ما از عهدة این نیروی مرموز برنمی آییم!

omid20110

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
ما از عهدة این نیروی مرموز برنمی آییم!
پس از فرار پیشه وری-مزدور اجنبی پرست و وطن فروش- و ختم غائله غم انگیز آذربایجان که به کشته شدن بسیاری از فرزندان غیور این آب و خاک و اسارت بسیاری از آزادی خواهان و بازرگانان آزاده مسلمان و آذری زبان انجامید، یکی از خویشان من به نام «کریم آقا» که در بازار تبریز عنوان و اعتباری داشت با گروهی دیگر از اهالی این شهر توسط سالدات های روسی به عنوان اسیر جنگی دستگیر و بر طبق نقل گویا به یکی از زندان های مخوف و هراسناک روسیه منتقل شده بود.
پس از گذشت سال ها برای من فرصت و موقعیّتی پیش آمد که برای تجارت به روسیه سفر کنم، و در آن جا پس از پرس و جوهای بسیار از ایرانیان آذری زبانی که پس از شکنجه و آزار بسیار، به اجبار و در شرایط خاصّ و ناگوار در شهرهای مختلف روسیه اسکان داده شده بودند، دریافتم که «کریم آقا» در فاصله چند کیلومتری یکی از شهرهای مجاور زندگی محقّرانه ای دارد و از طریق شیر فروشی امرار معاش می کند!
روزی با کمک و هدایت تنی چند از دوستان بازرگانی که داشتم با احتیاط کامل و با در نظر گرفتن جوانب امر به سراغ او رفتم، و او که از دیدن من بسیار بهت زده شده بود، به یاد شهر و دیار خود تبریز و فراق فرزندان و آشنایان خود بسیار گریست و در حالی که مرا به طرف کلبه خود هدایت می کرد، گفت:
من از حضور تو در این جا بسیار بیمناکم و می ترسم با مشکل روبه رو شوی، چون من و تمامی همشهریان آذری زبان من تحت نظریم و شدیدا رفت و آمدهای ما را کنترل می کنند! باید به هنگام فرارسیدن شب و همزمان با تغییر کشیک سربازان روسی از کوره راه متروکه ای که می شناسم این جا را ترک کنی تا در چنگ سالدات های خون آشام روسی گرفتار نشوی!
و پس از آن که مرا به پستوی کلبه کوچکی که داشت برد، از من خواست بدون هماهنگی قبلی با او از آن جا بیرون نیایم! و بعد به سراغ دکِّه کوچک شیرفروشی خود رفت تا عدم حضور او در محل کار برای او مشکل ساز نشود!
ساعتی از ظهر گذشته بود که به کلبه برگشت تا مقدمات ناهار را فراهم کند و از من به خاطر آن که در پستویی تنگ و تاریک زندانی ام کرده است، عذر خواهی کرد و گفت:
این احتیاط ها لازم است! هر لحظه ممکن است سربازی از راه برسد و به بهانه های واهی به این جا بیاید! و اگر در کلبه را از پشت بسته ببیند باعث سوء ظنّ او خواهد شد، لذا بهتر است ناهار را در همان پستو نوش جان کنی تا مجبور نباشم درِ کلبه را ببندم! چه می شود کرد؟ باید این شرایط طاقت فرسا را تحمل کرد و دم بر نیاورد! و الا چیزی که این جا مفت و رایگان است جان بنی آدم است!
از بوی غذایی که در فضای کلبه پیچیده بود فهمیدم که سرگرم درست کردن خاگینه است! همان غذایی که باب طبع من بود و در تبریز بارها برای او آماده کرده بودم و همین امر سبب شد که خاطره های گذشته در ذهن من جان بگیرد و زخمی که از دیرباز بر سینه داشتم حتّی با دیدن او التیام نپذیرد.
هنوز در لابه لای همین خاطرات دست و پا می زدم که شنیدم کسی با لحن خشن و عتاب آلوده ای، یار دیرینه مرا صدا می کند:
رفیق کریم!.... رفیق کریم!....
نفس در سینه ام از ترس حبس شد! و با خود گفتم:
دیدی ای دل غافل! آمد به سرم از آنچه می ترسیدم! و با همه احتیاطی که میزبان بی پناه و خیرخواه من به خرج داد آخر به حضور من در این کلبه پی بردند! و حالا برای دستگیری من و او آمده اند. حالا تکلیف یار نازنین من چی می شود؟! او به خاطر من خود را در این مهلکه انداخت و خدا می داند که از این پس در نامه سرنوشت او چه رقم خواهد خورد؟ این شد زندگی؟! آیا این همان آزادی است که روشنفکران چپی و کارگزاران روسی در تبریز می خواستند به ما آذربایجانی ها بدهند؟! این جا که نفس هم نمی توان کشد! صد رحمت به تبریز خودمان! راستی در این مدت مدید چه بر سر دوست دیرینه من آمده است؟ و او چگونه توانسته است خود را با این شرایط جهنمی وفق دهد؟!
بیهوده نیست که گفته اند: مرگ یک بار و شیون هم یک بار! یک بار مردن، هزار مرتبه بهتر از این زندگی طاقت فرساست! این جا که روزی هزار مرتبه باید مرد و هزار بار باید جان سپرد آن هم به خاطر چی؟! به خاطر این که فقط زنده باشی؟! و یا دلت به این خوش باشد که هنوز زنده ای و نفس می کشی؟!
به راستی زندگی کردن در این جا به این دردسرهایش نمی ارزد! باید عطای زنده ماندن در این جهنم دنیا را به لقایش بخشید!
این مطالب به سرعت برق از ذهنم می گذشت که شنیدم «کریم آقا» یار دیرینه و مهربان من با لهجه شیرین آذری خود زمزمه می کند:
یا ابا صالح المهدی! دستم به دامانت! نکند برای این رفیق من تله ای گذاشته و حالا آمده باشند تا شکار خود را ببرند!
و بعد در حالی که سینه خود را صاف می کرد، با صدای بلند گفت:
با من بودید؟! السّاعه به خدمت می رسم قربان!
و در حالی که کلاه پوستی خود را بر سر می گذاشت از کلبه بیرون رفت.
خدا می داند تا آمدن او بر من چه گذشت! آدمی زاده معمولا در این مواقع بدترین فکرها به خاطرش خطور می کند و در خصوص بهترین عزیزانش بدترین نوع پیشامدها در ذهن اش نقش می بندد!
دقایق بسیار به کندی می گذشت و لحظه به لحظه برتعداد ضربان قلبم افزوده می شد. آب دهنم خشک شده بود و بغضی بی امان گلویم را می فشرد. غرق عرق شده بودم و بی اختیار زانوانم می لرزید. در پریشان حالی عجیبی به سر می بردم.
با صدای بسته شدن در کلبه به خود آمدم .بی اختیار پرده پستو را کنار زدم! و ((کریم آقا)) در حالی که می خندید گفت :
رسیده بود بلایی ولی به خیرگذشت !
وهنگامی که دید حال چندان مساعدی ندارم گفت:
خدا را شکر کن که مشکلی پیش نیامد! راحت باش! فعلا خطری ما را تهدید نمی کند! می توانیم خاگینه را با هم بخوریم. فکر نمی کنم دیگر کسی مزاحمتی برایمان فراهم کند مگر آنکه مساله تازه ای پیش بیاید! گفتم:
«کریم آقا» مگر یادت رفته است که بزرگان گفته اند:عَلیکُم بِالمُتون لا بِالحَواشی! گفت:
زبان شیرین آذری خودمان چه عیبی دارد که با من این طور قلمبه سُلمبه حرف می زنی؟! من همیشه در دبیرستان از درس عربی تجدید می شدم! گفتم:
این که تو را صدا زد چه کسی بود؟ دوست و آشنا که به نظر نمی رسید. لحن خشن و آمرانه ای داشت. گفت:
سر دسته سالدات های روسی مستقر در این منطقه بود. طبعا آدم بسیار بی رحم وبی ادبی است.آمده بود سر و گوشی آب بدهد! گاهی در ایام هفته سراغ من می آید و لیوان شیری می نوشد و خودی نشان می دهد! امروز هم از بخت بد تو سرکله اش این جا پیداشد!
گفتم:
فکرنمی کنی که آمدن او به خاطر کار دیگری باشد؟! گفت:
نمی دانم! آدم از کار این مزدورها که سر درنمی آورد! ولی فکر نمی کنم که از آمدن تو به این جا بویی برده باشد، چون اگر خبر داشت اولّا تنها نمی آمد، ثانیا بی درنگ دست به کار می شد و من و تو را کت بسته با خود می برد!
پس از صرف ناهار ساعتی در کنار بخاری هیزمی آرمیدیم و به هنگام نوشیدن چای ازاو پرسیدم :
راستی «کریم آقا» خاطره ی خوشی از زمان اقامت خود در این جا نداری؟! وضعی که من میبینم مالامال از دلهره و دلواپسی است!
گفت:
تنهاخاطره خوشی که به خاطر دارم مربوط به اولین سال اقامتم در این جاست.در آن موقع ژوزف جوگاشویلی معروف به استالین (۱۸۷۹-۱۹۵۳م) درنهایت خودکامگی بر قلمرو کشور روسیه حکومت می راند و کارگزاران دیکتاتوری او در جای جای این قلمرو وسیع جغرافیایی مستقر بودند و به بهانه های مختلف اموال مردم ستمدیده را چپاول می کردند و از دستیازی به نوامیس آنان نیز ابایی نداشتند!
با آغاز جنگ جهانی دوم (۱۹۴۱-۱۹۴۵م) که حدود چهل سال به درازا کشید دامنه بیداد رژیم دیکتاتوری استالین به منظور تامین هزینه جنگ حتی نقاط دور افتاده روسیه را هم فرا گرفت به طوری که هیچ کس در هیچ نقطه ای از این سرزمین پهناور، خود را از گزند این هجوم بی وقفه ودامنه دار درامان نمی دید !
در همین اوضاع نابه سامان، یک سرهنگ سالخورده ی روسی با اختیارات تام براین منطقه ای که من در آن سکونت دارم، حکومت می راند و دراثر رفتار قهر آمیز و مستبدانه او سایه ترور و وحشت بر همه جا سایه افکنده بود و هیچ کس بی اجازه او قدرت حرف زدن نداشت تا چه رسد به اعتراض و شکایت و دادخواهی!
من درآن هنگام درهمین دکه کوچکی که دیدی صبح ها به مشتریان شیر داغ می فروختم ویکی از مشتریان پروپا قرص من همین سرهنگ روسی بود!
او هرروز صبح به هنگام رفتن به ستاد فرماندهی، در جلوی مغازه من چند دقیقه ای توقف می کرد و راننده او یک لیوان بزرگ شیر ازمن می گرفت وسرهنگ پس از نوشیدن شیر عازم محل کار خود می شد.
روزی از روزها که مشتری فراوانی داشتم، فراموش کردم که جیره سرهنگ روسی را کنار بگذارم و در پاتیل شیر فقط به اندازه نیم لیوان شیر باقی مانده بود که ماشین سواری سرهنگ از دور پیدا شد! ومن از ترس دست وپای خود راگم کردم!
درآن فرصت کوتاه چیزی که به خاطرم رسید افزودن نیم لیوان آب داغ به شیر باقی مانده بود! زیرا با خلق وخوی سرهنگ روسی آشنا بودم و می دانستم که عذر مرا به خاطر کمبود شیر نخواهد پذیرفت و تصمیم شدیدی درباره من خواهد گرفت!
وقتی که راننده لیوان شیر را از من گرفت و به او داد، سرهنگ روسی همین که جرعه ای از آن را نوشید، نگاه خشم آلودی به جانب من انداخت و با ناراحتی مابقی شیر را بر زمین ریخت واز ماشین پیاده شد، ودر حالی که به طرف من می آمد اسلحه کمری خود را به طرف من نشانه رفت و هنگامی که به نزدیک من رسید لوله اسلحه را روی شقیقه من قرارداد!
عضلات صورت او ازخشم منقبض شده بود ودندان های خود را مرتبا برهم می فشرد و مرتبا می گفت:خائن!خائن!
من که مرگ را در جلوی چشم خود مجسم می دیدم و تا مرگ قدمی بیشتر فاصله نداشتم از روی اضطرار و از ژرفای دل فریاد کشیدم :
یاابا صالح المهدی ادرکنی!...یاابا صالح المهدی ادرکنی!
سرهنگ سالخورده روسی با شنیدن نام آن حضرت، ناگهان به کلی حال خود را باخت، دستش به لرزه افتاد و قطرات عرق برصورتش نشست!
بی اختیار لوله اسلحه را از روی شقیقه من برداشت و در حالی که به زحمت حرف می زد از من خواست تا همراهی اش کنم! و پس ازسوار شدن به ماشین به راننده گفت :
امروز حالم مساعت نیست و نیاز به استراحت دارم! ما را به منزل برسان و بعد به مرکز فرماندهی برگرد!
از تغییر حال سرهنگ آن چنان شگفت زده شده بودم که نمی توانستم سخنی بگویم و مات و مبهوت از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه می کردم ولی هیچ هراسی در دل نداشتم و قوت قلب عجیبی پیدا کرده بودم. و برخلاف من حال سرهنگ سالخوردة روسی هیچ تعریفی نداشت و سعی می کرد اضطراب درونی خود را از من پنهان کند ولی قادر به چنین کاری نبود!
در یک لحظه که نگاهم با نگاه راننده تلاقی کرد احساس کردم که او هم دچار وحشت شده و آرامش خود را از دست داده است و هیچ تمایلی به حضور من در کنارخود ندارد! انگار از چیزی می ترسد ولی می خواست خود بی تفاوت نشان بدهد! درحالی که نگاه او چیز دیگری می گفت و از هراس درونی او پرده برمی داشت! و هنگامی که دید چشم ازاو بر نمی دارم سر خود را به آرامی تکان داد، گویی می خواست به من بگوید که:دلش به حال من می سوزد! چون می داند چه سرنوشت وحشت انگیزی در انتظار منِ بخت برگشته است!
به منزل سرهنگ رسیدیم، من و او از ماشین پیاده شدیم و راننده پس از ادای احترام نظامی پشت فرمان نشست و به سرعت از ما دور شد.
دیگر از آن ابهت و جذبه ی سرهنگ چیزی نمانده بود! خیلی شُل و وارفته راه می رفت و در نگاهش هنوز آثار ترس و اضطراب موج می زد. انگار دارد در گذشته خود سیر می کند و چیزهایی را به خاطر می آورد که با جریان امروز ارتباط دارد! این را حس درونی من به من می گفت و اطمینان داشتم که باید از ناحیه حضرت ولی عصر(روحی و ارواح العالمین له الفداء) ضرب شستی به او نشان داده باشند که با اتفاقی که امروز رخ داد، دارد ذهنش را آزار می دهد!و گرنه آن سرهنگی که من و تمامی اهالی این منطقه می شناختیم، آدمی نبود که فریاد صدها مظلوم بی پناه همچون منی را در گلو خفه نکند! یا به هنگام کشتن آدمی دستش بلرزد یا رنگ ببازد! و از ریختن خون کسی که او را خائن می داند، واهمه داشته باشد! پس باید ماجرایی در پشت پرده باشد و راز مگویی، که سال ها در سینه این سرهنگ سالخوردة روسی مانده و به کسی بروز نداده است!
هنگامی که وارد خانه سرهنگ می شدم، خود را از حمایت یک نیروی فوق العاده توانا و ماورایی برخوردار می دیدم و دیگر از آن بهت وحیرتی که داشتم بیرون آمده بودم و یک احساس درونی مدام به من نهیب می زد که :
شجاع باش! واهمه را از خود دور کن! مگر نمی بینی که یال و کوپال این سرهنگ مقتدر روسی را از او گرفته اند؟! در واقع این اوست که در چنگ تواسیر شده است و نه تو...! او اکنون به شیری می ماند که نه یالی دارد و نه ابهت و قدرتی! از ظاهرش پیداست که کاملا از درون خالی شده و مثل یک بنای زلزله زده دارد از هم فرو می ریزد! کافی است تلنگری به او بزنی تا نقش زمین شود!
به چشم خود می دیدم که سرهنگ دیگر نای راه رفتن ندارد و باز زحمت بسیار خود را از پله های خانه بالا می کشد! و وقتی که به سرسرای خانه رسیدیم خود را بر روی مبل راحتیِ کنار درِ ورودی رها کرد! انگار ساعت هاست نخوابیده و بیخوابی امانش را بریده است!
سربازی که نقش گماشته های شخصی افسران عالی رتبه را بازی می کرد، از لحظه ورود ما به خانه چه خوش خدمتی ها که نمی کرد! و چه ادا و اصول هایی که در نمی آورد! وهنگامی که خواست تلفنی پزشک بهداری مرکز فرماندهی را برای معاینة او احضار کند سرهنگ اجازه نداد و آمرانه از او خواست تا او را تنها بگذارد!
با این که سرهنگ کم کم حالت طبیعی خود را پیدا می کرد ولی از هراسی که در اعماق وجودش رخنه کرده بود کاسته نمی شد! و این را می توانستم از نگاه های بیقرار و وحشت زده او به راحتی بخوانم.
تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم تا به راز تغییر حال ناگهانی او پی ببرم! این عمل من در مواقع عادی یک گناه نابخشودنی بود و کیفر سختی به دنبال داشت، زیرا کسی جرات نمی کرد از یک افسر روسی سوالی بکند چه رسد از این سرهنگ مقتدر سالخورده که رفتار خشونت آمیز و هراس انگیز او اهالی منطقه را به وحشت انداخته بود.
ازاو پرسیدم:
برای چه از من خواستید همراهیتان کنم ؟
نگاه بی رمق خود را به من دوخت و پس از چند لحظه درنگ گفت :
وقتی که لوله ی اسلحه ی کمری ام را روی شقیقه ات گذاشتم و آمادةچکاندن ماشة آن شدم، تو بی اختیار فریاد کشیدی و از کسی کمک خواستی، می خواهم بدانم او کیست و با تو چه نسبتی دارد؟!
گفتم: من به امام زمان پناه بردم و از استمداد کردم .
گفت : نه ! اسمی که صدا کردی این نبود، تو از کس دیگری کمک طلبیدی! چرا از گفتن حقیقت طفره می روی ؟!
گفتم او اسامی مختلفی دارد :اباصالح المهدی، حجّةبن الحسن العسکری، ولیّ عصر، امام زمان، مهدی موعود و قائم آل محمّد(عجّل الله تعالی فرجه الشّریف).
سرهنگ در حالی که سعی می کرد خود را روی مبل راحتی جمع و جور کند، از سر کنجکاوی پرسید:
او را از کی می شناسی ؟ و از چه زمانی با او آشنا شده ای ؟!
در حالی که می خندیدم، گفتم :
من از وقتی که خود را شناختم با او آشنا بودم ! کیست که او را نشناسد؟!
سرهنگ که از تعجّب دهانش نیمه باز مانده بود، گفت :
من که از حرفهای تو چیزی سر در نمی آورم بالاخره به من می گویی که او کیست یانه ؟! گفتم:
ما مسلمانیم و شیعه و به دوازده امام معصوم اعتقاد داریم که جانشینان بر حق پیامبر اسلام اند آخرین آنها همان امام بزرگواری است که من از او استمداد کردم.
بی تابانه پرسید:
مگر او در همین نزدیکیهاست؟! باید به من بگویی محل اقامت او کجاست!
گفتم:
او در همه جا حضور دارد و الان هم دارد به حرف من و شما گوش می دهد !
رنگ از روی سرهنگ پرید! آرامش خود را دوباره ازدست داد! نگاه خود را به اطراف چرخاند و هنگامی که مطمئن شد غیر از من و او کس دیگری در آنجا نیست، با تعجّب پرسید:
من که کسی را در اینجا نمی بینم!
گفتم:
ولی من حضور معنوی او را در اینجا با تمام وجودم احساس می کنم، تردیدی ندارم که شما دارید چیزی را از من پنهان می کنید! این طور نیست؟!
نمیدانم که شما چرا اینقدر نسبت به این نام مقدس حساسیت دارید؟ چرا از او می هراسید؟ و چرا به محض شنیدن این نام، لرزه بر اندامتان افتاد و از کشتن من منصرف شدید؟! حالا نوبت شماست که به من بگویید:
صاحب این اسم را از کی میشناسید؟ و از چه زمانی با آشنا شده اید؟
سرهنگ سالخورده روسی که می دید توپی را که به زمین من پرتاپ کرده بود، اینک به زمین خود او شوت شده است ! گفت:
من تا به حال او را ندیده ام، ولی ضرب شست او را چشیده ام ! او دارای نیروی فوق العاده مرموزی است و قدرت آن را دارد که اساس تمام معادله ها را بر هم بریزد! من سالهاست که با تمام وجود او را باور کرده ام و شکی ندارم که او در همه جا حضور دارد بی آنکه ردّپایی از خود باقی بگذارد !
با آنکه او را ندیده ام و هیچ شناختی هم نسبت به او ندارم ولی نمی توانم و قادر نیستم انکارش کنم! چون توان بسیار بالا و قدرت مرموز او را در میدان عمل شاهد بوده ام ! آخر چیزی را که به چشم دیده ام و قدرت او را از نزدیک لمس کرده ام چگونه انکار کنم؟!
چیزی به پایان عمر من نمانده و شاید یکی دو سالی بیشتر زنده نباشم و نمی خواهم رازی را که در سینه دارم با خود به گور ببرم ولی نمیدانم آیا می توانم به تو اعتماد کنم یا نه؟! باید به من قول بدهی تا زنده ام خاطره ای را که برایت تعریف می کنم برای کسی بازگو نکنی! چون سازمان اطلاعاتی روسیه از آن به عنوان یک((سند فوق سرّی)) یاد می کند و افشا شدن آن به قیمت جان من و تباه شدن زندگی نزدیکان من تمام خواهد شد!
امروز حس عجیبی دارم و نمی دانم چرا دلم می خواهد راز دیرینه خود را با تو در میان بگذام، ولی هنوز سوال دیگری باقی مانده است که تو باید به آن جواب بدهی! تو که یک آدم مذهبی و معتقدی هستی و پیداست که در عقیده خود بسیار راسخ و استواری، چرا امروز مرتکب آن عمل خلاف شدی؟ مگر با افزودن آب به شیر چه مبلغی عاید تو می شد که تو را وادار به این کار کرد؟!
گفتم:
اشتباه میکنی! افزودن آب به شیر به خاطر کسب درآمد بیشتر نبود، بلکه از اخلاق خشن و رفتار قهرآمیز تو بیمناک بودم که تمام شدن شیر را به حساب بی اعتنایی من به خود بگذاری و عذر فراموشی مرا نپذیری و مرا از هستی ساقط کنی!
سرهنگ که از شنیدن سخنان من انقلاب حالی پیدا کرده بود، برخاست و پس از فشردن دست من، به خاطر رفتار خشونت آمیز خود از من معذرت خواست، من هم ضمن تشکر از او و صمیمیتی که با من دارد، سوگند یاد کردم تا زمانی که در قید حیات باشد، راز او را در سینه نگاه دارم و از این بابت با کسی سخن او را در میان نگذارم .
سرهنگ دیگر آن درجه دار عالی رتبه ی بلند مرتبه نبود! با من همانند یک دوست قدیمی سخن می گفت و از سخنان گه گاه عتاب آلوده ی من بر نمی آشفت، بلکه هر چه می گفتم به گوش جان می شنفت.
او برایم تعریف کرد:
در سال ۱۹۲۷ میلادی یعنی سه سال پس از مرگ ولادیمر ایلیچ اولیانوف معروف به (لنین) -بنیانگذارو رهبر حزب کمونیست واولین سفّاک و خون آشام رژیم کمونیستی- من با درجه سرگردی در نیروی دریایی شوروی خدمت می کردم.
روزی از روزها به دستور ژوزف جوگا شویلی معروف به استالین(1879-1953 م) -از همکاران نزدیک لنین در بر اندازی حکومت تزاری رهبر خودکامه و عشرت طلب روسیه شوروی که در آن زمان حدود ۴۸ سال داشت و از سلامت کامل مزاجی برخوردار بود- فرماندهان عالی رتبه ی نیروهای هوایی و دریایی و زمینی را به کاخ کرملین فرا خواندند.
در این جلسه استالین شخصٱ حضور می یابد و نقشه فوق العاده سری حمله به صفحات شمالی ایران را با فرماندهان عالی رتبه ارتش در میان می گذارد و از آنان می خواهد ظرف ۲۴ ساعت جدول زمان بندی شده ای را تنظیم کنند تا ارتش بتواند در ساعت معیّنی از طریق خشکی و دریا و هوا همزمان و هماهنگ، هدف های مورد نظر استالین را در خاک ایران مورد حمله قرار داده و آنها را تصّرف نمایند.
این جدول زمانی، توسط فرماندهان عالی رتبه ی سه نیروی ارتش روسیه تهیه شد و پس از تایید نهایی استالین دستور حمله به صورت کاملا سرّی به دیگر فرماندهان نظامی در رده های مختلف ابلاغ گردید .
من در این حمله گسترده نظامی، معاون عملیاتی اسکادران اعزامی نیرو دریایی روسیه به ایران بودم و از بندری واقع در یکی از شهرهای حاشیه ای دریای خزر به مقصد یکی از بنادر شمالی ایران حرکت کردم و قرار بود طبق جدول زمانی مصوب، راس ساعت معیّن در یک کیلومتری آنجا لنگر بیندازم و منتظر دستور بمانم تا از طریق ستاد کل فرماندهی فرمان حمله عمومی به فرماندهان نیروهای سه گانه صادر شود.
هنگامی که به پنج کیلومتری سواحل ایران رسیدیم، دیده بان کشتی جنگی ما اطلاع داد که چیزی به سرعت بر روی آب در حرکت است و فاصله خود را هر لحظه با ما کمتر می کند!
با دوربین به نقطه ای که او نشان داده بود خیره شدم. او راست میگفت! چیزی دایره شکل و مدّور که شباهتی با قایقهای معمولی نداشت با سرعت سرسام آوری به طرف ما در حرکت بود و چند دقیقه ای نگذشت که به فاصله پنجاه متری ما رسید! دستور دادم به تدریج از سرعت کشتی بکاهند دیگر فاصله چندانی با آن نداشتیم.
سه نفر بیشتر در داخل آن وسیله ناشناخته آبی نبودند و تنها چیزی که در وهله اول نظر مرا به طرف خودجلب کرد پرچم سبز رنگی بود با میله ای نه چندان بلند که چیزی روی آن نوشته شده بود !
یکی از آن سه نفرکه جوان نیرومند بلند بالایی بود، ایستاد و در حالی که به کشتی فرماندهی ما اشاره می کرد با صدایی رسا و بلند کلمه ای را بر زبان راند و متعاقب آن نه تنها تمامی موتورهای کشتی بلکه سیستمهای ارتباطی و مخابراتی آن هم از کار افتاد و کشتی مجهّز جنگی ما به پاره آهنی تبدیل شدکه بر روی آب شناور بود !
من که کاملا غافلگیر شده بودم و هرگز تصّور نمی کردم با چنین وضعیّت غیر عادی روبه رو شوم، از مترجمی که همراه من بود خواستم تا از آن جوان بپرسد که:
از کجا آمده و چرا مانع رفتن ما شده است؟ مترجم پس از گفتگو با او به من گفت که این جوان با چند زبان آشناست و به من می گوید که از شما بپرسم:
مگر این جا مرز آبی ایران نیست؟ شما این جا چه می کنید؟! نکند راه خود را گم کرده اید؟!
گفتم به او بگو:
من مأمورم و معذور و طبق دستور فرمانده نیروی دریایی ارتش روسیه ماموریتی دارم که باید انجام بدهم.

آن جوان پس از شنیدن این پاسخ، چند دقیقه ای با مترجم من عتاب آلوده سخن گفت که خلاصه سخنان او این بود:
به این آقا بگو اگر او ماموریت دارد تا به خاک ایران تجاوز نماید، ما هم از طرف اباصالح المهدی مأموریت داریم در برابر او بایستیم و از تجاوز ارتش روس به ایران جلوگیری کنیم .ایران یک کشور شیعی است و تحت حمایت ما قرار دارد . در زمان لنین هم دو بار ارتش روسیه قصد تصرف سواحل شمالی ایران را داشت که ما در برابرش ایستادیم و به او اجازه ندادیم قدم از قدم بردارد !
ما برا ی لحظاتی اجازه برقراری ارتباط راداری را به او می دهیم تا با ستاد فرماندهی در مسکو تماس بگیرد و آنچه را که به چشم خود دیده و با گوش خود از ما شنیده است گزارش کند! شاید هنوز استالین خاطره تلخ آن دو تجاوز بی ثمر بخاطر داشته باشد !
بلافاصله از قسمت مخابرات کشتی به من اطّلاع دادند که سیستم رادار به کار افتاده است! و من فورا با فرمانده نیروی دریایی تماس گرفتم و به او گفتم که به خاطر از کار افتادن سیستمهای مخابراتی قادر به تماس مستمر با او نبودم و فعلا اسکادران اعزامی او در گردابی دست و پا می زند که قادر به بیرون آمدن از آن نیست ! و به او گفتم گویا استالین تا کنون دو بار در جریان ایستادگی این نیروی غیر عادی به هنگام هجوم ارتش روسیه به ایران در زمان لنین قرار داشته است !
حدود نیم ساعت بعد به دستور استالین فرمان توقّف عملیات نظامی صادر شد، و فرمانده ی نیروی هوایی روسیه ضمن تماسی که با من داشت، گفت:
وقتی که گرازش تکان دهنده ی تو را با استالین در میان گذاشتیم، گفت:
این سومین بار است که از زمان لنین تا کنون نقشه حمله نظامی ما به ایران نقش بر آب شده است! ما از عهده این نیروی مرموز بر نمی آییم ! چه می توان کرد گاه گاهی جنگل های سرسبز شمالی ایران ما را وسوسه می کند و یکی از آرزوهایی که همیشه در دل داشته ام تصرّف مناطق شمالی این کشور زرخیز است !


سرهنگ پس از گفتن این خاطره، مجددا از من خواست که این خاطره را تا به هنگامی که او در قید حیات است، برای کسی بازگو نکنم، و از آن تاریخ به بعد رابطه دوستی ما با برقرار بود ولی هردو حفظ ظاهر می کردیم و اجازه نمی دادیم تا کسی از دوستی فیمابین ما بویی ببرد!
او چند سال پیش مرد، و اگر امروز زنده بود ناچار نمی شدم از تو در پستوی این کلبه پذیرایی کنم ! همین که غروب فرارسید با «کریم آقا» از کوره راه متروکه ای که می شناخت عبور کردیم و او پس از تحویل من به آشنایانی که داشت به کلبه خود باز گشت و من هم که از شنیدن این خاطره بیش از پیش خود را مفتون عنایات کریمانه حضرت ولی عصر(روحی و ارواحنا له الفداء) می دیدم پس از مدتی اقامت در شهرهای مختلف روسیه، به ایران باز گشتم و اینک که سال ها از تاریخ شنیدن این خاطره می گذرد هنوز مرور آن برای من خاطر نواز و خاطره انگیز است و نمی دانم که «کریم آقا»ی مهربان و نازنین من هنوز به شیر فروشی مشغول است یا اینکه رفیق نیمه راه شده و تنهای تنها بار سفر آخرت را بسته و رفته است!


پیام ها و عبرت ها
1) میهن عزیز اسلامی مان ایران تنها کشور شیعی در سراسر جهان است که رایحة روح نواز اعل بیت(ع) را می توان در جای جای قلمرو وسیع آن استشمام کرد. اگر بر هریک از دلیر مردان نظامی و انتظامی فرض است که از مرزهای آبی و خاکی و هوایی این اب و خاک پاسداری کنند، بر ما نیز واجب است که از حرمت و کیان این کشور آل الله(ع) دفاع کنیم و اجازه ندهیم که دشمن با شبیخون فرهنگی افتخارات ما را از ما بگیرد و *** و هرزگی و بی بندوباری را به ما هدیه بدهد!
2) شهیدان همیشه جاویدان ما نه تنها برای حفظ مرزهای جغرافیایی این سرزمین، بلکه در حراست از مرزهای مهمّ اعتقادی و مذهبی و فرهنگی این آب و خاک از جان پاک خود گذشتند و به قافله عاشوراییان زمان پیوستند، اکنون بار این رسالت بزرگ بر دوش من و شما سنگینی می کند.
دشمن امروز با کمک بانیان استعمار نوین جهانی و با استفاده از انواع رسانه های صوتی و تصویری شب و روز به بمباران کردن سنگرهای فرهنگی و اعتقادی ما مشغول است و وظیفه ما بیداری و هشیاری در قبال این نقشه های شیطانی و صهیونیستی و مقابله تمام عیار با آن هاست. اگر ما امروز به خود نیاییم فردا بسیار دیر است.
3) بزرگ ترین درسی که می توان از این نوع خاطره ها گرفت اعتقاد راسخ داشتن به این که چون ایران پایگاه مذهب جعفری و کانون نشر و ترویج معارف آل الله(ع) است، مورد عنایت و حمایت حضرات مقدّس معصومین(ع) و خصوصا حضرت بقیة الله الاعظم حجة بن الحسن العسکری(روحیو ارواح العالمین له الفداء) قرار دارد.
گاهی که مرزهای جغرافیایی این سرزمین بزرگ و پهناور شیعی مورد هجوم بی امان دشمنان قسم خورده اسلام قرار می گیرد و قهرا به بهای شهادت بهترین و صالح ترین انسان ها تمام می شود، اگر آمادگی های روحی و توان اعتقادی ما را برای رویارویی با دشمنان بالا نبرد و میزان بیداری و هشیاری ما را مضاعف نسازد، در این آزمون بزرگ الهی مردود خواهیم شد و از درگاه قرب الهی مطرودمان خواهند ساخت.
4) آمار عزیزانی که در طول هشت سال دفاع مقدّس به خاطر دفاع از مرزهای جغرافیایی این آب و خاک جان خود را از دست داده اند و یا سلامتی آنان مورد مخاطره شدید قرار گرفته، و یا در چنگ دشمنان خون آشام بعثی گرفتار شده اند، و یا خانه و کاشانه آنان به تلّی از خاک مبدّل شده، مشخص است و برای همه ما درد آفرین و مصیبت زا و در عین حال عبرت آموز است.
از شما می پرسم: در روزگار ما که مرزهای فرهنگی و سنگرهای اعتقادی ما عل الدّوام توسط ایادی مزدور قدرت های استعماری بمباران می شود آیا آماری از کسانی که در معرض انواع آسیب های ناشی از این شبیخون های ناجوانمردانه و وحشیانه قرار گرفته اند و می گیرند در اختیار داریم؟!
آیا یک بررسی جامع الاطرافی پیرامون این امر مهم صورت گرفته است که دشمن تا کنون در اثر بمباران های مسموم تبلیغاتی و با شبیخون زدن به سنگرهای اعتقادی و فرهنگی ما چه مقدار از نیروهای ما را به اسارت خود در آورده و یا چه قدر به سلامت اعتقادی آنان آسیب وارد کرده است؟!
متأسفانه چون آماری از آسیب دیدگان از این شبیخون های فرهنگی را نمی توان تهیه کرد، طبعا عمق فاجعه را در نمی یابیم و غالبا با بی تفاوتی از کنار آن عبور می کنیم! و دشمن هم غالبا با عبور از همین نقطه های کور و نامحسوس است که به اهداف شیطانی خود نایل می آید.
متولّیان امروز هرنگی و مسئولان امور دینی و تبلیغاتی کشور باید با رویکردی جدّی تر به رسالت فرهنگی انقلاب اسلامی، راهکاری های کارآمدتری را در دفاع از کیان فرهنگی و احیای ارزش های کلیدی فرهنگ غدیر و عاشورا در دستور کار خود قرار دهند و با بسیج امکانات لازم در عرصه های مختلف دینی،فرهنگی،اجتماعی و سیاسی حضور تأثیرگذارتری داشته باشند تا انشاءالله این جنگ نابرابر تبلیغاتی را نیز که دشمن کیان امّت اسلامی ما را نشانه رفته است، سرافراز و مباهی پشت سر بگذاریم.
آمین!
5) از این خاطره نتایج مفید و آموزنده دیگری نیز می توان گرفت که ما استخراج آن ها را از شما عزیزان انتظار داریم.

