نیست مارا غم دل هیچ که از دولت عشق
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد // داند که سخت باشد قطع امیدواران
هست غم نعمت ما عشق ولی نعمت ما
نیست مارا غم دل هیچ که از دولت عشق
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد // داند که سخت باشد قطع امیدواران
نیست مارا غم دل هیچ که از دولت عشق
هست غم نعمت ما عشق ولی نعمت ما
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم// که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرت دامنت دستم
من آن نیم که دل از مهر یار بردارم
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم// تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
ياد باد آنكه مرا كوي توام منزل بودمحبوب دلم ز من جدایی تا کی
من در طلب و تو بی وفایی تا کی
ياد باد آنكه مرا كوي توام منزل بود
ديده را روشني از خاك درت حاصل بود
دانسته سفر كردم و از كوي تو رفتم
دلم تنگ است و كس درد دل تنگم نميداند
به قانون غريبي هم غم ، آهنگم نميداند
دانسته سفر كردم و از كوي تو رفتم
تا گوش تو از ناله در آزار نباشد
دلت چون آسمان قلبت چو دريا
بمان اينجا بمان اينجا تو با ما
آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت
عمر بی حاصل ما اين همه افسانه نداشت
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
تنها اگر به خلوتِ رويا نشسته ام
شادم که با خيالِ تو تنها نشسته ام
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
من همانم که اگر دوست مرا ياد کند / به صفاي قدمش ديده ي خود فرش کنم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
مرا خود با تو سرّي در ميان هست ... وگرنه روي زيبا در جهان هست
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
یک لحظه ، مهربانی تو شد ، پناه من
من ماندم و ، محبت بی انتهای تو ...
ویرانه نه آنست ک جمشید بنا کرد
ویرانه نه آنست که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که بار هر نگه تو
صدبار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
تا کی دل من چشم به در داشته باشد
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ی ما کاش گذر داشته باشد
هر هفته سر خاک تو می آیم و اما
این خاک اگر قرص قمر داشته یاشد
آنروز که می بستی بار سفرت را
گفتی به پدر هرکه هنر داشته باشد
باید برود هرچه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد...
وفایی نیست در گلها منال ای بلبل مسکین
پس از ما هم از این گلها فراوان روید از گلها
این که با ما ستمت کم نشود باکی نیست
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد // سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزداین که با ما ستمت کم نشود باکی نیست
کوشش ما همه این*ست که افزون نشود
گر به سرمنزل لیلی گذری، جلوه*کنان
نیست ممکن که تو را بیند و مجنون نشود
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد // سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابیراه و رسم عاشقي را شاعران دانند و بس
آنچه را بر دل نشيند بر زبان رانند و بس
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |