شعر نو

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]سمیرمی[/h]

شما عبارت "سمیرمی با سمضربه رقصان ا ..." را انتخاب کرده اید ، جستجو در فرهنگ لغت برای یک کلمه انجام می شود و لطفا یک کلمه را فقط انتخاب نمائید.

با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد
از کوچه سر پوشیده
سواری،
بر َتسمه َبند ِ
قرابینش
برق ِ هر سکه
ستاره ئی
بالای خرمنی
در شب بی نسیم
در شب ایلاتی
عشقی.
چار سوار از َ تـنگ در اومد
چار تفنگ بر دوش ِ شون.
دختر از مهتابی نظاره می کند
و از عبور ِ سوار خاطره ئی
همچون داغ خاموش ِ زخمی
چارتا مادیون پشت ِ مسجد
چار جنازه پشت ِ شون
با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد
از کوچه سر پوشیده
سواری،
بر َتسمه
َبند ِ
قرابینش
برق ِ هر سکه
ستاره ئی
بالای خرمنی
در شب بی نسیم
در شب ایلاتی عشقی.
چار سوار از َ تـنگ در اومد
چار تفنگ بر دوش ِ شون.
دختر از مهتابی نظاره می کند
و از عبور ِ سوار خاطره ئی
همچون داغ خاموش ِ زخمی
چارتا مادیون پشت ِ مسجد
چار
جنازه پشت ِ شون
 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]شبانه[/h]

شما عبارت "شبانه يله بر ناز کاي ِ چ ..." را انتخاب کرده اید ، جستجو در فرهنگ لغت برای یک کلمه انجام می شود و لطفا یک کلمه را فقط انتخاب نمائید.

يلهِ
بر ناز کاي ِ چمن
رها شده باشي
پا در خنکاي ِ شوخ ِ چشمه ئي
و زنجيره
زنجيره بلورين ِ صدايش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسين وحشت جانت
نا آگاهي از
سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگينت
تلخي ِ ساقه علفي که به دندان مي فشري
همچون حبابي نا پايدار
تصوير ِ کامل ِ گنبد ِ آسمان باشي
و روئينه
به جادوئي که اسفنديار
مسيرِ سوزان ِ شهابي
خــّط رحيل به چشمت زند
و در ايمن تر کنج ِ گمانت
به خيال سست ِ
يکي تلنگر
آبگينه عمرت
خاموش
در هم شکند

 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]شبانه آخر[/h]

شما عبارت "شبانه آخر زیبا ترین تماش ..." را انتخاب کرده اید ، جستجو در فرهنگ لغت برای یک کلمه انجام می شود و لطفا یک کلمه را فقط انتخاب نمائید.

زیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می آیند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پرواز ِشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است.
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد:
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که
بی
گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ئی
 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]فراغی[/h]

شما عبارت "فراغی چه بی تابه می خواه ..." را انتخاب کرده اید ، جستجو در فرهنگ لغت برای یک کلمه انجام می شود و لطفا یک کلمه را فقط انتخاب نمائید.

چه بی تابه می خواهمت ای دوریت
آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابه تو را طلب می کنم!
بر پشت ِ سمندی
گوئی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه ئی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
این جا
و اکنون. ـ
کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوپه وبستر
حضور مانوس ِ دست تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می زند
بی نجوای ِ انگشتانت
فقط.-
و جهان از هر سلامی خالی است

 

hamid_reza1

عضو جدید
شعر شبستری

شعر شبستری

[h=1]شبانه ( سه سرود برای آفتاب )[/h]




اعترافی طولانیست شب اعترافی طولانیست
فریادی برای رهائیست شب فریادی برای رهائیست
و فریادی برای بند.
شب
اعترافی طولانیست.
***
اگر نخستین شب زندان است
یا شام واپسین
- تا آفتاب دیگررا
در چهار راه ها فرایاد آری
یا خود به حلقه دارش از خاطر
ببری-،
فریادی بی انتهاست شب فریادی بی انتهاست
فریادی از نوامیدی فریادی از امید،
فریادی برای رهائیست شب فریادی برای بند.
شب فریادی
طولانیست.



 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]اشارت به بت[/h]




بت ترسا بچه نوری است باهر که از روی بتان دارد مظاهر
کند او جمله دلها را وشاقی گهی گردد مغنی گاه ساقی
زهی مطرب که از یک نغمه‌ی خوش زند در خرمن صد زاهد آتش
زهی ساقی که او از یک پیاله کند بیخود دو صد هفتاد ساله
رود در خانقه مست شبانه کند افسون صوفی را فسانه
وگر در مسجد آید در سحرگاه بنگذارد در او یک مرد آگاه
رود در مدرسه چون مست مستور فقیه از وی شود بیچاره مخمور
ز عشقش زاهدان بیچاره گشته ز خان و مان خود آواره گشته
یکی ممن دگر را کافر او کرد همه عالم پر از شور و شر او کرد
خرابات از لبش معمور گشته مساجد از رخش پر نور گشته
همه کار من از وی شد میسر بدو دیدم خلاص از نفس کافر
دلم از دانش خود صد حجب داشت ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت
درآمد از درم آن مه سحرگاه مرا از خواب غفلت کرد آگاه
ز رویش خلوت جان گشت روشن بدو دیدم که تا خود چیستم من
چو کردم در رخ خوبش نگاهی برآمد از میان جانم آهی
مرا گفتا که ای شیاد سالوس به سر شد عمرت اندر نام و ناموس
ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت تو را ای نارسیده از که واداشت
نظر کردن به رویم نیم ساعت همی‌ارزد هزاران ساله طاعت
علی‌الجمله رخ آن عالم آرای مرا با من نمود آن دم سراپای
سیه شد روی جانم از خجالت ز فوت عمر و ایام بطالت
چو دید آن ماه کز روی چو خورشید بریدم من ز جان خویش امید
یکی پیمانه پر کرد و به من داد که از آب وی آتش در من افتاد
کنون گفت از می بی‌رنگ و بی‌بوی نقوش تخته‌ی هستی فرو شوی
چو آشامیدم آن پیمانه را پاک در افتادم ز مستی بر سر خاک
کنون نه نیستم در خود نه هستم نه هشیارم نه مخمورم نه مستم
گهی چون چشم او دارم سری خوش گهی چون زلف او باشم مشوش
گهی از خوی خود در گلخنم من گهی از روی او در گلشنم من
 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]تمثیل در اطوار سیر و سلوک[/h]




بود محبوس طفل شیرخواره به نزد مادر اندر گاهواره
چو گشت او بالغ و مرد سفر شد اگر مرد است همراه پدر شد
عناصر مر تو را چون ام سفلی است تو فرزند و پدر آبای علوی است
از آن گفته است عیسی گاه اسرا که آهنگ پدر دارم به بالا
تو هم جان پدر سوی پدر شو بدر رفتند همراهان بدر شو
اگر خواهی که گردی مرغ پرواز جهان جیفه پیش کرکس انداز
به دونان ده مر این دنیای غدار که جز سگ را نشاید داد مردار
نسب چبود تناسب را طلب کن به حق رو آور و ترک نسب کن
به بحر نیستی هر کو فرو شد «فلا انساب» نقد وقت او شد
هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت ندارد حاصلی جز کبر و نخوت
اگر شهوت نبودی در میانه نسب‌ها جمله می‌گشتی فسانه
چو شهوت در میانه کارگر شد یکی مادر شد آن دیگر پدر شد
نمی‌گویم که مادر یا پدر کیست که با ایشان به عزت بایدت زیست
نهاده ناقصی را نام خواهر حسودی را لقب کرده برادر
عدوی خویش را فرزند خوانی ز خود بیگانه خویشاوند خوانی
مرا باری بگو تا خال و عم کیست وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست
رفیقانی که با تو در طریق‌اند پی هزل ای برادر هم رفیق‌اند
به کوی جد اگر یک دم نشینی از ایشان من چه گویم تا چه بینی
همه افسانه و افسون و بند است به جان خواجه که این ها ریشخند است
به مردی وارهان خود را چو مردان ولیکن حق کس ضایع مگردان
ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل شوی در هر دو کون از دین معطل
حقوق شرع را زنهار مگذار ولیکن خویشتن را هم نگهدار
زر و زن نیست الا مایه‌ی غم به جا بگذار چون عیسی مریم
حنیفی شو ز هر قید و مذاهب درآ در دیر دین مانند راهب
تو را تا در نظر اغیار و غیر است اگر در مسجدی آن عین دیر است
چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر شود بهر تو مسجد صورت دیر
نمی‌دانم به هر حالی که هستی خلاف نفس کافر کن که رستی
بت و زنار و ترسایی و ناقوس اشارت شد همه با ترک ناموس
اگر خواهی که گردی بنده‌ی خاص مهیا شو برای صدق و اخلاص
برو خود را ز راه خویش برگیر به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر
به باطن نفس ما چون هست کافر مشو راضی به دین اسلام ظاهر
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان مسلمان شو مسلمان شو مسلمان
بسا ایمان بود کز کفر زاید نه کفر است آن کز او ایمان فزاید
ریا و سمعه و ناموس بگذار بیفکن خرقه و بربند زنار
چو پیر ما شو اندر کفر فردی اگر مردی بده دل را به مردی
به ترسازاده ده دل را به یک بار مجرد شود ز هر اقرار و انکار
 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]اشارت به ترسایی و دیر[/h]

شما عبارت "اشارت به ترسایی و دیر ز ..." را انتخاب کرده اید ، جستجو در فرهنگ لغت برای یک کلمه انجام می شود و لطفا یک کلمه را فقط انتخاب نمائید.

ز ترسایی غرض تجرید دیدم خلاص از ربقه‌ی تقلید دیدم
جناب قدس وحدت دیر جان است که سیمرغ بقا را آشیان است
ز روح‌الله پیدا گشت این کار که از روح القدس آمد پدیدار
هم از الله در پیش تو جانی است که از قدوس اندر وی نشانی است
اگر یابی خلاص از نفس ناسوت درآیی در جناب قدس لاهوت
هر آن کس کو مجرد چون ملک شد چو روح الله بر چارم فلک شد

 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]اشارت به زنار[/h]




نظر کردم بدیدم اصل هر کار نشان خدمت آمد عقد زنار
نباشد اهل دانش را مول ز هر چیزی مگر بر وضع اول
میان در بند چون مردان به مردی درآ در زمره‌ی «اوفوا بعهدی»
به رخش علم و چوگان عبادت اگر چه خلق بسیار آفریدند
ز میدان در ربا گوی سعادت تو را از بهر این کار آفریدند
پدر چون علم و مادر هست اعمال به سان قرةالعین است احوال
نباشد بی‌پدر انسان شکی نیست مسیح اندر جهان بیش از یکی نیست
رها کن ترهات و شطح و طامات خیال خلوت و نور کرامات
کرامات تو اندر حق پرستی است جز این کبر و ریا و عجب و هستی است
در این هر چیز کان نز باب فقر است همه اسباب استدراج و مکر است
ز ابلیس لعین بی سعادت شود صادر هزاران خرق عادت
گه از دیوارت آید گاهی از بام گهی در دل نشیند گه در اندام
همی‌داند ز تو احوال پنهان در آرد در تو کفر و فسق و عصیان
شد ابلیست امام و در پسی تو بدو لیکن بدین‌ها کی رسی تو
کرامات تو گر در خودنمایی است تو فرعونی و این دعوی خدایی است
کسی کو راست با حق آشنایی نیاید هرگز از وی خودنمایی
همه روی تو در خلق است زنهار مکن خود را بدین علت گرفتار
چو با عامه نشینی مسخ گردی چه جای مسخ یک سر نسخ گردی
مبادا هیچ با عامت سر و کار که از فطرت شوی ناگه نگونسار
تلف کردی به هرزه نازنین عمر نگویی در چه کاری با چنین عمر
به جمعیت لقب کردند تشویش خری را پیشوا کردی زهی ریش
فتاده سروری اکنون به جهال از این گشتند مردم جمله بدحال
نگر دجال اعور تا چگونه فرستاده است در عالم نمونه
نمونه باز بین ای مرد حساس خر او را که نامش هست جساس
خران را بین همه در تنگ آن خر شده از جهل پیش‌آهنگ آن خر
چو خواجه قصه‌ی آخر زمان کرد به چندین جا از این معنی نشان کرد
ببین اکنون که کور و کر شبان شد علوم دین همه بر آسمان شد
نماند اندر میانه رفق و آزرم نمی‌دارد کسی از جاهلی شرم
همه احوال عالم باژگون است اگر تو عاقلی بنگر که چون است
کسی کارباب لعن و طرد و مقت است پدر نیکو بد، اکنون شیخ وقت است
خضر می‌کشت آن فرزند طالح که او را بد پدر با جد صالح
کنون با شیخ خود کردی تو ای خر خری را کز خری هست از تو خرتر
چو او «یعرف الهر من البر» چگونه پاک گرداند تو را سر
و گر دارد نشان باب خود پور چه گویم چون بود «نور علی نور»
پسر کو نیک‌رای و نیک‌بخت است چو میوه زبده و سر درخت است
ولیکن شیخ دین کی گردد آن کو نداند نیک از بد بد ز نیکو
مریدی علم دین آموختن بود چراغ دل ز نور افروختن بود
کسی از مرده علم آموخت هرگز ز خاکستر چراغ افروخت هرگز
مرا در دل همی آید کز این کار ببندم بر میان خویش زنار
نه زان معنی که من شهرت ندارم که دارم لیک از وی هست عارم
شریکم چون خسیس آمد در این کار خمولم بهتر از شهرت به بسیار
دگرباره رسیدالهامم از حق که بر حکمت مگیر از ابلهی دق
اگر کناس نبود در ممالک همه خلق اوفتند اندر مهالک
بود جنسیت آخر علت ضم چنین آمد جهان والله اعلم
ولیک از صحبت نااهل بگریز عبادت خواهی از عادت بپرهیز
نگردد جمع با عادت عبادت عبادت می‌کنی بگذر ز عادت


 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]جواب[/h]




بت اینجا مظهر عشق است و وحدت بود زنار بستن عقد خدمت
چو کفر و دین بود قائم به هستی شود توحید عین بت‌پرستی
چو اشیا هست هستی را مظاهر از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مرد عاقل که بت از روی هستی نیست باطل
بدان که ایزد تعالی خالق اوست ز نیکو هر چه صادر گشت نیکوست
وجود آنجا که باشد محض خیر است وگر شری است در وی آن ز غیر است
مسلمان گر بدانستی که بت چیست بدانستی که دین در بت‌پرستی است
وگر مشرک ز بت آگاه گشتی کجا در دین خود گمراه گشتی
ندید او از بت الا خلق ظاهر بدین علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو ببینی حق پنهان به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازی گشت بیزار که را کفر حقیقی شد پدیدار
درون هر بتی جانی است پنهان به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است و «ان من شیء» گفت اینجا چه دق است
چه می‌گویم که دور افتادم از راه «فذرهم بعد ما جائت قل الله»
بدان خوبی رخ بت را که آراست که گشتی بت‌پرست ار حق نمی‌خواست
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکی بین و یکی گوی و یکی دان بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان
نه من می‌گویم این بشنو ز قرآن تفاوت نیست اندر خلق رحمان

 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]اشارت به خرابات[/h]




خراباتی شدن از خود رهایی است خودی کفر است ور خود پارسایی است
نشانی داده‌اندت از خرابات که «التوحید اسقاط الاضافات»
خرابات از جهان بی‌مثالی است مقام عاشقان لاابالی است
خرابات آشیان مرغ جان است خرابات آستان لامکان است
خراباتی خراب اندر خراب است که در صحرای او عالم سراب است
خراباتی است بی حد و نهایت نه آغازش کسی دیده نه غایت
اگر صد سال در وی می‌شتابی نه کس را و نه خود را بازیابی
گروهی اندر او بی پا و بی سر همه نه ممن و نه نیز کافر
شراب بیخودی در سر گرفته به ترک جمله خیر و شر گرفته
شرابی خورده هر یک بی‌لب و کام فراغت یافته از ننگ و از نام
حدیث و ماجرای شطح و طامات خیال خلوت و نور کرامات
به بوی دردیی از دست داده ز ذوق نیستی مست اوفتاده
عصا و رکوه و تسبیح و مسواک گرو کرده به دردی جمله را پاک
میان آب و گل افتان و خیزان به جای اشک خون از دیده ریزان
گهی از سرخوشی در عالم ناز شده چون شاطران گردن افراز
گهی از روسیاهی رو به دیوار گهی از سرخ‌رویی بر سر دار
گهی اندر سماع از شوق جانان شده بی پا و سر چون چرخ گردان
به هر نغمه که از مطرب شنیده بدو وجدی از آن عالم رسیده
سماع جان نه آخر صوت و حرف است که در هر پرده‌ای سری شگرف است
ز سر بیرون کشیده دلق ده تو مجرد گشته از هر رنگ و هر بو
فرو شسته بدان صاف مروق همه رنگ سیاه و سبز و ازرق
یکی پیمانه خورده از می صاف شده زان صوفی صافی ز اوصاف
به مژگان خاک مزبل پاک رفته ز هر چ آن دیده از صد یک نگفته
گرفته دامن رندان خمار ز شیخی و مریدی گشته بیزار
چه شیخی و مریدی این چه قید است چه جای زهد و تقوی این چه شید است
اگر روی تو باشد در که و مه بت و زنار و ترسایی تو را به

 

hamid_reza1

عضو جدید
اردلان سرفراز , شعر های او

اردلان سرفراز , شعر های او

[h=1]زندگينامه اردلان سرفراز[/h]اردلان سرفراز در سال ۱۳۲۹ در شهری کویری به نام داراب واقع در استان فارس دیده به جهان گشود. او فرزند ارشد خانواده بود و مادرش نیز در شعر دستی داشت. شروع زندگی شاعرانه اردلان در سال اول دبیرستان در مدرسه امیر کبیر و با تشویق معلمی به نام دانشمند بود. او به پیشنهاد پسرعموی مادرش (حسین سرفراز، شاعر و روزنامه نگار معروف آن زمان) برای گذران زندگی با رادیو ایران و ارکستر جوانان کار خود را به عنوان ترانه سرا آغاز کرد. پس از یک سال به دلایلی رادیو ایران را ترک کرد. اما سرفراز ترانه سرودن را به شکل حرفه‌ای آغاز کرد و با ترانه شب هم او هم ابی خواننده ترانه به شهرت رسیدند.
 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]جهان سوم[/h]




من تو را می بینم
استخوانی و پوست
به گدایی رفته ای
بر در دشمن و دوست
من تو را می بینم
تشنه لب در باران
آنکه نان می دهدت
نان تو در کف اوست
خاک تو سفره ی تو
سفره تو از کیست
سفره ی دنیا پر
سفره ی تو خالیست
همه جا منتظرند
همه کس می پرسد
ناجی شرق کجاست
آنکه جنس خود ماست
ناجی شرق تویی
ناجی شرق منم
من که با دیدن تو
همه جا می شکنم
از چه رو خاک زمین
شده تقسیم چنین
یک جهان صدها دست
مرزها ،‌مرز شکست
تو جهان سوم
او جهانی دیگر
سهم او هر چه که هست
سهم تو خون جگر
سهم از ما بهتران
ثروت و امن و امان
سهم پا برهنه ها
فقر و زندان و بلا
در میان سه جهان
مرز و دیوار از کیست
سفره ی دنیا پر
سفره تو خالیست
درمیان سه جهان
مرز و دیوار از اوست
دشمن دوست نما
رفته در قالب دوست


 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]ترانه ی آخر[/h]




میان دایره ی حیرت
که هر چه می بینم
به هر رگم همه چون نشتریست از نفرت
و گرد سفره ی ظلمت
به سور گند حقارت
حضور این همه
مردار خوار
اشارتیست مرا
و دعوتی به سر سفره ی تعلق و تن
چو نیمه جان خست بپرسم کی ؟
کجاست آنکه بگوید من
چو با دلم صدا بزنم دوست
بگویدم که : منم من
لب گشوده ی هر زخم پیر پرسش را
شفای دست جوابی همیشگی باشد
به مرهمی که همه اوست
کجاست آن
یگانه ی نایاب
عزیز گمشده در چاه
جاه ظلمت خواب
جواهری که در این گنداب
فتاده است و نیفتاده
از اوج گوهر ناب خویش
چنان تمامی ما در عمق
که روح و جسممان همه فرسود
اگر چه مانده لیک نیالود
کجاست آنکه نفس هایش
مرا جواب نفس باشد
خموشیش به
هزاران هزار حسرت پاسخ
خواب باشد و بس باشد
کجاست آنکه اسارت او
حضور حضرت آزادیست
خراب و خورد اگر چون ماست
لیک ذات آبادیست
کجاست ؟
کیست ؟
 

hamid_reza1

عضو جدید
سلام من به تو یار قدیمی
منم همون هوادار قدیمی
هنوز همون خراباتی و مستم
ولی بی تو سبوی می شکستم
همه نشسته ایم ساقی کجایی
گرفتار شبیم ساقی کجایی
اگه سبوی می شکست عمر تو باقی
که اعتبار می تویی تو ساقی
اگه میکده امروز شده خونه ی تزویر آی شده خونه ی تزویر
تو محراب دل ما ، تویی تو مرشد و پیر
همه به جرم مستی سر دار ملامت
می میریم ومی جوییم سر ساقی سلامت
یک روزی گله کردم من از عالم مستی
تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی
من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید
تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید
پشیمونم و خستم اگه عهدی شکستم
آخه مست تو هستم اگه مجرم و مستم
 

hamid_reza1

عضو جدید
شاعر هنوز از درد غربت می نویسد
از لحظه های تلخ هجرت می نویسد
در خانه اما دست خون آلود جلاد
برچهره ی خورشید طلمت می نویسد
روی دخیل
بسته بر بازوی گل ها
اوراد جادوی جهالت می نویسد
آن لکه را خوشباورانه ، قطره دیدیم
گفتیم دریا را به جرأت می نویسد
ناگفته می ماند ولی معنای انسان
تاریخ را وقتی وقاحت می نویسد
دنیای ما درد است و این دنیای بی درد
غم های کوچک را مصیبت می نویسد
بر شیشه های شب زده باران غربت
اندوه ما را بی نهایت می نویسد
در فصل زرد عشق پاییز غزل هاست
دستم فقط از روی عادت می نویسد
 

hamid_reza1

عضو جدید
از من اگر حرفی به غیر از ما شنیدی
مرداب را با لهجه ی دریا شنیدی
من در ترانه حاضرم ، هر جا و هر گاه
افتادن زنجیر را از پا شنیدی
آواز عشقی را که می گویند کفر است
هر روز از گلدسته ی فردا شنیدی
رگبار پاییزی صدای مرگ گل نیست
گلبانگ رستاخیز گل ها را شنیدی
عطر دریغ خاک و خانه در همانجاست
ظعر مرا هر گوشه ی دنیا شنیدی
آیینه داری خصلت دریادلان است
مگر از آینه آیا شنیدی ؟
نامحرمی با
عشق اگر آنجا بگویی
رازی که از همسفره ی اینجا شنیدی
 

hamid_reza1

عضو جدید
[h=1]آخرین سوار[/h]




اگه آخرین مسافر
اگه آخرین سوارم
اگه آخرین سوار
جاده های انتظارم
اگه در حال فرارم
اگه باخته در قمارم
اگه موجی بی
قرارم
اگه ساحلی ندارم
هنوزم من آخرین تیر
توی ترکش بهارم
منتظر باید بمونم
زنده ام از انتظارم
انتظار فقط اینه
که به جای قهر و کینه
من صدای عشق باشم
از مدینه تا مدینه
آخرین صدای عاشق
شرح ماجرای عاشق
منم و صدای خستم
نی بینوای عاشق
جاده ام تا ابدیت
به تنم غبار غربت
کولبار من روایت
از نیستان شکایت
اگه دل سنگ زمین بود
حرف من کی دلنشین بود
عشق به من گفت که بخونم
که صدای آخرین بود
عشق به من گفت که بخونم
منتظر باید بمونم
حرفشو به گوش دنیا
به همه جا برسونم
اگه آخرین سمافر
اگه آخرین سوارم
اگه آخرین سوار
جاده های انتظارم
میدونم صدام غمینه
حنجره ام زخمی ترینه
اما از دولت عشقه
که صدام به دل می شینه
انتظارم فقط اینه
که به جای قهر و کینه
من صدای عشق
باشم
از مدینه تا مدینه
 

hamid_reza1

عضو جدید
دلم تنگ است
دلم می سوزد از باغی که می سوزد
نه دیداری
نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد
چنین آشفته
بازاری
تمام عمر بستیم و شکستیم
به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواریست دنیا
چه رنجی از محبت
ها کشیدیم
برهنه پا به تیغستان دویدیم
نگاهی آشنا در این همه چشم
ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
سبک باران ساحل ها ندیدند
به دوسش خستگان باریست دنیا
مرا درموج حسرت ها رها کرد
عجب یار وفاداریست دنیا
عجب خواب پریشانی ست دنیا
عجب آشفته بازاریست
دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواریست دنیا
 

hamid_reza1

عضو جدید
امروز که محتاج تو ام جای توخالی
است
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست ، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز
را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند
تا آینه رفتم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم که به من دسترسی نیست
نکن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم را از زمین بردار
در این دنیای وانفسا
تویی تنها منم تنها
نکن امروز را فردا ، بیا با ما ،‌ بیا تا ما
امروز که محتاج توام جای تو خالی ست
فردا که میایی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای ناهموار
که می بارد به سر آوار
به حال خود مرا مگذار
رهایم کن از این تکرار
س آن کهنه درختم که تنم غرقه ی برف است
حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ما را همین بس است:

چشمی برای دیدن باران

گوشی برای نغمه و نجوا

دستی برای ترجمه دست‌های تو.

سید علی میرافضلی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] پرنده می داند[/h]
خیال دلکش پرواز در طراوت ابر

به خواب می ماند


پرنده در قفس خویش

خواب می بیند

پرنده در قفس خویش

به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد


پرنده می داند

که باد بی نفس است

و باغ تصویری است


پرنده در قفس خویش

خواب می بیند





سایه - 1350

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منتظر نباش كه شبي بشنوي،

از اين دلبستگي هاي ساده دل بريده ام!


كه عزيز باراني ام را، در جاده اي جا گذاشتم!


يا در آسمان،


به ستاره ي ديگري سلام كردم!


توقعي از تو ندارم!


اگر دوست نداري،


در همان دامنه ي دور دريا بمان!


هر جور راحتي! باران زده ي من!


همين سوسوي تو


از آن سوي پرده ي دوري


براي روشن كردن اتاق تنهاي ام كافي است!


من كه اين جا كاري نمي كنم!


فقط گهگاه


گمان دوست داشتنت را در دفترم حك مي كنم!


همين!


اين كار هم كه نور نمي خواهد!


مي دانم كه به حرفهايم مي خندي!


حالا هنوز هم وقتي به تو فكر مي كنم،


باران مي آيد!


صداي باران را


می شنوی ؟
 

darya25

عضو جدید
کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه‎ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‎ها می‎گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه‎ی سبز پتو خواب مرا می‎روبد
بوی هجرت می‎آید
بالش من پر آواز پر چلچله‎ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه‎ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه‎ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه‎ی یک ابر دلم می‎گیرد
وقتی از پنجره می‎بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می‎خواند
چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره‎ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
"عشق"

نامه ای در جیبم
و گلی
در مشتم
پنهانست
غصه ای دارم با نی لبکی
سر کوهی گر نیست،
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم.


عشق جایش تنگ است.
:gol:

"حسین منزوی"
از دفتر ِ"تیغ و ترمه"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جستجوی بی پایان

می خواهم با تو بمانم
می خواهم از تو بگریزم
میان این همه دیوار
نه راهی در پیش
نه راهی در پس
زمین به هم دردی با من تکانی می خورد
همه جا باد است و لرزش
سکوت را هم یارای هم دردی با من نیست
به کجا بگریزم ای یار
ای یگانه ترین یار
جستجوی بی پایانی در اندرونم
ترا آن جا هم خواهم یافت
ترا در مخفی ترین خلوت درون
ترا ای فرشته کوچک انتظار
ترا ای فرشته عذاب زندگیم
با یافتن تو
جستجوی دوباره ای آغاز خواهم کرد
به درون تو
این راه را برگشتی هست؟


سوئد

30 آگوست 97
 

AinOs

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تصادف نگاهی با یک قاب
صدای سازی از دور
و یا حتا حس عطری در فضا
در یک چشم برهم زدن
خاطره‌ی مُرده ای را زنده می‌کند.
حال
چگونه انتظار داری
فراموشت کنم؟
وقتی شهر پر است از تو!
هر ساختمانی را که می‌بینم
به تو می‌اندیشم
به این که
شاید آجر‌های آن ساختمان را
تو
روی هم چیده باشی!

«نسرين رضايي»
 

hamid_reza1

عضو جدید
گرفته دامن رندان خمارز شیخی و مریدی گشته بیزار
چه شیخی و مریدی این چه قید استچه جای زهد و تقوی این چه شید است
اگر روی تو باشد در که و مهبت و زنار و ترسایی تو را به
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
فیتیله چراغِ تو پایین می‌رود
زیرا
خورشیدِ من بالا می‌آید
تو
برایِ بقایت شب لازم داری
من؛
صبر....

-----------------
علیرضا روشن
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیالت را راحت کنم
حقیقت از این قرار است
که بی‌اختیار از خوابِ خاک می‌آییم
بی‌اختیار از تکلمِ بی‌هنگامِ بعضی‌ها می‌ترسیم
گاه‌گاهی نیز از سرِ اتفاق زندگی می‌کنیم
و سرانجام در فراموشیِ ناپیدایِ خاموشان می‌میریم ...

----------------------
سید علی صالحی
 

Similar threads

بالا