باش! كسي كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگي نيز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.» گفت و رفت.
اما من مدتها در فكر ارتباط ميان نماز و زندگي بودم. «نماز مهمترين چيز است، نمازت را با توجه بخوان» (1).
بار ديگر خواندم, اما نماز سيد مرتضي چيز ديگري بود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سفر حج ، ميقات با خداي عشق با پاي دل راه سخت صفا و مروه را پيمودن كار عاشقان است. بين آنكه دلش مشتاق باشد،‌ با آنكه پايش مشتاق باشد فاصله‌اي است به وسعت آسمان تا زمين.
مرتضي كه از اين سفر بازگشت،‌ به ديدارش رفتيم، در عرفات گم شده بود، مي‌گفت: «آنقدر گشتم تا توانستم كاروان خودمان را پيدا كنم.
خيلي برايم عجيب بود. من كه گم بشوم ديگر چه توقعي ازآن پيرمرد روستايي است.»
لبخندي بر لبانش نشست و ادامه داد :« بعد يادم آمد كه اي بابا! حديث داريم كه هركس در عرفات گم بشود خدا او را پذيرفته است.»
صحراي عرفات، حضور صاحب‌الزمان (عج) و دل بي‌قرار آويني، اگر تمام اشك‌هايش در جبهه بي‌شاهد بود،‌ آنجا كه ديگر مولايش دل بي تاب سيد را مي‌ديد. آنجا كه حجه‌بن‌الحسن(عج) اشك را از روي گونه‌هاي مردان خدا پاك مي‌كند، دستانش را مي‌گيرد،‌ تا راه را گم نكند سيدي دست در دست سيدي والامقام هفت وادي عشق را با پاي جان مي‌دود.
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
از نوشته ها. . . (فتح خون- روایت محرّم)

از نوشته ها. . . (فتح خون- روایت محرّم)


سرّ آنکه جهاد فی سبیل الله با هجرت آغاز می شود، در کجاست؟

طبیعت بشری در جست و جوی راحت و فراغت است و سامان و قرار می طلبد...

یاران!

سخن از اهل فسق و بندگان لذّت نیست !​


سخن از آنان است که اسلام آورده اند امّا در جستجوی حقیقت اسلام نیستند. کنج فراغتی و رزقی مکفی...

دلخوش به نمازی غراب وار و دعایی که بر زبان می گذرد امّا ریشه اش در "دل" نیست، در "باد" است!

اگر کشاکش ابتلائات است که "مرد" می سازد، پس یاران دل از سامان برکنیم و روی به راه نهیم...​
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
از نوشته ها. . . (فتح خون- روایت محرّم)

از نوشته ها. . . (فتح خون- روایت محرّم)


حضرت امام حسین از سوم شعبان که قافله ی عشق به مکّه رسیده بود تا هشتم ذی الحجه که مکّه را ترک خواهد کرد، چهار ماه و چند روز در این شهر توقّف داشته است...

چهارماه و چند روز!! نه، واقعه آنقدر شتاب زده روی نداده است که کسی فرصت اندیشیدن در آن را نیافته باشد!!

و با این همه، از هیچ شهری جز کوفه ندایی برنخاست! ما کوفیان را بی وفا می دانیم... مظهر بی وفایی و این حق است؛

امّا نباید پرسید که از کوفه گذشته، چرا از مکّه و مدینه و بصره و دمشق نیز دستی به یاریِ حق از آستین بیرون نیامد؛

جز آن هفتاد و چند تن که شنیده ایم؟!


اگر نیک بیندیشیم، شاید انصاف این باشد که بگوییم باز هم به کوفیان! که در آن سرزمین اموات جز از کوفیان جنبشی بر نخاست؛

باز هم به کوفیان!

________________________________________

و بالاخره کوفه!

چه آهنگ ناخوشایندی دارد این نام و چه بار سنگینی از رنج را با خود می آورد!

باری به سنگینیِ همه ی رنجهایی که علی از کوفیان کشید...

بگذار رنجهای زهرا و حسن و حسین را نیز بر آن بیافزایم...

باری به سنگینیِ همه ی رنجی که در این آیه ی مبارکه نهفته است:

لَقَـــد خَلَقنَـــا الاِنســـانَ فی کَبـــَدٍ

آه! چه رنجی!


پ.ن:

چون معاویه از ابن کوا پرسید مردم شهرهای اسلامی چه خلق و خویی دارند؟ وی در مورد مردم کوفه گفت:

" آنان با هم در کاری متفق می شوند، سپس دسته دسته خود را از آن بیرون می کشند."

!
 
آخرین ویرایش:

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
از نوشته ها. . . (فتح خون- روایت محرّم)

از نوشته ها. . . (فتح خون- روایت محرّم)


دهر بر مراد سفلگان می چرخد تا تو در کشاکش بلا امتحان شوی و این ابتلائات نیز پیوسته می رسد تا رغبت تو در لقای خدا افزون شود.


پس ای دل! شتاب کن تا خود را به کربـــلا برسانیم!

میگویی: " مگر سر امام عشق را بر نیزه ندیده ای و مگر بوی خون را نمی شنوی؟

کار از کار گذشته است. قرنهاست که کار از کار گذشته است. "

امّا ای دل! نیک بنگر که زبان رمز چه رازی را با تو باز می گوید:


کــــلّ ارض کربــــلا و کــــلّ یوم عــــــاشورا


یعنی هرجا که پیکر صد پاره ی تو بر زمین افتد، آنجا کربـــلاست؛ نه به اعتبار لفظ و استعاره، که در حقیقت!

و هرگاه که علم قیام تو بلند شود، عاشـــورا ست؛ باز هم نه به اعتبار لفظ و استعاره!

و اگر آن قافله را قافله ی عشق خواندیم در سفرِ تاریخ؛ یعنی همین.​
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
از نوشته ها. . . (فتح خون- روایت محرّم)

از نوشته ها. . . (فتح خون- روایت محرّم)


. . . دستان عبّاس بن علی قطع شده بود که آن ملعون توانست گرز بر سر او بکوبد.

امّا تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهد رست!

اگر آسمانِ دنیا، بهشت است، آسمانِ بهشت کجاست که عبّاس بن علی پرنده ی آسمان آن باشد؟!؟!

فرشتگانِ عقل به تماشاگه راز آمده اند و مبهوت از تجلّیات علم لدنی انسان، به سجده در افتاده اند تا آسمانها و زمین، کران تا کران، به تسخیر انسان کامل در آید

و رشته ی اختیار دهر به او سپرده شود؛

امّا انسان تا کامل نشود، در نخواهد یافت که دهر، بر همین شیوه که می چرخد، احسن است!


 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا