**(زندگینامه شهدا)**

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


عباس دوران به سال 1329 در شیراز متولد شد. شهید دوران با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شكاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شكاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سالهای دفاع مقدس بیش از یك صد سورتی پرواز جنگ انجام داد.

دوران در تاریخ 7/9/1359 اسكله «الامیه» و «البكر» را غرق كرد و در عملیات فتح*المبین نیز حماسه آفرید.در تاریخ 20/4/1361 برای انجام مأموریت حاضر شد و هدف موردنظر او ناامن كردن بغداد از انجام كنفرانس سران كشورهای غیرمتعهد بغداد بود.

اما هنگام عملیات اصابت موشك عراقی باعث شد، هواپیما آتش بگیرد، دوران به طرف پالایشگاه الدوره پرواز كرد و تمام بمب ها را بر روی پالایشگاه فرو ریخت، قسمت عقب هواپیما در آتش می سوخت.

كاظمیان، همراهش با چتر نجات به بیرون پرید اما دوران به سمت هتل سران ممالك غیرمتعهد پرواز كرد. او در آخرین لحظات با یك عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل كوبید.

سردار دلاور ایران اسلامی در روز سی ام تیر سال 1361 به شهادت رسید.

سرانجام بعد از بیست سال تنها قطعه ای از استخوان پا به همراه تكه ای از پوتین عباس دروان به میهن بازگشت و روز دهم مردادماه سال 1381 خانواده آن را در شیراز به خاك سپردند.

روحش شاد و يادش گرامي باد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تحقیر صدام حسین توسط خلبانان ایرانی !(تصویر: خلبان شهيد عباس دوران)

..................................................................

صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:

به هر خلبان ایرانی که به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود- حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد
...
و 150 دقیقه بعد از مصاحبه صدام-عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی- نیروگاه بصره را بمباران کردند.
با این عملیات جواب گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد .

غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد:

- من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت. ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد. اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیار نایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد.

سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت:

- البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهند داد ؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روستای بابا سلمان از توابع شهریار در سال 1333 پذیرای نوزادی شد كه او را یدالله نامیدند. خانواده كودك از راه رسیده در دیار خود به تقوی و پاكی شهره بودند و همه می‌دانستند كه یدالله بردباری و شكیبایی را از مادر و شجاعت و جوانمردی را از پدر به خوبی خواهد آموخت. یدالله بزرگ و بزرگتر می‌شد.

دوران دبستان را پشت سر گذاشته به مقطع راهنمایی قدم گذاشت. بهایی مسلكان شهر سعی در نفوذ به عقاید آن سامان داشتند و همین انگیزه‌ای شد برای یدالله، آن بزرگ مرد كوچك كه به مطالعه دینی پرداخته و سعی در تحكیم عقاید مذهبی اطرافیان خویش نماید. سال 1351 بود. یدالله كه به دلیل دوری راه روستا به شهریاررفته بود، توانست، در مقطع دبیرستان ادامه تحصیل بدهد به همراه یكی از دوستان خود به كار سیم‌كشی ساختمان پرداخت و از همان سالها با شخصیت امام (ره) آشنا شد و ایشان را به عنوان مرجع تقلید برگزید و پای در جمع مبارزان مكتب روح‌الله نهاد. تا آنجا که در هنگام تصرف باغشاه از ناحیه پا مجروح شد.


پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در جرگه بنیانگذاران سپاه قرار گرفت و مسئولیت انتظامی شهر کرج را پذیرفت.فعالیت ضد انقلاب در غرب كشور یدالله را بر آن داشت كه به آن خطه سفر كند و به صف مبارزان علیه گروه های معاند پیوندد. در سال 1358 به اصرار خانواده ازدواج كرد و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه‌های رزم حق علیه باطل شتافت. در طول پیكار مسئولیت های مهم و مؤثری را بر عهده داشت.سال 1361 یک دوره‌ی فشرده مربیگری را در پادگان امام حسین (ع) گذراند در اردیبهشت ماه سال 1363 همراه گروهی به سوریه و لبنان سفر کرد. بعد از شرکت در عملیات فتح‌المبین در عملیات والفجر8 شرکت کرد و به سختی مجروح شد.
سر انجام این جان مشتاق در عملیات كربلای 5 هنگام بازگشت از خط به قرارگاه در اثر اصابت گلوله تانك دشمن به ماشین حامل وی به دیدار یار شتافت. روحش شاد و یادش در دل ها جاودان باد. در تاریخ 29/10/1365 به دیار باقی شتافت. مزار پاکش در امامزاده محمد حصارک کرج قرار دارد.
روحش شاد، یادش گرامی باد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



عبور از دیوار دفاعی عراق و لغو اجلاس سران غیرمتعهدها



جمهوری اسلامی ایران مصمم شده بود که به هیچ عنوان اجازه برگزاری این اجلاس در شهر بغداد را ندهد؛ پس باید به نحوی این شهر ناامن نشان داده می شد و بهترین گزینه برای نا امن نشان دادن آن جا، استفاده از توان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که بهترین و مطمئن ترین گزینه بود.

در همان اوایل جنگ تحمیلى، صدام در مصاحبه با روزنامه «الدوره» عراق گفته بود:
- این جنگ به خاطر فتح و تصرف چند صد کیلومتر اراضى خاک ایران نیست و همه‏ چیز محدود به اهداف نظامى نمى‏شود، بلکه این جنگ به خاطر سرنگونى رژیم جمهورى اسلامى ایران است.
در این شرایط، به طور مسلّم یکى از ابزارهاى موجود، استفاده از فشارهاى سیاسى و افزایش تحرکات سیاسى با هدف جلب حمایت کشورها براى کمک نظامى و سیاسى و تضعیف دشمن بود. به عبارت دیگر برخوردارى هر یک از کشورهاى ایران و عراق از یک نظام سیاسى برتر در منطقه، مقدمات پیروزى را فراهم مى‏کرد.

8 ماه فشار همه جانبه


قبل از فتح خرمشهر، عراق در چنین جایگاهى قرار داشت و یک سر و گردن از ما بالاتر بود و مى‏توانست با فشارهاى سیاسى، خود را به ما تحمیل کند. ولى با فتح خرمشهر، قضیه برعکس شد و نظام بین‏الملل شاهد شکست نظامى - سیاسى عراق در این منطقه استراتژیک شد و این درحالى بود که عراق برگ برنده خود را براى اعمال نظارت نامشروع در منطقه، از دست داد.
در این شرایط که خرمشهر آزاد شده بود، کشورهاى عرب منطقه که روى صدام و ارتش آن تکیه داشتند دچار وحشت شدند.
از آغاز عملیات ثامن الائمه در مهر ماه سال 1360 تا پایان عملیات بیت المقدس در خرداد سال 1361، فشارهای نظامی ایران بر عراق به حدی بود که رژیم بعث عراق، تعداد زیادی از تجهیزات و نیروهای خود را از دست داده بود و این درحالی بود که این کشور حمایت همه جانبه اکثر دولت های عربی و استکبار جهانی را پشت سر داشت. در این شرایط سیاسى، آمریکا و برخى کشورهاى عرب توصیه کردند که در این فضا و شرایط حاکم، هرچه سریع‏تر باید آتش‏بس برقرار شود.

اجلاس سران کشورهای غیر متعهد


در همین زمان، جنوب لبنان توسط اسرائیل اشغال شده بود که کشور عراق در یک ترفند هماهنگ با استکبار جهانی، اعلام کرد که می خواهد نیروهای خود را از مناطق اشغالی ایران خارج کند و به مقابله با اسرائیل بشتابد، تا به این وسیله سرپوشی بر شکست های پی در پی خود از رزمندگان اسلام بگذارد.
در همین اثنا نوبت کشور عراق شد تا میزبان اجلاس سران کشورهای غیر متعهد باشد که میزبانی آن به صورت ادواری مشخص می شد. بعضی از سران کشورهای غیرمتعهد با اعلام این نکته که بغداد به دلیل جنگ ناامن است، خواستار برگزاری اجلاس در کشوری دیگر بودند.

بیانیه های ایران و عراق درباره اجلاس


جمهوری اسلامی ایران نیز به عنوان یکی از فعال ترین کشورهای عضو جنبش غیرمتعهد، تمایلی برای شرکت در این اجلاس در بغداد نداشت و در بیانیه ای شدیدالحن اعلام کرد:
- درحالی که کشور عراق بخش هایی از ایران را اشغال کرده است، تهران هیچ هیاتی را به این اجلاس اعزام نخواهد کرد و اصولا بغداد برای برگزاری این اجلاس محل امنی نمی باشد.
رژیم بعثی عراق نیز بلافاصله برای میهمانی بنزهای سفارشی اش را روی اتوبان های نوساز به راه انداخت. صدام که برای برگزاری این اجلاس خیلی خرج کرده بود، اعلام کرد ایرانی ها نمی توانند بغداد را ناامن کنند.
ارتش عراق نیز در بیانیه ای اعلام کرد:
- بغداد از هر لحاظ امن است. این شهر در طول شبانه روز توسط سایت های موشکی زمین به هوا، انواع توپ های ضد هوایی، سیستم گسترده راداری و هواپیماهای رهگیر محافظت می شود و هیچ کس نمی تواند بدون اجازه وارد حریم هوایی این شهر شود.

دستور ناامن نشان دادن بغداد برای نیروی هوایی صادر شد


جمهوری اسلامی ایران مصمم شده بود که به هیچ عنوان اجازه برگزاری این اجلاس در شهر بغداد را ندهد؛ پس باید به نحوی این شهر ناامن نشان داده می شد و بهترین گزینه برای نا امن نشان دادن آن جا، استفاده از توان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که بهترین و مطمئن ترین گزینه بود.
پس از ابلاغ این فرمان از سوی فرماندهی نیروی هوایی، دستور طراحی این عملیات صادر گردید.

طراحی عملیات



این اولین باری بود که طراحان عملیات نیروی هوایی باید عملیاتی را طراحی می کردند تا از آن بتوان به عنوان اهرم قوی و قدرتمندی در برابر سیاست های دشمن استفاده کرد.
کار طراحی عملیات آغاز شد و مشکلات یکی پس از دیگری در راه بود:
در آن زمان پدافند هوایی بغداد با پدافند مسکو (پایتخت شوروی سابق و روسیه فعلی) مقایسه می شد.
سایت های موشکی بلند سام 2 و سام 3 و سام 6 و...، سایت های موشکی کوتاه،مدرن و چابک "کروتال" و "رولند " در فواصل معین که در بین و اطراف آنها توپ های ضد هوایی 23 و 35 و 57 میلی متری استفاده می شد. این تجهیزات به صورت رینگ های پدافندی از فاصله حدود 20 کیلومتری بغداد به صورت فشرده در کنار یکدیگر قرار داشتند. همچنین در طول مدت شبانه روز هواپیماهای رهگیر و مدرن آن زمان (میگ های 23 و 25) یا برفراز شهر بغداد و اطراف آن در پرواز بودند و یا درحال آمادگی کامل برای مقابله به حملات احتمالی بودند.
این عامل مهم در طراحی عملیات و موفقیت آن بسیار حیاتی بود؛ به شکلی که کوچک ترین اشتباه، منجر به شکست طرح می شد. پس باید به دقت اندیشیده می شد که نوع و تعداد هواپیما ها باید به چه شکل باشد؟ کدام نقطه باید مورد هدف قرار گیرد؟ آیا نتیجه حاصل می شود و یا نیاز به تکرار عملیات است؟ تمام اینها سوالاتی بود که ذهن طراحان را به خود مشغول کرده بود.
در اولین اقدام، به دلیل این که نیاز بود تا مهمات زیادی بر روی اهداف فرو ریخته شود، پس از بحث و تبادل نظر قرار بر این شد که این عملیات توسط جنگنده بمب افکن های اف 4 انجام شود.
اما هدف ها، باید هدفی انتخاب می شد که رژیم بعثی نمونه آن را در خاک ایران قبلا بمباران کرده بود تا در افکار عمومی، تردیدی در مقابله به مثل ایجاد نکند.
نکته دیگر آن بود که باید هدفی مد نظر قرار می گرفت که با حمله به آن، اعتبار دفاع قدرتمند هوایی عراق زیر سوال برود و مدت زیادی آثار آن در ذهن ها باقی بماند. همچنین باید هدفی مورد نظر قرار می گرفت که خبرنگاران و منابعی که اخبار جنگ را مخابره می کردند، بتوانند آن را و یا اثرات آن را خود ببینند و رژیم بعثی عراق نتواند آنرا کتمان کند.
پایگاه هوایی الرشید، نیروگاه هسته ای تموز، ایستگاه ماهواره مخابراتی بعقوبه، مجلس الوطنی بغداد، کاخ صدام، پالایشگاه الدوره و پادگان های نظامی مختلف مورد بررسی قرار گرفتند.

چرا پالایشگاه الدوره

در نهایت پالایشگاه الدوره بغداد که به واسطه گسترش شهر، اینک در داخل شهر بغداد قرار داشت، به عنوان هدف تعیین شد.
بمباران پالایشگاه مهم الدوره از چند جهت می توانست بسیار مهم و حیاتی باشد:
اول: به علت این که این پالایشگاه در نزدیکی پایگاه هوایی الرشید که مهم ترین پایگاه هوایی عراق بود، قرار داشت و در مورد وجود پدافند قوی در آن منطقه هیچ تردیدی نبود که با این حمله ایران می توانست ناتوانی عراق را در دفاع از شهر بغداد و از آن مهم تر دفاع از مهم ترین پایگاه هوایی اش اثبات کند.
دوم: با بمباران این پالایشگاه دود و آتش ناشی از سوختن مواد نفتی تا مدت ها غیر قابل کنترل بود و علاوه بر اختلال در تامین سوخت شهر بغداد، سوختن آن جا در دید تمامی خبرنگاران خارجی حاضر در شهر بغداد قرار می گرفت و رژیم بعثی صدام نمی توانست آن را انکار کند.
سوم: نیروی هوایی عراق بارها پالایشگاه های ایران را بمباران کرده بود و این عملیات به نوعی تلافی جویانه تلقی می گردید و هیچ اشکالی از این حیث متوجه این ماموریت نمی شد.

کار طراحی به پایان رسید


کار طراحی به سرعت شروع و به پایان رسید. برای انجام این عملیات غرورآفرین، برای کاهش میزان ضایعات احتمالی و دستیابی کامل به اهداف عملیات، قرار شد این عملیات توسط 3 فروند فانتوم مسلح و انتخاب شش نفر از بهترین خلبان های نیروی هوایی انجام شود. به شکلی که هر سه فروند به پرواز در آیند و در نزدیکی مرز یکی از آنها جدا شده و دو فروند دیگر وارد خاک عراق شوند و ماموریت را انجام دهند و یک فانتوم دیگر در نزدیکی مرز قرار گیرد تا در صورت بروز اشکال برای یکی از فانتوم ها، به سرعت وارد عمل شده و خود را به منطقه عملیاتی برساند. همزمان با پرواز فانتوم ها، هواپیماهای رهگیر اف 14 نیز به پرواز درآیند و خود را برای مقابله با هواپیماهای رهگیر دشمن که احتمال داشت در راه بازگشت به تعقیب فانتوم ها بپردازند، آماده کنند. هواپیمای سوخت رسان نیز در همان زمان و از پایگاه دیگری به پرواز درآید و خود را در منطقه مناسبی قرار دهد. در همین زمان دو فروند فانتومی که از مرز گذشته بودند، با سرعت به سمت پالایشگاه الدوره بغداد حرکت کرده، آن جا را به شدت بمباران کرده و در راه بازگشت با عبور از فراز شهر بغداد، دیوار صوتی را در این شهر بشکنند.
زمان عملیات نیز سحرگاه روز سی ام تیرماه سال 1361 (صبح روز 31 تیر ماه سال 1361) تعیین شد.

پایگاه هوایی نوژه محل استارت عملیات


بعد از تایید طرح عملیات توسط فرماندهی محترم نیروی هوایی و انجام هماهنگی های لازم، دستور اجرای آن به پایگاه هوایی همدان ابلاغ گردید.
برای انجام این عملیات، شش نفر از بهترین خلبان های نیروی هوایی از میان داوطلبان انتخاب شدند و سرلشکر شهید (سرهنگ آن زمان) "عباس دوران" به عنوان لیدر دسته پروازی انتخاب شد. خلبانان بدین شکل انتخاب شدند:
هواپیمای شماره یک به خلبانی سرلشکر شهید "عباس دوران" و سرتیپ آزاده "منصور کاظمیان".
هواپیمای شماره دو به خلبانی سرتیپ "محمود اسکندری" و کمک سرهنگ "ناصر باقری".
هواپیمای شماره سه به خلبانی کاپیتان "توانگریان" و کاپیتان "خسروشاهی".











سرلشکر خلبان شهید "عباس دوران"

دوران در این زمان به "امیدیه" رفته بود و قرار بود در صورتی که در عملیات رمضان نیاز شد، پرواز کند. زیرا نیروی زمینی ارتش در این عملیات نیاز به حمایت های هوانیروز داشت. در نتیجه دو روز قبل ازشروع عملیات او وارد پایگاه شد.
29 تیرماه سال 1361 حدود ساعت 11 جلسه توجیهی پرواز برگزار شد که دوران به عنوان لیدر دسته پروازی به همراه سرلشکر شهید "یاسینی" مسئول عملیات پایگاه همدان و سرتیپ شهید "خضرایی" فرمانده پایگاه، بهمراه پنج خلبان دیگر در مورد چگونگی انجام عملیات صحبت کردند. نتیجه جلسه بر این شد که سه فروند هواپیما تا لب مرز با هم پرواز کنند و وقتی به مرز رسیدند، یکی از هواپیماها (هواپیمای شماره سه) برگردد و دو جنگنده دیگر با ارتفاع کم وارد خاک عراق شوند. یعنی یک حالت ایذایی ایجاد گردد و رادارهای عراق گمان کنند که جنگنده ها برگشتند.
توجیهات اصلی تمام شد و نام دسته پرواز "منصور" تعیین گردید. در این هنگام خلبان های کابین های جلو و عقب، صحبت های خصوصی را با هم انجام دادند. شهید دوران به کمک خود تاکید کرد که بیشتر حواسش به هواپیماهای دشمن باشد که به هواپیما حمله نکنند و اگر زمانی هواپیما دچار نقص فنی شد و نتوانستند به پروازشان ادامه دهند، به تنهایی اجکت کند، منتظر خروج او نباشد و حق ندارد دکمه خروج اضطراری او را فشار دهد چون او قصد خروج اضطراری از هواپیما را ندارد و می خواهد به هر نحو ممکن ماموریت را ادامه دهد.

شرح عملیات


سحرگاه روز سی ام تیر ماه سال 1361 (صبح زود روز 31 تیر 1361) مصادف بود با 30 ماه رمضان. ساعت 30/5 صبح، خلبانان بدون فوت وقت همگی به اتاق تجهیزات می روند و پس از تحویل گرفتن تجهیزات، به سمت جنگنده ها حرکت می کنند. در کنار جنگنده ها، خلبانان مشغول چک کردن هواپیماها می شوند که کمک خلبان شهید دوران "کاظمیان" متوجه می شود سمت نما و حالت نمای هواپیما درحال گردش است در صورتی که باید ثابت می ایستاد. این موضوع را به عوامل فنی اطلاع می دهد و آنها می گویند:
- درحال حاضر نمی توانیم آن را درست کنیم. شما می توانید پرواز را کنسل کنید.
اما دوران نمی پذیرد و می گوید:
- این سمت نما در هوای صاف و بدون ابر اصلا کاربرد ندارد و ما در این هوا نیاز به این وسیله نداریم.
طولی نمی کشد که سه فروند فانتوم مسلح بر روی باند فرودگاه قرار می گیرند و بدون تماس با برج مراقبت و در سکوت کامل رادیویی، با صدای غرشی سهمگین ثانیه هایی بعد در دل آسمان جای می گیرند.
هوا هنوز تاریک بود. شهرهایی که هواپیماها از فراز آنها می گذشتند، هنوز بیدار نشده بودند. فقط ریسه لامپ هاى خیابان و جاده هاى عمومى روشن بود. کمک خلبان به دقت مواظب اطراف بود که مبادا مورد تعقیب گشتی های خودی قرار گیرند. تا نزدیکی مرز خلبانان برای این که سوخت کم تری مصرف کنند، با ارتفاع 15000 پا و سرعت نسبتا کم 350 نات به مسیر ادامه دادند. بر روى شهر ایلامف هواپیماها ارتفاع را تا ده مترى زمین پایین آوردند و همزمان سرعت را تا هزار کیلومتر در ساعت افزایش دادند تا دشمن نتواند آنها را در رادارش ببیند. هواپیماها از جنوب ایلام وارد مرز عراق شدند که در همین هنگام طبق طرح قبلی، هواپیمای شماره سه جهت منحرف کردن رادار دشمن، با مانوری بر روی نوار مرزی دور زده و به داخل کشور بازمی گردد.




شلیک نخستین موشک و رهگیری جنگنده ها

هواپیماها با فاصله حدود دویست متر از یکدیگر در پرواز بودند که ناگهان کمک خلبان هواپیمای شماره یک (سرتیپ کاظمیان) موشکی را می بیند که به سمت هواپیمای شماره دو شلیک می شود و حدس می زند سام هفت باشد و به آنها نرسد. ولى به هواپیمای شماره دو اعلام می کند که مواظب باشند. حدس او درست بود. موشک کمى که دنبال آنها می آید، در حدود 300 متری هواپیما در هوا منفجر می شود. در همین هنگام راداری های عراقی موفق به رهگیری هواپیما می شوند و کمک خلبان از طریق دستگاه ECM متوجه می شود که رادار بغداد نیز آنها را می بیند لذا به دوران این موضوع را اطلاع می دهد که در همین زمان هواپیمای شماره دو نیز این موضع را به دوران به عنوان لیدر دسته پروازی اطلاع می دهد که ایشان به شوخی می گوید:
- از این پایین تر که نمى شه پرواز کرد. مى خواین بریم زیر زمین؟
قرار بر این بود که جنگنده ها از شرق شهر بغداد به سمت جنوب شرق بغداد حرکت کرده و سپس به سمت پالایشگاه الدوره که به شهر چسبیده بود رفته و آن جا بمباران کرده و پس از ماموریت مستقیم به سمت ایران حرکت کنند تا مجبور نشوند گردشی داشته و مورد اصابت گلوله ضد هوایی قرار گیرند.

برخورد با دیوار آتش


همه چیز بخوبی پیش می رفت هواپیماها جاده بغداد - بصره را رها کرده و به سمت شمال شرقى گردش می کنند. ساعت شش و ده دقیقه جنگنده ها در آسمان حومه بغداد قرار داشتند. هوا هنوز تاریک بود، ولى ناگهان در ده مایلى جنوب شرقى بغداد انگار شهر چراغانى شده بود، دو خط دیوار آتش پدافند جلوی جنگنده ها درست شده بود. خلبانان دیوار آتش اول را رد می کنند که دوران به کمک خود می گوید چراغ هاى نشان دهنده آتش سوزی موتور راست روشن شده است.
قاعدتا در این حالت باید کمک موتور راست را خاموش می کرد، ولى نباید از سرعت هواپیما کم مى شد. لذا کاظمیان به دوران می گوید از شهر که رد شدیم خاموشش مى کنم.

پالایشگاه منهدم می شود ولی ...


جنگنده ها دیوار آتش دوم را که رد کردند، دکل هاى پالایشگاه نمایان شده بود. موقعیت آن جا نسبت به بغداد مثل موقعیت پالایشگاه تهران بود نسبت به شهر تهران. هواپیماها وقتی به نزدیکی پالایشگاه رسیدند، از دور و اطراف پالایشگاه سایت های موشکی سام 2 و سام 3 و سام 6 شروع کردند به شلیک به سمت جنگندها. پدافند قدرتمند چهارلول پنجاه و هفت میلى مترى دقیقا به سمت هواپیمای شماره یک آتش می گشود. در این هنگام کمک ازطریق دستگاه ECM مشاهده می کند که رادار موشک هاى سام 6 و سام 3 دشمن روی آنها قفل کرده است. او با دقت تمام سعى خود را می کند که رادار پدافند دشمن را از کار بیندازد. سرانجام با تمام مشکلات هواپیماها بر روی پالایشگاه می رسند و تمامی بمب های خود را بر روی پالایشگاه فرو می ریزند. کاظمیان بعد از عبور از روی پالایشگاه به عقب برمی گردد تا ببیند که چند بمب به هدف اصابت کرده است که متوجه می شود دم هواپیما تا نزدیکی کابین عقب آتش گرفته است. لرزش خفیفى در هواپیما ایجاد شده بود ولی دستگاه ها چیزی نشان نمی داد. هواپیما به شدت درحال سوختن بود و خلبانان باید هرچه سریع تر هواپیما را ترک می کردند.

امکان برگشت هواپیمای شماره یک نیست


در همین هنگام هواپیمای شماره دو که در راه رفت پشت سر هواپیمای شماره یک قرار داشت، بعد از گردش اینک در جلو پرواز می کرد مورد اصابت پدافند سبک دشمن قرار می گیرد و هر دو خلبان زخمی می شوند. دوران به آنها اطلاع می دهد که مورد اصابت موشک قرار گرفته اند و موتور سمت راست را از دست داده اند و با توجه به حجم بالای پدافند دشمن امکان برگشت برای آنها نیست و تاکید می کند که آنها سریعا به سمت مرز حرکت کنند. در همین هنگام کاظمیان به دوران اطلاع می دهد که هواپیما دیگر قابل کنترل نیست و خود را آماده خروج اضطراری کند. کاظمیان دست خود را بر روی دستگیره صندلی پران دو نفره قرار می دهد که ناگهان دوران که آمادگی کمک خود را برای خروج از هواپیما شنیده بود، دکمه صندلی پران کابین عقب را فشار می دهد و کاظمیان با سرعت به سمت بالا پرتاب می شود.

دوران با هواپیمایش به هتل محل برگزاری اجلاس می کوبد


هواپیمای دوران به شدت در آتش می سوخت و تقریبا تعادل خود را از دست داده بود. دوران در آخرین دقایق، هواپیما را به سمت هتل محل برگزاری اجلاس برده و هواپیما را درحالی که خود در آن قرار داشت، به آن جا می کوبد و جان خود را فدای آرمان های والای خویش می کند. بدین ترتیب فرمانده دسته پروازی منصور هرگز پرواز خود را پایان نداد. بعدها مشخص شد دوران که در بین خلبانان شکاری بالاترین رکورد عملیات های برون مرزی را دارا بود، علیرغم مخالفت فرماندهان نهاجا داوطلبانه در این ماموریت شرکت کرده بود.

بر کاظمیان کمک شهید دوران چه گذشت



کاظمیان در هنگام خروج بی هوش شده بود و وقتی بهوش می آید، خود را در وزارت دفاع عراق می یابد که یکی درحال بخیه زدن لبش که پاره شده بود می باشد. او با خود می گوید: خدایا من توی هواپیما بودم. این جا کجاست بعد از لحظاتی کاظمیان تازه ماجرا را به یاد می آورد.
پس از حدود 60 روز کاظمیان به اردوگاه اسرا انتقال می یابد و در اردوگاه از چگونگی حادثه پرس و جو می کند که برای او شرح داده می شود.
"بیست دقیقه قبل از این که شما به بغداد برسید، آژیر خطر را زدند و زمانی هم که پالایشگاه را مورد هدف قرار دادید، فردایش عکس سانحه را روزنامه های عراق چاپ کردند و بدین صورت بود که تکه های هواپیما نزدیک یکی از میدان های شهر به زمین خورد و از شهید دوران پوتین و دستکشش مشخص بود.
سرتیپ کاظمیان نقل می کند:
- وقتی خبر شهادت عباس دوران را شنیدم به یاد صحبت شب قبل از عملیات افتادم که او به من می گفت: منصورجان اگر یک وقت هواپیما دچار مشکلی شد تو خودت را به بیرون پرت کن و منتظر من نمان، چون من باید در هواپیما بمانم و ماموریتم را به اتمام برسانم.
سرتیپ منصور کاظمیان همزمان با شهادت عباس دوران، به اسارت درآمد و پس از هشت سال و دو ماه، در تاریخ بیست و چهارم شهریور 1369 آزاد شد و به میهن اسلامى بازگشت.

نتایج عملیات


با انجام این عملیات غرور آفرین و شهادت طلبانه، بنا به گزارشات واصله مشخص شد که بخش وسیعی از پالایشگاه الدوره بغداد منهدم شده و دود و شعله های آتش ناشی از این بمباران، ساعت های متمادی آسمان بغداد را پوشانده بود. رسانه های خبری جهان، شرح حمله هوایی جنگنده های نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران را به پالایشگاه الدوره بغداد به تفضیل به گزارش کشیدند.
دود سیاهی که از پالایشگاه برمی خاست، رویای صدام را برهم ریخت و تمام ترفندهای تبلیغاتی او را در مقابل چشمان وحشت زده خبرنگاران خارجی مستقر در هتل های بغداد نقش برآب کرد.
بعد از چند روز، تشکیل اجلاس سران کشورهای غیرمتعهد در بغداد، به دلیل ناامنی این شهر در عراق منتفی شد و اعلام شد که بغداد محل امنی برای تشکیل این اجلاس نیست و پایتخت کشور هندوستان شهر دهلی نو، به عنوان میزبان جدید این اجلاس معرفی شد و بدین شکل قدرت تاکتیکی و نقش نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در اذغان مردم منطقه و جهان مورد تاکید مجدد قرار گرفت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر لشگر27محمد رسول الله(ص) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

قبل از اینکه نمازش را شروع کند، آینه و شانه کوچکش را از جیب پیراهن خاکی اش، بیرون آورد و موها و محاسن ژولیده و غبار آلودش را سر و سامانی داد. وقتی به نماز می ایستاد، خیلی دیدنی می شد. می نشستم یگ گوشه و زل می زدم بهش. بیشتر ترجیح می دادم نمازش را سیر تماشا کنم تا این که به او اقتدا کنم. برای مدتی در آینه خیره شد و آن را چند بار جلوی صورتش عقب و جلو کرد، بعد سرش را به طرف من چرخاند و گفت: داداشی رفتنی شدم، یقین دام ساعت های آخره... پشتم تیر کشید، خواستم از جا کنده شوم و داد و بی داد کنم، اما نتوانستم، محسن وقتی راجع به این چیز ها صحبت می کرد با کسی شوخی نداشت، اولین بار درباره علم الهدا اظهار نظر کرد. سید محمد حسین یکی از دانشجویان مبارزه خوزستانی بود که مدتی بعد از تصرف لانه جاسوسی با بچه ها مرتبط شد و چند بار آمد به سفارت و برایمان سخنرانی کرد. محسن اوایل بدجوری توی بحر این سید رفته بود، بالاخره هم یک روز که علم الهدا مشغول سخنرانی بود، بهم گفت: این سید موندنی نیست، اصلا انگار که تو این دنیا سیر نمی کنه... پرسیدم یعنی چی ؟با خنده جواب داد: یعنی همین که گفتم، موندنی نیست... توضیح بیشتری نتوانستم ازش بگیرم، وقتی بر و بچه ها تو هویزه قتل عام شدن، سر در گوشم برد و گفت: دیدی داداشی؟ به حرفم رسیدی؟
خیلی غصه می خورد که چرا او هم نرفته به هویزه. یادش بخیر، چه روزهایی بود. محسن یک دقیقه قرار نداشت. اصلاً عین بچه ها شده بود، نمی توانست آرام بگیرد. روز اشغال سفارت، دومین یا سومین نفری بود که از نرده ها کشید بالا و پرید آن طرف دیوار. همان روز بهم گفت: داداشی، ما کار کوچکی نکردیم، بالای نرده ها که بودم احساس کردم فرشته های هفت آسمون دارن نگاهمون می کنن. داداشی! ما یا از روی این نرده ها به آسمون چنگ می زنیم یا با کله می ریم ته جهنم.
معنی این حرفش را نفهمیدم، ایجور حرفها را وقتی می رفت تو حس می زد، آخه بعضی وقتها محسن می رفت تو یک حال و هوای دیگری و بعد از مدتی سکوت، یک دفعه زبان می چرخاند و حرفی می زد که معمولا همان وقت کسی آنرا نمی گرفت، نه آدم ساکت و همیشه در حال ذکر و دعایی باشد، اتفاقاً خیلی شر و شور و پر سر و صدا بود، ولی یک همچین احوالی هم داشت، بخصوص بعد از نمازهایش. اوایل اردیبهشت، یک شب آمد و گفت: هوس دعای توسل دارم، بیایید یه دعای مشتی بخوانیم بچه ها، عجب حالی داد آن شب. هیچ کس روی زمین بند نبود. بچه ها چنان با سوز و گداز ناله می کردند که دل سنگ می ترکید. فردایش خبر پیچید آمریکایی ها قرار بوده که از امجدیه بریزند داخل سفارت و بعد از قتل عام بچه ها گروگان ها را آزاد کنند. اول باورمان نشد اما وقتی تلویزیون فیلم صحرای طبس را نشان داد و اخبار و ***** امریکایی ها خبر داد، مات و حیران رفتم پیشش و گفتم: محسن! آن شب اگه می اومدن کار همه مون یک سره بود...
بعد از آن جریان سر محسن بیشتر شلوغ شد. منتقل کردن گروگان ها به شهر های دیگر همراه عباس و رامینی؛ دنبال اسلحه به این در و آن در زدن و ایجاد ارتباط با نمایدگان نهضت های آزادی بخش که هر روز چندتایشان برای دیدار از دانشجویان مسلمان پیرو خط امام می آمدند و مصاحبه با خبرنگاران رسانه های خارجی فرصت سر خاراندن را از محسن گرفت. جلوی دوربین های خبرنگاری چنان با شور و حرارت صحبت می کرد که همه تحت تاثیر قرار می گرفتند. انگار نه انگار که این همان برادر محسن شلوغ و شوخ است. انگلیسی اش حرف نداشت و برای همین بعد از خواهر ابتکار که به عنوان سخنگوی رسمی دانشجویان انتخاب شده بود، قالبا دوربین ها به سمت محسن می چرخید. یک بار یکی از بچه ها فیلمی را که از صحبتهای آتشین محسن بود و نوشته ای را که زیر فیلم خودنمایی می کرد، برایمان ترجمه کرد: سخنگوی جوانان خشمگین طرفدار خمینی....
محسن با شنیدن این جمله اخم کرد و گفت: بچه ها مگه من خشمگینم؟ بعد با حالتی اغراق آمیز غرشی کرد و ادامه داد: خیلی از دستشان عصبانی ام، خیلی... و بعد همراه بقیه لبش به خنده باز شد. بعد از ختم غائله گروگانگیری، هر کس رفت یه گوشه و به کاری مشغول شد. سیل پیشنهادات از وزارت خارجه کشور و... به طرفمان روانه شده بود. اما محسن رفت به پادگان ولی عصر و اسم نوشت تو سپاه پاسداران.
من هم که دیگر نمی توانستم دوری او را تحمل کنم، دنبالش رفتم و پاسدار شدم. بعد از آموزش دیدن در پادگان امام حسین، پنج شش ماهی را تو مخابرات بودیم. حسن آنجا هم آرام نگرفت، بر و بچه های مخابرات همه شان آدم های درستی نبودند، محسن هم دست گذاشت تو دست برادری پذیرش و عذر 160- 150 نفرشان را خواستند. بعد از مخابرات، فرستادنمان وزارت پست و تلگراف و بعدش هم وزارت اطلاعات و عملیات سپاه تهران. من هم هر کجا که محسن می رفت، آویزان او بودم. دوری اش حقیقتا برایم قابل تحمل نبود. وقتی فرمانده گردان 9 شد، رفت سر پل ذهاب. حکم ماموریت مرا برای جای دیگری زده بودند، اما بالاخره طاقت نیاوردم و خودم را رساندم به غرب. آن موقع گردان 9، در حد فاصل تنگ کورک و تنگ حاجیان مستقر بود. عمده وقت ما در غرب به بازی دراز اختصاص داشت. فتح این قله ها از آرزوهای محسن و غلام علی پیچک بود. سه بار عملیات کردیم تا توانستیم کاری از پیش ببریم. اوایل عملیات دوم بازی دراز بود که محسن در حضور من و حاج علی موحد، چند نفر از بچه ها را نشان داد و گفت: چهره اینها به من می گوید که شهید می شوند. راجع به چند نفر هم گفت که اینها مجروح می شوند. پیش از شروع عملیات، نوروزی مسئول تدارکات محور گیر داده بود به حاج ابراهیم شفیعی که من هم باید جلو بیایم، اما شفیعی قبول نمی کرد. پیرمرد اول ول کن نبود. شروع کرد به گریه کردن، 75 سالش بود و برای شرکت در عملیات مثل ابر بهار اشک می ریخت و حاج ابراهیم هم سفت روی حرفش ایستاده بود که نمی شود و مسئولیت شما چیز دیگریست. محسن رفت و او را آورد پیش خودش و گفت: چرا این قدر سخت می گیری ابراهیم: این بنده خدا از دنیا رفته، چرا مانع رفتنش می شوی؟ شفیعی گفت: آخه کار اصلی اش چی می شه؟ جواب داد: چند لحظه بیشتر به شهادتش نمانده، ولش کن بذار بره. و بالاخره با وساطت محسن، حاج نوروزی هم راهی عملیات شد. نوروزی که رفت یقه محسن را گرفتم و گفتم: تو از کجا می دانی که او چند لحظه دیگه شهید می شه که این طور با اطمینان حرف می زنی؟
گفت احوالش به خوبی نشان می داد که یک ساعت هم نمی مونه. حدود نیم ساعت از شروع عملیات گذشته بود که خبر شهادت نوروزی را آوردند و پیش بینی محسن درست از آب در آمد! احمدلو فرمانده اولین گردان عمل کننده بود که بر اثر انفجار نارنجک زخمی شد و افتاد میان سنگها. بالای سرش که رفتم حال خرابی داشت، فکر کردم شهید شده و شروع کردم به فاتحه خواندن. محسن که پهلوی من ایستاده بود، گفت: لازم نیست فاتحه بخوانی داداشی! این شهید نمی شه. همین طور هم شد، احمدلو جان بدر برد و مدتها بعد در سومار شهید شد. همان مواقع بود که یک تیر آمد و خورد به گلوی محسن. خدا خواسته بود که تیر تنها از پوست او عبور کرده و بدون اینکه به بافت درونی صدمه ای بزند متوقف شده بود. محسن در حالی که نیشش تا بناگوش باز بود، گفت: نمی دونم این چه تیری بود که بهم خورد و با همان وضعیت به کارش ادامه داد. یکی از ارتفاعات مهم منطقه 1100 گچی بود. تا آن لحظه هشت بار به این ارتفاع حمله کرده و همچنان از تصرفش عاجز بودیم.
بار نهم محسن و رضا صادقی وارد عمل شدند و این دفعه، بدون هیچ مقاومتی از جانب عراقی ها موفق شدند، آنجا را بگیرند. عراقی ها خودشان را تسلیم کرده بودند و این همه ما را مبهوت کرده بودند. خوب آنها در موضع قدرت بودند و اشراف کاملی بر نیروهای ما داشتند. محسن برایم تعریف کرد که وقتی نزدیک قله شدیم، یه افسر عراقی داخل سنگر نشسته بود و بی هدف تیر می انداخت. ما که رسیدیم رو ارتفاع، مردک ول کرد و آمد تسلیم شد. بعد از اون هم بقیه شون تسلیم شدن. محسن هم مثل بقیه خیلی دوست داشت ته و توی قضیه را در بیاورد. یکی از بچه های اطلاعات و عملیات که زبان عربی فولی داشت رفت و با آن افسر صحبت کرد و نتیجه صحبتهایش را اینطوری تعریف کرد که افسر عراقی گفته سیدی اسب سوار را دیده که به طرف آنها می آمده و آنقدر جلو آمده تا سم اسبش به لبه سنگر آنها خورده بود. آن بدبختها هم که می بینند گلوله به آن سید اسب سوار نیست از ترس دست روی دست می گذارند و از سنگر می زنند بیرون و یکدفعه می بینند که از آن سید نورانی خبری نیست و در مقابل نیروهای ما قرار دارند. راجع به این مسئله هر موقع از محسن سوال می کردم، سکوت کرده و چیزی نگفته است. حین تصرف ارتفاع 1150 بود که پایم تیر خورد و مجبور شدم برگردم عقب. محسن که جلو رفته بود، وقتی خبر زنده شدنم را فهمید، آمد پیشم و گفت: داداشی! من به پیچک گفتم تو را جلو نفرسته. می دونستم که این طوری می شه، کلافه شدم و با صدای نسبتا بلند گفتم تا حالا شهدا را تشخیص می دادی، از کی واسه مجروح شدن ما هم پیش گویی می کنی؟ گفت داداشی! من تو هر دو زمینه متخصصم.
عملیات دوم بازی دراز که تمام شد، گزارشگرانی به منطقه آمدند تا از ما گزارش تهیه کنند، سراغ محسن هم رفتند. او که از دست بنی صدر خیلی شاکی بود درست در روزهایی که در سفارت بودیم با ابرووان در هم گره خورده و صدایی کوبنده شروع کرد به صحبت.
یک پیام دارم و آن اینکه امت مسلمان ما بداند تا موقعی که فرزندان اسلام زنده باشند، همان طوری که امام گفته اند تا آخرین قطره خون برای اسلام دفاع می کنیم. چه کشته شویم و چه بکشیم، پیروزیم و مرگ در اینجا مفهومی ندارد. بنابراین با اعتقاد به اسلام و ولایت فقیه تا آخرین قدم پیش می رویم تا جایی که حکومت مهدی (عج) در سراسر جهان مستقر شود و عدل الهی بر قرار گردد. و باید تمام آن کسانی که دشمن ولایت فقیه هستند، در سراسر دنیا و نیز ایران بدانند این نیروهایی که الان در جبهه در حال نبرد هستند، همان کسانی خواهند بود که بنام حزب اللهی در راه و هر نقطه دیگری چماق هایشان را همان طوری که توی سر عراقی ها وارد کردند، توی سر آنها هم می زنند. بنابراین بدانند این گروهک ها و ولیبرال ها، به هیچ وجه نمی توانند خللی به اسلام وارد کنند چون این نیروها در خدمت اسلام هستند و جز اسلام و خدا پناه دیگری ندارند و این پناه گاه بهترین پناهگاه برایشان است...
و بالاخره در حالی که صورتش از غضب سرخ شده بود، رو به دوربین، طوری که انگار دارد با خود بنی صدر صحبت می کند، افزود:
در اینجا حرفی را که تمام رزمندگان فاتح بازی دراز گفته اند، می آورم و آن اینکه پیشنهاد کرده اند تا به کوری چشم دشمنان اسلام این ارتفاعات به نام بازوی ولایت فقیه نامگذاری شود و این خواست همه ما می باشد.
محسن در این چند روز هر چی فحش بلد بود، نثار بنی صدر کرد و خبر می رسید که او دائما از موقعیت عملیات به عنوان حربه ای علیه مخالفین حزب اللهی خود استفاده می کند و خود را در مقام فرماندهی کل قوا عامل پیروزی عملیات جا می زند در حالی که این عملیات، بدون کوچکترین هماهنگی با او به انجام رسیده است، ضمناً نامه بنی صدر به خانواده شهید شیرودی که از آن بوی گند سوء استفاده سیاسی برای تحقیر سپاه پاسداران به مشام می رسید، بر خشم محسن می افزود. بهترین دوست برادرش مظلومانه در حالی که قصد پشتیبانی نیروهای سپاه را داشت به شهادت رسیده بود و حالا مشتی لیبرال خود فروخته زیر علم او سینه می زند، خلاصه محسن خبر غربت بچه حزب اللهی ها را می شنید و خون دل می خورد.
شب عملیات سوم بازی درازبود که دوباره محسن رفت تو حس.
آمد کنار من و پیچک با اشاره به بچه ها گفت: می خواهید بهتان بگم کدامشون شهید می شن؟
پیچک گفت: بنال ببینم این دفعه برای کی خواب دیدی.
گفت: علی طاهری شهید می شه؛ همچنین توکلی، کلامی، کاظمی و روح الهی بعد با خنده نمکین رو به من ادامه داد: مواظب جعفر جواهری باش بی اختیار پرسیدم بی خیال بابا. جعفر هم؟ دوباره تکرار کرد: مواظبش باش. بی هوا زد به سرم و پرسیدم من چی محسن؟ با تبسم دستی به شانه ام زد و گفت: به خودت امیدوار نباش. پرسیدم، حاجی، علم غیب که نداری، آخه از کجا می فهمی؟ جواب داد معجزه و غیب نیست داداشی. نورانیت و صفای این بچه ها دارد فریاد می زند، بعضی هاشون مثل اینکه مدتهاست شهید شدن. ساعت 2 بامداد یازدهم اردیبهشت، عملیات سوم بازی دراز که شروع شد، بعد ازشکستن خط اول دشمن، جواهری با رگبار گلوله عراقی ها از کمر به دو نیم شد. کاظمی هم گلوله خورده و لب پرتگاه افتاد و پر کشید، روح الهی هم وسط میدان مین با نارنجک بعثی ها شهید شد.
ماجرای علی طاهری را هیچ وقت از یادم نمی رود. او مسئول دیده بانی مشترک ارتش و سپاه بود. چند روز قبل از عملیات محسن سرش را آورد بیخ گوشم و گفت: به نظر تو به علی طاهری بگیم که رفتنی است یا نه؟ گفتم: فعلا نگیم بهتره پیچک که در سمت دیگر محسن ایستاده بود حرفش را شنید و گفت: این علی طاهری خیلی پوست کلفته، باید اینو بهش بگیم. رفتیم بالای سر طاهری و پیچک زبان چرخاند.
برادر طاهری و وزوایی چی می گه؟
چی شده؟ بگید ما هم بدونیم چه آشی برامون پختید.
محسن با رندی شروع به صحبت کرد.
علی، من نمی خاستم بگم، برادر پیچک اصرار کرد. خلاصه ما را حلال کن. کلی سر به سر علی گذاشتیم، بالاخره محسن به حرف آمد: توی این عملیات شما شهید می شید. طاهری تبسمی کرد و گفت: از این خبر ها نیست. این وصله ها به من نمی چسبد. من کجا و شهادت کجا.
محسن دستی به شانه علی زد و در حالی که از او دور می شد، گفت: علی جون، چه بخوای چه نخوای، تو این عملیات فاتحه ات خوانده است.
روز سوم عملیات علی طاهری برای محسن پیقام فرستاد که من هنوز زنده ام. روز دوم و سوم سپری شد و علی دائما خبرمان می کرد که هنوز شهید نشده ام. روز پنجم بود که زخمی شد و منتقلش کردند پشت جبهه، آنجا من و محسن را دید و گفت: برادر وزوایی، فقط دستم تیر خورده، من هنوز شهید نشده ام. دستش را گچ گرفتند و بهش مرخصی دادند که برود تهران، وزوایی که در منطقه بود با بیسیم علی را گیر آورده و به او گفت: علی، تهران خبری نیست. تو این عملیات شهید می شی، غزل و بخوان. طاهری پشت بیسیم قاه قاه خندید و گفت: این دفعه را خطا کردی برادر وزوایی، من همین الان عازم تهرانم اما من مطمئن بودم که حرف محسن رد خور ندارد و هر لحظه انتظار خبر علی را می کشیدم. بعد از خداحافظی هنوز چند کیلومتری نرفته بود که علی یاد دوربینش می افتد که به جانش بسته بود. یکدفعه مرا پای بیسیم خواند. علی بود که می گفت از بابت دوربینش ناراحت است و برای همین برگشته. به او گفتم برو پی کارت، دوربین پیش من است و جایش هم امن است. با خنده گفت حاجی، قول بده ازش خوب نگهداری کنی.
مدتی بعد متوجه شدم که توپخانه خودی مشغول فعالیت است و گلوله ها را یکی یکی روی سر عراقی ها می فرستند. تماسی گرفتم با توپخانه و داستان را پرسیدم. گفتند: برادر طاهری درخواست گلوله کرده. پرسیدم: مگه این آدم نرفته تهران؟ آن جا چکار می کند؟ بالاخره فهمیدم که او قصد دارد ثبت نیروهای قبلی را تغییر دهد و مجدداً طرح جدیدی را پیاده کند، به همین خاطر روی منطقه هدف گیری می کرد تا به ثبت مورد نظرش برسد. بچه ها را فرستادم دنبالش. به زور وادارش کردیم بعد از خودن شام راهی شود. چون شب بود، قرار شد صبح حرکت کند. ساعت 22 شب، او به پیچک و محسن پیغام داد که من هنوز زنده ام و فردا صبح می روم تهران. هوا که روشن شد خداحافظی کرد و راه افتاد. در بین راه با تعدادی از نیروهای عراقی برخورد کرد که قصد داشتند از پشت به سنگر های ما حمله کنند. با آنها درگیر شد و با همان دست گچ گرفته اش آنقدر تیراندازی کرد تا گلوله هایش تمام شد. بالاخره عراقی ها هم یک نارنجک انداختند جلویش و علی طاهری هم روز نهم عملیات پر زد و رفت. همانطور که محسن گفته بود.
عصر روز دوم عملیات بود که محسن هم لت و پار شد. گلوله تانک خورده بود کنارش و دست راست و سمت چپ فکش خرد و خاکشیر شده بود. وقتی شنیدم محسن زخمی شده برای دیدنش راه افتادم. در میانه راه بود که دیدم محسن را دارند با برانکارد عقب می برند، رفتم بالای سرش، نیمه بیهوش بود و به خاطر اوضاع فکش نمی توانست صحبت کند. رویش را بوسیدم و چند کلمه ای به برای دلگرمی با او صحبت کردم. با چشم اشاره کرد و کاغذ و قلم برایش آوردم. با دست سالمش نوشت: ظاهرا توفیق شهادت حاصل نشد. این ها را هم به شما سپردم. خداحافظ. محسن بعد از آن نزدیک یک ماه بستری بود، بعدش هم مسئول دفتر ستاد کل سپاه در تهران شد. دیگر او را ندیدم تا عملیات مطلع الفجر با چانه سیم پیچی شده و دست آویزان از گردنش آمده بود منطقه. پیچک همان روزها شهید شد. محسن نزدیک بود دیوانه شود و دائم می کوبید به پیشانی اش و با بغض می گفت: می دونستم شهید می شه ولی نمی خواستم باور کنم. با همان اوضاع محسن فرماندهی عملیات یک محور را برعهده گرفت. چون با آن چانه داغونش درست نمی توانست صحبت کند این علی موحد ناقلا پشت بیسیم دستش می انداخت و باعث خنده همه می شد بعد از مطلع الفجر، اوایل اسفند ماه بود که محسن یک گردان از بچه ها را برداشت و رفت جنوب، این دفعه مرا با خودش نبرد، گفت باید بمانی. رفت و خورد به پست حاج احمد متوسلیان و تیپ تازه تاسیسش. من باز هم طاقت نیاوردم و جیم شدم و سر از جنوب در آوردم. عملیات فتح المبین تمام شده بود که رسیدم. حکایت گردان حبیب و گم شدنش در شب اول عملیات ورد زبان ها شده بود. فهمیدم فرمانده این گردان محسن است، با هر جان کندنی بود پیدایش کردم و بعد از سلام و احوالپرسی داستان را از خودش پرسیدم.
خندید و گفت: همونه که شنیدی، گم شدیم، خدا خواست از راه میانبر رفتیم و پیدا شدیم، درست پشت توپخانه عراقی ها محسن رفت و من در منطقه ماندم. حالا چند روزی می شود که برگشته.

داداشی رفتنی شدم، یقین دارم ساعتهای آخره... پشتم تیر کشید، خواستم از جا کنده شوم و داد و بیداد کنم، اما نتوانستم، حرفی را که زده بودم نشنیده گرفتم و پرسیدم: ببینم من شهید می شوم یا نه؟ اما او نمازش را شروع کرده بود. یک لحظه حرفی که زده بود، از ذهنم خارج نمی شد، مطمئن بودم که این پیش گویی های محسن درست از آب در می آید ولی دائما به خودم تلقین می کردم که انشاالله چیزی نمی شود. عجب نماز امروزش طولانی شده، دیگر وقت نشستن نیست. دلم خیلی شور می زند بیسیم چی محسن وارد سنگر می شود و بلند می گوید: از قرارگاه با حاج محسن کار دارن. محسن بعد از سلام نماز اشاره می کند و بیسیم چی می رود کنارش. من فقط صدای محسن را می شنوم.
زنده باشی سالار... به امید خدا... چشم... پس ما پر زدیم...
گوشی را زمین می گذارد و رو به من می گوید: بلند شو داداشی. حاج احمد گفت بریم کمک عباس شعف. اوضاش بی ریخته. بپر همه را راه بنداز. نمی توانم از فکر محسن بیرون بروم. خدایا! اگر او شهید شود... چند قدمی نرفته ام که برمی گردم و می پرسم، اون حرفی که زدی جدی نبود نه؟ سرش را به علامت کلافگی عقب می برد و می گوید: بپر برو پسر، به تو چه ربطی داره پسر، بدو، بدو... تمام مدت فکرم پیش محسن بود، با دو گردان نیرو راه افتادیم به سمت کارون. آتش دشمن هر لحظه شدت می گرفت. به بچه های گردان که می رسیم، عباس شعف از ما استقبال می کند. در فرصتی مناسب گوشش را جلوی دهانم می کشم و جریان را برایش تعریف می کنم. او هم می داند که حرف محسن رد خور ندارد و تازه خبر دیگری هم در چنته دارد که شک مرا به یقین تبدیل می کند. از زبان او می شنوم که شهادت تقوامنش را هم محسن پیشاپیش اعلام کرده است. با هم قرار می گذاریم که حسابی مواظب محسن باشیم و چشم از او بر نداریم، اما عباس با نا امیدی می گوید: فایده ای نداره، زیر این آتیش زنده بودن خودمون هم معلوم نیست. با دلخوری می گویم: من که زنده می مونم، تو هم بهتره زنده بمونی، حاج احمد پوست می کنه اگه یک مو از سر من کم بشه، اما مگر می شود. مواظب محسن بودیم؛ لحظه نمی ایستد، دائما از این سو به آن سوی خاکریز می دود، به گرد پایش هم نمی رسیم، یک بار که دید مثل کنه به او چسبیده ام و دنبالش پایین و بالا می روم، براق شد و گفت: دیونه شدی مرد حسابی، چرا دنبال من راه افتادی، بچسب به خط . نامردا دارن می زنن آش و لاشمون می کنن، حرفش تمام نشده بود که زمین و زمان دور سرم چرخید. احساس کردم بین زمین و زمانم و یکدفعه محکم زمین خوردم. برای مدتی هیچ حسی نداشتم، گیج و گنگ دراز کشیده بودم که احساس کردم کسی دارد با لگد به پهلویم می کوبد. صدای عباس در گوشم پیچید: بلند شو، محسن رو زدن، مثل فنر از جا پریدم. گرد غبار هنوز فروکش نکرده بود. عباس در حالی که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود به جنازه ای که چفیه ای روی صورتش کشیده بودند و در چند قدمی ما افتاده بود اشاره کرد و آرام گفت: حاج احمد گفته بی سر و صدا ببریمش عقب تا روحیه بچه ها خراب نشه. دیگر چیزی نمی شنوم، روی موتور نشسته ام و جنازه محسن را ترک موتور سوار کرده و با فانسقه به پشتم بسته ام، سرش روی شانه ام افتاده و ریش هایش صورتم را نوازش می کند. به قرارگاه که می رسیم حاج احمد خودش می آید و محسن را از ترک موتور پیاده می کند، هیچ اثری از اشک در چشمانش نمی بینم، محکم بالای سر جسد ایستاده، ولی یکدفعه زانو می زند و لبهای محسن را می بوسد و دوباره قد راست می کند، می خواهم از موتور پیاده شوم و برم بالای سر محسن اما نمی توانم. در مقابل چشمانم محسن را از زمین بلند می کنند و می برند اما من قدرت حرکت ندارم، حاج احمد برای چند لحظه زل می زند به چشمانم، به چه فکر می کند؟ الان است که فریاد می کند، چرا ایستاده ای برو پی کارت، الان که وقت خواب نیست، اما چیزی نمی گوید، برمی گردد و می رود پشت سنگر قرارگاه تاکتیکی و من هم گاز موتور را می چرخانم و از جا کنده می شوم. به کجا می روم، خودم هم نمی دانم. بدون محسن چه فرقی می کند. می روم جایی که بغضم بترکد. خدایا دارم خفه می شوم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نام پدر : صدرالدین
تاریخ تولد : 1328
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : هفدهم آذرماه 1359
محل شهادت : آبادان
به گزارش مشرق ، اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد .
شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد .
در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و...
اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و ... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ...
پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!
٭٭٭
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد.
بهمن 57 بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره)
وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد.
می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.
همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود.
برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.
ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان وخوزستان و... هنوز در خاطره ها باقی است.
شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم.
در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد.
می گویند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را، هیچ چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد.
اما یاد او زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت بود. مرید امام بود. مرد میدان عمل بود و اینها تا ابد زنده اند.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است برجریده عالم دوام ما

مادر شهید شاهرخ ضرغام :
شاهرخ در بیمارستان دروازه شمیران به دنیا آمد. از آن زمان تولدش هم خیلی درشت اندام و سنگین وزن بود.
تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش کردند به خاطر این‌که شاهرخ نسبت به تبعیض معلم میان دانش‌‌آموزان مرفه و کم بضاعت اعتراض کرده بود.
عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود ، گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقریباً ماهی یکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود ، سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسایه راه افتادم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی یکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن . دیگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرینش کنم. اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی و سختی هائی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش کردم ، وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان
درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود. شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی میز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن ؛ بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائید.
با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟ شاهرخ گفت: با رفیقا سر چهار راه کوکا وایساده بودیم. چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هیچی نگفتیم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهمیده بود چقدر ناراحتم ، سرش را انداخت پائین .
افسر نگهبان گفت: این دفعه احتیاجی به سند نیست. ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده. بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می کنم، مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش می ره بالای دار .!
شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه می کردم. بعد هم گفتم:
خدایا از دست من کاری بر نمی یاد، خودت راه درست رو نشونش بده.
خدایا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن.

ورزش
بدنش بسیار قوی بود. هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.
بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید. قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند.
در مسابقات کشتی آزاد هم شرکت کرد و توانست نایب قهرمانی تهران را کسب کند.
سالهای اول دهه پنجاه، مسابقات کشتی جدیدی به نام "سامبو" برگزار شد. از مدتها قبل، قوانین مسابقات ابلاغ شده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خیره کننده بود. جوان تهرانی قهرمان سنگین وزن مسابقات شد.
سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. در آن سال به همراه آقای سلیمانی برای سنگین وزن، به اردوی تیم ملی دعوت شدند.


روایت دوستان
در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از همردیفانش جدا می ساخت . هیچگاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه می گرفت و نماز می خواند. به سادات بسیار احترام می گذاشت .
یکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای باایمانی بودند پدرش به لقمه حلال بسیار اهمیت می داد. مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود .اینها بی تاثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.
قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج دیگران میکرد. هر جائی که می رفتیم، هزینه همه را او می پرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمی کرد فراموش نمی کنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیرمرد درشت اندامی مشغول گدائی بود و از سرما می لرزید . شاهرخ فوری کاپشن گران قیمت خودش را در آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد . پیرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگوید، مرتب می گفت: جَوون، خدا عاقبت به خیرت کنه .


غیرت و جوانمردی
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره، تا حالان دیدهب ودمت، تازه اومدی اینجا؟!
زن، خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود، دندان هایش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بیرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر میگردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم تو چی شد؟!
اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت:
دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو می دم!!
داستان بهروز وثوقی
عصر یکی از روزها شخصی وارد کاباره میامی شد و سراغ شاهرخ را گرفت . گارسون میز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار میز ما نشست. بعد از کمی صحبتهای معمول، گفت: من یک کار کوچک از شما می خوام و در مقابل پول خوبی پرداخت می کنم.
بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: این آدرس هتل جهان است. این هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توی این اتاق باید بهروز وثوقی رو با چاقو بزنید!!
چشمان شاهرخ یکدفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم؟!نه آقا اشتباه گرفتی .
آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنید. این یه دعوای ناموسیه، فقط می خوام خط و نشون براش بکشیم. بعد دستش را داخل کیف بُرد و سه تا دسته اسکناس صد تومانی روی میز گذاشت و گفت: این پیش پرداخته، اگه موفق شدید دو برابرش رو می دم. در ضمن اگه احتیاج بود، حبیب دولابی و دار و دسته اش هم هستن ! شاهرخ پرسید: شما از طرف کی هستین، این پول رو کی داده؟
اما آن آقا جواب درستی نداد .
شب با احتیاط کامل رفتیم هتل جهان، یک روز هم در آن حوالی معطل شدیم ، اما بهروز وثوقی عصر روز قبل از ایران خارج شده بود.


پیشنهاد ساواک
ناصر کاسه بشقابی، اصغر ننه لیلا، حسین وحدت، حبیب دولابی( 1)(همه این افراد به جرم همکاری با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند)و چند تا دیگه از گنده لات های شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند، شاهرخ هم بود. هر کدام از اینها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم.
جلسه که شروع شد نماینده ساواک تهران گفت: چند روزی هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستیم. خواهش ما از شما و آدم هاتون اینه که ما رو کمک کنید. توی تظاهرات ها شما جلوی مردم رو بگیرید، مردم رو بزنید. ما هم از شما همه گونه حمایت می کنیم. پول به اندازه کافی در اختیار شما خواهیم گذاشت. جوایز خوبی هم از طرف اعلی حضرت به شما تقدیم خواهدشد.
جلسه که تمام شد، همه از تعداد نوچه ها و آدم هاشون می گفتن و پول می گرفتن، اما شاهرخ گفت: باید فکر کنم، بعداً خبر می دم. بعد هم به من گفت: الان اوایل محرمِ، مردم عزادار امام حسین(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبر می دم.
ماه محرم
عاشق امام حسین(ع)بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت . این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت .
راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود . هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام می آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می کرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود.
حاج سید علینقی تهرانی در عصر عاشورا برای ما می گفت: نور ایمان را ببینید، این آقای خمینی بدون هیچ چیزی و فقط با توکل برخدا، با یک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با این همه تانک و توپ از پس او برنمی آید.
شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همین نتیجه رسیده ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمی دانی توی این کاباره ها و هتل های تهران چه خبره، اکثر این جور جاها دست یهودیهاست، نمی دونید چقدر از دخترای مسلمون به دست این نامسلمونها بی آبرو می شن.
شاه دنبال عیاشی خودشه، مملکت هم که دست یه مشت دزدِ طرفدار آمریکا و اسرائیلِ، این وسط دین مردمه که داره از دست می ره.
وقتی بحث به اینجا رسید حاج آقا داشت خیره خیره تو صورت شاهرخ نگاه می کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که می بینم یاد مرحوم طیب می افتم.
در عاشورای سال پنجاه وهفت، ساواک به بسیاری از هیئتها اجازه حرکت در خیابان را نمی داد. اما با صحبتهای شاهرخ، دسته هیئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت.

شاهرخ میاندار دسته بود. محکم و با دو دست سینه می زد . نمیدانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سالهای قبل بسیار متفاوت بود . موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هایشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم. صحبتهای او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی کردیم .
این صحبتها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولین جرقه های هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهای حاج آقا و پرسشهای ما، حُر دیگری متولد شد. آن هم سیزده قرن پس از عاشورا، حُرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورائی حضرت امام(ره) هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیری‌ها همه‌چیز را به هم ریخته بود. از مشهد که بر گشتیم، شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه‌های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل، قوت قلبی برای دوستانش بود .
البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری‌ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت ناسزا میگفت.
ارادت شاهرخ به امام(ره) تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه‌اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم.
سفر به مشهد
کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد!
مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی!
گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم.
باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم.
فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح.
عصرهمان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته . رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود.
خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد.
مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم.
خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.
اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.
دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد.

انقلاب
اوایل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شدیم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کردیم. اطراف بلوار کشاورز رفتیم. جلوی یک رستوران ایستادیم، رستوران تعطیل بود و کسی آنجا نبود.
شاهرخ گفت: من می دونم اینجا کجاست. صاحبش یه یهودی صهیونیستِ که الان ترسیده و رفته اسرائیل، اینجا اسمش رستورانه اما خیلی از دخترای مسلمون همین جا بی آبرو شدند. پشت این سالن محل دانس و قمار و... است.
بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شیشه ورودی را شکست. از یکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شدیم و سراغ کاباره ها رفتیم.
آن شب تا صبح بیشتر کاباره ها و دانسینگ های تهران را آتش زدیم.
در همان ایام پیروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خیلی تغییر کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد می خواند، رفقایش هم تغییر کرده بود.
٭٭٭
نیمه های شب بود. دیدم وارد خانه شد. لباسهایش خونی بود. مادر باعصبانیت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائی، آخه تا کی می خوای با مامورها درگیر بشی، این کارها به تو چه ربطی داره. یکدفعه می گیرن و اعدامت می کنن پسر!
نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خیلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئولیم! ما با کسی درگیر شدیم که جلوی قرآن و اسلام ایستاده، بعد به ما گفت: شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اینه که همه کارهات برای خدا باشه!!
مادرگفت: به به، داری ما رو نصیحت می کنی، این حرفای قشنگ و از کجا یاد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت.

بهمن ماه 1357
در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بیشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل می شناختیم بسیار متفاوت شده بود. هر شب مسجد بود. ماشین پیکانش را فروخت و خرج بچه های مسجد و هزینه های انقلاب کرد!
شب بود که آقای طالقانی(رئیس سابق فدراسیون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ایشان وقتی فهمید که شاهرخ، به نیروهای انقلابی پیوسته بسیار خوشحال شد. بعد هم گفت:
آقای خمینی تا چند روز دیگر بر می گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتیاج داریم.
روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپیمای امام(ره) شاهرخ از بچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ایشان رساند.
لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشک تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزدیک ایشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آنروز با بچه ها تا بهشت زهرا(س)رفتیم در ایام دهه فجر شاهرخ را کمتر می دیدیم. بیشتر به دنبال مسائل انقلاب بود.
روز بیست و دو بهمن دیدم سوار بر یک جیپ نظامی جلوی مسجد آمد. یک اسلحه و یک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجیبی داشت. هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه می رفت.
استدلال شاهرخ برای اثبات ولایت فقیه
چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود.آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. یکی از آنها پرسید: شاهرخ، این که می گن همه باید مطیع امام باشن، یا همین ولایت فقیه، تو اینو قبول داری!؟ آخه مگه می شه یه پیرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟
شاهرخ کمی فکر کرد و با همان زبان عامیانه خودش گفت: ببین، ما قبل از انقلاب هر جا می رفتیم، هر کاری می خواستیم بکنیم، چون من رو قبول داشتید، روی حرف من حرفی نمی زدید، درسته؟آنها هم با تکان دادن سر تائید کردند.
بعد ادامه داد: هر جائی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه، کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا این حرف آخر رو، تو مملکت ما کسی می زنه که عالم دینِ، بنده واقعی خداست، خدا هم پشت و پناه ایشونه.
بعد مکثی کرد و گفت: به نظرت، غیر از خدا کسی می تونست شاه رو از مملکت بیرون کنه، پس همین نشون می ده که پشتیبان ولایت فقیه خداست.
ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم. در ثانی ولی فقیه کار اجرائی نمی کنه بلکه بیشتر نظارت می کنه .
این استدلال های او هر چند ساده و با بیان خاص خودش بود. اما همه آنها قبول کردند.
چند روزی از پیروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود. داشتم از کنارش رد می شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داری گریه می کنی!؟ با دست اشکهایش را پاک کرد
و گفت: امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست.
ما حالا حالاها مونده که بفهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جُونم رو برای این آقا فدا کنم.

کمیته
شاهرخ عضو کمیته ناحیه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سیلندر خودش گشت زنی می کرد. بعضی مواقع هم با ماشین جیپ خودش گشت می زد. جالب بود که مرتب ماشین او عوض می شد. بعدها فهمیدیم که نگهبان پادگان خیلی از شاهرخ حساب می بره. برای همین شاهرخ چند روز یکبار ماشین خودش رو عوض می کرد!

داخل مسجد دور هم نشسته بودیم. حاج آقا جلالی سرپرست کمیته مشغول صحبت با شاهرخ بود. حاج آقا به یکی از بچه های مذهبی گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد. حرف از احکام و... بود.
یکدفعه شاهرخ با همان زبان عامیانه خودش گفت: حاج آقا بگذریم از این حرفا! یه ماشین برا شما دیدم خیلی عالی! آخرین مدل، شورلت اصل آمریکائی، توی پادگانه، می خوام بیارم برای شما ولی رنگش تعریفی نداره!!
حاج آقا گفت: بس کن این حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحیح بخونی.
شاهرخ دوباره خیلی جدی گفت: راستی با مسئول پادگان هماهنگ کردم. می خوام یه تانک بیارم برا مسجد!!
همه با هم خندیدیم و با خنده جلسه ما تمام شد.
عصر روز بعد جلوی مسجد احمدیه ایستاده بودم. با چند نفر از بچه های کمیته مشغول صحبت بودم. صدای عجیبی از سمت خیابان اصلی آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صدای چیه؟! یکی از بچه ها گفت: من مطمئنم، این صدای تانکِ!!
دویدیم به طرف خیابان، حدس او درست بود. یک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خیابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه می کردیم.
در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بیرون آورد. با خنده برای ما دست تکان می داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمی دانستم چه بگویم. من هم مثل دیگر بچه ها فقط می خندیدم!
یک هفته دردسر داشتیم. بالاخره تانک را به پادگان برگرداندیم. هرکسی این ماجرا را می شنید می خندید. اما شاهرخ بود دیگر، هر کاری که می گفت باید انجام می داد.

لاهیجان
مسئول کمیته شرق تهران رو به ما کرد و گفت: امام جمعه لاهیجان با ما تماس گرفته. مثل اینکه سران حزب توده و چریکهای فدائی خلق از تهران به لاهیجان رفته اند. مردم انقلابی و مومن این شهر هم از دست آنها آسایش ندارند.
بعد ادمه داد: من شنیدم که شما با بچه های کمیته رفته بودید کردستان. تجربه خوبی هم در مبارزه با ضدانقلاب دارید. برای همین از شما می خوام که یک سفر به لاهیجان بروید. ما هم قبول کردیم .
وقتی صحبت ها تمام شد. مسئول کمیته نگاهی کرد و با تعجب گفت: آقا شاهرخ، شما قبل از انقلاب چیکار می کردید!
شاهرخ لبخندی زد و گفت: بهتره نپرسید، من و امثال من رو امام آدم کرد. ما گذشته خوبی نداشتیم.
٭٭٭
صبح فردا با دو دستگاه اتوبوس راهی لاهیجان شدیم. به محض ورود به شهر به مسجد جامع رفتیم. امام جمعه شهر با دیدن ما خیلی خوشحال شد. تک تک ما را در آغوش گرفت و بوسید. بعد هم در گوشه ای جمع شدیم. ایشان هم اوضاع شهر را توضیح داد و گفت:
مردم دیگر جرات نمی کنند به مسجد بیایند. نمازجمعه تعطیل شده. مامورین کلانتری هم جرات بیرون آمدن از مقر خودشان را ندارند. درگیری نظامی نداریم. اما آنها همه جا هستند. در و دیوار شهر پر شده از روزنامه ها و اطلاعیه های آنها. نزدیک به چهل دکه روزنامه در شهر راه انداخته اند.
صحبتهای ایشان تمام شد. سلاح ها را کنار گذاشتیم. با شاهرخ شروع به گشت زدن در شهر کردیم. همانطور بود که حاج آقا می گفت. سر هر چهارراه ایستاده بودند و بحث می کردند.
نماز جماعت را برقرار کردیم. صدای اذان مسجد جامع در شهر پیچید. چند روزی به همین منوال گذشت. خوب اوضاع شهر را ارزیابی کردیم. شاهرخ هر روز زودتر از بقیه برای نماز صبح بلند می شد. بقیه را هم بیدار می کرد. بعد هم پیشنهاد کرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بیاندازیم.
٭٭٭
بعد از ناهار کمی استراحت کردم. عصر بود که با سر و صدای بچه ها از خواب پریدم. با تعجب پرسیدم: چی شده!؟ شاهرخ جلو آمد و گفت: یکی از بچه ها که قبلاً دانشجو بوده، رفته و با اونها بحث کرده. بعد هم توده ای ها دنبالش کردند. حالا هم جمع شدند جلوی مسجد. دارن برضد ما شعار می دن.
رفتم پشت پنجره مسجد. خیلی زیاد بودند. بچه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: کسی اسلحه دستش نگیره ، هیچکس حرفی نزنه، جوابشون رو ندین. ما باید بریم و باهاشون صحبت کنیم.
من و شاهرخ رفتیم بیرون. آنها ساکت شدند. من گفتم: برا چی اینجا جمع شدید. جوان درشت هیکلی از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما می خوایم شما رو از اینجا بندازیم بیرون. اون کسی هم که الان با ما بحث می کرد باید تحویل بدید.
نفس در سینه ام حبس شده بود. خیلی ترسیده بودم. اصلاً نمی دانستم چه کار کنم. آن جوان ادامه داد: من چریک فدائی خلقم. بدون سلاح شما رو از این شهر بیرون می کنم.
هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ یکدفعه و با عصبانیت به سمتش رفت.
جمعیت عقب رفت. جوان مات ومبهوت نگاه می کرد.
شاهرخ با یک دست یقه، با دست دیگر کمربند آن جوان منحرف را گرفت. خیلی سریع او را از روی زمین بلند کرد. او را با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود. همه جمعیت ساکت شدند. بعد هم یک دور چرخید و جوان را کوبید به زمین و روی سینه اش نشست.
جوان منحرف مرتب معذرت خواهی می کرد. همه آنهائی که شعار می دادند فرار کردند. شاهرخ هم از روی سینه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!
خیلی ذوق زده شده بودم. گفتم: شاهرخ الان باید کاری که می خوایم رو انجام بدیم. خیابان خلوت شده بود. با هم رفتیم کلانتری. قرار شد از امشب نیروهای ما به همراه مامورها گشت بزنند.
به همه دکه های روزنامه فروشی هم سر زدیم. خیلی محترمانه گفتیم: شما از شهرداری مجوز گرفته اید؟ پاسخ همه آنها منفی بود. ما هم گفتیم: تا فردا وقت دارید که دکه را جمع کنید.
صبح فردا به سراغ اولین دکه رفتیم. چند نفر از حزب توده با چماق جلوی دکه ایستاده بودند. اما با دیدن شاهرخ عقب رفتند. شاهرخ جوان فروشنده را بیرون آورد. بعد هم دکه را با همه روزنامه هایش خراب کرد. با شنیدن این خبر دیگر دکه ها خیلی سریع جمع شد.
یک هفته دیگر در آنجا ماندیم. آرامش به طور کامل به شهر بازگشت. اعضای حزب توده لاهیجان را ترک کردند و به شهرهایشان رفتند.
ازدواج
شهریور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خیلی خوشحال بود. بعد از ماهها فرزندش را می دید. یک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کی می خوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمی خوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خندید و گفت:
چرا، یه تصمیم هائی دارم. یکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فریده خانم و آدرسش هم اینجاست. بعد برگه ای را داد به مادر و گفت: آخر هفته می ریم برای خواستگاری، خیلی خوشحال شدیم. دنبال خرید لباس و... بودیم.
ظهر روز دوشنبه سی ویکم شهریور جنگ شروع شد.
شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنید تا تکلیف جنگ روشن بشه .

شروع جنگ
ظهر روز سی و یکم بود. با بمباران فرودگاههای کشور جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد. همه بچه ها مانده بودند که چه کار کنند. این بار فقط درگیری با گروهک ها یا حمله به یک شهر نبود، بلکه بیش از هزار کیلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود.
شب در جمع بچه ها در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچه ها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد. نامه ای را به او داد و گفت: از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوی دکتر چمران برای تمام نیروهائی که در کردستان حضور داشتند این نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت.
شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قدیم و جدید رفت. صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نیرو راهی جنوب شدیم. وقتی وارد اهواز شدیم همه چیز به هم ریخته بود. آوارگان زیادی به داخل شهر آمده بودند.
رزمندگان هم از شهرهای مختلف می آمدند و... همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران می رفتند. سه روز در اهواز ماندیم. دکتر چمران برای نیروها صحبت کرد. به همراه ایشان برای انجام عملیات راهی منطقه سوسنگرد شدیم.

کله پاچه
مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟
بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد:
خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما م*****ید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!!
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!!
زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!
من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،برای همین رفتیم پشت سنگر.
شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود.
ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.
آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسیدم :
آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟!
شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمی ترسه، می دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه!__

اسیر
آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسائی می ریم جاده ابوشانک. در میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی!!
گفت: هیچی، فقط نگاه کن! مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. هر دوی آنها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم.
شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقوئی برداشت. لاله گوش آنها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت: برید خونتون!!
مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت: اینها افسرای بعثی بودند. کار دیگه ای به ذهنم نرسید!
شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر می دید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را می برید و رهایشان می کرد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه
از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسائی می رفت و با سلاح برمی گشت!!
ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا ندیدیم. در حین شناسائی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشوئی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند.
شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم. می رم دستشوئی!! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می کردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آید. از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشوئی نزدیک می شد. می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد.
کسی همراهش نبود. از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟
سرباز عراقی به مقابل دستشوئی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید: وایسا!!
سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم.
بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس می کرد می گفت: تو رو خدا منو نخور!!
کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری می گی؟!
سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را داده اند. به همه ما هم گفته اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد!! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا می ترسند.
خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی!
سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان می میره.
شاهرخ هم پائین آمد و بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم.
شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروه های زیر مجموعه فدائیان اسلام را جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسائی بدهید.
شیران درنده، عقابان آتشین، اینها نام گروه های چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدمخوارها!! سید پرسید: این چه اسمیه؟! شاهرخ هم ماجرای کله پاچه واسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد.
آدم خوارها
سید مجتبی هاشمی فرماندهی بسیار خوش برخورد بود. بسیاری از کسانی که از مراکز دیگر رانده شده بودند، جذب سید می شدند. سید هم از میان آنها رزمندگانی شجاع تربیت می کرد . سید با شناختی که از شاهرخ داشت. بیشتر این افراد را به گروه او یعنی "آدم خوارها" می فرستاد و از هر کس به میزان توانائیش استفاده می کرد.
در آبادان شخصی بود که به مجید گاوی مشهور بود. می گفتند گنده لات اینجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می رفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می خواست با عراقی ها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد.
شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار می کرد. کمی به چهره مجید نگاه کرد. با همان زبان عامیانه گفت: ببینم، می گن یه روزی گنده لات آبادان بودی. می گن خیلی هم جیگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت:
اما امشب معلوم می شه، با هم می ریم جلو ببینم چیکاره ای!
شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقی ها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت: میری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو می کشی و اسلحه اش رو می یاری. اگه دیدم دل و جرات داری می یارمت تو گروه خودم.
مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم: این پسر دفعه اولش بود. نباید می فرستادیش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می آید. اسلحه ام را برداشتم. یکدفعه مجید داد زد: نزن منم مجید!
پرید داخل سنگر و گفت: بفرمائید این هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اینو از کجا دزدیدی!؟
مجید یکدفعه دستش رو داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو ، در تاریکی شب سرم را جلو آوردم. یکدفعه داد زدم: وای!! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود. شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه می کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی ؟
مجید که عصبانی شده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بیا این هم درجه هاش،از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه ای که نشانه درجه بود را به ما داد.
شاهرخ سری به علامت تائید تکان داد و گفت: حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی. مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد. مصطفی ریش، حسین کره ای، علی تریاکی و... هر کدامشان ماجراهائی داشتند، اما جالب بود که همه این نیروها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمی زدند.
مثلاً علی تریاکی اصالتاً همدانی بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود. با توافق سید یکی از اتاقهای هتل را داروخانه کردیم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر!! علی بعدها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شجاع تبدیل شد. علی در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
شخص دیگری بود که برای دزدی از خانه های مردم راهی خرمشهر شده بود. او بعد از مدتی با سید آشنا می شود و چون مکانی برای تامین غذا نداشت به سراغ سید می آید. رفاقت او با سید به جائی رسید که همه کارهای گذشته را کنار گذاشت. او به یکی از رزمنده های خوب گروه شاهرخ تبدیل شد.

در گروه پنجاه نفره ما همه تیپ آدمی حضور داشتند، از بچه های لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصیل کرد های مثل اصغر شعل هور که فارغ التحصیل از آمریکابود.
از افراد بی نمازی که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان.
اکثر نیروهائی هم که جذب گروه فدائیان اسلام می شدند علاقمند پیوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت می رفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ایام سید مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کمیل را از حفظ برای ما می خواند و حال معنوی خوبی داشت. در شرایطی که کسی به معنویت نیروها اهمیت نمی داد، سید به دنبال این فعالیتها بود و خوب نتیجه می گرفت.

یاد گذشته
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم.
عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم.
بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش دیگه کیه؟!
گفت: مهین، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا!
ماجرای مهین را می دانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم.
چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو می بینید! من یه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم میدون شوش. جلوی کامیونها رو می گرفتیم. اونها رو تهدید می کردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب می گرفتیم. بعد می رفتیم با اون پولها زهرماری می خریدیم و می خوردیم.
زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پولها صدقه دادم.
بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند! فکر می کردند که من نفوذی ساواکی ها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نمازجماعت. شاهرخ به یکی از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض کن.
با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنده زن هم دارید؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند. برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتیم.

مثل پادشاه های قدیم
شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی هاشمی رفتیم. بیشتر مسئولین گروه ها هم نشسته بودند. سید چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائیان اسلام است.
سید قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نیست!
بعد از کمی صحبت، اسم گروه به پیشرو تغییر یافت. سید ادامه داد: رفقا، سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید. مولای ما امیرالمومنین(ع)سفارش کرده اند که، با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید. اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش می کنند. همه فهمیدند منظور سید، کارهای شاهرخِ، خودش هم خنده اش گرفت. سید و بقیه بچه ها هم خندیدند.
سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو دیشب چیکار کردی؟!
شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا بچه ها رفته بودیم شناسائی، بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم. تو مسیر برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه های قدیم شده بودیم. نمی دونید چقدر حال می داد!
وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می کنه، من هم سریع پیاده شدم و گفتم: آقا سید، اینها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتیم. اما دیگه تکرار نمی شه.

دیدار با آیت الله خامنه ای
بیست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نیروهای فدائیان اسلام تشریف آوردند. مسئولین دیگر هم قبلاً برای بازدید آمده بودند. اما این بار تفاوت داشت.
شاهرخ همه بچه ها را جمع کرد و به دیدن آقا آمد. فیلم دیدار ایشان هنوز موجود است. همه گرد وجود ایشان حلقه زده بودند. صحبتهای ایشان قوت قلبی برای تمام بچه ها بود.

جایزه عراق برای سر شاهرخ
در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرمانده ها می داد ، تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می شه!؟ با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه!؟
گفت: الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند! با تعجب گفتم :شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پیشرو؟!
گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند.
گوینده عراقی می گفت: این آدم شبیه غول می مونه. اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه می گیره!!
دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بیشتر مراقب باشه.

دعا کن شهید بشم
برای دریافت آذوقه رفتم اهواز. رسیدم به استانداری. سراغ دکتر چمران را گرفتم. گفتند: داخل جلسه هستند. لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد. دکتر چمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. سید مجتبی هاشمی و شاهرخ و برادر ارومی از معاونین سید بود که در حمله به حجاج در سال 66 به شهادت رسید، پشت سر دکتر بودند.
جلو رفتم و سلام کردم. شاهرخ را هم از قبل می شناختم. یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کرد و گفت: آقا سید از بچه های محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستیم.
کمی با هم صحبت کردیم. بعد گفت: سید ما تو ذوالفقاری هستیم. وقت کردی یه سر به ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه دُب حردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم. گفت: چشم به خاطر بچه های پیغمبر هم که شده می یام.
چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. یک جیپ نظامی از دور به سمت ما می آمد. کاملاً در تیررس بود. خیلی ترسیدم. اما با سلامتی به خط ما رسید. با تعجب دیدم شاهرخ با چندنفر از دوستانش آمده. خیلی خوشحال شدم.
بعد از کمی صحبت کردن مرا از بچه ها جدا کرد و گفت: سید یه خواهشی از شما دارم. با تعجب پرسیدم: چی شده!! هر چی بخوای نوکرتم. سریع ردیف می کنم.
کمی مکث کرد و با صدائی بغض آلود گفت: می خوام برام دعا کنی.
تعجب من بیشتر شد. منتظر هر حرفی بودم به جز این! دوباره گفت: تو سیدی مادر شما حضرت زهراست(س)خدا دعای شما رو زودتر قبول می کنه. دعا کن من عاقبت به خیر بشم!
کمی نگاهش کردم و گفتم: شما همین که الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی! گفت: نه سید جون. خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند. خدا باید دست ما رو بگیره. بعد مکثی کرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خیری اینه که شهید بشم. من می ترسم که شهادت رو از دست بدم. شما حتماً برای من دعا کن.

روزهای پایانی
سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم. شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود.از شدت گریه شانه هایش می لرزید!
با دیدن او ناخوداگاه گریه ام گرفت. سرش پائین و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب می گفت: الهی العفو...
سید خیلی سوزناک می خواند. آخر دعا گفت: عملیات نزدیکه، خدایا اگه ما لیاقت داریم ما رو پاک کن و شهادت رو نصیبمان کن. بعد گفت: دوستان شهادت نصیب کسی می شه که از بقیه پاکتر باشه. برگشم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه می کرد!
صبح فردا، یکی از خبرنگاران تلویزیون به میان نیروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد. این فیلم چندین بار از صدا وسیما پخش شده. وقتی دوربین در مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقیقه ای صحبت کرد. در پایان وقتی خبرنگار از او پرسید: چه آرزوئی داری؟ بدون مکث گفت: پیروزی نهائی برای رزمندگان اسلام و شهادت برای خودم!!


حالات قبل از شهادت
عصر روز یکشنبه شانزدهم آذر پنجاه ونه بود. سید مجتبی همه بچه ها را در سالن هتل جمع کرد. تقریباً دویست وپنجاه نفر بودیم. ابتدا آیاتی از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عملیات جدید صحبت کرد:
برادرها، امشب با یاری خدا برای آزادسازی دشت و روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت می کنیم. استعداد نیروی ما نزدیک به یک گردان است. اما دشمن چند برابر ما نیرو و تجهیزات مستقر کرده. ولی رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ایمان بر همه سلاح های دشمن برتری دارد . . .
. . . همه سوار بر کامیونها تا روستای سادات و سپس تا سنگرهای آماده شده رفتیم. بعد از آن پیاده شدیم و به یک ستون حرکت کردیم.
آقا سید مجتبی جلوتر از همه بود. من و یکی از رفقا هم در کنارش بودم.
شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود. بقیه هم پشت سر ما بودند. در راه یکی از بچه ها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت:
دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟!
گفت: همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخی می کرد و می خندید اما حالا!
سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر می گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود.
سید برای لحظاتی در چهره شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون می ده که آسمونی شده. مطمئن باشید که شهید می شه!
***
شهادت
ساعت نه صبح بود. تانکهای دشمن مرتب شلیک می کردند و جلو می آمدند. از سنگر کناری ما یکی از بچه ها بلند شد و اولین گلوله آرپی جی را شلیک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شلیک کرد و سنگر را منهدم کرد.
تانکهائی که از روبرو می آمدند بسیار نزدیک شده بودند. شاهرخ هم اولین گلوله را شلیک کرد. بلافاصله جای خودمان را عوض کردیم. آنها بی امان شلیک می کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد.
تیربار روی تانک ها مرتب شلیک می کردند. ما هنوز در کنار نفربر در درون خاکریز بودیم. فاصله تانکها با ما کمتر از صدمتر بود. شاهرخ پرسید: نارنجک داری؟ گفتم: آره چطور مگه! گفت: نفربر رو منفجر کن. نباید دست عراقیا بیفته .
بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپی جی هست برو بیار. بعد هم آماده شلیک آخرین گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و دو گلوله آرپی جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدائی شنیدم!
یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که می دیدم باورکردنی نبود. گلوله ها را انداختم و دویدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گوئی سالهاست که به خواب رفته. بر روی سینه اش حفره ائی ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می زد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود ، رنگ از چهره ام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش می کردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد می زدم و صدایش می کردم. اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد. تانکها به من خیلی نزدیک شده بودند. صدای انفجارها و بوی باروت همه جا را گرفته بود. نمی دانستم چه کنم. نه می توانستم او را به عقب منتقل کنم نه توان جنگیدن داشتم.
اسلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حرکت کنم. همین که برگشتم دیدم یک سرباز عراقی کنار نفربر ایستاده! نفهمیدم از کجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سریع تسلیم شد. گفتم: حرکت کن. یک نارنجک داخل نفربر انداختم. بعد هم از میان شیارها به سمت خاکریز خودی حرکت کردیم.
صد متر عقبتر یک خاکریز کوچک بود. سریع پشت آن رفتیم. برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ راببینم. با تعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیده اند. آنها مرتب فریاد می زدند و دوستانشان را صدا می کردند. بعد هم در کنار پیکر او از خوشحالی هلهله می کردند.
دستان اسیر را بستم. با هم شروع به دویدن کردیم. در راه هر چه اسلحه جامانده بود روی دوش اسیر می ریختم! در راه یک نارنجک انداز پیدا کردم . داخل آن یک گلوله بود. برداشتم و سریع حرکت کردیم. هنوز به نیروهای خودی نرسیده بودیم. لحظه ای از فکر شاهرخ جدا نمی شدم.
یکدفعه سر وکله یک هلی کوپتر عراقی پیدا شد! همین را کم داشتیم. در داخل چاله ای سنگر گرفتیم. هلی کوپتر بالای سر ما آمد و به سمت خاکریز نیروهای ما شلیک می کرد. نمی توانستم حرکتی انجام دهم. ارتفاع هلی کوپتر خیلی پائین بود و درب آن باز بود. حتی پوکه های آن روی سر ما می ریخت فکری به ذهنم رسید.
نارنجک انداز را برداشتم. با دقت هدفگیری کردم و گلوله را شلیک کردم باور کردنی نبود. گلوله دقیقاً به داخل هلی کوپتر رفت. بعد هم تکان شدیدی خورد و به سمت پائین آمد. دو خلبان دشمن بیرون پریدند. آنها را به رگبار بستم. هر دو خلبان را به هلاکت رساندم . دست اسیر را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکریز دویدیم. دقایقی بعد به خاکریز نیروهای خودی رسیدیم. از بچه ها سراغ آقاسید (مجتبی هاشمی) را گرفتم. گفتند:
مجروح شده گلوله تیربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خُرد کرده ، اسیر را تحویل یکی از فرمانده ها دادم. به هیچیک از بچه ها از شاهرخ حرفی نزدم. بغض گلویم را گرفته بود. عصر بود که به مقر برگشتیم.

گمنامی
نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند . شب بود که به هتل رسیدیم. آقاسید را دیدم. درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت :
شاهرخ کو!؟
بچه ها هم در کنار ما جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم . قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد. سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم ، کسی باور نمی کرد که شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان .
روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟
گفتم: چطور مگه؟! گفت: الان عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدنش پر از تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراقی هم می گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. اوشهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر ، اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک های سرزمین ایران است.
او مرد میدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مرید امام بود. شاهرخ مطیع بی چون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زنده اند.

ارتباط مادر با فرزند پس از شهادت
چند روزی از شهادت شاهرخ گذشت. جلوی در مقر ایستاده بودم. یک خودرو نظامی جلوی در ایستاد و یک پیر زن پیاده شد. راننده که از بچه های سپاه بود گفت: این مادر از تهران اومده، قبلاً هم ساکن آبادان بوده. می گه پسرم تو گروه فدائیان اسلامِ، ببین می تونی کمکش کنی.
جلو رفتم. با ادب سلام کردم و گفتم: من همه بچه ها را می شناسم. اسم پسرت چیه تا صداش کنم. پیرزن خوشحال شد و گفت: می تونی شاهرخ ضرغام رو صدا کنی.
سَرم یکدفعه داغ شد. نمی دانستم چه بگویم. آوردمش داخل و گفتم: فعلاً بنشینید اینجا رفته جلو، هنوز برنگشته
عصر بود که برادر کیان پور(برادر شاهرخ که از اعضای گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود)از بیمارستان مرخص شد. یک روز آنجا بودند. بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد.
قبل از رفتن، مادرش می گفت: چند روز پیش خیلی نگران شاهرخ بودم. همان شب خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گریه می کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستی پاشو بریم. گفتم: پسرم کجائی، نمی گی این مادر پیر دلش برا پسرش تنگ می شه؟ مرا کنار یک رودخانه زیبا و بزرگ برد و گفت: همین جا بنشین
بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. می گفت و می خندید.
بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بودگفت: مادرمن رفتم. منتظر من نباش!
٭٭٭
سال بعد وقتی محاصره آبادان از بین رفت، دوباره این مادر به منطقه ذوالفقاری آمد. قرار شد محل شهادت شاهرخ را به او نشان دهیم. من به همراه چند نفر دیگر به محل حمله شانزده آذر رفتیم. داخل جاده خاکی به دنبال نفربر سوخته بودم.
قبل از اینکه من چیزی بگویم مادرش سنگری را نشان داد و گفت: پسرم اینجا شهید شده درسته؟! با تعجب جلو رفتم و در پشت سنگر نفربر را پیدا کردم.گفتم: بله، شما از کجا می دونستید!؟
همینطور که به سنگر خیره شده بود گفت: من همینجا را در خواب دیدم. آن دو جوان نورانی همینجا به استقبالش آمدند!!
بعد ادامه داد: باور کنید بارها او را دیده ام. اصلاً احساس نمی کنم که شهید شده. مرتب به من سر می زند. هیچوقت من را تنها نمی گذارد!
٭٭٭
مدتی بعد به همراه بچه های گروه پیگیری کردیم و خانه ای مناسب در شمال تهران برای این مادر و خانواده اش مهیا کردیم. و تحویل دادیم. روز بعد مادر شاهرخ کلید و سند خانه را پس فرستاد. باتعجب به منزلشان رفتم و از علت این کار سوال کردم. خانم عبدالهی خیلی با آرامش گفت: شاهرخ به این کار راضی نیست. می گه من به خاطر این چیزها جبهه نرفتم! ما هم همین خانه برامون بسه.
سالها بعد از جنگ هم که به دیدن این مادر رفتیم. می گفت. اصلاً احساس دوری پسرش را نمی کند. می گفت: مرتب به من سر می زند.
پسرش هم می گفت: مادرم را بارها دیده ام. بعد از نماز سر سجاده می نشیند و بسیار عادی با پسرش حرف می زند. انگار شاهرخ در مقابلش نشسته. خیلی عادی سلام و احوالپرسی می کند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
**(زندگینامه شهدا)**

شاید برای خیلی ها سوال باشد که کم سن و سال ترین شهید دفاع مقدس کیست؟ در عملیات کربلا 6 نوجوانی 12ساله در گردان عاشورا به عنوان تک تیرانداز در جبهه شوش حضور داشت که شاید در آن زمان کمتر کسی از سن واقعی او خبر داشت، وی که در عملیات های مختلفی به همراه برادر خود حضور حماسی داشته و برای بچه های جنگ چهره ای آشنا بود دراین عملیات بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و لقب کم سن و سالترین شهید دوران دفاع مقدس لقب گرفت.
وی در فرازهایی از وصیت نامه خود آورده است: ای دشمن! به من نگاه کن ببین که چگونه آزادانه به جنگ با کفار می روم و جانم را در راه اسلام و قرآن و خدا فدا می کنم... ای ملت ایران! از کودکی فرزندانتان را خود ساخته سازید که آینده فرزندانتان خوب باشد ... ای مردم! به خدا خمینی را رها نکنید که حسینی است و اگر خمینی را رها کردید از اهل کوفه و شام هستید و از یزیدیان زمانید، اگر رهایش نکردید و پیرو او بودید از حسینیان و از پیروان خط راستین او هستید و « هل من ناصر ینصرنی » حسین علیه السلام را از زمین گرم کربلا لبیک گفته اید...
شهید محمد حسین ذوالفقاری در دهم فروردین سال 1348 در خانواده ای عاشق اهل بیت عصمت و طهارت در شهیدیه میبد متولد شد، از کودکی به مکتب خانه رفت و قرآن را فرا گرفت، در 9 سالگی به همراه خانواده به زیارت عتبات عالیات مشرف شد و سه بار توفیق یافت به زیارت حضرت سیدالشهدا(ع) برود و در نجف به دست بوسی حضرت امام(ره) مشرف شد و از آن حضرت سؤالاتی در باره انقلاب اسلامی پرسید و به همراه خود چند عکس از حضرت امام و شهید سید مصطفی خمینی را به ایران آورد.وی در دوران انقلاب اسلامی فعال و کوشا بود و در تظاهرات شهر مشهد نیز شرکت داشت، برادرش علیرضا در این تظاهرات از ناحیه کتف زخمی شد؛ با شروع جنگ تحمیلی برادرش در جبهه ها حضور یافت و این حضور باعث اشتیاق محمد حسین شده و وی با کسب رضایت والدین به آموزش نظامی رفته و سپس درخواست اعزام به جبهه می کند و در نهایت با اصرارهای فراوان در23 مهرسال 1360 به جبهه می رود و کمتر از دو ماه بعد در منطقه لاله زار بستان برادرش علیرضا به شهادت می رسد و او برای تشییع جنازه برادر به یزد فرستاده می شود.محمد حسین به یزد می آید و چند روز پس از تشییع برادر به جبهه باز می گردد و در گردان عاشورا به عنوان تک تیرانداز سازماندهی می شود و در جبهه شوش به پیکار با نابکاران می پردازد و سر انجام در تاریخ28 آذر سال 1360 بر اثر اصابت ترکش به معراج الهی پر می کشد.[h=2]وی در وصیت نامه خود چنین می نویسد:[/h]بسم الله الرحمن الرحیم« بسم رب شهداء و الصدیقین »« انا لله و انا الیه الراجعون »سلام بر امام زمان (عج) و سلام بر امام خمینی و سلام بر ملت شریف ایران.به نام خدای در هم کوبنده ستمگران و به نام خدای یاری دهنده مستضعفان.ای دشمن! بدان که ملت ما همیشه بیدار و پیروز خواهد بود. ای منافق! ای ستون پنجم! بدان که اگر اسلام در کشوری ریشه نهد دیگر جای تو نیست. ای دشمن! به من نگاه کن ببین که چگونه آزادانه به جنگ با کفار می روم و جانم را در راه اسلام و قرآن و خدا فدا می کنم، خودت فکر کن ای منافق! که تو در راه چه کسی کشته می شوی، به خاطر احساسات نفسانی و درونیت یا به خاطر شخص و اشخاص، یا برای خدا، معلوم است تو برای شخص و برای احساسات نفسانی و شیطانیت کشته می شوی، چه بیهوده. درود برآن کسانی که راه حق را پیمودند و در آن راه یک قدم عقب نگذاشتند و جان خود را نثار راه حق کردند.ای ملت ایران ! هرگز نگذارید فرزندانتان در دامن این منافقین یا ستون پنجم گرفتار شوند. ای ملت ایران ! از کودکی فرزندانتان را خود ساخته سازید که آینده فرزندانتان خوب باشد . ای مردم ! هرگز فرزندانتان را به خاطر مال اندوزی و طمع دنیا بزرگ نکنید، که دنیا شما و فرزندانتان را در کام خود فرو می برد و از خدا دور می کند و بازگشت آنها را ناهموار می کند.
در عملیات کربلا 6 نوجوانی 12ساله در گردان عاشورا به عنوان تک تیرانداز در جبهه شوش حضور داشت که شاید در آن زمان کمتر کسی از سن واقعی او خبر داشت، وی که در عملیات های مختلفی به همراه برادر خود حضور حماسی داشته و برای بچه های جنگ چهره ای آشنا بود دراین عملیات بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و لقب کم سن و سالترین شهید دوران دفاع مقدس لقب گرفت

ای مردم ! به خدا خمینی را رها نکنید که حسینی است و اگر خمینی را رها کردید از اهل کوفه و شام هستید و از یزیدیان زمانید ، اگر رهایش نکردید و پیرو او بودید از حسینیان و از پیروان خط راستین او هستید و « هل من ناصر ینصرنی » حسین علیه السلام را از زمین گرم کربلا لبیک گفته اید، به امید اینکه این چنین باشد.ای کارمند! ای کشاورز! ای کارگر! ای بازاری! ای مردم ایران! کوچکترین کاری که به نفع این مملکت می کنید برای اسلام است، به خدا که چنین است ای مردم ایران! همه مسلمان شوید که مسلمان هستید ، شما هم مسلمان واقعی شوید زیرا این مملکت حکومت امام زمان (عج) در آن استقرار خواهد یافت ، زیرا ظهور امام زمان (عج) در این مملکت است و شما برای استقبال او هر لحظه آماده باشید.خداحافظ ، به امید پیروزی اسلام برکفر .وصیتم به پدر و مادرم : مادر عزیزم ! سلام بر تو که شب و روز از کوچکیم خواب نکردی تا من بزرگ شدم ، سلام بر تو ای پدری که بازوانت را شب و روز به کار بردی تا من رشد و نمو کنم و تا این حد برسم و برای زندگی آینده شما پر ثمر باشم ، ولی چه کار کنم که نه مال شما هستم نه مال خودم، بلکه هر عضو از اعضای بدن من امانت است و باید آن امانت را قربانی کنم و زودتر آن امانت را به او برسانم، پس شما نباید غصه بخورید و از مرگ من بگریید و به زاری بپردازید. زیرا که خدا در قرآن می فرماید: (ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون) (و مپندارید کسانی که در راه خدا کشته شده اند، مرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدا روزی می خورند) انشاء الله که این آیه قرآن به شما و دیگر کسانی که در سوگ من نشسته اند قوت و نیرویی عطا کند. ای پدر و مادر ! از دوستان و آشنایان بخواهید که اگر به آنها اذیت و آزاری کرده ام و آنها از من ناراضی هستند مرا ببخشند ، که خدای مهربان مرا ببخشد.
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
مظلومیت عجیب شهید افغانی دفاع مقدّس

مظلومیت عجیب شهید افغانی دفاع مقدّس

مهاجر مجاهد



گمنامی او به گونه ای ديگر بود. او در غربت عجیبی به شهادت رسید.
پيکرهای شهدای عمليّات والفجر9 به شهرستان بجستان آمد. تمامی شهدا توسّط خانواده هايشان تشييع و تدفين شد. امّا هنوز يک شهيد مانده! کسی برای تحويل پيکر او اقدام نکرده!
او از بجستان در خراسان جنوبی اعزام شده، امّا هيچ آدرس يا نشانی ندارد. غربت و گمنامی او خيلی عجیب است. يعنی خانواده او کجا هستند!؟
تلاشها ادامه داشت تا اينکه بچّه های بسیج بجستان او را شناسایی کردند. نام او رجب غلامیِ افغانی، از اتباع افغانستان بود. او در زير اين آسمان هيچکس را نداشت.خانواده اش را درجنگ افغانستان از دست داده بود. تنها کسی که او را بهتر از بقيّه می شناخت یک شاطر نانوا در يکی از محلّه های شهر بود. ایشان می گفت: رجب چند سال قبل به ايران آمد. در نانوایی من کار می کرد. شبها همانجا می خوابید. او از شیعیان بسیار معتقد بود. نماز اوّل وقت او هيچگاه ترک نمی شد. بعد هم با بچّه های بسیج و مسجد آشنا شد. رجب يک سال بعد از شروع کار، خمس همان پول ناچيزی که جمع کرده بود را پرداخت کرد!
بچّه های بسیج می گفتند: يک موتور داشت، مدّتی بعد آن را فروخت. پول آن را به امام جمعه داد. برای کمک به جبهه ها! امام فرموده بود: جبهه رفتن واجب کفایی است. او هم مقلّد امام بود. می گفت: اسلام مرز نمی شناسد. امام ولّی ماست. برای همين هر چه داشت فروخت و برای کمک به جبهه ها پرداخت کرد. بعد هم راهی جبهه شد. در عمليّات والفجر9 هم به شهادت رسيده بود. تمام پيراهن او پاره و زخمی بود. گلوله ای هم به صورت او اصابت کرده بود.
امام جمعه برای مردم، این شهيد غريب را معرّفی کرد. بعد از نماز جمعه تمام مردم جمع شدند. پيکر رجب را آوردند. تشييع باشکوهی برگزار شد. شاید برای هيچ شهيدی اين گونه نشده بود. در ابتدای گلستان شهدا، پيکر شهيد به خاک سپرده شد. حال و روز مردم خیلی عجیب بود. همه اشک می ریختند. گویی برادر خود را از دست داده اند. در پايان مراسم، یکی از همرزمان شهید، در مورد نحوه شهادت رجب صحبت کرد و گفت: عمليّات والفجر9 بر روی ارتفاعات کردستان در حال انجام بود. محمود کاوهفرمانده ی لشگر ويژه شهدا با حضور در منطقه عمليّاتی، کار را در خطوط مقدّم نبرد پيگيری می کرد. یکی از گردان ها به سوی پاسگاه عراقی ها حرکت کرد. آنها باید با عبور از موانع، از دو طرف به پاسگاه حمله می کردند. مرحله بعدی این عملیّات با حضور این گردان آغاز می شد. برادر کاوه منتظر نتيجه حمله گردان بود. لحظاتی بعد خبر رسید که گردان در پشت سیم های خاردار حلقوی گیر افتاده. نمی دانم علّت چه بود!؟ يا سیم خاردار متّصل به مین بود. یا اینکه وسایل باز کردن مسیر وجود نداشت. از مکالمات پشت بی سیم معلوم بود که برادر کاوه اصرار داشت هر چه زودتر کار آغاز شود. لحظاتی بعد با حمله گردان، مرحله بعدی عمليّات آغاز شد. با تصرّف پاسگاه پيشروی بچّه ها شروع شد. عمليّات به بيشتر اهداف خود رسيد. قبل از روشن شدن هوا، برادر کاوه به کنار بچّه های گردان آمد. ايشان از بچّه ها و حماسه ای که آفریدند تشکّر کرد. امّا فرمانده گردان گفت: حماسه اصلی را يک جوان بسیجی انجام داد!
بعد ادامه داد: همه ما در پشت موانع گیر افتاده بودیم. واقعاً نمی دانستيم چه کنیم. در همین حین یک جوان به روی سیم های خاردار خوابید! بعد هم گفت: همه از روی من عبور کنید!
بیش از سیصد نفر از روی بدن او عبور کردند! خارهای سیم در بدن جوان فرو رفته بود. در زير نور منوّر کاملاً مشخص بود. قطرات خون از بدن او جاری شده بود. وقتی همه نیروها از روی بدن او عبور کردند، عمليّات با موفّقيّت آغاز شد. در همان لحظات، جوان را از روی موانع بلند کرديم. همينطور که خون از تمام بدن او جاری بود، دستانش را به سوی آسمان بلند کرد. می گفت: خدايا! تحمّل ندارم. شهادت را نصيبم کن. در همان لحظه، گلوله ای بر چهره نورانی او نشست!
با پایان عمليّات، برادر کاوه بر بالين اين شهید قهرمان حاضر شد. برای او دعا کرد. چند جمله ای هم در وصف او صحبت نمود. بعد هم پيکر او را به همراه ديگر شهدا به عقب منتقل کردیم. جوان حماسه ساز این عمليّات که بر روی سیمها خوابید همین رجب غلامی است.
سالها از آن ماجرا گذشته. رجب دیگر در این شهر غریب نیست. او به اندازه یک شهر فامیل دارد. وقتی مردم قدرشناس، وارد گلستان شهدای بجستان می شوند، ابتدا به سراغ مزار رجب می روند، بعد به سراغ دیگر شهدا.
پايگاه بسیج مسجد جامع بجستان نیز به نام شهيد رجب غلامی نامگذاری شد.
شادی روح پاکش صلوات!

_منبع: کتاب شهيد گمنام(کاری از گروه شهيد ابراهيم هادی،صص 119،118،117،116)_
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]علی رضا موحد دانش فرمانده لشگر10سید الشهدا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)[/h]
زندگينامه
عليرضا، نخستين فرزند خانواده، در سال 1337 در خانواده‌اى دوستدار اهل بيت و متعهد و با ايمان در تهران ديده به جهان گشود. از اوان كودكى در دامان مادرى پارسا و با ايمان و پدرى دلسوز و متعهد رشد كرد و باليد. دوره ابتدايى را در مدرسه اسلامى "نوبخت" گذراند. پس از آن در دوره متوسطه به تحصيل ادامه داد و در سال 1356 موفق به دريافت مدرك ديپلم شد.
عليرضا از نوجوانى در هيأت‌هاى مذهبى و محافل دينى شركت مى‌كرد. به خاطر صداى خوش و گيرايش در مراسم عزادارى، به ويژه عزادارى سالار شهيدان، ابا عبدالله‌الحسين(ع) در ماه محرم به مداحى و نوحه‌خوانى مى‌پرداخت. دايى‌اش در اين‌باره مى‌گويد: "عليرضا صداى خوبى داشت، هيأت‌هايى كه بچه‌هاى محل در ماه محرم راه مى‌انداختند، مداحش عليرضا بود."
او به خاطر برخوردارى از احساسات پاك مذهبى و زمينه مطالعات مذهبى، به درك و آگاهى دينى بالايى دست يافت. از اين رو، هر جا هيأت و محفل دينى و جلسه مذهبى بر پا مى‌شد، عليرضا با اشتياق در آن شركت مى‌جست و در اين محافل با برخى مسايل سياسى آشنا مى‌گرديد و از آن پس به فعالى‌تهاى سياسى مى‌پرداخت.
در سال 1356 پس از دريافت مدرك ديپلم به سربازى اعزام و در پادگان "جمشيديه" به خدمت مشغول شد. همان سال، زمزمه‌هاى انقلاب از گوشه و كنار برخاست و رفته، رفته گسترش يافت. عليرضا كه زمينه اجتماعى و سياسى دريافت انقلاب را داشت، با ارتباط با برخى از عناصر اعتقادى، در دوره سربازى به روشنگرى سربازان پرداخت. با اوج‌گيرى انقلاب، فعاليتش را زيادتر كرد. با فرمان حضرت امام خمينى (قدس سره) مبنى سربازان از پادگان‌ها، وى نيز از پادگان گريخت و به انقلابيون و مردم بر فرار مسلمان پيوست. او در راهپيمايى‌ها و تظاهرات، دوشادوش مردم فعالانه شركت مى‌كرد. در 12 بهمن ماه 1357 روز ورود حضرت امام (قدس سره) جزو نيروهاى انتظامات در "كميته استقبال" به خدمت پرداخت. در روزهاى پيروزى انقلاب، شب و روز در كوچه و خيابان، به مبارزه عليه رژيم اهتمام ورزيد و در تصرف مراكز نظامى، و به ويژه پادگان جمشيديه نقش اساسى ايفا نمود.
عليرضا موحددانش، پس از استقرار نظام اسلامى در "كميته انقلاب اسلامى شميران" به فعاليت مشغول شد و در مبارزه با عناصر ضد انقلاب، اقدام‌هاى مهمى را صورت داد. در فروردين ماه 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد. در ابتداى ورود به سپاه، به مدت 3 ماه به عنوان محافظ بيت حضرت امام (قدس سره) خدمت كرد. سپس در دوره اول آموزش پادگان امام حسين (ع) آموزش‌هاى نظامى ديد. عليرضا در همان پادگان به عنوان مسوول گردان آموزشى، به خدمت خالصانه پرداخت. با اوج‌گيرى غائله كردستان، خوزستان و گنبد، به پادگان ولى عصر (عج) منتقل شده و از آنجا براى مقابله با گروه‌كهاى ضد انقلاب، همراه شهيد "وزوايى"، به عنوان جانشين وى به كردستان عزيمت نمود و در بيشتر عمليات‌هاى پاكسازى، با توانمندى شركت جست.
موحددانش كه پيش از شروع جنگ در منطقه غرب عليه ضد انقلاب مى‌جنگيد پس از شروع جنگ در "سرپل‌ذهاب" به عنوان مسوول گردان حضورى پر تلاش مى‌يابد. عمليات "بازى دراز" يكى از حماسى‌ترين و افتخارآميزترين عمليات‌هاى دوران دفاع مقدس است كه موحد دانش افتخار شركت در آن را يافت و به عنوان فرماندهى كارآمد و موثر، همراه ديگر همرزمان، حماسه‌اى ماندگار با اندك نيرو در بازى دراز آفريد.
او در اين عمليات بر اثر انفجار نارنجك، دستش قطع شد. مادرش در اين‌باره مى‌گويد: "يكى از خاطراتى كه در ذهنم باقى است، قطع شدن دست عليرضاست. خبرش را از راديو شنيدم كه گفت: على موحد در عمليات بازى دراز دستش قطع شد، تلفن زدم به بيمارستان پادگان ابوذر، در سر پل ذهاب و با او حرف زدم و تبريك گفتم. پرسيدم كه چطور شد كه دستت قطع شد؟ با شوخى گفت: تو بازى دراز دست درازى كردم، عراقى ها دستم را قطع كردند!"
موحددانش در سال 1361 در هفتمين شب شهادت برادرش محمدرضا، با دخترى با ايمان و پارسا كه خواهر شهيد بود، ازدواج كرد. مادرش در اين باره مى‌گويد: "شب هفت برادرش محمد، براى حاج على دخترى را عقد كردم. همه فاميل مخالفت مى‌كردند. گفتم شهيد مال خودم است و داماد هم پسر خودم است."
موحددانش پس از قطع دست راستش، گلنگدن سلاح را با دندان مى‌كشيد و مسلح مى‌كرد. در عمليات "مطلع الفجر" در گيلانغرب شركت جست. او كه همواره يكى از آرزوهايش تشرف به زيارت كعبه بود، توفيق يافت به حج عمره مشرف شود. در آن جا نيز به آرمان‌ها و اعتقاداتش، فعاليت‌هاى تبليغى فراوانى را انجام داد. حاج على موحد فرمانده شجاعى بود كه در موقع عمليات با توان بسيار بالا و قاطعانه تصميم گيرى كرد. در شرايطى كه نيروهايش نيازمند روحيه بودند، با كمال شهامت به آنان روحيه داد. يكى از همرزمانش مى‌گويد: "ما هر وقت با ضعف روبرو مى‌شديم و در كار گير مى‌كرديم، مى‌رفتيم سراغ حاج على و او با متانت و تفكر، مشكل را به راحتى حل مى‌كرد."
حاج على در عمليات "فتح‌المبين" به عنوان فرمانده گردان "حبيب بن مظاهر" وارد عمل شده و با شايستگى و توانمندى، نيروهاى تحت امر را هدايت كرد.
همچنين در عمليات "بيت‌المقدس" به عنوان فرمانده گردان شركت جست. در اين عمليات، برادرش محمدرضا و نيز دوست و همرزمش "محسن وزوايى" به شهادت رسيدند و حاج على نيز از ناحيه پا زخمى شد. اما دست از رزم و جبهه نكشيد و با همان جراحت پا در مراحل مختلف عمليات، تا آزادى خرمشهر رزميد.
حاج على پس از پايان عمليات همراه جمعى از دوستان به سوريه و لبنان عزيمت كرد. مدتى در لبنان كمر خدمت به مردم مسلمان لبنان و فلسطين بست. حاج على، پس از بازگشت از لبنان، به عنوان فرمانده تيپ سيدالشهدا (ع) برگزيده شد. او در عمليات "والفجر يك" با مسووليت فرمانده تيپ وارد عمل شد و به هدايت رزمندگان لشكر پرداخت. در اين عمليات از ناحيه سر زخمى مى‌شود. يكى از همرزمانش مى‌گويد: "حاج على در شب عمليات والفجر يك از ناحيه سر زخمى شد . ما اصرار كرديم كه به عقب برود و استراحت كند، ولى قبول نكرد. پاتك عراقى‌ها كه شروع شد، او با همان وضع مجروح جلو آمد. حضور حاج على باعث بالا رفتن روحيه بچه‌ها شد. او در پيروزى آن عمليات، نقش بسيار مهمى داشت."
او در عمليات "والفجر2 " نيز با شوق زيادى شركت جست و با روحيه شاد و چهره‌اى خندان، به فرماندهى نيروها مبادرت مى‌ورزد. همه نيروهايش از حالات و سكناتش متوجه مى‌شوند كه او طورى ديگر عمل مى‌كند. كه گويى به ضيافتى با شكوه دعوت شده است. حاجى در حين هدايت نيروها، سخت زخمى مى‌شود. با همان وضع و حال زخمى به پيش مى‌رود. كشان، كشان خود را به سيم تلفن صحرايى نيروهاى دشمن مى‌رساند و با دندان آن را جويده، ارتباط عراقى‌ها را قطع مى‌كند كه در همان حال، مورد هدف گلوله قرار گرفته و به شهادت مى‌رسد. "شهيد كاظم رستگار" درباره حاجى مى‌گويد:
حاجى همواره دو آرزو داشت: يكى اين‌كه به درجه رفيع شهادت نايل آيد و ديگر اين كه گمنام شهيد شود. شب عمليات والفجر 2 كه مى‌خواستيم براى عمليات حركت كنيم، حاج على پيشانى‌بندى را از جيبش در آورد و گفت: "رستگار! اين را به پيشانى من ببند". با حالت گريه و بايك معنويت خاصى گفت: "ديگر اين دفعه آخر است". در عمليات پيشاپيش نيروها حركت مى‌كرد. در همان عمليات شهيد شد و به آرزوى اولش رسيد. اما با اينكه جنازه‌اش نزديك ما بود و نيروهاى زيادى را براى يافتنش بسيج كرديم، ولى تا چند روز نتوانستيم جنازه‌اش را پيدا كنيم. پس از اين‌كه همه شهيدان تخليه شدند، جنازه حاجى را هم يافتيم و به اين ترتيب آرزوى دوم او كه دوست داشت گمنام باشد، محقق شد.
او همواره به جهاد و شهادت مى‌انديشيد و به عنوان فردى باتقوا، پارسا و متدين شهره بود. در عين حال، شوخ طبع و بذله‌گو بود. اين ويژگى‌ها از او چهره‌اى دوست داشتنى ساخته بود. اهل مطالعه و تدبير در امور بود و ديگران را نيز به كسب علم و دانش توصيه مى‌كرد. شجاعت را توام با مديريت داشت و اين دو ويژگى او را در ميان همرزمانش ممتاز مى‌نمود.
ساده و ساده زيست بود و از تجملات دنيايى پرهيز داشت. به اهل بيت پيامبر اكرم(ص) ارادت خالصانه مى‌ورزيد. از كودكى در مجالس عزادارى اباعبدالله شركت مى‌كرد و به عنوان مداح اهل‌بيت معروف بود. او اهل ولايت و اطاعت از اولى‌الامر بود. به نماز اول وقت و نماز جماعت اهتمام داشت. در ذكر مداومت و اصرار مى‌ورزيد. حاج على موحددانش، سرانجام به آرزوى ديرين خود رسيد و معشوق را با شورى ابدى در آغوش كشيد. او پس از ماه‌ها مبارزه و جهاد در راه معبود، روز 13 مرداد ماه 1362 در عمليات والفجر 2 در حالى‌كه از پاى افتاده بود، آخرين ضربه را با دندان به دشمن مى‌زند و سيم ارتباطى آنها را قطع مى‌كند و در همان لحظه به شهادت مى‌رسد. hemaseh.com


__________________
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فرمانده لشگر10سید الشهدا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
شاید مهم نباشدکه حاج علی در چه سالی متولد شد. محل تولدش هم زیاد مهم نیست. اما ماجرا مهم است. روستایی از توابع تهران به نام اشرف آباد یا اسلام آباد. کاظم رستگار هم در همان محل متولد و بزرگ شد.
باز هم مهم نیست که حاج علی در کودکی چه می کرد، در کدام مدرسه درس می خواند، کلاس قرآن می رفت و یا نمی رفت، بچه محجوبی بود یا نبود. البته خیلی هم شر و آتش به پاکن تشریف داشت. از همان ابتدای شیر خوارگی انقلابی بود یا نبود و. ..از کودکی او تنها برای من یک خاطره مهم است. آن را هم برای شما از قول پدرش نقل می کنم:
یک روز دیدم علی با محمد رضا دعوا می کند. محمد رضا برگشت علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی. من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم. محمد را مدتی بعد کشیدم کنار و گفتم بابا، علی رضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند.
حاج علی دیپلمش را که گرفت، رفت سربازی. نمی دانم آیا اهمیتی دارد بگویم که او سرباز گارد شاهنشاهی بود یا نه؟ به هر حال همان روز ها که امام گفت سرباز ها از پادگان ها فرار کنند، حاج علی هم از پادگان زد بیرون.
نکاتی مثل اینکه در ایام اوج گیری انقلاب حاج علی چه می کرد و در روزهای 12 الی 22 بهمن کجا بود، مهم نیست. حاج علی هم مثل جوان های هم سن خودش توی خیابانها با تفنگ های غنیمتی از پادگانها سنگر گرفته بود، بالاخره هم انقلاب پیروز شد و...راستی اگر از کسانی که یادشان هست بپرسید، خواهند گفت که نصیری، رئیس ساواک زمانی که در دادگاه انقلاب محاکمه می شد، سرش پانسمان شده بود. جالب است که بدانید که شکستن سر نصیری کار کسی نبود جز حاج علی.
حاج علی زد به سرش که در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند، نتیجه اش شد دانشگاه پزشکی تبریز، اما همان موقع سپاه تشکیل شد و حاج علی بدون اینکه به احدی خبر قبولی اش را بدهد، رفت و همان دوره اول سپاه اسم نوشت. خوب تازه، از اینجا به بعدش مهم می شود.

حاج علی از آن تیپ آدم های زود جوش بود که به سرعت عده ای از هم سن و سالهایش را دور خودش جمع می کند. شخصیتش جوری بود که سریع توی دلها جا باز می کرد و یک عده دوست و رفیق صمیمی گردش را می گرفتند، البته این خصلت اکثر بچه هایی است که در دوره اول سپاه، جذب شدند و بعد ها اکثریت قریب به اتفاقشان به شهادت رسیدند. این ویژگی اخلاقی حاج علی و اینکه آموزش نظامی را پیش از انقلاب در گارد شاهنشاهی دیده بود، باعث شد فرماندهی یک گروهان را در پادگان ولی عصر بر عهده بگیرد، بعد هم شد فرمانده گردان 6 پادگان ولی عصر و...
حاج علی بنیان گذار لشگر 10 نیروی مخصوص سید الشهدا (ع) است. در این ادعا شکی نیست، هنوز 2 – 3 نفری که همراهش اولین چارت لشگر را طراحی کرده اند زنده هستند، اولین پلاک های لشگر را برای این چند نفر زدند.
پس نتیجه می گیریم شهید محسن وزوایی که غالبا گفته می شود بنیان گذار لشگر 10 ایشان است، چون مدتها قبل از تشکیل لشگر در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید، در این کار نقشی نداشته است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به علی رضا موحد دانش
از فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
بدینوسیله جنابعالی بسمت فرماندهی تیپ سید الشهدا (ع) منصوب می شوید، امید است در سایه امام زمان (عج) و با رهبری امام امت خمینی کبیر و با رعایت تشکیلات و مقررات و ضوابط سپاه و نیز سلسله مراتب فرماندهی، بتوانید در راه خدمت به اسلام و مسلمین موفق باشید.
فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
محسن رضایی.

متن نامه شماره 3553/ 10/ 2 ط مورخ 23/ 6/ 1361 که اولین حکم فرماندهی تیپ می باشد را آوردیم چون مهم بود، حد اقل به نظر من.
در ایام اشغال خرمشهر توسط ارتش عراق، حاج علی با چند نفر از رفقایش از غرب آمدند کمک جهان آرا. خیلی کارها کردند. اما از همه مهم تر رد شدنشان از کارون و رفتن به منطقه اشغالی بود که سه روز هم آنجا ماندند. فیلم بلمی به سوی ساحل را باید دیده باشید. جریان همان سه روز است، البته تنها کسی که از آن گروه 2- 3 نفر زنده مانده است یعنی حسین لطفی می گوید تا به حال داستان آن چند روز را برای هیچ کس تعریف نکرده است و جای تعجب است که برادر ملاقلی پور سیر وقایع را که از حقیقت ماجرا دور است از چه کسی شنیده است. راستی ما سراغ حاج حسین رفتیم، او برای ما هم جریان آن سه روز را تعریف نکرد. هر چه اصرار کردم فایده ای نکرد، اما من هم دست برادر نیستم، یکی از همین روزها دوباره یقه حاج حسین را می گیرم و. .
دست راست حاج علی در بازی دراز قطع شد. داستان قطع شدن دستش را از زبان خودش برایتان نوشته ام، اینکه بعد از قطع شدن دستش، او را چه کرده شنیدنی است، مهم هم هست، پس آن را هم در بند بعدی برایتان می نویسم.
و اما مطلب آخر، حاج علی دستی را که از زیر آرنج قطع شده بود با بند کفش بسته و داخل جیبش گذاشت، تا زمانی که از خونریزی رنگش سفید نشده بود کسی متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و کلک حاجی را راضی کردند برود عقب، او هم رفت. وقتی به بیمارستان رسید و با کمال خونسردی جلوی یکی از دکتر ها را هم گرفت و دست قطع شده اش را روی میز گذاشت و گفت: دکتر جون، این دست قلم شده مال منه؛ ببین اگه می تونی یه کاریش بکن. دکتر با دیدن دست داغون و متلاشی حاج علی یک دفعه پشت میز کارش از حال رفت.
دور و بر حاج علی حرف و حدیث زیاد است. خیلی از این حرف ها آنقدر بی پایه و اساس است که حتی نمی شود به آنها خندید ولی خیلی شان هم راست است و قابل تامل. اما هیچکدام از این گفته ها و ناگفته ها خدشه ای به شخصیت بزرگ این علمدار لشگر سید الشهدا (ع) وارد نمی کند. حاج علی به زعم نگارنده این سطور یکی از اسطوره های ماندگار انقلاب اسلامی است. در این شکی ندارم. شاید هم جزو آن سیصد و سیزده تن باشد. حالا هر کس هر چه می خواهد بگوید.

هنوز نکات خیلی مهمی باقی مانده: قضیه درگیری حاج علی با بنی صدر، داستان گروگانگیری در لبنان، خاطرات نفوذ به خطوط اسراییلی ها، حکایت استعفای حاج علی از فرماندهی لشگر ده، داستان بازگشت مجددش به لشگر و استقبال پر شور از او در پادگان دو کوهه، حکایت گم شدن جنازه حاج علی، قضیه تشییع جنازه حاج علی و... خیلی هایش را حالا حالا ها نمی شود گفت. ظرفیت ها هنوز آنقدر زیاد نشده. باقی اش بماند برای بعد، فقط از خدا می خواهم حاج غلامحسین (پدر حاج علی) را با پسرانش محشور کند، ما را هم با او.

بلند شدم بروم به بچه ها سرکشی کنم و بینم چند نفری زخمی شدند و چند نفر سر پا هست. یکی یکی رفتم سر سنگر ها. تو چطوری، اون چطوره، دونه به دونه تا رسیدم به سنگر آخر. 10 – 15 قدم اون طرف تر، یه سنگر دیگه بود که لوله تیر بار از اون بیرون زده بود. من لوله تیر بار را هم دیدم. گفتم لابد مثل قبلی ها، بچه های خودمون هستن که تو سنگر نشستن و هوای دشمن را دارن که تا کجا اومدن و به فاصله ده متری اینها هستن و گرنه همین طوری راحت نمی شینن و بلند می شدن یه کاری می کردن. خلاصه، من به بچه ها سر کشی می کردم و رفتم ببینم بچه های اون سنگر چطورند. شروع کردم به راه رفتن. به بالای سنگر که رسیدم، دیدم سه تا نشستن، دو تا شون پشتشون به منه. یکیشون هم که رویش به طرف من است، سرش را پایین گذاشته روی زانویش. هم شون از این کلاه کج های مشکی عراقی گذاشتن سرشون. چون روز قبلش بچه ها از این کارها زیاد می کردن و این کلاه ها را می گذاشتن سرشون، اصلا مشکوک نشدم که اینها عراقی هستن.
همینکه گفتم بچه ها شما چطورین؟ اون دو تا بر گشتن عقب و اون یکی هم سرشو بلند کرد و یک مرتبه شروع کرد به زبان عربی شلوغ پلوغ کردن. یهلونی بهلونی. ..حسابی شوکه شدم و سر جایی که ایستاده بودم واسه چند ثانیه خشکم زد. اینها هم لوله تیر بار شون را آوردن بالا، صاف تو شکم من. یک وقت به خودم اومدم دیدم اسلحه هم ندارم. خواستم دست بکنم توی جیبم تا نارنجک بکشم بندازم توی سنگر. دیدم اگر یک لحظه دبگه بخوام وایستم، آبکشم می کنن. خودم را پرت کردم روشیب اونطرف. اون یاروهم پشت سر ما بلند شد و شروع کردن به تیزر اندازی کردن. بچه های خودمون هم تازه دیده بودن که اون یارو با اون کلاه کجش وایستاده و داره با گیرینوف می زنه و من همین طور قل می خوردم و می روم پایین. اولین عراقی را می زنن. من حین قل خوردن فکر می کردم که الان یک جایم می سوزه و می فهمم تیر خوردم. هر چی اومدم پایین، دیدم جاییم نسوخت و بالاخره به یک تخته سنگ گیر گردم. بقیه عراقی ها چند تا نارنجک کشیدن و با هم پرت کردن پایین. من طاق باز افتاده بودم و سرم به طرف بالا بود. سری اول که نارنجکها منفجر شد، من اصلا متوجه نشدم. سری دوم که نارنج انداختن، حس کردم چیزی می خورد به شا نه ام. من به خاطر قل خوردن و 10 – 15 متر پایین آمدن از ارتفاع، گیج بودم. نگاه کردم دیدم از این نارنجک های صاف صوتی است، که این ناکس ها (عراقیها) بی احتیاطی کردن و ضامن آن را کشیدن و انداختن پایین. اصلا هم فکر نکردن ممکنه کسی این پایین باشه!
دیدم اگه نجنبم، چیزی از این حاجی باقی نمی مونه. دست انداختم زیر نارنجک و پرتش کردم بالا؛ که یک هو منفجر شد و ترکش هایش من را گرفت و همان جا دستم از مچ قطع شد. حالا موج گرفتگی و سوزش ناشی از قطع شدن دست بی حالم کرد. خوابیدم زمین و شهادتین را گفتم و فکر کردم دیگه تمامه و الان طرف می یاد و جونمو می گیره و می بره. چند ثانیه که گذشت، خبری نشد. دستم را بلند کردم، دیدم قطع شده و ریشه هایش زده بیرون. یک استخوان سفیدی هم بالای زخم معلوم بود. اول فکر کردم چوبه. تکانش دادم دیدم نه! ...

ضبط را خاموش کردم. سیگار را توی جا سیگاری له کردم و بلند شدم و از در خانه زدم بیرون. گیج هستم. هنوز باور نمی کنم که دیگر علی زنده نیست. دایم تو این فکر هستم که همه چیز را خواب دیده ام یا اینکه به خوم تلقین می کنم که انشاالله اتفاقی نیفتاده. آخه می گفتن سه روز گشتیم، اما جنازه را پیدا نکردیم. ممکنه زخمی شده باشه و یک گوشه ای از ارتفاعات منتظر رسیدن بچه ها مانده باشد. آخه یکبار هم، وقتی برادرش محمد رضا در جریان عملیات بیت المقدس شهید شد، به همه خبر داده بودن که علی شهید شده. وقتی خبر شهادت محمد رضا را به علی دادیم. یکهو نشست روی زمین و گفت کمرم شکست، حسین آقا. در همان حمله ساق پای خودش هم بد جوری زخمی شده بود، اما راضی نمی شد به عقب بر گردد. به من گفت: توبرو تهران، پدر و مادرم هستن، من باید بمونم.
با چه زحمتی راضی اش کردم که با هم برگردیم عقب. .. راستی، من دارم کجا می روم؟ آها، باید بروم ستاد معراج شهدا، خدا کنه جنازه مال علی نباشد. آخه می گن چند کیلومتر دورتر از آن جایی که گلوله کالبیر 30 به سفیدران او خورد و افتاد روی زمین پیدایش کرده اند. حتم دارم این جنازه علی نیست چرا که جنازه علی را راحت می شه از روی اون دست قطع شده اش شناسایی کرد. وقتی تو بازی‌دراز دستش را که نارنجک قطع کرد، ناقالا برای اینکه روحیه بچه ها خراب نشه، دست آشولاشش را کرد توی اورکتش، تا اینکه دیدیم خون از جیب اورکتش چکه می کند و بالاخره با اصرار فهمیدیم وضعش خراب است، اما او اصلا به روی خودش نمی آورد. خلاصه با تهدید و التماس فرستادیمش با بچه ها برود عقب. دستش را گذاشته بود روی میز دکتر و گفته بود: این دست قطع شده مال منه. یه کاریش بکن دکتر جون! دکتر هم با دیدن دست علی که عصب های آن از زخم آویزان بود، چنان ترسیده بود که غش کرد.

...اصلا حواسم نیست. دارم می روم طرف پادگان ولی عصر. آخه همیشه با علی تو پادگان ولی عصر قرار ملاقات داشتیم. آن دفعه را که ساعت دو بنی صدر بچه های گردان را از زندان اوین ریخت بیرون و از آنجا تا پادگان را پیاده آمدیم. هیچ وقت یادم نمی رود. علی از همان روز اول، به ماهیت او پی برده بود. می گفت: این آدم درستی نیست.
وقتی مامور محافظت از کاخ نیاوران بودیم، بنی صدر آمد برای بازدید. اوایل ریاست جمهوری اش بود. همان طور که کنار بنی صدر راه می رفتیم. برگشت و به علی گفت: برادر من قصد دارم گارد ریاست جمهوری تشکیل بدهم. به همین خاطر می خواهم شما را به فرماندهی این گارد منصوب کنم. علی پوزخندی زد و گفت: جناب! ما سپاهی هستیم و کارمان هم عملیاتی است. ما از این کارها بلد نیستیم. عجب! ای بابا، من که حسابی خودم را باختم.
ببخشید آقا، معراج شهدا باید کجا بروم؟ بعد از صد بار رفتن و آمدن حالا دیگه راهم را پیدا نمی کنم. عیبی نداره. علی هم وقتی که با هم می رفتیم تا جنازه «پیچک» را در معراج ببینم، همینطوری شده بود. با اینکه موقع شهادت پیچک همراهش بود، ولی توی راه معراج اصلا هوش و حواسش سر جایش نبود. علی و پیچک با هم رفتن برای شناسایی و علی با تنی مجروح و سوراخ سوراخ و آغشته به خون، تنها برگشت و گفت: پیچک شهید شده. موقع حرف زدن از زخم های بدنش خون می چکید بیرون. جنازه پیچک را تو معراج گذاشتند، علی رفت جلویش و خم شد و صورتش را گذاشت روی صورت او، انگار چیزی در گوشش زمزمه می کرد و آنقدر از سر تابوت بلند نشد تا ما بلندش کردیم. با پیچک خیلی رفیق بود. پیچک هم علی را خیلی دوست داشت. آن سالی که برای اعزام به سفر حج، سهمیه کل سپاه غرب سه نفر بود، پیچک علی را صدا کرد و گفت: علی آقا! باید به جای کمن بری حج. علی شروع کرد به چانه زدن و عذر آوردن که پیچک گفت: ببین تو تازه دستت قطع شده و باید برای استراحت هم که شده مدتی از منطقه بری، من بهت تکلیف می کنم که بروی، چون خود من نمی توانم اینجا را ول کنم و بروم.
علی هم دیگر چیزی نگفت. و چند وقت بعد عازم زیادت خانه خدا شد.
آخ! راستی چطوری به مادر مریضش خبر بدهیم. بنده خدا برای معالجه دخترش با چه مشکلاتی رفته خارج. یک بار خود علی به من گفت: فلانی! می دانی؟ من خیلی دوست دارم مفقود الاثر بشم! چون از روی مادران شهدای مفقود الاثر خجالت می کشم که جنازه ام به شهر برگردد.
خدایا! یعنی بعد از سه روز، آن هم توی گرمای نفس بر جنوب، جنازه علی چه شکلی شده؟ حالا کجا می خواهند خاکش کنند؟
خودش که خیلی دوست داشت توی قطعه سرداران به صورت گمنام دفن بشود. چند بار که با هم رفتیم بهشت زهرا سر قبر شهید چمران و بقیه بچه ها، به من گفت: حسین! یعنی می شه یک روزی منم توی همین قطعه دفن بشم؟
ببخشید آقا! راه معراج شهدا از کدام طرفه؟ ...چی؟ نمی شناسید؟ یاد جهان آرا بخیر، چند روز از سقوط خرمشهر می گذشت که ما خودمان را از غرب رساندیم جنوب. علی نشست با جهان آرا طرح باز پس گیری خرمشهر را در عرض سه روز ریختند و برای شناسایی، خود علی به همراه چند نفر از بچه های سپاه خرمشهر با لباس مبدل رفتن اون ور آب و سه روز تو بخش اشغالی خرمشهر بین عراقیها بودند. بعد از برگشتن نقشه را کامل کرد؛ ولی چون امکان رساندن نیرو و تدارکات پشتیبانی برای عملیات وجود نداشت طرح علی و جهان آرا اجرا نشد. ..اینجاست، خیابان بهشت. یعنی چند ساعته تورا هم؟ ساعت هم که ندارم.
والفجر، والیال عشر. .. عجب سوت خوبی داره این قاری! بعد از عملیات والفجر مقدماتی دستور تشکیل لشگر را تهیه کردیم، اولین حکم فرماندهی لشگر را هم برای علی فرستادند. چند ماه نگذشته بود که آن قضایا. ..کی منو صدا کرد؟ شما هستی حاج آقا! تو را بخدا بگو که این جنازه علی نیست. ..پس چرا حرف نمی زنی؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وصیت نامه
با نام خدای محمد (ص) و علی (ع) و به نام خدای حسین (ع) و بزرگ مرد زمان خمینی، سخنم را آغاز می کنم. پروردگارا تو شاهدی که ما برای رضای تو می جنگیم و برای رضای تو است که از شهرمان و از پدر و مادر و وابستگی هایمان به دنیا بریده ایم و مشتاقانه به سوی تو آمده ایم. پس تو را به خمینی قسم یاری مان کن؛ پروردگارا! تو را شکر می گویم و از تو سپاسگذارم که افتخار جنگ با لشگر کفر را به ما دادی و این افتخاری است بزرگ. حسین (ع) بی یاور و تنها و متکی به تو به میدان آمد.
یزیدیان بسیارند و امیدشان به بسیاری لشگر و حسین (ع) فریاد می زند: هل من ناصر ینصرنی و کسی نیست که به یاری اش برود. اکنون وقت آن است که ندای سرور شهیدان را لبیک گفته و بسویش پر کشیم. حسین (ع) جان! تو می دانی که ما هم از مرگ باکی نداریم و مرگ در نظر ما هم مرگ نیست، فنای جسم است و آغاز هستی.
مرگ اگر مرگ است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من ز او عمری ستانم جاودان
او ز من جسمی ستاند رنگ رنگ

مردم بدانید و آگاه باشید که در مکتب ما شهادت مرگی نیست که دشمن بر ما تحمیل کند، شهادت مرگ دلخواهی است که مبارز مجاهد و مومن با تمام آگاهی و بینش و منطق و شعورش انتخاب می کند و این آخرین پیام هر شهید است که همیشه راه حسین (ع) باقی است و یزیدیان بر فنا.
محرم مجسم اینجاست، عاشورای ثانی اینجاست، کربلای حسین اینجاست و یزیدیان آمده اند که فساد را رواج داده؛ اسلام محمدیان را نابود کنند اما غافل از این که یاران حسین (ع) اینجا نیز آماده اند تا آخرین قطره خونشان را فدا کنند و مانع از این شوند که کفار در شهر های اسلامیمان نفوذ کنند و خدا نیز مثل همیشه یارشان است و ما می جنگیم با آنان که با حسین (ع) جنگیدند و می کشیم کسانی را که حسین (ع) را کشتند و کشته می شویم همان گونه که حسین (ع) و یارانش کشته شدند و پیروز به همان ترتیب که حسین (ع) پیروز شد.
پدر و مادر عزیز و مهربانم، با غرور و سر بلند باشید زیرا فرزندی را که تحویل جامعه دادید، راهش راه حسین (ع ) و سر نوشتش سر نوشت حسین (ع) و یارانش است. مادر، در سوگ من اشک مریز و در غم از دست دادانم گریه نکن. زیرا همان طور که قبلا چندین بار گفته ام من متعلق به شما نیستم، امانتی هستم که خدا به شما داده و سپس آن را از شما پس گرفته است. پس نباید در غم از دست دادن چیزی که متعلق به شما نبوده ناراحت باشید. پدر و مادر خوبم! بدانید که اگر مرگ من در پیشگاه خدا شهادت محسوب می شود هم اکنون جایگاه والایی دارم و در کنار کسانی هستم که از شما نیست و به من دلسوزترند. مادر جان! یادت باشد که فرزندت مشتاق مرگ بود و از مرگ هراسی نداشت و آگاهانه به استقبال آن رفت و مرگ با عزت را بر زندگی پر ذلت ترجیح می داد. پدر و مادر می دانم که در زندگی زحمات زیادی را به خاطر من تحمل شدید تا من در زندگی سعادتمند شوم. بدانید که اکنون من خوشحال و سعادتمندم و شمات به آرزویتان رسیده اید و اگر خوشی مرا می خواهید نباید در نبودن من اشک بریزید و غمگین باشید. شما باید به خود ببالید که فرزندتان به قلب دشمن زده و با خونش بر شمشیر تیز دشمن پیروز شد. ای کسانی که از مرگ می هراسید قبول که مرگ حق است و ما نباید یک عمر از یک لحظه کوتاه که اسمش مرگ است بترسیم و بنشینیم تا آن مرگ به سراغمان بیاید بلکه باید به پیشوانزش برویم.

حسین (ع) بزرگ سرور آزادگان و این راهنمای شهادت می فرماید: زندگی عقیده است و جهاد راه آن، من نیز از زمان انقلاب به رهبری روحانیت مبارز و متعهد و در صدر آن امام عزیزمان که جانم فدایش – عقیده ام را در زندگی انتخاب کردم و در راه رسیدن به هدفم جنگیدم و این افتخاری است برای من که در راه نیل به مقصودم کشته بشوم. شما ای دوستان به جسمم نیندیشید که بی جان در زیر خروارها خاک مدفون شده. به روحم فکر کنید که اکنون کجاست و با چه کسانی محشور شده.
محمد رضا برادر مومنم
تو تنها وارث اسلحه من هستی، نگذار که اسلحه ام از دستم بیفتد. آن را برگیر و بر علیه طاغوتیان و کفار بکار گیر. سعی کن در زندکی کسی را از خودت نرنجانی. به روی پاهایت استوار بایست و مغزت را در اختیار خدا قرار بده و اسلحه ات در راهش جهاد کن. برادر، هیچ وقت فکر نکن که من مرده و از بین رفته ام، من همیشه با تو هستم و در نزد خدا روزی می خورم، همانگونه که خدا می فرماید:
ولا تحسب الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاء عنده ربهم یرزقون.
سعی کن در زندگی زیر بار ظلم نروی و همیشه بر علیه ظلم و جور ظالمان به رهبری ابر مرد تاریخمان خمینی بزرگ بجنگی، برادرم از من به تو یادگار، این مرد خدا را تنها مگذار که درد محرومان را می گوید و رنج مظلومان را بیان می کند. بیشتر قرآن بخوان و سعی کمن به احکام عمل کنی در زندگی کاری کن که همیشه باعث افتخار پدر و مادرمان باشی و آنها را از خودت ناراضی نکنی که رضای خدا در رضای آنهاست.
و زهرا خواهرم:
تو نیز زینب گونه و با منطق در تحمل سختیها و مصائب روزگار بکوش و گریه و شیون سر نده که مرا ناراحت می کنی. مادرمان را دلداری بده و نگذار که به فکر جسم من باشد. جسم من فانی است ولی روح است که جاودانه است.
خواهرم: حجابت را حفظ کن زیرا:
زنی که همه جا را می بیند و خود دیده نمی شود، خود محرومیتی را بر استعمار تحمیل کرده است و زینب (س) نیز چنین بود. فریاد حق طلبانه ات هرگز خاموش نمی شود. هر وقت که دلت براینم تنگ شد سوره واقعه را بخوان. از طرف من از تمامی فامیل حلالیت بخواه و از آنها بخواه که حامی اماممان درتمام عمر باشند و از دولت مکتبی برادر رجایی حمایت و پشتیبانی کنید زیرا اینان هستند که درد محرومان جامعه را می دانند و برای رضای خدا کار می کنند. از طرف من به فامیلمان بگو شاید به صورت ظاهر روحانیت مبارز و برادر کمتبی و همراهانش در دنیا دارای طرفداری کمتری باشند ولی ای کاش می توانستید از شهدای به خون خفته ایران نیز نظر خواهی می کردید، آن وقت بود که به حقانیت این امام و این روحانیت و این برادر عزیز (رجایی) پی می بردید و مریدش می شدید. برادران و خواهران مومن و مسلمان! سعی کنید به شعارهایی که در خانه هایتان می دهید جامه عمل بپوشانید و نظاره گر و تماشاچی نباشید. خداوند در قرآن رو به روی رسولش می فرماید: ای پیغمبر، به یارانت بگو غیر از دو نیکی چه چیزی از ما انتظار دارید؛ یا پیروز می شوید و یا شهید که در هر صورت پیروزی با شماست و شما برنده نهایی هستید. ما نیز در این جنگ با رهبری خمینی بزرگ و یاری خدا حتما پیروزیم اگر چه کشته شویم.
پدر عزیزم از مقدار پولی که نزد تو می باشد 1000 ریال به شهریار و 150000 ریال به حسین این برادر عزیزم که همیشه و تا پایان عمر یارم بوده بدهید و بقیه را هر طور صلاح می دانید، خرج کنید. مراسم خیلی مختصری برایم بگیرید و فکر کنید که برایم عروسی گرفته اید. شادی کنید تا روحم شاد شود.
از دوستان و آشنایان و فامیل و هر کسی که در مدت عمر کوتاهم به نحوی به آنها از سوی من ضرری رسیده حلالیت بخواهید و دوستانم را دوست بدارید، زیرا که برایم یاران خوبی بودند. به همرزمانم به دیده فرزند بنگرید و هیچگاه کسی را در مرگ من مقصر ندانید.
والسلام
بیاد همیشگی شما علیرضا موحد دانش
2/ 1/ 1360
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وصیت نامه دوم شهید علی رضا موحد دانش:
سلام علیکم، در زمانی قلم به نیت وصیت بر کاغذ می لغزانم که هیچ گونه لیاقت شهادت را در خود نمی بینم. وقتی به قلم رجوع می کنم، غیر از سیاهی و تباهی و معصیت چیزی نمی یابم و به همین دلیل است که از پروردگار توانا عاجزانه می خواهم که تا مرا نیامرزیده است، از دنیا نبرد. پروردگارا با گناهی زیاد از تو که لطف و کرمت را نهایتی نیست، تقاضای عفو و بخشش دارم. الهی بنده ای که تحمل از دست دادن یک دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخ توان دارد؟ خدایا توبه ام را بپذیر و از گناهانم در گذر که غیر از تو کسی را ندارم و غیر از تو امیدی ندارم. مردم بدانید راهی را که در آن گام نهاده ایم که همانا راه حسین (ع) است به اختیار انتخاب کرده و تا آخرین نفس و آخرین رمقی که به تن داریم در سنگر رضای خدا خواهیم ماند و به دشمن زبون کافر خواهیم فهماند که ملتی که پشتیبانش خداست و پیشاپیش امام زمان در مقابل تمامی کفر خواهد ایستاد و انشا الله پیروز خواهد شد.
پدر و مادر عزیزم! همان گونه که در شهادت برادرم صبر کردید و استقامت ورزیدید، اکنون نیز صبر پیشه کنید. در حدیث است که هرگاه پدر و مادر در مرگ دو فرزندشان استقامت کنند، خداوند کریم اجری عظیم نصیبشان می کند.
شما خوب می دانید که شهید عزادار نمی خواهد، رهرو می خواهد همان طور که من رهرو خون برادرم بودم شما هم با قلم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید.
مادر عزیزم به مادران بگو مبادا از رفتن فرزندان تان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمی توانید جواب زینب (س) را بدهید که تحمل 72 شهید را نمود.
پدر و مادر عزیز! به خاطر تمام بدی ها و ناسپاسیها که به شما کرده ام مرا ببخشید و حلالم کنید و از همه برای من حلالیت بخواهید. از همسرم که امانتی است از من نزد شما خوب محافظت کنید که مونس آخرین روزهایم بود.
برادران عزیز، برادری داشتم که در راه خدا شهید شد، قبلا در وصیت نامه ام با او صحبت و درد دل می کردم اکنون به شما توصیه می کنم که برادران عزیزم نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد. مبادا در غفلت بمیرید، که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد.
پدر و مادر و همسر عزیزم، مراقبت کنید آنان که پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند در زنده بودنمان که نتوانستیم در آنها اثری بگذاریم شاید در مرگمان فرجی باشد و بر وجدان بی انصافشان اثر گذارد
والسلام
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردار دلاور سپاه اسلام شهيد علی تجلائی

زندگينامه علي تجلايي در روز پنجم مرداد ماه سال 1338 در تبريز ديده به جهان گشود. در سال 1344 قدم به عرصه علم و دانش نهاد و موفق به دريافت ديپلم از دبيرستان تربيت تبريز گشت. از سال 1356 فعاليتهاي مبارزاتي خود را آغاز نموده، پس از مدتي توسط ساواك دستگير شد. در سال 1358 وارد سپاه پاسداران شدو در لباس سبزگونه دشت شقايق، به عنوان مربي آموزش پادگان سيد الشهدا (ع) انجام وظيفه نمود. براي مبارزه با نيروهاي ضد انقلاب به كردستان رفته، سپس در مهاجرت به افغانستان، اولين مركز آموزش فرماندهي مجاهدين افغاني در داخل كشور افغانستان را تأسيس نمود. با شروع جنگ تحميلي به ايران بازگشت و در نبرد هلاويه و حماسه سوسنگرد با عنوان فرمانده عمليات و معاون عملياتي سپاه شركت كرد. در طول سالهاي جنگ تحميلي و در جبهه‌هاي پيرانشهر در عملياتهاي بسياري شركت نمود و مسئوليتهاي مختلفي را بر عهده گرفت. او به عنوان مسئول طرح و عمليات قرارگاه خاتم (ص) در تاريخ 25/12/1363 در شرق دجله و در عمليات بدر، بر اثر اصابت تير به ناحيه قلب، به ملكوت سرخ شهادت رسيد.

بخشي از وصيتنامه شهيد : برادران پاسدارم! اميدوارم با بزرگواري خودتان اين بنده ذليل خدا را عفو كنيد. سفارشي چند از مولايمان علي (ع) براي شما دارم. در همه حال پرهيزگار باشيد و خدا را ناظر و حاضر بر اعمال خود بدانيد. ياور ستمديدگان و مستمندان جامعه و ياور تمامي‌ مستضعفان باشيد، مبادا يتيمان و فرزندان شهدا را فراموش كنيد. سلسله مراتب و اطاعت از مسئولين را با توجه به اصل ولايت رعايت كنيد. در هر زمان و هر مكان، با دست و زبان و عمل، امر به معروف و نهي از منكر كنيد. برادران مسئول! كه به طور مستمر در جهت پيشبرد اهداف انقلاب، شبانه‌روزي فعاليت مي‌كنيد، به عدالت در كارهايتان و تصميم‌گيري‌هايتان به عنوان يك مرز ايمان داشته باشيد. عدالت را فداي مصلحت نكنيد، پرحوصله باشيد و در برآوردن حاجات و نيازهاي آنها بكوشيد. در قلب خود، مهرباني و لطف به مردم را بيدار كنيد و طوري رفتار نكنيد كه از شما كراهت داشته باشند. برايم الهام شده كه اين بار اگر خداوند رحمان و رحيم بخواهد، به فيض شهادت نائل خواهم آمد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردار سرلشكر پاسدار شهيد اسماعيل دقايقي فرمانده لشكر 9 بدر

تولد و كودكي

به سال 1333 ه.ش در بهبهان درخانواده‌اي كه به پاكدامني و التزام به اصول و مباني اسلام اشتهار داشت به دنيا آمد. روح و روان اسماعيل در اين كانون كه ارزشهاي اسلامي در آن به خوبي مشهود بود پرورش يافت و زمينه‌اي براي شخصيت والاي آينده او شد. اين خانواده با توجه به مشكلاتي كه داشتند، مجبور شدند به آغاجاري مهاجرت و با پايبندي به اصول انساني و اسلامي، در آن شهر زندگي كنند. شهري كه بنا به موقعيت خاص جغرافيايي و منابع زيرزميني خود نه تنها مورد طمع غرب (بويژه آمريكا) بود، بلكه غارت ارزشهاي فرهنگي و سنتهاي اجتماعي آن نيز در برنامه‌هاي استكبار جهاني قرار داشت. اما خانواده اسماعيل نه تنها خود از اين تهاجم، سرافراز بيرون آمدند، بلكه در اجراي فريضه امر به معروف و نهي از منكر نيز تلاش مي‌كردند. در نتيجه،‌اسماعيل نيز تمامي ارزشهاي وجودي خود را كه از كودكي به آنها پايبند بود از خانواده خود فراگرفت. او كه از هوش و ذكاوت سرشاري برخوردار بود، مورد توجه خانواده قرار گرفت و پس از ورود به دبستان و پشت سر گذاشتن اين مرحله و اتمام دبيرستان، در سال 1349 در كنكور هنرستان شركت ملي نفت (كه تنها شاگردان ممتاز و باهوش و نمونه را مي‌پذيرفت) شركت كرد و پس از قبولي، به ادامه تحصيل در آن هنرستان پرداخت.

فعاليتهاي سياسي – مذهبي

دانش‌آموزان متعهد، از اين آموزشكده – كه در آن زمان يكي از مراكز فعال و مهم منطقه بشمار مي‌آمد – براي مبارزه با رژيم استفاده مي‌كردند. اسماعيل در همين هنرستان با برادر محسن رضائي (سردار فرمانده محترم كل سپاه) – كه از ديرباز آشناي وادي مبارزه بود – آشنا شد و به همراه ايشان و ديگر همرزمانش مبارزه پيگيري را عليه رژيم و مفاسد اجتماعي آن آغاز كردند. اسماعيل در سال دوم هنرستان – كه با برپايي جشنهاي 2500 ساله شاهنشاهي مصادف بود – در اعتصاب هماهنگ همرزمانش شركت فعالي داشت و در همان سال با هدف منفجر كردن مجسمه رضاخان ملعون، كه در خيابان 24 متري اهواز نصب شده بود، به اقدامي شجاعانه دست زد و قصد خود را عملي نمود، اما متاسفانه چاشني مواد منفجره عمل نكرد.

مبارزات و تلاشهاي اسماعيل، منحصر به مسائل سياسي و نظامي نبود، بلكه به علت هوش سرشار و علاقه‌منديش به مسائل فرهنگي در فرصتهاي مناسب از طريق داير كردن كلاسهاي مختلف، با جوانان اين منطقه ارتباط فكري و روحي پيدا مي‌كرد و در خلال مطالب علمي، آنان را با فرهنگ اصيل اسلام كه در آن خطه، سخت مورد تهاجم واقع شده بود آشنا مي‌ساخت و آنان را به تعاليم روحبخش اسلام جذب مي‌كرد. از اين رو همان گونه كه فعاليتهاي سياسي نظامي اسماعيل و دوستانش گام موثري در مبارزات مسلحانه عليه رژيم ستمشاهي در آغاجاري و بهبهان به شمار مي‌رفت، فعاليتهاي فرهنگي او در حد بسيار موثر،‌عامل بازدارنده‌اي در مقابل روند سريع ترويج فرهنگ مبتذل غربي در اين منطقه شد، تا نه تنها از بي قيدي و لامذهبي جوانان (كه تلاش فراواني براي آن صورت مي‌گرفت) جلوگيري به عمل آيد، بلكه در اثر تلاشهاي زياد اين عزيزان، جوانان منطقه در مبارزه با رژيم، گوي سبقت را از ديگر مناطق بربايند. در سال 1353 دوبار (همراه با برادر محسن رضائي و جمعي از ياران) به زندان افتاد و هربار پس از چند ماه كه همراه با شكنجه بدني و عذاب روحي بود، از زندان آزاد شد. پس از آزادي از زندان، از هنرستان نيز اخراج شد، اما در همان سال در رشته آبياري دانشكده كشاورزي دانشگاه اهواز قبول شد و پس از دو سال تحصيل در اين رشته، دوباره در كنكور شركت كرد و به دانشكده علوم تربيتي دانشگاه تهران – كه از لحاظ فضاي مذهبي، سياسي و علمي براي او مناسبتر از ديگر مراكز علمي و آموزشي بود – وارد شد.

در اين دو محيط دانشگاهي (اهواز و تهران) نيز به مبارزات عقيدتي،‌سياسي و نظامي خود ادامه داد. دقايقي در زماني كه اغلب دانشجويان دانشگاهها آشنايي چنداني با اصول و مباني اسلام نداشتند از دانشجويان متعهد و متشرع به شمار مي‌رفت. تمام واجبات و مستحبات خود را به نحو احسن به جا مي‌آورد و از انجام هرگونه عمل خلاف شرع كه توسط ديگران انجام مي‌گرفت، در حدود وسع خود با حوصله و برخورد اسلامي جلوگيري مي‌كرد واين ويژگي خاصي بود كه در تمام مسير زندگي پرافتخار خود، بدان پايبند بود. در دانشگاه تهران براي مقابله با جريانات التقاطي و غيراسلامي موضع قاطعي داشت و در بحثهاي آنان از مواضع اصلي اسلام دفاع مي‌كرد و در جهت ملموس و عيني ساختن حقايق اسلامي براي همگان بسيار تلاش مي‌كرد.

در سال 1357 ازدواج نمود و در اولين صحبت با همسرش، از اين كه وي فقط به خود و خانواده‌اش تعلق ندارد گفتگو نمود. با اوج‌گيري نهضت خروشان و توفنده مردم مسلمان ايران به رهبري حضرت امام خميني(ره) همچنان به مبارزه ادامه داد و در اعتصابات كارگران شركت نفت نقش موثر و ارزنده‌اي را عهده‌دار بود و در ترور دو تن از افسران شهرباني بهبهان به طور غيرمستقيم شركت داشت.

خانه اسماعيل همواره يكي از پايگاههاي فعال مبارزه با رژيم به شمار مي‌آمد و بسياري از بيانيه‌ها و اعلاميه‌هاي ضدرژيم در اين مكان تهيه و تكثير مي‌شد. شهيد دقايقي قبل از 22 بهمن به اتفاق يكي ديگر از دوستانش طبق برنامه‌اي كه داشتند به تهران آمد و با حضور در مبارزات مردمي، در فتح پادگانها نقش موثري ايفا نمود. پس از آن نيز با تلاش و جديت تمام، در جلوگيري از غارتگري گروهكها و به هدر رفتن اسلحه‌ها نقش به سزايي داشت.

سردار سرلشكر محسن رضائي بااشاره به فعاليتهايي كه در منزل شهيد دقايقي در دوران انقلاب انجام مي‌گرفت، اظهار مي‌دارند: خانه و خانواده ايشان يكي از خانواده‌هايي است كه انقلاب اسلامي در خوزستان مديون آنها است.

نقش شهيد در دوران انقلاب اسلامي

شهيد دقايقي علاقه وافر به ادامه تحصيل داشت،اما با توجه به ضرورتي كه در عرصه انقلاب ودفاع احساس مي كرد دانشگاه وتحصيل را ترك كرد ودر سال 1358با يك نسخه از اساس نامه جهاد سازندگي (كه دانشجويان انجمن اسلامي دانشگاهها آنرا تنظيم كرده بودند)، به آغاجري رفت وبه اتفاق عده اي از دوستان،جهاد سازندگي را راه اندازي كرد. هنوز چند ماه از فعاليت وتلاش همه جانبه اودر اين ارگان نگذشته بود كه طي حكمي(در اوايل مردادماه 1358) مسئول تشكيل سپاه پاسداران در منطقه آغاجري شد. با دقت ودلسوزي تمام به عضو گيري نيروهاي انقلابي پرداخت ودر زمان تصدي فرماندهي سپاه،نمونه والگوئي شد از يك فرمانده متقي ومدبر وكاردان . يك سال از فرماندهي اش در اين منطقه مي گذشت كه بدليل لياقت وشايستگي زياد ،براي تشكيل سپاه پاسداران خوزستان به كمك برادر شمخاني وسايرين شتافت وبا عهده دار شدن مسئوليت دفتر هماهنگي استان، شروع به تشكيل وراه اندازي سپاه در شهرستانهاي استان نمود وبا انتخاب ومعرفي فرماندهان صالح ولايق توانست خدمات ارزندهاي را به اين نهاد مقدس ارائه دهد.در همين مسئوليت وقبل از تجاوز نظامي عراق،زماني كه از درگيري خرمشهر باخبر شد سريعا خودرا به آنجا رساند وبا انتقال سلاح ومهمات (به اتفاق شهيد جهان آرا) نقش اساسي در آمادگي رزمي مردم منطقه ايفا كرد.

شهيد و دفاع مقدس

به دنبال شروع تهاجم سراسري و ناجوانمردانه عراق، به عنوان نماينده سپاه در اتاق جنگ لشكر92 زرهي اهواز حضور يافت و در شرايطي كه با كارشكنيهاي بني‌صدر خائن مواجه بود در سازماندهي نيروها و تجهيز آنها تلاش گسترده‌اي را آغاز كرد. او به لحاظ احساس مسئوليت ويژه‌اي كه داشت در برخي مواقع در مناطق عملياتي حاضر مي‌شد و به سر و سامان دادن نيروها مي‌پرداخت. در جريان محاصره شهر سوسنگرد توسط عراقيها، با مشكلات زيادي از محاصره خارج شد. بعدها به همراه شهيد علم‌الهدي در شكستن محاصره سوسنگرد دليرانه جنگيد. در عمليات فتح‌المبين نيز در قرارگاه لشكر فجر با سردار شهيد بقايي (كه در آن زمان فرماندهي قرارگاه فجر را به عهده داشت) همكاري كرد.

مسئوليت يگان حفاظت

بعد از عمليات بيت‌المقدس، از آنجا كه جنگ، حالت فرسايشي به خود گرفت و تحرك جبهه‌ها كم شده بود، منافقين و ضدانقلاب در راستاي اهداف استكبار جهاني، دست به ترور شخصيتها و افراد موثر نظام و حزب‌الهي‌ها مي‌زدند تا نظام را از داخل تضعيف كرده و عقبه جنگ رادچار تزلزل نمايند. ايشان در تاريخ 1/4/1361 به سپاه منطقه يك مامور گرديد و مسئوليت مهم يگان حفاظت شخصيتها را در قم و استان مركزي به عهده گرفت و با تدبير و درايت خاص خود و بكارگيري برادران سپاه مخلص و جان بركف، به گونه‌اي عمل كرد كه در دوران تصدي فرماندهان ايشان در اين مسئوليت، به لطف خدا هيچگونه ترور و سوءقصدي از جانب منافقين و ضدانقلاب در حوزه مسئوليتي او پيش نيامد. پس از يك سال و اندي كار و تلاش صادقانه در جهت حفظ سرمايه انساني انقلاب، هنگامي كه حضرت امام خميني(ره) در سال 1362 طي فرماني تاكيد خاصي بر حضور افراد در جبهه‌ها نمودند، ايشان بي‌درنگ طي نامه‌اي به فرماندهي، گزارش مشروح فعاليتهاي خود را منعكس و ضمن آن بدين‌گونه كسب تكليف كرد: در شرايطي كه مساله اصلي سپاه و طبعاً كشور، جنگ است، آيا ماندن و عدم همكاري با سپاه در جنگ نوعي راحت‌طلبي نيست؟ و ضمن آن، درخواست خود را باتوجه به تجربياتي كه در جنگ اندوخته بود، براي خدمت فعال و حضور در جبهه مطرح ساخت.

راه‌اندازي دوره عالي مالك اشتر

پس از بازگشت مجدد به جبهه، مسئول راه‌اندازي دوره عالي مالك اشتر (ويژه آموزش فرماندهان گردان) گرديد. اين اقدام ضروري در جهت آشنايي هرچه بيشتر برادران عزيزي كه در جنگ تجارب زيادي را كسب كرده و استعداد فرماندهي را داشتند توسط شهيد دقايقي صورت گرفت. ايشان با دقت، يكايك آنها را شناسايي و انتخاب كرد تا ضمن آموزش به اصول و مباني جنگ و آرايش و تاكتيكهاي نظامي، افراد نخبه و توانمند را براي بكارگيري در مسئوليتهاي فرماندهي معرفي كند. البته خود ايشان هم در اين دوره شركت كرد. در زمان اجراي طرح مالك اشتر، عمليات خيبر در منطقه عملياتي جزاير مجنون انجام شد و شهيد دقايقي نيز با حضور در اين نبرد فراموش نشدني، فرماندهي يكي از گردانهاي خط مقدم را به عهده داشت. بعد از عمليات خيبر به پشت جبهه بازگشت و دوره ياد شده را در تابستان 1363 به پايان رسانيد.

پس از مدتي در لشكر 17 علي‌بن ابيطالب(ع) در كنار شهيد دلاور مهدي زين‌الدين قرار گرفت و در نظم بخشيدن و سازماندهي لشكر، يار ديرينه خود را كمك كرد وبا پذيرش مسئوليت طرح و عمليات لشكر، خدمات ارزنده‌اي را به جبهه و جنگ ارائه كرد.

راه‌اندازي تيپ مستقل بدر

هنگامي كه ماموريت تيپ يادشده به ايشان واگذار گرديد همانگونه كه شعار هميشگي‌اش در زندگي اين بود كه هيچ‌وقت نبايد آرامش خودمان را در آرامش مادي بدانيم، براي عملي ساختن و تحقق آن، تلاشي شبانه‌روزي داشت و تمامي قدرت و امكانات خود را وقف انجام وظيفه الهي كرد و با توكل به خدا و پشتكار و جديت در مدت كوتاهي موفق شد يگان رزم منسجم و قدرتمندي را پايه‌گذاري نمايد. نيروهاي رزمنده تيپ همه عاشق او بودند. او در قلوب يكايك آنان جا گرفته بود و آنها اسماعيل را از خودشان و جزو جامعه خودشان مي‌دانستند و وجودش را نعمت الهي تلقي مي‌كردند. او فقط از نظر تشكيلاتي فرمانده نبود، بلكه بر قلوب افراد فرماندهي مي‌كرد. درحيطه مسئوليتي او نظارت بر نيروهاي تحت فرماندهي امري بديهي بود. از سركشي به خانواده‌هاي شهدا نيز غافل نبود.

ويژگيهاي اخلاقي

در مطالعه و بالابردن آگاهي و معلومات خود جديت خاصي داشت و تا آخر عمر پربركتش از تحصيل دانش باز نماند. ايشان با استفاده از فرصتي كه برايش در قم و استان مركزي پيش آمده بود، در كنار وظيفه حساس و مهم فرماندهي و حفاظت از شخصيتها و كادرهاي انقلاب، به فراگيري ادبيات عرب، تفسير،‌اخلاق و تاريخ اسلام پرداخت. انس با قرآن از شاخصترين خصوصيت او بود. حتي در اوج مشكلات و گرفتاريها از تلاوت قرآن نيز غافل نمي‌شد. از همسر محترم ايشان نقل شده كه او سالي سه بار قرآن را ختم مي‌كرد. روحيه‌اي كه بيش از هر خصيصه و صفت ديگر در تمامي مراحل زندگي بدان پايبند بود، پذيرش خطاي خود بود. بدين معني كه اگر احساس مي‌كرد كه با فعل و حركت خود در رابطه با فردي دچار خطا شده، هرچند كه از نظر مسئوليت و شرايط سني از طرف مقابل خود بالاتر بود، در صدد اعتراف به خطا بر مي‌آمد و از آن فرد پوزش مي‌طلبيد. با افراد مختلف و خطاكار بشدت برخورد مي‌كرد و هميشه رعايت جوانب شرعي را در تنبيهات و برخوردها متذكر مي‌شد. تواضع و فروتني او به نقل از همرزمانش چنان مشهود بود كه مثل يك بسيجي و يك رزمنده عادي در چادرها زندگي مي‌كرد. در كارها به آنان كمك مي‌كرد و در برخوردهايش خيلي‌ها تصور نمي‌كردند او فرمانده يگان باشد. در اولين برخورد با او، صفت تواضع زودتر از صفات ديگر جلوه‌گر مي‌شد. رزمندگان اسلام او را الگوي واقعي يك انسان مجاهد و وارسته مي‌دانستند. با همه مسئوليتهاي سنگين و دشواري كه برعهده داشت هيچ‌گاه در چهره‌اش آثاري از خستگي يا كسالت ظاهر نبود. لبخند مداوم او در مقابله با سختيها براي همه نيروها درس بود.

در اوج ناملايمات و فشارها و نارساييها، برخورد شايسته‌اي با نيروهاي تحت امر داشت. ايشان عموماً در كارها با نيروهاي خود مشورت مي‌كرد و به راي و نظر آنها توجهي خاص داشت. صبر و حوصله و سعه صدر از صفات بارز وي بود. در مقابل تمام مشكلات و مسائل با شمشير صبر به مقابله برمي‌خواست. خلوص و سكوت و وقارش در فرماندهي تحسين برانگيز بود. جاذبه او باعث شده بود كه در تمامي صحنه‌ها حتي در داخل خانواده رزمندگان از مكاني ويژه برخوردار شود. تدبير و كارداني وي موجب تقويت روزافزون جايگاه او در بين افراد شده بود. شهيد دقايقي اين صفات را از تلاشهاي مجدانه‌اش در راه حق به دست آورده بود و اين همه را در تمامي مراحل زندگي و مراتب آن به همراه خود حفظ نمود. در زندگي مادي خود مرحله ساده‌زيستي را پشت سر گذاشته بود و به بذل و ايثار توجهي خاص داشت و در مواقع ضروري حتي حقوق خود را جهت رفع نيازمنديهاي نيروهاي تحت امر خود خرج مي‌كرد. او انساني بود كه در راه حفظ نظام مقدس جمهوري اسلامي دست از آلايشهاي دنيا شسته بود و دل به محبت حق سپرده بود.

نحوه شهادت

اين شهيد بزرگوار در عمليات عاشورا و قدس 4 و همچنين كربلاي 2، 4 و 5 در سمت فرماندهي تيپ خالصانه انجام وظيفه نمود و يگان او جزو يگانهاي موثري بود كه در موفقيت رزمندگان اسلام نقش چشمگيري داشت. بالاخره هنگامي كه در عمليات كربلاي 5 براي انجام ماموريت شناسايي، با يك دستگاه موتور سيكلت عازم محور بود در مسير راه مورد اصابت بمباران هواپيماهاي رژيم متجاوز عراق قرار گرفته و به لقاي حق مي‌شتابد و در اوج اخلاص و ايثار، با نوشيدن شربت شهادت روح تشنه خود را سيراب مي‌كند.

گوشه اي از وصيتنامه

براي شما آرزوي صبر و استقامت و پيگيري اهداف اسلامي را دارم. ان‌شاءالله بتوانيد با كار و فعاليت، خود را بيش از پيش وقف راه خدا و اسلام كنيد. پيش بردن اسلام در جهان – جهاني كه پر از فسق و فجور و خيانت ابرقدرتهاست – تلاش و ايثار مي‌خواهد. در راه امام حسين(ع) – حضرت سيدالشهداء(ع) – رفتن، حسيني شدن را مي‌خواهد. ... ان شاء الله در پيروي از راه امام امت خميني عزيز(ره) كه همان راه خدا، قرآن و اهل بيت عصمت و طهارت(ع) است، موفق باشيد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به یاد سردار جانباز و آزاده شهید مجید داودی راسخ

فیلمی که همه مسئولان باید ببینند!

کمی مکث کردم و بعد در حالی که به شهدا اشاره می‌کردم، ادامه دادم: تعارف نداریم. هر کس اهلش نیست یا نمی‌تواند تحمل کند با آمبولانس مجروحین به عقب برود. هنوز حرفم تمام نشده بود که نوجوانی از میان جمع بلند شد و با صدای بلند رو به من گفت: سه ماه به انتظار امروز صبر کردیم، حالا که به اینجا رسید، بگذاریم و برویم؟! ما تا آخرش هستیم.
کد خبر: ۳۱۸۱۱۵
تاریخ انتشار: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۱:۰۰

در روزگاری که برخی سهوا دلاوری ها و روشن بینی های رزمندگان هشت سال دفاع مقدس را فراموش کرده اند و برخی دیگر هم نمی خواهند که یادی از آن دوران در ذهن ها باقی بماند، مرور حماسه آفرینان شهید این مرز و بوم ، به یقین تلنگری است بر همه آنانی که اکنون با خونفشانی های شهیدان اکنون در صدر سیاست و جامعه ایرانی قرار گرفته اند. آنچه که امروز در تابناک آماده شده است،مرور خاطرات و نصایح رزمنده ای است که هم جانباز و هم آزاده بود و هم در نهایت به فیض شهادت نائل آمد. شهید مجید داوودی راسخ


روایت نخست از دلاوری های شهید راسخ

به محض دریافت فرمان حمله، گروهان مجید به خط زدند. شبی پرحادثه را پیش رو داشتیم. دود و آتش و خون، همه جا را به هم ریخته بود. هنوز پنجاه قدم جلوتر نرفته بودند که یک گرینوف عراقی همه ستون را هدف گرفت و در همان اولین دقایق تعداد زیادی از نیروها مجروح شدند. مجید ته ستون بود. به او تکلیف کرده بودند که از دسته‌ای که قرار دارد خارج نشود. دشمن هر لحظه با امکانات جدیدتر و آرایشی قوی‌تر به منطقه می‌آمد. لحظه‌ای امان نمی‌داد. آتش توپ و خمپاره از زمین و زمان می‌بارید. من از طریق بی‌سیم با فرمانده گردان در تماس بودم. ارتباط با گروهان مجید، بیست دقیقه بیشتر طول نکشید. بی‌سیم‌چی لحظه به لحظه عملیات را مرتب گزارش می‌داد.

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کادر گردان قمر بنی‌هاشم (ع) پیش از عملیات خیبر ـ شهید احمدساربان نژاد فرمانده گردان نشسته از سمت چپ نفر سوم و شهید مجید داودی ایستاده از سمت چپ نفر سوم
بچه‌ها دارن می‌رن جلو ...
به سیم‌خاردار رسیدند ...
معبر را زدند ...
عراقی‌ها ما رو دیدند ...
تیراندازی شروع شد ... ت ... ت... تق ...
بچه‌ها زخمی شدند ...
از فرماندهی به بی‌سیم‌چی گفتند: خودت برو جلو
نمی‌شه ...
چرا؟
تیر خوردم!
گوشی را بده داودی.
اونم زخمی شده ... افتاده نمی‌تونه حرکت کنه ...
خودت چه کار می‌کنی؟ مگه سلاح نداری؟
نه، اوضاع خیلی خرابه ...

بعد صدای تک تیر و ناگهان سکوت. ارتباط به کلی قطع شد. دشمن با کالیبر دوشکا آنتن بی‌سیم‌ را زد و از بین برد. احساس کردم هر دو به شهادت رسیدند. به کنار جاده رفتم. تانک‌های دشمن در حال پوشش دادن بودند تا پاتک کنند. توی کانال پر از اجساد عراقی و شهدا بود. سرم را از کانال بیرون آوردم و نگاهی به منطقه کردم؛ محاصره شده بودیم. پایین آمدم و به سمت نیروها رفتم و رو به آنها گفتم: ما محاصره شده‌ایم. اگر به بیرون کانال نگاه کنید به راحتی متوجه می‌شوید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کمی مکث کردم و بعد در حالی که به شهدا اشاره می‌کردم، ادامه دادم: تعارف نداریم. هر کس اهلش نیست یا نمی‌تواند تحمل کند، با آمبولانس مجروحین ‌به عقب برود.

هنوز حرفم تمام نشده بود که نوجوانی از بین جمع بلند شد و با صدای بلند رو به من گفت: سه ماه به انتظار امروز صبر کردیم، حالا که به اینجا رسید بگذاریم و برویم؟ ما تا آخرش هستیم.

سخنانش که تمام شد، بقیه بلافاصله حرف‌های او را تأیید کردند. کسی عقب نرفت تا صبح مقاومت کردیم. صبح روز بعد برای بررسی وضعیت منطقه و همچنین شهدا و مجروحین که جلوتر از ما بودند، به بالای خاکریز رفتم. با دوربین وجب به وجب منطقه را بررسی کردم. بسیاری از شهدا مظلومانه در خون خود غلتیده بودند. نه امکان جلو رفتن بود، نه امکان عقب نشینی. بی خبر از وضعیت مجروحینی که جلوی ما بودند، لحظه‌‌ای آرام و قرار نداشتم. برگشتم پایین. هنوز به کف کانال نرسیده بودم که آسمان غرید و باران گرفت. دیگر مطمئن شدم که کسی زنده نمانده است. چون اگر هم تا آن لحظه زنده مانده بود، با آن باران شدید و سیلابی که راه افتاده بود، حتماً غرق شده بود. رفتم لیست شهدا را آوردم. بغضی گلویم را می‌فشرد. به سختی قلم در دستم می‌چرخید. نام مجید را هم جزو اسامی شهدا نوشتم.


زندگی نامه:

مجید داودی راسخ اردیبهشت ماه سال 1343 در یکی از روستاهای شهر قرچک ورامین به‌دنیا آمد. نُه ساله بود که به ‌دلیل تغییر شغل پدر به ‌‌همراه خانواده از ورامین به شهرری نقل‌مکان کرد و در آنجا ساکن شد.

با اوج‌گیری مبارزات مردم علیه رژیم منحوس پهلوی، شور انقلاب وجود او را هم فرا‌گرفت. مجید در بیشتر راهپیمایی‌ها و تجمعات ضد رژیم شاه شرکت می‌کرد، که در یکی از همین فعالیت‌ها توسط ساواک دستگیر و به زندان باغ‌شاه منتقل شدند.

مجید همزمان با تشکیل نهاد مردمی بسیج به‌ جمع بسیجیان پیوست و با شروع جنگ تحمیلی و حمله‌ نیروهای متجاوز بعثی به‌خاک میهن، او به‌خیل سبز‌پوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در عملیات‌ بزرگی چون فتح‌المبین و بیت‌المقدس شرکت کرد.


در عملیات بزرگ خیبر در حالی که فرماندهی یکی از گروهان‌های گردان قمربنی هاشم ـ علیه السلام ـ از تیپ سیدالشهداء(ع) را به عهده داشت، پس از ساعت‌ها جانفشانی و ازخودگذشتگی در حالی که به شدت مجروح شده بود، به اسارت نیروهای بعثی درآمد. او با وجود جراحت بسیار، هجده ماه در زندان‌های موصل عراق طعم تلخ اسارت را چشید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

سرانجام در سال 1364 به ‌دلیل معلولیت و مجروحیتی که داشت با همکاری صلیب سرخ و تلاش دولت جمهوری اسلامی ایران آزاد و به میهن برگشت. اما به ‌دلیل مجروحیت و تحمل شکنجه‌های پی‌درپی رژیم بعث از ناحیه‌‌ پا به‌ شدت آسیب دیده بود، به‌ گونه‌ای که یکی از پاهایش به علت خرد شدن استخوان حدود پنج سانت کوتاه شده بود. به‌همین دلیل پس از آزادی تحت مراقبت‌های ویژه قرار گرفت و تا سال 1365 از شرکت در مناطق جنگی محروم ماند.

شهید مجید داودی ـ سردار حاج علی فضلی

با بهبودی نسبی پاهایش دوباره راهی جبهه‌های جنگ شد و در کنار یاران دیرین خود پا‌به‌پای دیگر هم‌رزمان جنگید و مبارزه کرد. ورود مجید به لشکر ده سیدالشهدا‌ و گردان قمربنی هاشم ـ‌علیه السلام ـ همه هم‌سنگران دیروزش را به وجد آورده بود و در عملیات کربلای 5 به عنوان فرمانده گردان قمربنی هاشم علیه السلام، این گردان را در عملیات هدایت کرد. پس از عملیات کربلای8 با راه‌اندازی گردان حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ مجید داودی ‌راسخ، فرمانده این گردان شد و با شرکت در عملیات نصر 4 در تیر ماه 66 در منطقه ماووت به آسمان پرکشید.

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
علی تا سال ۱۳۵۲ عضو انجمن حجتیه ـ ‌که در آن زمان یکی از انجمن‌های مذهبی به شمار می‌رفت ـ بود. او در همه جلسات آن که آقای حلبی، رهبر این انجمن در آن شرکت داشت، حضور می‌یافت؛ اما در سال ۱۳۵۲ قضیه‌ای پیش آمد که او از این انجمن کناره‌گیری کرد.
کد خبر: ۳۳۱۲۹۸
تاریخ انتشار: ۲۱ تير ۱۳۹۲ - ۱۹:۴۸

مهندس شهید علی اخوین انصاری، استاندار گیلان در سالهای نخستین پیروزی انقلاب اسلامی از شهدایی است که به رغم عظمت روح و خدمات کم نظیر و نقش فراوانش در تثبیت جمهوری اسلامی، هنوز گمنام ‌است.

به گزارش ‌«تابناک»، شهید انصاری از سویی دانشجویی تلاشگر ‌در عرصه‌های علمی و از سوی دیگر مبارزی خستگی ناپذیر در راه نهضت ایران اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) در درون و بیرون از کشور بود که پس از فجر انقلاب، لحظه‌ای دست از کار و تلاش و پاسداری از آرمان‌های انقلاب اسلامی برنداشت تا لحظه شهادت.



او در ‌مدت کوتاهی که استانداری گیلان بود، همه ‌تلاش خود را برای ایجاد امنیت و نیز بسط عدالت اجتماعی به کار برد. او همچون مالک اشتر در عین شجاعت و دلاوری در مبارزه با دشمنان اسلام و انقلاب، نگران مسئولیتی بود که بر عهده‌اش گذارده شده بود.

بی‌‌گمان یادآوری گوشه‌هایی از زندگی او به ویژه در دوران استانداری‌اش در گیلان می‌تواند سرمشقی باشد برای آنان که قصد پوشیدن لباس صدارت را دارند.

دانشجویی که به حسینیه ارشاد می‌رفت

‌روز پانزدهم خرداد ۱۳۴۲، علی در حالی که در خدمت سربازی بود، به دستور مقامات مافوق برای مقابله با انقلابیون به خیابان‌ها رفت، ولی از آنجا که همگی آن گروهی که با او بودند، انقلابی بودند به هیچ وجه به مردم حمله نکردند، بلکه تنها با ضربه قنداق به کرکره‌های فلزی مغازه‌ها، صداهای وحشتناکی ایجاد‌ و مردم را از آنجا دور کردند تا مبادا با نیروهای گارد شاهنشاهی درگیر شوند و در این میان مردم آسیب ببینند.

در دوران سربازی‌اش چندین بار گزارش تبلیغ اسلام در بین سربازان از جمله تشویق به نماز خواندن توسط علی، تهیه و به مقامات امنیتی ارتش داده شد تا آن که چند روز پس از حادثه ۱۵ خرداد، علی که به همراه گروهی از سربازان و یکی از فرماندهان از خیابان رد می‌شد، در برابر توهین فرمانده به فردی سیگار فروش و شلیک به او و به قتل رسیدنش تاب نیاورد و به فرمانده پرخاش کرد؛ با هم درگیر شدند و به این دلیل او را از ارتش بیرون کردند. او پس از اخراج و گذراندن دوره تربیت معلم به استخدام آموزش و پرورش درآمد. در این دوره با اینکه دانشجوی رشته ریاضی دانشگاه تهران بود، با حسینیه ارشاد و برنامه‌های آن، از جمله سخنرانی‌های دکتر علی شریعتی و شهید مرتضی مطهری و آیت‌الله طالقانی آشنا شد و بر اثر همین حضور فعال در این مجالس، چندین بار از سوی ساواک تحت تعقیب قرار گرفت و منزلش تفتیش شد.

خروج از انجمن حجتیه

علی تا سال ۱۳۵۲ عضو انجمن حجتیه ـ ‌که در آن زمان یکی از انجمن‌های مذهبی به ش شمار می‌رفت ـ بود. او در همه جلسات آن که آقای حلبی، رهبر این انجمن در آن شرکت داشت، حضور می‌یافت؛ اما در سال ۱۳۵۲ قضیه‌ای پیش آمد که او از این انجمن کناره‌گیری کرد.


خودش تعریف می‌کرد: در آن روز، حضرت امام خمینی پیامی علیه جنایات و خیانت‌های رژیم خطاب به محمدرضا شاه پهلوی صادر کرده بود که به مذاق انجمن حجتیه ـ که با ساواک همکاری داشت ـ خوش نیامد و در یک نشست آقای حلبی، رهبر انجمن حجتیه گفت: باز هم این آقای خمینی پیامی داد و می‌خواهد جان مردم را به خطر بیندازد و باعث زحمت ما در کشور شود.

من به او گفتم: شما اگر تاکنون استاد من بوده‌ای، آیت‌الله خمینی مرجع من است و من اجازه نمی‌دهم که حرف‌هایش را به گونه‌ای دیگر تفسیر کنید. اگر ایشان بگوید بمیر، من می‌میرم، چون عشق او در قلب من است. آقای حلبی گفت: آفرین! خوشم آمد. سپس رو به افرادی که در آنجا بودند کرد و گفت: اگر من هم در کنارم یکی از این افراد داشته باشم، از همه شما بیشتر می‌پسندم.

من بلافاصله از آنجا بیرون آمدم و دیگر به سراغ انجمن حجتیه نرفتم. وقتی آنها موضع من را در قبال امام خمینی دیدند، دیگر من را از هر گونه فعالیت فرهنگی و دینی از جمله سخنرانی در محافل و مجامع باز‌داشتند و به نیروهای اسلامی که با آنها ارتباط داشتند، هشدار دادند‌ من با انجمن مشکل دارم و از من در مراسم خود استفاده نکنند. این در حالی بود که تا آن زمان، من یکی از سخنران‌های اصلی مناسبت‌ها و مراسم آنها بودم.

مهاجرت به آمریکا

علی پس از گرفتن مدرک کار‌شناسی از دانشگاه تهران در آزمون ورودی کار‌شناسی ارشد‌‌‌ همان دانشگاه و دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) در رشته ریاضی شرکت کرد و در مرحله آزمون کتبی هر دو دانشگاه پذیرفته شد؛ اما در مرحله مصاحبه به دلیل سابقه مبارزه با رژیم پهلوی پذیرفته نشد. از طرفی همزمان همسرش نیز در کنکور کار‌شناسی دانشگاه ملی شرکت کرد و پذیرفته شد، ولی وی نیز به دلیل رعایت حجاب اسلامی رد شد؛ بنابراین، آنان تصمیم به مهاجرت به آمریکا جهت ادامه تحصیل گرفتند و از آنجا که می‌دانستند نام علی در فهرست ممنوع الخروجی‌های رژیم است، نام خانوادگی‌اش را از اخوین انصاری به انصاری رودسری تغییر داد و این گونه بود که آنان موفق به خروج ایران شدند.

گریه کرد و گفت: می‌ترسم...!

پس از پیروزی انقلاب بود که به پیشنهاد آقای دکتر حسن غفوری فرد ـ که از دوستان قدیمی او بود ـ به معاونت استانداری خراسان برگزیده شد و پس از چند ماه در بهمن ۱۳۵۸ ‌با دستور و حکم آیت‌الله هاشمی رفسنجانی که در آن زمان سرپرست وزارت کشور بود، به استانداری گیلان که زادگاهش منصوب شد.

روزی که رهسپار رشت بود، اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود. مادر همسرش از او پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ او با متانت پاسخ داد: دیشب قدری از نامه امام علی (ع) خطاب به مالک اشتر در نهج‌البلاغه را خواندم. دیدم مسئولیت زیادی بر عهده‌ام گذاشته شده است. به این نتیجه رسیدم که اگر امام علی در روز قیامت از من بپرسد، تو با این نامه من و دستورهایی که در آن بود، چه کردی، چه پاسخی دارم؟ می‌ترسم اگر نتوانم آن گونه که باید به مردم محرومان کمک نکنم، شرمنده مولایم علی (ع) شوم.

استانداری که غسل شهادت می‌کرد

علی در آغاز کار در گیلان با استانی رو‌به‌رو شد که میدان جولان و خودنمایی گروههای چپ وابسته به شوروی و گروه‌کهای ضد انقلاب از جمله منافقین بودند. این نیروهای الحادی و مارکسیستی که با ایجاد آشوب، هدفی جز سهم خواهی از نظام اسلامی و وادار کردن جمهوری اسلامی به سهم دادن به آنها نداشتند، شهر رشت و بسیاری از شهرهای استان گیلان را اشغال کرده بودند و مردم نیز در سردرگمی مانده بودند، زیرا نمایندگان دولت موقت یا نیروهای بی‌تجربه بودند که توان مقابله با این حرکات را نداشتند و یا نیروهای وابسته‌ای بودند که دلسوز انقلاب نبودند. علی با ورود به شهر رشت که بسیاری از مراکز اداری و ساختمان‌های دولتی آن از جمله استانداری آن در اشغال نیروهای ضد انقلاب بود به ساختمان جهاد سازندگی رفت و کار خود را برای پاکسازی و ساماندهی نیروهای دولتی به همراه فرمانده سپاه پاسداران و دادستان شهر از آنجا آغاز کرد. او که همواره لباس سپاه ‌بر تن داشت، پس از چند ماه فعالیت شبانه روزی با همکاری نیروهای مردمی و انقلابی آن استان کار‌ها به سامان رسید و شهر به یک آرامش نسبی دست یافت.


پس از آرامشی که بر استان حاکم شد به همراه نیروهای مساجد و جوانان مسلمان به خدمت رسانی به مردم محروم استان همت گماشت که بسیاری از آن طرح‌های عمرانی و خدماتی تاکنون نیز ادامه دارد و یادگاری از تلاش خالصانه او و همراهانش در این مسیر هستند.

در این ماه‌های سخت و طاقت‌فرسا ده‌ها بار ‌تهدید ‌و چندین نامه تهدیدآمیز به منزلشان فرستاده شد و یا با تلفن‌های متعدد به همسرش یادآوری می‌کردند که شوهرت را خواهیم کشت، مگر آنکه از این استان برود. ولی علی خم به ابرو نمی‌آورد و مصمم در راه انقلاب و رهبری امام خمینی ایستاده بود.

او در این رابطه چند بار به همسرش گفت: چندین بار به من زنگ زدند و گفتند تو را شهید می‌کنیم. فکر می‌کنند من از شهادت می‌ترسم. آنها اگر این کار را نکنند، نامرد هستند چون شهادت آرزوی من است. به همین دلیل است که هر‌گاه به بیرون از منزل می‌روم، غسل شهادت می‌کنم.

عید نوروز در کنار محرومان بود

هر شب نزدیک ساعت ۱۰ دستور می‌داد تا نیروهای استانداری، مقداری خرما و نان و برنج و روغن و... را در نایلون‌هایی بگذارند و به خانواده‌های مستمند که در زیر چادر‌ها یا مناطق محروم زندگی می‌کردند، برسانند.

در مدتی که در استانداری بود، زمان تحویل سال را در کنار محرومان می‌گذرانید و هیچ گاه ‌عید نوروز‌ کنار خانواده‌اش نبود. می‌گفت: من استاندار و خادم این مردم هستم و باید در کنار آنها باشم. او برای آنها لباس نو می‌خرید و به آنها هدیه می‌داد تا شرمنده فرزندانشان نشود.

یک سوم حقوقش را که از استانداری می‌گرفت به همسرش می‌داد تا زندگی را با آن بگذراند و مابقی را به کمیته امداد امام خمینی می‌داد تا خرج محرومان و مستمندان کند.

امام خمینی (ره) او را با لفظ «فرزندم» خطاب می‌کرد

علی چندین بار با حضرت امام خمینی دیدار کرد و همیشه امام با ملاطفت خاصی با او برخورد می‌کرد و با صمیمیت به او می‌گفت: «والی استان گیلان» و یا او را با «فرزندم» خطاب می‌کرد. علی سر از پا نمی‌شناخت و با آرامش گزارش خود را تقدیم امام خمینی می‌کرد.


پس از شهادت او در پانزدهم تیر ماه ۱۳۶۰ حضرت امام خمینی در دیدار با همسر و خانواده این شهید با صمیمیت و اخلاص، شهید انصاری را با نام کوچک یاد کردند و فرمودند: غم از دست دادن علی، غم شما نبود؛ غم من هم بود. مرا در غم خود شریک بدانید. سپس دستی بر سر دختر خرسال شهید کشیدند و فرمودند: علی در جوار رحمت الهی آرمیده است.

من عاشق و آماده شهادتم

پس از شهادت آیت‌الله دکتر بهشتی و گروهی از یاران امام و انقلاب در فاجعه هفتم تیر ۱۳۶۰ تهدیدات منافقین بیشتر شد، ولی او که عاشق شهادت بود، در سخنرانی پر شور خود در مراسم یادبود این شهدای بزرگوار فریاد زد: ‌ای منافقین! ‌ای مزدوران آمریکا! سینه‌های ما برای پذیرش گلوله‌های شما آماده است. بیایید و بکشید ما را، ولی بدانید که ما از اسلام پاسداری می‌کنیم. تا خون در رگ ماست - خمینی رهبر ماست.

دو شب قبل از شهادت به همسرش گفت که وصیتنامه‌اش را در‌‌‌ همان ساکی گذاشته است که اسلحه‌اش در آن است. او همچنین سفارش کرد که همسرش در شهات او گریه نکند و پشت تابوتش شعار بدهد: علی جان! منزل نو مبارک. علی جان! شهادتت مبارک. علی جان راهت ادامه دارد.

سرانجام صبح روز پانزدهم تیر ماه ۱۳۶۰ مصادف با چهارم ماه مبارک رمضان شهید انصاری در حالی که به همراه معاونش شهید علی رضا نورانی رهسپار محل کار بود، به دست دو تن از منافقین مورد حمله مسلحانه قرار گرفت که شهید انصاری در‌‌‌ همان محل به شهادت رسید و نورانی نیز به تهران منتقل‌ شد، ولی او نیز لایق شهادت بود و به شهید انصاری پیوست.

پس از شهادت شهید انصاری، رییس‌جمهور شهید دکتر محمد علی رجایی به همسرش پیشنهاد داد که به پاس نقش فراوان و موثر او در جریانات انقلاب و تثبیت جمهوری اسلامی پیکر او را به تهران منتقل کنند تا در کنار شهدای هفتم تیر و انقلاب در بهشت زهرا به خاک سپرده شود اما همسرش پاسخ داد که او در وصیتنامه‌اش از ما خواسته ‌او را در رودسر و در کنار شهدای زادگاهش به خاک بسپاریم که به این وصیت عمل کردیم.

تشییع باشکوه این عزیزان در تاریخ استان گیلان بی‌نظیر بود. مردمی که خدمات مخلصانه و شبانه روزی شهید انصاری را دیده بودند، با شرکت گسترده بر پیکر او نماز خواندند و تابوت او را تا گلزار شهدای رودسر بر دوش گرفتند.

---------------------------
با تشکر از آقای عبدالرضا سالمی‌نژاد مؤلف کتاب استاندار آسمانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سالروز شهادت سپهبد شهید محمد ولی قرنی
وی در روز بیست‌و‌چهارم بهمن ۵۷، تمثال حضرت امام خمینى، رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهورى اسلامى را در دفتر ریاست ستاد ارتش، نصب کرد و رو به حاضران گفت: ارتش شاهنشاهى که مى‌گفتند از مجهز‌ترین ارتش‌هاى دنیاست و شاید هم از لحاظ وسایل و تجهیزات چنین بود، از آنجا که ایمان و اعتقاد نداشت، در چند ساعت متلاشى شد.
کد خبر: ۳۱۵۲۳۳
تاریخ انتشار: ۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۶:۰۶

در سال ۱۳۵۸ و در چنین روزی، ساعت یازده‌ و سی دقیقه صبح، سپهبد قرنی نخستین رییس ستاد مشترک ارتش جمهورى اسلامى ایران، به دست گروهگ فرقان به درجه رفیع شهادت رسید.

شهید سپهبد قرنی در سال ۱۲۹۲ (ه. ش) دیده به جهان گشود و پس از گذراندن تحصیلات مقدماتی، وارد ارتش شد و در این راه رشد کرد و در دانشکده افسری صاحب معلومات نظامی شد.

وی از‌‌ همان آغاز به دلیل عشق به مفاهیم مذهبی، دنباله‌رو تعالیم امام خمینی (ره) شد و در سال ۱۳۳۷ به همراه برخی از همفکران خود، تصمیم به ‌کودتا علیه رژیم منحوس پهلوی ‌گرفت؛ اما این طرح لو رفت و او به زندان محکوم شد.

اما پس از آزادی از زندان،‌ در راه تازه‌ای قرار گرفت، ولی هرازگاهی به دلیل فعالیت‌های گسترده‌اش علیه رژیم پهلوی به زندان محکوم می‌شد.

پس از پیروزى شکوهمند انقلاب اسلامى، سپهبد قرنى به سمت نخستین رییس ستاد مشترک ارتش منصوب شد. وی در روز بیست و چهارم بهمن ۵۷ در دفتر ریاست ستاد ارتش، تمثال حضرت امام خمینى رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهورى اسلامى آویخت و سپس رو به حاضران گفت: ارتش شاهنشاهى که مى‌گفتند از مجهز‌ترین ارتش‌هاى دنیاست و شاید هم از لحاظ وسایل و تجهیزات چنین بود، از آنجا که ایمان و اعتقاد نداشت، در چند ساعت متلاشى شد. افراد یک ارتش، اولا باید مؤمن باشند، ثانیا آرمان آنان حفظ استقلال میهن باشد، نه حمایت یک فرد. ارتش ایران قبل از این تبدیل به یک ارتش شخصى شده بود و دیدیم که چه زود متلاشى شد.

تاریخ معاصر نشان داده که هرگاه متجاوزان حمله مى‌کردند، این ارتش نابود مى‌شد؛ برای نمونه، در شهریور ۱۳۲۰ چنین شد. در این زمان نیز یک عده مردم در پناه ایمان به خدا، بدون سلاح پیروز شدند.
امروز به اینجا آمده‌ایم. دوستان مى‌بینید که هیچ چیز وجود ندارد. باید به این ارتش شکل داد و بعد هم تصفیه صورت گیرد و ایمان و ایدئولوژى باید حاکم شود.

وی سپس فعالیت خود را براى تصفیه و بازسازى و توان مکتبى بخشیدن به ارتش آغاز کرد. مدت مسئولیت او در نظام جمهوری اسلامی، ۴۳ روز ـ از ۲۳ بهمن ۵۷ تا ۷ فروردین ۵۸ ـ بود؛ مدتی هرچند کوتاه اما در مقطعی حساس از تاریخ انقلاب که لحظه لحظه آن آبستن رویدادهایی بزرگ در ابعاد گوناگون به ویژه در بعد نظامی بود.

از دید نیروهای ضدانقلاب که با وابستگی به بیگانگان از جمله رژیم بعث عراق، از اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی، ‌آشوب و بلوا در بسیاری از شهر‌ها و به خصوص استان کردستان به پا نمودند و تا آنجا پیش رفتند که پادگان کردستان را تصرف و غارت کردند، گناه بزرگ سپهبد قرنی این بود که با همه وجود از سقوط پادگان سنندج جلوگیری کرد و اجازه نداد ‌به سرنوشت دیگر مراکز نظامی که با خیانت برخی افراد به دست ضد انقلابیون افتاد، دچار شود.

اما سرانجام کارشکنی لیبرال‌ها و مدافعین گروهک‌های ضدانقلاب، باعث شد تا در تاریخ ۷ / ۱ / ۵۸ سپهبد قرنی، به دلیل اختلافی که در نوع برخورد با اشرار فعال در کردستان با دولت موقت داشت، استعفای خود را تقدیم امام (ره) کند و در همین روز از طرف دولت موقت برکنار شد و طولی نکشید که در تاریخ سوم اردیبهشت‌‌ همان سال به دست گروهک تروریستی فرقان به شهادت رسید.

خاطره‌ای از شهید

سرلشکر بازنشسته مرحوم «منصور طالب‌زاده» از هم‌رزمان شهید «سپهبد قرنی» می‌گوید: به مهندس بازرگان و رفقای ایشان اعتقادی نداشت. آن‌ها هم او را قبول نداشتند چنان که بالاخره ‌موفق شدند پس از جنگ اول کردستان او را بر‌کنار کنند. تمام امید و اعتقاد این مرد بزرگ پس از خدا، به آقای خمینی بود. به یاد دارم در بحث انتصاب او به سمت اولین رئیس ستاد مشترک بعد از انقلاب، آن آقایان (لیبرال‌ها) در شورای انقلاب به شدت با این انتصاب مخالف بودند.

در اوایل گرفتن این مسئولیت یک شب به خانه ما در تهران‌نو آمد. از آنجا که از دهه سی شمسی با هم رفیق بودیم و هر دو در سال ۳۷ به اتهام طراحی کودتا علیه رژیم شاه دستگیر، زندانی و تا پیروزی انقلاب تحت نظر ساواک خانه‌نشین شدیم، زبان همدیگر را خوب می‌فهمیدیم. از او پرسیدم: چطور شد با وجود مخالفت آقایان دولت موقت این پست را به تو دادند؟

او خندید و گفت: فلانی تو که می‌دانی من یک سربازم و اهل ریاست نیستم. دستور آقای خمینی بود که آقایان را سر جایشان نشاند و بار جمع و جور کردن ارتش برای انقلاب را به دوش من انداخت.

مأخذ: قرنی از چشم یاران
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]سردار سرتيپ پاسدار شهيد عباس كريمي فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص)[/h]تولد و كودكي
به سال 1336 ه.ش در قهرود كاشان چشم به جهان گشود. دوران ابتدايي را در اين روستا به پايان رسانيدو وارد هنرستان گرديد. بعد از اخذ ديپلم در رشته نساجي، به سربازي رفت. دوران خدمت وظيفه او با مبارزات انقلابي امت اسلامي ايران همزمان بود. با وجود خفقان شديد حاكم بر مراكز نظامي، اعلاميه‌هاي حضرت امام خميني(ره) را مخفيانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش مي‌كرد. پس از فرمان حضرت امام خميني(ره)، خدمت سربازي خود را رها نمود و با پيوستن به صف مبارزين در راه پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي فعاليت كرد و در جريان تشريف فرمايي حضرت امام(ره) نيز جزو نيروهاي انتظامي كميته استقبال بود.
ورود به سپاه و گوشه هايي از خدمات شهيد
در بهار سال 1358 به هنگام تاسيس سپاه پاسداران كاشان با احساس تكليف، به عضويت سپاه درآمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد. در تابستان سال 1359 داوطلبانه براي مبارزه با ضدانقلاب عازم كردستان گرديد و در سپاه پيرانشهر با واحد اطلاعات – عمليات همكاري كرد. پس از مدت كوتاهي، به واسطه بروز رشادت و دقت عمل، به عنوان مسئول اطلاعات – عمليات اين سپاه معرفي گرديد. از جمله فعاليتهاي شهيد در منطقه خونرنگ كردستان،انجام شناسايي عمليات و آزادسازي منطقه دزلي و ... بود كه توسط نيروهاي تحت امر و با هدايت او صورت گرفت. شهيد كريمي بعدها همراه سردار جاويدالاثر برادر متوسليان و شهيد چراغي به جبهه هاي جنوب عزيمت كرده و به عنوان مسئول اطلاعات – عمليات تيپ محمد رسول الله(ص) به فعاليت خود ادامه داد. اين سردار دلاور اسلام در عمليات فتح المبين از ناحيه پا بشدت مجروح شد و حدود 2 ماه بستري بود و در اين ايام (به توصيه پدرش) مقدمات ازدواج خود را فراهم كرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ازدواج
بنابه اظهار همسر شهيد، مراسم عقد آنان در 21 مهر سال 1361 انجام شد. فرداي آن روز (يعني در 22 مهرماه) با هم به گلزار شهداي دارالسلام رفتند و با شهدا تجديد عهد و پيمان كردند. نزديكيهاي عمليات مسلم بن عقيل(ع) بود كه عباس با همان وضعيت مجروح (عصا به دست) به صف رزمندگان لشكر پيوست و حضور او با اين حال، در تقويت روحيه رزمندگان اثر به سزايي داشت. در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان مسئول اطلاعات سپاه 11 قدر (كه تازه تشكيل شده بود) معرفي گرديد و مدتي به مسئوليت فرماندهي تيپ سوم سلمان از لشكر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گرديد و در كنار بسيجيان دريادل، به نبردي بي امان عليه دشمن بعثي صهيونيستي پرداخت و تا عمليات خيبر در اين مسئوليت انجام وظيفه كرد. با شهادت شهيد بزرگوار حاج محمد ابراهيم همت در عمليات خيبر، فرماندهي لشكر 27 محمد رسول الله(ص) را به عهده گرفت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ويژگيها و صفات شهيد
انس ويژه‌اي با قرآن داشت. روزانه حتماً آياتي از كلام الله مجيد را تلاوت مي كرد. به تعقيبات نماز اهميت مي داد. همواره با وضو بود. در مجالس دعا، عموماً حالاتش دگرگون مي شد. به ائمه طاهرين(ع) عشق مي ورزيد و از محبين و دلسوختگان اهل بيت عصمت و طهارت(ع) بود. رفتار، گفتار و برخوردهاي شهيد در خانواده، اجتماع و سپاه حاكي از آن بود كه او سعي مي كرد برنامه هاي تربيتي اسلام را در هر جا كه حضور دارد به مورد اجرا بگذارد. بشدت از غيبت دوري مي كرد و اگر كوچكترين سخن و شكايتي از كسي مي شد، اظهار ناراحتي مي كرد و نمي گذاشت صحبت او ادامه يابد. در مقابل مؤمنين متواضع و فروتن بود. به كودكان احترام مي گذاشت. هر وقت به آنها اشاره مي كرد مي گفت: «اينها مردان آينده هستند، دلير مردان جبهه‌اند و ...» ويژگيهاي بارز اخلاقي، از او شخصيتي ساخته بود كه ناخودآگاه ديگران را مجذوب خود مي ساخت. همسر محترمه شهيد در اين باره مي گويد: از رفتار، نشست و برخاست و نيز صحبتها و برخوردهاي شهيد احساس عجيبي به انسان دست مي داد. هنگامي كه من با ايشان روبرو مي شدم بي اختيار خود را ملزم به رعايت ادب و احترام در مقابل او مي ديدم. حاج عباس در اثر استمرار بخشيدن به برنامه هاي تربيتي اسلام براي نيل به مقام و مرتبه انقطاع الي الله تلاش مي كرد و هيچ نوع علاقه و ميلي كه معارض با حب الهي و رضا و خشنودي او باشد در وجودش باقي نمانده بود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اخلاق فرماندهي
با توجه به ضرورت انقلاب اسلامي در داشتن الگو و معيار خاص در چارچوب اسلام، يك نوع اعمال فرماندهي در جريان جنگ عراق عليه ايران اسلامي، براساس تعاليم مكتب و رهنمودهاي امام عظيم الشان(ره) تجلي پيدا كرد، كه با فرماندهي مرسوم در سازمانهاي نظامي مغايرت داشت؛ فرماندهي براساس پيوندها و اعتقادات قلبي به جاي امر و نهي بي روح و انجام دستورات و فرامين از روي تعبد و عشق و اعتقاد، به جاي اطاعت چشم و گوش بسته و عاري از روح و عشق.
در اين نوع فرماندهي اگر فرمانده خود را موظف بداند كه در مورد مسائل مختلف با همكاران مشورت كند، آراء و نظرات آنها را بشنود و بعد تصميم بگيرد، در نتيجه، همه با جان و دل مي پذيرند و به وظيفه و تكليفشان عمل مي نمايند و همه تسليم دستورات و اوامر الهي مي شوند. در اين ديدگاه، اطاعت از فرمانده، اطاعت از خداست و تخلف از او خلاف شرع است.
شيوه هاي فراوان در فرماندهان سپاه در سيره شهيد تبلور يافته، الگوي روشن اين گونه فرماندهي است، شهيد كريمي نيز با الهام از اين شيوه الهي مانند ساير سرداران غيور جبهه اسلام، با صلابت و استواري، رزمندگان را در جهت عقب زدن و تعقيب قواي مضمحل دشمن هدايت مي كرد و لحظه اي از اين امر مهم غفلت نداشت. در برابر مشكلات، خونسردي خود را حفظ مي كرد و در انجام هر كاري توكلش به خدا بود. با آرامش خاطر و اميدواري كامل به نتيجه اقداماتش، وارد عمل مي شد. صبر و استقامت با او عجين بود و وجودش در بين سربازان امام زمان (عج) مايه دلگرمي و حركت بود. با بسيجي ها مانوس و صميمي بود و به آنها عشق مي ورزيد. در كنار آنها بر روي خاك مي نشست، با آنها غذا مي خورد، به درد دل آنها گوش مي داد، آنها را راهنمايي مي كرد و تا آنجا كه از دستش بر مي آمد مشكل آنان را حل و فصل مي كرد و ارتباط و سركشي از خانواده شهدا توسط او زبانزد همگان بود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نحوه شهادت
سرانجام اين شهيد سعيد در روز پنج شنبه 23 اسفند سال 1363 در حالي كه آخرين دستور ابلاغي از جانب قرارگاه را در عمليات بدر (منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا مي كرد (و لبخندي متين بر لب داشت) بر اثر اصابت تركش خمپاره به ناحيه سرش مجروح شد و جان را به معشوق تسليم نمود. به هنگام انعكاس خبر شهادت عباس، خانواده معظم شهداي لشكر 27 محمد رسول الله(ص) دگربار احساس شهادت فرزندانشان را به خاطر آورده و در رثاي آن سردار رشيد اسلام اشك تاثر جاري كردند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در سال 1363، از طرف سپاه به او پیشنهاد شد ‌به زیارت خانه خدا برود؛ اما «حاجی» به دلیل همزمانی عملیات با مراسم حج، شرکت در عملیات را بر سفر حج ترجیح داد.
کد خبر: ۳۲۲۵۶۷
تاریخ انتشار: ۱۱ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۷:۰۰

شهید اسدالله پازوکی، مسئول آموزش نظامی لشکر 27 محمد رسول الله (ص) از روستای كمردشت پاكدشت برخاست. سال‌ها گذشت و او از رزمندگانی شد كه ایران به او افتخار می‌كند. نام اسدالله كه با تقدیم یك دست باز هم از جبهه جدا نشد، دلیل روشنی است بر جوانانی كه به علمدار كربلا حضرت ابالفضل العباس (ع) اقتدا كردند و بر پیمان خویش با امام و رهبرشان ایستادند.

هم‌اکنون چند روایت از زندگی اسدالله را با هم مرور می‌كنیم:

از تكاوری تا حفاظت از رهبر

اسدالله برای آموزش «تکاوری و چتربازی»، جذب ارتش شد، ولی شرایط ارتش شاهنشاهی به مذاق او خوش نیامد و با روحیه اش نساخت؛ بنابراین، خیلی زود از این کار منصرف شد و استعفا داد.

با اوج گیری انقلاب اسلامی، به صف مبارزان پیوست و در کنار سربازان روح الله (ره) قرار گرفت. پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد و عضو کمیته حفاظت از بیت امام خمینی (ره) شد. وی روزهای حفاظت از بیت امام را از شیرین‌ترین و بهترین دوران زندگی‌اش یاد می‌کرد.

خطبه عقدش را امام خمینی (ره) خواند

غائله کردستان پازوکی را به جبهه غرب کشاند و در پاکسازی محورها و شهر‌های کردستان، دلاورانه جنگید و حماسه‌ها آفرید. پس از بازگشت از کردستان در سال 60 ازدواج کرد. خطبه عقدشان را امام خمینی (ره) خواند. پس از ازدواج، دوباره به جبهه رفت و در عملیات بیت‌المقدس (‌آزادسازی خرمشهر‌) زخمی شد، ولی برای مداوا به تهران نیامد.

دستی كه قطع شد؛ اما...

سال 1361 به عنوان فرمانده گردان صف در عملیات والفجر یک شرکت کرد و بر اثر انفجار گلوله توپ، دست چپش به شدت زخمی شد. شدت جراحت و سوختگی دستش به قدری زیاد بود که بناچار دستش را از بالای آرنج قطع کردند. ران پای راستش نیز زخمی و حسابی عفونی کرد. پس از این جریان، پیشنهاد دادند که در تهران بماند و مسئولیتی دیگر را بپذیرد، ولی ‌به هیچ عنوان زیر بار نرفت و گفت: «‌حاضرم با همین یک دست، در جبهه خدمتگزار بسیجی‌ها باشم، اما در تهران نمانم». با همان یک دست، بسیاری از کارهایش را به تنهایی انجام می‌داد و حتی با یک دست رانندگی می‌کرد.

اسدالله به جای حج به جبهه رفت!

به واسطه رشادت و توان مدیریتی بالا، مدارج نظامی را به تدریج پشت سر گذاشت و به درخواست فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) دوباره به لشکر بازگشت و به عنوان فرمانده «‌گردان حمزه‌» منصوب شد.

اسدالله دوباره پرچم گردان را برافراشت و «‌علمدار‌» حمزه شد!

وی در خط پدافندی شاخ شمیران، عملیات بدر و اداره خط پدافندی لشکر در مهران، حماسه‌های جاوید آفرید و «یک دست‌» لقب گرفت.
با همان مسئولیت، در عملیات خیبر شرکت کرد. پس از پایان عملیات، مسئولیت آموزش نظامی لشکر 27 به ایشان واگذار شد و مدتی نیز در این مسئولیت فعالیت کرد.

در سال 1363، از طرف سپاه به او پیشنهاد شد ‌به زیارت خانه خدا برود؛ اما «‌حاجی‌» به دلیل همزمانی عملیات با مراسم حج، شرکت در عملیات را بر سفر حج ترجیح داد.

خدا به تو صبر می‌دهد

پیش از آغاز عملیات والفجر 8 برای خداحافظی به منزل رفت. روی سجاده نشست و بلند گریه کرد. وقتی همسرش علت گریه‌اش را پرسید، گفت: «‌عجیب دلم گرفته است‌». بعد گفت: «‌اگر خبر شهادتم را بشنوی، چه خواهی کرد؟‌» همسرش پاسخ داد: «‌این چه حرفیه؟ طاقت ندارم، می‌میرم‌».
اسدالله گفت: این طورها نیست. خدا چنان صبری می‌دهد كه باور نمی‌كنی.

در عملیات فاو به عنوان قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بود که تیر پشت سر و پهلوی او را شکافت.

بخشی از وصیتنامه شهید:

من از شما می‌خواهم كه از خون شهدا محافظت كنید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

در این مهمانی آلبوم عکسی است که مادر تحمل دیدنش را ندارد؛ چون عکس‌های بعد از شهادت فرزندانش در آن است؛ این عکس‌ها مدت‌ها توسط حسین آقا نگهداری می‌شد تا مادر نبیند؛ بعد از شهادت حسین این عکس‌ها به دست مادر رسید.

کد خبر: ۳۲۶۹۳۲

تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۲:۰۱

مادر شهیدان حسن، عباس و حسین صابری گفت: عباس آقا در دوران تفحص شهدا به عراقی‌ها هدیه می‌داد تا آنها در روند این کار با گروه همکاری کنند؛ با آنها با مهربانی رفتار می‌کرد؛ بعد از شهادتش هم عراقی‌ها 50 هزار تومان خرج کردند و برای پسرم مراسم ختم گرفتند.

به گزارش فارس ـ باشگاه توانا، قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س)؛ میزبان سه برادر که خیلی همدیگر را دوست داشتند؛ حسین، حسن و عباس صابری است؛ مادری که همه پسرانش را در راه اسلام فدا کرد و امروز در خانه‌ای قدیمی به یاد روزگاری که بر او گذشت، زندگی می‌کند.


مادر شهید حسن، عباس و حسین صابری

مادر درد می‌کشد، دردهایی که همه از دلتنگی‌ بوده و دلتنگی‌هایی که با قاب عکس حسن، حسین و عباس‌اش زمزمه می‌کند. مادری که هنوز لباس‌های فرزندانش را به یادگار در کمد اتاق نگه داشته، گاهی آن را بر سینه می‌فشارد، می‌بوید و روی چشم‌هایش می‌گذارد؛ نفس عمیقی می‌کشد با لباس‌هایی که عطر تربت می‌دهد.


عکس امام(ره)، مهر و جانماز و تسبیح و انگشتر و عطر شهیدان صابری

مادری که سجاده و مهر و تسبیح و انگشتر فرزندانش را که به سرخی خون حسن و حسین و عباس تبرک شده است، به یادگار نگه داشته و تربت خاک فرزندانش را به دل سوخته‌اش می‌کشد تا کمی آرام شود.

در روزهای 5 خرداد و 28 خرداد که مصادف با ایام شهادت برادران شهید عباس و حسین است، به دیدار این مادر شهید رفتیم؛ مادر چشمش به ساعت دیواری اتاق بود، لحظه شهادت پاره تنش را با چشم‌هایی اشکبار یادآوری می‌کرد.

و اما در این مهمانی آلبوم عکسی است که مادر تحمل دیدنش را ندارد؛ چون عکس‌های بعد از شهادت فرزندانش در آن است؛ این عکس‌ها مدت‌ها توسط حسین آقا نگهداری می‌شد تا مادر نبیند؛ بعد از شهادت حسین این عکس‌ها به دست مادر رسید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه‌هایم را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم

خاور نورعلی متولد 1321 در اصفهان هستم؛ از همان کودکی چادر سر می‌کردم؛ اگر هم اذیت می‌کردند، بیرون نمی‌رفتم. در 17 سالگی به تهران آمدم و در سال 1340 ازدواج کردم؛ آن موقع مسجدالنبی نارمک کنونی، سینما بود که بعد از انقلاب مسجد شد؛ همسرم در شرکت اتوبوسرانی کار می‌کرد.

3 دختر و 3 پسر به نام‌های حسین، حسن و عباس دارم که پسرانم به شهادت رسیدند؛ حسین‌آقا شب اربعین سال 1341 به دنیا آمد و شب هفتم شهادتش در سال 1376 مصادف با شب اربعین بود. حسن‌آقا متولد 1349 بود که در عملیات «بیت‌المقدس 2» به شهادت رسید. عباس آقا شب میلاد حضرت علی‌اکبر(ع) در سال 1351 به دنیا آمد و پیکرش در روز عاشوای 1375 تشییع و به خاک سپرده شد.

پسرانم همدیگر را خیلی دوست داشتند، ندیدم برادرهایی این طور بوده باشند؛ عباس آقا و حسین‌ آقا بعد از شهادت حسن آقا و حتی قبل از آن عشق و علاقه‌ای به این دنیا نداشتند تا بالاخره دعوت حق را لبیک گفتند.

مسجد نزدیک خانه‌مان بود و بچه‌هایم را از کودکی به مسجد می‌بردم؛ وقتی که به ماه محرم نزدیک می‌شدیم، برای بچه‌ها لباس مشکی می‌گرفتم و پای روضه‌های امام حسین(ع) می‌نشستیم؛ آنها هم خیلی ایام عزاداری برای اباعبدالله(ع) را دوست داشتند.

بعد که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد، بچه‌ها راهی جبهه شدند؛ البته همسرم هم در آن اوایل جنگ به دزفول رفت، اما شهید نشد؛ او می‌گفت: «من لیاقت نداشتم» او بعد از شهادت پسرانمان در سال 1380 به رحمت خدا رفت.


شهید حسن صابری

* دومین پسرم، اولین شهیدمان بود


حسن آقا پسر دومم بود که اول از همه‌شان در عملیات بیت‌المقدس 2 در منطقه ماووت عراق شهید شد؛ او قبل از اعزامش مخفیانه برگه اعزام را از پایگاه شهید بهشتی گرفت و به پادگان امام حسن(ع) رفت؛ حسن آقا از نیروهای گردان عمار بود؛ در آخرین اعزامش انگار می‌دانست می‌رود و دیگر برنمی‌گردد؛ از صبح تا ظهر 5 بار بیرون رفت و برگشت؛ همه این 5 بار او را از زیر قرآن رد می‌کردم و می‌بوسیدمش تا راهی شود؛ آن روز همان رفتن شد و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند.

* پیکر شهدایی که کومله از درخت آویزان کرده بود

حسن آقا و حسین آقا با هم در کردستان بودند، صدام برای سر آنها جایزه گذاشته بود. حسین آقا با شهید کاوه همرزم بود؛ تعریف می‌کرد: «یکی از کومله‌ها روی دیوار اتاق‌شان قاب عکس بلندی گذاشته بودند، پشت این عکس دریچه و مسیری بود، آن مسیر را طی کردیم و به کومله‌ها رسیدیم، آنها از دیدن ما غافلگیر شدند». حسن آقا هم از جبهه کردستان برای من تعریف می‌کرد و می‌گفت: «باغ زردآلو در اطراف مقر ما بود؛ بچه‌های بسیجی رفتند به آنجا تا کمی میوه بچینند، کومله‌ها در آنجا کمین کرده بودند؛ خبری از بازگشت بسیجی‌ها نبود، رفتم و دیدم کومله، بچه‌های ما را سر بریدند، آنها را از درخت آویزان کردند و دل و روده‌شان را بیرون ریخته‌اند».

* پیامی که حسن‌آقا بعد از شهادتش داد

بعد از شهادت حسن‌آقا و در همان دوران جنگ، صدام می‌خواست شیمیایی بزند؛ به همراه مادرم به اصفهان (فرح‌آباد) رفتم. منزل خاله‌ام آنجا بود. همان شب اول که به مسافرت رفته بودم، حسن آقا به خوابم آمد و گفت: «برای چه به اینجا آمدی؟! کسی نیست قاب عکس‌های مرا تمیز کند!» گفتم: «من الان رسیدم، فردا شب می‌آیم» آن شب چهارشنبه بود و ماندم. شب جمعه را هم در اصفهان بودم.

شب جمعه حسن آقا دوباره به خوابم آمد و گفت: «نیامدی ها! ببین قاب عکس‌های مرا کسی نیست تمیز کند!» بیدار شدم و نشستم. خاله‌ام گفت: «برای چه دو شب است بیدار می‌شوی؟!» گفتم: «حسن می‌آید به خوابم و می‌گوید برای چه آمدی، کسی نیست قاب عکس‌های مرا تمیز کند».

به همراه خاله‌ام به زیارت امامزاده قاسم در اصفهان رفتیم؛ خاله‌ام گفت: «وقتی حسن شهید شد، برف می‌آمد، نمی‌دانستیم که حسن‌آقا 3 روز است، شهید شده. در عالم رؤیا یکی به من گفت: بیا امامزاده قاسم، گفتم: برای چی؟ گفت: نوه خواهرت شهید شده، اینجا دفن شده است!»

خاله‌ام می‌گفت: «مطمئن باش حسن آقا جای بدی نرفته؛ من هم دلم می‌سوزد، اما جای اینها خوب است» از آن به بعد هر جا که می‌خواستم بروم اول غبار قاب عکس بچه‌ها را می‌گیرم.


شهید عباس صابری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
* نظر کرده حضرت عباس(ع) بود

عباس پسر سومم است؛ قبل از اینکه او به دنیا بیاید، در عالم خواب دیدم یک آقا به من گفت: «نام این پسر شما عباس است» وقتی هم پسرم به دنیا آمد، اسم او را عباس گذاشتم.

حدود یک ماه از تولد عباس می‌گذشت که به سختی بیمار شد؛ پس از مراجعه به چند دکتر، او را در بیمارستان بستری کردیم؛ او کاملاً بیهوش بود، بی‌تابی می‌کردم، دکترها هم مرا دلداری می‌دادند و می‌گفتند: «این بچه خوب می‌شود و بزرگتر که شد دکتر می‌شود». اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد، دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده «سید نصرالدین» بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا دفن شده‌اند، رفتم؛ به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم، از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر(پدر عباس) به خانه آمد، با خوشحالی گفت: «عباس خوب شده؛ می‌گویند دیشب شفا پیدا کرده است».

پزشکی هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه گفت: «او هیچ مشکلی ندارد و وضعیتش فرق کرده است». پنج ماه مراقب عباس بودم اما در این چند ماه تب هم نکرد؛ با اینکه دکتر خواسته بود تا 16 سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود اما او در 13 سالگی راهی جبهه شد و به کرامت آقا ابوالفضل العباس(ع) بهبودی کامل یافته بود.

* حتی در جبهه درسش را رها نکرد


عباس در سال 1363 عضو بسیج مسجد نارمک شد و با اینکه نوجوان بود در عملیات‌های والفجر 8، کربلای 5، بیت‌المقدس 2، بیت‌المقدس 4، بیت‌المقدس 7، تک عراق در سال 1367 شرکت کرد؛ البته چون عباس قد بلند بود، سال تولدش در شناسنامه را تغییر داد و حسن آقا برادر بزرگترش هم رضایت‌نامه او را امضا کرده بود. بعد هم در عملیات برون مرزی انتفاضه در سال 1370 و عملیات‌های تفحص شهدا حضور داشت.

عباس با اینکه در جبهه بود، درسش را رها نکرد و همان دوران دیپلم ریاضی‌اش را گرفت. وقتی هم که حسن آقا در عملیات بیت‌المقدس 2 شهید شد، عباس همواره آرزو می‌کرد، به برادرش بپیوندند. جنگ هم تمام شد و عباس آقا و برادر بزرگترش حسین آقا شهید نشدند اما آرزوی شهادت داشتند.

* شب‌ها در پشت‌بام نماز می‌خواند


عباس آقا در سه ماه تابستان روزه می‌گرفت اما نمی‌گفت که روزه ا‌ست. موقع اذان مغرب می‌آمد و می‌گفت: «مامان، خوراکی چی داریم؟» می‌گفتم: «چرا الان می‌گویی از صبح تا حالا نگفتی؟!» بعد می‌فهمیدم که روزه بود. او شب‌ها مخفیانه به پشت‌بام می‌رفت و پشت کولرها نماز شب می‌خواند.

* آخرین هدیه‌ای که عباس آقا به من داد


بعد از جنگ حسین آقا و عباس آقا به تفحص می‌رفتند و پیکر شهدا را می‌آوردند؛ یک بار عباس آقا به مناسبت روز مادر می‌خواست از منطقه به تهران بیاید. زمستان بود. او گفت: «الان در فرودگاه‌ام، ساعت 3 شب در خانه هستم، در را قفل نکن». نیمه‌های شب بود که عباس به خانه آمد؛ او آن قدر خوشگل و خوشبو شده بود که انگار به صورتش مشک و عنبر زده‌اند.

عباس آقا برای هدیه روز مادر یک چادر، روسری و صدهزار تومان پول داد و گفت: «با این صد هزار تومان برای خودت دستبند بخر، چون برای ساخت این خانه دستبند خودت را فروختی و بابا نداشت بدهد» از او گرفتم و گفتم: «نگه می‌دارم برای خودت که به همسرت بدهی».


منطقه طلائیه، سردار باقرزاده در حال توجیه نیروهای تفحص است؛ شهید عباس صابری نفر سمت راست سردار باقرزاده

* حنابندان عباس


عباس آقا قبل از ایام محرم از منطقه آمد. یک شب باهم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم.

ـ مامان، حنا داری؟ میاری برام بذاری؟

ـ برای چی؟

ـ آخه این دست‌ها می‌خواهد قطع بشه.

یک رو دستی به او زدم.

ـ می‌خواهی منو شکنجه بدی؟

به اصرارش رفتم حنا درست کردم و آوردم؛ هر وقت عباس آقا حنا می‌گذاشت، می‌گفت: «این برای حضرت قاسم(ع)، این برای حضرت علی‌اکبر(ع)، این هم برای حضرت علی‌اصغر(ع)».
 

Similar threads

بالا