منبع: کتاب در محضر لاهوتیان، جلد دوم، صفحات 340-360
 

ali hoseini

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بقول خودتون کمی بلند بود اما بسیار جالب و تکان دهنده بود.
در محضر لاهوتیان کتاب ارزشمندی هست که توفیق مطالعه ش رو نداشتم هنوز.
از شما بسیار تشکر میکنم. از امام عصر عج الله فرجه استمداد اری این مملکت رو میطلبیم.
یک ایراد به متن شما دارم که مربوط به موضوعیت این متن نمیشه و در حاشیه قرار داره و اون هم کلمه آذری زبان هست. از لحاظ لغوی اشتباه هست و نمیشه به کسی گفت آذری زبان. زبان اهالی همیشه بیدار منطقه آذربایجان ترکی هست. از خدا میخوام همانگونه که همیشه توفیق سربازی تشیع رو به این منطقه عطا فرموده این مرز و بوم رو همواره به همین نام پایتخت تشیع نگه داره. آمین.
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا ما رو ببخش. امام زمان جونم ما رو ببخش... هیچکس تو این کره خاکی قَدرِت رو نمیدونه ! .
بجز عده ای خاص که خودت میدونی و خدا.

اللهم عجل لولیک الفرج :gol:
 

omid20110

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
بقول خودتون کمی بلند بود اما بسیار جالب و تکان دهنده بود.
در محضر لاهوتیان کتاب ارزشمندی هست که توفیق مطالعه ش رو نداشتم هنوز.
از شما بسیار تشکر میکنم. از امام عصر عج الله فرجه استمداد اری این مملکت رو میطلبیم.
یک ایراد به متن شما دارم که مربوط به موضوعیت این متن نمیشه و در حاشیه قرار داره و اون هم کلمه آذری زبان هست. از لحاظ لغوی اشتباه هست و نمیشه به کسی گفت آذری زبان. زبان اهالی همیشه بیدار منطقه آذربایجان ترکی هست. از خدا میخوام همانگونه که همیشه توفیق سربازی تشیع رو به این منطقه عطا فرموده این مرز و بوم رو همواره به همین نام پایتخت تشیع نگه داره. آمین.

ممنون، بله کتاب در محضر لاهوتیان کتاب فوق العاده ای هستش پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش.
بنده داستان رو همونطوری که در کتاب آورده بودن نوشتم بدون کلمه کم و اضافه!
 

omid20110

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
دوستان بازم ببخشید اگه مطلب یکم طولانی شده! اولش خواستم یکم از اینور اونورش بزنم:
اما اولا خواستم حق کپی رایت رو رعایت کنم:) ثانیا بنظرم با حواشی و جزئیاتش داستان بهتر و جذابتر میشه!
در کل بنظرم ارزش 20 دیقه وقت گذاشتن و خوندنشو داره تا بفهمیم که ما(شیعه) بی صاحب نیست...همونطور که خود امام زمان(عج) نیز فرمودن که: شما فکر میکنید که ما از احوال شما آگاه نیستیم و...:gol:
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آیا یک بررسی جامع الاطرافی پیرامون این امر مهم صورت گرفته است که دشمن تا کنون در اثر بمباران های مسموم تبلیغاتی و با شبیخون زدن به سنگرهای اعتقادی و فرهنگی ما چه مقدار از نیروهای ما را به اسارت خود در آورده و یا چه قدر به سلامت اعتقادی آنان آسیب وارد کرده است؟!
متأسفانه چون آماری از آسیب دیدگان از این شبیخون های فرهنگی را نمی توان تهیه کرد، طبعا عمق فاجعه را در نمی یابیم و غالبا با بی تفاوتی از کنار آن عبور می کنیم! و دشمن هم غالبا با عبور از همین نقطه های کور و نامحسوس است که به اهداف شیطانی خود نایل می آید.
متولّیان امروز هرنگی و مسئولان امور دینی و تبلیغاتی کشور باید با رویکردی جدّی تر به رسالت فرهنگی انقلاب اسلامی، راهکاری های کارآمدتری را در دفاع از کیان فرهنگی و احیای ارزش های کلیدی فرهنگ غدیر و عاشورا در دستور کار خود قرار دهند
بسیار قابل توجه بود........این قسمت مسئله ای است که متاسفانه توجه نمی شود ...........مواردی که رهبری بارها تاکید دارند به من و امثال من ........رو سیاهم آقا
 

Similar threads

بالا