معماری با مصالحی از جنس دل

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ انســـان زمـانیســت که

نـــه شـــب
بهانــه ای بـرای خـــوابـیـدن دارد

و نـــه صـــبح
دلیلی بـرای بیــــدار شــــدن .
 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنهایی یعنی قصه ی هر روز من
یعنی نشستن و فکر کردن تمام مدت به کسی باید باشد ولی نیست ...
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم!

قواعد بازی را خودت به من آموختی یادت می آید؟

چشم گذاشتی... دستانت را گشودی... من به تیت همیشه در آغوشت پنهان شدم...

تو هر جایی را برای یافتن من زیر پا گذاشتی غیر از آغوشت!

و من دیر زمانی را رویا گونه ز
یر سایه تو زیسنم...

تا ایتکه با شور بختی من همگام شدی و مرا یافتی

نوبت به من رسید!

مستانه چشم گذاشتم ... دستانم را بر فراخ آسمان وجودت گشودم...از کنارم بی اعتنا گذشتی...

با خود گفتم برمی گردد... و ادامه دادم...

اما تا همیشه شمردن شزط بازی نیست!

برگرد به مخفی گاهت و پنهان شو... من تو را نمی یابم
...

و تا بی نهایت هستی روح نوازت را, با حصار دسنانممی پوشانم...

با همه زنانگی ام, مردانه قول می دهم!



نازتین فاطمه حمشیدی

 
آخرین ویرایش:

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانم چرا شب ها دلم ناگاه می گیرد

گلویم را غمی جانسوز و بغض آه می گیرد

شبم تاریک و دردم لاعلاج وسینه ام پرخون

همیشه وقت تنهایی ، دلم چون ماه می گیرد

خداوندا برایم راهی از بیراهه پیدا کن

که هرجا رهسپارم ، غم به رویم راه می گیرد

نمی دانم چگونه این همه غم در دلم جا شد

اگر با چاه گویم درد ، قلب چاه می گیرد

شکایت می کنم هر لحظه از غم ، بس که بی تابم

گمان دارم دل غم هم ز من ، گه گاه می گیرد

مکن در پیش درویشان حکایت از دل تنگم

که از این درد بی درمان ، دل هر شاه می گیرد

"رها" را با دلی پر غم ، رها کن تا رها باشی

مخـــوان اشعـــار تلخم را ، دلت ناخواه می گیرد
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
در گلوی مــــن ابـــر کوچــــکی ســــت

می شـــــَود مــــرا بغل کنی؟

قول می دهــــم

گریــــــه

کم کند
 

M@TI$A

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پاییـــــــــــــــز ها

تمام خاطرات زیبا
تمام رویاهای شیرین
با بوی عطر تو
در مقابل افکارم خودنمایی میکنند
میرقصند
کف میزنند
به رخ میکشند
نبودنت را….
 

M@TI$A

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
کوه نیستم

ولی خوب می‌دانم

هیچ سنگی

صبور نیست



نمونه‌اش

همین

دل ِ بی‌طاقت ِ تو ...
 

Elham*92

کاربر بیش فعال
منو باش !

میخواستم با خداحافظی کردنم تهدیدت کنم !

نمیدونستم با این کار خوشحالت میکنم !
 

Elham*92

کاربر بیش فعال
در کافه

کنج دیوار

رو به روی هم

خوب شد قهوه مان را نخوردیم !

حرفهایمان به اندازه کافی تلخ بود .....


 

presante

عضو جدید
مقصر خود ماییم
عشق را به کسانی ارزانی میکنیم که
از زندگی ، جز آب و علف روزانه، نه میفهمند , نه میخواهند!
 

tahereh68

عضو جدید
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]نبـــــــــار بــــــــــــــــــــــــــــــاران . . .[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] لعنــــــــــتــــــــــــی نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار. . .[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] امشب با دیگـــــــــــــری بیــــرون است . . .[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] ســـَــــــــرمـــــــــــــــــــــــــا میخورد ! ! ![/FONT]


 

tahereh68

عضو جدید
خــــــدايـــــا... آغوشت را امشب به من مي دهي ؟ برايِ گفتن!چيزي ندارم اما براي ِ شنیدن حرفهايِ تو گوش بسيار مي شود من بغض کنم تو بگويي مگر خدايت نباشد که تو اينگونه بغض کني مي شود من بگويم خدايا ؟ تو بگويي : جانِ دلم مي شود بيايي ؟ تــــمــــنــــا مي کنم
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا
زمانی که هراس مرگ میدزدد سکوتت را
یکی همچون نسیم دشت می گوید:
کنارت هستم ای تنها
ودل آرام میگیرد...
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشستم...
خسته شدم...
دیگر قایق نمیسازم...
پشت دریاها هر خبری که میخواهد باشد، باشد...
وقتی از تو خبری نیست...
قایق میخواهم چه کار...
مرا همین جزیره کوچک تنهایی هایم بس است...!
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم!

می دانم تو هم مثل من از دلتنگی گریزانی..

کنج اتاق نشسته ای با چشمانی بارانی...

اما تردید تو آتش به خرمن
هستی ام زده!

چگونه باید به یقین برسی

که شاهزاده قصر شیشه ای قلب منی ... نبض پر تپش زندگی منی...
؟

من بدون اینکه تو برایم تب کنی... میمیرم...

تا آخرین نفس هم پای تو می آیم...

تو در انتظار چه معجزه ای هستی؟

اعجاز از این شور انگیز تر... عشق!

همان عشقی که
بارها سد غرور مرا شکست...

سونامی اشکهایم را نادیده گرفت و مرا به دیدارتو آورد...

به خاطر می آوری چند بار شکستم؟

اما تکه های شکسته اندام ظریفم را روی هم چیدم ... به سوی تو آمدم

و شورمندانه از کتیبه ی احساسم خواندم!

در حالی که تو ...

دیگر گذشته های تلخ برایم همیتی ندارد...آینده مهم است و حال...

گفتم حال!

حال دلم مهر می خواهد... اندکی باران...

نه از آن باران هایی که هر شب آسمان نگاهم را می پوشاند... نه!

از آن باران هایی که من در آغوش تو باشم و تو با چتری از بوسه های حیات بخش, میزبان من...

یعنی آن روز فرا می رسد؟

آه خدای من! چشمانم از شوری اشک می سوزد...

دیگر
در این لجظات نفس گیر, تاب هیچ گونه شکایتی را ندارم...

ناگزیر چشمانم را دربستر پلکهایم می رقصانم...

سرزمین گونه هایم تر می شود...

و عطر نفسهایت بر تار و پود وجودم می نشیند ... مرا بی قرار می کند...

سرنوشت دلش به رحم می آید و مرا به آغوش رویا می سپارد...

من دست در دست خیال تو, چند ساعتی را به آسمان می روم...

غریب است!

تو در کنار فرشته خواب به یقین رسیده ای...

این من هستم که مونس لحظه های توست...

این من هستم که تاابد همراه توست...

پس مرا به خود می فشاری...

و من در حصار دستان تو برای لمحه ای آرام می شوم...

به تو... به منتهای آرزوی خود می رسم...:gol:


نازنین فاطمه
جمشیدی



 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلـــــــ♥ـــم...


شــــراب می خـــواهـــد بـــا طـــعم لـــبهـــای تــــ♥ــــو ..!


دلـــم یکـــ بـــغل عــــشق می خـــــواهـــــــــد


بــــا لـــــذتـــــ آغــــــــوش تــــ♥ــــو..!

دلـــــــــــ♥ــــــم..


بـــــــی واســـــطه بگـــــــویم..!


دلـــــــــــ♥ــــــم.. تـــــورا می خـــــواهـــــد..


بــــــا طـعم دلپـــــــذیــــر نفســـــهای تــــــ♥ـــو..!
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم

باز هم در قاب شکسته قلبم تو را می خوانم...


عطر نفسهایت را می بویم...


خاطرات شیرین و دوست داشتنی ات را مرور می کنم...


تا تصویر هرچند گنگ و نا ملموس از آسمان سیاه چشمانت بیابم


و ساعت ها خود را به چیدن ستاره هاي مهربانی نگاهت سرگرم سازم....


دمی را فارغ از این دنیا و مردم ظاهر فریبش همراه تو،آسوده بگذرانم...


باز هم عطش آغوش تو دیوانه ام می کند...


در میان سراب لحظه هایم...سرگردان خاطرات باران خورده ام می شوم


تا شاید قطره اي باسخاوت از دریاي بیکران محبت هاي بی شایبه ات بیابم


و دقایقی را همراه موج هاي احساس مردانه ات به خلوت نشینم....


باز هم دره دهشتناك تنهایی روبه رویم خودنمایی می کند....


و من هراسان از ورطه نابودي در میان خاطرات خاکستري ام


کوه پر غرور شانه هایت را می خواهم...


در رویا به مامن آغوشت پناه می آورم...با آرامش پیوند دوباره اي می بندم...


باز هم دستانم بی کسی را فریاد می زنند...


من در میان رنگین کمانی از خاطرات عاشقانه ام. سعی بر آن دارم


که دستان مهربانت را به تصرف غریبی ام در آورم...


به داشتنت ببالم...منتظر روزي بمانم...


که خداوند به اندیشه هاي ابریشمی ام رنگی از واقعیت بپاشد...


تو برگردي...روح خود را... در کالبد بی جان من بدمی


مرا بسان روزهاي طلایی عشقمان,از آن خود بدانی...


و در وجود خود حس کنی....




نازنین فاطمه جمشیدی




 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
حافظه ی انسان های غمگین قویتر است
همیشه در یاد دارند
در کدامین خیابان...
کوچه...
کدام ساعت....
کدام دقیقه...
به دار اویخته شده
احساساتشان
....
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست به صورتم نزن!
می ترسم بیفتد...
نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد...
سیل اشک هایم تو را با خود ببرد...
و باز من بمانم و تنهایی...
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب مامن لحظات ناب عاشقان است...


در پرچین خیالم تورا میهمان جشن باشکوه تنهاییمان می کنم...


می خواهم برایت کیکی از محبت بیاورم ...


و شمع های احساسم را با شعله های کوچکی از ماه روشن کنم...



می خواهم برایت استکانی لبریز از بوسه بریزم تا هرم نفسهایم, وجود پر مهرت را گرم کند و سردی


فراق را بر باد دهد...


می خواهم در این بزم... باور کنی که همه هستی ام پیشکش توست...


نمی خواهم کس خاصی را وعده بگیرم...من و تو حضورمان کافی است...


نمی خواهم نگاه آلوده ای به هم آغوشی مان خیره شود...


نگارم
!



دعوتم را بپذیر....


سنارگان عشق را از دامن مهتاب جمع کرده ام و درون جعبه گذاشته ام تا به تو هدیه دهم...ناامیدم نکن!


ساعت دوست داشتن... کنار دریاچه نور به دیدارم بیا...


چشم در راهم...


نازنین فاطمه جمشیدی



 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديشب دلم ميخواست باشي....


هيچي نگي...


حرفي نزني...


گله نكني...كاري نكني...


فقط باشي...
 
آخرین ویرایش:

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آیینه پرسید که چرا دیر کرده است
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آیینه و گفت
احساس پاک تو را زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی
گفت خوابی , سالها دیر کرده است
در آیینه به خود نگاه می کنم , آه
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است …
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب شب آخره که مزاحم دلت شدم
خورشید فردا مال تو ببخش که عاشقت شدم
بدرقه لازم ندارم، خودم میرم عزیزترین
نذار بمونه زیر پا ، قلبمو بردار از زمین
دوستت دارم برای تو فقط یه حرف ساده بود
غافل از این که قلب من منتظر اشاره بود...







 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه میگویند سخت است وفادار دستانی باشی که هیچگاه انها را لمس نکرده ای ....

اما از نظر من این اشتباه است

..اگر در قلبت عهدی بسته باشی که وفادار باشی ...سخت نیست وفادار دستانی باشی که هیچگاه انها را لمس نکرده ای ..

و من این عهد را مدتهاست که در قلبم بسته ام ...
 
بالا